هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
مرگخوارا میدونن که آزمون جدید باید خیلی سخت و طاقت فرسا باشه.
خودشونو آماده میکنن که با سخت ترین موانع مواجه بشن. مسئول قطار اعلام میکنه:
-سوت قطار! سوت قطار خراب شده. هر کدومتون که بتونه به جاش ایفای نقش کنه، بقیه رو هم نجات داده. حالا سوتی ترین همراهتونو انتخاب کنین ببینم صداش به اندازه کافی بلند و قوی و یکدست هست یا نه.

آزمون جدید کمی تحقیر آمیز به نظر میرسه. یه عمر مرگخوار باش و بجنگ و سفید بکش...حالا سوت شو.
ولی مرگخوارا میخواستن به راهشون ادامه بدن.

نیرویی نامرئی سو لی رو بطرف جلو هل میده.
-این...اینو امتحان کنین. سوت خوبی میشه. قیافش هم شبیه سوته. اسمش هم سوته. فقط یه حرف کم داره.

سو اجبارا جلو رفت.

-سوت بزن!

سو، سوت ظریف و دخترونه ای میزنه.

مسئول قطار اخماشو میکشه تو هم.
-به این میگین سوت؟ همه رو از قطار پرت کنین پایین!

خبر، خیلی زود به اطلاع لرد سیاه میرسه. لرد چوب دستیشو بیرون میکشه که قطار و مسئول رو با هم از روی زمین محو کنه. ولی فنریر جلو میره.
-ارباب...ما از اون دنیا سوار این قطار شدیم. الان این دنیاییم. اگه بلایی سرش بیارین شاید دوباره بریم اون دنیا. به نظر من بهتره بی سرو صدا پرتاب بشیم!

لرد چوب دستیشو تو چشم فنریر فرو میکنه. چون کسی نظرشو نخواسته بود. و بعد اعلام میکنه:
-یاران ما...مودبانه و بی سرو صدا از قطار پرتاب شده و به روش دیگری به سفرمان ادامه میدهیم.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۰۶ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
مرد سفید پوش گوش هوریس و رودولف را گرفت و به گوشه ای برد.
-ها کنین!
-چی؟
-ها کنین!

رودولف و هوریس بی حرکت ایستاده بودند و به مرد سفیدپوش نگاه میکردند.
-تو خانه ی ریدل بهتون یاد ندادن ها کنین؟
-نه! ولی در عوض بهمون یاد دادن ((آ)) کنیم، برای مواقع ضروری که دکتر میاد. نگاه کن، آآآآآآآ...

مرد سفید پوش آستین هایش را بالا زد و مشغول دادن آموزش ها کردن به دو مرگخوار شد.
-خب حالا ها کنین، مثل من!

هوریس و رودولف ها کردند. و بوی گندی که از دهانشان خارج شد باعث شد مرد سفید پوش به کما رفته و برای مدتی وارد زندگی نباتی شود، اما مرد به سرعت برگشت و فهمید او انسان فانی نیست که بخواهد بمیرد.
-چی مصرف کردید؟
-پیاز!
-به به! پیاز میخورید از خودتون در میاید!

هوریس و رودولف شطرنجی شدند. در همین حین سو دوباره برگشت. گویا لرد سیاه از کوپه ی خودش اخراجش کرده بود.
-خب سوالتون رو از اینا هم پرسیدید؟
-سوال؟ کدوم سوال؟
-سوال دیگه، قرار بود نظرمون رو درباره ارباب بپرسین و اگه نظرامون بد بود اربابو از قطار بندازید بیرون...

مرد سفید پوش کمی به ذهنش فشار آورد اما چیزی به یاد نیاورد... حافظه ی کوتاه مدتش پاک شده بود!
-من که نمیدونم در مورد چی حرف میزنید... ولی اگه میخواستم بندازمتون بیرون حتما یه دلیلی داشته! پس یه آزمون دیگه طراحی میکنم که ازتون بگیرم بعدش اگه درست انجام ندادید پرتتون میکنم بیرون!

هوریس و رودولف پوکرفیس به سو خیره شدند و منتظر مرد سفید پوش شدند تا آزمون جدیدش را بگیرد.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

ابیگل نیکولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از همین طرفا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
- یادم نمی یاد گفته باشم برین!
- این یعنی میشه بمونم!؟
- بعله قاعدتا!
- چه خوب !

سو اینو گفتو از کوپه ی بازجویی خارج شد.

- کجا میری خانم! مگه نمی خواستی بمونی!
- در خدمت بودیم حالا!
- پستونک!

