هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۰ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
سر دفتر به قسمت پایینی برگه اشاره کرد.
-اینجا

بیلی امضا کرد،اما انگار امضا ها تمامی نداشت!

-اینجا ....اینجا ....اینجا...اینجا رو هم امضا کنی فقط ده تا دیگه مونده!

بیلی خسته شده بود .دست نداشت و با چوب امضا کردن سخت بود.
بیلی در ذهنش به خود یادآوری میکرد،تمام سختی ها را میکشد و در آینده اربابی حتی بزرگ تر از لرد سیاه میشود.

سر دفتر که انگار برگه هایش تمام شده بود،به دو کارگر که کمی آن طرف تر ایستاده بودند اشاره کرد.
-بیاین اینجا چوب بستی جدید رو درست کنین،زنای زیادی اون بیرون منتظر بستی هاشونن!

بیلی تا به اینجا از شغلش راضی بود.
زیرا که با رودولف زیاد میگشت و به لیس زده شدن توسط زن ها علاقه داشت!

دو کارگر به سمت بیلی آمدند و اورا به سمت دستگاه چوب بری بردند.
بیلی که توقع همچین چیزی را نداشت شکایت کرد.
-هی منو کجا میبرین؟مگه نباید لیسیده بشم چرا میخواین منو ببرین؟

کارگر سمت چپ، بیلی را برداشت و به میز کوبید.
-واسه اینکه تو چوب معمولی و موریانه زده ای و باید تراشیده و تمیز بشی تا مردم لیست بزنن!

بیلی فکر کرد.
آیا اون چوب معمولی موریانه خورده بود؟
مگه اون ارباب نبود؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۴ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
بیلی وارد کارخانه بستنی سازی شد و به سمت دفتر امور استخدام رفت...
_ما اومدیم استخدام بشیم!
_شما؟
_بله...ما!
_بقیه تون کجان پس؟ یه نفری که!

بیلی ضایع شد..او هنوز برای ایفای نقش یک ارباب آماده نبود!
_خیلی خب...من...اومدم استخدام شم!

سردفتر امور استخدام جلو آمد و یک برگه را به بیلی داد...
_این قراردادتون هست...امضاش کنید!
_خب...بذار ببینم چی نوشته...
_نه...نیاز نکرده...امضاش کن فقط!
_دیگه عمرا این کار رو نمیکنم...تا وقتی که ندونم ان چه کاریه و جزییاتش رو ندونم، این کار رو نمیکنم!

سردفتر قرارداد را جلوی بیلی گذاشت و گفت:
_ببین...فکر نکن خیلی تحفه ای...روزی هزارتا چوب میاد اینجا با التماس که چوب بستنی بشه...حتی غیر چوب ها هم میان!
_میان که چوب بستنی بشن؟
_آره..رودولف رو میشناسی دیگه؟
_بله...کیه که نشناسه!
_اون هر روز دو ساعت میاد اینجا التماس میکنه چوب بستنی بشه، بدیمش دست ساحره‌ها که لیسش بزنن!

بیلی به فکر فرو رفت...به نظر نمی‌رسید کار سختی در پیش رو داشته باشد...حتی شاید این شغل رویایی یک چوب باشد...اینکه صرفا لیسیده شود و پول بگیرد!
_خب...کجا رو امضا کنم؟




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۵۲ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
آقای نقش پخش کن دنبال بیلی میدوئه.
-صبر کن. ببین. بیا. خوب بازی کردی. نقش دیالوگ دار بهت میدم. اسکار میگیری. ارباب می شی. کجا داری میری...حالا من دماغ پینوکیو از کجا بیارم؟...

ولی بیلی که به اندازه ی کافی سختی کشیده، با حداکثر سرعتی که میتونه از اونجا دور میشه.

کمی بعد جلوی یه دکه ی روزنامه فروشی نشسته و آگهی های استخدام رو جلوی خودش پخش کرده.

