هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
سر در حالی که نجینی دور گردنش پیچیده بود و مثل شال گردن قطب نمایی عمل میکرد. سرشو به سمت چپ چرخوند و به سر علامت داد.
- فسس.
- ای چنبر پس باید به سمت چپ برویم؟
- فس فسس.
-کوتوله خان به چپ چپ.
اسب به سمت چپ چپ رفت و همه جا سیاه شد.
- چنبر ما رو به کدوم خرابه ای آورده ای؟ خیلی نمور و چندشه . بوی فاضلاب میده.
- فس فس.
- چی میگی هی فس فس میکنی؟
نجینی سری به نشانه خنگ خدا تکان داد و دمشو تو دهنش کرد و سوت زد. یک طوطی سخنگو نزدیک شد و شروع به حرف زدن کرد.

-فس فسس فس ف س.
-میگه من گفتم چپ نگفتم چپ چپ . مارو آوردی تو دهن غول پر شکسته. اینجا دو راهی تابلو های تالار ریونکلاو و تالار اسلیترینه.
- این همه حرفو از سه تا فس فهمیدی؟
- آره!
- خب از دهن غول پر شکسته میبریمتون بیرون این کار ماست.
- فسسس.
- مشکل اینه که دهن غول از الان تا دو هفته دیگه بسته میمونه.من میگم تو تالار اسلیترین رو بگردیم شاید هورکراکس رو اونجا برده باشه.
- الان اینو از یک فس فهمیدی؟
- آره.
- چه فکر خوبی به سرمان زد پیش به سوی تالار اسلیترین! کوتوله خان حرکت کن!
-
- راستی...
- چیه چنبر که فس فس نکرد که ترجمه میکنی.
- این دفعه حرف دارم. یکی یک کیک کشید که روش دو تا شاخ بود این تکه رو فرستادن گفتن بگم این برای تویه.
بعد یک بقچه که به پاش بسته شده بود رو جلوی سر گرفت.

- پس تولد ریمونده. برگشتنا از طرف ما بهش تبریک بگو سوتک چنبر.بده آن کیک را.
- منم ترجمه کردم باید به منم بدی حواست باشه.
- برای ما فرستادن برای چی به تو بدم!
-فسسسسس.
- چنبر چی میگه؟
- میگه باید به منم بدی وگر نه نیشت میزنم.
در حالی که بقچه بین دم نجینی و دست سر و پای طوطی در نوسان بود گره ی بقچه باز شد و کیک به زمین افتاد.
- نه فس.
این نه های سه تن بود که در هم تبدیل به کلمه نفس شده بود. صدایی از ته غار آمد و هر سه با بوی بدی به بیرون پرت شدن.
- آخیش خیلی وقت بود آرق نزده بودما خیلی خوش مزه بود بازم موخام.
این غول بود که بیدار شده بود و خودشو برای سر لوس کرده بود.


ویرایش شده توسط پنه‌ لوپه کلیرواتر در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۲۲:۳۰:۵۸

به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین

- ای زشت چندش آور سه بعدی! بدین سوی برگرد! گر جرات داری بیا توی نقاشی تا نشانت دهیم!

سر کادوگان که سختی های بسیاری از سر گذرانده و اکنون یوسف گمگشته‌اش را به چشم دیده بود، بی‌تاب و بی‌قرار در طول تابلو ماقبل آینه مشغول قدم زدن شد.

- فس.

سر از قدم زدن دست برداشته و به نجینی‌نقاشی نگاه کرد:
- چنبر، این تابلویی صغیر است، بدان جا رو فس نما.
- فسسس!

نجینی با دلخوری روی‌ش را برگدانده و به جای رفتن به تابلوی "دریای بی‌کران" که شوالیه به آن اشاره کرده بود، مسیرش را به سوی "پیتزای کوچک تنها" کج کرد.

- فس؟!

نجینی در آستانه تابلو متوقف شده بود.
سر انتهای دم‌ش را گرفته بود.

