بسمه تعالی
- نیست!
- مال منم نیست!
- مال منم یکی برداشته!
دامبلدور نگاهی به وین کرد، بعد نگاهی به آرتور کرد و دستآخر نگاهی به هاگرید کرد.
هر سه گریان جیغ و هوار میکردند.
- چی نیست حالا؟
هر سه محفلی دور میزی نشسته و کاسههای همگیشان پر از سوپ پیاز بود.
- قاشق و چنگالتون!
دامبلدور با ذوق و شوق از کشفش به آنان نگاه کرد.
- نه پوروف. اون سوسول بازیه، با نون میخوریم که زود گوشنمون نشه.
- خب پس چی نیست؟
- نوشابههامون پروفسور.
- نوشابه داشتیم به من نمیگفتید.
- آخه میدونید پروف... نوشابه یه چیزایی داره که واسطون خوب نیست.
- هعی. حالا آخرین بار کجا گذاشته بودینشون؟
- روی میز.
روی میز نوشابهای نبود. فقط یگ موشت مو بود.
- بازم ریخت؟
آرتور با نگرانی موهای روی سرش را بررسی کرد.
- باباجان این موی گربهاس.
- هووف.
- اینجا هم یکخورده هست.
زیر میز هم مقدار موی گربه بود، همینطور در جلوی در آشپزخانه، در طول راهرو و روی پله های طبقه بالا و تا زیر شیروانی.
"برررروع"از زیر شیروانی صدای ترسناکی به گوش رسید. صدایی که محفلیون با شنیدن آن کپ کردند.
- میگم آرتورو بفرستیم بالا.
- چرا من آخه!
- چون موهات میریزه، این گربهم موهاش میریزه، حرف هم رو خوب میفهمید.
هاگرید صبر نکرد تا استدلال آرتور را بشنود، دستش را دراز کرد و به جای آرتور که جاخالی داده بود، دامبلدور را پرت کرد به زیر شیروانی.
پیرمرد روی دو زانو افتاد، از پنجره کوچک نور مهتاب به چهره دختربچهای میتابید که گربه بزرگی را در آغوش گرفته و میان شیشههای نوشابه دراز کشیده بود و گهگاه میان خر و پفهایش آروق میزد.
خوش آمد میگم به دوشیزه پنهلوپه کلیرواتر خوش قدم، عضو جدید محفل ققنوس