هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#94

Helen.D


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۱ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۳۱ یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۹
از نپتون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین

گریوندور

ریونکلاوی ها مشغول جمع کردن هیزم بودن تا غذا بپزن و از داستانای دلاوریهای لاکهارت بهره مند بشن

_خب بچه ها...بریم سراغ هیزم جمع کردن

گابریل:آره...شما اون هیزمای زد عفونی نشده رو جمع کنین....منم اینجا ظرفارو میشورم

_ظرفا که تمیزن

_نههه...مگه این لکه های شیطانی رو نمیبینییی؟؟!
_اینا لکه های آب نیستن؟
_حق با گابریله...منم میمونم کمک کنم
_تو دیگه چرا هیزل؟؟!
_جنگل پر از ...پر از....حشره های...ک...کثیفه....آره....کثیف!!... انقدر زیادن که با حشره کشم نمیشه ازشون خلاص شد!!!
_ولی...خیله خب باشه....شما دوتا بمونین
سو میخواست با اصرار گابریل وسواسی و هیزلو که بنا به دلایلی به گابریل پیوسته بود راضی کنه...اما بیخیال شد...گابریل که عمرا به هیزمای ضد عفونی نشده نزدیک میشد....هیزلم که با اصرار بیشتر ،بیشتر لج میکرد...پس سو خودش تنها دنبال گروهش راه افتاد
...............................
لیسا عصبانی از همگروهی هاش قدم میزد...امروز صبح همه دورش جمع شده بودن تا دلداریش بدن...اما بنا به دلیلی که لیسا ازش بی خبر بود همه به سمت اسکله و جنگل شتافته بودن و لیسا رو ول کرده بودن
بعدشم که سو و لینی گم شده بودن و همه دنبال اونا گشته بودن و لیسا رو فراموش کرده بودن...این دلیل عصبانیتش از همگروهی هاش بود....اونا حتی بهش نگفته بودن چرا دارن به جنگل میرن...یا حتی این که چرا بعد از پیدا شدن شونه ی پروفسور لاکهارت تو چادر گریفندور همه شون به هم نگاه کرده بودن و لبخند مرموز زده بودن!!

لیسا با خودش زمزمه کرد:
_اصلا تا ابد باهاشون قهرم...اصلا من میرم به گریفندور می‌پیوندم!براشون جاسوسی میکنم...

درحالی که اینارو میگفت توجهش به گریفندوریا با حالت مشکوکشون و یه جعبه که فنریر روش لم داده بود جلب شد
_دارن چیکار می کنن؟

کمی جلو تر رفت و همون موقع فنریر از روی جعبه بلند شد و لیسا وسایل شوخی که از جعبه بیرون زدن رو دید...
_اون وسایل...نکنه...
لیسا به محض فهمیدن ماجرا به سمت چادرشون دوید
.........................
گابریل:نه هیزل...اونجوری اصلا خوب نیست!!داری همه ی مایعو با آب میشوری!!!
_یه بار دیگه بگو چرا نباید یه ورد تمیزکننده بخونیم؟؟
_چون شستشو با دست مطمئن تره...اینجوری میفهمیم که دقیقا ضد عفونی شده یا....
_از ظرف شستن متنفرم!!!!
_جدی؟پس...چرا نرفتی هیزم بیاری...تو که با خاک ...ه...هیچ مشکلی نداری
با فکر کردن به این موضوع گابریل به خودش لرزید و بعد نگاهی به هیزل انداخت و تقریبا از تعجب شاخ در اورد
هیزل به ظرفا زل زده بود و قیافه اش شبیه کسایی بود که میخوان چیز مهمی رو اعتراف کنن....وقتی دقت کرد دید که کمی سرخ هم شده!!
_خب ....میدونی...
گابریل نفسش رو حبس کرد:یعنی چی میخواد بگه
هیزل حالتی به خودش گرفت که گبی وقتی به یه کوه لجن فکر میکرد به خودش می گرفت
_یعنی از نظر هیزل هم چیز چندش آوری وجود داره؟
هیزل درحالی که سرش رو تکون میداد تا افکارش رو از ذهنش دور کنه گفت:
_من از حشرات می ترسم!!!و جنگل پر از اوناست!!خصوصا شبا!!!
چشمای گبی گرد شد ...اون خودشم از حشرات بدش می اومد....اما چند وقت پیش هیزل رو. دیده بود که چنتا کفش دورک کثیف اما متقارنو توی یه شیشه کرده و زیر تختش میگذاشت
_از حشرات می ترسی....ولی ...پس ...کفش دوزکا....اونا...
_نه ...نه ...اونا کوچیکن....و خوشگلن....من از حشرات بزرگ با اون پاها و شاخکای چندش اورشون بدم میاد!!
_اوه...که اینطور....خب ...مشکلی نیست...منم از حشرات خوشم نمیاد
_آره خب....ولی میدونی....نباید اینو به کسی بگی...این یه رازه
_خیله خب باشه...نمیگم
هیزل نفس راحتی کشید
_م...ممنون

