رئیس قطار نگاهی به بچهی رابستن انداخت و گفت:
_خب عمویی...بهم بگو...نظرت در مورد اون آقا دماغ عملیه و کچله که میگه رئیس شماست، چیه؟
همه به بچهی رابستن خیره شدند...بچه که تا آن سن این همه توجه به خود ندیده بود، کمی ترسید...سپس کمی لرزید...سپس کمی...بوی بد از خودش ساطع کرد!
_اوهو اوهو اهو...یکی اون پنجره را باز کنه!
_راسویی مگه تو بچه!
_بیا...اینهمه به این بچه فشار اوردین، تحمل نکرد این حجم از سنگینی رو!
رئیس قطار اما سرسخت تر از اینها بود...او باید از این کودک حرف میکشید!
_اشکال نداره...یه شکلات الان به این بچه میدم، تشویق بشه به حرف زدن!
رئیس قطار شکلاتی را درست از جلوی چشمان فنریر که مدتها بود چیزی غیر از نصف تلگراف نخورده بود، به کودک داد!
_چرا وقتی من حرف زدم پس به من شکلات ندادی؟
_خرس گنده...ام...البته درستش اینه که...گرگ گنده! خجالت نمیکشی خودت رو با بچه مقایسه میکنی؟
به نظر میرسید حتی رئیس قطار هم با فنریر مهربان نبود!
بچهی رابستن هم زبانش را برای رابستن بیرون آورد و شکلاتش را خورد...سپس رئیس قطار دوباره از بچه پرسید:
_خب...بهم بگو حالا..نظرت در مورد اون اقاهه چیه؟
_نمود کامالاتک! چیز...پستونک!
_چی؟ پستونک از کجا برات بیارم بچه؟ بگو ببینم اصلا این اقا خوش رفتاره یا نه!
_پستونک!
_بابا بیخیال پستونک شو یه دقیقه...اصلا بهم بگو الان حالت چطوره؟
_پستونک!
_چیزی غیر از این کلمه بلد نیستی!
_پستونک!
رئیس قطار که دیگر کلافه شده بود، رو به رودولف کرد و گفت:
_شما آقا...شما...این بچه هیچی غیر پستونک نمیگه؟
_چرا بابا...بلده...خودم حداقل صدتا حرف زشت و فحش بهش یاد دادم...قربونش بره عمو...اصلا این بچه خیلی با استعداده، سریع یاد میگیره....ولی بچه اس دیگه...الان به پستونک نیاز داره...هنوز اونقدر بالغ و بزرگ نشده که چیز دیگه ای بخواد!
رئیس قطار سرش را به نشانه تاسف تکان داد...به نظر کار سختی را پیش رو داشت!