تف تشت
.Vs
ترنسلوانیا
پست اول:
اینبار داستان ما یک داستان معمولی نیست، اما خارج از این کلمه ها و جملهها برای همهی ما ممکن است که معمولی باشد. این داستان غیر معمولی، زندگی چهار نفر آدم معمولی را روایت میکند که زیاد دور نیستند.
داستان فری، نوجوانِ ناشناخته و غرغروی گوشهگیر و کیمیا، مهندسِ خسته و زحمت کش که هیچوقت دخل و خرجش به هم نمیخوردند و نیلو، دانشجوی راه دور و دمدمی مزاجی که هر هفته یک هدف جدید را دنبال میکرد و علیرضا، دانشجوی نهلیست و ضد اجتماع و متنفر از بشریت که شاید فقط کیلومترها با تو، خوانندهی همین داستان فاصله داشته باشند!
همه چیز از یک بعد از ظهر کسالت آور شروع شد. یک عدد فرزانه ملقب به فری، مثل همیشه با بیحوصلگی از دبیرستان به طرف خانه راه افتاد. او با فکری درگیر و تنی خسته، مسیر همیشگی مدرسه تا خانه را پیاده طی میکرد. ذهن و فکرش درگیر حرفهای همکلاسیهایش بود.
گرچه اصولا حرف های صد من یه غازشان که تحت تاثیر دوران نوجوانی بیان میشد، مورد قبول فری نبود و به نظرش کسالت آور میآمد، ولی فری هیچوقت گوش هایش را برای شنیدن آنها تیز نمیکرد و هرگز از اخبار خانه ملت و اینکه پسرهمسایه چقدر جدیدا خوشتیپ به نظر می رسد و بغل دستیش جدیدا خانه اشان را رنگ کرده اند و... آگاه نمیشد. امروز هم به هیچ وجه گوشش را برای شنیدن اخبار خاله زنکی دخترهای همکلاسیش تیز نکرده بود و کاملا اتفاقی از بین انبوه مزخرفاتشان عالی ترین خبر روز به گوشش رسیده بود. ظاهرا کلوب جدیدی در محلهای که در آنجا زندگی میکرد به جای کافهی قبلی شروع به کار کرده بود.
اگر کسی فکر کند فری برای شنیدن آن خبر در دلش قربان صدقه یک مشت دختر بیکار علاف رفته بود بسیار ابله خواهد بود.
فری قدم زنان عرض خیابان را پیمود. او اساسا انسان با دقتی بود و هرگز به افکارش اجازه نمیداد تا او را چنان در خود غرق کنند تا با صدای بوق ماشین های عبوری متوجه شود به کوچه اشان رسیده است. کوچهای با خاطرات تلخ و شیرینِ که کودکی و نوجوانی او را تشکیل می دادند و پر بود از خاطرات او و همبازیهایش که همه چندسالی از او بزرگتر بودند.
غرغرکنان درحالیکه به این همه بی نزاکتی از سوی راننده عبوری فحش و ناسزا میگفت دست در کوله مدرسه اش کرد تا کلید خانه را پیدا کند و لخ لخ کنان به سوی خانه که تقریبا در انتهای کوچه قرار داشت رهسپار شد.
اولین خانه از سمت راست_ همان کوچه کیمیا با ظاهری نامرتب بر روی کاناپه لم داده بود و گوشی به دست مشغول خرید آنلاین بود.
چند روز از سرکارش مرخصی گرفته بود تا کارهای عقب ماندهاش را در خانه انجام دهد و حالا شدیدا حوصلهاش سر رفته بود و زمین و زمان را مورد فضل و عنایت خود قرار داده بود. به نظر می رسید در انجام کارهای عقب مانده اش در خانه به شدت موفق عمل کرده است و این را به سادگی از ظرف های تلنبار شده در سینک و لباس های پراکنده در اطراف میشد به سادگی حدس زد.
پوفی کشید و لیوان چاییش را که حالا سرد شده بود روی میز گذاشت. با کلافگی گوشی را روی مبل پرت کرد تا بالاخره برود به زندگیاش برسد.
اما تا گوشی را کنار گذاشت، زنگ گوشی به صدا درآمد. کیمیا سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی مزاحم اوقاتش شده که متوجه شد روی صفحه تصویر فری، رفیق کوچولویش نقش بسته بود. با عجله جواب داد.