اما دیر شده بود سو به کوپه ی لرد میرفت تا بمونه!
مرد سفید پوش یه دونه تو سر خودش زد که چرا باید این قطار همچین مسافرای خل و چلی داشته باشه!
- اشکال نداره خب! میریم سراغ نفر بعد!

مرد سفید پوش رفت سراغ هوریسکه فقط حضور مادی داشت! حضور معنویش تو یه دنیای دیگه بود!
- عرق سگی... گوشت!... ساحره های مستعد...!
- هوریس تو کدوم دنیایی! مام ببر!

حضور مادی هوریس دستی تو ردا برد و یه بطری عرق کره ای سگی دست رودولف داد!
رودولف ام که آماده ی دریابی ساحره ها بود بطری رو سر کشید و به هوریس پیوست!
حالا مرد سفید پوش مونده بود با دو نفر در فضا، یه بچه ی پستونک خواه و یه گرگینه ی گشنه که کم کم مشغول جوییدن دیوارای قطار شده بود!


BOOM!

No! I'll not smile, but I'll show you my teeth.

شناسه قبلی:اشلی ساندرز


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-خودت بگو اصلا!

خودت مذکور، تا به حال در این شرایط قرار نگرفته بود.
-چی شده؟... یه خلاصه بدین اول.
-خلاصه چیه آقا... بگو نظرت در مورد اون آقا چیه؟

-پستونک!

مامور قطار انگشتش را در حلق بچه فرو کرد.
-بگو!

رودولف کمی این ‌پا و آن پا کرد.
-خب... اربابن دیگه. میریم پیشش غر می‌زنیم، درخواست بخشش می‌کنیم... از بلا شکایت می‌کنیم...
-از من شکایت می‌کنی ملعون؟... تو بيا بيرون، با روده کوچیکت دار می‌زنمت.

صدای بلا بود که از ناکجا آباد قطار، به گوش رسید.
رودولف حساب کار دستش آمد.
-آقا این آقایی که شما می‌گی... خیلی خوبه... اصلا جادوگر به این خفنی و مهربانی دنیا به خودش ندیده... شما داری اشتباه می‌کنی... مسئول این آشوب‌ها اون نیس که... بلائه! همش زیر سر موهای بلاس!

مامور از شدت تاسف خوردن برای حال و روز خودش، تاسف دانی‌اش دچار شکاف شد.
-خانم!... خانم محترم... شما بگو... نظر شما چیه؟
-میشه بمونم؟


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۰:۴۴ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رئیس قطار نگاهی به بچه‌ی رابستن انداخت و گفت:
_خب عمویی...بهم بگو...نظرت در مورد اون آقا دماغ عملیه و کچله که میگه رئیس شماست، چیه؟

همه به بچه‌ی رابستن خیره شدند...بچه که تا آن سن این همه توجه به خود ندیده بود، کمی ترسید...سپس کمی لرزید...سپس کمی...بوی بد از خودش ساطع کرد!
_اوهو اوهو اهو...یکی اون پنجره را باز کنه!
_راسویی مگه تو بچه!
_بیا...اینهمه به این بچه فشار اوردین، تحمل نکرد این حجم از سنگینی رو!

رئیس قطار اما سرسخت تر از اینها بود...او باید از این کودک حرف میکشید!
_اشکال نداره...یه شکلات الان به این بچه میدم، تشویق بشه به حرف زدن!

رئیس قطار شکلاتی را درست از جلوی چشمان فنریر که مدتها بود چیزی غیر از نصف تلگراف نخورده بود، به کودک داد!
_چرا وقتی من حرف زدم پس به من شکلات ندادی؟
_خرس گنده...ام...البته درستش اینه که...گرگ گنده! خجالت نمیکشی خودت رو با بچه مقایسه میکنی؟

به نظر میرسید حتی رئیس قطار هم با فنریر مهربان نبود!
بچه‌ی رابستن هم زبانش را برای رابستن بیرون آورد و شکلاتش را خورد...سپس رئیس قطار دوباره از بچه پرسید:
_خب...بهم بگو حالا..نظرت در مورد اون اقاهه چیه؟
_نمود کامالاتک! چیز...پستونک!
_چی؟ پستونک از کجا برات بیارم بچه؟ بگو ببینم اصلا این اقا خوش رفتاره یا نه!
_پستونک!
_بابا بیخیال پستونک شو یه دقیقه...اصلا بهم بگو الان حالت چطوره؟
_پستونک!
_چیزی غیر از این کلمه بلد نیستی!
_پستونک!