- تو می‌توانی ما را به سرایی که آن غولک رفت، ره نمایی ای چنبر دلاور.

- فس فس!... فسسسسس.

پیتون ابتدا کمی بابت "چنبر" خطاب شدن گلایه کرده و سپس سری به تایید تکان داده و در حالی که لبخند می‌زد، نگاهی خریدارانه به شوالیه انداخته و به تمام تابلوهای خانه ریدل که قرار بود سِر کادگان را از آن ها بگذراند اندیشید.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۶ ۲۳:۰۱:۰۵


...Io sempre per te


بدون نام
سر کادوگان دنبال چاره بود. تا اینکه به ذهنش رسید که ققنوس ها می توانند انها را نجات دهند. پس شمشیر گریفندور را به طرف یکی از انها گرقت و ققنوس ها به راحتی 1009 نفر را بلند کردند و به قاب بعدی بردند. سر کادوگان گفت:
_درود بر شما لشکریان من، شما می دانیید خیار چمبر چیست؟
_مییییو؟
_دشمن! دشمن چو خیار چنبر سست است!

اما هنوز حرفش تمام نشده بود که چیزی مانند خیار چمبر از زیر زمین در امد و گفت:
_من نقاشی نجینی هستم! هیچ شباهتی هم به خیار چمبر ندارم! بیا جلو شوالیه ی کوچک!
_حمله!

غول خاکی بلافاضله نجینی را گرفت و از وسط به دو تکه تقسیم کرد. پس از مدت کوتاهی استراحت، سر کادوگان گفت:
_سربازان با وفای من، به پیش!

تابلوی بعدی، یک اینه بزرگ بود که در حال خندیدن بود...

_بزنید و این خرده شیشه شیشه را نابود کنید!

اما تا سر کادوگان دستور حمله را داد، اینه همه ی لشکر سر کادوگان را پدیدار اورد...

_مممممیییو!
_مممممیییو!
_ان متقلبان را نابود کنید!
_ان متقلبان را نابود کنید!

قدرت اینه بسار زیاد بود و سر کادوگان الان باید راهی برای مقابله با خودشان پیدا می کرد. او فکری کرد و گفت:
_شروع کنید به خودزني! به طوری که عقب عقب بروید!
_شروع کنید به خودزني! به طوری که عقب عقب بروید!

اما سر کادوگان برای لشکریان خود چشمکی زد و لشکریان دشمن شروع به خودزنی کردند و ان قدر خودشان را زدند که به طرف اینه عقب عقب رفتند و محکم به اینه خوردند. صدای شکستن اینه بسیار برای سر کادوگان دل انگیز بود، چرا که شمشیرش دقیقا پشت اینه بود؛ اما هیولایی از جنس شیشه پدید امد که 100 برابر غول خاکی بود. او با صدای رسا و مخوفی فریاد زد:
_تو نمی توانی هورکراکس ولدمورت را پس بگیری!
_شما بزدلان شمشیر من را به هور کراکس تبدیل کرده اید؟ به سزای کار خود می رسید!







ویرایش شده توسط الا ویلکینس در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۹:۲۱:۵۴


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۹:۴۹ سه شنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
دامبلدور در یکی از قاب ها که اسمان را نشان می داد، پنج تا ققنوس بزرگ کشید. ریموند هم که شاخش را رنگی کرده بود تا به جای قلم مو با شاخش نقاشی بکشد، در یکی از قاب ها که جنگل را نشان می داد، دو گوزن کشید که می توانستند پرواز بکنند. وین هم در قاب جنگل، یک غول خاکی کشید. در اخر هم ماتیلدا، یک لشکر هزار تایی گربه زره پوش مجهز به چوبدستی کشید. سر کادوگان که احساس قدرت داشت، بلافاضله گفت:
_ممنونم دوستان! من فرمانده جنگل شدم!

