هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ دوشنبه ۸ آذر ۱۴۰۰
#17

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۸ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ سه شنبه ۳۰ آبان ۱۴۰۲
از میتوانی درون هاگوارتز مرا بیابی :>
گروه:
کاربران عضو
پیام: 47
آفلاین
ازدواج لیلی و اسنیپ!

رو به روی هم ایستاده بودیم،بالاخره داشتیم به هم می‌رسیدیم!
اشک شوق روی گونه ام سرازیر شد.
ما برای کنار هم بودن سختی کشیدیم...
همیشه در رویا میدیدم،پیراهن پفکی سفید رنگم را به تن دارم،خواهرم دنباله پیراهنم را می‌گیرد و با کسی که همیشه عاشق اش بودم ازدواج میکنم...
امروز با پیراهن گل گلی و ساده ای به مراسم آمدم!
امروز خواهری نیامده بود که همراهم باشد!
اما...
من با مردی که همیشه عاشقش بودم ازدواج میکردم.
با قاطعيت می‌گویم!
من راضی هستم!
من به سختی کشیدن کنار او راضی هستم!
_لیلی؟!
_جانم؟
_تو خوبی عزیزم؟
_هیچوقت اینقدر خوب نبودم...
اینقدر شاد بودم که نمیفهمیدم دیگران چه فکر می‌کنند،چه می‌گویند!
من به آرزویم رسیده بودم!
ما رسما زن و شوهر بودیم
به خانه کوچک و زیبایی رفتیم!
_دوستت دارم:)
_من خیلی بیشتر:)
(17سال بعد)
_پروفسور؟!
_بله؟
پدر و مادرم چطور مردن؟!
_مطمئنی که آمادگی این رو داری که بشنوی؟
_بله پروفسور
_یک شب...یک شب ولدمورت به خانه شما رفته.
به لیلی گفته...باید به جمع مرگخوار ها بپیونده
لیلی قبول نکرده و ولدمورت...
_اونو کشته؟!
_درسته.
_پس پدرم چی؟
_اون بعد از مرگ مادرت داغون شد.
سعی کرد اونو از بین ببره.
همه چی خوب پیش می‌رفت اما...
طلسم به یکی از مرگخوار ها خورد به اسم(بلاتریکس لسترنج)
_درسته.
_آه پسرم دیگه وقتشه که بری بخوابی!
_اما...
_نه برای امروز کافیه.


و اما بشنوید از گربه ای گریفیندوری به نام رکسان :>


پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ شنبه ۶ آذر ۱۴۰۰
#16

atrabiliosa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۳ شنبه ۶ آذر ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۴ شنبه ۶ آذر ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین


پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ پنجشنبه ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
#15

هری پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۴ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۳:۳۵ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۹
از پاتیل درزدار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
عکس پنجم
هری از ترس مرگخواراها بعد از حمله شب گذشته که باعث شد هرکدام از دوستان راهی برای فرار انتخاب کنند و جدا شوند به جنگل های کانادا پناه آورد. تمام وسایل اسکان اش از جمله چادر جادویی همه در کیف هرماینی بود که او هم به جای دیگری گریخته بود. حالا دیگر هیچ چیزی نداشت. تک و تنها هر لحظه انتظار مرگ را می کشید. سرانجام در کنار درخت بزرگ و کهنسالی نشست و به آن تکیه کرد. اطراف خود را زیرو رو کرد و به فکر فرو رفت. به یاد دو شب پیش افتاد که پاترونوس آهویی را دیده بود او می خواست از فرصت استفاده کند و موضوع را بفهمد. دقایقی فکر کرد و یک دفعه آن را از ذهن اش پراند و به یاد حمله مرگبار مرگخواران افتاد. خشمگین و اندکی مشکوک شد که چرا آن ها آنقدر قوی شدند؟ هیچ چیز به ذهنش نیامد. داشت کم کم خوابش میبرد و سعی میکرد از ترس جانش خوابش نبرد.
چشم هایش را مالید که نور روشنی را از دور دید ترسید سریع از جایش بلند شد و چوبدستی اش را به سمت اش نشانه گرفت این دیگه چیه؟ این سوال را هری از خود پرسید که ناگهان جانوری نورانی به سمت اش دوید. بسیار ترسیده بود نمی دانست چه کند تمام ورد های جادویی اش را از یاد برده بود قلبش محکم در سینه می زند منتظر مرگ بود دیگر میدانست همه چی تمام است خواست چشمانش را ببندد که آن را دید و فهمید که یک پاترونوس برای یک لحظه انگار دنیا را به او داده بودند ولی مشکوک شد که دیگر آن پاترونوس پیغام از طرف کیست؟ پاترونوس به ی شکل آهو بود و چشمانش مستقیم هری را نگاه می کرد. به یاد اش آمد که آن را قبلا دیده است درست دو روز پیش آن را شب هنگام دیده بود.
او کی بود که برای هری پاترونوس می فرستد؟ آهو با حرکات سر به او اشاره کرد که نزدیک اش شود . هری خود نمی دانست چرا ولی به او اعتماد کرد و سمت اش رفت که آهو ناگهان ناپدید شد و دید که شمشیر گودریک گریفیندور روی تخته سنگی فرو رفته. از تعجب چشمانش گشاد شده بود . کنار تخته سنگ رفت و شمشیر را برداشت


