هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#63

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی


پست اوّل، ترنسیلوانیا:


در تاریکی شب لندن، درون کوچه‌ای کوچک و خلوت، از پشت پنجره یک مسافرخانه نه چندان خوش‌نام، اصواتی به گوش می‌رسید.

- سیصدتا! سیصدتا سر ترنس می‌بندم!
- واه واه. سر من همش سیصدتا می‌بیندی؟
- برو بابا نکبت... تورو نمی‌گفتم.

در پشت پنجره شیشه‌ای غوغایی برپا بود. میزهای چوبی خیس از نوشیدنی هایی بود که در اثر هیجان چپه شده بودند. مردان بسیار پرمو و خشن دست‌هایشان را مشت کرده و با حرارت زیادی احساساتشان را نمایان می‌کردند. پیرمردها در تاریکی نشسته و درحالی که از گوشه چشم تلویزیون فکسنی را می‌‌نگریستند، زیرلب غرغر می‌کردند و مسئول مسافرخانه هم که به تلویزیون خیره شده بود، اهمیتی به مگس هایی که به درون دهان بازش می‌رفتند، نمی‌داد.

تق تق تق

مرد کوتاه قد و توپری که دوطرف سرش را تراشیده بود، روی میز زده و توجه‌ها را به خودش جلب کرد.
- بعد این دیگه قبول نیست‌آ! دیگه اَ هیچکی هیچی نمی‌گیریم. هر کی می‌خواد همین الان تکلیف رو روشن کنه.
-گمشو بیا پایین، نمی‌بینیم.
- تو کی باشی به من بگی چی‌کار کنم؟!

مرد کوچک فریاد زده و بر روی معترض پرید و مشغول کتک کاری شد و سایرین همچنان بی‌تفاوت به آن‌ها، تلوزیون را تماشا کردند.

"حالا شاهد این هستیم که ســـــــــو لــــــــــــی، کاپیتان تیم ترنسیلوانیا داره با منوش ور می‌ره. شاید اون هنوز به منو مدیریت عادت نکرده، شاید هنوز برای این ســـــــوء استفاده از موقعیت ها زود باشه و بهتره که قبل از این که دمم رو تبدیل به خربزه کنه مِنو رو ببوسه و بذارتش کنار... خب دیگه دیر شـ چی شد؟!"

سوت پایان بازی به صدا درآمده بود.

- ژوووووون! وَوَع برد!

مردی نحیف و نزار میز مقابلش را واژگون کرده و دست‌هایش را از فرط خوشحالی بالا آورد.

" در کمال ناباوری همگان این ترنسیلوانیاست که برنده شده!"

دست‌های مورفین پایین افتاد و سرش به سمت تلویزیون برگشت.

- شی؟

سو لی اسنیچ را در دست گرفته و آن را مثل جام قهرمانی بالای سرش تکان می‌داد. تقریبا همه حاضرین درون کافه برخاسته و در حالی که بازوهای حجیمشان را به هم قلاب می کردند لبخندهای زشتشان را به لب می‌نشاندند.

- موسیو، نهصد هزارتا گالیون رو بیا بالا.

درشت ترین و کریه‌ترینشان در فاصله یک سانتی متری مورفین ایستاده و از ارتفاع چهل سانتی به صورت او خیره شد.

- شی می‌گی تو آخه؟ خط رو خط شده داره باژی قبلی رو نشون می‌ده. بده من اون کنترولو... کنترل کو پش؟

آقای گانت مشغول بررسی جاهای مختلف شد و ابتدا جیب‌هایش را گشته و سپس جیب‌اطرافیانش را.

- جانی دهنت رو وا کن.

جانی یکی از اشخاص درشت هیکل، خشن و تیره پوست بود. دهانش را بازکرده و با اخم منتظر شد تا مورفین تنها نگاهی به آن بیاندازد.

- این آت‌وآشخالا شی‌ن... هژارتا مرض می‌گیری!

مرد تا کمر در دهان جانی رفته و در حین جست‌وجویش یک عدد پیتزا را با جعبه‌اش بیرون انداخت.

- بذار ببینم دیگه شی هشت اینژا... این که نیشت، اینم نیش، این شیه دیگه؟!

مورفین گانت در همان حال چیزهای مختلفی را به بیرون پرت می‌کرد؛ قاشق، بشقاب، سینک ظرفشویی، لاستیک، انواع لباس زیر و یک پیرزن و عصایش.
- نیشت! هیشکی ندیده‌ش؟

مرد که به تازگی از دهان بیرون آمده بود، مایع سبز رنگی که به دستانش چسبیده بود را با شلوارش پاک کرده و پرسشگرانه به حاضرین رو کرد و با دیدن چهره خشن و خشمگین، چیزی به ذهنش خطور کرده و دوباره به جانی رو کرد.

- پاشو ببینم ژیرت نیش؟

جانی بلند شد، چیزی روی صندلی نبود.

-دیدی نیس.

مورفین جادوگری بود که مو را از ماست بیرون می کشید.
- پَ این شیه؟!
و کنترل را از زیر جانی.

پس از آن کشف بزرگ مشغول بالا و پایین کردن کانال‌ها کرد و هرچه بیشتر این کار را انجام داد، چهره‌اش در هم و درهم تر شد. همه شبکه‌ها بر یک امر متفق بودند؛ ترنسیلوانیا برنده شده بود.

- خب دیگه موسیو، باس کل اون نهصدهزارتا رو بیای بالا.

مورفین به مرد که اکنون نوک بینی‌اش به نوک بینی او چسبیده بود، خیره شد.
- باشه بابا بهت می‌دم... عه! یه شترمرغ پرنده.

مرد سرش را برگردانده و به دیوار و سقف نگاه کرد. شترمرغ پرنده ناپدید شده بود.

- پس کجاسـ

درست مثل آقای گانت.


***

ترنسیلوانیایی‌ها دور یک میز نشسته و برای جشن پیروزی‌شان برنامه مفصلی می‌چیدند:

- من می‌گم یوآن رو به پالتو پوست تبدیل کنیم!
- من می‌گم تاکسیدرمی‌ش کنیم!
- من می‌گم این روباهه رِه تا گردن توی صحرای اِفریقا دفن کنیم که گونه جانوری کرکس ها حفظ بشه.
- این همه خشونت لازم نیست باباجانیا... بیاید بسوزونیمش!

ترنسیلوانیایی‌ها فریاد زده و چنگک‌ها و مشعل‌هایشان را از زیر میز برداشتند، اما قبل از آنکه از صندلی‌هایشان بلند شوند، همه جا تاریک شد.

***

- اینجا چه قدر تاریکه؟
-مالاالاالا!
- چی می‌گی بابا جان؟
- می‌گه پاتون رو از دهنش در بیارید تا بتونه نفس بکشه.

در همان لحظه تکانی ناگهانی بازیکنان تیم ترنسیلوانیا را به سکوت دعوت کرد و لحظه‌ای بعد آن‌ها سقوط کرده و بر سطحی سخت و سرد فرود آمدند.

-اممم... سلام.
- سلام چیه، باید بگی غلط کردم!
- چرا؟
- چون مردیم.

همه جا سفید بود و رایحه‌ای غریب فضا را در بر گرفته بود.

- شی شرد و پرد می‌گین واشه خودتون؟

مردی مفنگی با تکان دستش دودها را جابه‌جا کرده و در حالی که پشتش را می‌خاراند، نمایان شد.

- سلام t!
- هه؟!

پیش از آنکه مورفین بتواند ماجرا را هضم کند، توده‌ی وسیعی از آب او را در برگرفته، بالا برده، پایین آورده، چلانده و پیچانده، قصد داشت که او را گره بزند که مرد فریاد زده و گفته بود «t خر کیه؟! به روح آقام من مورفینم!» و این شده که سونامی از خرج کردن محبت بیشتری برای او صرف نظر کرد.

- هر شی زدیم پرید!

مرد با لباس‌هایی خیس و موهایی که روی صورتش افتاده و چکه می‌کردند، وسط اتاق افتاد. سپس به سختی خود را روی یک آرنج بلند کرد.

- خیشم کردن نامردا... دامبل، بیا جلو ببینم.

دامبلدور جلو رفت، مورفین ابتدا نگاهی به چشمان آبی او و سپس به ریشش انداخت. بعد مشغول خشک کردن خودش با ریش شد.

- من... یه بدهی دارم که باش بدمش و شمام باش بهم کمک کنید.

بازیکنان ترنسیلوانیا ابتدا به مرد نگاه کرده و سپس به یکدیگر نگاه کردند.

