بیلی بین خیل عظیمی از اشیاء و عتیقههای قیمتی ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد...کدام یک از آنها میتوانستند این افتخار را نصیب خود کنند و جزوی از ارتش او شوند؟
اولین چیزی که چشم او را گرفت، یک جسم سفید کوچک بود...
_خب...بذار ببینم...این سفیده چیه؟ چی نوشته زیرش؟ "پوشک هفت ماهگی دامبلدور، متعلق به قرن دوازده"...اوه اوه اوه...نه...این خوب نیست...تازه سفیده...ما داریم ارتش سیاهی تشکیل میدیم!
بیلی به سرعت نگاهش را از پوشک دامبلدور برداشت و سعی کرد به چیز دیگری توجهاش جلب شود...او به خاطر رنگ ارتشش، گزینه های محدودتری داشت و در بین طیف رنگهای تیره برای خود دنبال پیروانی میگشت...
_خب...قبل از هر چیز باید یه دست راست انتخاب کنم...بذار ببینم این چیه؟
بیلی به طرف شی سیاه رنگی رفت که مانند آن را هرگز ندیده بود...یک مداد سیاه!
_خب...این چیه؟ نوشته "قلم پر مشنگی، متعلق به پوریا فدایی کلاس پنجِ یک!"...هوم...خیلی مرموز و سیاه به نظر میرسه!
بیلی مداد سیاه را سر لیست نامزدهای دریافت عنوان دست راستی قرار داد و به گشت و گذارش در موزه ادامه داد...اما در همین حین، چیزی در وجودش میلولید!
_نمیدونم چرا اینقدر خارش دارم...از وقتی توی خاک دفن شدم کنار اون حشرهها بدنم هی میخاره!
بیلی اینقدر خودش را خارند که
جرقه زد بلاخره یک کرم خاکی کوچک، از بدنش خارج شد!
_چی؟یه کرم؟این همه مدت توی بدن من بودی؟
بیلی ابتدا خواست که کرم را له کنم،اما بعد کمی با خود فکر کرد و گفت:
_خب...البته خوب که فکر میکنم، میبینم که بد نیست به عنوان یک ارباب، یک حیون خونگی داشته باشم و اون رو به فرزند خواندگی قبول کنم...خب کرمی...از الان اسم تو هست "میجیمی" و دختر مایی!
بیلی قرار بود اربابی بسیار تقلید کار شود!