- جانم، فری جان.
- به به، علیک سلام خانم مهندس.
- هوم... چی میخوای که خانم مهندس گفتنت شروع شده باز؟
- باور کن اصلا دلم نمیخواد با رفیقام برم این کلوبی که تازه تو محلهی خودمون وا شده و عصرونه مهمونشون باشم.
- فهمیدم چی میخوای، حاضر شو بیام دنبالت. راستش خسته شده بودم از خونه موندن.
- پس من زنگ میزنم به نیلو باهاش هماهنگ میکنم ببینم کی اتوبوسش از شهر دانشگاهشون میرسه اینجا تا بریم دنبالش... علیرضا رو هم سر راه بر میداریم.
- حله... قطع کنیم دیگه؟
- نههه قطع نکن. چیزه... یادته نمرهی افتضاح تاریخم رو؟
- آخ آخ، آره. چی شده؟ افتضاح تر شده اینبار؟
- نه حالا یه بار بود... راستش برای نمره اضافی بهمون یه تحقیق دادن که باید شاهان خونخوار رو توی تاریخ پیدا کنیم و درمورد کارهاشون چند خط هم بنویسیم، اونم بیارم که کمکم کنید؟
- چرا که نه. بیار چهارتایی با هم یه گلی به سرش میگیریم.
- باشه من دم درم، زود بیای ها. فعلا!
فری گوشی را قطع کرده بود ولی کیمیا با شک و تردید به گوشی خیره ماند.
- چی گفت این؟دم در خونه من که منظورش نبود احیانا؟
کیمیا نیم نگاهی از پنجره به بیرون انداخت.
- خدا مرگت نده بچه دم خونه کی وقت کردی برسی؟
کیمیا با عجله جوراب هایش را از روی بند و بساط روی میز برداشت و کیفش را از روی تلویزیون قاپ زد و به سمت در دوید.ولی متاسفانه سرعتش کمی زیاد بود و صاف توی در ورودی فرو رفت.
- خدا بگم چیکارت کنه بچه!
دقایقی بعد_کوچهفری از بی حوصلگی درحال شمردن مورچه هایی بود که در حال رفت و آمد بودند واز سر بیکاری برایشان اسم میگذاشت
- تو باش اصغر اقا...تو که گنده ای بهت میاد اسمت حشمت باشه...بیا کنار با ننه کلثوم چیکار داری؟
-چیکار میکنی فری؟بپر بالا دیر شد.
فری سرش را بالا اورد تا چشمش به سمند سفید کیمیا روشن شود که چون کفش خوابیده بود و خیلی کوچک به نظر میآمد، خودشان به آن لقب رخش کوتوله را داده بودند.
فری بدون هیچ حرفی سوار شد و کولهای که طرحهای سنتی درش به کار رفته بود را روی پاهایش گذاشت و شروع به گشتن دنبال تحقیقش درون کوله کرد.
در همین حال کیمیا نگاهی به آینه انداخت تا ظاهرش را چک کند. بعد ماشین را روشن کرد. طبیعتا انقدر عجله به خرج داده بودند فرصت هماهنگی با علیرضا را نداشتند. ولی این موضوع ذره ای نگرانشان نمیکرد. علیرضا را همیشه میشد سر کوچه اشان پیدا کرد. همانطور که وقتی به سر کوچه رسیدند او را یافتند که مثل همیشه تنها مشغول قدم زدن بود.
پسری که مثل سایر دانشجویان کامپیوتر، تا گردن در گوشی اش فرو رفته بود. انگار اصلا قصد نداشت در خانه اشان بند شود. کسی نمیدانست سر کوچه چه حلوایی خیرات میکردند که علیرضا همیشه انجا ولو بود!
کیمیا با دیدن او صدای بوق ماشینش را به صدا درآورد. با اینکار او، فری دست از گشتن درون کوله را برداشت و علیرضای بی نوا با وجود اینکه صدا را تا ته بلند کرده و صدای دوف دوف آهنگش کل کوچه را برداشته بود شش متر به هوا پرید و چیزی نمانده بود در حیاط همسایه فرود بیاید.
