هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲:۰۱ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
اما از آنجایی که بیلی تکه چوبی بیش نبود، کمی بیشتر فکر نکرد و سعی کرد سرگذشت دردناکش را از ذهنش دور و فکرش را متمرکز کار جدیدش و قبول کردن این شغل کند، بلکه بالاخره بتواند به آرزوهای ارباب شدنش برسد!

بیلی گلوی نداشته اش را صاف کرد و گفت:
- باشه، من با تو به بخش بازجویی اداره امنیت میام! فقط حواست باشه منو درست تا اونجا حمل کنی، پوستم حساسه! تا الانم سختی زیاد کشیدم و برخورد با کله ی سفت تو هم ضربه بزرگی بهم وارد کرد!

مامور خرید بیلی را برداشت و به درون جیب بزرگ کتش انداخت. در همان حال گفت:
- خیلی خوشحالم که این شغلو قبول کردی! ولی اول باید بریم من خریدامو انجام بدم، بعد بریم اداره.

جای بیلی در جیبِ مامور راحت نبود. درون جیب پر از وسایل مختلفی مثل کلاف نخ و دسته کلیدهایی بود که به بیلی گیر یا برخورد می کردند. بیلی اصلا از وجود این وسایل و جای جدیدش راضی نبود!

بیلی با نهایت توانش فریاد زد:
- هوی مرتیکه ی تسترال! منو از اینجا بیار بیرون. همه جام درد گرفت! این چرت و پرتا چیه همش گیر میکنه بهم؟

اما صدای بیلی به گوش مامور نمی رسید. کم کم بیلی داشت از تصمیم زودهنگامش درمورد قبول کردن شغل پشیمان می شد و به این نتیجه می رسید که باید درمورد تصمیم های زودهنگام هم مانند عزم راسخش فکری بکند.

بیلی در این فکر ها بود و اصلا خبر نداشت که با خرید های عجیب مامور که درون جیبش می ریخت، قرار است جایش از آن بدتر شود!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۳۵ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_آخ!

این صدای شخصی بود که بیلی روی سر او سقوط کرده بوده!

_جلو پات رو نگاه کن مرتیکه، نمیگی یه چوب داره از آسمون میاد، بخوره تو سرت، آسیب میبینه!

و این هم طبیعتا صدای بیلی بود....بیلی تکه چوب بسیار پرروئی بود!

شخصی که که بیلی به سر او خورده بود، ابتدا بر اثر ضربه کمی گیج بود...اما کم کم هوشیاریش را به دست اورد و گفت:
_عذر میخوام...ندیدم که داشتین از آسمو...صبر کن ببینم؟ چرا من معذرت بخوام؟ تو بودی که از اسمون اومدی و و محکم خوردی تو سرم و خیلی درد داشتی!
_همینه که هست...دیر اومدی، نخواه زود برو!

آن شخص اما دیگر چیزی نگفت....او فقط در حال نگاه کردن به بیلی بود! به نظر می‌رسید فکری در سر آن شخص بود....بلاخره بعد از چند گفت:
_هوم....معلومه که چوب بیکاری هستی توی زمین و آسمون معلقی....میخوای ببرمت سر یه کار؟

بیلی نزدیک بود عزمی راسخ برای رفتن سرکار پیدا کند، که ناگهان سرنوشت عزم های راسخ گذشته‌اش بر سر مشاغل مختلف را به یاد آورد...پس این‌بار از حوادث گذشته درس گرفت و قبل از پذیرش شغل، پرسید:
_چه کاری دقیقا؟ خیلی مهمه...و اصلا در چه حیطه ای؟ شغل شما چیه؟
_من مامور خرید بخش بازجویی اداره امنیت هستم....داشتم میرفتم دنبال خریدم برای اداره که...شما رو دیدم و بسیار مناسب این شغل هستید!

بیلی کمی با خودش گفت:
_هوممممم...بخش بازجویی اداره امنیت...فکر نکنم کار شاقی باشه...بعدش هم...مگه چه استفاده ای قراره از من بشه اونجا؟ هر چی باشه بدتر از تلمبه دستی شدن و فرو رفتن توی چاه مرلینگاه که نیست!

