تیم vs رابسورولاف
پست آخر
*****
رابستن دوباره خوابید.
رابستن هیچ ایده ای برای ماست مالی این قضیه نداشت برای همین خواست کمی برای خودش وقت بخره.
ولی این کار هیچ کمکی نکرد چون بلاتریکس از دو چیز هیچوقت خسته نمی شه...اولیش خدمت به لرد ولدمورت و دومیش زدن بقیه افراد به هر شیوه ی ممکن!
بلاتریکس ایندفعه دست به چوبدستی شد!
-کروشیو!
بلاتریکس کروشیو رو به قسمت نشیمنگاه رابستن زد...قسمت نشیمنگاه باد کرد...خیلی باد کرد...انقد باد کرد که رابستن رو از زمین بلند کرد.
رابستن دیگه نمی تونست خودشو به خواب بزنه...رابستن خیلی درد داشت!
-چرا کروشیو زدن می کنی؟ درد داشتن شد! الان من چجوری دستشویی رفتن کنم؟
بچه به کلمه ی دستشویی حساس بود...خیلی حساس!
-بابا من دستشویی داشتن می شم!
-بیا...دیدن کن...الان من با این وضعیتم چجوری بچه رو بردن کنم دستشویی؟
-کریس بچه رو ببر دستشویی!
کریس چشماش چهارتا شد.
-بلا!
من وزیرم این...
بلاتریکس چوبدستی رو به سمت کریس گرفت.
-...وظیفه ی منه...خدمت به مردم در دستور کار دولت منه...و چه خدمتی از این والا تر!
کریس بچه رو بغل کرد و به سمت دستشویی رفت.
-خب راب...در مورد گندی که زدی توضیح بده...و اگه توضیحت قانعم نکرد، خودت می دونی چی می شه!
رابستن سر قضیه بچه، فرصت برای فکر کردن پیدا کرده بود.
-آقا ما چرا از تولیدات داخلی حمایت نکردن می شیم؟ شما این لباس ها رو نگاه کردن بشین. همش زده ساخت "خر"!
اصلا این "خر" کجا بودن می شه؟ وقتی ما تولیدات داخلی ای به این خوبی داشتن می شیم چرا از "خر" لباس خریدن می کنیم؟
نوع نگاه بلاتریکس تغییر کرد و این باعث شد که رابستن فکر کنه حرف های شعارگونه اش، روی بلاتریکس تاثیر گذاشته!
ولی اینطور نبود!
-این حرف آخرته راب؟
-بله!
بلاتریکس سه کروشیو دیگه هم به رابستن زد...یکی وسط دماغ، یکی روی شست پا و یکی روی نشیمنگاه!
این نشیمنگاه دیگه برای رابستن نشیمنگاه نمی شد.
-چرا بازم زدن می کنی؟
-چون دلیلت هم قانع کننده نبود و هم توهین آمیز بود.
-چرا توهین آمیز؟
-چون این خر نیست...خ.ر هستش...مخفف خانه ی ریدل ها! این لباس ها رو پرنسس ارباب که تمام پیتزا ها برای او باد، با دم خودشون دوختن!
رابستن گند زده بود و نمی دونست چطوری درستش کنه.
الاف که شاهد این ماجرا بود، وضعیت رو بحرانی دید...اگه کاری نمی کرد، بلاتریکس، رابستن رو می کشت و تیمش ناقص می موند...اونم شب قبل مسابقه!
-بلا تو منظور راب رو اشتباه فهمیدی...اون منظورش این نبود که لباسا بد هستن...اصلا مگه می شه لباسایی که پرنسس دوخته باشن بد باشه؟! راب منظورش این بود که این ماشین لباسشویی توان شست و شوی صحیح این لباس های گرانبها رو نداشت!
الاف مهارت ماست مالی کردنشو به رخ رابستن کشید.
-راب بیا بچه ات رو جمع کن که گند زد به کل هیکل من!
-من که کاری نکردن شدم...من فقط دستشویی کردن شدم.
-کریس! بچه روی نحوه ی دستشویی کردنش خیلی حساس بودن می شه...اون هیچوقت به هیکل کسی گند زدن نمی کنه.
بلاتریکس که از این بحث خسته شده بود، یه کروشیو به سمت سقف زد.
-برین کپه مرگتون رو بذارین تا فردا مثل آدم مسابقه بدین!