............................
لیسا به چادر خودشون رسید و اونجا آستریکس رو دید که با قیافه ای متفکرانه کنار چادر ریونکلاو ایستاده بود...بعد برگشت تا به سمت چادر خودشون بره که لیسا رو دید
_به به خانم ریونکلاوی
_منو اونجوری صدا نکن ...اصلا من باهات قهر بودم...با همتون!!
_خیله خب باشه
و به سمت چادر گریفندور راه افتاد
لیسا داخل چادر رفت و گابریل و هیزل رو دید که تازه ظرف شستن رو تموم کرده بودن...بعد از دیدن اونا یادش افتاد که باهاشون قهر بوده...اما اطلاعات مهمی بدست اورده بود...باید بهشون میگفت یا نه؟...


ویرایش شده توسط هیزل استیکنی در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۴:۵۵:۳۲

خفن ترین وارد میشود

#اختلال_خودشیفتگی



Raveeeen!!!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#93

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۰:۵۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
گ‍ریون‍دور

خلاصه:

امتیازات ریونکلاو و گریف آخر ترم یکی شده. دامبلدور، اسنیپ، هکتور و لاکهارت تصمیم گرفتن یه اردو برگزار کنن که رفتار ریونیا و گریفیا رو ببینن تا هرکس بهتر بود رو قهرمان کنن. به خاطر کارایی که اعضای هر دو گروه می کنن، اختلاف امتیاز به وجود میاد و گریفیندور 30 امتیاز بیشتر داره. حالا گریفیندوریا، وسایل شوخی ویزلی خریدن تا با استفاده از اونا، دیگران رو اذیت کنن و بندازن گردن ریونکلاوی ها.

................
در چادر ریونکلاو

-ساعت چنده؟
-نمی دونم... فقط می دونم از وقت ناهار گذشته.

ریونکلاوی ها کف چادر نشسته و تلاش می کردند راهی برای جبران امتیاز از دست رفته شان بیابند. ولی با معده خالی، فکر کردن هم کار مشکلی بود!

-عقاب های جوان، شما گرسنه نیستید؟

شپلق!

نیمی از ساحرگان ریونکلاوی بعد از دیدن لاکهارت نصفه و نیمه ای که از جلوی چادر بیرون زده بود، غش کردند!
-چرا پروفسور... خیلی گرسنه ایم. چقدر شما حواستون به همه چیز هست.

کریس گوشه چادر را بالا زد و سرش را بیرون برد تا اگر چیزی در معده اش بود، خارج شود.

-خب پس بهتره که زودتر دست به کار بشید. بعد از اینکه هیزم ها رو جمع کردین و مرتب کنار هم چیدین و آتیش رو روشن کردین و غذا رو درست کردین، می تونیم کنار هم بشینیم دور آتیش تا من داستان دلاوری های خودم رو براتون تعریف کنم.
-به به!