شاید بهتر بود بیلی کمی بیشتر فکر میکرد...چون مطمئنا اماکن و چیزهای بسیار بدتری از چاه دستشویی در جهان برای فرو رفتن وجود داشت!




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۵۲ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
البته تیر باران کردن کلاغ ها، با معنای واقعی تیر باران نبود.
کلاغ ها در رسم دیرینه خانوادگیشان دشمنانشان را از آسمان پرت میکردند پایین. کلاغ نیز چوب را پرت کرد.
چوب بین زمان و آسمان، در هوا معلق بود.
در همین فاصله به آینده خودش فکر کرد.
به این فکر کرد که چقدر برای ارباب شدن مناسب است.
- مو که ندارم، دماغم که ندارم. از همون اول برای ارباب شدن به دنیا اومدم.

به زمانی فکر کرد که همه جلوی او تعظیم میکردند.
- وقتی که ارباب شدم موقع ورودم چی میگن؟ ارباب بیلی؟ یا ارباب چوبی؟ اولی بهتره. با دومی یاد اسب چوبی میفتم.

بیلی با خودش فکر کرد. نیاکان بیلش چقدر به او افتخار خواهند کرد.

- بعدش باید تمرین کنم از ضمایر و فعلای جمع استفاده کنم. تازه اخم ترسناک هم باید بکنم.

و سعی کرد تمرین کند.
- ما به تو دستور میدم... یعنی دستور میدیم که ما رو حمل کنی.

خیلی در اخم کردن موفق نبود.

بیلی لبخندی زد. رویاها و آینده‌اش بسیار شیرین و دوست داشتنی بود.
در همین حین که بیلی خوشحال بود، با صدای تق محکمی به سر شخصی برخورد کرد و سپس به زمین افتاد.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱:۳۰:۰۵
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۲:۱۸:۵۲

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

ابیگل نیکولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از همین طرفا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
بعله برای ساختن لونه چی بهتر از دسته بیل!؟ پس کلاغ دسته بیلو برداشتو اوج گرفت.

- مرتیکه من از ارتفاع می ترسم!

کلاغ تو عمر نچندان درازش دسته بیل سخنگو ندیده بود، دسته بیل زنده ام ندیده بود چه برسه به دسته بیلی که ترس از ارتفاع داشت و حتی دسته بیل سخنگوی زنده ای که ترس از ارتفاع داشت!
شاید کلاغ خیلی بی تجربه بود ولی مطمئن بود مرتیکه نیست! شاید کلاغکه بود، اما مرتیکه نبود!
- قاااار! قاار!قاااار!

بیلی از کلاغم بی تجربه تر بود و مثل همیشه هرچیزی که معنیشو نمی فهمید فحش میدونست!
- قاااار عمه اته! مگه خودت خواهر مادر نداری!

بیلی درست حدس زده بود "قاااار" معنی همون مرتیکه رو میداد، ولی درست حدس زدن بیلی اوضاع رو خراب تر کرد، بیلی حالا به جد و آباد کلاغ فحش داده بود! و کلاغم کلاغی غیرتی!
- قااااااااار!

این "قااااااااار" معنی مرتیکه رو نمی داد، بجاش معنی به روش کلاغا تیر بارونت میکنم بود!


BOOM!

No! I'll not smile, but I'll show you my teeth.

شناسه قبلی:اشلی ساندرز


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
بیلی توان داشت!
او چوب پرتوانی بود. برای به رخ کشیدن توانش، پیشنهاد مرد انگشت ناتوان را پذیرفت.

مرد با دست آزادش، بیلی را برداشت و در سوراخ دیوار فرو کرد.

بیلی انتظار تشویق و تحویل گرفته شدن فراوان داشت...ولی تنها چیزی که نصیبش شد قهقهه های دیوانه وار مرد بود که داشت از او دور می شد.

سعی کرد تکان بخورد...ولی دست و پای درست و حسابی نداشت. برای همین به داد و فریاد اکتفا کرد.
-لعنت به همتون! وقتی ارباب شدم حسابتونو می رسم. یکی منو از این تو در بیاره. می خوام برم حقوقمو بگیرم. اون ور سوراخ اصلا آبی وجود نداره. این یارو بر من نیرنگ زد!