بیلی دیگه عاقل شده و دنبال شغلی مناسب خودشه.
-خب...بذار ببینم...چوب معاینه! این خوب نیست. با بیمارا سرو کار داره. مریض میشم. چوب بازی سگ...اینم که قبلا شدم. چوب پنبه...اینم که برام مناسب نیست. چوب بستنی!...اسمش خوبه. بستنی دیگه چیه؟ همین میشم. همین با کلاسه!


بیلی تیکه ی آدرس آگهی رو پاره میکنه و به سمت کارخونه ی بستنی سازی حرکت میکنه.



چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
اسید در حال عصبانی شدن بود. و وقتی اسیدها عصبانی می‌شوند و حرص می‌خورند، بیشتر ترشح می‌شوند.

با شدت گرفتن عصبانیت اسید، شدت تجزیه شدن بیلی هم بیشتر می‌شد؛ پس شروع به فکر کردن کرد تا هر چه سریعتر از آنجا رهایی یابد.
- باید یه کاری کنم که بچه منو برگردونه... ... ولی خب، از مسیر درستش! ... باید محتویات معده‌ش رو برگردونه. خب چیکار می‌تونم بکنم؟

بیلی به سمت اسید برگشت.
- هی اسید... پیس پیس! من می‌خوام یه چیزی رو بهت بگم.
- چی رو؟
- تو باید بدونی که... که... دارن اینجا بهت ظلم می‌کنن! همش داری اینجا زندگی می‌کنی... غذاهای سفت و بدردنخورشونو می‌دن که تو تجزیه‌شون کنی! اونا حتی به خودشون زحمت نمی‌دن ِکه غذا رو خوب بجَوَن!

اسید به فکر فرو رفت.

- اصلا به این فکر نمی‌کنن که ممکنه برات سخت باشه و یا چطوری می‌خوای تنهایی از پسش بر بیای!

اسید بیشتر به فکر فرو رفت.

- باید قیام کنی! باید بلند بشی و باهاشون مبارزه کنی! باید همه غذاها رو برگردونی تا با استفاده از راه‌های دیگه هضمشون کنه!

اسید حالا کاملا درون افکارش بود و هیچ جوره قصد بیرون آمدن نداشت. عصبانی بود، دلشکسته بود و مدام به این همه مدتی که حقش را خورده و به او ظلم کرده بودند فکر می‌کرد. نتیجتا به پا خواست، دور خودش چرخید و چرخید و تمام محتویات معده را با شدت از پیلور خارج کرد.

محتویات معده، به علاوه بیلی، حالا توی مری بودند و به سرعت به سمت دهان برمی‌گشتند. بیلی هم که خنده‌های شیطانی می‌کرد، ابرویی برای دیگر محتویات بالا انداخت و از دهان بچه، به بیرون پرتاب شد.


گب دراکولا!


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۸ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
خلاصه:
یکی از هورکراکس های لرد به نام بیلی از گرینگوتز فرار کرده. خسته شده و می خواد مستقل بشه و ارتش خودشو تشکیل بده. ولی ارتش خرج داره. برای همین تصمیم می گیره اول کمی پول در بیاره.
کارهای زیادی می‌کنه اما هیچکدوم موفق نبودن. چوبه الان برای بازیگر شدن به تئاتر رفته. بهش نقش چوب شور دادن و قول دادن که اگه نقشش رو خوب بازی کنه، می تونه نقشای بهتری بگیره و پیشرفت کنه. اما بچه‌ای که نقش خورنده چوب شور رو داشت، واقعا اونو خورده و حالا به فکر راهی برای خلاص شدن، قبل هضمه.
.................

بیلی سعی کردن تمرکز کند.
-به اسید معده توجه نکن... تو باید تمرکز کنی... تو باید خودت رو نجات بدی... تو می‌تونــ... بابا عمو! یه دقیقه بیخیال هضم ما شو... همه حس تمرکزم رو گرفتی!