ویرایش شده توسط هری پاتر در تاریخ ۱۳۹۹/۲/۱۲ ۹:۱۵:۰۹


پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#14

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۰۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
از هـᓄـیــטּ ᓗـوالیـ جهنـᓄـ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
تصویر کوچک شده
عکس چهارم... اسنیپ و ازدواج با لیلی

از زبان سوروس
اولین اشعه خورشید، بیدارم کرد. امروز، روزی بود که زندگیم کامل میشد. به قول مشنگا، نیمه گمشدم برمیگشت به زندگیم!
موهام رو روغن بادوم زدم چون از روغن و خود بادوم خوشش میاد. حالا آمادم که برم هاگزمید و لباس بگیرم!
بهترین ردا رو واسه خودم خریدم. واسه اونم یه دست ردای سفید گرفتم. چی میشد تو این لباس! مطمئنم ازش، خوشش میاد...

از زبان لیلی
صبح رو با صدای گنجیشکا شروع کردم! چه قدر امروز روز خوبیه! راستی! امروز چه روزیه که انقدر خوشحالم!؟... آهان! سوروس!...
موهام رو شونه زدم؛ صبحونه‌ام رو اینقدر سریع خوردم که نفهمیدم چی خوردم! امروز بهترین آدم بچگی هام به زندگی باهام ادامه میده و باهام میمونه!

وقتی برای خرید رفتم هاگزمید، اونو اونجا دیم! وای! میگن دل به دل راه داره این مشنگا؛ درست میگن! من با چشای خودم اونو دیدم! از پشت بهش نزدیک شدم و یهو...

از زبان سوروس
اصلا نفهمیدم کی اومد. یهو عین بازیای مشنگی بچیگیا-با خواهر مشنگش!- گفت:پــــــــــــــــخ! منم از ترس برگشتم و وفتی دیم اونه و داره به من میخنده، خنده‌ام گرفت. کلی باهم خندیدیم و بعدش رفتیم کافه سه برادر چین بزرگ. اونجا با اینکه تازه تاسیس شده ولی، خوراکیای خوبی داره!
خرید خورکیا که تموم شد، تو راه یه نگاهی به ساعت تو جیبم انداختم. وای! یه ربع دیگه مراسم شروع میشه و ما رفتیم ته هاگزمید! بهتره که...

از زبان لیلی
دستم رو گرفت وهمه چیو برام وقتی میدوییم، تعریف کرد. لباسامونن رو تو یه مهمون خونه پوشیدیمو همونجا جسم یابی کردیم. روبه روی کلیسا ظاهر شدیم. دستم رو محکم گرفت و سریع پشت سرش میکشید. یه دستم لباسم رو میکشید، یه دستم تو دست اون بود.