جلوی چادر گریفیندور

-خیلی خب... پس حواستون باشه. موقع جمع کردن هیزما، بهترین زمان برای عملی کردن نقشه‌ست.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۷ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#92

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
گریوندور

فنریر با بی اعصابی در بین چادرهای آبی و قرمز راه می رفت و به سوسیس آلمانی ها و کالباس هایی که در قلعه منتظرش بودند فکر می کردند.
-تو این دوره زمونه مهاجمم نمیشه خورد. همه چی اینجا بوی سبزی و میوه میده.

-اینم سه نات، ممنونم بچه ها!
-ملانی؟
-فنر.
-اون چیه تو دستت؟
-این چیزه، خوبی؟ قیافه ت وحشتناکه پس خوبی.
-اسنیپ الان بخاطر اینکه صدای خنده مون بلند بود ده امتیاز کم کرد. دنبال ایده ی بهتری از خوردنش می گردم.
-پس بیا ببین چی سفارش دادم.

ملانی با ذوق بسیار بسته ی بزرگی که در دست داشت را روی زمین باز کرد، انواع وسایل شوخی ویزلی مثل گوش های گسترش پذیر، شیپورک های دودزا، چوبدستی های موشی، کلاه های فریب دهنده که اگر بر سر می گذاشتید صداهای مبتذل در می آوردند و ازین قبیل وسایل خرابکاری درون جعبه به چشم می خوردند.

-وسایل شوخی سحرآمیز ویزلی؟ ویزلیا گریفیندوری ان میفهمن که.
-نه الان اونا یه برند معروفن ربطی ندارن.
-روغن مویی که پشه هارو جذب کنه تو بساطت داری بدم به اسنیپ؟
-همه چی این تو پیدا میشه.

صدای پاهایی که دوان دوان به سویشان می آمد باعث شد فنریر روی جعبه دراز بکشد. تاتسویا و اشلی و اینیگو از دور نمایان شدند.
-فنر، چیکارمیکنی؟
-استراحت میکنم اشلی، آخ، چی شده؟
-ما یه فکری داشتیم، ملانی چرا اینجوری لبخند میزنی؟ تو زیاد لبخند نمیزدی.
-راه بردن جامو پیدا کردم. نشونشون بده خودی ان.

فنر از روی جعبه پاشد، کلاه های شوخی با بی اعصابی خودشان را راست کردند و تکاندند و به همه زبون درازی کردند.

-اینا چی ان؟
-وسایل خرابکاری.



ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۳:۱۰:۳۷

بپیچم؟


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#91

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
گریوندور

اما الان خشونت لازم نبود. تاتسویا نحوه‌ی کار کردن با یک گرگینه‌ی مظلوم گریفیندوری را بلد بود. تاتسویا کاتانا را به سمت فنریر نشانه گرفت.
- فنریر، بشین.

و فنریر نشست‌. استادان هاگوارتز با تعجب به آن پدیده‌ی کاملا عجیب نگاه‌ می‌کردند.

- فنریر تخ کن.

و فنریر تخ کرد. فنریر، یک گوگوی متورم ژولیده را تخ کرد و بعد در کمال تعجب به حالت عادی‌اش برگشت. چند ثانیه بعد هم شکرمرلینی تورم بدنش هم خوب شد.

- همه‌اش زیر سر این گوگوی گریفیندوری بود. من پنجاه امتیاز از گریفیندور کم میکنم.
- سوروس آرام باش. ندیدی چطور آن دختر گریفیندوری با قدرت عشق و شجاعت توانست یک گرگینه‌ی بی‌اعصاب را رام کند؟ صد امتیاز برای گریفیندور.