اسید جا خورد... اسید دلش شکست... اسید سرشکسته هم شد.
-چرا داد می‌زنی؟... به من چه؟... مگه من دلم خواست اسید معده شم؟... مگه تقصیر منه؟ مگه من خواستم؟

خودش را گوشه ای جمع کرد و مظلوم به نظر رسید.
بیلی از خودش خجالت کشید. چطور دلش آمده بود دل یک اسید بیچاره را بشکند؟
پاسخ واضح بود... بیلی اصلا دل نداشت. اما نمی‌خواست به جزییات اهمیت دهد. مهم کلیات بود.
اگر اسید دل شکسته کینه می‌کرد، قطره قطره جمع و وانگهی دریا می‌شد، می‌آمد و او را که اربابی بزرگ شده بود، تجزیه می‌کرد، چه؟
البته این هم جزییات بود... کلیات مهم‌تری وجود داشت... بیلی باید از معده بچه خلاص می‌شد.


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۱:۵۸ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
کارگردان که از دست بیلی به اصطلاح کُفری شده بود، همچنان داشت زیر لب غر میزد:
_نمیدونم این نابازیگر‌ها رو از کدوم کارخونه چوب بری میارن...لامصب، اگه یه تیکه چوب خشک میذاشتن جاش، بهتر بازی میکرد!

کارگردان هیچ توجه نکرده بود که بیلی واقعا همان "تکه چوب" است...به هر صورت کارگردان به صندلی خود برگشت و گفت:
_این صحنه رو برای بار پونصد و هشتاد و پنجمین بار برداشت میکنیم...یک..دو..سه....حرکت!

بعد از فرمان کارگردان، بیلی سعی کرد در نقشش فرو برود، ولی نه آنقدر که صحنه را خراب کند...پس وقتی که کودک دو ساله او را در دست گرفت، بیلی به میزان لازم شور شد...هنگامی که در دهان کودک رفت، سعی کرد صدای خاصی از خود درنیاورد...هنگامی که خورده شد، سعی کرد چیزی نگوید...ولی حالا چند دقیقه ای از بلعیده شدنش می‌گذشت و کم کم اسیدهای معده در حال ترشح شدن بودند!
پس بیلی سعی کرد این بار دیگر چیزی بگوید...
_میگم...اهم اهم...چیزه...کسی صدای من رو میشنوه؟

کسی به بیلی جواب نداد....او حالا نگران بود!
_بابا من حالا به درک...این بچه‌تون چیزیش نشه چوب خورده!

باز هم کسی پاسخگوی بیلی نبود...این بار او با تمام توان فریاد زد:
_یکی من رو از اینجا بیاره بیرون!

بلاخره بعد از چند ثانیه، صدایی که به نظر متعلق به کارگردان بود، به گوش بیلی رسید...
_چته بابا، چرا اینقدر سروصدا میکنی؟ نمیگی حس بچه از بین میره؟ برعکس تو، توی پلان بعدی هم به بچه نیاز داریم!
_بابا من اینجا دارم هضم میشم...ستاره آینده هنر‌های نمایشیتون داره دستی دستی از بین میره...یه کاری کنید!
_نگران نباش بابا...کار به اونجاها نمیکشه...این بچه‌ی ما یک خورده برون روی زیاد داره...به زودی دفع میش.ی..البته امیدوارم!

بیلی حالا در دوراهی سختی قرار داشت...کدام یک بدتر بود؟گذراندن مراحل دفع شدن از بچه؟ و یا مرگ تراژتیک به وسیله اسید معده؟آیا راه سومی نبود؟




پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۳۶ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
بیلی اما زیادی شور به نظر می رسید؛ آنقدر شور که صدای کارگردان درآمد:
- هوی، تیکه چوب! زیادی شور شدی؛ یکم طبیعی تر بازی کن! الان بیشتر شبیه تیکه چوبی هستی که روت نمک پاشیدن تا چوب شور!

