هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲:۳۹ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#73

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
رابسورولاف vs زرپاف
پست اول


*****


-شاید الان فکر کنین که تیم رابسورولاف از مسابقات کنار کشیده و برای همین جلوی تیم تف تشت بازی نکرده. ولی خب در اشتباهید و برای اینکه بگم چرا در اشتباهید، خوبه که لحظات آخر مسابقه تیم رابسورولاف و اراذل و اوباش گریف رو مرور کنیم.

راوی بعد از گفتن این حرف ها، دفتر تاریخ رو در دست گرفت و چند صفحه‌ای به عقب رفت.

-مامورا! فرار کردن بشین!

راوی می‌تونست این جمله رو خودش هم بگه ولی خب ورق زدن دفتر تاریخ یک حال دیگه‌ای داره.

راوی نگاهی به دفتر تاریخ انداخت. اون می‌تونست بره و آینده رو ببینه...می‌تونست عاقبت رابسورولافی ها رو ببینه‌‌...می‌تونست قهرمان کوییدیچ رو ببینه!

-تورو کی راوی کرده با این سطح معلوماتت؟
-چرا؟ مگه چی‌شده؟
-من دفتر تاریخم...تا وقتی چیزی به تاریخ سپرده نشه من اونو ندارم پس در نتیجه من نمی‌تونم آینده رو نشون بدم!

راوی ضایع شده بود و خواست که طبیعی جلوه بده.
-حیف الان قضیه تیم رابسورولاف مهم تره وگرنه جوابتو می‌دادم. خب بریم ببین قضیه از چه قراره!

داخل قضیه - بعد بازی رابسورولاف و اراذل

بعد از هجوم مامورا به داخل ورزشگاه، غوغایی به پا شد.
تماشاگرانی که شاهد بازی بودن، همه نگران تیم محبوبشون بودن...هنوز سه بازی مونده بود و اعضای تیم رابسورولاف الان تحت تعقیب بودن.

-خوب شد که تحت تعقیب‌ان...اینا، معلوم بود که هیچ مقامی کسب نمی‌کنن. حداقل الان می‌تونیم بگیم که تحت تعقیب بودن و نتونستن دیگه بازی کنن وگرنه قهرمانی برای ما بود.

خب بین تماشاگرا یک سری تماشاگر نما هم وجود داره. مهم اینه که نود درصد تماشاگرا از این واقعه ناراحت بودن.

-طبق آمار، نود و یک درصد تماشاگرایی که طرفدار تیم رابسورولاف بودن بخاطر این اتفاق و از سر خوشحالی، جامه ها دریدن و سر به بیابان گذاشتن.
نکته ی جالب این قضیه، شعاری بود که می‌دادن...لا چیز تیز الا خار، لا ترجیح الا فرار بر قرار!

روز، روز ضایع شدن راوی بود. هرچی گفت یکی از یک جایی ضایعش کرد.

راوی سرخورده شد...اون اصلا اطلاعات نداشت. کوچه ها رو یکی پس از دیگری، بدون روایت کردن چیزی، طی کرد تا اینکه فکری به ذهنش رسید.
دفتر تاریخ رو درآورد و رفت تا ببینه هر کدوم از اعضا به کجا فرار کرده تا بتونه با اطلاعات روایت کنه.

رابستن و بچه

رابستن و بچه موقعی که مامور ها رو دیدن، فرود اومدن رو زمین کوییدیچ...دنبال راه فرار می‌گشتن ولی چیزی به چشمشون نخورد.
رابستن نگاهی به زیر پاش انداخت.

-کندن کن بچه! کندن کن!

کندن زمین با دست، خیلی سخته! ولی خب در اون شرایط هیچ چاره ای نداشتن. کندن و کندن تا جایی که مطمئن شدن هیچ مشکلی دیگه براشون پیش نمیاد.

-دو نفر اینجا رو کندن...حتما کار بچه و رابستن بود.

براشون مشکل پیش اومد.

شاید فکر کنین که مامورا خیلی باهوشن ولی اینطور نیست...مامورا خیلی هم خنگ بودن ولی اگه چیزی که جلوشون می‌دیدن رو هر کسی می‌دید، این قضیه رو می‌فهمید...
شاید بخواید بدونید چرا...خب چون بچه برای خودش یه سوراخ کنده بود و رابستنم برای خودش.
الان شاید فکر کنین که خب، این چه کاریه! در جواب این حرفتونم باید بگم که، در سیرازو یک رسمی هست که می‌گه:
نقل قول:
هر سیرازویی یک چاه، هر چاه یک راه فرار!

رابستن و بچه هم به رسم و رسومات احترام گذاشته بودن. اونا این عقیده رو داشتن که احترام به رسم و رسومات، احترام به سیرازو و در نتیجه احترام به خودشونه!

البته وقتی شنیدن که مامورا جاشونو پیدا کردن، فهمیدن که نباید زیاد به خودشون احترام بذارن!

بچه و رابستن دوباره شروع کردن به کندن تا از دست مامورا فرار کنن!

بلاتریکس لسترنج

بلاتریکس هیچوقت فرار نمی‌کرد...هیچوقت!
چرا؟ خب چون یک مرگخوار هیچوقت فرار نمی‌کنه...البته این فقط عقیده ی بلاتریکس بود.