داخل کلیسا
روبه روی هم ایستادیم. وای! چقدر تو این لباس خوشتیپ شده بود! ولی قربون صدقه رفتنام با حرفای پدر روحانی قاتی شد و سعی کردم دیگه این کارو نکنم! دیگه به هیچی غیر از زندگیمون فکر نمیکردم...

از زبان سوروس
وای خدای من! چرا این بشر اینقدر خوشگله؟! این اصلا بشر نیست که! فرشته‌است! از حرفای پدر روحانی؛ فقط لیلی اونز و سوروس اسنیپ رو شنیدم!

حلقه خودش رو تو دستش گذاشتم! حلقه تو دستش میدرخشید. همین که حلقه منو تو دستم گذاشت، پرید بقلم...
بعدش انقدر عکس گرفتیم که خسته شدیم! به هم قول دادیم، اگه هرکدوممون عمرش به عشق ورزیدن به اون یکی راه نداد، عاشق هم به مونیم تا همیشه!



پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۱:۳۸ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۸
#13

جودی جک نایفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۰ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۸:۰۴ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۹
از هـᓄـیــטּ ᓗـوالیـ جهنـᓄـ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
سلام فن فیکشن دوستا!
من، جودی جک نایف؛ با شناسه قبلی سالازار اسلیترینold؛ این تاپیک رو زدم. الانم باز پیام میذارم و ازتون میخوام که پیام بذارین!
*یه نکته رو اضافه کنم!... سبک نویسندگی در اینجا آزاده! هر جور دلتون می خواد بنویسین! اینجا، هر جوری که ذهنتون میخواد، زندگی پر ماجرای اسنیپ رو بپیچونین و کش بیارین!
همین دیگه!
ممنون!



پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۸
#12

سالازار اسلیترین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
از تالار اسرار در تنهایی و خلوت مارگونه‌ام...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
تصویر کوچک شده
غروب متفاوتی بود. ذهن درگیرم به دو چیز فکر میکرد:"امروز می‌آید؟-اگر بیاید، چگونه با او دوست شوم!؟"سوال دوم مغزم را شکنجه میداد...
همیشه و هر روز، درگیر این زندگی و این سوالات دیوانه کننده‌ام هستم. بعد او، زندگی ام به امیدواری میگذرد. از روزی که تنها شدم، کنار این درخت سپیدارم می‌آیم و میخوانم و مینویسم برای دلم. به او و خواهرش...به بازی های مشنگی اش...به موهای بالا بلندش...به چشمان ستاره بارانش؛ مینگرم.
هر شب چشمان خیسم را روی هم میگذارم و خواب و رویا را با گریه سر میکنم؛ تا اینکه امروز متفاوت تر از هر روز گذشت...:

خواهرش مشنگ است و با تکان خوردن وسایل و چیزهایی که اطافش است-توسط من-میترسد و من و اورا تنها میگذارد و میرود. هر موقع که تنها میشویم...میخواهم فریاد بزنم:"روزهای بی تابی تو را گذاراندم، امروز کنارم باش! با من راه بیا! به من نگاهی بیانداز!"... اما همه این اتفاقات در ذهن و دهان بازم خاتمه میافت...

امروز او با خواهرش قهر کرد. یعنی...او که راضی به قهر با خواهرش نیست!...خواهرش با او قهر کرد.تنها بود، من از بالای کتابم نگاهش میکردم. تا اینکه شروع به دویدن به سمت درخت سپیدارم کرد. من به پشت درخت رفتم، چون او ایستاده بود. تا اینکه بعد از چند ثانیه شروع به دویدن کرد.باز هم به سمت درخت سپیدارم میدوید. من، ناگهان روبه رویش آمدم و از تعجب پایش گیر کرد و افتاد. قبل لز اینکه بیوفتد؛ گرفتمش. سرش را بالا آورد و موهای قهوه‌ای اش را کنار زد. با چشمان براق سبزش به من خیره شد. از بغلم بیرون آمد و عقب رفت. گفت:
"تو همون پسر درختی هستی؟"

خندیدم و گفتم:
"شاید از نظر تو و خواهر مشنگت...اومممم...یعنی...از نظر هر دوتون...!

