هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ترنسیلوانیا vs بچه های محله ریونکلاو

پست اول

-بازم مثل همیشه، ترنس برنده میشه!

دقایقی بود که هواداران به زمین بازی هجوم برده و بازیکنان ترنسیلوانیا را روی دستانشان به هوا پرتاب می کردند. زیادی خوشحال بودند... درست برعکس خود بازیکنان ترنسیلوانیا!

-بدبخت شدیم.
-سو، بگم مرلین چکارت کنه! به خاک سیاه نشستیم.
-آخه بین این همه چیز، باید اسنیچ رو می گرفتی؟ نمی شد t رو بگیری؟

سو چیزی نگفت.
اصولا باید متذکر می شد که اختلاف امتیاز به قدری زیاد بود که اگر جستجوگر تف تشت هم اسنیچ را می گرفت، ترنسیلوانیا برنده بود. ولی سکوت کرده بود. چرا که علاوه بر بغض خفه کننده ای که گلویش را گرفته بود، حس می کرد یک چیز کم است.
حق هم داشت. واقعا یک چیزی کم بود.
چیز خیلی کوچکی هم نبود که جلوی چشم نبودنش، باعث شود از یاد برود؛ دامبلدوری بود برای خودش!

-بدبخت شدیم!
-تازه فهمیدی؟
-دامبلدور... دامبدور رو بردن!
-مبارکشون باشه. الآن فکر کن که مورفین رو چکار کنیم؟

با این حرف آندریا، همه به جایی خیره شدند که مورفین باید با چهره ای خشمگین در انتظارشان می بود، ولی نبود!

-خب... الان می تونیم فکر کنیم که دامبلدور رو چکار کنیم.

اگر چوپان و سونامی را فاکتور بگیریم و به کلاه هم بابت عمری حضور در تالار نوابغ، تخفیف بدهیم، می توان گفت آنها همگی از هوش ریونی بهره مند بودند. می توانستند به سرعت چاره ای بیاندیشند.

«شپلخ!»

چاره ای زشت و پردار، محکم با صورت سو برخورد کرد.

-جغد!

آندریا کلا دو-سه تا دوست در عمرش داشت. آنها هم که هر لحظه دم گوشش بودند و دلیلی نداشت برایش نامه بفرستند. حتی نامه هاگوارتز را هم خود پروفسور مک گوناگل برایش برده بود.
برای همین، آندریای جغد ندیده ای بود و اولین جغدی که برایش آمد را به سرعت از صورت سو جدا کرد و به آغوش کشید.

-امممم... آنی، نامه آورده ها.

آورده بود!
جغد بیچاره، در اثر خفگی ناشی از فشرده شدن زیاد، جان باخت.

در همان حین که آندریا مشغول برگزاری مراسم خاکسپاری مناسبی برای جغدش بود، اعضای باقی مانده‌ی تیم، با دهانی باز و چشمانی بازتر، به نامه خیره شده بودند.

نقل قول:
دروازه بانتون پیش ماست.
اگر می خواید زنده ببینیدش، باید تا قبل از غروب آفتاب، به آدرسی که پشت نامه نوشته شده بیاید.


-چجوری انقدر سریع و راحت بردنش؟ مقاومتی، چیزی!

***

-اینجاست؟
-فکر کنم آره.

ساختمانی سنگی، با معماری قدیمی ای که بی شباهت به قلعه‌ی هاگوارتز نبود، مقابلشان قرار داشت.
خفن بودن عمارت به عظیم و ترسناک بودنش محدود نمیشد. دور تا دور ساختمان و حتی دیوارهای اطراف حیاطش، مردانی با هیکل همچون هاگرید، اسلحه های ماگلی به دست گرفته و با کت و شلوار و عینک آفتابی های مشکی ایستاده بودند. سیم های سفید رنگ فنر مانندی هم از درون گوش چپشان، به پشت گردنشان وصل بود.

بازیکنان ترنسیلوانیا، با ترس و لرز به طرف نزدیک ترین مرد خفن طور رفتند.
-آقا... ببین این نامه رو. درست اومدیم دیگه ؟

مرد خفن سیاه پوش جلوی در، حتی سرش را هم نچرخاند.

-آهای! با توام. چرا جوابمو نمیدی؟

قبل از وقوع درگیری فیزیکی بین گابریل و نگهبان، آندریا و سونامی آمده و او را کشان کشان بردند.

-رودولف هم نگهبان بود... نه؟

به نظر می رسید سو این سوال را از خودش پرسیده باشد. چرا که هم تیمی هایش، چند دقیقه قبل، او را ترک کرده و رفته بودند.
بالاخره سو هم دست از زل زدن به نگهبان خوش تیپ و خفن برداشت و جلوی در ورودی رفت و به دوستانش پیوست.
-شما چرا اینجا موندین؟

قبل از آنکه کسی فرصت توضیح پیدا کند، کلاه سو تکانی خورد و نامه ای که ساعتی پیش دریافت کرده بود، از زیر آن بیرون آمده و به طرف دومین نگهبان پرواز کرد.

-پس این مرده اینه ره می خواسته؟

چوپان با تعجب به نگهبان جلویش نگاه کرد که حالا با دیدن نامه، در را برایشان باز کرده بود.
-چقدر آقا! چقدر با شخصیت! چقدر جنتلمن!

این بار نوبت سو بود که کشان کشان برده شود.

-فکر کنم باید با این یکی آقا بریم.

سو دیگر کشان کشان برده نمیشد. می تاخت!

***

-آقا، شما نمیاید داخل؟

سو ضمن پرواز در هوا که ناشی از پرتاب شدن داخل یک اتاق خفن و بزرگ بود، چشمکی برای نگهبان همراهشان فرستاد تا شاید راضی شود به دنبالش وارد اتاق شود.
ولی نشد دیگر.
در بسته شد و سو و سایر اعضای ترنسیلوانیا ماندند درون اتاق. به همراه یک آقای نیمه کچلِ قد کوتاهِ چاق، که پشتش را به آنها کرده بود و از پنجره، بیرون را تماشا می کرد.
ناگفته نماند که تعداد زیادی از همان نگهبان خفن ها هم دور تا دور اتاق ایستاده بودند و همین باعث شد که سو شکایتی از پرتاب شدن نکند.

-می دونستم بر می گردین پیش خودم.

توهم زده بود. بار اول بود که او را می دیدند.
آقای نیمه کچلِ قد کوتاهِ چاق، همانطور که به طرف بازیکنان بر می گشت و دود سیگارش را به سمت چپ اتاق می فرستاد، لبخندی نثارشان کرد.

-چرا یه وری فوت می کنه؟ سکته کرده؟
-فکر کنم به خاطر اونه.

آندریا به جایی که سونامی اشاره کرد، چشم دوخت.
پسر بچه ای زشت، چاق، قد کوتاه ولی غیر کچل، سمت راست اتاق نشسته و به آنها زل زده بود و چیپس می خورد.

- دکترِ بابا، مهندسِ بابا، دود سیگار اذیتت نمی کنه؟
-نه. فقط نصف چیپسم تموم شده، فادر. چیزی نمونده دچار اضطراب بشم.

هنوز نقطه‌ی پایان جمله، توسط نویسنده به نگارش در نیامده بود که دوازده بسته چیپس از ناکجا آباد، جلوی پسر بچه‌ی زشت ظاهر شد و بحران پیش روی جامعه جادوگری، از میان برداشته شد.

گابریل فهمیده بود راه ورود به گفتگو با آن آقای خفن، همان کودک زشت است.
-آخی... آقا زاده اسمشون چیه؟
-آقازاده.
-اسمش... آقازاده‌س؟

در همان لحظه، در اتاق باز شد و نگهبانی خوش تیپ و خوش هیکل، همانطور که چیزی را با دستش حمل می کرد، وارد شد.
-قربان، دیوونه‌مون کرده. دیگه نمی تونیم نگهش داریم! با اجازه‌تون من برم بگم بار کوکائین ها رو از مرز رد کنن.