-خوشتیپ بپر بالا!
علیرضای غافلگیر شده با خشم سرش را بالا آورد تا هرچه به دهانش می رسید نثار راننده کند که نگاهش به کیمیا و فری افتاد که(خنده عریض)طور به او خیره شده بودند. هرشخص دیگری جای علیرضا بود از دیدن این همه خونسردی قطعا عنان از کف داده و آب و روغن قاطی میکرد و سر به بیابان میگذاشت. ولی علیرضا دیگر به این جنگولک بازیا عادت داشت و حتی دیده شده که لبخدی بر لب آورد. به طرف ماشین رفت و روی صندلی های عقب نشست.
- چه خبره؟ چطورین؟ چرا شال و کلاه کردین؟ قصد داشتین بدون من جایی برین؟
- تموم شد سوالات؟
- نه ولی همینا رو فعلا جواب بده.
- می خوایم بریم این کلوبه که تازه باز شده. در ضمن خوبیم، داشتیم میاومدیم دنبالت.
علیرضا از اینکه میدید یک نفر به فکرش بوده است ذوق مرگ شده بود
-ایول! همینی که جدید باز شده؟همینی که خیلی خفنه؟
- دقیقا همینی که میگی.
-لتز گو هانی!
کیمیا از آینه به او نگاهی از سر تاسف انداخت. فری که داشت پیام رسیده از نیلو را در گوشیاش چک میکرد گفت:
- کیمیا اول برو ایستگاه اتوبوس دوتا خیابون پایین تر...ظاهرا نیلو هم رسید.
ایستگاه اتوبوس دو خیابان پایینتر نیلو عاجز از گرما و بیحوصلگی درحالی که چمدانش را کنارش گذاشته بود روی صندلی های داغ ایستگاه منتظر دوستان جون جونیش نشسته بود. در این گرمای ظهر که سگ را میزدی از خانه در نمی آمد آخر چه وقت قرار گذاشتن بود. هیچ چیز بیشتر از آن نمیخواست که برگردد خوابگاه و روی تخت فنری مزخرفش ولو شود. آهی کشید و به کاکتوسی که در دست چپش قرار داشت نگاه کرد. کاکتوس ریخت و قیافه عجیبی داشت. ولی ظاهرا نیلو اهمیتی نمیداد. با دست راستش کمی خودش را باد زد.
از راه دوری آمده بود و تمام بدنش خشک شده بود. به همین علت کش و قوسی به بدنش داد و دوباره به کاکتوس عزیزش لبخند زد.جوری که گویا توقع داشت کاکتوس هم در مقابل به او لبخند بزند.
- بوقققققققققققق.
نیلو هم به سرنوشت علیرضا دچار شد.
- ای درد ای مرض ای حناق! نشد یه بار مثل آدم بوق بزنید لعنتیا!
- خانم خانما، یه نظر به ما نمیکنی؟
نیلو با عصبانیت سرش را بالا آورد و با فری فیس تو فیس شد که عینک آفتابیاش را روی موهایش تنظیم کرده بود و با شیطنت از شیشهی ماشین به او نگاه میکرد. همانطور که کاکتوسش را در یک دست و چمدان را در دستی دیگر میگرفت غرغرکنان به طرف ماشین رفت.
کیمیا پیاده شد و صندوق عقب را برای او باز کرد. نیلو کاکتوس را با خودش داخل ماشین آورد.
-سلام خانم بداخلاق
-علیک!
-مرسی ما هم خوبیم هیچ نمیخواد نگران ما باشی. اون کاکتوسه چیه دستت؟
نیلو با ملایمت دستی به برگ های بی قواره و عجیب کاکتوس کشید.
-خوشگل نیست؟ برای خوابگاهم خریدم. یه کاکتوس کمیابه، همونطور که میبینید، تیغ نداره.
از نظر بقیه کاکتوس هر شکلی بود جز خوشگل. آخر چطور ممکن بود کسی به یک کاکتوس کج و کوله که حتی یک تیغ هم ندارد بگوید خوشگل؟ با این همه بقیه ترجیح دادند سکوت اختیار کنند.
کیمیا به طرف محله خودشان راند. فری همانطور که چشمانش به نوشتههای داخل گوشیاش دوخته شده بود، دستش را به سمت ضبط برد و روشنش کرد.