- ببخشید آقای گانت من اصلا دلم نمی‌خواد توی ذوقتون بزنم، ولی به کاهدون زدید.

سو لی که کلاه‌ش را از سر برداشته و در دست گرفته بود، جلو آمده و به پشت سرش اشاره کرد.

- بدش! مال خودمه!
- نع! مال منه! خودم کل هفته قایمش کرده بودم زیر بالشم.

آندریا و گابریل بر سر یک دانه لوبیا دعوا می‌کردند و چوپان و گوسفندهایش با حسرت به آنان خیره شده و گاها آب دهانشان را قورت می‌دادند.

- بی‌خیال باو این کارا شیه.

سو به آن نزاع دو نفره اضافه شده و برای به دست آوردن لوبیا با مشت به صورت آندریا زده و ساعد گابریل را گاز گرفت.
مورفین در حالی که ریش دامبلدور را در گوشش می‌پیچاند و آن را خشک می کرد، ایده‌ای به ذهنش رسید.
-ببینید... شما این قرارداده رو امژا کنید، هم من بدهی‌م رو می‌دم، هم شما به یه نون و نوایی می‌رسید.

ترنسیلوانیایی ها از نزاع بر سر لوبیا دست برداشته و به سمت قرارداد هجوم آورده و با بی‌تابی آن را به اشکال مختلفی امضا کردند.

- حالا باید چی‌کار کنیم.

مورفین نگاهی به قرار داد جادویی که هنوز جرقه‌های آبی رنگ از آن بیرون می‌زد، انداخت و بی‌آنکه سر از آن بردارد گفت:
- ناموسا امضات دایره‌ش... هیشی بابا،فقط باش باژی بعدی رو بباژین. اگه‌م نقژش کنید...

مورفین انگشت شصتش را از این طرف تا آن طرف گردنش کشیده و سپس لبخندی که شایسته دایی تاریک‌ترین جادوگر تاریخ است را به نمایش گذاشت.

- چی؟!

تق تق تق


ترنسیلوانیایی ها در شوک بودند که کسی به در زد.

پووووم!

- تکون نخورید! پلیس مبارزه با مواد مخدر!

و ترنسیلوانیایی ها بیشتر در شوک فرو رفتند.



...Io sempre per te


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#62

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تف تشت
VS
ترنسیلوانیا



زمان: ساعت 00:00 روز 20 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 26 مرداد

داوران:
بلاتریکس لسترنج
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#61

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
بچه های محله ی ریونکلاو Vs اراذل و اوباش گریف


پست پایانی!
تام در حال اندیشیدن چاره برای فرار از دست سوسک‌ها بود، یعنی می‌خواست که باشه؛ اما سر و صدای بقیه ی اعضای تیم نمیذاشت!

- ما میمیریم!
- مرلینا! من دوست دختر دارم! نذار بیوه شه!

تام سعی داشت تا خودش رو کاپیتانی دانا و خوش فکر نشون بده!
- دست نگه دارید! راه فرار رو پیدا کردم!

ناگهان، تمام سرها در سلول به طرف تام برگشت؛ او حرفی مهم زده بود!
- خیلی ساده‌‌س! براک و استیو!
- بله کاپیتان؟!

تام انتظار این همه احترام رو نداشت، پس به خودش غره شد و بادی در غبغب انداخت.
- اینارو ببینین!

به دستبند ها اشاره میکند...
- جنسشون از برگه! اونم چه برگی؟ ریحون!

اعضای تیم فکر نمی‌کردند به این راحتی مشکلشان حل شود، چون تیمی که تام در اختیار داشت اصولا فکر نمی‌کردند!

- این یعنی... ما آزادیم؟! پس... حمله!

و اعضای تیمِ ریونکلاو با جویدن برگ های ریحون تازه، آزاد شدند.

کمی بعد، بیرون سلول...

- بععععععله! من عادل آبرکرومبی پور هستم، صدای منو میشنوید از کالیفرن... یعنی ترنسیلوانیا آمازون! طبق آخرین اخباری که به دست من رسیده، در حالی که تنها 15 دقیقه تا شروع مسابقه مونده؛ هنوز تیم ریونکلاو در زمین حاضر نشده.

صدای گوشخراشِ گزارشگر بازی تا بیرون سلولِ سوسک ها هم می‌رسید و ان یعنی نزدیک ورزشگاه بودند.

- کاپیتان!

کسی توجه نکرد...

- کاپییییتاان!

بازهم کسی توجه نکرد!

- کاپییییییییییییتااااااااااان!

همه ی سرها به طرف تام برگشت.
- چی‌شده تام؟ چرا هی خودتو صدا می‌کنی؟

تام تازه به عمق فاجعه پی برد! اعضای تیم او را به اسم کاپیتان می‌شناختند!
- ای مرلیییین! منو از رو زمین وردار! بابا منظورم کاپیتان پرایسه!

پرایس، تازه متوجه شد که تام به او احترام گذاشته و او را به اسم رسمیش صدا زده!
- بله تام؟ کاری داشتی؟

تام به زور خودش رو کنترل کرد تا پرایس رو زیر مشت و لگد نگیره...
- با اون اسنایپِ لعنتیت یه زوم بکن ببین ورزشگاه رو میبینی؟

کاپیتان پرایس با تفنگِ اسنایپرش زوم کرد. 10 برابر... چیزی پیدا نبود. 20 برابر... چیزی پیدا نبود. 50 برابر... و بالاخره ورزشگاه رو دید، ورزشگاه در 3500 متریِ آنها قرار داشت.

تیمِ بچه های محله ریونکلاو با سرعت مشغول دویدن به سمت ورزشگاه شدند، تنها 10 دقیقه مانده بود...

9 دقیقه و 50 ثانیه بعد، ورزشگاه ترنسیلوانیا...


بازیکنان تیمِ ریونکلاو با سعی و تلاش بسیار و مجروح شدن بیشتر و همچنین 3500 متر دویدن، قبل از شروع مسابقه خودشون رو به ورزشگاه رسوندن...

- توجه، توجه! به اعلامیه ای که هم‌اکنون به دست من رسید توجه کنید! فدراسیون کوویدیچ و در راس اون، فنریر گری‌بک؛ مسابقات رو به دلیل دلایل فنی، با یک روز تاخیر برگزار خواهند کرد و بدین ترتیب، بازیِ امروز تیم ریونکلاو و گریفندور؛ به فردا موکول می‌شود.

اگر فکر میکنید تمام این‌ها برای سکته کردن کاپیتان تیم کافی نبود، این رو هم اضافه کنید که در این بین، ارتشی از سوسک ها وارد ورزشگاه شدند و همگی به سمت تیم ریونکلاو حمله ور شدند...

پایان..؟


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۴۹:۳۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۴:۳۴

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#60

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
بچه های محله ی ریونکلاو vs اراذل و اوباش گریف




پست دوم

-من نمیتونم بیام!
-پرواز که نمیکنی. لااقل پاشو برگردیم کلبه.
-نمیتونم! کتابای عزیزم حشره ای میشن.

دروئلا هنوز از ترس حشره های آمازونی روی کتاباش ایستاده بود و قصد پایین اومدن نداشت. تام از ترس دروئلا نسبت به حشرات خسته شده بود. همینطور که زیر لب غر میزد، با زدن چند تا "آندو" که باعث تغییر موقعیت های مداوم دروئلا میشد، موقعیت دروئلا رو به حالت نشسته روی سر براک تغییر داد.
- خب دیگه برگردیم به کلبه.

-همین که رسیدیم فورا شروع میکنیم به انجام تمریـ...
حرف تام برای دومین بار با تیرباران جان قطع شد.

-چته تو؟ دروئلام که جیغ نزد، چرا تیراندازی میکنی؟
-دم کلبه کلی...

جرالد که دیگه چهره ی بی تفاوتی نداشت، محکم دستشو جلوی دهن جان گرفته بود و سعی داشت با چشم و ابرو به کلبه اشاره کنه. حتی چشم و ابروی چشم و ابروش به کلبه اشاره میکردن، اما تام زبان اشاره ی چشم و ابرویی بلد نبود.

-این مسخره بازیا چیه؟ فردا مسابقه س! جم کنین خودتونو.
-سوسک...

کاپیتان پرایس که مزه ی سوسک قبلی هنوز زیر دندونش بود، با دیدن کلی سوسکِ بنر به دستِ معترض به طرف کلبه حرکت کرد. حتی جیغ های پی در پی دروئلام اونو از فکر سوسک خوردن بیرون نکشید.

