بیلی به حدی وخامت اوضاع رو درک کرد که درک کردن تو کل سابقا آونداش جریان پیدا کرد و تو تموم بدنش پخش شد و بیلیِ با درکی شد.
- ام... چیزه... میگم بیرون بارونی نباشه یه وقت؟
- زیر برگا پناه میگیریم. نگران نباش.
- اگه آفتاب همه ی برگارو سوزونده باشه چی؟
- تا امروز صب که همه ی برگا سر جاشون بودن.
- خب... میگم... اون بالا کلی آدمه. شاید اگه این همه حشره رو یه جا ببینن چندششون شه. البته به خودتون نگیرینا! میدونین که آدما چجورین...
حشرات نمیدونستن که آدما چجورین. اونا حشرات جوونی بودن که به عمرشون هیچ آدمی ندیده بودن. فقط از جنگجوها و سربازا و بازمانده های حملات انسانی چیزایی در مورد آدما شنیده بودن.
- آدما چجورین؟
- آدما... اونا بزرگن. خیلی بزرگ. و مرگبارن. و خطرناکن.
بیلی که تک تک عذابایی که کشیده بود داشتن با وضوح بالا جلو چشش رد میشدن و قر میدادن، با حرص حرفشو ادامه داد:
- و بدجنسن. خیلی بدجنس. شغلی در خور یه ارباب پر ابهت ندارن!
ولی یه ارباب دارن... کچله، دماغ نداره، مار دوست داره. یه خونه م داره. پولم داره... آدما... اونا خیلی بدن...
حشرات هیچی از حرفای بیلی نمیفهمیدن. به جز یه قسمت!
"شغلی در خور یه ارباب پر ابهت ندارن!".
- اون ارباب پرابهت بی شغلو میشناسی؟
- آره... خودمم...
درست بود که حشرات مغز کوچیکی داشتن. اما به هر حال مغز داشتن و مغزم مسئول تفکر بود و از تفکرم میشد نتیجه گرفت. حشرات نتیجه گرفتن:
- تو که شغل نداری، چجوری میخوای واسه ما شغل دست و پا کنی؟
- اِ... نه... نه من شغل دارم... من اربابم دیگه!
- پس به مام یه کاری میدی؟
- آره آره خیالتون تخت!
کرم خیالش تخت شد و بازم سوتی کشید. همه ی حشرات شروع به حرکت کردن تا بیلی رو بیرون ببرن.