هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
بیلی اخمی به موجودی که تا به حال ندیده بود کرد.
-پوزه ی زشتت رو از پشت ما بکش

اما موریانه انگار حرف های او را نمیفهمید،پس پوزه اش را بیشتر به روی کمر بیلی کشید.
بیلی خواست اعتراضی بکند،اما با این کار موریانه کمر بیلی که میخارید،کمی حال آمد. پس بجای اعتراض دهن به آه و ناله باز کرد.
-آخیشششش..اوممم...یه ذره ..بالاتر ...آه ...سمت چپ...خوبه ....آفرین همه جارو باهم!
بلاخره یکی پیدا شد از اربابش پیروی کنه!

اما بیلی متوجه موریانه هایی که از دسته اش بالا میرفتند و چوبش را میمکیدند نبود!
تعداد موریانه ها زیاد و زیادتر میشد و بیلی انگار بیشتر لذت میبرد.
بیلی برای جلب توجه با دسته اش به آرامی پشت سوسک گنده ای کوبید و باعث شد سر آن سوسک زشت به طرفش برگردد.
-چیه دادا؟کاری داشتی؟

بیلی عصبانی شد و اخمی کرد‌.
-دادا دیگه چیه؟من اربابتم ارباب!

سپس پشتش را به سوسک نشان داد.
-توهم باید مثل این موجود ناشناخته ازم اطاعت کنی!

سوسک که از بیلی دنیا دیده تر بود،میدانست آن موجود ناشناخته چیست و چه میکند.
-دادا...اون که موری..

بیلی، بیل زد وسط حرف سوسک.
-بلد نیستی بگی ارباب؟

-آخه...

-نه میخوای اسپلش کنم؟همون هجی آمیانه ی شما!....نیگاه..ا...ر...ب...ا...ب!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۶:۴۷ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۴۰۲
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
بیلی مجبور بود وجود صد ها حشره که با پاهای متعددشون از سر کله اش بالا میرفتن رو تحمل کنه. اون تلاش میکرد تمام مدتی که پای سوسک سیاه بالدار رو از حلقومش بیرون میکشید یا ملخ درست از روی چشمش رد شد تا خاک رو بکنه، آروم باشه.
بیلی میخواست از همون زمان ارباب بودن رو تمرین کنه چون مطمئن بود با دست پیدا کردن به اهدافش به اندازه پای همون مورچه ای که داشت کله ی زنبوری رو حمل می کرد فاصله داره.

- ما اینجوری راحت نیستیم! لایه های وجودیمون داره اذین میشه! ما رو روی برگی چیزی حمل کنین.

حشرات که مشغول ویز ویز و هیس هیس بودن کلا چیزی نشنیدن.

- اهم اهم... با شما بودیم. برگ ما رو بیارید بشینیم روش!

حشرات مشغول کندن بودن و به اون اهمیت نمیدادن.

- پشت ما میخاره. حداقل یکی بیاد کمر ما رو بخارونه خب!

بیلی وقتی دید کسی بهش توجه نمیکنه تصمیم گرفت فعلا استقلال رو تمرین کنه و ارباب بودن رو برای مرحله ی بعدی بذاره بنابراین دستش رو برو تا کمرش رو بخارونه که دستش با پوزه ی حشره ای برخورد کرد. البته بیلی تکه چوبی دنیا دیده نبود و در نتیجه هنوز با موجودی به نام موریانه آشنایی نداشت!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
بیلی به حدی وخامت اوضاع رو درک کرد که درک کردن تو کل سابقا آونداش جریان پیدا کرد و تو تموم بدنش پخش شد و بیلیِ با درکی شد.

- ام... چیزه... میگم بیرون بارونی نباشه یه وقت؟
- زیر برگا پناه میگیریم. نگران نباش.
- اگه آفتاب همه ی برگارو سوزونده باشه چی؟
- تا امروز صب که همه ی برگا سر جاشون بودن.
- خب... میگم... اون بالا کلی آدمه. شاید اگه این همه حشره رو یه جا ببینن چندششون شه. البته به خودتون نگیرینا! میدونین که آدما چجورین...

حشرات نمیدونستن که آدما چجورین. اونا حشرات جوونی بودن که به عمرشون هیچ آدمی ندیده بودن. فقط از جنگجوها و سربازا و بازمانده های حملات انسانی چیزایی در مورد آدما شنیده بودن.

