هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۷:۴۵ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۰۸:۲۵
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5462
آفلاین
تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۲۴ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
اما واقعا به درد چه کاری میخورد؟

بیلی نمیدانست.

مرد پلاستیک قرمز را بر سر بیلی محکم تر کرد.
_نگران نباش... خیلی کار ساده ایه... انقدر ساده هست عاشقش میشی!

بیلی ذوق زده شد. درست بود که شغل قبلی اش اصلا آبرومندانه نبود اما حالا یک شغل جدید بسیار آبرومندانه داشت.
بیلی به این شغل اعتقاد راسخ پیدا کرده بود!

دقایقی بعد - مستراح

مرد بیلی را هر لحظه به کاسه توالت نزدیک تر میکرد.
_خیلی سادست... محکم فشارت میدم روی دهانه چاه و تو محتویات اون داخلو خالی میکنی... به همین راحتی.

بیلی محکم دستان مرد را گرفت.
_نههههه... غلط کردم ... نمیخواااام...من دنبال یه شغل آبرومندانه بودم... ولم کن...

به کاسه توالت نه چندان پاکیزه پایین نگاه کرد و از حرفش پشیمان شد.
_نههههه... ولم نکن! منو از اینجا ببر... من آبرو دارم... خوبه سر خودتم از این پلاستیکا ببندن باهات چاه باز کنن؟!

مرد به نظر قانع نشده بود.
بیلی دیگر تصمیم گرفت تا آخر عمرش از این اعتقاد های راسخ پیدا نکند.



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۵۱ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
بیلی خودش را به باد سپرده بود... باد هم او را از آنجا برد و کیلومترها دورتر، کنار یک دکه‌ی روزنامه فروشی انداخت!
بیلی بلند شد و خود را تکانی داد تا گرد خاک نشسته بر خودش را بلند کند...سپس چشمش به روزنامه نیازمندی ها افتاد!
_خودشه...مگه چقدر پیدا کردن یک کار برای یه تیکه چوب میتونه سخت باشه!

بیلی روزنامه نیازمندی ها را برداشت و شروع به خواندن کرد...
_بیا...این همه کار برای تیکه چوب...بذار بخونم...هوم..." به یک همکار چوب خانوم..." نه...این هیچی...این خوبه...."تعداد منشی چوب خانوم..." ای بابا....این چی؟ "یک چوب متشخص جهت کار در دفتر...خانوم!" تف! این یکی چیه؟ "به یک خانومِ چوب..."عه؟ "به یک چوب مجرد، خانوم نیازمند..." ای بابا...آها...چوب اقا...پیدا کردم..."یک چوب آقای متاهل!" حالا شد متاهل...خانوما باید مجرد باشن تا استخدام شن،اقایون متاهل!

همانطور که بیلی در حال خواندن روزنامه نیازمندی ها و غر زدن بود، مردی به او نزدیک شد و گفت:
_چوبِ جوون...میبینم که دنبال کاری!
_هستم...ولی نیست...همه کارها رو پلاستیک‌ها گرفتن، دیگه برای ما چوب ها جا نیست!
_خب...من برات یه کار سراغ دارم اگه بخوای!
_ چی هست؟
_اوم...کار سختی نیس...یه تیکه پلاستیک قرمز سرت میکنی و....بقیه‌اش دیگه با اوپراتوره...تو فقط باید شل کنی!
_تیکه پلاستیک قرمز؟
_مشکیش رو هم داریم....فقط باید سرت کنی!

بیلی به فکر فرو رفت...در این بیکاری، همین کار هم نعمتی بود...
_باشه...کجا باید بیام و سر کنم؟

چند دقیقه بعد!

_میگم....خیلی نسبت به من سنگین و بزرگه...چجوریم الان؟
_خیلی خوب...اصلا انگار برای تو ساخته شده...بیا خودت رو تو آینه ببین!

بیلی به سمت اینه رفت و خودش را دید...
تصویر کوچک شده

_خب....حالا اینی که من هستم چی هست؟ چیکار باید بکنم؟
_اسم محترمانه‌ات تلمبه دستی هست!