بیلی درحالی که سعی می کرد از این که او را چوب خطاب کرده بودند، دلخور نشود گفت:
- خب شاید به خاطر اینه که من واقعا تیکه چوبی هستم که روم نمک پاشیدن!
- تماشاچیا که نباید اینو بفهمن؛ اونا باید باور کنن تو واقعا یه چوب شوری!

بیلی سری به نشانه ی تایید تکان داد و کمی از شوری اش کمتر کرد. شوری بیلی ملایم تر و کارگردان راضی شد. با صدای کارگردان که شروعِ تمرین را اعلام کرد، بچه بیلی را به سمت دهانش برد.

- هوی، چی کار می کنی روانی؟ نزدیک بود تو دهنت خرد بشم! این چه کاری بود آخه؟

کارگردان با بی حوصلگی گفت:
- کات! تو نقش یه چوب شور رو داری، پس باید بچه وانمود به خوردنت بکنه. تو هم فقط باید وانمود کنی که داری خورده میشی!

بیلی درحالی که همچنان چپ چپ به بچه ی دوساله نگاه می کرد، سعی کرد دوباره تلاش کند. کارگردان شروع را اعلام کرد و بچه بیلی را به سمت دهانش برد و وانمود کرد که آن را گاز می زند.

بیلی با دهانش صدای قرچ قرچ و شکسته شدن در آورد و به خیال خودش کارش را به بهترین نحو انجام داد.
- کات! این دیگه چه کوفتی بود؟ اون صدا نقش چی رو داشت مثلا؟
- خودتون گفتین وانمود به خورده شدن بکنم؛ اینم صدای خورده شدن و شکستنم بود دیگه!

کارگردان درحالی که خود را کنترل می کرد تا بیلی را زیر پاهایش خرد نکند، مات و مبهوت مانده بود از این همه بی استعدادی یکجا در وجود تکه ای چوب!


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۰:۰۳ شنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
بیلی قصد خروج داشت که صدایی از پشت سرش به گوش رسید.

-خب چه انتظاری داشتی؟ تو فکر می کنی جانی دپ و آقای چاپلین، از همون اول نقش های مهم و اصلی بازی کردن؟

بیلی سرش را به نشانه "بله، دقیقا چنین فکری می کنم" تکان داد.

آقای نقش پخش کن جلو رفت. کمی بیلی را برانداز کرد.
-خب اشتباه می کنی. باید پله ها رو یکی یکی بالا بری. تو الان این چوب شورو بازی کن. قول می دم اگه راضی بودیم و به اندازه کافی تشویق شدی، نقش دیالوگ دار بهت بدم. بعدش هم که دیگه راهت باز می شه و به سمت اسکار می شتابی!

بیلی با تصور خودش در حالی که اسکار در دست گرفته بود و از کسی برای کمک و حمایتش تشکر نمی کرد، کمی ترغیب شد.


اجازه داد که بچه دو ساله او را به دست بگیرد و سعی کرد شدیدا حس گرفته و شور به نظر برسد!



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۶ ۰:۰۸:۱۱



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
بیلی غلطان غلطان راه تئاتر را پیش گرفت تا سلبریتی شود؛ اما بیلی تکه چوبی بود بی تجربه!
نمیدانست ستاره شدن به همین راحتی ها نیست.

درون تئاتر

_کجا چوب؟
_دارم میرم روی صحنه تا بازیگر بشم... تا گلدن گلوب، اسکار و سیمرغ که حتی از دوتا جایزه قبلیم مهمتره بگیرم و پیشکسوت بشم. من یه افسانه تئاتر و سینما میشم.

زنی که رئیس تئاتر بود، نگاهی چپ چپ به چوب انداخت.
_فکر کردی به همین راحتی هاست؟ اولین شرط اینه که خاک صحنه بخوری.

بیلی یه کیسه پر از خاک را بالا آورد.
_خوردم.