کادوگان و لشکرش در قاب ها با ابهت حرکت میکردند. شمشیر گریفندور در دست سر کادوگان بود و سر کادوگان ان را به طرف اسمان گرفته بود و حرکت می کرد؛ تا اینکه به کوه های بزرگ و رعب انگیزی رسیدند که مشخص بود پشت این کوه ها، قاب های خانه ریدل ها است. سر کادوگان لحظه ای احساس شکست کرد اما ققنوس ها به راحتی ارتش و سر کادوگان را بلند کردند و به درون قاب اول خانه ریدل ها رفتند...

_شمشیر من را بدهید پست فطرت های حقیر!

دو ساحره ای که در همان قاب بودند، گفتند:
_اهای! امدی اینجا چه کار بکنی؟
_میووووووووووو!

گربه ها عصبانی شدند و با چوبدستی هایشان گوی های اتشین زیادی به ساحره ها پرتاب کردند. سر کادوگان که با ابهت به طرف قاب دوم حرکت می کرد، گفت:
_شمشیر ما را پس بدهید بزدل ها!

در قاب دوم هیچ چیز نبود. سر کادوگان که فکر می کرد بقیه ی قاب ها هم همینطور هستند، با اسودگی به طرف قاب دوم حرکت کرد؛ اما ناگهان دست هایی از زیر زمین پای ارتش گربه ها و سر کادوگان را گرفتند و به طرف زمین کشاندند...

_اینفری های بزدل!شما جرأت نبرد تن به تن را ندارید !

اما اینفری ها که زنده نبودند؛ پس نبرد تن به تن برای انها ارزشی نداشت...


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۲ ۹:۵۳:۱۴
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۲ ۱۰:۰۱:۵۸
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۲ ۱۰:۰۲:۰۰

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۸:۵۷
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
بعد از گذشتن از کنار دشت های سیاه و سوخته، دره های عمیق و بی انتها، جنگل های تاریک و راز آلود و کوهستان های صعب العبور و مرتفع، سرکادوگان کمکم به تابلو های خونه ی ریدل ها نزدیک میشد.
دنیای داخل تابلو اما چیز دیگه ای بود، هیچ کدوم از مسیر هایی که کادوگان از اونها رد شده بود ترسناک و دلهره آور نبود، چون هیچ خطری برای یک نقاشی روی تابلو خطر به حساب نمی اومد، اما ورودی تابلو های خانه ریدل... وحشتناک بود، دلهره آور و ترسناک و صد البته مرگبار!

سرکادوگان شجاع با دیدن نگهبان های تابلو های خانه ریدل که مسلح به انواع و اقسام سلاح های مرگبار بودن رنگ باخته بود.
-کوتوله خان! تا به حال اینقدر پاک کن و لاک غلط گیر رو یه جا ندیده بودیم!

کادوگان و کوتوله با نگاهی خشمگین و آکنده از نفرت به تابلوهای خانه ریدل تصمیم گرفتند که به محفل برگردند تا با تجدید قوا و نیروی کمکی بیشتر برگردن، پس دوباره از تمام اون دره ها و کوه ها و دریا ها گذشتند تا به محفل برسند.

-کادوگان بابا چیزی جا گذاشتی؟

محفلیون که هنوز مات و مبهوت به تابلوی کادوگان نگاه میکردند که رفته بود تا خون ها بریزه شاهد برگشتش بودن.
انگار که همین چند لحظه پیش بوده، گویا زمان مفهومی برای دنیای نقاشی نداشت!

-دوستان برخیزید و آماده شوید که راه سختی در پیش داریم!
- راه سخت؟ منظورت چیه کادوگان؟
-دوست قدیمی من دامبلدور! من و کوتوله یارای مقاومت جلوی نگهبانان را نداشتیم، ما به نیرو های جنگوجو و شریف نیاز داریم. شماااا!

محفلیون که اصلا علاقه ای به یک جنگ سراپا خون بار رو، بین محفلیون و مرگخوار ها نداشتند تصمیم گرفتند که با اشاره کردن به کار های عقب افتاده شون خودشون رو از دور جنگ خارج کنن.