یارو خیلی وقت بود که رفته بود.
ولی تلاش و تکاپوی بیلی روی دیوار، توجه شخص دیگری را جلب کرده بود.

-قار!

-قار؟

بیلی نمی دانست قار یعنی چه...تا وقتی که منقار قوی کلاغی او را از سوراخ دیوار بیرون کشید و با خود برد.
کلاغ در حال ساختن لانه بود و بیلی بسیار به درد بخور به نظر می رسید.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۴ ۲۲:۱۴:۱۵



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-رسیدیم.

بیلی نگاهی به نمای روبرویش انداخت. حیاط وسیعی را مقابل خود دید که ساختمانی بزرگ و قدیمی درست در وسط آن قرار داشت.
-چه تیمارستان خوشگلی! فقط یه چیزی... یکمی زود نرسیدیم؟ فقط یه ساختمون فاصله بودا!
-آره خب. ساختمون ما دقیقا کنار دادگستریه. خیلیا از دادگستری مستقیم میان اینجا. اصلا قرار بود تو رو ببرن آزکابان، بند زندانی های سیاسی. ولی اونطرف ترافیک بود، سپردنت به ما.

چند روزی بود که سوال پرسیدن نتیجه چندان خوبی برای بیلی نداشت. برای همین تصمیم گرفت تا وقتی که مجبور نشده، سوال نپرسد.
-الان من باید چکار کنم؟

بیلی مجبور بود. مجبور!

-کار خاصی نیست. فقط باید بالای تختا بچرخی و هر کدوم از بیمارا که سر و صدا کردن، بزنی تو دهنشون. فقط یادت باشه؛ با ملایمت و مهربونی.

فشار زیادی روی بیلی بود. مجبور بود باز هم زیر قولی که با خودش بسته بود، بزند.
-پس چرا اینا توی حیاطن؟ چرا روی تختاشون نیستن؟
-الان ساعت هواخوریه. نیم ساعت دیگه جمعشون کن ببر داخل ساختمون و بخوابونشون روی تخت. حواست باشه که هر آسیب جانی و مالی که وارد کنی، از حقوقت کم میشه.

بیلی سعی کرد خوشبین باشد. در راه رسیدن به قدرت و ارتش شکست نا پذیر، نباید اجازه می داد سختی های کوچک، او را از پای در آورند.

-پیست... بیا اینجا.

بیلی به سمت صاحب صدا رفت. مردی با چهره متفکر و نگران، انگشتش را در سوراخ دیوار نگه داشته و به بیلی خیره شده بود.
-ببین، اگر من انگشتم رو بردارم، کل شهر رو آب می بره. بیا برو داخل این سوراخ دیوار. من دیگه توان ندارم!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
بیلی در لحظه هنگ کرد.

- تیمارستان؟
- نه عزیزم تیمارستان چیه؟! می‌خوایم بریم ددر. مقاومت کنی ممکنه آسیب ببینی. پس این شکلات رو بگیر و بیا!
- من دیوونه نیستم! ولم کنین!
- همه اولش همینو می‌گن! حالا هم منو عصبانی نکن بیا بریم!

بیلی اما بی‌اعصاب تر از آن‌ها بود. او می‌خواست پول جمع کند و به جایی برسد، نه اینکه به این فلاکت برخورد کند. نتیجتا خوی دسته‌بیلی‌اش فوران کرد و چند ضربه‌ای به آنها زد که باعث شد ولش کنند.
به محض اینکه آزاد شد پا به فرار گذاشت و رفت که دور شود؛ که با شنیدن صدای یکی از مسئولین تیمارستان درجا ایستاد.

- بابا تو مگه نمی‌خواستی به پول و ارتش برسی؟ اونجا هم پول هست!
- منظورت چیه؟ آخه چطوری؟
- ما اتفاقا خیلی به یه بیل دیوونه...
-
- ...بیل خوب و خوش اندام مثل تو نیاز داریم. بیا اونجا، کنار تخت بیمارا وایسا. به محض این‌که یکی خواست شلوغ‌کاری کنه، دهنشو صاف کن!