صدای خواننده که بلند شد، صدای آه و نالهی نیلو، علیرضا و کیمیا هم بلند شد.
- باز تو نشستی تو ماشین من و صدای این مرتیکه رو بلند کردی؟
- کیمیا تو نمیدونی من به صدای این مردک جلف آلرژی دارم؟ برای چی باید تو ماشینت یه همچین مزخرفی داشته باشی اصلا؟
- صدای اینو یکی بندازه!
فری هول شده از فریادهای اعتراض آمیز مثل برق وباد آهنگی از داریوش را پیدا کرد و گذاشت.
دقایقی بعد- جلوی درب کلوب مزبوربلاخره اتومبیل از حرکت ایستاد.سرنشینان یکی پس از دیگری پیاده شدند تا نگاه تحسین آمیزشان را به ساختمان سنگی رو به رویشان بدوزند. ساختمانی قدیمی با رنگ قهوهای. روی سردر کلوب نوشته شده بود:
"کلوب جادوگران"
فقط برای آنهایی که رقابت را جدی میگیرند.
(اگر ببرید هزینهی ورودی پس گرفته میشود.)
-خیلی خفنه نه؟
نیلو و کیمیا نگاهی رد و بدل کردند. یکی ساختمان درب و داغان با ظاهری قراضه قطعا نمیتوانست خفن باشد.
علیرضا به آرامی درب ورود را فشار داد و درب با صدای ناله ای باز شد. چهار نفر به آرامی و در سکوت وارد شدند. داخل کلوب حتی از ظاهرش هم ترسناک تر بود. فضایی نیمه تاریک داشت و به نظر می رسید اندکی غبارآلود است گویی هرگز کسی دستی به سر و روی آن نکشیده بود. بوی نامطبوعی از داخل به مشام میرسید. روی دیوار رو به رو اشیای عجیبی دیده میشد. چیزی شبیه یک جاروی خشک شده، دو چوبدستی به حالت ضربدر و چند عدد علامت به رنگهای قرمز، سبز، زرد و آبی روی دیوارها وجود داشت که روی هر کدام از آنها یک شیر، یک مار، یک گورکن و یک عقاب دیده میشد. به غیر از آن چهار نفر هیچکس درون کلوب نبود.
- چقدر خفنه اینجا.
- خیلی باحاله... معلوم نیست بازیشون چیه ولی به نظر تم هری پاتره... حتما باید این بازی رو بکنیم.
نیلو با ترس و لرز نگاهی به اطرافش انداخت.
- چقدر ترسناکه...بچه ها بیان از اینجا بریم.
قبل از اینکه کسی چیزی بگوید سایه ای از یک مرد از میان تاریکی بیرون آمد. ظاهر عجیبی داشت. لباس بلند تیره ای چون ردا و کلاهی که نصف صورتش را می پوشاند. با اینهمه سردی صدایش را هیچ چیز نمی توانست مخفی کند.
- به کلوب ویژه ما خوش اومدین. احتمالا شرایط رو از روی برد خوندین. لطفا یک میز انتخاب کنید و بنشینید تا همکارانم شمارو راهنمایی کنند.
کیمیا صدایش را صاف کرد.
- ببخشید آقا.
ولی مرد رفته بود. به همان سرعتی که ظاهر شده بود. چهار دوست نگاهی به یکدیگر انداختند. بلاتکلیفی از سر و رویشان میبارید اما با این همه تصمیم گرفتند ادامه دهند. میزی را در گوشه ای کنار پنجره انتخاب کردند که اقلاً نور از آن به داخل می تابید. تنها نشانه ای که می توانست به انها یادآور شود هنوز دنیای بیرون از اینجا وجود دارد.
اما عجیب اینکه از شیشه های مات پنجره هوا گرفته به نظر میآمد. فری به طور ناگهانی احساس شومی کرد. شاید ایده آمدن به اینجا زیاد هم خوب نبود. شاید بهتر بود وقتشان را جای دیگری میگذراندند. سری تکان داد. زیاد شنیده بود که به او میگفتند زیاد حساس میشود و سخت میگیرد برای همین بیخیال آن پنجره شد و خودش را روی صندلیاش جابه جا کرد.