- آدما چجورین؟
- آدما... اونا بزرگن. خیلی بزرگ. و مرگبارن. و خطرناکن.
بیلی که تک تک عذابایی که کشیده بود داشتن با وضوح بالا جلو چشش رد میشدن و قر میدادن، با حرص حرفشو ادامه داد:
- و بدجنسن. خیلی بدجنس. شغلی در خور یه ارباب پر ابهت ندارن! ولی یه ارباب دارن... کچله، دماغ نداره، مار دوست داره. یه خونه م داره. پولم داره... آدما... اونا خیلی بدن...

حشرات هیچی از حرفای بیلی نمیفهمیدن. به جز یه قسمت! "شغلی در خور یه ارباب پر ابهت ندارن!".
- اون ارباب پرابهت بی شغلو میشناسی؟
- آره... خودمم...

درست بود که حشرات مغز کوچیکی داشتن. اما به هر حال مغز داشتن و مغزم مسئول تفکر بود و از تفکرم میشد نتیجه گرفت. حشرات نتیجه گرفتن:
- تو که شغل نداری، چجوری میخوای واسه ما شغل دست و پا کنی؟
- اِ... نه... نه من شغل دارم... من اربابم دیگه!
- پس به مام یه کاری میدی؟
- آره آره خیالتون تخت!

کرم خیالش تخت شد و بازم سوتی کشید. همه ی حشرات شروع به حرکت کردن تا بیلی رو بیرون ببرن.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۲ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
- من باید نجات پیدا کنم... حالا یه راهی پیدا کن که تا قبل از ریشه دادن، از اینجا بیام بیرون!

کرم کمی با خودش سبک و سنگین کرد. شغل خوب و مناسب... و غذاهای خوشمزه‌ای که می‌توانست بخرد...
با خوشحالی سوتی زد و در کسری از ثانیه زیر خاک و اطراف بیلی پر از حشراتی شد که باعث شد بیلی از شدت چندش بودن اوضاع چهره‌اش را جمع کند که البته نشد... چون چهره‌اش چوبی بود.

- اینا چین؟
- اینا دوستامن! اومدن برای کمک! سوسکا، کرما، مورچه‌ها، کمکش کنین از زیر خاک در بیاد... بعدش با هم بریم توی کاری که میگه! بعدشم کلی پولدار بشیم!

حشرات سری به تایید تکان دادند و مشغول بیرون بر ن بیلی از خاک شدند؛ و در همین حین بود که بیلی متوجه شد کمک خواستن از حشرات و کرم‌ها اصلا ایده خوبی نبوده... چون او به محض بیرون آمدن از زیر خاک با ملتی زبان نفهم روبرو می‌شد که کار و غذا می‌خواستند!


گب دراکولا!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۳۰ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-من غذا می خوام.

بیلی سعی کرد به طرف صاحب صدا بچرخد. ولی جایش بسته تر و تنگ تر از آن بود که اجازه‌ی حرکت به او بدهد.
-کی هستی؟ بیا اینطرف ببینمت.

خاک های اطراف بیلی به لرزش در آمدند. بیلی ترسید. امیدوار بود آن موجود قدرتمند، چوب ها را غذا حساب نکند.
-منم. سلام!

کرم کوچک و قهوه ای رنگی خاک را شکافته و جلو آمد. بیلی دوباره در خیالاتش محو شد...
می توانست بعد از ارباب شدن، کرم را به عنوان حیوان دست آموزش نگه دارد. به نظرش همه‌ی ارباب ها یک مار نگه می داشتند. برای اربابی در ابعاد بیلی، یک کرم می توانست جایگزین مناسبی برای مار باشد. البته او در طول عمرش، تنها یک ارباب دیده بود و اطلاعاتش به همان یک ارباب محدود بود.

-هــــام...

کرم دهانش را باز کرده و به طرف بیلی می آمد.

-دهنتو ببند ببینم! داری چیکار می کنی؟
-غذا!

بیلی تصمیم گرفت ابتدا کرم را با خود همراه و متحد کند. یک ارباب باید حواسش به خطرات می بود و آنها را دفع یا به نفع خودش تغییر می داد.
-ببین... من خشکم. خیلی ساله که نرم و خوشمزه نیستم. گوارشت دچار مشکل میشه اگر منو بخوری. بیا و کمکم کن؛ منم قول میدم یه شغل خوب با وام و امکانات عالی بهت بدم.

