هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۸
#79

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
لرد سیاه و مادرش بلافاصله از جا پریدند و نگاهشان را به مردی که به سمتشان می‌آمد معکوس نمودند، اما با دیدنِ ژست بی‌تفاوت و رد شدنش از خانه‌ی گریمولد، نگاه خشمگینشان را به هکتور دوختند و فهمیدند اعتماد کردن به حرف‌های هکتور کلا اشتباه است.

- قشنگِ مامان می‌خوای با گوشت هکتورِ مامان پیتزای پرتقالی درست کنم؟
- نه مادر. هکتور خیلی هم مرگخوارِ خوب و دوست‌داشتنی‌ایه.

در حالتِ عادی فقط به زور ضرب و شتم می‌شد چنین حرفی را از کسی شنید اما این حالتِ عادی نبود؛ پای پرتقال در میان بود.

- شنیدین ارباب چی گفتن؟ ... شنیدین؟ اره شنیدین؟ ... من از همون اولشم می‌دونستم ارباب چقدر به من علاقه‌مندن. می‌دونستم چقدر من براشون باارزشم. پس الکی نبود بعد از اینکه معجونِ مو دربیارِ من برعکس عمل کرد و دماغتون رو خشک کرد منو نکشتین، فقط بخاطر این علاقه‌ی شدید بود!
- ساکت شو هک!
- وای دیدین؟ دیدین؟ ... ارباب نگرانن من با حرف زدن انرژیم تحلیل بره، ببینین چقدر می‌تونم جیگر باشم!
- پسرِ مامان تو که گفتی خودت بینی‌ت رو دوست نداشتی و بریدی؟
- دوستش نداشتیم و به هکتور گفتیم ببردش!
- وای دارن از من دفاع می‌کنن!
- هک!
- وای اون‌سری که کل خونه‌ی ریدل‌ها رو ناپدید کردم... یا اون‌دفعه که وسط جنگ با محفلیا بمب انداختم نصف مرگخوارا تیکه پاره شدن... وای، اون دفعه که به‌جای رابستن، ارباب رو فرستادم سیرازو! الان این‌ بخشش‌ها برام معنی پیدا می‌کنن.

لرد سیاه بعد از این‌که با چشم‌هایش هکتور را ذوب نموده و در اعماق زمین پنهان کرد، دوباره به جلوی در خانه‌ی ریدل برگشته و در جلد پسرِ لوسِ مامان فرو رفت.
- مامانی ما فقط جغد می‌خوایم، جغد دامبلدور می‌خوایم!
- می‌خرم برات مامان جان، غصه نخور!

مروپ باید هنرهای مادرانه‌اش را وسط می‌ریخت. فرزند دردانه‌اش جغد می‌خواست و او باید از زیر سنگ هم که شده، آن را پیدا می‌کرد؛ اما چطور؟
- فهمیدم!
- چی رو فهمیدین مادر؟
- ما باید تازه‌وارد بسازیم.


گب دراکولا!


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۰:۴۲ جمعه ۱۷ آبان ۱۳۹۸
#78

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۲۰:۰۹:۲۷
از دست من!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 296
آنلاین
- نه، هکتور! تمرکزمون رو به هم نریز، ما هم‌اکنون سخت مشغول یافتن راه‌ چاره هستیم.
- ارباب! معجون لرد ایکیو-سان کن بدم؟
- نه، هک.
- معجون هکتور جوون کن بدم؟
- نه، هکتور!
- معجون هکتور مجنون بدم؟
- نه، هکتور! ما به این‌جور چیزها نیازی نداریم!
- تشه‌ی تغییرشکل مخصوص هکتور بدم؟
- ما اگه معجون تغییر شکل بخوایم، سفارشش رو به سوروس می‌دیم، نه تو، هکتور! معجون تغییر شکلی که تو شش دیقه حاضر بشه به کار ما نمی‌خوره!
- ارربااااب!
- ما تصمیم گرفتیم که این وظیفه‌ی خطیر رو به دخترمون بسپریم.
- ارباااااب!
- می‌دونی هک؟ معجون‌سازهای بهتر از تو زیادن، ما یکی از اون‌ها رو برای خودمون اختیار می‌کنیم!
- ارباب!
- چیه هکتور؟
- اربااااب! یه عضو تازه‌وارد محفلی دیگه داره میاد!