بیلی دوباره خودش را در آینه برنداز کرد...او هیچ ایده ای نداشت که به درد چه کار میخورد!




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۲۹ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
بیلی یک ضرب المثل رو آویزه ی گوشش کرده بود...از یه سوراخ دو بار گزیده نشو.
برای همین شغل شریف دربونی رو کنار‌گذاشت و رفت دنبال یه کار دیگه.

در کوچه های دیاگون راه می رفت و به کار هایی که می تونست بکنه فکر می کرد.
-خب من قبل اینکه هورکراکس بیلی بشم، بیل بیلی بودم. پس می تونم برم و بیل شم...ولی نه! این کار در شان یک ارباب نیست...دربونی هم نبود ولی خب از بیل شدن بهتر بود.

کار هایی که می تونست بکنه رو لیست می کرد و راه می رفت.

باد شروع شد.

بیلی، بیل بود ولی نتونست توی این باد خودشو روی زمین نگه داره.

بیلی از زمین بلند شد و خودشو به باد سپرر تا شاید باد، اونو جایی بیاره پایین که کار پیدا کنه.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۰۶ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
شب شد...مغازه تعطیل شد و امپراطور بیلی تنها، در کوچه و پس کوچه های دیاگون سرگردان و آواره شد.

رفت و در گوشه ای نشست...به امید رسیدن صبح. در اوج سرما و خستگی، خوابش برد و با اولین اشعه های آفتاب از خواب پرید.
-آخ جون...صبح شد. امروز دیگه پول در میارم.

لی لی کنان خودش را به مغازه دیروزی رساند. کش و قوسی به خودش داد و آماده نگه داشتن در شد که ناگهان چشمش به صحنه وحشت انگیزی افتاد!

در باز بود!

و نگه داشته شده بود.

توسط چوب خشکی که از نظر زیبایی و استحکام اصلا قابل مقایسه با خودش نبود.
دوان دوان وارد مغازه شد.
-تو چیکار کردی؟ بعد از اون همه وقتی که با هم گذروندیم...اون همه دری که برات نگه داشتم...الان این شاخه رو به من ترجیح دادی؟

مغازه دار بی تفاوت به بغض بیلی، به در اشاره کرد.
-قبل از تو اومد خب...هوا هم گرم بود. ولی نگران نباش. مغازه بغلی هم به دربون احتیاج داره. برو اونجا بگو من فرستادمت. راستی...امروز باد شدیده. اگه این شاخه هه شکست بیا ور دست خودم.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۰:۱۳:۱۰



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
- من... در رو ... باز نگه دارم؟
- آره دیگه. هوا گرمه. منم دارم تو مغازه‌م از گرما می‌پوسم‌. بیا اینجا وایسا و نذار در بسته بشه که باد بیاد! منم هرچقدر مشتری داشتم نصف پولش مال تو.

تمام آنچه که بیلی برایشان ارزش قائل بود، مثل غرور، خودپسندی، خود بزرگ بینی و شکوه و جبروتی که داشت، با این شغل دود می‌شد و به هوا می‌رفت. به همین دلیل به سرعت رفت تا خود را در آستین پیرمرد جا داده و بدین شکل تنبیه‌ش کند، اما حرف‌ها و حالت چهره لرد سیاه در برابرش نمودار شد.

- تو نمی‌تونی کاری کنی... تو نمی‌تونی به من برسی... نمی‌تونی...

بیلی تمایلاتش برای فرو شدن در آستین پیرمرد را فروخورد و آرام به طرف در رفت.
- باشه، وایمیسم!

بیلی تقیر شده‌بود و چیزی از این واضح‌تر نبود؛ اما او هدف بزرگتری داشت... به زودی کلی پول دستش می‌آمد و او می‌توانست ارتشی برای خودش بسازد و به جاه و مقامی برسد.

بیلی مدت زیادی آنجا منتظر ماند... ساعت‌ها از پی هم گذشتند و او همانطور افقی لای در مغازه ایستاده بود به امید پول کلانی که خیلی زود دستش را می‌گرفت... اما مسئله‌ای که بیلی به آن توجه نکرده بود این بود که، تا آن لحظه هیچ مشتری‌ای نیامده‌بود.