بلاتریکس عقایدش رو نادیده نمی‌گرفت ولی خب تعداد مامور ها زیاد بود و نمی‌تونست باهاشون وارد جنگ بشه.
پس باید چیکار می‌کرد؟

نگاهی به دور و بر خودش انداخت...جایگاه تماشاگران اومد جلوی چشمش.
-نه اونجا جای خوبی نیست!

بازم محوطه رو دید.
-دستشویی خواهران؟ نه!
باجه بلیط؟ نه!
ظرف پاپ کورن؟ این خوبه ولی خب من نمی‌تونم برم توش!

بلاتریکس باید سریع یه جایی رو پیدا می‌کرد. بعد از چند ثانیه گشتن، چشماش قفل شد به چند تا بوته و فکری به ذهنش رسید. به سمت اونا پرواز کرد و رفت بین اونا. موهاشو به شکل بوته دور خودش ریخت تا دیده نشه.

بلاتریکس تا حالا به اینکه می‌تونست از موهاش به عنوان ابزاری برای استتار استفاده کنه، فکر نکرده بود.

-هی هی هی...اینو ببین! یه بوته ی سیاه!
-اوه پسر...تا حالا همچین چیزی ندیده بودم!
-شما دو نفر دارین شوخی می‌کنین؟ تا حالا همچین چیزی ندیده بودین؟ اینا تو محله ما ریخته! سر می‌چرخونی یدونه می‌بینی...پای اینا به جای آب، باید نوشابه بریزی تا رشد کنن...اگه نوشابه مشکی بریزی، مشکی می‌شه...نارنجی بریزی، نارنجی می‌شه...

خالی بندی های مامور سوم باعث شده بود که کسی به بلاتریکس شک نکنه.

بلاتریکس نه فرار کرد و نه جنگید. عقایدشم سر جاش بود.

سوروس اسنیپ

سوروس هم فرود اومد ولی خب نمی‌تونست عین رابستن و بچه زمین رو بکنه...رفت و گوشه‌ای قایم شد.

داشت از پشت سر یک مامور آروم آروم رد می‌شد که پاش گیر کرد به آجر و یک صدای کوچیکی داد.
سوروس به سرعت رفت و پشت دیوار قایم شد.
مامور صدا رو شنیده بود و به مکانی که صدا از اونجا میومد رفت.

سوروس اگه کاری نمی‌کرد، گیر میفتاد و خب اگه اینجوری می‌شد مامورا از زیر زبونش قضیه ی جاسوسی برای محفل رو می‌کشیدن بیرون.

سوروس اگه لو می‌رفت، نجینی زودتر اونو می‌کشت و دیگه فرصت اینو نداشت که اشکشو به هری بده تا هری اونو بریزه تو قدح و خاطرات سوروس رو ببینه.
و از اون مهم تر دیگه کسی نمی‌فهمید که اون گفته "الویز"!

سوروس باید فکری می‌کرد و چون وضعیت خیلی بحرانی بود، سریع فکری کرد.

مامور نزدیک و نزدیک تر می‌شد.

-دادا می‌شه اونجا نری!

یه مامور دیگه به مامور اولی اینو گفت.
مامور دوم شماره یک داشت!
-دادا داره میریزه...لطف کن برو یه جای دیگه!
-ولی آخه...

مامور دوم بدون توجه به مامور اول اونو کنار زد و "داره می‌ریزه" گویان رفت سمت جایی که سوروس بود.
مامور اولم بیخیال صدا شد و رفت تا دنبال اعضای تیم رابسورولاف بگرده.

مامور دوم که داشت اقدامات اولیه برای خلاصی از شماره یک رو انجام می‌داد با صدایی که از پشت سرش شنید، عملیات رو متوقف کرد و پشتشو دید.

بوم

سوروس یه آجر گرفت و کوبید تو سر مامور...لباسای مامور رو در آورد و پوشید.
حالا شده بود عین خود مامورا!

سوروس برای اینکه عادی جلوه بده، "دیگه نمی‌ریزه" گویان به دیگر مامورا پیوست.

آتش زنه و علاف

-میو!

آتش زنه که اومدن مامورا به تک تک موهای تنش بود، وقتی دید بازی نیمه کاره ول شده، رفت پیش عشقش!
نبودین ببینین چه دل و قلوه ای می‌دادن...این میو می‌گفت اون میو می‌گفت...این دم تکون می‌داد، اون دم تکون می‌داد...واقعا صحنه ی رمانتیکی بود.
علاف هم که کمی به آتش زنه وابسته شده بود، نمی‌تونست اینجوری رهاش کنه. برای همین رفت پیشش!
-آتش زنه! نمی‌بینی مامورا اومدن...بدو بیا در بریم!
-میو!
-من زبون گربه ها رو بلد نیستم...بدو بیا بریم!

آتش زنه که می‌دونست علاف از فقر هوشی رنج می‌بره، لب به سخن باز کرد.
-من حیوونم...من گربه‌ام، ولی زبون تورو بلدم...شما آدما که ادعای عقل داشتنتون می‌شه زبون مارو بلد نیستین! اون میو هم ینی من کار دارم، نمیام!