در همان نزدیکی اینیگو کمی از ماده‌ی لزج روی صورتش را کنار زد و همانطور عق زنان سعی داشت حرف بزند.
- اصلا... عق... نقشه‌ی خوبی... عق... نبود.
- گوگو این نقشه‌ بهترین راه بود.
- بهرحال منم با گوگو موافقم. تمام ابهت گرگینه‌ایم برباد رفت.

"فلش بک"

اینیگو را پشه نیش زده بود. همانطور همه‌جای بدنش را می‌خاراند و به تاتسویا که متفکر به او زل زده بود نگاه می‌کرد.

-فهمیدم گوگو.
- چیو فهمیدی تاتسو؟
- بیا جلو تا بهت بگم.

گوگو رفت جلو و گوش سپرد. اما چندثانیه بعد با چهره‌ای بهت زده به تاتسویا نگاه می‌کرد.
- فنریر عمرا قبول کنه.

"پایان فلش بک"


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۶:۰۷ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#90

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
گـریونـدور


فنریر که از شدت خارش گلو، زوزه اش به قار قار تبدیل شده بود، سعی میکرد راهی پیدا کنه تا خودش رو نجات بده. طولی نکشید که پر و پاچه فنریر شروع کرد به ورم کردن و قد و هیکل و جسه اش بزرگ تر شد و کم کم به یک عدد گرگ بد گنده و گولاخ تبدیل شد و زوزه گوش خراش خودش رو سر داد. در همین لحظه پروفسور دامبلدور و اسنیپ و تمام دانش آموزان ریونی و گریفی نزدیک فنر جمع شدن و به فاجعه پیش اومده خیره شدن.
-یا نیم تاج گم شده. کثیفی و لجن همه جا رو برداشته! واااای چقدر میکروب. دامستوس من کجاس؟ دورتو رو برایم بیاورید.
-خود هیولا رو نمیبینی؟ گیر دادی به کثیفی؟
-ضد عفونی! اکسیژن! اسپری... (زارت)

این صدای زارت برخورد یکی از پاتیل های معجون هکتور، تو صورت گابریل بود که اون رو نقش زمین کرد و تمام معجون درون اون، روی سر و صورت گابریل ریخته شد.
-ساکت شو لعنتی!
-آروم باشید فرزندانم. مشکل بزرگی پیش اومده و باید دست در دست هم و با عشق، فنریر را به حالت گوگولی مگولی اولیه خودش برگردونیم. پیشنهاد من اینه با آغوشی باز اون رو در بغل بگیریم تا قدرت عشق و روشنایی بر اون اثر کنه.

اسنیپ با همون چهره خشک و مشکوک به دیگران که میگفت "کدومتون همچین گندی زده؟" حرف دامبلدور رو قطع کرد:
-یا که هممون رو بخوره.

در طرف دیگه تاتسویا نگاهی به فنر انداخت و با خودش زمزمه کرد:
-گندیه که خودمون زدیم. خودمونم درستش میکنیم.

تاتسو کاتاناش رو کشید و رو به فنر خیره شد:
-اومائه وا مو شیندِ ایرو!
-نانیییییی؟!

سپس به سمت فنریر حمله ور شد تا خرابکاری که شده رو درست کنه.


ویرایش شده توسط آرتور ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۶:۱۶:۰۵

معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۲۸ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#89

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
گریوندور



هیولای لجنی شالاپ شولوپ کنان در جنگل قدم می زد. با هر لگدش، جلبکی به این طرف پرت می کرد و خزه ای به آن طرف. هیولای لجنی بسیار چرکولکی* بود و ساخته شده بود تا کابوس های شبانه ی گابریلِ تمیز و متقارنی باشد که چوب¬دستی اش را با مایع دورتو می شست و عمه خانمی بود بسیار پاکیزه!

در حقیقت گوگوی گریفی، هیولا نبود اما همیشه دوست داشت باشد. او عاشق تجربه های مختلف بود.