-من...
-تو و بچه مثل آدم فضایی مسابقه بدین!
-میو!
-تو هم عین حیوون مسابقه بده!
همه ی افراد حاضر در جمع، از ترس خشم بلاتریکس فرار کردن و رفتن تا بخوابن!
همه به جز رابستن!
-تو چرا نمی ری راب؟
-داداشم راست گفتن می شد...وقتی خشمگین شدن می شی، جذاب شدن می شی!
بلاتریکس خیلی جلوی خودشو گرفت تا یه بار دیگه به نشیمنگاه رابستن، کروشیو نزنه!
روز مسابقهروز مسابقه فرا رسیده بود...صبح، بلاتریکس همه رو با یک کروشیوی ناقابل بیدار کرد و همه انقدر از درد به خود پیچیدن که دیگه لازم نبود قبل مسابقه خودشون رو گرم کنن.
-خب بچه ها و گربه! تا دقایقی دیگه بازی شروع می شه...درسته ما لباس نداریم ولی شلوار داریم...تازه کفشم داریم...
-اینا رو تیم مقابل هم داشتن می شه!
-دارن که دارن...ما نباید مادیات برامون مهم باشه...فقط معنویات! خب نگاه کنین، ما با "تیم" مسابقه داریم...دست های پشت پرده اطلاعاتی در مورد این تیم بهم رسوندن...هوریس همیشه قبل بازی ها سگی می زنه...
-این چیزی که بهت گفتن واقعا غیرقابل حدس بود.
-مزه پرونی هات تموم شد کریس؟ خب ادامه می دم...هوریس سگی می زنه و در نتیجه توی بازی، حالش با خودش نیست...هاگریدم که انقد قبل بازی می خوره که سنگین می شه و نمی تونه خوب بازی کنه...یکی از مهم ترین اطلاعات اینی هستش که الان می خوام بگم، خوب گوش کنین...فعال اجتماعی حقوق بشر در جادوگران و فعال اجتماعی حقوق ساحرگان در جادوگران، خیلی با هم مشکل دارن.
-پس چرا آمدن کردن کوییدیچ بازی کردن بشن اونم توی یک تیم!
-چون می خوان در هر زمینه ای فعال باشن و خب وقتی اومدن در زمینه ی کوییدیچ فعال باشن، فقط تیم "تیم" جای خالی داشت.
-مسابقه ی کوییدیچ چند لحظه ی دیگه آغاز می شه!
هر دو تیم وارد زمین شدن!
-اول تیم تیم رو می بینید که با پیرهنی که شعار "لا اتصال الا با سیم، لا تیم الا تیم" روش نوشته شده، وارد زمین می شن!
تیم رابسورولاف بعد از تیم تیم وارد زمین شد.
-و بله! تیم رابسورولاف هم بالاخره وارد زمین می شه و...و اونا لخت هستن!
گزارشگر هنوز توی شوک بود که داور توپ ها رو آزاد کرد.
هوریس با قلدری تمام کوافل رو تصاحب کرد و از همون وسط پرتابش کرد به سمت دروازه تیم رابسورولاف!
هوریس خیلی سگی زده بود!
کوافل از همه گذشت...فقط کوافل بود و آتش زنه!
-
گل! اولین گل برای تیم تیم! آتش زنه حتی از سر جاش تکون هم نخورد.
آتش زنه وقتی گل خورد هم تکون نخورد...دلیلش هم گربه ی وحشی ماده ای بود که موقع ورود به زمین دیده بود.
آتش زنه عشق در یک نگاه رو در آمازون تجربه کرد.
بازی از سر گرفته شد...الاف و هاگرید چشم می چرخوندن تا اسنیچ رو پیدا کنن ولی تلاششون بی فایده بود...مدافعین هم بلاجر ها رو به سمت یکدیگر می فرستادن و کوافل هم بین مهاجمین دست به دست می شد...بازی بدون گل سپری می شد.
-بابا، من دستشویی داشتن می شم!
رابستن یکی از نگرانی هاش این بود...رابستن تنها نگرانیش این بود.
رابستن کمی اطراف خودش رو نگاه کرد...رابستن گیج شده بود.
رابستن نگاهی به پایین انداخت...رابستن راه حل رو پیدا کرد.