علاف وقتی دید گربه می‌تونه حرف بزنه، کف کرد. ولی خب سریع کفاشو قورت داد چون وضعیت، وضعیت عادی‌ای نبود.
-چی چیو کار دارم...الان مامورا میان می‌گیرنمون...بیا بریم!

ماموری که از اول بحث آتش زنه و علاف، پشت علاف ایستاده بود، پسته ای از جیبش درآورد.
-حرص نخور، پسته بخور!
-نه داداش دمت گرم...می‌دونم تو این گرونیا به سختی پسته گرفتی، خودت بخور...نوش جونت! هی آتش زنه...مگه با تو نیستم! الان این مامورای عوضی میان! بیا بریم تا اینا نیومدن!

علاف می‌تونست پسته بخوره و دستگیر شه ولی الان هم پسته نخورد، هم آتش زنه رو راضی نکرد و هم با آتش زنه دستگیر شد.

کریس چمبرز

کریس راه های فرار بقیه رو دید...دستگیر شدن علاف و آتش زنه رو هم دید. و با خودش فکر کرد:
-من خیر سرم وزیر مملکتم! نباید مثل اینا، انقد با خفت و خواری فرار کنم...باید پرستیژ کاری رو رعایت کنم.

اینو با خودش گفت و فرود اومد.
از جارو پیاده شد...شونه ها و گردنشو صاف کرد...سینه ها رو داد جلو و شروع کرد به قدم زدن وسط زمین کوییدیچ!
جوری قدم برمی‌داشت که زمین زیر پاش می‌لرزید...و خب این لرزش بقیه رو هم از محل کریس خبر دار می‌کرد.
کریس می‌لرزوند و بقیه بیشتر خبردار می‌شدن. تا جایی که مکان دقیقشو پیدا کردن.

شاید کریس وزیر بود و سر این قضیه براش پارتی بازی می‌کردن. ولی خب وزیر بودن عواقب بدی هم داره.
دولت کریس، مملکت از دستش در رفته بود. کلید بالا پایین شدن قیمت گالیون که انگار دست یه بچه افتاده بود و باهاش بازی می‌کرد. وضعیت هوا داغون تر از قبل. ولی خب مرلین رو شکر امنیت همیشه برقراره!
آزکابان خیلی خوب کار می‌کنه!

این مشکلات باعث شده بود که مردم از دست کریس و کار هاش خسته بشن.

خب مامورا هم از همین مردم بودن دیگه!
-اونو بگیرین که هرچی می‌کشیم از اونه!
-ولی من وزیر مملکتم!

با این حرف کریس، آتیش مامورا تند تر شد.
کریس دیگه باید پرستیژ کاری رو می‌ذاشت کنار چون از هر طرف داشتن بهش حمله ور می‌شدن.

شروع کرد به دویدن. مامورا هم پشت سرش، دنبالش!
کریس بدو، مامور بدو...کریس بدو، مامور ندو! چرا مامور ندو؟ بخاطر اینکه یکی از نورافکنای درجه یک ورزشگاه که به دست مهندسین سخت کوش هاگزمیدی نصب شده بود، بطور کاملا طبیعی از جا کنده شده بود و سد راه مامورا شده بود.

قبل از این که نور افکن سقوط کنه یک مامور طلسم بیهوشی به سمت کریس روانه کرده بود ولی خب طلسم به نورافکن برخورد کرد.

کریس وزیر خوش شانسی بود.

حالا کریس می‌تونست با خیال راحت فرار کنه. ولی کجا؟ خب معلومه! هیچ جا برای کریس بهتر از پیش گابریل بودن نیست!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۳:۰۸:۱۱
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۰:۰۳:۵۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۰:۰۶ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#72

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
زرپاف

vs

رابسورولاف


پست اول


_ توی این هفته دومین خبرنگاریه که داریم به اون منطقه میفرستیم و نه تنها خبری نمیاد، حتی خودش هم غیب میشه! الان سه هفتس که از شروع آتیش سوزی گذشته و ما هنوز نتونستیم حتی یه مقاله راجبش پخش کنیم!
_ ماگلا چی؟ اوناعم نتونستن اطلاعاتی گیر بیارن؟
_ حتی اوناهم کاملا سکوت کردن! تو کل جهان تعداد کمی ازین خبر اطلاع دارن!
_ خب چاره چیه؟ نمیتونیم دست رو دست بزاریم.. نه فقط واسه نشر و پخش خبر بلکه جون محیط زیست و عمده اکسیژن‌ساز جهان هم داره نابود میشه و ما هیچ‌ کاری نمیتونیم بکنیم!
_ درسته! تا وقتی که ندونیم چقدر حجم این آتیش‌سوزی بزرگه، نمیتونیم کاری بکنیم.

حدودا دو هفته‌ای از هنگامی که افراد محلی اطراف آمازون ادعا کرده بودند که از سمت جنگل دود میبینند، گذشته بود؛ اما هیچ کس پس از ورودش به جنگل، برنگشته بود و عین آب در زمین فرو رفته بود.