گلویش کمی خشک شده بود و می خارید. سعی کرد با غریدن و تولید اصواتِ فنریری، گلویش را بخاراند اما وقتی موفق نشد، تصمیم گرفت از دست هایش کمک بگیرد. متاسفانه گوگو بیشتر از چیزی که فکرش را می کرد، با هیولای چرکولک اشتراک داشت.

دستش را بلند کرد ولی قبل از آنکه سعی کند گلویش را بخاراند، متوجه نکته ی عجیبی شد. دست هایش، در جاهایی که برگ چسیانده بود، سرخِ سرخ شده و متورم بودند.

هیولای تقلبی وحشتزده دستانش را بر صورتش کوبید و بعد از چند ثانیه، متوجه شد صورتش نیز درحال باد کردن و از شکل افتادن است! طولی نمی کشید که تمام بدنش باد کند و مانند شخصیت مجهول الحالی به نام عمه مارچ، به آسمان برود.
اینیگو هیولای لجنی بود اما احمق نبود. می دانست یک جای کار، یا حتی بیشتر از یک جای کار ایراد دارد و باید از دوستانش کمک بگیرد.

اندکی دورتر

- نه نه نه! من کاملا مخالفم!
- با من مخالفی یا با چوب بیسبالم؟

گریفی ها پشت میزِ طرح استراتژی نشسته بودند که هیولای سرخ رنگ و باد کرده ای را دیدند. هیولا نعره زنان به سمت آن ها می دوید و دست های خونین و کثیفش را تکان می داد.

پیش از آن که حتی فرصتی برای وحشت کردن داشته باشند، فنریر، آن گرگینه ی توانا، با جستِ سریعی روی سر مهاجم پرید و او را یک لقمه ی چپ کرد!

سرش را به سمت دوستانش برگرداند تا لبخند پیروزمندانه و خونینی بزند که احساس کرد...
گلویش می خارد، بدجور!




-----------------

* چرکولک: ماورای کثیفی و چرکی


ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۲:۳۲:۵۰
ویرایش شده توسط تاتسویا موتویاما در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۲:۳۳:۲۶

The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲:۰۷ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#88

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۷:۱۸
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 232
آفلاین
گریوندور


لاکهارت همان طور که یک آینه ی جیبی کوچک را مقابل صورت خود نگه داشته بود، خرامان خرامان در جنگل پیاده روی می کرد.
- ای آیینه ی جادویی! باید به من بگویی کیست در این جهان زیباتر از دیگران.
- ای باباااا... کچلم کردی تو. چن بار بگم... خود مَنگولِتی!

لاکهارت بی ادبی آینه را نشنیده گرفت و آن را با رضایت در جیبش گذاشت. بعد همان طور که داشت به خرامیدنش ادامه می داد، ناگهان متوجه حرکتی در میان درختان جنگل شد.
- اون چیه دیگه؟ یه درخت که داره راه میره؟ مرلینا... حتی درختای جنگلم با دیدن جذابیت من از خود بی خود میشَنو ریشه از خاک میدَرَن.

همان طور که لاکهارت داشت به جذابیت بیش از حدش مباهات می ورزید، درخت مزبور به او نزدیک شد و نعره سر داد. لاکهارت لبخند پَت و پَهنی زد و با کلی ژست و ادا اطوارهای مانکن طور دستی داخل موهای طلایی اش کشید.
- میبینم که از غم عشق و دوری از من نعره سر میدی درخت!

هیولای درختی فقط توانست با حالتی پوکر طور به لاکهارت خیره شود.


ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۲:۱۲:۱۹



پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#87

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۴:۲۹:۱۹
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
گریوندور


بقیه ملت به دلیل نزدیک شدن اسنیپ شاهزاده دو رگه سریع خودشون زدند به خواب و اینیگو به همراه تاتسویا و اشلی که حساسیت موقعیت رو میدونستند بجای خواب خودشونو به موش مردگی زدند و به کمک قدرت مدیتیشن و ارتباط ذهنی که تاتسویا داشت بدون لب تر کردند به گفت گو پرداختند.
_ خب الان هیولارو از کجامون دربیاریم که هم لو نریم و هم اپیلاسیون کنیم ریونی هارو؟
_ نظرتون راجب فنریر چیه ؟ هیولا تر از اون تو هاگ نداریم و مطمعنم یکی از موهای سرشو بکنیم قاط میزنه و مطمعنن هیچ کدوم از ریونی ها جرئت نمیکنن نزدیکش بشن.
_ نه بابا. قابل کنترل نی میره میگیره میخورتشون بعد تا اخر عمر محروم از جام میشیم. باید یه فکر دیگه بکنیم.
_ آستریکس چطور؟ خب خون اشامه ، ادم که نیست ، تازه شبام ترسناک میشه کافیه فقط نصف شبی موقعی که یکی از ریونی ها میره دست شویی چپ نگاه کنه بهش
_اصلا حرفشم نزن. میشناسنش میرن شکایت میکنن بازم قضیه فنر تکرار میشه و بدبخت میشیم.
_ یافتم.
_ بگو بگو.
_ خب ببینید ، باید یه چیزی درست کنیم که اکثر ملت ریونی ازش بترسن مثلا یجور فرنکنشتاین...
_ چطور ینی؟!
_ ببینید عزیزانم... مثلا لینی عاشق حشراته... پس میتونیم رو یه دستش اسپری حشره کش بزاریم و مطمعنم باعث ترس و فراری دادن لینی میشه. بعد گابریل عاشق پاکیزگیه پس میتونیم لباسای هیولارو با لجن و اینا درست کنیم و حتی دستاشم ذغالی باشه. بعد مثلا سو کلاه دوست داره پس رو سرش هیولا هم یه کلاه پاره میزاریم.
_ تاتسو...؟
_ جانم؟
_ تو فقط فکرای خبیثانه بکن.
_ حتما.
_ خب بخوابین دیگه. فردا صبح زود باید دور از چشم ریونی ها بریم درستش کنیم و حتی تستش کنیم قبل عملیات.

فردا صبح خیلی زود

_ پاشید... یالا... برپا... مگه با شما نیستم؟!

تاتسویا که میبینه زبان گفتاری روی بلند کردن ملت تاثیر نداره سعی میکنه از زبان کاتانا کمک بگیره و بلافاصله ملت با حس کردن تیزی کاتانا روی گردنشون درجا برپا رو میزنن.
_ اینکارا چیه ؟! یه بار صدا میکردی بلند میشدیم خب.
_ خب دیگه پاشین بریم جنگل زود. منتها قبل رفتن اسپری حشره کش رو بردارینا.

جنگل ، دور از دید اساتید و ریونی ها:

تاتسویا که با چند تا از شاخه و برگ درختان یجور مترسک بزرگ و عظیم الجثه درست کرده بود جوری که داخلش برای سه نفر جا داشته باشه و نیز درحال جاساز کردن اسپری حشره کش بر روی دست مترسک بود. از طرفی اشلی نیز یه کلاه ناز و گوگولی که معلوم نبود از کدوم نگون بختی کش رفته بود رو سوراخ و پاره پوره میکرد. از دور نیز اینیگو دیده میشد که با دستایی پر از لجن و برگ و و چند تیکه ذغال درحال نزدیک شدن بود.

_ خب اینم از این. اینیگو هم که رسید. دیگه تقریبا حاضره هیولامون فقط مونده تستش کنیم.
_ چجوری تستش کنیم حالا؟
_ بهتره یکیو پیدا کینم و روش امتحان کنیم.

اینیگو بلاخره از راه رسید و رو به تاتسویا گفت:
_ نمیدونستم پروفسور لاکهارت هم تنهایی قدم زدن تو جنگلو دوست داره.