-آقا شما اجازه ی ورود ندارید!
-منم قصد ورود ندارم.

کاپیتان فقط یک هدف داشت. خوردن سوسک! پشت یقه ی لباس سوسک رو گرفت و آروم بلندش کرد و به طرف دهنش برد.
-تو نمیتونی منو بخوری... تو یه قاتلی... شما همه تون قاتلین... نمیتونی کارآگاه درجه یک وزارتو بخوری...

کاپیتان قاتل بود، سوسک خور بود، اما کارآگاه درجه یک خور نبود. نگاهی به سوسک کارآگاه انداخت و اونو به سمت سوسکای معترض پرت کرد. صدای اعتراض سوسکا بلندتر شد. از بین جمعیت عصبانی، سوسکی با کت و شلوار مرتب مستقیم به سمت تام رفت.
-شما توی این کلبه اقامت دارید؟
-بـ... بله!
-همه تون؟
-بله.
-به نام دولت دست و بال بلورین، شما بازداشتید. ببرینشون!

آخرین صحنه ای که تام دید، بیهوش شدن هم تیمیاش توسط سوسکای کارآگاه بود.


یه جایی در قلب آمازون

اعضای تیم کوییدیچ ریون، دونه دونه به هوش اومدن. هیچکدومشون هیچ ایده ای نداشتن که کجان. حتی دروئلام نتونست کتاب "من الان کجا هستم؟" رو پیدا کنه. هیچکدوم از کتاباش رو نتونست پیدا کنه. حتی اسلحه های جان و کاپیتان و چوبدستی های جرالد و تامم گم شده بودن.

-با خوردن یه سوسک توازن طبیعتو بهم زدی. حالام مادر طبیعت داره ازمون انتقام میگیره.

کسی انتظار همچین حرفی رو از استیو نداشت. قبل از اینکه بتونن اصلا حرفش رو تحلیل کنن، صدای جیــــــر ی رو شنیدن و بعد یه سوسک نزدیکشون شد و زیر تنها منبع نورِ ظاهرا زندان، که سوراخ کوچیکی توی سقف بود، ایستاد.

-شما به جرم قتل سوری کاتر، به اعدام محکوم شدید. مراسم اعدام شما فردا به هنگام طلوع آفتاب به روش سنتی اجرا میشه.

سوسک آروم آروم رو به عقب رفت.

-صب کن ببینم. سوری کاتر دیگه کیه؟
-سوری کاتر، سوسکی که زنده ماند! خودتونو به اون را نزنید. شما رو بررسی کردیم. نشان سیاهو رو دست 2نفرتون پیدا کردیم. از طرف لرد سیاه اومدین.

لرد سیاه جادوگر بزرگ و قدرتمندی بود. همه ی موجودات زنده میشناختنش. تام بجز این انتظار دیگه ای نداشت. اما نمیتونست وجود سوسکی که زنده ماند رو درک کنه.

-سوری کاتر از ما در برابر سولدموسک محافظت میکرد. اما سولدموسک قدرتند تر شده... اون با آدما متحد شده...
سوسک قطره ی اشک گوشه ی چشمشو پاک کرد و توی تاریکی ناپدید شد. خوشبختانه لرد سیاه مد نظر تام و سوسک با هم متفاوت بودن.

-این پایان ماس استیو... قراره یه مشت سوسک بکشنمون...
-همکاری خوبی بود کاپیتان. باعث افتخار بود!

جرالد از لحظه ای که سوسکا رو دم کلبه دیده بود دیگه چهره ش بی تفاوت نبود. نگاهی به هم تیمیاش که از هم خداحافظی میکردن انداخت. نگاهش روی تام ثابت موند. انگار تام نگران مردن به دست چن تا سوسک نبود، نگرانی تام یه چیز دیگه بود.

-پاشید! آبغوره گرفتن بسه! باید یه راهی پیدا کنیم از اینجا بریم.
-نمیشه... ما میمیریم...
-باید راه فراری باشه! پاشید بگردین.


ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۳:۱۶
ویرایش شده توسط دروئلا روزیه در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۰:۲۰:۲۷

One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#59

جرالد ویکرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۴ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین

بچه های محله ی ریونکلاو Vs اراذل و اوباش گریف




پست اول

تمام بازیکنان تیم در رختکن که چه عرض کنم در خانه ای جنگلی وسط جنگل های آمازون دور هم نشسته بودند و نه درباره ی کوییدیچ صحبت می کردند، نه درباره ی برد و باخت!آن ها دور هم جمع شده بودند تا به مدافعین بفهمانند نباید کسی را بکشند!

-من این همه هیکل گنده نکردم که آخرشم بدون اینکه کسی رو بکشم از زمین بیرون بیام!
این صدای خشن استیو بود که این حرف را زد.

-ماشاالله ماشاالله بشین بگین ماشاالله... .
براک بعد از زدن این حرف ،سینه اش را به سینه ی استیو کوبید.

-میشه بس کنید؟ما برای کشتن بازیکنان حریف نیومد...
فریاد تام با جیغ دروئلا یا شاید هم تیر باران هم زمان جان قطع شد.
جان در حالیکه پره های بینیش به شدت باز و بسته می شدند و از شدت خشم چهره اش به سیاهی میزد،گفت:
-خودم میکشمش!
-کیو می کشی؟ برای چی همه جارو سوراخ سوراخ کردی؟نمی تونی همینجوری الکی از اسلحت استفاده کنی.
- دروئلا جیغ زد.

دروئلا که وحشت زده روی سر براک نشسته بود و می لرزید و کتابش را جلوی صورتش گرفته بود،به موجود ریزی در کف اتاق اشاره کرد و با لکنت گفت:
-سو..سو..سوسک.

تام سعی کرد آرامش خود را حفظ کند و مشکل ترس از حشرات دروئلا را ،آن هم وسط آمازون مانند مشکلات دیگر حل کند.اما قبل از اینکه جرقه ای در ذهنش روشن شود جان گفت:
-می تونم با اسلحه بکشمش.
و دوباره اسلحه اش را به طرف سوسک گرفت.
-بیارش پایین اون اسلحتو!
با فریاد بسیار بلند تام،تمام افراد حاضر در کلبه ی سوراخ شده و حتی سوسک هم ترجیح دادند که دیگر نفس هم نکشند.
-براک،استیو،سوسکه رو بگیرید.

صحنه ی دویدن استیو و براک دنبال یک سوسک و همچنین جیغ های پی در پی دروئلا بسیار دیدنی بود اما متاسفانه بعد از چند دقیقه با خوردن کله های دو غولتشن به هم پایان یافت.
تام که مدام پلک هایش از شدت عصبانیت می پرید انگار که قدرت صحبت کردن را از دست داده بود و به یک سکته موقتی حاصل از احساس بدبخت بودن دچار شده بود و جرالد سعی داشت با زدن سیلی او را به خودش بیاورد.
در لحظه ای که به نظر می آمد،سوسک یک مشکل لاعلاج برای اعضای ریونکلاو است،صدای کاپیتان پرایس به گوش رسید:
-خوش مزه بود!

همه با تعجب به او نگاه کردند. تام همراه با پلک های عصبیش گفت:
- کاپیتان! چیکار کردی؟

کاپیتان در حالی که ملچ ملوچ می کرد گفت:
- خوردم. تنها چارمون بود! استیو و براک که با اون هیکل گندشون چیزی رو نمی تونن بگیرن. مخصوصا که کوچولو باشه.

استیو و براک برای زدن کاپیتان پرایس لباس هایشان را کندند تا خالکوبی هایشان را به رخ بکشند.
-هیییییین.
-اینجا خانوم نشسته.این چه وضعشه؟ بچه ها لطفا جاروهاتون رو بردارید و بیاید بیرون تا تمرین رو شروع کنیم.

و به این صورت شد که کاپیتان از شر براک و استیو در امان ماند.


بیرون کلبه ی سوراخ شده

-هی استیو هیچ وقت فکر نمی کردم که قرار باشه با جارو یه نفر رو بکشم.

براک به سبک کشتی گیران خندید و محکم به پشت استیو زد.

-به جان مرلین میدم ویزلی ها بخورنتونا.اینا چیه با خودتون آوردین؟

تام به جاروی دسته بلند کشتی گیران تیم که نهایت استفادش تمیز کردن فرش بود اشاره کرد.