و اضافه کردم:
"...شاید...!:)"

لبخند شیرینی به خجالتم زد و گفت:
"خواهرم چیه؟

با من من گفتم:
"مـ.... مـ... مشنگ!"

با تعجب گفت:
"چی؟ مشنگ؟ خب...اگه اون مشنگه...من پس چیم؟:)"

با لبخندی تلخ به سوالش پاسخ دادم:
"مثل من... جادوگری!"

تعجب کرد و یک قدم نزدیک آمد.گفت:
"خب؛ اسمت چیه؛ جادوگر؟:)"
تو این لحظه ها بود که، خانواده‌‌ای که به نظر اسپانیایی بودند، کنار رودخانه نشستند و شروع به گوش کردن موسیقی دلنواز و خاطره انگیز "اَمور میو" از "جیپسی کینگ" رو گوش میدادن...آهنگ عاشقانه ای بود!
Amor mio
Amor mio por favor
Tu no te vas
Yo cuentare a las horas
Que nadia hoy
Vuelve
No volvere no volvere no volvere
No quiere recordan
No queire recordan
Vuelve
No volvere no volvere no volvere
No quiere recordan
No queire recordan
Lo laon lo la lo la
Lo la
Lo la

غروب خورشید درحالی که یک آهنگ مشنگی رو گوش میدی... اونم منی که پدرم مشنگ بود... خیلی خوب بود!
کمی به اون آهنگ گوش دادیم و سعی کردیم بفهمیم چی میگه ولی هیچی نفمیدیم!بعد با لبخند تلخی گفت:
"نگفتی؟اسمت چیه جادوگر؟"
گفتم:
"سورس... سوروس اسنیپ!تو هم باید لیلی...؟
گفت:
"اونز:)... از دیدنت خوشحالم سوروس!"
با شادی که در آن موقع وصف ناپذیر بود، گفتم:
"منم همینطور!:)"

شبای گریان من، از امروز، تبدیل به شب‌هایی ستاره باران شده بود که فکر و ذکر او می گذشت. هر روز، از جادو استفاده میکردیم و خوشحالیمان در لبخند های کودکانه ی مان پیدا بود... تا اینکه با هم عازم هاگوارتز شدیم و....
.
.
.
.
.
وقتی بچه بودم... فقط آرزوی دوستی را کم می دیدم و همیشه با او کنار او و کنار او بودم... الانـــــ... تنها آرزوی منــــ... نیم گاهی از عشق قدیمی امـــــــ استـــــ...!
اگر کسی توهینی به او بکند به او میفهمانم که توهین بدی کرده ولی اگر بگوید چرا تو عصبی میشوی به او خواهم گفتــــ:
منــــ... همیشهـــــ و همیشهــــ به یادش هستم وخواهم بود... حتی بهد از این همه مدتــــــــــــــــــــــــــ...




Salazar slytherin is a dark Hogwarts founder
Honor to him
تصویر کوچک شده


پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۱:۵۷ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۸
#11

آلیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۹ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۱ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
تصویر کوچک شده


لیلی مرز بین خواب و بیداری رو از یاد برده بود. توی بیداری احساس تنهایی داشت و توی خواب، همکلاسی هاشو میدید که آزارش میدن، تحقیرش میکنن و سر به سرش میذارن. امروز، مرز بین خواب و بیداری از بین رفته بود. قبل از ظهر از مدرسه فرار کرده بود و بی هدف توی زمین های رها شده می چرخید.