-بچه، پایینو نگاه کردن شو...ما رو رودخونه هستن می شیم...دیگه لازم نیست رفتن کنی به دستشویی...خودتو رها کردن شو...یه نفس عمیق کشیدن کن...بده تو...اها...حالا ول بده تا بیاد بیرون!
بچه خیلی حرف گوش کن بود...ول کرد تا بیاد بیرون و چون لخت بود، خیلی راحت ول کرد!
رابستن حس موفقیت بهش دست داد...دقیقا برخلاف کریس!
-راب! بچه ات وسط زمین بازی هم ول نمی کنه؟ گند زد به هیکل من!
وقتی بچه ول کرد، کریس دقیقا زیرش بود.
-اوه اونجا رو ببینین، اسنیچ اونجاست!
همه ی تماشاگران و بازیکنان سرشونو چرخوندن تا ببینن اسنیچ کجاست!
هاگرید اسنیچ رو دید.
-هاگرید برو و اون اسنیچ رو بگیر!
هاگرید "هرچی برانکو بگه" گویان به سمت اسنیچ رفت...الاف هم دنبالش!
رقابت سختی برای گرفتن اسنیچ بین الاف و هاگرید در گرفت.
هنگامی که الاف و هاگرید به دنبال اسنیچ بودن...رابستن کوافل رو گرفته بود و به سمت دروازه ی تیم تیم حرکت می کرد...دو فعال اجتماعی سد راهش شدن...رابستن نمی تونست کاری بکنه...بچه به کمکش اومد.
بچه وقتی داشت به کمک باباش می رفت یاد اطلاعات الاف افتاد...فکری به ذهن بچه رسید.
-شرمنده بودن می شم...شما هردوتون فعال بودن می شین؟
دو فعال سرشون رو به نشانه ی تایید تکون دادن!
-کدومتون فعال تر بودن می شین!
-معلومه من!
-نخیرم من!
-من!
هر دو فعال بازی رو ول کردن و شروع کردن به دعوا با همدیگه!
رابستن آزاد شد و تک به تک شد با دروازه بان!
رابستن کوافل رو به سمت دروازه پرتاب کرد...رابستن گل زد!
همه ی تماشاگران بلند شدن و شروع کردن به تشویق کردن...رابستن کلی ذوق کرد و برای تماشاگران دست تکون داد.
ولی تماشاگران برای اون دست تکون نمی دادن!
هاگرید، دست به اسنیچ از جلوی رابستن رد شد.
تیم تیم برنده شده بود!
بعد بازی، رختکن رابسورولافهمه ی بازیکنا با هم درگیر بودن...همه به جز بلاتریکس و آتش زنه!
-همش تقصیر بچه ی تو بود...گند زدن به هیکلم!
-به بچه ی من چه ربطی داشتن می شه؟ چرا به آتش زنه چیزی گفتن نمی کنین؟ اصلا معلوم نبود که حواسش کجا بودن می شد وسط بازی!
-به آتش زنه گیر ندینا...آتش زنه ی ما بهترین عملکرد رو داشت! چرا به بلا هیچی نمی گین؟ اون انگار کلا توی بازی نبود...من که ندیدمش کلا!
همه ی نگاه ها به سمت بلاتریکس چرخید.
-به چی نگاه می کنین؟ دوست داشتم اینجوری بازی که کنم و به شما هم هیچ ربطی نداره!
کسی جرئت نداشت که دوباره به بلا چیزی بگه.
-حالا کاریه که شده...باخت دادیم...اصلا هم مهم نیست...هیچی از ارزش های ما کم نمی شه!
در همین لحظه یک تماشاچی از کنار رختکن عبور کرد.
-یکی از بی ارزش ترین تیم ها، تیم رابسورولافه!
الاف با شنیدن این حرف، از داخل تهی شد...اون کاپیتان یکی از بی ارزش ترین تیم ها شده بود! ولی کاریش نمی شد کرد...باید روحیش و حفظ می کرد.
-دیدین چی گفت؟ ما بی ارزشیم...این حرفیه که حرف منو تایید می کنه...ما ارزشی نداریم که کم بشه...پس خودتون رو نبازین و آماده ی بازی بعد بشین!
اعضای تیم به طرز عجیبی و غیر قابل باوری روحیه گرفتن.
رابسورولاف آماده ی بازی بعد بود.