-خودت گفتی جاروهامون رو بیاریم دیگه.
-یا هفت مرلین!منظورم نیمبوس یا آذرخشتونه.
-از این مارک هایی که می گیَم داشت ولی خب گرون بود.این یکی که گرفتم هم خوش دست تره هم قهوه ایش قشنگ تره.
-خوش دست؟باید روش بشینی چه ربطی به دستت داره؟
-مگه از جارو برای لت و پار کردن استفاده نمی کنیم؟
-داداش داری اشتباه می زنی!باید با این جارو هایی که تو دستته پرواز کنی.

جرالد که تا این لحظه ساکت مانده بود،با بی تفاوتی نگاهی زیر چشمی به استیو انداخت و این حرف را گفت.

-ولی این توی قرارداد نوشته نشده بود.

تام درحالیکه سرش را به پایین انداخته بود با حالتی تاسف بار گفت:
-تو خوندن بلند نیستی براک.

براک کله اش را خاراند و یادش آمد که خواندن بلد نیست.

-دروئلا نشونشون بده که چجوری باید با نیمبوس پرواز کنن.

تام با افتخار و لبخند ژکوندی که داشت،به دروئلا که روی چند کتابش ایستاده بود تا مورد هجوم حشرات واقع نشود،اشاره کرد. دروئلا عینکش را روی چشمش جابجا کرد و گفت:
-ممکنه توی هوا زنبوری چیزی باشه.
-یعنی چی خانوم؟حرکت کن.
-نوچ.
-حرکت کن دخترم.
-نوچ.

جان وسط بحث آن دو پرید.
-آقا اجازه.
-بگو جان.
-می تونم از اسلحم برای کشتن زنبور ها استفاده کنم؟
-نه!
-مگس چی؟
-گفتم نه!جرالد تو برو.

جرالد با بی تفاوتی گفت:
-تا دروئلا حرکت نکنه منم حرکت نمی کنم.
-دروئلا هم حرکت می کنه شما اول برو.
-نه من یاد گرفتم جلوتر از خانوم ها حرکت نکنم.

جان دستش را روی شونه ی جرالد گذاشت و با تحسین سرش را تکان می داد.تام که کارش از سکته ی ناقص هم گذشته بود گفت:
-بر می گردیم به کلبه!








ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۳:۰۰

Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸
#58

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
بچه های محله ریونکلاو
VS
اراذل و اوباش گریف



زمان: ساعت 00:00 روز 10 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 16 مرداد

داوران:
بلاتریکس لسترنج
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#57

سلوین کالوین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ جمعه ۸ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲:۱۲ پنجشنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 27
آفلاین
تیم در برابر رابسورولاف
بخش 2


[Forwarded from Lord B]

هاگرید و هوریس سوار که مانند مری پاپینز به چتر صورتی چنگ زده بودند، پرواز کنان به ورزش‌گاه رسیدند و دیدند سلوین وسط زمین تشک پهن کرده و دارد خواب هفت مرلین را می‌بیند. بانی خرگوشه و فعالان هم آن طرف داشتند گرگینه‌ام به‌هوا بازی می‌کردند.

آن‌دو نزدیک سلوین فرود آمدند. هاگرید با نوک چترش وی را سیخی داد که به نتیجه‌ای نینجامید. برای همین چتر را به جای حساس‌تری نشانه گرفت که خوش‌بختانه سلوین قبل از این که خیلی برایش دیر شود، بیدار شد. با سراسیمگی به پیرامونش نگاه کرد و پرسید: کیه؟ چیه؟ درش بیار آقا!

هاگرید چتر را غلاف کرد و گفت: این‌جا چرا خوابیده بودی؟
- زنم از خونه پرتم کرده بود بیرون و گفت تا نون نیاوردم بچه‌هامون بخورن، برنگردم.

هوریس غرولندی کرد و گفت: ناموسا؟ شخصیت پردازیت اینه؟ یهو بگو آرتور ویزلیم دیگه!
- شخصیت پردازی چیه؟ می‌گم گرونیه. همه‌اش هم کار خودشونه.

هاگرید سرش را خاراند و گفت: این رو بیخی، هوری. ببین من اگه مونث بودم چه غول تیکه‌ای می‌شدم!

و تصویر نیمه‌برهنه‌ای از خودش را که با تکنولوژی ماگلی تغییرجنسیت داده بود، به هوریس نشان داد.
فعال حقوق زنان اخم‌کنان گفت: چرا این‌قدر ابژه‌سازی می‌کنی از غول‌های مونث؟ زن‌ستیزِ بلاجرتوسرِ داکسی‌صفت. من از این تیم لیو می‌دم اصلا.

فعال حقوق کودکان دستی به پشت او کشید و گفت: تو همین زمانی که این جمله رو گفتی، مزدوران رژیم صهیونیستی 4324 کودکِ بی‌گناه غزه‌ای که داشتند به سربازای غاصب سنگ می‌زدن رو قتل‌عام کردن. ما باید پشت هم بایستیم خواهر. همه‌ی ما تحت فشاریم، کودکان بیشتر!

سلوین هم دستی روی شانه‌اش گذاشت و گفت: کودکان واقعا قشرین که نیاز به حمایت دارن. من یه عمو داشتم که خیلی بهم علاقه داشت. و وقتی می‌گم خیلی، یعنی خیلی.

صدایش لرزید و ادامه داد: من خیلی نگران اون بچه‌ی رابستن و محیط سمی‌ای که توش داره بزرگ می‌شه هستم. دوست ندارم اتفاقی که باریمن افتاد برای کس دیگه‌ای بیفته.

فعال حقوق زنان سر تکان داد.
- مطمئنم بنیاد تفکر مردسالارانه‌ی سمی رو تو همین سن به خوردش میدن. ما باید از اون بچه‌ی بیچاره حمایت کنیم.

هاگرید هم آمد نشست روی تشک سلوین و گفت: بچه بیچاره حتما تا حالا کیک ندیده به چشم. من می‌گم کیک تو مسابقه‌ی فردا. بریم سراغ اون بچه. از اینجا تا ورزشگاهشون با اسنپ فقط یه ربع راهه.

سپس از قیافه‌ی فوقِ مصمم تک‌تک بازیکنان یک کلوزآپ گرفته شد و بعد همه به مقصد ورزشگاه تیم رابسورولاف کوچ کردند.

کمتر از نیم‌ساعت، همه دم در ورزشگاه تیم حریف پیاده شدند. هوریس بادگلویی داد و گفت: خوب گوش کنین. اونا حتما همه جا یه جاسوسی گذاشتن. این جورابای من رو بگیرین سرتون کنین و حواستون باشه کسی نبیندتون.

سپس از چترش یک جوراب 14 متری در آورد و با اشک آن را بویید.
- برای مادر مرحومم بود. نذارین میراث اون مرلین‌بیامرز الکی به باد بره. پیش به سوی نجات اون کودکِ بی‌پناه!

سلوین جوراب را به سر کرد و گفت: نظرت چیه برای چشممون هم سوراخ بذاری؟

هاگرید دستش را روی قلبش گذاشت.
- همین که جوراب مادرم رو تیکه تیکه کردین براتون کافی نبود؟ می‌خوای حالا سوراخ‌سوراخش هم بکنین؟ من هری‌پاتر نیستم که بچه‌اش پتوی مامانش رو نابود کرد، سکوت کنما!

فعال حقوق زنان با انزجار به جوراب نگاه کرد و گفت: من بعید می‌دونم این جوراب یک بانو باشه. پای خانوما مثل مردا کثیف نیست و بو نمی‌ده. برای همینه می‌گم مردا دارن زمین رو نابود می‌کنن و باید منقرض شن دیگه.

فعال حقوق کودکان توجهی به هیچ کس نشان نمی‌داد و فقط به مارکِ made in china ی جوراب خیره شده بود و احتمالا به کودکان‌کارِ تلف شده در بافتن آن جوراب فکر می‌کرد.

در ورزشگاه را باز کردند و وارد فضایی تاریک شدند. صدای گام برداشتنشان اکو داشت. هرلحظه ممکن بود کسی متوجه حضورشان شود.

فعال حقوق کودکان زمزمه‌کنان گفت: این‌جا خیلی ساکته! شرط می‌بندم گروهی دارن به حساب بچه می‌رسن.

سلوین آهی کشید و گفت: آره. عموهای من هم همیشه دسته‌جمعی با من بازی می‌کردن.

هوریس گفت: هیش! از اون طرف یه صدایی می‌شنوم. احتمالا اون‌جان.
و با دست به رختکن اشاره کرد که از پشت تاروپودهای جوراب مادر بزرگوار هاگرید به سختی دیده می‌شد. همگی با هم جلو رفتند و پشت در رختکن ایستادند. هاگرید گفت: با شماره‌ی من می‌ریم جلو. یــــک، دو، دو و نیم، دو و هفتادوپنج.