به ملکی رسید که مشهور به مرتع نفرین شده بود. از خودش پرسید: من خوابم یا بیدار؟ صدایی توی ذهنش گفت: مگه فرقی هم میکنه؟

صدا دوباره ادامه داد: نزدیک تر بیا، تو نسبت به این اطراف احساس ترس داری؟

لیلی با خودش گفت: نه، اما بقیه می ترسن، چند سال پیش، یه خونواده به این ملک اومدن، پسرشون تلاش زیادی کرد که خونه رو سر و سامون و ماه ها زمین های اطراف رو هرس کرد و بیل زد، آخرش چی شد؟ چند روزی بود خونه سوت و کور بود، شبا چراغی روشن نمیشد و از همه مهم تر، دودکش ها دیگه خاموش بودن. از اون خونواده ی سه نفره، فقط یه میز صبحانه ی دست نخورده مونده بود که روش چند لایه فساد بسته بود. تو چطور از این خونه نمی ترسی؟

صدا گفت: بازم دلیلی نداره که بترسم، اگه دقت کنی من همیشه همین اطرافم. اگه تونستی پیدام کنی بهت راز گم شدن اون خونواده رو میگم.

لیلی از خودش پرسید: من خوابم یا بیدار؟ صدا گفت: مگه فرقی هم میکنه؟ لیلی گفت: آره، چون من دارم می ترسم، و اگه مطمئن شم که خوابه، شاید دیگه چیزی برای ترسیدن وجود نداشته باشه.

صدا گفت: اطرافتو خوب نگاه کن.

لیلی چرخی زد، پسری با موهای بلند رو اطراف درخت بزرگ و پیر روی تپه دید. رنگ پریده بود، شبیه یه روح. لیلی با خودش گفت: بار ها شده که توی خوابام از بقیه پرسیدم من خوابم یا بیدار؟ و اونا گفتن مطمئن باش که بیداری. به نظر من این یه خوابه و تو واقعیت نداری.

لیلی با این فکر، ترس رو کنار گذاشت و به سمت تپه رفت. چند لحظه ای بدون پلک زدن به پسر نگاه کرد و گفت: تو میخواستی به من بگی که آدمایی که توی اون خونه بودن چه اتفاقی براشون افتاد.

پسر اشاره ای به آسمون کرد و گفت: به ابرا نگاه کن.

شکل ابر ها داشت داستانی رو تعریف میکرد: همه فکر میکنن که این مرتع نفرین شده اما حقیقت برعکسه، این مرتع یه سیکل کامل و یه منطقه ی محافظت شده اس. اطراف این محدوده پر از نیرو های کنترل نشده و پیش بینی نشده اس. اما چیزی هست که توی مرتع در حال تکرار شدنه. در واقع مرتع غیر عادی نیست، آدمایی که به اونجا میان غیر عادی ان. تا حالا هیچ وقت درباره ی گذشته و زندگی و وطن ساکنای اون خونه چیزی شنیده بودی؟ اونا تعامل خاصی با بقیه ی مردم داشتن؟

لیلی به علامت نفی سری تکون داد و گفت: نه، اما تو این اطلاعاتو از کجا داری؟

پسر گفت: همیشه نیاز نیست که اطلاعات از منابع بیرونی و اشخاص معتبر و سرشناس به دست بیان. مثلا تو هیچ وقت منو ندیدی، اما من خیلی چیزا رو درباره ات میدونم، مثل این که تو میتونی با بعضی حیوونا و مخصوصا روباها حرف بزنی یا این که بدون دست زدن به اجسام، اونا رو جا به جا کنی. تو یه کتاب داری که به کمکش آدمای آزار دهنده رو از خودت دور می کنی و برای همین تنهایی. چرا سعی نمیکنی آزارشون بدی؟ میدونی که میتونی باعث شی که درد بکشن یا مریض بشن؟

لیلی گفت: به نظرت این که تو زندگی من سرک کشیدی و این راز ها رو فهمیدی برای من خوشاینده؟

پسر لحظه ای با تردید به لیلی خیره شد و گفت: خب من از عمد این کارا رو نکردم و قصدم این نبود که گفتن این حرفا بترسونمت. ببین..

پسر شاخه ی علف خشکیده ای رو از زمین برداشت و توی چند ثانیه، شاخه تبدیل به گل سرخ بسیار زیبا و درخشانی شد. و بعد گل رو به طرف لیلی گرفت.

لیلی در حالی که گل رو بو می کشید گفت: این کار سختیه، فکر نمیکنم از پسش بر بیام.