بیلی تا به حال تیمارستان نرفته بود... اما مطمئن بود این نمی‌تواند کار سختی باشد. هم عقده دل خودش بخاطر بدبختی‌هایی که از زمان قهرش با لرد سیاه سرش آمده بود را خالی می‌کرد و هم به پول می‌رسید. بنابراین ابرویی بالا انداخت و همراه مسئولین به راه افتاد.

بیلی نمی‌دانست آنجا دیوانه‌تر از او هم وجود دارد.


گب دراکولا!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۲۶ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
بیلی وقتی فهمید به "انضمام" دستگیر شده، کلی حال کرد چون از نظرش خیلی با ابهته!

بیلی با انضمام دستگیر شد...با انضمام حمل شد...با انضمام منتقل شد. ولی قرار بود بدون انضمام بازجویی بشه.

بیلی روی صندلی بازجویی نشسته بود و با افتخار به اینور و اونور نگاه می کرد.

شخصی برای بازجویی وارد اتاق شد.
-اسم؟
-بیلی!
-فامیل؟

بیلی تا حالا فامیل نداشت ولی همون لحظه برای خودش ساخت.
-انضمام پور!
-هدف از انجام کار؟

بیلی فکر می کرد که بازجویی در مورد موضوع ارباب شدنشه!
-اول کسب درآمد...بعد جذب جوانان این مرز و بوم و بعد تصاحب کل دنیا!

بازجو بدون اینکه دیگه چیزی بگه بلند شد و رفت!

بعد از چند دقیقه دو مرد دیگه با روپوش سفید وارد شدن و روی روپوششون نوشته بود...تیمارستان لندن!





تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
تصمیم گرفت شانسش را امتحان کند. شاید آن مرد به او راه و رسم پولدار شدن را می‌آموخت؛ پس لی لی کنان به سمت مرد رفت.
-هی آقا! :hi:

صدایش با صدای دیگری آمیخته شد.
دو مرد هیکلی از دو طرف به سمت مرد فروشنده می‌آمدند.
مرد که ترسیده بود، به اولین چیزی که دستش رسید، چنگ زد... اولین چیز هم چیزی نبود جز... بیلی!

-به جون داداچ نزدیک شی می‌زنم!
-هوی! از خودت مایه بذار... من تا پول ندی نمی‌زنم.

آن دو داداچ نترسیدند و نزدیک شدند.
-مواد که پخش می‌کنی، مامور قانون هم تهدید می‌کنی؟
-نیا جلو! جون داداش می‌زنم... می‌زنم!

و زد... اما بیلی که گفته بود نمی‌زند.

دو داداچ ریختند سر مرد و دستبند زنان بردنش... البته به انضمام بیلی، به عنوان صلاح سرد استفاده شده، بر علیه مامور دولت!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۲۲ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
اون دو مرد دوباره بیلی رو بردن پیش موش!
بیلی هنوزم خوش بین بود...چون اون دوتا مرد داشتن با خنده اونو حمل می کردن.
وارد دفتر رئیس شد و موش رو دید که هلو مینداخت بالا!

موش وقتی بیلی رو دید دست از هلو خوردن برداشت و با خشم بهش نگاه کرد.

بیلی دیگه خوش بین نبود.
-چیزی شده؟
-چیزی شده؟ چیزی شده؟ نصف سرمایه ی من سر بازی تو به باد رفت بعد تو می گی چیزی شده؟ تو مگه بیل نیستی؟
-هستم!
-مگه نگفتی برای آزمون عملی اومدی؟!
-گفتم!
-مگه قرارداد امضا نکردی؟!
-کردم!

موش سوال هاش تموم شده بود و نمی دونست چیکار کنه. تا همین جا بهش یاد داده بودن.
-همین! می تونی بری!

بیلی اصلا نفهمید چی شد که اینجوری شد.

بیلی از اونجا خارج شد.
بیلی که در شوک این قضیه به سر می برد، بدون توجه به جایی وارد پارک جادوگران شد.
روی نیمکت پارک نشست. یک آدمی هم دقیقا رو به روی اون نشسته بود. یه آدم دیگه به اون آدم رسید. چند گالیونی بهش داد و چیز کوچیکی گرفت و رفت.

بیلی فکرشم نمی کرد که انقد راحت بشه پول در آورد.




تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.