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۱۱:۰۵:۰۷
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۷ ۲۱:۴۹:۴۰


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۹۸
#77

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
خلاصه: دامبلدور می‌خواد اعضای جدید برای محفل ققنوس استخدام کنه و برای اونها جغد می‌فرسته. لرد ولدمورت و مادرش بانو گانت هم در تلاش هستند تا یکی از اون جغدها رو به‌دست بیارن.


- خب مرلین رو شکر.

دامبلدور با دیدن چشمان باز شده لرد، خیالش راحت شده بود، نامه را از دستان بانو گانت لرزنده کشیده و با جغدی که زیر بغل زده بود به درون خانه گریمولد رفت و در را هم پشت سرش بست.

- دو ساعت داشتم شیرجه می‌زدم‌!

لردولدمورت چهارزانو رو به روی در خانه گریمولد نشسته و سپس انگشت‌هایش را روی سرش گذاشته و شروع به اندیشیدن کرد.

- ایکیو-سان!

یک نفر با هیجان آمده دستش را دور گردن لرد انداخته و از خودشان سلفی گرفته و با همان هیجان دور شد.
لرد متوجه ماجرا نشد. لرد یک دهه شصتی نبود.

در همان حال دامبلدور با یک پیژامه و یک کیسه بزرگ مشکی رنگ از خانه بیرون آمد. لرد روی پیاده رو را کمی آن طرف تر گذاشته و کیسه را در جای سابق لرد قرار داد.
- خُبه خُبه مادر و پسر خوب با هم خلوت کردین‌آ! پاشید برید خونتون.

لرد دستش را به سمت پیرمرد دراز کرد.
- جغد!

پیرمرد مقداری سرش را خاراند.
- خدا بده... بیا بیرون باباجان.

دامبلدور مروپی را از مچ پاهایش گرفته و از جیبش بیرون کشید. بعد هم برگشت درون خانه.

- مادر، ما جغد می‌خوایم.
- خودم برات می‌خرم عسلم.
- ما جغد تازه محفلی‌ها رو می‌خوایم.
- خب اینا که تازه‌وارد ندارن عزیزکم که برم جغدش رو برات بیارم.

شپلخ

چیزی از آسمان در مقابل لرد سقوط کرد.

- معجون عضو تازه وارد محفل بدم؟!



...Io sempre per te


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸
#76

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
لرد سیاه که تازه در حال خواب دیدن بود ، احساس لرزش کرد اما بیدار نشد . زیرا خواب میدید روی سر هکتور نشسته و هکتور ویبره می رود.

زلزله اما انگار فقط به لرد سیاه کاری نداشت!
زیرا دامبلدور با ریش روی زمین فرود آمده و تلاشش برای بلند شدن با هر بار لرزش به باد فنا می رفت.
کمی جلو تر مروپ هم با نامه ی در دستش بندری میزد (یا حداقل اینگونه به نظر می آمد)
مروپ ، مادر خوش استایلی بود!
و مادری نگران برای فرزندش که هنوز خواب بود و با لرزش های مکرر غول ، به سقوت بر روی زمین نزدیک تر میشد‌.
-جان مادر بیدار شو...الان....می افتی....مادر!

دامبلدور هم انگار دل روشنش طاقت نیاورده بود و نگران به نظر میرسید‌.
-تام .........بیدار شو ....تام اگه بیدار بشی یه جغد بهت میدم.....تااااااممم!

با این حرف لرد سیاه چشمانش را از هم گشود.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۴:۰۴ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
#75

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
دامبلدور نمی توانست پیرمرد را در محفل بپذیرد؛ پس باید با عشق او را منصرف می کرد.
_پدر جان... چه خوب کردی که اومدی به دیدن من! امم...راستش کارای محفل یکم زیادی سنگینه...عضویت شما اینجا زیاد براتون مناسب نیست.
_دل ... باید... جوون.
_جواب سنگینی دادی پدر جان.