و دامبلدور را به گوشه‌ی دیگر اتاق پرتاب کرد.

-سلام!

پسری که ظاهرا آقازاده نام داشت، نگاه چپ چپی به دامبلدور انداخت.
-فادر، قراره من جای این بازی کنم؟
-چــــــــــــی؟!

آقازاده، فادرش را از مقدمه چینی و دردسرهای در میان گذاشتن مسئله، راحت کرده بود.

-همونطور که قند عسل بابا گفت، قراره بهتون افتخار بده و جاشو با دروازه‌بانتون عوض کنه.
-چی چی و افتخار؟ چی رو عوض کنه؟ مگه مسخره بازیه؟
-غلط کرد.

چوپان، سو را کشان کشان عقب برد تا در دو سانتی متری لوله‌ی کلاشینکف ها نباشد.
سو نیمی از لیوان حاوی آب سونامی و قند را سر کشید و همانطور حواسش بر روی تک تک اسلحه ها متمرکز بود، رو به آقای کچلِ قد کوتاهِ چاق کرد.
-چرا؟ چرا ما؟ وای آلویز می؟

مردی که نویسنده دیگر توان ندارد با بیان وضعیت ظاهرش او را مشخص کند، بوسی برای آقازاده فرستاد تا به کمبود محبت دچار نشود.
-آقازاده از مدیریت گرینگوتز خسته شده، می خواد وارد دنیای ورزش بشه. مورفین هم گفت راحت میشه ازتون سوءاستفاده کرد.
-آقا... شما t ندارید؟
-چی؟ t چیه؟ من همه چی دارم. می پرسم برات... خلاصه اگر دروازه بانتون رو زنده می خواین، باید این بازی پیش ما بمونه و آقازاده به جاش بازی کنه.

سو آه جانسوزی کشید و به زمین چشم دوخت.
-مورفین راست گفته.

بازیکنان ترنسیلوانیا، در حالی به محل تمرین برده شدند، که آقازاده با اسکوتر برقی اش جلوی آنها حرکت می کرد.
عجیب ترین چیز در آن زمان، لبخند رضایت دامبلدور بود که نشانه ای از نگرانی و غصه، در آن وجود نداشت!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۵۹:۱۴

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
ترنسیلوانیا
VS
بچه های محله ریونکلاو



زمان: ساعت 00:00 روز 31 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 6 شهریور

داوران:
فنریر گری بک
بلاتریکس لسترنج

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۲۳:۳۱:۵۴
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۲۳:۳۲:۵۹



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
پست اول

فلش بک


- محل شیطان!

همه ی تیم به زمین کوییدیچ آمدند و اطراف را بررسی کردند. همه ی صندلی ها، حصار ها و ... قرمز بود. حتی آسمان هم به رنگ سرخ در آمده بود. ولی خب تیم تف تشت با آن مشکلی نداشت!
- خیلی قشنگه که همه جا قرمزه ها!
- من از اول خیلی شیطانو دوست داشتم!
- من که عاشقشم!

آنها مدت ها به زمین و آسمان سرخ نگاه می کردند و از این همه قرمز رنگی لذت می بردند که بالاخره سر کادوگان آنها را متوجه خود و بازی کرد.
- انقدر به این قرمز رنگی نگاه نکنید! اومدیم تمرین!

همه به خود آمدند و با سر تایید کردند. وسایلشان را زمین گذاشتند. جارو های خود را برداشتند و به پرواز در آمدند. در همین حین، شیطان در گوشه ای از ورزشگاه به آنها نگاه می کرد. البته همه ی آنها نه چون جذابیتی برایش نداشتند. ولی دختری بود که او عاشقش شده بود و او کسی جز ملانی استانفورد نبود!

سه ساعت بعد

تف تشتیان که انگار از تمرین کردن خسته شده بودند، به طرف پایین پرواز کردند. از جاروهایشان پیاده شدند و خسته و کوفته به طرف رختکن راه افتادند اما ناگهان ملانی صدایی شنید که می گفت:
- بیا طرف تابلوی امتیازات!

ملانی به اطراف نگاه کرد. صدای هم تیمی های خودش نبود پس کی می توانست باشد؟ صدا دوباره تکرار کرد:
- تنها بیا!

ملانی که به شدت کنجکاو شده بود، رو به سر کادوگان_ که همراه تابلویش دست محمد خان قاجار بود_ کرد و گفت:
- سر، می خوام بمونم اینجا تا از این قرمز رنگی لذت ببرم. شایدم یخورده تمرین کنم!

سر کادوگان شمشیرش را از غلاف در آورد و به طرف ملانی گرفت!
- خودتو خسته نکن ملانی!

و شمشیرش را دوباره غلاف کرد و رویش را برگرداند. وقتی ملانی مطمئن شد که همه توی رختکن هستند، به طرف تابلو رفت. وقتی رسید چیزی ندید ولی ناگهان یک باد خیلی گرمی از پشتش حس کرد! رویش را برگرداند و کسی را جز شیطان ندید! چوبدستیش را سریع در آورد اما شیطان سریع آن را از دستش گرفت و به یک گوشه پرت کرد. شیطان گفت:
- ملانی استانفورد! بالاخره نزدیکت شدم مرگخوار!‌

و به علامتی که روی دست ملانی بود اشاره کرد.
- خوبه که تو ازون آدمای خوب نیستی! ملانی... با اینکه من شیطانم ولی موضوعی هست که می خوام بهت بگم!

ملانی کمی عقب تر رفت و با عصبانیت به او خیره شد! شیطان با ملایمت گفت:
- نترس! من کاریت ندارم. یعنی اصلا تو تاریخ وجود نداشته که به کسی کار نداشته باشم اما تو... متفاوتی! تو زیبایی، خشنی، قشنگ بازی می کن...
- این همه چاپلوسی واسه چیه؟!
- چاپلوسی رو وقتی میگن که من ازت یه چیزی بخوام و هی منت بکشم! اما من از تو برترم.حالا گوش کن به من وگرنه دیگه با ملایمت رفتار نمی کنم! من علاقه ی خاصی به تو پیدا کردم که میلیون ها ساله که همچین حسی نداشتم و...

او شروع کرد به مخ زدن!

یک ساعت بعد

ملانی که می خندید و از یکی از خاطره های شیطان _که مربوط به گول زدن مشنگ زاده ها بود_ لذت می برد، به این فکر کرد که شیطان بدترین و جذاب ترین آدم جهان_ بعد لرد ولدمورت_ بود. او سر تا پا قرمز بود اما کت، شلوار و کفش مشکی، پیرهن سفید که کروات اسپورت روی آن قرار داشت او را خیلی جذاب کرده بود. غیر از اینها‌، ملانی می دانست که شیطان می تواند مفید واقع شود. او گفته بود که بخاطر گرمی ورزشگاه، توپ ها داغ می شوند و پوشیدن لباس و دستکش های ضد حریق توصیه ی او بود. شیطان می توانست خیلی به آنها کمک کند!

روز مسابقه

یوآن اسم بازیکن ها را خواند و همه به زمین آمده بودند. اما تیم زرپاف و تماشاگران و حتی داوران در عجب مانده بودند که چرا تیم تف تشت لباس های ضد حریق پوشیده بود!



Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۵ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۱:۳۵ چهارشنبه ۸ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
زرپاف vs تف تشت

پست سوم( اخر)

بله گل بود.
شاید دروازه ای در کار نبود اما خب... براساس دروازه ی بسیار بزرگ فرضی ای که شیطان درنظر گرفته بود و از این سر زمین تا آن سر زمین بود، گل محسوب میشد!

نتیجه بازی تا هشتاد چهل پیش می رفت.اما همچنان همه چیز به نفع هافلپاف بود.