بیلی خوشحال شد که کرم نمی دانست خودش به دنبال شغل می گردد!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
و کاری کرد. کاری که بهتر از هر کاری بلد بود.

قانع کردن!

-ببین هاپولی، این پرتاب ها و دریافت ها هیچ فایده ای برای ما دو تا نداره. چرا چنین کار عبثی رو ادامه بدیم؟ به جاش منو بذار روی اون چمنا و منم در مقابل بهت قول می دم که وقتی ارتشم رو تشکیل دادم تو رو تبدیل به یکی از مسئولین بالا رتبه...هی...چی شد؟

سگ به طرف صاحبش ندویده بود. این باعث خوشحالی بیلی شده بود. ولی فقط تا لحظه ای که سگ شروع به کندن زمین کرد.

-هی...زمینو برای چی می کنی؟ می خوای زنده به گورم کنی؟ منو بکاری؟ من درخت نیستم...من ریشه ندارم. نکنه ریشه بدم! چیکار کنم؟

سگ، بیلی را به دهان گرفت و همچون استخوانی در زمین دفن کرد. قصد داشت زمستان برگشته و بیلی را بخورد...
روی بیلی را با خاک پوشاند و برای بازی به سمت صاحبش برگشت.

بیلی فریاد سر داد!
-یکی به این ارباب ناتوان کمک کنه...کسی نیست؟ آهای...کسی زیر خاک نیست که مقام و منصب خوب بخواد؟


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱۶:۰۸:۳۰



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
بیلی بدون توجه به این‌که چه مسیری در پیش گرفته فقط رو به جلو در حرکت بود. از سوراخ زیر درها عبور می‌کرد، از روی میزها می‌پرید و حتی سقلمبه‌ای به پای رهگذرانی که جلوش سبز می‌شدن نثار می‌کرد.
طبیعتا گاهی هم به خاطر اعمال کرم‌ریزانه‌ش خودش لگد یا فحش می‌خورد!

- آخیش!

بیلی وقتی حس می‌کنه به اندازه کافی دویده و از محل خطر دور شده، بالاخره گوشه‌ای می‌ایسته تا نفسی تازه کنه. اما قبل از اینکه نفسش بخواد تازه بشه، حس می‌کنه دیگه با زمین تماسی نداره.

- هی کی منو بلند کرد؟

کسی که بلندش کرده بود نه متوجه فریاد بیلی می‌شه و نه حتی اینکه یه بیل سخنگو دستش گرفته! به تنها چیزی که اهمیت می‌داد سگش بود که با ذوق و شوق جلوش جست و خیز می‌کرد.

- بدو پاپی!

بیلی پرتاب می‌شه و همینطور هی بین زمین و هوا دور خودش می‌چرخه و همزمان صدای هاپ‌هاپ سگی رو می‌شنوه که بدو بدو دنبالش بود و می‌خواست بگیردش.
که خب البته موفق هم می‌شه!

بیلی تو دهن سگ گیر کرده بود و حالا با بزاق دهنش داشت مزین می‌شد. اما به نظر میومد برای این چرخه پایانی نبود، چرا که دوباره به دست صاحب سگ سپرده و می‌شه و دوباره پرتاب می‌شه!.

باید کاری می‌کرد!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
بیلی به میخ و چکش که داشتن کار خودشونو میکردن و اصلا احساسات و وحشت اون براشون مهم نبود، نگاه کرد. و بعد یه حساب دو دوتا پنج تا با خودش کرد. اصولا با ضربه چکش به میخ، میخ دردش میگرفت. در نتیجه، اگه میخ این رو میفهمید و از سرنوشت رفقا و فامیلاش درس میگرفت، باید دشمن چکش میشد و اجازه نمیداد چکش بزنه تو سرش!
پس بیلی از ذهنش و نقشه کشیش به خودش بالید و سریع داد زد:
- مزارکه... چیز... مکا... مزا.... آها! مذاکره!

بیلی اصولا به مذاکره اعتقاد نداشت. هورکراکس لرد سیاه بود بهرحال!
چکش و میخ از فرود اومدن توسط دست مرد جلوگیری کردن و ثابت روی هوا موندن و اصلا هم اهمیت ندادن که صاحبشون پوکرفیس شده و داره با تعجب نگاهشون میکنه.
و بعد، اول چکش گفت:
- چه مذاکره ای دقیقا؟ سریع بگو. امروز باید میخ های زیادی رو بکش... بزنم توی سطوح مختلف.