صندلی ها مانند کاناپه بودند و روکشهای مخملینی که داشتند که نشستن روی آنها را راحتتر میکرد.
همان لحظه مردی دیگری با ظاهری به همان عجیبی نزدیک شد. کلاه کهنه و رنگ و رو رفته ای در دست داشت که بدون هیچ حرفی جلوی آنها گرفت. بچه های هاج و واج به هم نگاه کردند. مرد همانگونه اسرارامیز ایستاده بود و هیچ تلاشی نمیکرد تا سرنخی به آنها بدهد.
-آقا حالتون خوبه؟ کلاهتون رو میخواید بگیریم؟
کیمیا دست در کیفش کرد.
-هیس...فکر کنم ورودی رو میخواد.
همینکه کیمیا مبلغ ورودی را پرداخت مرد بی هیچ حرفی از همان راهی که امده بود بازگشت. احساس عدم امنیت و ترس در بچه ها بیش از پیش افزایش یافت. چرا این کلوب اینگونه بود؟ هیچ چیز اینجا طبیعی به نظر نمیرسید. فری بالاخره دهان باز کرد تا احساسش را بیان کند ولی کیمیا زودتر از اینکه او چیزی بگوید متوجه منظورش شد.
- بی خیال فری انقدر سخت نگیر...اومدیم بازی کنیم دیگه. حتما اینم جز بازیه برای اینکه طبیعی تر شه.
فری خواست مخالفت کند. هیچ بازی باعث نمیشود کسی اینطور غیرعادی رفتار کند ولی صدای گام هایی که نزدیک میشد او را از ادامه بحث بازداشت. مرد دوباره بازگشته بود. در دست چپش سینیای شامل چند جعبهی مقوایی قرار داشت و در درست راستش سینیای حمل میکرد که روی آنها چندین لیوان نوشیدنی دیده میشد. با وجود تاریکی فضا تشخیص رنگ سرخگون نوشیدنی ها سخت نبود.
علیرضا گفت:
- ممنون ولی ما نوشیدنی نخواستیم مخصوصا اونارو!
او با انزجار به چهار لیوان نوشیدنی اشاره کرد که بدون تردید از روی انها بخار بلند میشد. مرد بی توجه به او سینی و جعبه ها را روی میز و مقابل انها گذاشت.
- این نوشیدنی ها بخشی از بازی که قرار انجام بدین. برای اینکه بدونید چطور بازی کنید به راهنمای داخل جعبه ها مراجعه کنید.
او بدون هیچ حرف دیگری بازگشت و در راهروی تاریک پشت سرش ناپدید شد. بچه ها با نگرانی به هم نگاه کردند.
-این دیگه چه جورشه؟
اما کیمیا دستش را دراز کرد تا با ذوق و شوق از داخل جعبه اش کارت راهنما را بیرون بکشد.
-آیا از تابستان کسالت آور خود خسته شدید؟
- چه جورم!
-آیا به دنبال بازی مبتکرانه و جدید هستید تا تمام توانایی های شما را از راه های جدید به چالش بکشد؟
-نمیدونم تو بهم بگو.
-آیا به دنیای جادویی هری پاتر علاقه دارید؟
- ام... نه!
کیمیا دست از خواندن کشید و ابروهایش را چین انداخت:
- الان که دقیق نگاه میکنم این بازی مختص خودمونه! اینجارو داشته باشین.
-این بازی، یک بازی عادی ای نیست. هر کس که از شجاعت و فرصت طلبی و سخت کوشی و هوش بویی نبرده است همین حالا میتواند از در کلوب بیرون برود و دیگر برنگردد.
اما اگر شما فداکار و بااصالت و مهربان و دانا هستید میتوانید بازی را شروع کرده و در کنار دوستانتان از آن لذت ببرید.
حداقل تعداد بازیکنان سه و حداکثر چهارنفر میباشد. ابتدا نام نفرات تیم خود را در جای خالی بنویسید. جلوی نام کاپیتان تیم، حرف (ک) بگذارید.
-خب ما که چهار نفریم پس اوکیه، علیرضا تو کاپیتانی.
-چرا من؟
-چون عشقم میکشه تو باشی!