_ خب حالا چه راهی رو پیشنهاد میکنید؟
_ به نظر من فرستادن خبرنگارای بیشتر فقط به خودمون آسیب میزنه چون داریم نیروهای کلرمون رو الکی از دست میدیم.
_ خب پیشنهاد میکنم بیخیال این داستان بشیم و بزاریم طبیعت خودش رو نجات بده!
_ چطور طبیعت خودش رو نجات بده ولی ما ازش برای رفاهمون استفاده کنیم؟
_ میتونم بپرسم ایده خودت واسه‌ی این مشکل چیه؟
_ آروم باشید دوستان من! این جلسه فقط برای حل مشکلمونه نه مجادله..

دو جادوگر همیشه مخالف با پشت چشم نازک کردن، رویشان را از یکدیگر چرخاندند.

_ من میتونم حرفی بزنم؟

سر تمامی افراد داخل سالن جلسه‌ی خبرگذاری و روزنامه‌ی جادوگران به سمت یک کارمند تازه وارد چرخید.
باز هم یک تازه وارد که جوگیر شده بود؟

_ راستش من دوستانی در هیئت کوییدیچ دارم که بهم گفتن قراره برای مسابقات چند تیم رو به ورزشگاه کوییدیچ در آمازون بفرستن. این ورزشگاه در قعر جنگله و فاصله‌ی زیادی با رود آمازون نداره.. یکی از بهترین ورزشگاه‌های سراسر جهانه و مهم‌ترین قابلیتش اینه که به تمامی افرادی که داخلش میشن، نوعی مصونیت میده!

فرد میانسالی که از طولانی شدن جلسه کلافه شده بود و دلش میخواست زودتر برود تا مرغ کبابی ناهارش را بخورد، گفت:
_ خب حالا که چی؟ به ما چه ربطی داره؟
_ نه نه! راست میگه! پیشنهاد خوبیه.. میتونیم یه تیم ارزیاب و یه تیم خبرنگار رو به بهانه‌ی نوشتن مقاله به همراهشون بفرستیم!
_ میشه یکم بیشتر از این مصونیت توضیح بدی؟
_ خب راستش خیلی نمیدونم ولی مثل اینکه باعث حفاظت ازشون میشه! چون جذابیت ورزشگاه آمازون به اینه که حیوانات یا هر موجود زنده‌ای میتونن داخل بشن، حتی حین بازی، به افراد این ویژگی رو‌ میدن که مورد حمله قرار نگیرن و حتی بتونن از طبیعت جنگل و رود لذت ببرن بدون اینکه مشکلی براشون ایجاد بشه..

پس از جلسه‌ی کوتاهی که میان هیئت کوییدیچ و خبرنگاری برگزار شد، یک معامله‌ی دو سر سود ایجاد شد. یک بخش روزنامه به اخبار ورزشی تعلق میگرفت که جامعه جادوگری را تشویق به شرکت در مسابقات و هواداری از تیم مورد علاقه خود میکرد. این باعث میشد درآمد هیئت کوییدیچ بالاتر از چیزی که بود برود! البته آنها هرگز نفهمیدند که علت این لطف چیست! البته تا قبل از اینکه گزارش بازی زرپاف_ رابسورولاف در روزنامه چاپ شود!

خوابگاه‌های ورزشگاه آمازون

دو تیم ارزیاب و خبرنگار‌ها در یک اتاق بزرگ جا گرفتند. هر کدام تختی داشتند و میتوانستند حین اقامت خود از صحنه‌ی جنگل لذت ببرند.
بچه‌های تیم زرپاف دقیقا کنار اتاق آنها جا شده بودند. هرکدام یک تخت دو نفره داشتند! رو تختی‌های مخملی و هر چیز رویایی که تصورش در ذهن اعضا نمیگنجید! ورزشگاه سنگ تمام گذاشته بود!
بچه‌های تیم رابسورولاف هم یک اتاق در کنار زرپاف و دقیقا مثل اتاق بغلی خود داشتند! آنها به سرعت وسایل خود را در اتاق گذاشتند و از ورزشگاه بیرون رفتند تا از نزدیک گشتی در طبیعت سرسبز آمازون بزنند!
بچه‌های زرپاف خسته‌تر از این بودند که حرکتی به خود بدهند؛ پس فقط از ورزشگاه بیرون رفتند و آتشی در نزدیکی خوابگاه درست کردند. همون طور که کنار آتش نشسته بودند و داشتند قارچ و سیب زمینی کباب میکردند، با دیدن خبرنگارها چشمانشان برق زد! وقت خوبی بود که جلب توجه کنند تا در مقاله از آنها به خوبی یاد شود. ماتیلدا در حالیکه دیوانه‌وار دست تکان میداد، آنها را به جمع کوچک خودشان دعوت کرد. دو تیم خبرنگارها و ارزیاب که از پرسه‌های عصرشان در جنگل خسته بودند و میخواستند منتظر بمانند تا صبح شود و دوباره دنبال کارشان بروند، نشستن کنار آتش گرم و خوردن را به هیچی ترجیح دادند. در نتیجه تمام جستجوهایشان به میزان آتش‌سوزی پی برده بودند اما خبری از دوستانشان نبود. پس تیم گرسنه و یخ زده به بچه‌های زرپاف ملحق شدند.