- خب دیگه بیلی... شب شده و میخوام مغازه رو ببندم! برو فردا بیا.

اما بیلی همانطور منتظر، به دست پیرمرد که قرار بود پول کلانی تویش باشد و نبود، نگاه می‌کرد.
- پس پول کلانم کو؟

پیرمرد اخمی کرد.
- ما که امروز مشتری نداشتیم... وقتی بهت حقوق میدم که مشتری داشته باشیم... حالا هم برو که عیال منتظره!
- چ... چی گفتی؟

کمی بعدتر، بیلی بعد از اینکه به تمایلات فرو خورده دم صبحش پاسخ مثبت داده‌بود به این فکر می‌کرد که پول درآوردن سخت تر از چیزی است که او فکر می‌کرد...


گب دراکولا!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
بیلی از خونه ریدل ها خارج شد، پشت سرش در رو هم بهم کوبید.
در مقداری ترک خورد.

- میدونید که حقوق یک ماهتون رو میذاریم برای تعمیر در؟

مرگخوارا میدونستن. ولی چیزی نگفتن. فقط با استرس بهم دیگه و به لرد سیاه نگاه کردن.

اونطرف در، بیلی زیر یکی از پنجره های خونه ریدل، یه روزنامه پیام امروز که نصفش گاز گرفته شده بود رو روی زمین پیدا کرد.
برش داشت، یکم صفحاتشو نگاه کرد و رسید به بخش آگهی های نیازمندی ها.
- ملت دنبال چه چیزایی هستن... بادیگارد هیکلی، راننده کالسکه، سرایدار... هوم... هیچکدومشون اصلا به درد من نمیخوره!

بیلی از هیچکدوم از آگهی ها خوشش نیومد.
بیلی جاه طلب بود.
بهرحال هورکراکس لرد سیاه بود!
بیلی به اطرافش نگاه کرد. تیکه بعدی روزنامه یکم دورتر افتاده بود. و بیلی تونست دلیل گاز گرفته شدنشو بفهمه. یه تیکه عکس سوسیس آبدار روش بود.
- گرگینه بی فرهنگ...

بیلی از حیاط خانه ریدل خارج شد و داشت علافانه و بی حوصله توی جاده پیش میرفت که یهو یه صدای سوت شنید.
به سمت صدا برگشت و با یه پیرمرد رو به رو شد.
- دنبال کار میگردی؟
- آره آره. نیاز به پول دارم.
- درست اومدی پس! یه کار ساده و با حقوق مکفی دارم برات!

بیلی با شک به پیرمرد نگاه کرد. و تصمیم گرفت دندونای اسب پیشکشی رو نشمره.
- خیلی خب. چیکار باید بکنم؟
- این در رو باز نگه دار. نذار بسته بشه کلا.




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
لرد دهنش رو باز کرد تا جواب کمر شکنی بده. ولی بیلی پر رو تر از این حرفا بود.
- ها الان چی میخوای بگی؟ حرفی هم برای زدن داری مگه؟ من میخوام ارتش خودمو داشته باشم. اصلا مگه من چی ازت کمتر دارم؟ بیشتر هم دارم تازه. مو دارم، دماغ هم دارم!

لرد دیگه این حجم از توهین رو نمیتونست تحمل کنه. بنابراین با چهره ای که عین آلبالو قرمز شده بود، میگه:
- یادت رفت کی بودی؟ دسته بیلی بیش نبودی! روزی سیصد هزار و شصت و پنج بار تا کمر میکردنت تو خاک و کود حیوانی باهات هم میزدن. من به این جایی که الان هستی رسوندمت. حالا برای من زبون در آوردی؟

پچ پچی بین مرگخوار ها شکل گرفت و سر هایی که به نشونه تاسف تکون خوردن. اما بیلی دست بردار نبود.
- اینا همش از حسادته. فکر کردی چون تو توی تشکیل ارتش نا موفق بودی کسی نباید موفق باشه. من همین الانم میتونم ارتشم رو تشکیل بدم.