رئیس قطار که دیگر کلافه شده بود، رو به رودولف کرد و گفت:
_شما آقا...شما...این بچه هیچی غیر پستونک نمیگه؟
_چرا بابا...بلده...خودم حداقل صدتا حرف زشت و فحش بهش یاد دادم...قربونش بره عمو...اصلا این بچه خیلی با استعداده، سریع یاد می‌گیره....ولی بچه اس دیگه...الان به پستونک نیاز داره...هنوز اونقدر بالغ و بزرگ نشده که چیز دیگه ای بخواد!

رئیس قطار سرش را به نشانه تاسف تکان داد...به نظر کار سختی را پیش رو داشت!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
فنریر خیلی خیلی خیلی خیلی... مرگخوار باوفایی بود، اما توی اون شرایط زجر زیادی کشیده بود؛ دوست داشت تا توی یه لحظه تمام خطاهایی رو که لرد ولدمورت توی دوران زندگیش انجام داده بود رو، رو کنه. اما از یه طرف دیگه نگاه های سنگین رابستن، سو و نگاه خمار اسلاگهورن رو هم نمیشد نادیده گرفت!
بالاخره فنر دلو به دریا زد...
- خب از کجاش براتون بگم؟ اول اینکه این آقا 40 سال تو کار کشت و کشتارِ مردم بی‌گناهه، دوما توهم زده که اربابه و هرکار دلش میخواد میتونه انجام بده، سوما که فک کرده میتونی ما بدبختارو اجیر کنه تا کارای شومشو براش انجام بدیم، آخریشم این که میخواد پسر برگزیده رو بکشه؛ تموم شد!

چند لحظه ای گذشت اما مرد سفید پوش هیچ واکنشی به اعترافات فنریر نشون نمی‌داد، بعد از اون چند لحظه، مرد سفیدپوش وسیله ای سفید و کوچک رو از گوشش در آورد...
- ببخشید داشتم ایرپادِ جدیدم رو تست می‌کردم، واقعا این مشنگ ها هم پیشرفت کردنا! خب می‌گفتی فرزندم.

فنریر دیگه هیچ چیز برای گفتن نداشت، این اولین باری بود که تصمیم به بر هم زدن حکومتِ اربابش داشت، اما همین یکبار هم نتیجه نداد، حتما حکمتی درکار است!

حالا نوبت بچه ی رابستن بود تا حرف راست را بزند، بالاخره از قدیم گفتن که حرف راست رو از بچه شنیدن شو!


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱۸:۲۸:۰۱
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱۸:۲۸:۴۰
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱۸:۳۱:۲۶

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۵۸ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-کی اول شده؟ فنر؟ چرا فنر اول شده؟

سو با شنیدن حرف مسئول قطار، به داخل کوپه پریده بود تا از چیزی جا نماند.
تنها چیزی که می دانست، این بود که فنریر نباید اول می شد. دست کم در آن شرایط نباید می شد. اهمیتی هم نداشت که موضوع از چه قرار بود!
-راستی ارباب... میشه بمونم؟
-نه سول!

دیالوگ بین سو و لرد سیاه، مرد را کنجکاو کرد.
-شما خانوم... شما هم بیاین. اون آقا هم باید بیان.
-هوریس؟ اون که اصلا هوشیاری نداره!

مرد سفیدپوش مسئول قرار، همینطور الکی انتخاب می کرد.
-پس معلومه به نفعتون نیست که بیاد! همین که گفتم. شما آقا، شما هم پاشو بیا.
-رئیستون ساحره‌س دیگه؟

رودولف با امیدواری از جایش بلند شد و به طرف در کوپه رفت.

-این بچه هم باید بیاد. حرف راست رو باید از همین بشنویم اصلا.

رابستن بلند شد و بچه را زیر بغل زد.

-شما کجا؟ فقط بچه. شما نمی تونین بیاین. حضورتون ممکنه روش تاثیر بذاره.

چند دقیقه بعد، گروه چهار نفره ی مرگخواران، به همراه بچه، جلوی رئیس قطار صف کشیده بودند.

-خب، اولین سوال... اون آقا اخلاقش چجوریه؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۱۹ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
لرد سیاه قصد داشت شکلات مناسبی تقدیم فنریر کند که صدایی او را متوقف کرد!

-این جا دقیقا چه خبره؟

مردی سفید پوش با عصبانیت در کوپه را باز کرد. مردان سفید پوش زیادی در طول سفر لرد سیاه و یارانش وجود داشت! همگی هم بسیار مزاحم بودند. این یکی علاوه بر مزاحمت، اعصاب هم نداشت.
-قطار رو گذاشتین رو سرتون. یکی آشپزی می کنه، یکی دعوا می کنه، یکی بچه از پنجره بیرون می ندازه، یکی بچه خواری می کنه.

-آقا اجازه...این دو تا یکیِ آخری یه نفر بودن.