بعد از چند لحظه سکوت، سلوین پرسید: نمی‌خوای بعدیش رو بگی؟
هاگرید شانه‌ای بالا انداخت و گفت: دیگه تا همون جا بلد بودم.
- یعنی چی مرد حسابی؟ ما منتظر سه بودیم.
- مگه من گفتم تا سه می‌شمرم؟
- همیشه تا سه می‌شمرن!

هاگرید شکمش را داد جلو و گفت: با من بحث نکن بچه. پا می‌شم گوشِت رو می‌فرستم برای زنتا!

هوریس دادِ کم‌صدایی کشید: هیش! الان وقت دعوا نیست. با شماره‌ی من می‌ریم تو اصلا! یک، دو، سه-

به محض این که شماره‌ی سه را گفت سلوین در را هل داد و داخل شد. هوریس با عصبانیت گفت: من می‌خواستم تا 7 بشمرم. چرا سرت رو عین گوسپند انداختی رفتی-
سلوین به عقب نگاه کرد و به هم‌تیمی‌هایش اعلام کرد: هیچ کس این‌جا نیست!

هوریس عصبانیتش را فراموش کرد و گفت: یه پاتیلی زیر نیم‌پاتیله. همین تازه یه صداهایی رو می‌شنیدم.

درست پس از اتمام جمله‌اش، صدای ضعیف اما رسایی به گوش همه رسید: و بله، مشاهده می‌کنین چه شورو شوقی تو جمعیته بابت بازی. اعضای رابسورولاف تو جایگاه خودشون قرار گرفتن. چیرلیدرا رو ببینین، ماشالدامبلدور، ماشالدامبلدور، چه قری می‌دن!

صدای «یوآن قانع» بود، گزارشگرِ رسمی لیگ کوییدیچ! کمی بعد صدای هلهله‌ی جمعیتی هم شنیده شد.

همه به هم با تعجب و سرگشتگی نگاه کردند. هاگرید من‌ومن‌کنان گفت: چه خبره؟ صدا از کجا می‌آد؟

فعال‌ حقوق کودکان که داشت برای بازسازی شرایط سختِ کودکان قدکوتاه روی زمین می‌خزید، متوجه باریکه‌ی نوری شد که به درِ پشتی رختکن تابیده می‌شد. به طرف در رفت و بقیه را صدا کرد: فکر کنم صدا از این وره!

همین که در را باز کرد، صدا و نور صدبرابر بیشتر شد. صدای تشویق از همه‌ی جهات به گوش رسید و اعضا خود را در مقابل زمینِ اصلی لیگ کوییدیچ دیدند که هر چهارطرفش پر از جمعیتِ در حال غلغله بود. چیرلیدرها وسط زمین در حال رقص بودند و فشفشه‌های متعددی آسمان را رنگین می‌کردند.

اعضا یک قدم به جلو برداشتند و دوباره یوآن گزارش دادن را سر داد: تیمِ تیم از رختکن خارج می‌شه! هاگرید رو داریم، بازیکن شاخ از سانسکریت! هور هور هور، بعدش هوریس تور ریس می‌آد و به دنبالشون مهاجم‌]ا و مدافعین خارج می‌شن. بازی کمتر از پنج دقیقه‌ی دیگه به رسمیت شروع می‌شه! یه کف مرتب بزنین به افتخارشون! ایح ایح ایح

هوریس سرش را به شدت تکان داد و با ناله گفت: وای نه! مسابقه امروزه! بدبخت شدیم...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#56

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
Mohammad Taj, [۱۷.۰۷.۱۹ ۲۲:۲۶]
من شروعم این شکلیه:

[center]تیم در برابر رابسورولاف


بخش 3[/center]


[Forwarded from kimik bela]
باید بنویسم همگی آماده‌ی شروع مسابقه بودند. باید بنویسم نفس‌های بازیکن‌ها تو سینه‌شون حبس بود و هرکدوم رو در یک حالت مضحک توصیف کنم. با شکم کلیشه شده‌ی هاگرید و بطری‌های ایستک کره‌ای هوریس و آتیش پرت کردن جونور الاف که الان نمیتونم سایت رو باز کنم تا ببینم اسم مسخره‌ش چی بود، لحظات فرح‌بخشی بسازم تا در نهایت بتونم برسم به اینجا که لرد رابستن رو کشت؛ تا بتونم در نهایت همه‌ی این شخصیت‌ها رو ببرم سر قبر رابستن تا چوب‌دست‌هاشون رو ببرن هوا و ورد منور بخونن... نه! این آخری نه. دامبلدور نیست که. رابستنه. دندش نرم، اجاقش کور... بحث اجاق شد، دور نشیم از بازی.
بازیکنان همگی...
بازیکنان بیشترشون آماده‌ی شروع مسابقه بودند. نفس‌هاشون تا دسته تو سینه حبس بود و کعنهو رقص تانگوی پیش از «عزیزان شام حاضره»، داشتن یه گوشه‌ی زمین چیز می‌کردن... جادو. هاگرید ولی جادو نمی‌کرد. همینجا اجازه می‌خوام اشاره کنم که هاگرید قهرمان این داستانه. می‌خوام آمادگیش رو داشته باشید یعنی. یه جاش هست که من خیلی دوست دارم و هردفعه می‌زنم عقب می‌خونمش، اونجاییه که می‌پره برای جان‌فشانی و سپر بلا شدن و پذیرش آواداکداورای لرد، که طلسم کمونه می‌کنه به اسنیچ و قربانی رو که رابستن نیست، هدشات می‌کنه. بله! جز رابستن یه نفر دیگه هم می‌میره. بین یوآن و جوزفین مرددم. بریم جلو ببینیم چی می‌شه... و اینکه... بله تیم تیم اسنیچ رو می‌گیره. و مجدداً بله! می‌بازه. اتفاقاً اون صحنه‌ای که بازیکنا رو می‌کنن به هاگرید و داد می‌زنن که:
-نگیرش، نگیرش... عقبیم! نگیرش.
و هاگرید وقعی نمی‌نهه هم خیلی دیدنی و قابل ملاحضه‌ست. نمایشیه یعنی... بحث نمایش شد، از اجاق دور نشیم.
همینطور که بازیکن‌ها داشتن خودشون رو نرم می‌کردن، صدای لرزان پیرمردی که بادکنک فرتوت و چروکیده‌ی کم‌بادی تو دستش داشت، به گوش هاگرید خورد. صدای پدرش بود که می‌گفت:
-پیسرم، پیسرم.
که فارسیش می‌شه: پسرم، پسرم.
نیم‌غول یک لحظه همه‌چیز براش محو و بی‌اهمیت شد. صداها براش محو و بی‌اهمیت شد. تصویرها براش محو و بی‌اهمیت شد... رنگ‌ها محو و بی‌اهمیت شد... مزه‌ها... مزه‌ها... مزه‌ها... کجا بودیم؟ آها. رنگ‌ها محو و بی‌اهمیت شد و تمام فوکوسش رفت رو آقاش، باباش!
فوکوس هم فارسیش می‌شه... شت! نمی‌دونم. و واقعاً وقت ندارم برم سرچ کنم.
خلاصه... به طرفه‌العینی رفت سمت جایگاه تماشاچی‌ها و گفت:
-جووونم آقا جون؟
-پیسرم... بیا قبل بازی برات دعا بخونم... پیسرم... تو افتخار منی... تو... تو...
اینجا همینطور که شکلکش هم هست و می‌بینید، گریه نمی‌دهد امان. بریم به اون سمت ورزشگاه، یعنی جایگاه تماشاگران. مردی ملبس به کت و شلوار خاکستری کارمندان خشک وزارت، از اونجا سوت زد که: سلوین! سلوین باباجان؟ بیه برات رانی گرفته‌م.

سلوین پراش ریخ و به طوری که کسی نبینه، ره سوی باباش کرد و با لبخندی ساختگی گفت: باباجان... لطف کردید... ولی...
-هیس! هیچی نگو. بیا این رانی رو بخور...
-ممنو... چرا مزه‌ش همچینه؟
-توش سم ریختم باباجان. بلکه مسموم شی. رو باخت تیم شرط بندی کردم راستش...
-تیم؟ کدوم تیم.
-تیم تیم باباجان. به نفع اقتصاد خانواده‌ته که ببازی باباجان.