-صبر کنین! من، سر کادوگان بزرگ، به کمک شما نیاز...

محفلیون دیگه رفته بودن و فقط کادوگان و دامبلدور مونده بودن تا با نگاهی به وفاداری محفل به حال و احوال هم زار بزنن.

اما در های تالار اصلی محفل هنوز بسته نشده بود که دوباره باز شد و همه ی اعضای محفل با بوم های سفید و بزرگ، رنگ ها و قلمو ها و کلاه گیس های دات ماسی وارد شدن.
-کادوگان ما برای جنگ اماده ایم.

نیم ساعتی بعد از ابراز احساسات کادوگان

حالا هر محفلی گوشه ای از تالار مشغول کشیدن خودش روی بوم های نقاشی بود تا ارتشی محفلی و بزرگ ولی اینبار داخل دنیای نقاشی ها بسازن، ارتشی که به فرماندهی کادوگان وارد تابلوهای خانه ریدل ها شه و دزد شمیشر و پیدا کنه. یک عملیات شناسایی بزرگ!



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
دامبلدور گفت:
_مگه ممکنه! خب فیلمو بزار ببینیم!
_اخه نمیشه پروف! به بقیه هم بگویید نیم ساعت بعد داخل سالن سینمایی محفل باشن!
_امان از دست تو، سوج!

پس دامبلدور تعدای از جغدها را راهی کرد تا بروند و نامه ها را به بقیه ی محفلی ها بدهند. پس از نیم ساعت همه محفلی ها به سالن سینمایی محفل امده بودند. دامبلدور رو به سوجی کرد و گفت:
_خب، لطفا فیلم رو پخش کن.
_اطاعت میشه، پروف!

فیلم دو نفر را نشان می داد که به قاب سر کادوگان خیره شده اند و چوبدستی خود را در می اورند و شمشیر سر کادوگان را بیرون میکشند؛ اما در این زمان سر کادوگان خوابیده بود و اطلاعی از کار ان ها نداشت. یکی از ان دو قهقهه ای زشت زد و شمشیر را در کیفی جا داد و سپس با هم از انجا خارج شدند...

_شما هم دیدین؟
_چی رو؟
_نماد مرگخواران رو!
_نکنه بخوان تبدیل به هورکراکسش بکنن!
_امکان نداره! شمشیر من اونا رو تیکه تیکه میکنه!

در اخر سرکادوگان شمشیر گریفندور را از دامبلدور گرفت و با اسبش راهی خانه ریدل ها شد تا شمشیرش را پس بگیرد...


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۸ ۱۹:۰۹:۰۶

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۸:۵۷
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
- پرووووف! پرووووووفسور!

ریموند که با سرعت داشت خودش رو به بقیه میرسوند باز هم با ترمز روی اسفالت مشکل پیدا کرد و لیز خوران و جرقه زنان از تماس نعل های آهنیش با آسفالت از کادر جلوی پناهگاه خارج شد.

-هاگرید بابا! منتظر چی هستی؟

هاگرید بعد از مکثی طولانی، منظور دامبلدور رو متوجه شده بود، پس طنابی برداشت و مثل یه گاو باز حرفه ای دور سرش چرخوند و با ژستی خیلی لطیف و پرتابی دقیق طناب رو روی شاخ های ریموند قفل کرد...
-پروفففف..!
-فرزندانم طناب!!!

با فریا دامبلدور همه سر طناب رو گرفتند تا شاید بالاخره ریموند متوقف شه...
اما... سرعت بالا بود و همه محفل پشت ریموند روی آسفالت کشیده میشد، بماند که اصطکاک محفلیون و زمین، آسفالت و آتیش زده بود، انگار جهنم داشت از زیر زمین فریاد میکشید.
تا اینکه بالاخره درب جهنم باز شد و پشت ریموند، محفلیون که هنوز طناب رو گرفته بودند یکی بعد از دیگری...