سرخگون به سرعت برگشت و سر کادوگان ضربه ی دیگری زد. ناگهان به طور عجیبی توپ وارد دروازه ی فرضی شد و نتیجه هشتاد پنجاه شد! تیم تف تشت ضربه ی دیگری به توپ زد و دوباره وارد دروازه شد! فاصله ی امتیازات دو تیم خیلی کم شده بود.

پس سدریک کجا بود؟! چه کار می کرد؟

ماتیلدا به پایین نگاه کرد و با سدریکی که روی زمین افتاده بود و سعی می کرد آتش لباسش را خاموش کند، رو به رو شد.

طرفداران تیم زرپاف، حالا که می دیدند دروازه بان خوشتیپ شان آتش گرفته است، سعی می کردند با فریاد زدن، توجه داور ها را جلب کنند، اما کسی توجه نمی کرد.

توپ ها به شدت داغ شده بودند و هیچ کدام از بازیکنان تیم زرپاف تحمل این همه داغی را نداشتند. اما تیم تف تشت با دستکش های ضد گرمایش به راحتی توپ را در دست می گرفت!

در این هیاهو و گل های پشت سر همِ سرکادوگان که حسابشان از دست داور در رفته بود، ملانی و شیطان فقط لبخند می زدند.
گویی آنها برنامه ی این آشوب را ریخته بودند. ملانی از خنده قهقهه میزد و روی جارویش ریسه می رفت. او در حالی که اشکانی که در چشم هایش جمع شده بود را پاک می کرد، به شیطان فکر می کرد. حدس درستی زده بود! شیطان خیلی کمکشان کرد.

و بعد اتفاق عجیبی افتاد. همه چیز به سرعت رخ داد. سدریک که از دست تیم تف تشت، شیطان و تقلب های مسخره ی آنها، به ستوه آمده بود، چوبدستی اش را در آورد و آتش را به طرف ملانی سوق داد. ملانی به این فکر که لباس ضدحریق پوشیده بود، بی حرکت ماند اما آتش خیلی زیاد بود. سدریک هم آتشی بسیار عظیم را با چوبدستیش درست کرده بود و همراه با آتش ورزشگاه به طرف او فرستاده بود. آتش به ملانی اصابت کرد! مسلما حتی بهترین لباس های ضد حریق تحمل این همه آتش را نداشتند. و بله... ملانی آتش گرفت! شیطان که این وضعیت را دید، از شدت خشم قرمز شد و وقتی او قرمز تر از رنگ صورتش میشد، وضعیت خیلی خطرناک میشد!

او با عصبانیت به سمت سدریک رفت و می خواست او را زنده به گور کند. فنریر سریع سوت را زد و بازی را نگه داشت:
_خطا به نفع تف تشت!

شیطان فریادی بر سر داور کشید:
_ خطا به نفع ما؟! ملانی داره آتیش می گیره!

فنریر کمی فکر کرد که چیکار کند. با جارویش پیش بلاتریکس رفت و قضیه را با او در میان گذاشت و مشورت کرد. بعد مدتی حرف زدن، فنریر سری به نشانه ی تایید تکان داد و به سرعت به زمین برگشت.
- سدریک دیگوری کار غیر اخلاقی ای کرد. این کار جزء قوانین کوییدیچ نیست. پس من تف تشت رو برنده ی بازی می کنم!

ماتیلدا اعتراض کنان و با عصبانیت گفت:
- اونها لباس های ضد حریق پوشیده بودن! شیطان به جای هنری بازی کرد! فکر نمی کنین که هماهنگ کرده بودن؟ یعنی نقشه کشیده بودن؟!

تماشاگران تف تشت "هو" ی بلندی گفتند اما فنریر آنها را به سکوت دعوت کرد!
- آروم باشین! خانم استیونز، تف تشت لباس ضد حریق پوشیده. درسته اما این دلیل نمیشه که حتما کسی بهشون گفته باشه. شاید از وضع هوا فهمیدن که اگه اینا رو بپوشن امن تره. و شیطان هم خودش بازی کرد. ما فقط باید قوانینو روی بازیکانا اجرا کنیم. اختیار شیطان دست خودشه!


هوادار های تف تشت که این حرف فنریر را به معنی برنده شدنشان دیدند، فریادی از شادی سر دادند. زرپافی ها از بی عدالتی غر می زدند و طرفدارانشان با عصبانیت شروع به پرتاب وسایلشان به سمت بازیکن ها کردند.
پوست تخمه قسم می خورد حتی لنگه کفشی در میان وسایل دیده است.


بلاتریکس از روی جایگاه داور ها ایستاد و بلند بلند غر می زد:
_چرا من توی این مسابقه اصلا نقش نداشتم؟ مگه این درسته؟

توجه کل ورزشگاه به سویش جلب شد.
اما تنها کسی پیش رفت تا حرفی به او بزند شیطان بود.
_چرا این خانم خوشگل انقدر ناراحته؟
می خوای بریم یه چیز بخوریم تا یکم حالت بهتر بشه؟

ملانی از تعجب خشکش زد و به این فکر می کرد تا هرچه زودتر رودولف را پیدا کند و از وجود روحش در جسم خود مطمئن شود.



پ.ن: این پست در واقع مال آگاتا تراسینگتن هست که به دلیل مشکلاتی نمی تونست تو سایت ارسال کنه، به خاطر همین من به جاش ارسال کردم.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
تف تشت
.Vs

زرپاف


پست اول:


اعضای تف تشت خسته و کوفته از کارهایی که نکرده بودند، روی هر شئ نشستنی و راحتی که دم دستشان بود لم داده بودند و از بردشان راضی و خوشحال، با یکدیگر راجب مسابقه‌ی گفت و گو می‌کردند.
- ولی با اینکه برای ما فرقی نمی‌کرد، کریچر فکر خوبی کرده بود.
- از روحیه جنگ طلبی‌اش خوشمان آمده، یادمان باشد در جنگ‌های بعدی او را همراه خود ببریم.

کریچر پیر دستمال گردگیری به دست، داشت لکه‌ای روی بدنه‌ی بدون تیغ میمبله، کاکتوسی که حالا همه‌ی تیغ‌هایش در چشم خواهرشوهر خانم بلک بود را تمیز می‌کرد. او از بردش راضی بود، اما این پایان ماجرا نبود. کریچر می‌دانست که از حالا به بعد هیچ راهی نبود که همانطور شانسی ببرند. باز هم او باید خیال راحت این گریفیندوری ها و آن دو ماگل و این کاکتوس بیچاره را
ناراحت می‌کرد تا فکری برای بازی بعدی‌اشان بردارند.
-کریچر خواست که به شما اخطار داد. بازی های ما هنوز تمام نشد. ما نباید صبر کرد. باید تمرین کرد.

گوشه‌ای در همان نزدیکی کریچر، اینیگو متکایش را در آغوش گرفته بود و نگاهش به روبه رو دوخته شده بود.
- اما... اما یه خواب‌گذار و یه جنگجو و یه دختر آبی‌پوش و یه سردار و یه هنری و یه کاکتوس و یه جن پیر خونگی، چی از کوییدیچ می‌دونند؟
- اینیگو راست میگه ما که نمی‌دونیم چطوری بازی کنیم، تا اینجا هم شانس با ما یار بوده.

همه‌ی آنها در فکر فرو رفته بودند و رشته افکارشان درحال شکل گرفتن بود. کریچر اما زودتر از همه‌ی آنها رشته افکارش شکل گرفت و رشته افکار بقیه‌ی آنها را قبل از شکل گرفتن، قطع کرد.
- دفعه‌ی پیش آنها هم‌گروهی های شما بود. شما خیالتان راحت بود. اما ایندفعه و دفعه های بعد فرق داشت. ما باید کوییدیچ را یاد گرفت.
-چی میخوای بگی کریچ؟

کریچر پیر و بداخلاق بود. این را همه می‌دانستند.
- آقای اینیگو شما نباید اسم کریچر را مخفف کرد. کریچر از مخفف متنفر بود. حالا که اینطور شد او به شما نگفت که چه فکری در سر داشت.
- حالا تسترال بیار و برتی باتز بار کن. کریچر به نظرت تیغ های کاکتوسی که من در خانه دارم مناسب خانم بلک هست؟ می‌تونی بیای و برشون داری. البته اگه بهمون بگی چه فکری داری.
- خانم ملانی شما خیلی مهربان بود. کریچر به شما گفت که چه فکری در سر داشت. ما باید رفت به کلاس ها‌ی کنکور کوییدیچ. کریچر وقتی دیشب همه جا را جارو می‌کرد دو اطلاعیه در این‌مورد دید.