و خب از اونجایی که می‌دونیم تیم قراره ببازه و کلی شادی نصیب بابای سلوین بشه (البته تا وقتی که بفهمه جایزه‌ی تیم برنده، چندین برابر جایزه‌ی نیم‌گالیونی‌ای بوده که بنگاه فلچربِت بهش داده)، دیگه تا آخر این رول حرفی از سلوین نمی‌زنیم. سلوین سودش رو از این مسابقه برد. دیگه نیازی نیست دیده بشه. از جونور الاف هم حرفی نمی‌زنیم. چون چهل دقیقه دیگه مهلت ارسال رول تموم می‌شه و هیچ‌جوره صرف نمی‌کنه برم اسم و رسمشو در بیارم. الان دیگه می‌تونیم بذاریم داورا سوت مسابقه رو بزنن و خودمون بریم ببینیم جایگاه تماشاگرا در چه حاله.
ببینید، همه بودند... از وزیر تازه به دارون‌رسیده بگو، تا... دارون رسیده اشتباه تایپی نیست محض اطلاع. خلاصه... همه بودند دیگه. جوزفین هم بود. پولاشو تو شیشه مربا جمع کرده بود که بلیت تهیه کنه بیاد ویولت رو ببینه، بعد که فهمیده بود ویولت اصلاً تو بازی نیست و حتی تو ورزشگاه هم نیست...هه! اسکلا! گفتم همه تو ورزشگاهن ولی ویولت که همه نیست. بله وقتی فهمید ویولت نیست، تصمیم گرفت دست به شغل کاذب بزنه. صندلیش هم کنار صندلی آقای روبیوس بود. آقای روبیوس که دیده بود دخترک همین‌طور بی‌کنتور، داره از ویولت درخواست «بزن یکی دیگه» می‌کنه، براش حکایت پیرمرد بادکنک خر و دختر بادکنک‌فروش رو تعریف کرد و همین جرقه‌ای شد تو سر جوز که همراه با تشویق‌هاش، بادکنککی هم بفروشه. بادکنکک هم اشتباه تایپی نیست محض اطلاع!

مایل بودم برگردیم به زمین ولی تو زمین گندش در اومده‌بود. فعال‌ها، حمایتشون زده‌بود بالا و تصمیم گرفته‌بودن بچه‌ی رابستن رو نزنن که بلاجِری نشه. پس می‌مونیم تو تماشاگرا. جایی که جوزفین تحت تاثیر این انسانیت مدافعین تیم تیم، شروع به زدن سوت و کف برای ویولت مهربان کرده‌بود و جایگاه هفت ورزشگاه هم یک‌صدا همراهیش می‌کرد.
برگردیم به وزیر تازه به دارون‌رسیده؟ برگردیم! کریس که دید بازی داره از عدل خارج می‌شه و بوش زده بالا و توی پرانتز، ورزش افیونیست که سیاستمداران را در القای خواسته‌های پلیدشان برای به نابودی کشیدن طبقه‌ی استثمارشونده یاری می‌رساند، خیلی سریع بلیت زد به مدیریت که پس کی دسترسی وزارتم رو چیز، و وقتی مدیریت دسترسی وزارتش رو چیز، اومد و به نام قانون، حمایت از بچه رو ممنوع کرد و نیکولاس رو هم انداخت آب‌خونک بخوره و تازه‌شم! خونک غلط تایپی نیست. جوزفین که از این اقدام گازانبری کفش بریده‌بود، ردا از تن درید و حنجره‌ش رو در حمایت از این شجاعت و جسارت ویولت... درید. باز. یعنی منظورم اینه که دوتا درید پشت سر هم.
ببینید تو زمین تیم تیم خیلی عقب بود. آزاردهنده عقب بود. و قراره لرد بیاد رابستن رو بکشه. پس واقعاً برد و باخت مهم نیست بچه‌ها... گفتم بچه. از نمایش دور نشیم. یادتونه اون اولش گفتم هنوز چندتایی جایگاه خالی تو ورزشگاه دیده می‌شده؟ یادتون نیست؟ منطقیه. چون نگفتم. ولی الان می‌تونم برم اول متن اضافه‌ش کنم که چند تایی جایگاه خالی تو ورزشگاه دیده می‌شده. از نظر داستانی مشتی می‌شه. یه اطلاعاتی رو بدی... بعد یک گره بسازی و بعد با اون اطلاعاتی که قبلا داده بودی، گره رو باز کنی. کار پنج ثانیه‌ست. ولی نمی‌کنم این کار رو. خلاصه عرض کنم، مارکوس با طبلش اومد نشست تو جایگاه‌های خالی مذکور. مارکوس رو می‌شناسید؟ نه.
معرفی لیدر:
مارکوس هیتچین
سه دوره لیدر تیم ملی در جام جهانی
هف هش دوره لیدر تیم ملی در انتخابی جام جهانی
سرباز فراری
مدیر کانون هواداران تیم تیم در اولین دوره‌ی تشکیل تیم

مارکوس که از قانون‌سرایی کریس به تنگ آمده بود، در پاسخ با شعار «جدایی ورزش از سیاست» کار رو شروع کرد و وقتی دید ملت پایه‌ن، یک‌دفعه داعیه‌ی تقلب در انتخابات ورداشت. و وقتی دید بازم همه پایه‌ن، یه آواداکداورا رَوونه‌ی بچه کرد. اینجا دیگه ملت چیز شدن... بچه جلوشون مرده بود... وقتی بچه جلوتون می‌میره چی می‌شید؟ هیچ کاری نمی‌کنید مگه اینکه رابستن باشید. رابستن بیخیال بازی شد، پرید و مارکوس رو یقه کرد و گفت که:
-بچه‌ی من و کشتن کرده استی.

و بعد مرد. چرا؟ خودتونو به اون راه نزنید شیطونا. بهتون گفته‌بودم که لرد میاد. بیاید بریم مونولوگ لرد رو بشنفیم: [افکت تق توق قبل از اذان]
-ابله! سند خانه ریدل رو به نام بچه کرده‌بود که بهزیستی بدتش بهش. حالا از انحصار وراثت اومده‌ن دارن خونه رو بولدوزر می‌کنن. اربابی بی‌خانه هستیم.

ببینید. لرد الان بی‌خونه‌س اراده کنم می‌تونم فکر شوم خودکشی رو بندازم تو کله‌ش و خون به پا کنم. ولی نمی‌کنم. اصن... چرا نکنم. لرد هم خودش رو کشت.
ولی واسه اینکه حساب بی‌حساب بشیم، به جاش هاگرید قهرمان رول نیست. ویولته.
بخش‌های اسنیچ و جان‌فشانی هم وجود خارجی ندارن. صرفا چون جذاب بودن و همراه می‌کردن گفتم بگم که به خاطر رسیدن بهشون، تا اینجا بخونیدم.
پایان


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#55

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
[center]تیم در برابر رابسورولاف


بخش 1[/center]

تصویر کوچک شده


[Forwarded from Arian Fanar]

عصر دلگیر یک جمعه‌ی طولانی تابستانه بود و بازیکنان خسته‌ی تیم (اسم خاص)، لخ لخ کنان خود را به جلسه ویژه آنالیز تیم حریف رسانده بودند. از بانی خرگوشه که پیش از همه با پرش‌های نصفه و نیمه وارد رختکن شده بود تا هاگرید که هوریس نیمه مست را پشت سرش می‌کشید و با تاخیر رسیدند.

ظاهرا در این جلسه خبری از جاروسواری نبود و همه چیز در صحبت کردن سرمربی خلاصه می‌شد. برانکو تعدادی ضربدر و فلش روی تخته کشیده بود و به زبانی که هیچ یک از اعضای تیم نمی‌فهمیدند، به توضیح آن‌ها می‌پرداخت و اصغر آقای نیک سیرت هر میزان از توضیحات را که صلاح می‌دانست برای بقیه ترجمه می‌کرد.

- می‌گه که ... مهاجم نوکشون بچه‌است.

- بچه؟

این صدای تمام اعضای تیم بود که به شکل ناگهانی توجهشان جلب شد.

- و می‌گه که ... آقاش رابستنه ... ننشم آبستنه. نه چیز .... گفت ننشم معلوم نیست.

با کامل تر شدن توضیحات بیرانکو، به مرور ابرهای خاکستری روی سر تک تک اعضا شکل گرفت. دوربین زوم کرد و وارد ابر اول شد.