کیمیا بدون توجه به اعتراضات علیرضا اسم همه را نوشت و او را کاپیتان قید کرد. یک لگد هم از زیر میز حواله پای علیرضا کرد که تلاش میکرد قلم را از او بگیرد.
خب اینم از این. حالا میرسیم مرحله بعد یک اسم برای تیم خود انتخاب کنید.اسم تیم چی باشه؟
علیرضا در حال مالش پای دردناکش:
-تف تو این زندگی!
-کلی تف!
-یه تشت پر از تف!
کیمیا ذوق مرگ شد:
آآآآآآآآآآآره...تشت تفی...نه تشت تف...هوم یه جوری شد چرا؟بذار ببینم...ها تف تشت.
کیمیا قلم را زمین گذاشت و خط بعدی راهنما را خواند.
-خب حال هر کدام از بازیکنان، یکی از جامهای نوشیدنی را سر بکشید.
او لیوان نوشیندنیش را بال آورد.
- به سلامتی بر و بچ با حال تفی!
چیرز!
هر چهار نفر نوشیدنی ها را یک نفس بالا رفتند. ولی طبیعتا هیچکدام توقع نداشت زهرماری توی لیوان انقدر مزه مزخرفی داشته باشد.
- اه چقدر تلخ بود.
- این چه کوفتی بود؟ مزه زهرمار میداد! چقدرم سرد بود.
کیمیا که صورتش درهم رفته بود گفت:
- بسه انقدر غر نزنین بریم سر وقت دستورالعمل بعدی اصلا.
-حال هر کدام یک رنگ از میان سفید یا مشکی انتخاب کنید. برای شروع مسابقه باید هر کدام یک سوزن را برداشته و توی سرانگشت خود فرو برید. به اندازه یک قطره خون خود را روی صفحه شطرنجی بریزید.
جلوی روی آنها، توی سینی، مقوای سفید و سیاه شطرنجی بود. کنار مقوا چهار عدد سوزن بود.
-من سیاه بر میدارم!
-من هم سیاهم!
-من می خواستم سیاه باشم.
-بیخود... من زودتر برداشتم.
-دعوا نکنین حالا یه بار تو سفید باش.
علیرضا غرغرکنان مهره سفید را برداشت و کیمیا هم برای جلوگیری بعدی از دعوا اخرین مهره سفید را قاپ زد.
-پس من هم سفیدم.
و به این ترتیب، کیمیا جلوی اسم فری و نیلو نوشت سیاه، و جلوی اسم خودش و علیرضا سفید.بعد نگاهی دوباره روی صفحه راهنما انداخت.
-خدایی این چه وضعشه؟این کودک آزاریه. باید جدی جدی خون بدیم؟مگه مراسم شیطان پرستی چیزیه؟
علیرضا عالمانه سری تکان داد.
-از اولشم می دونستم اینجا یه مشکلی هست.
نیلو پوزخندی به صورت دوستانش زد و دستش را در کیفش کرد و یک بسته دستمال استریل کننده بیرون کشید.
-ترسو بازی در نیارید و از اول بازی جا نزنید. سوزنهاتون رو با این دستمالها استریل کنید تا بازی شروع شه.
بعد در مقابل نگاه بقیه مظلومانه ادامه داد:
-حالا یه قطره خون به جایی برنمی خوره.بازیه دیگه.
فری بعنوان اولین نفر سوزنی برداشت .چشمانش را بست و لحظه ای بعد شجاعانه سوزن را فرود آورد. به همراه احساس درد و سوزش قطره خونی از سر انگشتش بیرون آمد. فری نفسش را که حبس کرده بود بیرون داد و به دوستانش که پرسشگر به او خیره شده بودند نگاه کرد.
-درد نداشت.
و اینگونه شد که بقیه هم سوزن را برداشتند و همراه نفس عمیقی درون انگشت خود فرو کردند. فری درحالیکه انها را در حال غرغر و آخ و اوخ تماشا میکرد، یکبار دیگر احساس کرد دلش فرو میریزد. آخر این دیگر چه طور بازی بود؟
مراسم خون دادن تمام شد. فری و نیلو هر کدام توی یکی از مربعهای سیاه و کیمیا و علیرضا هرکدام توی یکی از مربعهای سفید قطرهی خونشان را ریختند.