تف تشتی ها با کنجکاوی به کریچر که دو اطلاعیه را از جیب مخفی لباس پاره و پوره‌اش درمی‌آورد، نگاه می‌کردند. کریچر دو اطلاعیه را روبه روی آنها قرار داد.
اطلاعیه ها برخلاف انتظار آنها کاملا شسته و رُفته به نظر می‌آمدند.

اطلاعیه اول کاملا عجیب و خاص بود:
نقل قول:
تصویر کوچک شده


و اطلاعیه دوم هم عجیب‌تر اما ناخاص‌تر:
نقل قول:
تصویر کوچک شده


تف تشتی ها شانه‌ای بالا انداختند. آنها یک مشکل دیگرشان را هم حل شده می‌دیدند.
- خب سربازان ما، بریم بگردیم دنبال این کلاس‌های بدون نشون.

یک ساعت بعد_ کوچه دیاگون


- عه ببینید اینجاس. هر دوتا موسسه رو هم دقیقا رو به روی هم دیگه ساختن. اول کدوم رو بریم؟


ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۱:۲۶:۳۲
ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۱:۳۰:۳۲

"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
تف تشت
.Vs

زرپاف


پست دوم :


یکی از بدترین قسمت های زندگی تردید است، حالا درباره هرچیزی. از ساده ترین مسائل زندگی گرفته تا پیچیده ترین آنها. تف تشتی ها که بین دو ساختمان مقابلشان ایستاده بودند، دچار تردید شده بودند. به هرحال کنکور مسئله کمی نیست و چه بسا مهم ترین بخش زندگی هم باشد. کنکور خیلی خوب است و همه باید کنکور بدهند و رتبه خوب بیاورند و هرکس هم که نتواند می بایست برود خودش را در سطل آشغال انسانها بیندازد چون کودن است.

تف تشتی ها در سکوت به دو ساختمان خیره شدند. چند لحظه بعد ملانی سکوت را شکست:
-بچه ها اینجا رو ببینید!

ملانی یک پوستر دارای تصویر متحرک از روی زمین برداشت و آن را به بقیه نشان داد. تصویر روی پوستر درون اتاق زیبایی را نشان میداد که ظاهرا بخشی از یک عمارت بزرگ بود. نور آتش سبز که در شومینه می سوخت قسمتی از اتاق را روشن می کرد. دو زن کنار آتش مقابل یکدیگر نشسته بودند و در دست هرکدام فنجانی به چشم میخورد. زن اول دارای صورتی استخوانی و موهای بلوند روشن بود و قیافه اش را طوری کرده بود گویی بوی بدی به مشامش می رسد. زن دوم دارای چشمان درشت و زیبا اما ترسناک بود و موهای بلند و فرفری اش چنان بلند و پریشان بود گویی در آن یک دوجین هیپوگریف پنهان کرده است.

دو زن سکوت کرده بودند تا اینکه آتش سبز شومینه ناگهان شعله ور شد و سری که چهره آن در آن عکس واضح نبود ظاهر گشت. با دیدن سر، زن دوم ناگهان جیغ جیغ کنان گفت:
-دلفی جان! پشتیبانت!

زن اول با حالتی کاملا مصنوعی پرسید:
-پشتیبان؟
-از وقتی دلفی رو کانون فرهنگی آموزش لردچی ثبت نام کردیم پشتیبانش کارای درسیش رو پیگیری میکنه!
-فایده ایی هم داره؟
-مگه کوری سی سی؟ نمی بینی درس خون تر شده!؟

تصویر پوستر محو شد و دوباره از ابتدا ظاهر شد.

-کریچر میره لردچی.

بدین ترتیب همگی وارد ساختمان لردچی شدند و پس از بالا رفتن از چند پلکان، مقابل میز منشی رسیدند. منشی مشغول آرایش بود که آنها را دید.
-بله؟

اینگو شروع به صحبت کرد:
-ما برای مشاوره کنکور اومدیم دکتر لردچی رو ببینیم و...

منشی حرف او را قطع کرد.
-دکتر لردچی وقت ندارن. برید شیش ماه دیگه بیاین!

کریچر با عصبانیت روی میز منشی پرید و به طرز تهدید آمیزی بطری وایتکسش را تکان داد. تجربه به او آموخته بود که در هنگام امور اداری، می بایست طوری با کارمندان رفتار کرد گویی میراث بلک را بالا کشیده اند در غیر این صورت حقش را میخورند. اما آغا محمد خان که لبخند شومی بر چهره لاغر و استخوانی اش نقش بسته بود و چهره اش را بیش از پیش ترسناک می کرد، کریچر را عقب کشید و هنری هشتم را جلوی میز منشی راند.

منشی همچنان در حال آرایش بود و هنری هشتم هم...همه میدانستند تنها دلیل شهرت او پادشاه فرانسه بودن نیست...
-بانوی قشنگ و زیبا! زبان قاصر است از وصف زیبایی شما...ای کاش چشمانم را می توانستم به شما تقدیم کنم تا همواره این چشم ها از دیدن صورت همچون خورشیدتان مشعوف شود بانوی من!

منشی لبخند ریزی زد و زیر چشمی نگاهی به هنری هشتم انداخت.
-دکتر لردچی تو اتاقشون هستن. بفرمایید!

همگی به سمت اتاق دکتر لردچی رفتند و آغا محمد خان در همان حال یقه هنری هشتم را هم همراهشان به سمت اتاق دکتر لردچی کشید.
-رهایمان کنید مرتیکه ناتوان حسود! ما رو رها کن تا بتوانیم با این خانم زیبا صحبت کنیم و او را به عقد خود در آوریم!

کادوگان فریاد زد:
-خفه بابا! این اصلا زن نیست. مرده، اسمش هم کرابه.

هنری هشتم آرام شد.
-ولی عجب پسر خانمیه!

آنها وارد اتاق شدند و دکتر لردچی را دیدند. دکتر لردچی کت و شلوار زیبایی به تن داشت و یک عینک به طرز عجیبی به چشمانش چسبیده بود. کمی طول کشید تا فهمیدند دکتر لردچی از آنجا که فاقد بینی است مجبور شده اند عینک را به چشمانش بچسبانند.
-خوش اومدین. دکتر لردچی هستیم. مشاور کنکور، بزرگ و کبیر!
-کریچر سلام کرد. هدف ما از اومدن...

دکتر لردچی سخنان کریچر را قطع کرد.
-آفرین جن پست خونگی! مهم هدفه که روش تمرکز کنید. هدف و البته باور هم مهمه. حتما به خودتون باور داشته باشین. برید در وهله اول رو یه برگه کاغذ بنویسید "موفق می شوم" و بذارید جلو چشتون! هرجایی که میتونید...مثلا اتاق خواب، آشپزخونه،میز غذا و مرلینگاه. مخصوصا مورد آخر خیلی خیلی مهمه! حتما یه برگه "موفق می شوم"هم بزنید دیوار مرلینگاه!

تف تشتی ها نگاهی به هم انداختند.
-همرزمان! احساس حماقت می کنیم از این کار!

دکتر لردچی گفت:
-البته فراموش نشه کتاب های تست ما هم هست که معجزه میکنه و اگه میخواین موفق باشید حتما باید این کتاب های ما رو بخونید تا موفق بشین.

کریچر ذوق زده گفت:
-ما همشو خواست!