تصویر کوچک شده


رقص نور و موزیک سایکو نیز تنها چیزهایی بود که دیده و شنیده می‌شد. چشمان راوی اما به دوربین دید در شب و تکنولوژی ذهن خوانی مجهز است. موجودات عجیب و غریبی که به نظر اقوام رابستن بودند، به حرکات موزون می‌پرداختند. البته اقوام رابستن اشاره به خاندان لسترنج ندارد. اشاره به آدم فضایی‌ها دارد. اما این پارتی نه در سطح سیرازو بلکه در هاگوارتز برگزار می‌شد و هوریس به عنوان میزبان بین جمع می‌گشت و می‌نوشید و هرازگاهی با یکی از حضار هم کلام می‌شد.

- به به ... آقای راه شیری زاده! قربان ما برای مجوزهای احداث ایستگاه فضایی اسلاگ خدمت می‌رسیما.

- به به ... شاگرد گل و مستعدم! عطاردپور! به خونواده سلام برسون. علی الخصوص مادرت! چقدر که خانم باشخصیت و برنزه چیز ... جاافتاده ای هستن.

- پلوتوییان ... سلام منو به بابا برسون ... بگو گذرش افتاد اونور منظومه سلام منو برسونه.

تصویر کوچک شده


سلوین که یک بسته گوشت یخ زده برزیلی در دست داشت کلید انداخت تا در خانه را باز کند. خدا را شکر کرد که پس از ساعت‌ها صف ایستادن و نشان دادن کارت ملی و دادن اثر انگشت و گذاشتن وثیقه و امضای 5 ضامن معتبر که کارند وزارتخانه بودند، توانسته بود آن بسته را تهیه کند تا جلوی زن و بچه شرمنده نباشد. البته او مدت‌ها بود که دیگر پیش همسرش سرشکسته نبود و سرکوفت نمی‌شنید. از وقتی که حضانت آن بچه را گرفته بود. آن هم در بهترین سن ممکن ... وقتی که دیگر نه خرج پوشک داشت و نه شیرخشک و نه ماهی یک بار سایزش عوض می‌شد تا نیاز به لباس‌های جدید داشته باشد.

- خانم؟ بچه؟ نمیاین استقبال بابا سلوین؟

پیش از همسر و فرزندش، یک ملاقه به استقبالش آمد و پیشانی‌اش را بوسید.

- من تسترال و سیاه بختم که زن تو شدم. این بچه چی؟ انتظار داری بهت بگه بابا؟ بپره بغلت؟ یادت رفته اجاقت کوره و معلوم نیست ننه بابای بچه کین؟

سلوین مجددا خدا را شکر کرد.

تصویر کوچک شده


- تق تق تق! [افکت کوبیده شدن چکش بر روی میز] پس از بررسی توضیحات متهم و مدعی العموم، خانم «فعال حقوق اجتماعی در جادوگران» رای دادگاه بدین صورت اعلان می‌گردد: بنا به صنعت شدن کوییدیچ در عصر حاضر، بازیکن کوییدیچ بودن به عنوان شغل محسوب شده و آقای رابستن لسترنج به جرم به کار واداشتن کودک خردسال خود، مجرم شناخته شده و به حبس ابد محکوم می‌گردد تا یک کودک کار از چنگال سیاه پدر خود آزاد شده و آزاد و رها در اجتماع به زندگی خود ادامه دهد.

مامورین اجرای حکم، بچه گریان را از رابستن گریان جدا کرده و به او دستبند زدند. بچه که از این پس به عنوان «بچه بی سرپرست» شناخته می‌شد، زار می‌زد و فعال حقوق اجتماعی در جادوگران به افتخار این صحنه‌ها را تماشا می‌کرد و دستان خود را به نشانه پیروزی مشت کرده بود.

تصویر کوچک شده


فعال حقوق کودکان در فضایی موهوم که یکدست سفید بود سرگردان بود. دستانش را بالای چشمانش می‌آورد و به دور دست‌ها نگاه می‌کرد، سپس چند قدم راه می‌رفت، فریاد می‌زد «مـــــــادر!» و مجددا این کارها را تکرار می‌کرد. بالاخره بچه‌ای که بی سرپرست باشد، سرپرستی دارد که بی بچه شده. فعال نگران بود و به دنبال مادر می‌گشت.

تصویر کوچک شده


افکار هاگرید از مغز کوچکش نشات می‌گرفتند. فریم هایی بی‌ معنی و بی ربط که شامل تصاویری از بچه و چتری صورتی بود ...


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۵۹:۵۸

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#54

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
تیم vs رابسورولاف

پست آخر


*****


رابستن دوباره خوابید.

رابستن هیچ ایده ای برای ماست مالی این قضیه نداشت برای همین خواست کمی برای خودش وقت بخره.

ولی این کار هیچ کمکی نکرد چون بلاتریکس از دو چیز هیچوقت خسته نمی شه...اولیش خدمت به لرد ولدمورت و دومیش زدن بقیه افراد به هر شیوه ی ممکن!

بلاتریکس ایندفعه دست به چوبدستی شد!
-کروشیو!

بلاتریکس کروشیو رو به قسمت نشیمنگاه رابستن زد...قسمت نشیمنگاه باد کرد...خیلی باد کرد...انقد باد کرد که رابستن رو از زمین بلند کرد.

رابستن دیگه نمی تونست خودشو به خواب بزنه...رابستن خیلی درد داشت!

-چرا کروشیو زدن می کنی؟ درد داشتن شد! الان من چجوری دستشویی رفتن کنم؟

بچه به کلمه ی دستشویی حساس بود...خیلی حساس!
-بابا من دستشویی داشتن می شم!
-بیا...دیدن کن...الان من با این وضعیتم چجوری بچه رو بردن کنم دستشویی؟
-کریس بچه رو ببر دستشویی!

کریس چشماش چهارتا شد.
-بلا! من وزیرم این...

بلاتریکس چوبدستی رو به سمت کریس گرفت.

-...وظیفه ی منه...خدمت به مردم در دستور کار دولت منه...و چه خدمتی از این والا تر!

کریس بچه رو بغل کرد و به سمت دستشویی رفت.

-خب راب...در مورد گندی که زدی توضیح بده...و اگه توضیحت قانعم نکرد، خودت می دونی چی می شه!

رابستن سر قضیه بچه، فرصت برای فکر کردن پیدا کرده بود.
-آقا ما چرا از تولیدات داخلی حمایت نکردن می شیم؟ شما این لباس ها رو نگاه کردن بشین. همش زده ساخت "خر"!
اصلا این "خر" کجا بودن می شه؟ وقتی ما تولیدات داخلی ای به این خوبی داشتن می شیم چرا از "خر" لباس خریدن می کنیم؟

نوع نگاه بلاتریکس تغییر کرد و این باعث شد که رابستن فکر کنه حرف های شعارگونه اش، روی بلاتریکس تاثیر گذاشته!

ولی اینطور نبود!

-این حرف آخرته راب؟
-بله!

بلاتریکس سه کروشیو دیگه هم به رابستن زد...یکی وسط دماغ، یکی روی شست پا و یکی روی نشیمنگاه!

این نشیمنگاه دیگه برای رابستن نشیمنگاه نمی شد.
-چرا بازم زدن می کنی؟
-چون دلیلت هم قانع کننده نبود و هم توهین آمیز بود.
-چرا توهین آمیز؟
-چون این خر نیست...خ.ر هستش...مخفف خانه ی ریدل ها! این لباس ها رو پرنسس ارباب که تمام پیتزا ها برای او باد، با دم خودشون دوختن!

رابستن گند زده بود و نمی دونست چطوری درستش کنه.

الاف که شاهد این ماجرا بود، وضعیت رو بحرانی دید...اگه کاری نمی کرد، بلاتریکس، رابستن رو می کشت و تیمش ناقص می موند...اونم شب قبل مسابقه!
-بلا تو منظور راب رو اشتباه فهمیدی...اون منظورش این نبود که لباسا بد هستن...اصلا مگه می شه لباسایی که پرنسس دوخته باشن بد باشه؟! راب منظورش این بود که این ماشین لباسشویی توان شست و شوی صحیح این لباس های گرانبها رو نداشت!

الاف مهارت ماست مالی کردنشو به رخ رابستن کشید.

-راب بیا بچه ات رو جمع کن که گند زد به کل هیکل من!
-من که کاری نکردن شدم...من فقط دستشویی کردن شدم.
-کریس! بچه روی نحوه ی دستشویی کردنش خیلی حساس بودن می شه...اون هیچوقت به هیکل کسی گند زدن نمی کنه.

بلاتریکس که از این بحث خسته شده بود، یه کروشیو به سمت سقف زد.
-برین کپه مرگتون رو بذارین تا فردا مثل آدم مسابقه بدین!
-من...
-تو و بچه مثل آدم فضایی مسابقه بدین!
-میو!
-تو هم عین حیوون مسابقه بده!