_ شما خبرنگارا حتما خ چیزای جالبی میدونین؟
_ خ؟

سدریک پیش دستی کرد! چند وقتی بود همش درحال توضیح رفتارهای خاص دورا بودند!

_ بسکه تو فضای مجازی میچرخه عادت کرده مثل همونجا حرف میزنه!
_ یوقتا شبیه مریخیا میشه!
_ یبار ساعت چهار صبح داشت بهم میگفت میخ!
_ به منم میگه نمخ!

و همه باهم، اعضای تیم و خبرنگاران، با تاسف به دورا نگاه کردند و سرشان را با افسوس تکان دادند!

_ خب همینه که هست! خ هم جذابه.. اینو بهم بگید که چیزی از افسانه رود آمازون شنیدید؟
_ چی هست؟
_ ینی نمیدونید؟ من از بابابزرگم شنیدم! بابابزرگ ما هافلیا!
_ کی هست؟

ماتیلدا این بار قبل دورا جواب داد! حس میکرد به عنوان کاپیتان تیم این وظیفه‌ی اوست.

_ روح تالارمونه! و چون سنش زیاده بهش میگیم بابابزرگ ولی اسمش پیوزه.
_ خب راجع به افسانه چی گفته؟
_ یه شبایی که حوصله داشت برامون قصه میگفت. تو داستاناش چند باری هم از این طرفا برامون تعریف کرد. داستانای جالبی از حیوونای جادویی و خطرناک این منطقه میگفت. از سنتای جادوگرای عجیب و غریب اطراف جنگل و خلاصه! هرچی که فکرشو بکنید. ولی همیشه میگفت که رود آمازون جادوییه! میگفت اگر آبی رو که از روی سه تا سنگ.. نه نه! چهارتا.. یا نمیدونم شایدم همون سه تا! عبور کنه بنوشه میتونه زنده بشه! ینی مثل اینکه سه تا سنگ بزرگ تو مسیر رود هست و آب تونسته جریان خودش رو از وسط این سنگ‌ها ادامه بده.
_ این بابا بزرگتون چرا خودش ازین آب نمیخوره؟
_ خب.. خب.. چون باید به جسمش اون آب رو بدیم ولی بابابزرگ روح بود!
_ مطمئنم که الکیه.. روح پیر هافلپاف! پاشیم بریم دیگه.. صدای حیوونا داره اذیتم میکنه!


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۰:۱۰:۰۴


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#71

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
زرپاف
VS
رابسورولاف



زمان: ساعت 00:00 روز 10 شهریور تا ساعت 23:59:59 روز 16 شهریور

داوران:
بلاتریکس لسترنج
ابیگل نیکولا

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۷ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#70

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
ترنسیلوانیا و تف تشت


پست پایانی


زیر نور ِ پروژکتورهای ورزشگاه آمازون، شرایط خفنی برای یک ورود خفن‌تر مهیا بود. بازیکنان تیم ترنسیلوانیا در حالی‌که شاداب‌ترین روزهای عمرشان را می‌گذراندند با نیشی که از گوش چپ تا گوش راست چاکانده شده‌بود در رختکن انتظار می‌کشیدند تا ورودشان اعلام شود.

- کپتن... می‌گم ما الان نباید زار و خسته می‌بودیم؟

این بار حتی سو هم فکری به ذهنش نمی‌رسید.
- نمی‌دونم والا... ما حتی بیست و سه بار دوپینگ کردیم ولی جواب دوپینگمون منفی بود.

آندریا که مشغول کشتی گرفتن با فکش بود گفت:
- من چرا نمی‌تونم خنده‌م رو جمع کنم؟ این مورفین ببینه ما انقد شنگولیم دهنمونو صاف می‌کنه‌آ.
- کی شنگوله؟ من که حبه‌انگورم!

خب... ببعی بود دیگر.

در ظاهر لبخند دندان نمایی روی لب‌های سو بود، اما بیایید ظاهر بین نباشیم؛ سو به‌شدت نگران بود. قرار نبود اوضاع اینطور باشد، آن‌ها باید بازی را می‌باختند... اگر هیکل‌هایشان ردیف بود و برعکس آنچه تصور می‌کردند، می‌توانستند تا دو روز بی وفقه بازی کنند، روحیه‌شان که می‌توانست بد بشود. چرا که اگر با همین روحیهء‌ شاداب ِ فعلی پیش می‌رفتند حتما می‌بردند.

- بچه‌ها، این چند روز ما سختی‌های زیادی کشیدیم!
- کی بابا جان؟ به من که خیلی خوش گذشت. هر چی این سال‌ها توی گریمولد پیاز خوردم رو جبران کردم!
- خب... گابریل، تو دیدی چقدر سختی کشیدیم؟ تو از محیط بسته می‌ترسی، اونا ما رو توی اون اتاق تنگ و تاریک زندانی کردن!
- ولی عوضش الان دیگه از محیط بسته نمی‌ترسم. من به ترسم غلبه کردم!
- اصلا من با شما دو تا حرفی ندارم. ... آنی، دوست من، اونا تو رو به سخره گرفتن! اونا بهت گفتن بچه!
- وای یادم ننداز. چه رفتار بچگانه‌ای در برابر اون بازجو از خودم نشون دادم...من از اون سختی‌ها و سخره‌گرفتن ها درس گرفتم و خیلی هم بابتش خوشحالم!