تاتسویا با لبخندی شیطانی به اشلی نگاهی میندازه و میگه:
_ بگو که به چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی.
_
اینیگو پوکرفیس وارانه به بقیه نگاه میکنه و میگه:
- این کارا چیه میکنید دخترا؟


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۰:۴۲:۴۹
ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۰:۴۳:۴۳

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۷ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#86

استفن کورنفوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۵:۵۰ پنجشنبه ۲ مرداد ۱۳۹۹
از اون ور در رفت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 59
آفلاین
گریوندور


_یافتم
این صدا از اشلی بلند شد که تا حالا داشت آهنگ غمگین می نواخت .
_ چی رو یافتی
_اینکه چجوری جامو بالای سر ببریم .
_ خب بگو
_ اولین کاری که می کنیم اینه که با گیتار می زنیم تو سرشون بعدش ...
_ خب نمی خواد دیگه بگی . کسه دیگه ای راهکاری نداره ؟
_ دریافتم
_ چیو ؟
_ می تونیم شبانه بریم دنبال یه هیولای ترسناک تو جنگل ممنوعه و بکشیمش . بعدش فردا صبح اونو میاریم اینجا و نشون اساتید می دیم و می گیم که یه هیولا مارو دزدیده بود . ولی ما از دستش فرار کردیم و تو جنگل قایم شدیم تا اینکه اون به ما حمله کرد و ما مجبور شدیم بکشیمش .
_ فکر خوبیه ولی یه هیولا ترسناک که بتونیم بکشیمش اصن وجود نداره
همه چند لحضه فکر و با هم پچ پچ کردند تا اینکه اینیگو یه راه حل پیشنهاد کرد .
- می تونیم یه لباس هیولایی درست کنیم و ان رو بپوشیم و بریم ریونی ها رو باهاش بترسونیم و بهشون می گیم < بترسید از هیولای گریفیندور ، اگه نزارید گریفیندور برنده بشه ، نابود می شید > چطوره ؟
_ عالیه ولی اگه کشف شیم چی ؟
_ کشف نمی شیم چقد امکان داره یه ریونکلایی نترس بیفته دنبال هیولای ما ؟
_ باشه قبوله . اینیگو ، با اشلی و تاتسویا هیولا رو آماده کنید . می خوام ببینم ریونی ها اینو چیکار می کنن





پاسخ به: اسکله تفریحی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۴ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#85

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۲۶:۲۳ جمعه ۱۷ فروردین ۱۴۰۳
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
گریوندور!


- پروفسوووووووور! ریونیا بودن.

پروفسور دامبلدور، نگاهی وارانه به کله زخمی انداخت.
- فرزندم راست میگه! فرزندان روشنایی هیچوقت دروغ نمی‌گند!

و سپس نگاهی با مضمون امشب بیا چادرِ من کلاس خصوصی عسیسم، به کله زخمی انداخت!
هری‌پاتر محزون از سرنوشتی که امشب پیش‌رو داشت، دوباره فریاد زد:
- نه! دروغ گفتم! اصا من بودم، خوده خودم بودم!

گوشه ای دیگر از چادر، سوروس اسنیپ؛ آماده ی کم کردن امتیاز از کله زخمی و رفقاش بود. پس به سرعت به وسط چادر اومد و گفت:
-" تِرن تو پِیج، 39... " عه یعنی: من! پروفسور سوروس اسنیپ، شاهزاده ی غلط املایی! طبق حقوقی که دارم، 50 امتیاز از گریفندور کم می‌کنم!

گریفندوری ها، پوکرفیس شده و نگاهی حاکی، مملو و پر از (!) بیا تو چادر کارت داریم، به هری‌پاتر انداختند!
گریفی ها باید چاره ای برای این اتفاق می‌اندیشیدند؛ وقت زیادی تا پایان این مسابقه نمونده بود.

- یافتم!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۰:۵۲:۱۹
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۰:۵۳:۰۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۱:۰۲:۱۵
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۱:۱۳:۵۲

آروم آقا! دست و پام ریخت!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.