میخ چیزی نگفت. ترجیح میداد گوش کنه و بعد که فهمید قضیه از چه قراره و هرکس چه موضعی داره وارد بشه. میخ به شدت زرنگ بود یا لااقل احساس زرنگی میکرد.
بیلی چند ثانیه فکر کرد و بعد در جواب چکش گفت:
- میشه من و میخ رو امروز زنده بذاری؟
- نه خب. چرا باید بکنم اینکارو؟ شغل من کشتن تو و میخ هستش اصلا.
- توی ارتشم فرمانده میشیا.
- پس من چی؟

هیچکس به میخ توجه نکرد.
چکش یخورده فکر کرد. حس طمع قدرت و شهرت توی چشماش دیده شد. به نظر خودش حتی داشتن یه شنل سیاه میتونست به ابهتش اضافه کنه و البته میخ هایی که جلوش زانو میزدن. در نتیجه، زمانی که مرد تلاش کرد با چکش به میخ ضربه بزنه، چکش همکاری کرد. اما با یک خطای چند میلیمتری که میخ رو تا عمق دست مرد فرو برد. و بعد، بیلی قبل از اینکه چکش خودشو آزاد کنه و بیاد دنبالش، فرار کرد. اصولا اعتقادی به وفای به عهد نداشت انقدر که همه سعی کرده بودن بلاهای بد سرش بیارن.



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۵ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

وینسنت کراب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۰ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
از هر جا ارباب دستور بدن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 595
آفلاین
کار کردن در اداره برای یک بیلی بسیار جذاب و وسوسه برانگیز بود. بیلی حتی به تهیه کراوات هم فکر کرد، ولی فرصت کافی نداشت. برای این که توسط ماموری به اداره برده شد.

-ببخشید آقا...دستشویی کجاست؟

جلوی در شخصی این سوال را از مامور پرسید و بیلی وحشت زده شد!
-اینجا...هم...دستشویی...داره؟

با ترس و لرز پرسید. مامور جواب داد:
-آره...ولی ما اونجا کاری نداریم. اول باید ببرمت کارگاه.

بیلی خوشحال شد. کارگاه حداقل جای ترو تمیزی بود.


ده دقیقه بعد:


-جیغ نکش...تکون هم نخور. بی فایده اس.


بیلی جیغ کشید...تکان هم خورد...بی فایده بود.

-من هر طور شده باید اینو بزنم تو سرت. برای همین آروم بگیر تا کارم تموم بشه.
مامور میخی را بالای سر بیلی گرفت. چکش را بلند کرد و دوباره فریاد بیلی به هوا بلند شد.
-نزن خب!

-ببین...این میخ رو میزنم تو سرت. بعد با یه سیم وصلش میکنم به خودت. این برق تولید میکنه. برای مجرمای خطرناکه. فکرشو بکن...از خودت برق تولید میکنی. عالی نیست؟

اصلا عالی نبود. بیلی باید فرار میکرد! شاید میتوانست با چکش یا میخ مذاکره کند.


ویرایش شده توسط وینسنت کراب در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۵ ۱۳:۱۳:۵۵

ارباب فقط یکی...همین یکی!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۱:۰۵ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-ببین بیلی... آروم باش. به جنبه‌های مثبتش فکر کن. تو قراره ارباب شی!... چی مهم‌تر از اینه؟ چرا غصه... آخ!

مامور به هنگام ورود به مغازه، به دیواری برخورد کرده بود.

-هوی... مردک! مراقب باش... خب بیلی داشتم می‌گفتم. چرا غصه می‌خوری؟ اینا خاک خوریه. بعدها همه از ارباب بیلی به نیکی یاد می‌کنن... بزرگ‌ترین ارتش مال تو خواهد... آخ!

مرد مقادیری پیچ و مهره در جیبش ریخته بود.

-مردک تسترال صفت!... چی می‌گفتم؟
-آقا تبر دارین؟
-تبر؟ تبر چرا؟ می‌خوای تبر به من بزنی؟... جواب بده!

بیلی فقط داد و بیداد می‌کرد.

بالاخره خریدهای مامور تمام شد.
-خب آقای چوب...
-بیلی...
-بیلی... الان برمیگردیم اداره و کار تو رسما شروع می‌شه.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.