دامبلدور جوابی برای پیرمرد پر ذوق نداشت.
بنابراین جغدش را به سوی پیرمرد روانه ساخت اما قبل از اینکه جغد به دست پیرمرد برسد، لرد سخت کوشانه از روی گرز غول غارنشین بالا آمد و پرید روی سر غول.
_ما به قله های موفقیت رسیدیم...

و پرچمی سیاه رنگ را در پیاز موی غول فرو کرد و به اهتزار در آورد.
_فتوحات ما روز افزون باد.

لرد غول سوار، تلاش فراوانی کرد تا از روی سر غول سرک بکشد و جغد دامبلدور را که به سمت پیرمرد ناشناس روانه بود، ببیند.

_عزیز مامان؟! اون بالا چیکار میکنی؟ نمیگی خطر داره؟ اگر بیوفتی مرلینی نکرده سرت بشکنه چی؟

جغد که فقط یک سانتی متر با دستان پیرمرد فاصله داشت، وقتی دید از حنجره پیرمرد صدای یک زن خارج میشود کرک و پرش ریخت و سقوط کرد و ضربه مغزی شد.

_بانو گانت؟!
_اکه هی...شناخت! داشتم موفق میشدم جغده رو برای عزیز مامان بگیرما.
_مامان جان... نقشه رو لو دادین که!

لرد درست میگفت؛ مروپ لو رفته بود. او که با دقت فراوانی با نرم افزار فتوشاپ خود را شبیه پیرمرد ها کرده بود با یک اشتباه تمام نقشه هایش را نقشه بر آب کرده بود.

_اینهمه مادر و پسری تلاش میکنین بخاطر یه جغد آخه؟! خجالت نمیکشید؟!
_چه جغدی؟ چه کشکی؟ چه ماستی؟ اصلا جغد چی هست؟ تو جیب جا میشه؟
_انکار هم که می کنید بانو.

دامبلدور به سمت جغد بی پر و بال ضربه مغزی شده روی زمین خم شد که آن را بردارد و به داخل خاکستر دفترش برگرداند تا از خاکسترش جغدی دیگر متولد شود، اما بعد یادش افتاد جغد ها یکبار مصرفند و نمیشود مانند ققنوس هربار تمدید مجددشان کرد!
پس تصمیم گرفته که جغد مفلوک را بشوید و با آن سوپ بار بگذارد، اما مروپ نیز در همان هنگام شیرجه رفت تا پاکت نامه جغد را سریع تر از دامبلدور به چنگ آورد و آن را به پسرش تحویل دهد.
مروپ مادری نبود که به همین سادگی ها تسلیم شود.

اما مسئله اینجا بود که هم دامبلدور و هم مروپ گانت هر دو سنی بالا داشتند و اسلوموشن وار به سمت نامه جغد حرکت میکردند.

_عزیززززز... ماااااماااان... نگراااان... نبااااش...میگیرمش.
_مادر؟ میشه یکم سریع تر اقدام کنید؟!
_عزیززز... ماااماااان...الاااان میررررسم!

یک ساعت بعد

_داااارم میررررسم.
_به همینننن... خیااال باااشید باااانو.
_

لرد که حوصله اش سر رفته بود با بالشی زیر سرش بر روی کله غول غارنشین خوابش برده بود.

_عه... دامبلدور یه دقیقه صبر کن!

مروپ با سرعت یک جت خود را به بالای سر غول رساند و ملافه ای بر روی لرد کشید و دوباره به محل قبلی اش در نزدیکی پاکت نامه برگشت تا شیرجه اش را ادامه دهد.

در این گیر و دار، غول غارنشین همان لحظات را برای عطسه ای زلزله وار انتخاب کرد. عطسه ای که موج انفجارش کل محوطه میدان گریمولد را دچار زلزله کرد، مخصوصا لرد را که بالای سر غول خوابش برده بود.



پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۲ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#74

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
دامبلدور دوان دوان به طرف خانه گریمولد می رفت و گهکاهی پشت سرش را نگاه می کرد که بفهمد که لرد سیاه هنوز هم در تعقیبش است یا نه.

ولی تنها چیزی که می دید، یک شکم بود!

برای این که غول که کاملا هول شده بود، در حال دویدن، بین دامبلدور و لرد قرار گرفته بود و به این شکل، لرد سیاه دچار پدیده طبیعی غول گرفتگی شده بود.

دامبلدور که سنی ازش گذشته بود، بی خیال پشت سرش شد و به دویدن ادامه داد و موفق شد قبل از هر گونه سکته قلبی و مغزی به گریمولد برسد.

به طرف در رفت.

-درخواست!

دامبلدور برای اولین بار شخصی را دید که حتی از خودش هم پیرتر بود.
-سلام پدر جان!

دامبلدور خوشحال و ذوق زده، به غریبه سلام کرد. فقط با این هدف که برای یک بار هم که شده در زندگی اش، کسی را "پدر جان" خطاب کند.

-درخواست...عضویت...محفل...

پیرمرد برای عضو شدن آمده بود...و دامبلدور دنبال اعضای جوان و تازه نفس می گشت!




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#73

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- حالا چی کار کنیم؟
- ععععرررر.

دامبلدور نگاهش را از در بسته بیمارستان برگرفته و به غول انداخت که فکر می‌کرد مخاطب دامبلدور است. غول زشت و درشت و پرمو بود. جغدش هم همینطور.

- فوکس نکن.

پیرمرد احساس می‌کرد چیزی ریشش را می‌کشد.

- اوخ... می‌گم نکن بابا جان.

تق!

- زدی تو سر ما؟!
- به هوش اومدی تام؟

لرد ولدمورت لحظه‌ای پیرمرد را نگاه کرده، سپس دوباره چشمانش را بست.
- نه.

پیرمرد که لردولدمورت را بلند کرده بود، آهی کشید.
- گیری افتادیما.

سپس به سمت کنار خیابان رفته و ولدمورت را کنار ساختمان نشانده و به دیوار تکیه‌اش داد. سپس بلند شد که برود.

- دامبلدور! دلت می‌آد!؟

پیرمرد به چهره اخم‌آلوی مرد انداخت.
- آره.
- ما سر راهی می‌شیم اونوقت.
- تام از قبل سرراهی بودی، گردن من ننداز.
- خب پس ما داریم می‌میریم... دکتر گفته.

دامبلدور تحت تاثیر قرار گرفت.

- گفته برای نجات جونمون باید یک نفر با ریش بلند یکی از جغدهاش رو برامون بفرستـ... کجا می ری؟ داشتیم حرف می‌زدیم!

دامبلدور می‌دوید، ولدمورت دنبال او می‌دوید و غول هم که ماجرا از درکش بسیار پیچیده‌تر بود، به تقلید از آنان شروع به دویدن کرد.
شاید شخص یا اشخاص جدیدی در خانه گریمولد منتظر بودند تا استخدام شوند.



...Io sempre per te


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۹:۲۸ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#72

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
طولی نکشید که مراجعه کننده بعدی امد. اما او یک انسان نبود، یک غول غارنشین بود که یک جغد غول اسا بر بازویش بود! دامبلدور گفت:
_خوش امدی، غول عزیز. برای ثبت نام امدی؟
_حالا من چگونه جغد این رو بردارم؟

غول غارنشین با حرکات سر به دامبلدور گفت که برای نگهبانی از انجا داوطلب شده است. ولدمورت هم عصبانی شد؛ چون که دیگر انجا یک نگهبان غول اسا بود و نمیتوانست دست از پا خطا کند. پس دوباره دامبلدور و ولدمورت منتظر مراجعه کننده بعدی ماندند. این بار یک سانتور امده بود و می خواست ثبت نام کند. اما او که جغدی نداشت تا ولدمورت ان را بردارد؛ پس ولدمورت شروع کرد به داد زدن سر سانتور:
_تو میدانی من که هستم؟ لرد سیاه! لرد ولدمورت!
_نیازی نیست من را از خودت بترسانی، تو دیگر اقتدارت را از دست داده ای!
_اواداکدورا!