دکتر لردچی خواست عینکش را جا به جا کند اما یادش آمد عینک را به صورتش چسبانده اند بنابراین منصرف شد.
-البته پولشو به علاوه حق مشاوره اول واریز کنید.


همان شب

تف تشتی ها هرکدام در قسمتی از اتاق شان ولو شدند و مشغول خواندن کتاب های تست بودند که ناگهان ملانی زد زیر گریه.
-من نمی فهمم. من خیلی خنگم. این تستا خیلی سختن.

اینگو تلاش کرد او را آرام کند.
-نه ملانی آروم باش. کی گفته تو خنگی؟ فقط استعدادت در زمینه دیگه ایه!

آغا محمد خان اما فرد رکی بود.
-در واقع وقتی یکی خنگ باشه این حرف رو بهش می زنن. اما با واقعیت رو به رو بشید ملانی شما خنگید و چیزی این حقیقت رو تغییر نخواهد دا...

آغا محمد خان ناگهان سکوت کرد زیرا متوجه شد هنری هشتم شمشیرش را روی گردنش گذاشته.
-از بانو ملانی عذر خواهی کن.
-ما حقیقت رو گفتیم.
-حرفتو پس بگیر مرتیکه ناقص!

آغا محمد خان خونش به جوش آمد و شمشیر کشید.
-ما ضعف نفس شما رو نداریم هنری که با دیدن ضعیفه ها اختیار همایونی رو از دست بدیم.
-به مونث ها توهین میکنی؟! همانا تو از زیانکارانی و سرت را از بدنت جدا خواهیم کرد!

سپس هردو مشغول جنگ شدند. کریچر بین آن دو پرید و آنها را از هم جدا کرد.
-ملت خفه شد! فردا به مدرسان دامبل رفت.

آغا محمد خان ناله کرد.
-تو الماس کوه نور را از ما گرفتی و الماسی را که ما، شاه شاهان، با خون و عرق و میلیون ها چشم بدست آوردیم دو دستی تقدیم دکتر لردچی کردی! حال برویم مدرسان دامبل؟

کریچر گفت:
-کنکور از مهم ترین قسمت های زندگی بود. کنکور دوای هر درد بود. ملت باس کنکور داد و رفت شغل دولتی با بیمه و ماهی 800تومان حقوق پیدا کرد. برای کنکور هرچقدر خرج کرد ارزش داشت. ملت فردا مدرسان دامبل رفت!

هنری هشتم گفت:
-آیا ورژن مونث کراب را آنجا خواهیم دید...؟

وا از پنجره به ماه خیره شد...


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۱:۵۱:۳۳
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۴۳:۱۳
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۴۶:۱۹
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۶:۴۸

وایتکس!



پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
تف تشت
.Vs

زرپاف


پست سوم :



تف تشتی ها دنبال نتیجه ی سریع و جادار و مطمئن بودند. آنها از تست زدن درمورد اینکه هنگام سوارشدن بر جارو باید با پای راست سوار شوید یا چپ و حفظ کردن قیدهای مختلف خوششان نمی آمد، بنابراین همگی دوباره به کوچه دیاگون برگشتند.

یک هفته به کنکورکوییدیچ مانده بود. روی شیشه همه مغازه ها پر از اطلاعیه های رنگارنگ و سخنگو بود، معازه الیوندرز تغییرکاربری داده بود و کتابهای خیلی زرد و نشر ال‌نگو می فروخت.

اینیگو به نزدیکترین اطلاعیه نگاه کرد‌.
-با کتاب های پاتیلی شما هم می توانید جزو رتبه های برتر باشید. از همین امروز شروع کنید و با کتاب های پاتیلی کنکور را قورت بدهید!
-بچه ها اینا خوب بنظر میان ها، میتونیم روپای خودمون وایستیم، بعد قبولی هم بگیم هیچ کلاس و موسسه ای نرفتیم.
-وجود شاهانه ما نیاز به هیچ موسسه و کلاس و پاتیلی ندارد. ما یادمان نمی آید از کسی کمک گرفته باشیم گوگو. ما فقط کمی مشورت کردیم... .

همینطور که آغامحمدخان درمورد موفقیت های خود جوشش داد سخن می داد، تف تشتی ها به جلوی ساختمان مدرسان دامبل رسیدند و وارد آسانسور شدند.

-این ساختمون یک طبقه ست... چرا سوار آسانسور شدیم؟
-چون کریچر داخل اومد و فقط آسانسورو دید. دری نبود، کریچر عکسی هم ندید تا اونو قلقلک داد.

میمبله میمبلوس تونیا با کنجکاوی آرم مدرسان دامبل را نگاه کرد و با دست بدون تیغش ریش دامبل توی عکس را کشید.صدایی درون آسانسور پیچید.
-آیا میخواهید در کنکور کوییدیچ موفق شوید؟ آیا از قدرت عشق بی خبرید؟ به مدرسان دامبل بیایید، کی؟ مدرسان دامبل. چی؟ مدرسان دامبل...
میمبله یکبار دیگر ریش دامبل را کشید.
-اگر کلاسی ثبت نام کردید شماره یک را فشار دهید. اگر کارهای دفتری دارید شماره دو را فشار دهید. اگر برای آشنایی و ثبت نام آمده... .

ملانی با بی صبری شماره سه را فشار داد و آسانسور با آهنگی ملایم شروع به حرکت کرد.

-طبقه صدم، اتاق همایش های انگیزشی... .

با باز شدن در آسانسور، تف تشتی ها راهروی تاریکی جلویشان دیدند که انتهای آن در قرمزی وجود داشت.
-کریچر از دیدن سیاهی انگیزه گرفت.

کریچر وایتکسش را به اطراف می پاشید و همگی به سمت در قرمز حرکت می کردند. هرچه گروه به در قرمز نزدیک می شدند در کوچکتر می شد تا اینکه وقتی به در رسیدند اندازه ی بندانگشت شده بود.
-چرا اینجوری شد؟
-ما نباید تسلیم سختی ها و ناملایمات بشیم.
-بنظر میاد این خدمتکار کوتوله و دماغو با وایتکس ریختنش در مان را خراب کرده. چشمهایش را میل داغ فرو کنید... .
-ماگلِ ماگل زاده با کریچر حرف زد، کریچر خودشو به نشنیدن زد.
-هی بچه ها یه چیزی اینجا پیدا کردم.

اینیگو بطری ای پیدا کرده بود که روی آن نوشته شده بود:
-من را بنوش!

-ما عمرا این چیز را نمی نوشیم!
-شاید دوغ عالیس ماگل ساز باشه. :Think:
-بنوشیم؟

قبل ازینکه میمبله میمبلوس تونیا بتواند تکانی به خودش بدهد، هنری هشتم بطری را در جایی که دهان کاکتوس بی‌نوا بود فرو کرد، میمبله کوچک شد و به اندازه ی فندق سبزی درآمد.

ملانی با احتیاط او را کف دستش گرفت.
-ام، چیزه، کاکتوس مینیاتوری خیلی قشنگتره، اصلا نگران نباش.
-همرزمان دنبال چیز دیگری بگردید، ما کوچک نمی شویم، برای کنکورکوییدیچ عخ است، دنبال بزرگ کننده باشید.

چیزی نگذشت که آغامحمدخان چیزی پیدا کرد، کیک زرد و کپک زده ای که رویش نوشته شده بود:
-من را بخور!

-این چه وضعشه. موسسه س یا اتاق فرار!
-خب باید امتحانش کنیم... .

میمبله زودتر فکرش را کرده بود و با آخرین سرعت در راهرو می دوید.

-میدیم در بخوره.

ملانی کمی از کیک را در سوراخ کلید در فرو کرد و در بزرگ شد. تف تشتی ها آهی از سر آسودگی کشیدند و دستگیره را چرخاندند.