پسر جواب لبخند لیلی با لبخند داد.

هوا داشت تاریک میشد، لیلی گفت: من باید برم، راستی گفتی اسمت چیه؟

باد تندی وزید و صدای پسر تا حدودی توی باد گم شد: سوروس، اسم من سوروسه، امیدوارم دوباره ببینمت.


هر وقت به کمکم نیاز داشتی به اون قسمت از آسمون نگاه کن که پنج تا ماه کامل در حال درخشیدن هستن.


پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۸
#10

سالازار اسلیترین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
از تالار اسرار در تنهایی و خلوت مارگونه‌ام...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
متن عکس اولمو با این آهنگ گوش بدین..........عاشقانه تره!!!

آهنگ از عشق بگو رضا بهرام

چشمــانش، دار و ندارم بــود… دار و ندارم کـو؟●♪♫
من دل بستم، به آن که دلدارم بود… دلبرِ نازم کــو؟●♪♫



Salazar slytherin is a dark Hogwarts founder
Honor to him
تصویر کوچک شده


پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ چهارشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۸
#9

سالازار اسلیترین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
از تالار اسرار در تنهایی و خلوت مارگونه‌ام...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
تصویر کوچک شده

میترسید......ترس از خواندن ذهنش؛خواندن ذهنی معشوق......میترسید "لرد سیاه"که اکنون در اوج قدرت بود، ذهنش را بخواند........و او را از این همه تلاش آن هم در این دنیای فانی و بیرحمش جدا کند.ذهنش.........ذهنش....که ناگهان از خواب پرید. ذهنش درگیر خوابی که دیده بود شد. به اطرافش نگاهی انداخت... در دفتر مدریت مدرسه ی همیشگی اش نشسته بود.نه!خوابه!!... مگه اتفاقی که تو خواب دیدی واقعیت پیدا میکنه:)!!...خودش را با این جملات آرام میکرد.همه را از خود رانده بود و همه ی دانش آموزان از او میترسیدند. میخواست این خاطر آزرده را رها کند و برای همیشه دستانش را برای آغوش باز زندگی وا کند... مگر میشو؟... نه!... او ماموریت داشت!معموریتی به قیمت "جانش"!ترسید.از جایش برخاست و شروع به قدم زدن کرد... از مدرسه بیرون رفت. سرعت پاهایش بیشتر شد. نمی دانست به کجا میرود، فقط میخواست دور از مدیر و مدیریت و مدرسه ی آرزوهایش باشد.