سو با حرص پس‌گردنی‌ای به آندریا زد و به طرف سونامی و چوپان برگشت.
- شما دو تا چی؟ سختی نکشیدین؟
- ها؟
- سختی‌ره هم می‌کِشن مگه؟

بله. چوپان زیادی با مورفین صمیمی شده‌بود.

سو دیگر خویشتن‌داری را فراموش کرد و به سیم آخر زد. اگر با همین طراوات فعلی پیش می‌رفتند حتما می‌بردند و این چیزی نبود که برنامه‌ریزی کرده‌بودند. مورفین جایی میان تماشاگران پنهان شده و منتظر بود آن‌ها کوچکترین اشتباهی مرتکب شوند تا حبس ابدی که برایشان بریده بود را به ابد و یک روز تبدیل کند.

- ببینین، ما باید الان داغون باشیم. باید بازی رو ببازیم!
- ولی آخه...
- آخه نداریم! اگه ببریم، میوفتیم آزکابان!
- اونجا هم همچین بد نیست‌آ... بوس نشانی از عشقه! ... البته من از بوس متنفرم.

دامبلدور جمله آخر را بلافاصله با دیدن نگاه دوزخیِ سو اضافه کرده‌بود.

- گرفتین چی می‌گم؟ باید ببازیم... باید!

***

- در خدمتتون هستیم با یکی از حساس‌ترین بازی‌های لیگ کوییدیچ ِ امسال، ترانسیلوانیا در برابر تف تشت!
با تشویق‌هاتون به تیم تف تشت خوش‌آمد بگین!

اما در کمال ناباوری تیم ترنسیلوانیا از رختکن بیرون زدند و تمام آرمان‌های یوآن را بر باد دادند تا بفهمد قرار نیست پیش‌بینی‌هایش همیشه درست باشد.

بعد از سه بازی که تیم ترنسیلوانیا در کمال حقارت وارد زمین شده‌بود، بالاخره برای این بازی کلی برنامه‌ریزی کرده‌بودند و میخواستند با سینه سپر شده و سیکس پک های بیرون زده و لبخندهای درخشان وارد شده و چشم همگان را خیره کنند اما چیزی که با آن روبرو شده‌بودند، بسیار متفاوت تر از پیش‌بینی‌هایشان بود.

کسی برایشان به پا نایستاد. کسی دست نزد. کسی گل پرت نکرد. حتی به خودشان زحمت ندادند سوت ناقابلی بزنند. چرا که همه مشغول خرید و فروش و چک و چانه زدن بودند و لیست کالاهای موردنیازشان را بررسی می‌کردند؛ چرا که سایت آمازون در آن روز آتش زده بود به مالش و اجناسش را پنجاه درصد تخفیف زده بود.

آن روز جمعه‌ی سیاه بود و سایت آمازون هم آفرهای ویژه خود را داشت... نتیجتا تیم ترنسیلوانیا به شدت خیط شده‌بود.

- چرا به ما توجه نمی‌کنن؟
- ما بخاطر شما بازی می‌کنیم‌آ، شما طرفدارین مثلا؟
- چطور می‌تونین با ما اینجوری تا کنین؟

سو به سرعت چوب ماهیگیری‌اش را که از بازی قبل جا مانده‌بود برداشت. آب گل‌آلود بود و او استاد ماهی‌گیری در این آب‌ها.
- دیدین؟ دیدین برامون هیچ ارزشی قائل نیستن؟ دیدین چقدر بد باهامون تا کردن؟ حالا برای انتقام گرفتنم که شده، باید ببازیم!
- معلومه که باید ببازیم!
- ما باید بهشون ثابت کنیم!
- ما می‌بازیم!

سو ماهیگیر ماهری بود!

***

بازیکنان تیم ترنسیلوانیا، مصمم و بی‌اعصاب روی جاروهایشان نشستند. تصمیمی که گرفته بودند، باخت قاطعانه به تف تشت بود و هیچ شکی هم نداشتند.

- همونطور که می‌بینین بازی با صعود‌های بسیار زیبای تیم ترنسیلوانیا آغاز میشه و اونا...
- صعود زیبا؟

ترنسیلوانیایی ها گیج شدند.

- من که اصن صعود نکردم... به جاروم گفتم دوست نداشتی نرو بالا...
- من هنوز این پایینم اصلا... جارومو فرستادم خودم نیومدم...

آندریا اخمی کرد و به طرف دامبلدور رفت.
- به نظرتون الان وقت خوبی نیست که راجع به برنامه‌هاتون برای... برای رنگ جدید موهام صحبت کنیم؟

دامبلدور هم نگاه پر کینه‌ای به تماشاگران انداخت و از دروازه‌ فاصله گرفت.
- چرا باباجان... بعدشم هر رنگی خواستی بگو من از تو ریشم در بیارم برات.