در قرمز به سالن بزرگی باز شد، بیشتر صندلی ها با افراد موقرمز و پرسروصدا پرشده بود که با شوخی و خنده به هم پیاز پرتاب می کردند. پیرمردی با مو و ریش نقره ای و کلاه فارغ التحصیلی و ردای مشکی دستهایش را رو به جمعیت باز کرده و لبخند میزد.
-پیروان راه روشنایی! خوشحالم که تونستید راه ورود به اینجا رو پیدا کنید، با رازهای موفقیتی که امروز در سالن همایش انگیزشی بهتون گفته میشه، شما هم میتونید به قهرمانی و شهرت در کوییدیچ برسید.

تف تشتی ها از اینهمه سروصدا و سخنرانی پرشور و نورپردازی خفن بر جایشان میخکوب شده بودند که یک جسم نارنجی و گرد به شکم هنری هشتم برخورد کرد و اورا خمیده کرد.
-یکم دیر اومدید ولی خوش اومدید! ردیف دویستو بیست براتون جا پیداکردم.
-پرتقال جا پیدا کرده است؟
-من سوجی هستم اقای دراز جنگجو. :pzz: مگه برای موفقیت نیومدید؟ برید بشینید و به حرفای دامبل عمل کنید.
آنها برای موفقیت آمده بودند بنابراین به سرعت به طرف صندلی هایشان رفتند و همه چیزهایی که دامبل به عنوان نکات و کلک های کنکورکوییدیچی میگفت یادداشت می کردند.

-یادتون باشه که اگه اشتباهی کردید جارو رو از چپ به راست بچرخونید و پاک کنید، وگرنه جارو پوستش پاره میشه و آب معدنی تون میریزه روش و همه ی گزینه ها خراب میشه و زحماتتون به باد میره عزیزانم، اینا نتایج یک دهه تجربه ست.

-واو اینارو نمیدونستم... .
-باید شب همه رو دوره کنم تا یادم بمونه.

چندساعت بعد:

-فراموش نکنید که کنکورکوییدیچ قدرت شکست شمارو نداره!... تمام تلاشتونو بکنید و بعد سرتونو بالا بگیرید و بگید من انجامش دادم!
-

چندساعت بعدتر:
-تمرکزتونو حفظ کنید و با قدرت عشق پیش برید فرزندان! نکات طلایی و نقره ای رو به یاد بسپرید و... .
-ازاینجا بریم.

و اعضای تیم تف تشت با مغزهای تلیت شده و جیب‌های خالی شده، در حالی که نفری یک گونی کتاب و جزوه و نکته و سی دی آموزشی زیر بغل داشتند، به سمت خونه راه افتادند تا قبل از بازی فردا، چند ساعتی بخوابند.


بپیچم؟


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تف تشت
.Vs

زرپاف


پست چهارم :


کنکور چیست که بی‌خبران و باخبران همه حیرانند؟ به طور خلاصه پروسه‌ای از زندگی انسانه که در مرحله‌ی ابتدایی، دو الا سه سال عمر نازنین شما رو تبدیل به پاتیل مربا می‌کنه. شما به جز کنکور به هیچی فکر نمی‌کنید و به جز برای کنکور، هیچ کاری نمی‌کنید. تا یه گالیون آخر پول زبون بسته‌تون رو خرج افرادی می‌کنید که به شما از اهمیت کنکور و روش‌های موفق بودن می‌گن. توی مرحله بعدی شما متوجه می‌شید که هر چی به شما گفتن کشک بوده، و در واقع شما هیچ چیز از زندگی واقعی و روش‌های موفق بودن درش یاد نگرفتید، کنکورتون رو می‌دید و متوجه می‌شید که اصطلاحا اینور کنکور هم برای کسی بطری نوشابه کره‌ای باز نکردن. کنکور کوییدیچ هم از این قاعده مستثنی نبود و تیم تف تشت، اونروز قرار بود متوجه بشه که هیچ ایده‌ای از چیزی که قراره باهاش مواجه بشه نداره. با توجه به ترسیدن چشم نویسنده از ایرادات وارده به بازی قبلی، نویسنده دست این داور و اون داور رو گرفته، شما رو به ابتدای بازی دو تیم تف تشت و زرپاف هدایت می‌کند!


دروازه‌های جهنم، ببخشید، درهای ورزشگاه باز شد و دو تیم در میان تشویق و هیاهوی تماشاگران وارد بازی شدن. بازیکنان زرپاف به نظر اندکی نگران، ولی آماده می‌آمدند. برای شرایط خاص بازی اون روز، به طور معقولانه‌ای تصمیم گرفته بودن که به جای ردای کوییدیچ زرد همیشگیشون لباس آتش‌نشانی به تن کنن.
بازیکنان تف تشت اما ژست از خود مطمئن خاصی داشتن و با همون لباس های رنگ تشت رختشویی بلقیس خانوم اینا و نفری یه پلاستیک به دست، وارد زمین شدن. همین که چشمشون به محیط داخل ورزشگاه و انواع و اقسام شیاطینی افتاد که سیخ داغ به دست منتظر شروع بازی بودن، چشم‌هاشون اندازه‌ی دو تا کف دست گراوپ شد و فک‌هاشون ناخودآگاه یک متر آویزون افتاد پایین!.

-همرزمان، شما هیچکدامتان سگ سه سر آتش بیرون بده توی جزوه‌هایتان دیدید؟
-ما که ندیدیم، همینطور اژدهای شاخدم مجارستانی دم انفجاری هم در هیچ‌کدام از جزوات ما نبود. نه لردچی و نه مدرسان دامبل.

ماتیلدا که قسمتی از مکالمات تیم تف تشت رو شنیده بود، از کریچر پرسید:
-پس تیم شما چجوری خودش رو برای این بازی آماده کرده؟

تف تشتی‌ها در پاسخ به سوال ماتیلدا، نگاه‌هایی با هم رد و بدل کردن و دست در کیسه‌هایی که همراه داشتن کردن. از داخل کیسه‌ها نفری چند جفت مداد مشکی نوک تیز و پاک کن، ساندیس، کیک و چند بطری نوشیدنی انرژی زا دراومد. ماتیلدا که به زور جلوی پوزخندش رو گرفته بود گفت:
- خب، موفق باشید دوستان.
- خب تفت تشت بدبخت شد!

شخص شیطون بالای ورزشگاه درست بالای اتاقک زوپس نشینان نشسته بود و با ذغال‌های اعلای جهنم ساز، قلیون می‌کشید. اونور دستش هادس، خداوندگار مردگان زیر زمین، یه لنگش رو انداخته بود روی اون یکی و نق می‌زد که:
-داداش میکروفون نیستا! بچرخون!
-ذغالش حرف نداره جون تو، از کوره‌های "شناسه‌ی بسته پزی" خودمون دراومده. خب سوت بازی رو بزنین شروع بشه تا یکم به ریش این تازه واردها بخندیم!

و بدین صورت سوت آغاز بازی زده شد. تیم زرپاف به سمت حلقه‌های دروازه پرواز کرد و تف تشتی‌ها هم از روی اجبار فک‌های افتاده‌شون رو از روی زمین جمع کردن و با ترس و لرز به سمت دروازه‌های خودشون پرواز کردن.
سرخگون دست بچه‌های تیم زرپاف بود. پوست تخمه که با اون پوست تخمه بودنش، بیشتر از آغا محمدخان و هنری هشتم روی هم کوییدیچ بلد بود، سرخگون رو زیر بغل زده بود و داشت به سمت دروازه‌ی تف تشت حرکت می‌کرد. به ده متری دروازه رسیده بود و به نظر می‌رسید دیگه هیچی جلو دارش نیست که ناگهان آتیشی از زیر زمین به هوا بلند شد و پوست تخمه‌ی بیچاره رو تخمه بوداده کرد!
بعد از این فاجعه‌ی ناگوار، همه‌ی حواس‌ها به گودال‌های کف زمین بازی جلب شد که گویا به طبقات پایین‌تر جهنم راه داشتند. هرازگداری شعله‌های آتیش از توشون زبونه می‌کشید و اگه خوب دقت می‌کردید، گاهی چشم و چال یه موجود جهنمی از لبه‌ی سوراخ قابل رویت بود.
ملانی که آب دهنش رو به زور قورت می‌داد، سرخگون رو که حالا در اختیار تف تشت بود توی دستش گرفت و در حالی که یکی در میون از شعله‌های آتیش جاخالی می‌داد، به سمت دروازه‌ی زرپاف روونه شد. کادوگان از پشت سرش با لحن تشویق آمیزی فریاد کشید:
- درود بر شرف پاکت هم‌رزم! شوت کن به سمت دروازه!