لرد خودش رو جمع و جور میکنه و لبخندی بسیار شرارت بار ب لب هاش میشینه.
- میخوای تشکیل ارتش بدی، هان؟ پولشو داری؟ همین بانزو میبینی؟ نمیبینی دیگه! روزی سیصد گالیون خرج لباساش میکنیم که بتونیم فقط بفهمیم کجاست. اون دگورث گرنجرو میبینی؟ از دست این و آزمایش هاش که ماهی سه بار خونه ریدل ها رو منفجر میکنه، میکوبیم از نو میسازیم.

از کمی اون سو تر صدای بلا بلند میشه.
- ارباب تازه منم باید هر روز موهامو فر کنم.
- منم کلاه جدید لازم دارم ارباب!
- ارباب منم یه چیزی لازم دارم!
ارباب منم همینطور!

خلاصه از هر سو مرگخوار ها درخواست های جدیدی میکردن حتی دیده شد یکی از مرگخوار ها لیستی سه متری از لیست مواد مورد نیازش رو برای خرید تقدیم لرد کرد.

بیلی با دیدن این وضع کمی به فکر فرو رفت. انگار تشکیل ارتش به پول هم نیاز داشت و تهیه پول خب نیاز به داشتن شغل داشت. و بیلی شغلی نداشت!
- باشه! من میرم شغل پیدا میکنم و پول در میارم. من بلاخره ارتشم رو تشکیل میدم فقط یه کم وقت لازمه تا پول در بیارم!

بیلی بعد از گفتن این جمله رفت تا شغلش رو برگزینه!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
سوژه جدید:


خانه ریدل ها:


لرد سیاه سراسیمه و با عجله به سمت پنجره رفت.
بلاتریکس هم همراهش دوید...برای این که جغدی را کنار گوش لرد گرفته بود و به وضوح فشار می داد.
جغد در حال مرگ بود.

لرد سیاه فریاد زنان شروع به مکالمه کرد.
-خب...این جا بهتره. صدا میاد. دوباره تکرار کنین...یعنی چه که فرار نموده است؟ مگه اون جا گرینگوتز نیست؟ نگهبان نداره؟ بیجا کرده! شما هم همینطور. ما اموالمونو برای چی به شما...الو؟...آهای...الو؟

جغد قطع شده بود...یا احتمالا در اثر فشار های بلاتریکس جانش را از دست داده بود.

لرد سیاه با عصبانیت روی اولین صندلی نشست.
-ما نمی فهمیم ارسال نامه و پیام چه ایرادی داشت. این چه روش ناقص و مشکل داریه؟ اصلا نفهمیدیم چی گفت. گفت از گرینگوتز تماس گرفته و یه چیزی از صندوق ما رفته...

به صدا در آمدن زنگ در، صحبت لرد را نیمه تمام باقی گذاشت.

تام در اتاق لرد را باز کرد.
-ارباب...در می زنن. نمی خوایین سری به در ورودی بزنین و ببینین کیه؟

گلدان دم دست لرد، به سمت تام پرتاب شد.
-مگه ما جن خانگی هستیم ملعون؟ خب برین باز کنین.

تام جاخالی داد و گلدان با اینیگوی پاک و معصوم برخورد کرد. اینیگو فورا گزارش داد:
-گوگو زخمی شد!

سدریک که تازه از راه رسیده بود و هنوز شال و کلاه داشت، داوطلبانه در را باز کرد.

تکه چوبی عصبانی، در حالیکه بقچه ای در بغل داشت، تام را کنار زد و وارد خانه شد.

مستقیم به سمت لرد سیاه رفت.

چشم لرد به چوب افتاد.
-بیلی؟...تو...اینجا چیکار می کنی؟

چوب، انگشتش را با عصبانیت به سمت لرد تکان داد.
-بهت گفته باشم...دیگه تمومه. من خسته شدم...طاقتم طاق شد. معامله ما همینجا منسوخ می شه. من تا کی اون تو منتظر بمونم که شاید بمیری و نوبت من بشه؟ می دونی؟ تو مدتی که تو صندوق گرینگوتزت بودم خیلی فکر کردم. من یه چوب معمولی که نیستم...هورکراکسم...قسمتی از توام! اصلا خود توام. چرا تو ارباب باشی و من چوب؟ من تصمیم گرفتم مستقل بشم! برای خودم زندگی کنم و ارتشی تشکیل بدم. و تو... حتی فکرشم نکن که دنبالم بیای...