همه ی افراد حاضر در جمع، از ترس خشم بلاتریکس فرار کردن و رفتن تا بخوابن!

همه به جز رابستن!

-تو چرا نمی ری راب؟
-داداشم راست گفتن می شد...وقتی خشمگین شدن می شی، جذاب شدن می شی!

بلاتریکس خیلی جلوی خودشو گرفت تا یه بار دیگه به نشیمنگاه رابستن، کروشیو نزنه!

روز مسابقه

روز مسابقه فرا رسیده بود...صبح، بلاتریکس همه رو با یک کروشیوی ناقابل بیدار کرد و همه انقدر از درد به خود پیچیدن که دیگه لازم نبود قبل مسابقه خودشون رو گرم کنن.

-خب بچه ها و گربه! تا دقایقی دیگه بازی شروع می شه...درسته ما لباس نداریم ولی شلوار داریم...تازه کفشم داریم...
-اینا رو تیم مقابل هم داشتن می شه!
-دارن که دارن...ما نباید مادیات برامون مهم باشه...فقط معنویات! خب نگاه کنین، ما با "تیم" مسابقه داریم...دست های پشت پرده اطلاعاتی در مورد این تیم بهم رسوندن...هوریس همیشه قبل بازی ها سگی می زنه...
-این چیزی که بهت گفتن واقعا غیرقابل حدس بود.
-مزه پرونی هات تموم شد کریس؟ خب ادامه می دم...هوریس سگی می زنه و در نتیجه توی بازی، حالش با خودش نیست...هاگریدم که انقد قبل بازی می خوره که سنگین می شه و نمی تونه خوب بازی کنه...یکی از مهم ترین اطلاعات اینی هستش که الان می خوام بگم، خوب گوش کنین...فعال اجتماعی حقوق بشر در جادوگران و فعال اجتماعی حقوق ساحرگان در جادوگران، خیلی با هم مشکل دارن.
-پس چرا آمدن کردن کوییدیچ بازی کردن بشن اونم توی یک تیم!
-چون می خوان در هر زمینه ای فعال باشن و خب وقتی اومدن در زمینه ی کوییدیچ فعال باشن، فقط تیم "تیم" جای خالی داشت.

-مسابقه ی کوییدیچ چند لحظه ی دیگه آغاز می شه!

هر دو تیم وارد زمین شدن!

-اول تیم تیم رو می بینید که با پیرهنی که شعار "لا اتصال الا با سیم، لا تیم الا تیم" روش نوشته شده، وارد زمین می شن!

تیم رابسورولاف بعد از تیم تیم وارد زمین شد.

-و بله! تیم رابسورولاف هم بالاخره وارد زمین می شه و...و اونا لخت هستن!

گزارشگر هنوز توی شوک بود که داور توپ ها رو آزاد کرد.

هوریس با قلدری تمام کوافل رو تصاحب کرد و از همون وسط پرتابش کرد به سمت دروازه تیم رابسورولاف!

هوریس خیلی سگی زده بود!

کوافل از همه گذشت...فقط کوافل بود و آتش زنه!
-گل! اولین گل برای تیم تیم! آتش زنه حتی از سر جاش تکون هم نخورد.

آتش زنه وقتی گل خورد هم تکون نخورد...دلیلش هم گربه ی وحشی ماده ای بود که موقع ورود به زمین دیده بود.

آتش زنه عشق در یک نگاه رو در آمازون تجربه کرد.

بازی از سر گرفته شد...الاف و هاگرید چشم می چرخوندن تا اسنیچ رو پیدا کنن ولی تلاششون بی فایده بود...مدافعین هم بلاجر ها رو به سمت یکدیگر می فرستادن و کوافل هم بین مهاجمین دست به دست می شد...بازی بدون گل سپری می شد.

-بابا، من دستشویی داشتن می شم!

رابستن یکی از نگرانی هاش این بود...رابستن تنها نگرانیش این بود.

رابستن کمی اطراف خودش رو نگاه کرد...رابستن گیج شده بود.
رابستن نگاهی به پایین انداخت...رابستن راه حل رو پیدا کرد.

-بچه، پایینو نگاه کردن شو...ما رو رودخونه هستن می شیم...دیگه لازم نیست رفتن کنی به دستشویی...خودتو رها کردن شو...یه نفس عمیق کشیدن کن...بده تو...اها...حالا ول بده تا بیاد بیرون!

بچه خیلی حرف گوش کن بود...ول کرد تا بیاد بیرون و چون لخت بود، خیلی راحت ول کرد!

رابستن حس موفقیت بهش دست داد...دقیقا برخلاف کریس!

-راب! بچه ات وسط زمین بازی هم ول نمی کنه؟ گند زد به هیکل من!

وقتی بچه ول کرد، کریس دقیقا زیرش بود.

-اوه اونجا رو ببینین، اسنیچ اونجاست!

همه ی تماشاگران و بازیکنان سرشونو چرخوندن تا ببینن اسنیچ کجاست!

هاگرید اسنیچ رو دید.

-هاگرید برو و اون اسنیچ رو بگیر!

هاگرید "هرچی برانکو بگه" گویان به سمت اسنیچ رفت...الاف هم دنبالش!
رقابت سختی برای گرفتن اسنیچ بین الاف و هاگرید در گرفت.

هنگامی که الاف و هاگرید به دنبال اسنیچ بودن...رابستن کوافل رو گرفته بود و به سمت دروازه ی تیم تیم حرکت می کرد...دو فعال اجتماعی سد راهش شدن...رابستن نمی تونست کاری بکنه...بچه به کمکش اومد.

بچه وقتی داشت به کمک باباش می رفت یاد اطلاعات الاف افتاد...فکری به ذهن بچه رسید.

-شرمنده بودن می شم...شما هردوتون فعال بودن می شین؟

دو فعال سرشون رو به نشانه ی تایید تکون دادن!

-کدومتون فعال تر بودن می شین!
-معلومه من!
-نخیرم من!
-من!

هر دو فعال بازی رو ول کردن و شروع کردن به دعوا با همدیگه!

رابستن آزاد شد و تک به تک شد با دروازه بان!
رابستن کوافل رو به سمت دروازه پرتاب کرد...رابستن گل زد!
همه ی تماشاگران بلند شدن و شروع کردن به تشویق کردن...رابستن کلی ذوق کرد و برای تماشاگران دست تکون داد.

ولی تماشاگران برای اون دست تکون نمی دادن!

هاگرید، دست به اسنیچ از جلوی رابستن رد شد.

تیم تیم برنده شده بود!

بعد بازی، رختکن رابسورولاف

همه ی بازیکنا با هم درگیر بودن...همه به جز بلاتریکس و آتش زنه!

-همش تقصیر بچه ی تو بود...گند زدن به هیکلم!
-به بچه ی من چه ربطی داشتن می شه؟ چرا به آتش زنه چیزی گفتن نمی کنین؟ اصلا معلوم نبود که حواسش کجا بودن می شد وسط بازی!
-به آتش زنه گیر ندینا...آتش زنه ی ما بهترین عملکرد رو داشت! چرا به بلا هیچی نمی گین؟ اون انگار کلا توی بازی نبود...من که ندیدمش کلا!

همه ی نگاه ها به سمت بلاتریکس چرخید.

-به چی نگاه می کنین؟ دوست داشتم اینجوری بازی که کنم و به شما هم هیچ ربطی نداره!

کسی جرئت نداشت که دوباره به بلا چیزی بگه.

-حالا کاریه که شده...باخت دادیم...اصلا هم مهم نیست...هیچی از ارزش های ما کم نمی شه!

در همین لحظه یک تماشاچی از کنار رختکن عبور کرد.
-یکی از بی ارزش ترین تیم ها، تیم رابسورولافه!

الاف با شنیدن این حرف، از داخل تهی شد...اون کاپیتان یکی از بی ارزش ترین تیم ها شده بود! ولی کاریش نمی شد کرد...باید روحیش و حفظ می کرد.
-دیدین چی گفت؟ ما بی ارزشیم...این حرفیه که حرف منو تایید می کنه...ما ارزشی نداریم که کم بشه...پس خودتون رو نبازین و آماده ی بازی بعد بشین!

اعضای تیم به طرز عجیبی و غیر قابل باوری روحیه گرفتن.

رابسورولاف آماده ی بازی بعد بود.





ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۳۸:۲۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۴۶:۳۴

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.