صدای یوآن دوباره در ورزشگاه پیچید.
- بازی داره با اوج هیجان پیش می‌ره! تیم تف تشت داره تمام سعیش رو می‌کنه که بتونه گل بزنه ولی تاکتیک‌های جدید ترنسیلوانیا مانع از این می‌شه که اونا بتونن به هدفشون برسن! سرکادوگان سرخگون رو از دست سونامی می‌گیره و می‌ره تا گلش کنه... که... اوه! سر کادوگان و سرخگون به درون سونامی کشیده می‌شن و... اونجا رو ببین! سرخگون از یه جای سونامی که نمی‌دونم دقیقا کجاش محسوب می‌شه در میاد... و وارد دروازه تف تشت می‌شه! گل برای تیم ترنسیلوانیا!

ترنسیلوانیائی ها لحظه‌ای دست از حرف زدن و مگس پراندن برداشتند و برای سونامی چشم‌غره‌ای رفتند.
- خب تقصیر من چیه... توپ از یه جا میاد تو از یه جا در می‌ره...

کریچر که کاملا عصبانی به‌نظر می‌رسید بطری وایتکس را از جیبش در آورد و یکراست سر کشید.

- اون... اون چی بود دستش؟

سو در کمال خونسردی به گابریل که بهت‌زده به کریچر خیره شده‌‌بود نگاهی انداخت و دوباره چوب ماهیگیری‌اش را برداشت؛ گویا آب دوباره گل‌آلود شده‌بود.
- وایتکس! مگه نمی‌دونستی؟ تازه! من شنیدم جدیدا پشت سرت حرف می‌زنه و می‌گه گابریل اصلا آدم تمیز و پاکیزه‌ای نیست... اصلا خودم ازش شنیدم که گفت کتاب اصول بنیادین پاکیزگی رو ازت پرسیده و تو خط هشتاد و سه رو اشتباه گفتی!

گابریل دست‌هایش را مشت کرد و به طرف کریچر اوج گرفت. همانطور که سو فکر می‌کرد این جملات ورای تحمل گابریل بودند و او الان می‌رفت تا دهن کریچر را صاف کرده، وجهه تیمشان را خراب کند و همه تماشاگران را بر علیه‌شان بشوراند تا روحیه‌شان از همین که هست هم بدتر شود.

- حالا کریچر سرخگون به دست رو به جلو پیش می‌ره که... گابریل اونجا به سمتش حمله‌ور میشه! چه اتقاقی داره میوفته؟

گابریل که الان کاملا اعصابش را تسترال گاز زده بود جیغ زد:
- آی نفس کش! به من توهین می‌کنی؟

کریچر لحظه‌ای مات و مبهوت بین زمین و آسمان متوقف شد و گابریل را نگریست که مثل هیپوگریف زخمی به سمتش هجوم می‌آورد.
- کریچر روی بانوش غیرت داره! کریچر چند بار بگه از شکلک بانوش توی پستاتون استفاده نکنین مادر سیریوسا؟

برای لحظه‌‌ای مغز گابریل از این‌همه تناقض مُرد اما
او توانست ذهنش را به سرعت و اصولی مرتب کرده و به حمله‌ش ادامه دهد و برای این‌که راحت‌تر کریچر را صاف کند، جسم کروی سرخرنگی را از دست کریچر بگیرد و به گوشه‌ای پرتابش کند.
- حالا دیگه پشت سر من حرف می‌زنی؟

سو که نارنگی‌اش را پوست می‌کند و با لذت به دعوا می‌نگریست، برای لحظه‌ای نگاهی به تماشاگران انداخت تا عکس‌العمل‌های منفی‌شان را دریافت کند... اما برخلاف تصورش، نگاه تماشاگران روی گابریل و کریچر نبود.

- گــــل! گل برای ترنسیلوانیــا! چه نشونه‌گیری دقیقی! بازیکنان ترنسیلوانیا امروز دارن استعدادهای نهانشون رو بهمون نشون می‌دن!

دهان سو ناخودآگاه باز ماند و نارنگی از دستش افتاد. گابریل توپ را از این سمت زمین، به آن سمت پرتاب کرده و آن را وارد دروازهء تف‌تشتی‌ها کرده‌بود!

- داری چیکارمی‌کنی گبی؟
- من کاری نکردم به روونا!
- تو گل زدی! بدبخت شدیم!

سو دوباره باید چاره‌ای می‌اندیشید... اوضاع اصلا خوب نبود. مورفین جایی میان تماشاگران ایستاده‌بود و اگر بازی را می‌بردند، یک‌راست به طرف زندان منتقلشان می‌کرد.

یک جسم کوچک زرین، بال زنان روبرویش ایستاد. سو کمی چشم‌هایش را ریز کرد، و سپس به سرعت از آن دور شد؛ اما اسنیچ باز هم به دنبالش می‌آمد.
- این چرا اینجوریه؟ من باید دنبالت بیام‌آ!

جستجوگر درون سو به‌سرعت بیدار شد.
- چرا ورش نمی‌داری؟ درست جلوته! تو مگه جستجوگر نیستی؟ ای خائن به جایگاه!
-منو وسوسه نکن! آهایش اسنیچ! اسنیچ اینجاست! هی ملانیا... بیا برش دار!
- من جستجوگر نیستم... و ضمنا با من غیر رسمی حرف نزنین. به آقامون می‌گم تحریمتون کنه‌آ!
- ها؟

کاپیتان تیم ترنسیلوانیا به فکر فرو رفت... اگر ملانیا جستجوگر نبود، پس...
- سر کادوگان! بیاین اسنیچ رو وردارین اینجاست!
- من جستجوگر نیستم!
- لعنتیا پس کدومتون جستجوگره؟

آندریا لحظه‌ای بحث شیرینش با دامبلدور را قطع کرد.
- بابا اینا مشخص نکردن که هر کدومشون چه پستی دارن. الان همون کاکتوسو می‌بینی؟ یه بار سرخگون بهش چسبیده یه‌بار دروازه.