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ یکشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۷

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
(پست پایانی)

-ولی متوجه یه قضیه ای شدین؟

بلاتریکس با لحنی متعجب رو به بومی گفت...به این امید که توجهش را جلب کند.
و موفق شد!

-چه چیزی مو درهم؟

-غذای شما حشره ای شده الان.
-اهمیتی نداشت. ما بومی بود. حشره ها را خام خام هم خورد. دو لپی خورد. پروتئین!

-ولی این حشره فرق می کنه. این یکی وقتی حرارت ببینه سمی می شه. مخصوصا وقتی با این یکی-اشاره به لرد سیاه- مخلوط بشه.

بومی به لینی نگاه کرد و لینی سعی کرد کاملا سمی و خطرناک به نظر برسد. بومی کمی مردد شده بود.
-من نتوانست در این مورد تصمیم گرفت. باید از رئیس قبیله پرسید. شماها...همراه من اومد!

لرد و مرگخواران فرصت را غنیمت دیده و از دیگ خارج شدند.
همراه بومی به محل جلوس رئیس قبیله رفتند.

رئیس قبیله چیزی نبود جز یک...

-کارتن؟

بومی با نیزه اش پس گردنی محکمی به آلکتو زد که جلوی رئیس جدید قبیله مودب باشد.
-او یک کارتن معمولی نبود. رئیس بود. او از طرف امپراطور دریا به ما تقدیم شد. ولی ما نتونست باهاش ارتباط برقرار کرد. شما همینجا بود تا من رفت کله نهنگی رو آورد که با رئیس حرف زد و کسب تکلیف کرد.

بومی محل را ترک کرد...و نگاه لرد و مرگخواران به رئیس قبیله خیره ماند...

-ما...درست می بینیم؟...بسته مون! اون بسته ماست؟ یکی بره آدرس روشو بخونه...

مرگخواران آدرس را خوانده و تایید کرده و سپس با شادی و شعف شروع به جشن و پایکوبی کردند.
بالاخره بعد از دور زدن کل کره زمین و گشت و گزار بسیار، به بسته رسیده بودند.
کسی صدای نقشه داخل جیب لرد سیاه را نمی شنید که غر می زد:" من از اولم می دونستما...ولی کسی آدم حسابم نکرد و ازم نپرسید!".

ولی داخل بسته چه چیزی وجود داشت؟
این چیزی بود که کراب نگران آن بود.
-می گما...تو بسته چیه؟ نکنه سلاح مخفی و خطرناکی برای نابود کردن مرگخوارا باشه؟ نکنه ارباب بخواد ارتش بهتری تشکیل بده؟

هکتور نگاه "آخه تو عقل تو کله ته؟ لرد برای نابود کردن ما احتیاجی به سلاح مخفی داره" ای به کراب انداخت. ولی چون معانی طولانی و زیادی در نگاهی نهفته بود، کراب چیزی از این نگاه نفهمید. رو به لرد کرد که سوالش را از او بپرسد. که متوجه شد به خوبی قادر به دیدن لرد سیاه نیست.
-ارباب...شما رو کمرنگ می بینم...

درست در همین لحظه، بسته توسط مرگخواران باز شد و با ظاهر شدن محتویات آن، چشمان مرگخواران از شدت تعجب کاملا گرد شده بود...


فلش بک

خانه ریدل ها


-سه روزه همش. همینجا می مونی. تکون نمی خوری. کار خاصی هم نمی کنی. تا وقتی لازم نشده با کسی حرف نزن. از اتاق هم بیرون نرو. روشنه؟
-دستور بدم؟
-خیر! فرمودیم کار خاصی نمی کنی. فقط باش.
-دستور ندم؟
-نده! سرت به کار خودت باشه...
-دس...
-نه!
-تور...
-خیر!