پس به این ترتیب سانتور توسط ولدمورت به قتل رسید. اما طولی نکشید که صدای بلندی امد و چماق غول غار نشین بر سر ولدمورت فرود امد و بیهوش شد. دامبلدور که به او نگاه میکرد، گفت:
_خب، مثل این که الان باید تام را به بیمارستان سوانح جادویی ببرم.

و دامبلدور با ورد موبیلیارپوس ولدمورت را در هوا تکان میداد تا به بیمارستان برسند؛ اما بیمارستان تعطیل بود!




See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
#71

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-نیستیم!

صدا از پشت در به گوش می رسید.

دامبلدور با خوشرویی در را باز کرد...و روی خوشش خیلی زود جای خود را به اخم داد.
-تام؟

-ما تغییر چهره داده بودیم! نباید ما را می شناختی.
لرد سیاه غر غر کنان، کلاه از سر برداشت و سبیل مصنوعی اش را کند.
-سبیل هوریس بود. همین یک ساعت پیش از صورتش کندیم. ترو تازه بود. هدرش دادی.

دامبلدور با اصرار جلوی در ایستاده بود.

-ما نیاییم تو؟

دامبلدور به آگهی اشاره کرد.
-آگهی رو خوندی تام؟ کسایی که دلشون پر از روشنایی و عشقه...الان دقت کن و ببین روشنایی داری یا عشق؟ تازه باید جوان هم باشن...که نیستی.

لرد سیاه سعی کرد از گوشه و کنار دامبلدور، داخل خانه را ببیند...ولی موفق نشد.
دامبلدور حجیم بود!

-الان چی باعث شده فکر کنی ما اومدیم عضو بشیم؟ ما فقط داشتیم رد می شدیم. گفتیم بپرسیم جغد اضافه دارین؟ از همونایی که...

-که برای تازه واردا می فرستم...نه تام؟

هدف لرد سیاه دقیقا همین بود. ولی وقتی در به شدت به رویش بسته شد، فهمید که به سادگی به هدفش نخواهد رسید.
برای همین تصمیمی گرفت.
-ما همین اطراف پرسه می زنیم...منتظر یک تازه وارد می مانیم...و جغدش را تصاحب می کنیم.

حالا، محفل، دامبلدور و لرد سیاه در انتظار مراجعه کننده بعدی بودند.




پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۳ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
#70

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
پیرمرد هنوز پله هایی را که به سختی پایین آمده بالا نرفته بود که در صدای زنگ خانه بلند شد. او می دانست که جهان پر از قلب های روشن مشتاق است.

تق تق تق!

خیلی مشتاق.

- اومدم باباجان... اومدم.

تقتقتق!

- افتادن دنبالت مگه عزیز من؟

پیرمرد تا جایی که استخوان های فرسوده و زانوهای آب گرفته اش اجازه می دادند، به سرعتش افزود و خودش را به آستانه در رساند.

پَـــــــق!

در از جا کنده شده و مردی کچل با کت و شلوار، در حالی که شخص نیمه مومیایی شده ای روی دوشش بود، وارد شد. به سرعت محموله اش را که موهای دم اسبی داشت روی کاناپه انداخته و سپس با میخ و چکش او را سر جایش محکم کرده و با سرعت هر چه تمام تر از آنجا رفت. دامبلدور حتی متوجه نشد که چطور تکه ای کاغذ در دستش چپانده شده. او که سردرگم شده بود، کاغذ را از هم گشود:

این گرته.
فقط روزی سه وعده غذا بهش بدید و جایی برای گلف بازی.

قربان شما، ز. ز


پلشخ! تیشک!

گرت مومیایی شده، در حالی که تیر و تخته های مبل از جاهای مختلفش آویزان بود، از پنجره پریده و در سایه ها به تعقیب مرد کچل مشغول شد.
دامبلدور امیدوار بود همه مراجعین همین قدر عجیب و غریب نباشند.



...Io sempre per te







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.