اما ملانی جلوی سه حلقه‌ی دروازه ساکن ایستاده و با دو دست جلوی صورتش رو پوشونده بود!
-نمی‌تونم تصمیم بگیرم کدوم گزینه رو انتخاب کنم!
- تردید به دل خودت راه نده همرزم! یک گزینه رو انتخاب کن و شوت کن!
-اگه نمره منفی داشته باشه چی؟
- اگه کریچر می‌دونست کلاس‌های لردچی و مدرسان دامبل بدتر روحیه و قدرت تصمیم گیری تیم ما را گرفت قلم پای همه را خورد کرد اگه رفت!

قاعدتاً کسی به کریچر یادآوری نکرد که رفتن به کلاس کنکور ایده‌ی خودش بود! بلاخره ملانی به خودش جرات داده بود و به سمت دروازه‌ی چپی شوت کرده بود، اما وقتی که صرف تصمیم گیری کرده بود به سدریک دیگوری اجازه داده بود تا دستش رو بخونه و به راحتی سرخگون رو بگیره.
بچه‌های زرپاف بلافاصله بازی رو شروع کردن. ارنی پرنگ سرخگون به دست جلو می‌رفت. آغا محمدخان بازدارنده‌ای رو به سمتش فرستاد و مرلین بختکی، ارنی بیچاره رو شتک کرد. سرخگون از دست ارنی افتاد و هنری هشتم که دست بر قضا همون پایین‌ها چرخ میزد، سرخگون رو گرفت. به نظر میومد دو عنصر به درد نخور تیم دارن کم کم یه چیزایی یاد میگیرن که یه مشکل جدید نمودار شد. درست از وسط یکی از چاله‌های وسط زمین که به اعماق جهنم و دنیای مردگان راه داشت، یه بچه‌ی تپل مپلی مو بور چشم آبی، پوشک به پا بیرون اومد و به سمت جاروی هنری هشتم حرکت کرد؛
-پاپا!
-چخه بچه! حضرت همایونی کار مهمی داریم!

اما در همان لحظه بچه‌ی دیگه‌ای از سوراخ بیرون اومد و پاپا پاپا گویان به بچه‌ی اولی ملحق شد. و بعد یکی دیگه، و بعد هم باز یه بچه‌ی دیگه.

-ما هیچ نمی‌فهمیم این بچه‌ها از جون همایونی ما چه می‌خواهند؟ ما هیچ نسبتی با هیچ کدام از این توله تسترال‌ها نداریم!

و بعد هم با جاروش یک مقدار بلند تر پرواز کرد تا از دسترس بچه‌ها خارج بشه. اما خیل عظیم بچه‌ها که تا اون لحظه به بالای صدتا رسیده بودن، روی سر و کله‌ی هم می‌رفتن و کم کم کوه بلندی رو تشکیل می‌دادن که درست جلوی دروازه‌ی زرپاف رو گرفته بود! آغا محمدخان که با حسرت به کوه بچه نگاه می‌کرد و بغض توی صداش ملموس بود در حالی که شمشیرش رو از غلاف در می‌آورد سر هنری هشتم فریاد کشید:
-باز داری داشته‌هایت را به رخ نداشته‌های ما می‌کشی مردک! الان بر همه‌ی این‌ها همان بلایی را می‌آوریم که بر سر لشکر لطفعلی خان زند آوردیم!

آغا محمد خان قاجار که خون جلوی چشماش و گرفته بود شمشیرش رو توی هوا تکون می‌داد و به سمت کوه‌ بچه‌ها حرکت می‌کرد که ناگهان اتفاق غیر منتظره‌ی دیگری افتاد. مردی پیشبند به کمر و پوشک به دست، در حالی که با پشت اون یکی دستش عرق پیشونیش رو پاک می‌کرد، از یکی از سوراخ های کف ورزشگاه پرید بیرون. پوشک توی دستش رو به نشونه‌ی پرچم تسلیم به سمت آغا محمد خان تکون داد و گفت:
-یه لحظه صبر کن برادر من، شما یه لحظه به من مهلت بده!

بعد هم جفت دست‌هاش رو تا آرنج کرد وسط کوه بچه و از ما بین بچه های بور و چشم آبی هنری هشتم، یه بچه‌ی سبزه‌ی مو فرفری رو کشید بیرون.
-این یکی مال ماست. بازیگوشه هی از دستمون در میره. بفرمایید بقیه‌شون رو هرکار می‌خواید بکنید، بکنید.

و باز هم در گودال فرو رفت. ملت هاج و واج به هم نگاه می‌کردن. شیطان لازم دید که شفاف سازی کنه، بلندگو رو از گزارشگر بازی گرفت و گفت:
-چیز خاصی نیست دوستان، عله‌است، یه مدته عیال‌وار شده سرش شلوغ شده به جهنم نقل مکان کرده. شما بقیه‌ بازیتون رو بکنید.

وقفه‌ی وارد شده به بازی، به بچه‌های هنری هشتم که حالا همه از ترس مرد سیبیل بناگوش شمشیر به دست یک‌صدا گریه می‌کردن، وقت داده بود که از سر و کول هم پایین بیان و پیش ماماناشون برگردن. هنری هشتم بلاخره تونست به سمت دروازه شوت کنه که خوب، باز هم سدریک گرفت.
کریچر زیر لب غرولندی کرد و در حالی که آثار حرص خوردن از نوک دماغش چکه می‌کرد، فریاد کشید:
-همه‌تان به درد جرز لای دیوار خانه گریمولد هم نخورد! این همه خرج کلاس کنکور کرد، اما موقع امتحان به هیچ درد نخورد!

بعد هم بیخیال پست جست و جوگری شد و خودش سرخگون رو از لای دست‌های ارنی پرنگ کشید تا به هم تیمی‌هاش نشون بده چطوری باید گل زد، که ناگهان با دیدن روح شبه مانندی که از یکی از گودال‌ها بیرون می‌اومد خشکش زد!
-ارباب ریگولوس! ارباب شما که ارباب خوبی بود! ارباب شما اینجا چی‌کار کرد؟

هادس از اونور شیطون، میکروفون رو از دست گزارشگر کشید و گفت:
-احتمالا ذغال خوب و رفیق بد! هار هار هار! نگهبانا، بیاین برش گردونین این رو!

دو فرشته‌ی مرگ از نزدیک‌ترین گودال بیرون اومدن و زیر بغل‌های ریگولوس رو گرفته، اون رو کشون کشون با خودشون بردن. اما فقط ریگولوس نبود که از سوراخ بیرون اومده بود، دم به دم از گودال‌های قعر جهنم، انواع و اقسام ارواح خطاکار و شناسه‌های بسته شده بالا می‌اومدن. انواع و اقسام وعده‌های وزارتی و نظارتی از همه‌ی جهنمیان شنیده می‌شد. فرشتگان مادرمرده هم هی این‌ها رو خفت‌کش می‌کردن و به زیر زمین بر‌می‌گردوندن.

این وسط دو تا بازدید کننده عین پیام بازرگانی از وسط ورزشگاه رد می‌شدن:
-نگاه کن ویرژیل! این چه حکمت‌ است که این انسان به گرگ مسخ شده؟
-چیز خاصی نیست ابواسحاق، یعنی چیزه، دانته. این فنریر گری‌بکه. گرگینه‌ است.