لرد سیاه با عجله مشغول بستن چمدانش بود.
-وقت ندارم. به نجینی هم چیزی نگو...ناراحت می شه. سه روز دیگه بر می گردیم. تاریخ تو رو هم برای همون موقع زدم...یادت نره...وقتی وسایل به دستت رسید می بری می ذاری تو صندوق گرینگوتزم. خرابکاری نکنی.

و از در خارج شد.

-دستور...ندم؟ یه دستور...فقط یکی...


سه روز بعد:

-ما باید برگردیم به خانه ریدل هامون. چرا متوجه نیستید؟
-هواپیما جا نداره آقای محترم...شما چرا متوجه نیستید؟ تاکسی که نیست سرتونو انداختین پایین می خوایین سوار بشین.
-اون پشت جای خالی هست...ما دیدیم!
-اون قسمت باره آقا! الانم قراره وسایل مسافرا و بسته های پستی رو بیارن.

لرد سیاه عادت به گرفتن جواب رد نداشت. می توانست به روش های جادویی تری سفرش را تمام کند، ولی هدف این سفر ملاقات های مشنگی بود. مشنگ های عالیرتبه در فرودگاه در حال بدرقه اش بودند و حتی برای یک لحظه تنهایش نمی گذاشتند.
گذشته از این، اشیای بسیار حساس و ارزشمندی به همراه داشت که قرار بود همان روز به گرینگوتز برساند.

راه حلی به ذهنش رسید. با خودش زمزمه کرد:
-ما وسایلمونو با جغد ارسال می کنیم...و خودمون در قسمت بار به جای وسایلمون سفر می کنیم. اربابی هستیم باهوش و مسافر.

وسایلش رابسته بندی کرد...
خودش را هم بسته بندی کرد...
و پاتروناسی سریع برای بخش جغدیابی وزارتخانه ارسال کرد.

-بسته سمت چپ...گرینگوتز!

غافل از این که جغد شماره سی و نه، برای چند دقیقه متوالی به دو بسته خیره شد. یک نگاه به این کرد و یک نگاه به آن...و دقیقا بسته اشتباه را به منقار گرفته و نفس نفس زنان، در خلاف مسیری که باید حرکت می کرد، به پرواز در آمد...


ساعتی بعد...بانک گرینگوتز:

-نیومد؟

بلاتریکس با نگرانی نگاهی به در بانک انداخت.
-نه ارباب...خبری نیست هنوز...چرا چرا...یه چیزی داره میاد.
.
.
.
-ارباب، بی خیال بسته.
-یاران ما...می ریم دنبالش...طبق نقشه و قدم به قدم!


پایان فلش بک


بسته باز شد و در مقابل چشمان متحیر مرگخواران، لرد سیاه که بسیار خسته و آشفته به نظر می رسید از داخل بسته خارج شد.
درست در همین لحظات، لردی که از قبل همراه مرگخواران بود کمرنگ و کمرنگ تر شد... تا این که بطور کامل از بین رفت.
-به موقع به پایان رسید. نسخه کپی شده ما بود...تاریخ انقضاش تا امروز بود...کاش می موند حداقل یک دستور می داد. گذاشته بودیمش که در نبود ما اغتشاشی ایجاد نشود. دخترمان هم از غیبتمان غمگین نشود. جغدی گیج ما را حمل کرد. وسط راه هم فکر کنیم مرد! چون ما به داخل اقیانوس سقوط کردیم. نهنگی ما را بلعید و از مزه مان خوشش نیامده و ما را تف کرد. و ما به همراه امواج تا بدین جا آمدیم. خوب شد که ما را یافتید! داخل بسته، اصلا راحت نبودیم...

خوب شد که او را یافته بودند....


در مسافتی بسیار دورتر، داخل بسته ای که اشتباها توسط هواپیما به مقصد نامعلومی حمل شده بود، چکشی جادویی وعتیقه نشسته بود.
-قرار بود برم گرینگوتز که. اشتباهی آوردنم این جا...ولی فکر کردن...هر جا برم خودمو می رسونم به خونه ریدل ها و هر طور شده درخواست مرگخوار شدن می دم! من باید مرگخوار بشم. همین جا می تونم فرممو پر کنم.


و شروع به کوبیدن روی فرم درخواست مرگخوار شدن کرد.


پایان









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.