- ری؟ بریم؟

ریموند با اشاره ی سوج که پشتش سوار شده بود، تصمیم گرفت خیلی آهسته از پناهگاه بیرون بره، تا این فیلم وحشتناکی که از جلوی چشمهاش رد شده بود به حقیقت تبدیل نشه.

-پروفف! پروففففف!

اینبار ریموند با اینکه سرعت زیادی نداشت موقع رسیدن به بقیه باز هم روی زمین سر خورد...

-اَاااااااا... کمممممک... در های جهنم... نه...

محفلیون به ریموند که روی آسفالت می غلتید و داد و فریاد میزد نگاه میکردند، اما کسی دلیل این حرکات و نمی فهمید.
-پروف شاید جن زده شده!

دامبلدور جستی زد و ریموند رو از روی زمین بلند کرد
-بابا جان آروم باش، تو در پناه عشقی!

ریموند که هنوز می لرزید و صحنه های قبلی که تو ذهنش ساخته بود و جلوی خودش می چیند، کمکم داشت اروم میشد.

-اهممم...اهممم... ما برای چیز دیگه ای اینجاییم! ری که نمیدونم چی شد ولی قبل از این اتفاق، ما... پیداش کردیم!
-پیدا شد؟ سوججج!!! شمیشر عزیز ما پیدا شد؟
-نه کادوگان... نه! اولین سر نخ پیدا شد!
-سوج بابا میخوایی حرف بزنی یا نه؟

سوج فیلم دوربین های مدار بسته پناهگاه رو از جیبش بیرون کشید و یک راز بزرگ رو فاش کرد.
-اره... طی تحقیقات من و ریموند شمیشر کادوگان گم نشده! دزدیده شده!






پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- بیرون خونه پروف؟
- آره باباجان، بیرون خونه.
- جدی جدی بیرون خونه پروف؟
- آره باباجان، جدی جدی بیرون خونه.
- جدی جدی بیـ...
- عه، یه شهاب سنگ رد شد. فرزند برو ببین اونجا نیست؟

دامبلدور خوب میدونست با فرزندان سیریش چطور رفتار کنه. آملیا سریع دوید به سمت در. محفلیای دیگه هم که نمیخواستن از جستجو عقب بمونن، پشت سر آملیا بیرون رفتن.

- کو ستاره دنباله دار، پروف؟
- ببخشید باباجان، فوکس بود.

حالا که تا اینجا اومده بود، ضرر نکرده بود. توی خونه که نمیتونست ستاره هارو ببینه، و الان بهترین موقع برای رویت ستاره ها بود، به هر بهونه ای...

- دنبال شمشیر نمیگردی باباجان؟
- چرا دیگه، پروف، میخوام ببینم نرفته اونجا؟

و با انگشتش، ستاره قرمز رنگی رو نشون داد. دامبلدور آهی از سر افسوس کشید و رفت ببینه کار بقیه محفلیا تا کجا پیش رفته.



پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
تق تق!

دامبلدور با شکستن دو قلنج توجه محفلیون را به سوی خودش جلب کرد.

- محفلی ها!

محفلیون بی توجه به سخنان پیرمرد درون هاگرید رفت و آمد می کردند.

- رون! برو رب گوچه بردار، می گن داره گرون می شه.
- مامان پس این ماکارونی ها رو چی کار کنم؟
- اون ها رو به دندون بگیر، تو هم بچه ای من بزرگ کردم.

مالی با یک پس گردنی رون را دوباره به درون هاگرید فرستاد.

- اَ تَ مَ آ رَ نِآ اُیی، اُآ آئو آ اُیی.

هاگرید با دهان باز سخن گفته و به عمق بیشتری از خودش اشاره کرد.

- روبیوس بابا چی گفتی؟
- گفت اون ته مه ها رو نگاه کنیم، آب گلابم هست.
- یعنی چی... باباجان ببندش داریم دنبال شمشیر این بچه می گردیـ...
- آآآآآآ!
- تفش کن بابا جان، کخه.