شیطون:
-به شما دوتا گفتم بلیط ویزیتوریتون فقط مختص راهروهاست، مراکز تفریحی رو نمیتونین بیان، حالا هم برگردین تو راهرو ها تا بلیطاتون رو پاره نکردم جفتتون رو هم ننداختم قعر جهنم!

کریچر که از شوک دیدن ریگولوس دراومده بود سعی در گرفتن ماهی از آب گل آلود داشت. به این صورت که از حواس پرتی همه استفاده کرد و سرخگون توی دستش رو به سمت دروازه پرت کرد که خوب بله، درست حدس زدید. سدریک دیگوری گرفت.

-ای لعنت تک تک خاندان بلک بر پدرجد خاندان دیگوری! کریچر نفهمید، این هم که توی همون کتاب چهارم مرده بود! چرا فرشته‌ها این رو نبرد زیر زمین؟

هادس باز بلندگو رو گرفت:
- قلیونه حواس برای خداوندگار نمی‌ذاره! فرشته‌ها، راست میگه. دروازه‌بان زرپاف رو هم مشایعت کنید اعماق، قسمت بچه خوشگل‌ها.

و قبل از اینکه اعتراض ماتیلدا و بقیه اعضای زرپاف راه به جایی ببره، سدریک دیگوری هم خفت‌کش شد.

- تف تشت گوش کرد، دیگه غول غارنشین هم تونست به دروازه خالی گل زد! از این فرصت استفاده کرد، این الان مثل سهمیه مونست!

بچه‌های تف تشت که حسابی راجب سهمیه توی کلاس‌های لردچی و مدرسان دامبل شنیده بودن، برای اولین بار توی اون روز حرف کاپیتانشون رو خوب فهمیدن. بازی با شدت بیشتری ادامه پیدا کرد. بازیکنان تف تشت روحیه گرفته بودن و از اون طرف هم بازیکنان عصبانی زرپاف، چیزی برای از دست دادن نداشتن و با چنگ و دندون می‌جنگیدن. این وسط هم سیل سرب مذاب و سیخ داغ و ارواح متواری و انواع اقسام اجنه و جونور وسط بازی می‌لولیدن.

ناگهان ماتیلدا اوج گرفت و با سرعت به سمت بالای جایگاه زوپس نشینان حرکت کرد، گوی زرین رو دیده بود!
-کریچر، هم رزم، بتاز که گوی زرین رو دیده!
-کریچر داشت تازید ولی بهش نرسید، مرد قد کوتاه با بلاجر کاپیتان زرپاف رو زد!
-جسارتا بی شرافتی نیست کاپیتان؟
- بهت گفت زد تا کریچر خودش با وایتکس تابلوت رو نشست!

و از اونجایی که تیم تف تشت زیاد مقید به پست بازی نمی‌کرد، کادوگان مهاجم یه لگد کوبوند زیر بازدارنده‌‌ای که بغل تابلوش جست و خیز می‌کرد. بازدارنده با سرعت باد شوت شد به سمت ماتیلدا ولی با اختلاف مویی، از پهلوش رد و شد و صاف خورد توی…
قلیون شیطون و هادس!

شیطون:

هادس:

تیم تفت تشت:

بعدها در جلد اول کمدی الهی نوشته‌ی دانته، شاعر شهیر ایتالیایی نوشته شد که دیگر هیچ‌گاه اثری از اعضای تیم تفت تشت در هیچ کجا دیده نشد. درباره‌ی سرانجام حقیقی بخت برگشتگان تف تشتی روایت‌ها متعددی وجود داره، یک از یک دردناک‌تر. اما درباره‌ی سرانجام اون بازی، همه مورخان متفق‌القول تفت تشت رو برنده‌ی بازی می‌دونن، گویا موقع فرار از ورزشگاه، گوی زرین در حلق کریچر فرو رفته بود!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۱:۳۶:۴۰
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۱:۳۸:۲۵


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

نیمفادورا تانکس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۵۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 114
آفلاین
پست دوم

_هه...نیمفا...اون کپه لباسرو ببین، حرکت می کنه.

نیمفادورا تانکس سری به معنای تاسف برای سدریک تکان داد و گفت:
_اون کریچره. یکم ریزه میزست... ولی...چرا اینا این شکلی لباس پوشیدن؟
 
یوان در قسمت گزارشگر رو به روی کولر نشسته، آب پرتقال یخ دارش را می نوشید و لذت می برد:
_حالا بازیکنان هردو تیم وارد زمین می شند. تیم تف تشت چقدر عجیب لباس پوشیدن. اینجا جهنمه ها نه قطب شمال...ههه ...خنده دار نبود؟

تماشاچیان با حرکتی نه چندان مودبانه، مسخره بودن حرف یوان را اعلام کردند.
_اههم...خیلی خب...اینجا زمین مسابقستا ...فنریر اون سوت لعنتیو بزن.

بازیکنان با جاروهایشان از زمین بلند شدند و مسابقه شروع شد.
سرخگون دست اینیگو ایماگو بود که اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش با بازدارنده ای توپ را از او گرفت.
_گللل...گل...گل. 10-0 به نفع تیم زرپاف، با گل زیبای پوست تخمه زرپافی ها جلو می افتند.

بازی کماکان سریع و خشن پیش می رفت؛ اما شاید، چون تف تشتی ها لباس های سنگین پوشیده بودند و یا شانس زیاد زرپافی، باعث شده بود آنها جلو بیفتند.

بازیکنان هردو تیم از شدت گرما عرق کرده بودند و چشم انتظار جستجوگران خود نشسته بودند...در هوا نشسته بودند...روی جاروهایشان.
_حالا سرخگون دست سر کادوگانه...هی...خطا، استفاده از سلاح سرد ممنوعه ...اون داره از شمشیر استفاده می کنه. اگه این توپ گل بشه، بازی 80_30 به نفع زرپاف میشه.

خطا به نفع تیم زرپاف گرفته شد.
آگاتا رو به روی دروازه ها ایستاده و سرخگون را در دستانش گرفته بود.

توصیف اتفاقاتی که در این چند ثانیه افتاد سخت بود.
توصیف اینکه چطور توپ درون دستان آگاتا شعله ور شد و او توپ را رها کرد؛ توصیف اینکه چطور دروازه ها از گرمای زیاد پودر شدند و تماشاگران جیغ کشان از استادیوم خارج شدند.

هوا به طور ناگهانی سنگین و داغ شد. شعله های رقصان آتش دور تا دور ورزشگاه بالا و پایین می رفتند.
شیطان با خنده ی وحشتناکی وارد زمین شد و فریاد کشان رو به جمعیت گفت:
_بازی خسته کننده بود. ولی حالا یه بازی قشنگو پیش رو داریم.

شیطان لگدی به هنری هشتم زد و اورا از روی جارویش پایین انداخت و خودش روی آن نشست و به ملانی چشمکی زد:
_من تو تیم تف تشت بازی می کنم. حالا چطوره شروع کنیم؟

ارنی پرنگ با احساس حال به هم خوردگی رو به نیمفادورا کرد:
_شیطان و ملانی؟ ترکیب خوبی نیستن.

سر کادوگان با دستکش فر سرخگون را گرفت و به طرف دروازه ای که حالا آنجا نبود، هجوم می برد.
سدریک که مات و مبهوت به شیطان و اتفاقات اطرافش خیره شده بود، اصلا به سر که به دروازه ها نزدیک می شد، توجهی نکرد.

روباه نارنجی رنگ که میکروفن را با هیجان در دستانش تکان می داد فریاد زد:
_گل؟...الان من چی بگم؟...گل؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی طبقه هفتم جهنم (المپیک)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
زرپاف
VS
تف تشت



زمان: ساعت 00:00 روز 10 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 16 مرداد

داوران:
فنریر گری بک
بلاتریکس لسترنج

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.