این توضیح، چیزی از عصبانیت مامور قطار کم نکرد.

-دیگه صبر و تحملمون تموم شده. نظم و امنیت نذاشتین برای قطارمون. طبق تحقیقات ما، مسئول کل این شلوغیا ایشون هستن.

انگشت مرد دست به سمت لرد سیاه گرفته شد.
-رئیس قطار تصمیم گرفت پنج نفر از شما رو بطور اتفاقی انتخاب کنم و پیشش ببرم که نظرتونو درمورد این آقا بپرسیم. بعد تصمیم می گیریم که از قطار پرتش کنیم پایین یا نه. تو...نفر اولی...


فنریر انتخاب شده بود! چهار نفر دیگر هم باید انتخاب می شدند.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱۶:۳۰:۰۸



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۳۲ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
بچه، تاتی تاتی کنان، با لبخندی پلید که زرنگی شومی هم ازش میریخت، خودش رو رسوند به کوپه لرد سیاه.
با مشاهده لرد سیاه که پاهاشو روی کمر فنریر دراز کرده و رابستن که در همون حالت یقه فنریر رو گرفته و ازش راجع به بچه سوال میپرسه، لبخندش حتی عمیق تر شد.
- بابا!

چشمای لرد، فنریر و رابستن به سمت بچه برگشت.

فنریر، بدون اینکه از زیر پاهای لرد سیاه خارج بشه، موفق شد بچه رو بگیره و سریع وارد دهنش کنه.
- من که چیزی ندیدم.

لرد سیاه پاهاشو از روی کمر فنریر برداشت.
- مرتیکه حال بهم زن خام خوار! میپختیش لااقل! اونم جلوی ما آخه؟ گستاخ بیتربیت!

فحش ها و داد و بیداد لرد، با دیدن رابستنی که داره با مشت میکوبه پشت فنریر نصفه موند.
رابستن در همون حال که محکم میکوبید پشت فنریر و سعی داشت فکش رو هم باز کنه، گفت:
- تخ کردن کن! دِ گفتن میگم تخ کردن کن!

فنریر قصد تخ کردن نداشت. اصولا فنریر معتقد بود غذایی که وارد دهنش بشه، باید تا ته معده ش پیش بره. بچه هم از این قاعده مستثنی نبود.

- فنر! بیا شکلات بخور!
- شکلات؟

همین یک لحظه باز شدن دهن فنریر کافی بود تا رابستن دستش رو وارد معده فنریر کنه و بچه شو بکشه بیرون.
- بابایی! فنر من رو از قطار به بیرون پرتاب کردن کرد!

لرد و رابستن نگاه مرگباری به فنریر کردن. مرگبار تر از هر نگاهی که در طول سفر به فنریر کرده بودن!

- ارباب، میشه لااقل شکلاتمو داشته باشم؟



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
فنریر درحالی که به هوش و ذکاوت نداشته اش می بالید و نیشش تا بناگوش باز بود، به طرف کوپه ی هم گروهیانش رفت.

همین که خواست بنشیند، ارباب مانعش شد:
- صبر کن ببینیم! مگر تو الان نباید با یک بچه ی خرابکاری کرده تو بغلت باشی؟ برای چی همینجوری راحت داری ول می گردی؟ درضمن نیشت را هم ببند!

سپس روبه رابستن و گابریل برگشت:
- به شما گفته بودیم نگذارید فنر راحت شود! گفتیم او را اذیت کنید! این چه وضعش است؟

گابریل و رابستن مات و مبهوت مانده بودند؛ طبق زمان بندی آنها فنریر باید تا یک ساعت و نیم دیگر درگیر بچه می بود!

فنریر درحالی که نیشش را می بست، دوباره خواست بنشیند که این بار رابستن مانعش شد:
- بچه مو چه کار کردن کردی؟ بچه ی منو گم شدن کردی؟
- نخیر، بچتو شستم الانم رفت که بازی کنه؛ فکر نکنم تا شب برگرده، خیلی داره بهش خوش می گذره!

درست در همین لحظه که فنریر شاد و سرخوش بالاخره توانست سرجایش بنشیند، بچه به قطار رسید و از پنجره ای که فنریر فراموش کرده بود ببندد، وارد شد.

بچه باهوش تر از فنر بود؛ در همین چند دقیقه داستانی از خود سر هم کرده بود که یقین داشت به محض تعریف کردنش، سرِ فنریر بر بدنش نخواهد ماند!

بچه با لبخندی شیطانی به طرف کوپه ی مرگخواران به راه افتاد.




ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱۴:۳۲:۴۱
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱۴:۳۲:۴۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.