زن انتظار نداشت بیلی آنقدر آماده باشد!
_به قیافه چوبیت میخوره که خیلی استعداد داری...بسیار خب... یه نقش خیلی خیلی مهم برات دارم.

بیلی راهش را پیدا کرده بود. لبخند دندان نمای زن نشان میداد که شیفته استعدادش شده و نقش اصلی را به او می دهد.

_نقشم چیه؟
_اممم...
_میدونم مهمترین نقش دنیاست... میدونم در سطح جانی دپ بهم نقش دادید.
_خب ... اممم...
_برد پیت؟ آه لعنتی...فکر نمیکردم دیگه انقدر مهم بشم.
_راستش...
_آره خودشه در حد چارلی چاپلینه! بهترین فرد رو پیدا کردید من در سطح خود چارلی جونم.
_یه جورایی در همون حد هست ... آره ... نقش یه...
_بگو... بگو اون نقش فوق العاده رو...
_چوب شوره! یه چوب شور در دست یه بچه دوساله.

قلعه آرزو های بیلی تبدیل به کلبه خرابه ای در حومه ناکجا آباد شد!



پاسخ به: بانک گرينگوتز-بانک جادوگران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ جمعه ۲۵ مرداد ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
سوسک نگاه عبث و خسته ای به بیلی انداخت.
- ببین دادا ارباب، اون یه موری...
- نگو دادا! نگو دادا! بگو فقط ارباب!
- ببین ارباب، اینایی که دارن الان میخاروننت، یعنی در واقع فکر میکنی دارن میخاروننت، موریانه هستن... و در واقع، چوب خوا...

بیلی نگاه با ابهت و مرگباری به سوسک انداخت، نگاهی که از لرد سیاه یاد گرفته بود.

- خیلی خب... در واقع ارباب خوارن.

بیلی و سوسک چند ثانیه به صورت پوکرفیس بهم نگاه کردن... و بیلی کم کم متوجه وخامت اوضاع شد.
- دارن میخورن الان من... ما رو یعنی؟
- آره دادا. ظاهرا خیلیم خوشمزه ای. همچین با تمام وجود چسبیدن بهت. آب دهنشون هم که روون شده.
- باز گفت دادا... بیا اینارو از روی من بردار.
- نه.
- چرا خب؟
- چی بهم میرسه؟

سوسک علاوه بر اینکه با تجربه بود و از دست دمپایی های زیادی فرار کرده بود، به شدت هم زرنگ بود. بیلی این رو میدونست. بنابراین سریعا بنای قانع کردن سوسک رو گذاشت.
- خیلی خب... میشی معاون دست چپم. خوبه؟
- عالیه حتی!

چند ثانیه بعد، بیلی علاوه بر اینکه حمل شدن توسط حشرات رو تحمل کرد، صداهای قرچ و قوروچ و ملچ مولوچ سوسک که داشت موریانه هارو میخورد رو هم مجبور شد تحمل کنه. اما بالاخره موفق شد به سطح برسه...
و با اولین چیزی که رو به رو شد، حشرات گرسنه و جویای کار بود، و دومین چیز... یه ساختمون تئاتر عظیم اونطرف خیابون بود.

بیلی که استاد فکرهای بکر بود، لبخندی فرصت طلبانه زد.
- من میتونم یه ستاره بشم توی تئاتر! هم مشهور میشم، هم پولدار، هم طرفدار پیدا میکنم که کم کم ارتشم رو تشکیل بدن، سه تیر با یه هد... چیز... سه هدف با یک تیر!

بیلی به حشرات نگاه کرد...
- خیلی خب، من میرم که به بقیه کارمندا اطلاع بدم حضورتون رو، بعد برمیگردم پیشتون، شایدم برنگردم.

بیلی جمله آخر رو انقدر آروم گفت که هیچ کدوم از حشرات نشنیدن، و بعد با تمام سرعت به سمت تئاتر رفت. میدونست که خیلی سریع جذبش میکنن و استعداد بازیگریش شکوفا میشه.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.