به بید کتک زن نزدیک شد........بیدی که در نزدیکی‌آن معشوقه‌اش را خون لجنی خطاب کرده بود.از عصبانیت او را از خود رانده بود...جایی که برای اولین بار از جیمز، تنفرش را بروز داده بود...ذهنش را از خاطرات آن دوران دور کردو سعی کرد خودش را به خاطرات خوش آن روزها نزدیک کند.سرمای گزنده دیوانه سازها باعث شد لبش را بگزد.ترسید که این دیوانه سازها، او را از شادی های اندک گذشته محروم کنند. چرا اینگونه شده بود؟ترس.....ترسیدن.....ترسو....آخرین حرفی کع از هری شنید...........ترسو.........نه؛نه نباید میترسید.به سمت مدرسه راه افتاد. نمیدانست در این مدرسه پر از راز به کجا میرود و پاهایش او را تا کجا همراهی اش میکنند.میدوید و میدوید.در راهرو بود که با اولین تشعشع خورشید روی گونه های سرد و بی روحش ایستاد.یاد آخرین دیدارش با او افتاد.روبه روی خورشیدی سوزان از عشق ایستاده بود.او هم مانند این خورشید بود، از کاری که کرده بود پشیمان خشمگین بود و از عشق میسوخت.......دندان هایش را روی هم سایید.جایی برای گریه میخاست. چشمانش را به راهی که الان درحال دویدن در آن بود، بست. بعد از چن لحظه ایستاد؛ روبه روی دری بود. در را باز کرد، نمی خواست با چیزی مواجه شود که حالش را بدتر میکرد. اتاق خالی، ولی پله های زیادی داشت؛ به جایی میرسید که چشمان پر از اشکشس نمی گذاشت ببیند. وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست تا کسی او را در این حال نبیند. مدیر مغروری که غروش چون شیشه ای درحال خرد شدن بود. از پله ها با دقت پایین رفت، چون چشمانش تار شده بودند و درست نمیدید پایش را کجا میگذارد. ناگهان زیر پایش خالی شد و پایش که نای نگه داشتن صاحبش را نداشت او را انداخت. سرش را بلند کرد. چشمانی نافذ و سبز آن هم مانند معشوقه اش به او مینگریست!!بادستانی خاک آلود، چشمانش را تمیز کرد. بغض، کلویش را پر کرده بود. بغض از تنهایی، از عشق و عشق! میخواست هق هق گره هایش ستون های هاگوارتز را بلرزاند ولی حیف که بغضش نترکید. بلند شد. تصویری که میدید او را از درون خرد کرد. چرا پاهای بی‌مصرفش او را وادار به آمدن به این مکان نحس کردند.؟!از عصبانیت میلرزید. خودش را در کنار لیلی اونزدید. ولی نه.....ناراحت نباش.....پسری که زنده ماند....پسر لیلی، عشق چند ساله‌اش. او هم رفته بود. هری را تاحالا سرکوب میکرد و حالا که به او نیاز داشت، رفته بود. به نگاه کردن به چشمان شبیه مادرش، به کشتن لرد سیاه که قاتل لیلی مادر هری و عشق او بود، به سر و سامان دادن به ذهن دیوانه اش با نگاه کردن به او...نیاز داشت!!حالا که او را میخواست نبود!! ناگهان اسنیپ عاشق و ناراحت؛ تبدیل به اسنیپی خشمگین شد....نفرت...چیزی که همه وجودش را هم اکنون فرا گرفته....نفرت از خیلی ها......نفرت از لیلی که او را به راحتی تنها گذاشت، نفرت از خودش که او را از خود رانده بود، نفرت از جیمز که عشفش را ربوده بود، نفرت از هری، آلبوس، رون و هرمیون....از همه آنها....که اورا در این موقعیت تنها گذاشتند. مانده بود چه کند که ناگهان همه وجودش شد زمزمه‌ی:
..........................
لرد سیاه؛ لیلی را کشت....تو به پسرش "هری پاتر" کمک میکنی.....تو به پسر برگذیده کمک میکنی!
چشمانش را بست و پلک های سنگی از نخوابیدنش را روی هم فشار داد و به زور باز کرد. به چشمان براق لیلی چشم دوخت و سعی کرد گریه نکند.......ولی گریه، خیلی وقت ها پیش امانش را بریده بود. گریه، صاحب قلب و روحش شده بود.سالها گریه نکرده بود تا پرغرور باقی بماند!!ولی نه........شاید.الان نه.....بغض رسوب کرده اش در گلو ترکید....هق هق گریه هایش را با فریاد"اکسپکتو پاترونیو"خفه کرد.آهویی سفید و شاد اطرافش شروع به دفیدن کرد و با سرعت به سمت پنجره رفت و از نظرش دور شد.
آری......او....."سوریوس اسنیپ"......."همیشه" به یادش بود؛ حتی، "بعد از این همه مدت".................



I_ALWAYS_LOVE_SNAPE#


Salazar slytherin is a dark Hogwarts founder
Honor to him
تصویر کوچک شده


پاسخ به: سوروس اسنیپ عاشق و وفادار
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ شنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۸
#8

سالازار اسلیترین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ چهارشنبه ۲۸ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۹:۰۲ پنجشنبه ۱۴ شهریور ۱۳۹۸
از تالار اسرار در تنهایی و خلوت مارگونه‌ام...!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 94
آفلاین
حواستون باشه!!
عکس های سه و پنجم رو هر کمکی میتونین تصور کنین.....!!


Salazar slytherin is a dark Hogwarts founder
Honor to him
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.