هاگرید هم رونی که سرش از میان لب هایش بیرون زده بود، تف کرد. دامبلدور برای چند لحظه به مالی که مشغول تر و تمیز کردن رون بود نگاه کرده، سپس سخنش را از سر گرفت:
- می گم ما همه جای خونه رو گشتیم، بعید می دونم اینجا باشه، پاشید شال و کلاه کنید بریم بیرون خونه رو بگردیم.

- داشتم می گفتم.



...Io sempre per te


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۰:۲۰ جمعه ۱۱ مرداد ۱۳۹۸

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
در همین حین که سر کادوگان سوار اسب کوتوله اش میشد، ماتیلدا در این فکر بود که کجا را بگردد. به اطراف نگاه کرد تا شاید چیزی پیدا کند. درون شکم هاگرید که همه چیز غیر از شمشیر پیدا شده بود. توی چشم گادفری هم که نبود! پس کجا بود؟ همانطور که چشمش خانه ی شماره ی دوازده گریمولد را بررسی می کرد، از گوشه ی چشمش حرکت ناگهانی ای را دید. سریع رویش را برگرداند و به شاخ های ریموند نگاه کرد.

ناگهان جرقه ای در ذهن ماتیلدا زد. او به سرعت به طرف ریموند رفت و از جلوتر به شاخ ها نگاه کرد. ریموند گفت:
- ماتیلدا... چیکار می کنی؟

ماتیلدا که در حال ور رفتن با شاخ های او بود گفت:
-ریموند، این اواخر‌، دردی توی شاخ هات حس نکردی؟ مثلا فکر کنی که یه چیزی توی شاخت اضافست؟
- نه... ولی ماه پیش محکم خوردم به شومینمون و دردم گرفت و تا سه روز دود روی شاخام بود ولی چیز دیگه ای حس نکردم از اون موقع!
- گفتم این اواخر نه یه ماه پیش که!

ماتیلدا فکر کرد... فکر کرد... و بالاخره فهمید! مثل جت به طرف هاگرید رفت و از او پرسید:
- هاگرید، توی شکمت میکروسکوپ نداری؟
- چرا دارم! خب دستتو بوکون تو حلقم...

و حلقش را باز کرد.
- بعد برو به طرف چپ، رسیدی سر چهارراه. حالا برو سمت راست. پیچ دومو برو سمت چپ... حالا حسش کردی؟

ماتیلدا که طبق دستورات هاگرید به درون حلق او رفته بود، بالاخره چیز فلز مانندی حس کرد. آن را به زحمت بیرون آورد. از هاگرید تشکر کرد و دوباره مثل جت پیش ریموند برگشت.
- ریموند، تکون نخور که می خوام شاخاتو با میکروسکوپ بگردم.
- باشه.

ماتیلدا چهار پایه ای زیرش گذاشت و مشغول گشتن شاخ های ریموند به وسیله ی میکروسکوپ شد. چشمش را تا حدقه درون چشمی میکروسکوپ فرو برده بود که بتواند چیزی ببیند. اما هیچ چیز غیر از سلول، شپش مخصوص شاخ، یک تار مو، خمیر دندان و مسواک پیدا نکرد. ماتیلدا از شاخ های ریموند فاصله گرفت و به آن خیره ماند.
- چجوری مسواک و خمیر دندون اونجا بود؟

ریموند جواب داد:
- من به شپشای شاخام یاد دادم که تمیز باشن. بخاطر همین مسواک و خمیر دندون براشون گرفتم!
-
-
- همه چیز پیدا شد اما شمشیر نه!

و به طرف گربه اش رفت. او را در بغل گرفت و به او گفت:
- عملیاتم ناموفق بود. فعلا باید برم تو رو بشورم. بیش از حد تفی شدی!

گربه ی او که که موهایش در اثر بزاق هاگرید به هم چسبیده بود‌، میویی کرد که نشانه ی موافقت او بود.


Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.