سو به حدی رسیده‌بود که سکتوم سمپرا هم می‌خورد، خونش در نمی‌آمد. نتیجتا بغضش را فرو خورد و به اسنیچ که به تنش چسبیده‌بود نگاه کرد.
- برو اونور دیگه!

اما اسنیچ قصد رفتن نداشت و سو هرطور که بود باید آن را به تیم حریف می‌رساند؛ چرا که بازیکنان تف‌تشت تمام سرخگون‌ها را به در و دیوار ورزشگاه می‌کوبیدند و گابریل و کلاه تا به توپ برخورد می‌کردند وارد دروازه می‌شد.

- کسی نمی‌بینه... کسی نمی‌بینه!

****

مورفین نگاهش را از بازیکنان متعجب و وحشت زده‌ی ترنسیلوانیا که بین خبرنگاران محاصره شده بودند، گرفت و با بغض به مرد هیکلی روبرویش خیره شد.
- منو نکشین! ترنشیلوانیا باید می‌باخت، حتما یه مشکلی پیش اومده!
- حرف نزن مورفین! اینا که میفتن آزکابان، تورو هم جای بدهیام برت می‌دارم به‌ عنوان سنگ مرلینگاه. بدو، بدو بریم!

مورفین که توی دست‌های یک غول غارنشین در حال له شدن بود، تقلایی کرد؛ باید راهی برای فرار پیدا می‌کرد.
- خودشه!

و به سرعت دست توی جیبش برد و شیشه کوچک و خالی‌ای را بیرون آورد.
- این... این چرا خالیه؟ معجون شانسم کو؟

برای لحظه‌ای قلبش ایستاد و انگار دوزاریش جا افتاده باشد، دوباره دست توی جیبش کرد و شیشه دیگری را بیرون آورد‌.
- لعنت به نشئگی!

مورفین در تمام مدت زندانی کردن ترنسیلوانیایی‌ها، جای مواد مخدر، معجون شانس به خوردشان می‌داد.

لعنت به نشئگی‌.


گب دراکولا!


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#69

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ترنسیلوانیا و تف تشت


پست سوم


حق ندارید تمرین کنید...
باید چاق بشید...
خشته و داغون باشید...
دوپینگ کنید...
معتاد بشید...
خلاشه باید بباژید!


دقایقی بود که مورفین آنها را ترک کرده، صدایش را در سر بازیکنان گذاشته و به دنبال بیزینس خود رفته بود. مورفین انسان شریفی بود. اجازه نمی داد مشتری هایش معطل بمانند.
مورفین آنقدر شریف بود که حواسش به امنیت بازیکنان تحت حمایتش بود و سقفی بالای سر و دیوارهایی بتونی به بلندی هفت متر، اطرافشان قرار داده بود.
-مث زندانه!
-نگو، بابا جان؛ زشته. زندان چراغ داره. ببین اینجا چه تاریکه، هیچی معلوم نیست... پس زندان نیست.

سو از شدت استرس، دچار بحران هویتی و شغلی و بدبختی شده بود. بدبختی بحران نبود. خود بدبختی بود. دو تا بحران داشت و یک بدبختی. اگر بازی قبل بود، حتما آنها را هم به ملت قالب می کرد.

-تمرین نکنیم؟
-نه.
-پس چطوری خسته بشیم؟

خب به آنجایش فکر نکرده بودند.
-انقدر میشینیم اینجا و تمرین نمی کنیم که خسته بشیم.

خب الان فکر کردند.
بازیکنان ترنسیلوانیا از دار دنیا هیچ چیز جز یک دست لباسی که تنشان بود، نداشتند. کف یک انباری چهل متری نشسته و به در و دیوار نگاه می کردند. همین را هم باید قدر می دانستند. به نظر، خسته شدن کار سختی نبود. چون هنوز سی ثانیه نگذشته بود که به موفقیت رسیدند.
-من خسته شدم!
-منم همینطور. انقدر که دیگه حالم داره از این وضع به هم می خوره!

مرحله اول با موفقیت به پایان رسیده بود.
_حالا باید چاق بشیم. کسی ایده ای نداره؟
-مه ایده دارمه!

چوپان داشت. چوپان همیشه ایده داشت.
-می تونیم پشمه بذاریم تو لباسمونه!

خیلی ضایع بود که چوپان آن ایده را فقط برای حفظ تنها چیز قابل خوردن در آن جمع، بیان کرده بود. البته نمی دانست چه جماعت ریونکلاوی ای همراهش بودند و به سادگی خام این حرف ها نمی شدند.

-چه کاریه خب؟ ماشين تراش که نداریم. اینجوری بیشتر درد می کشنا!

چوپان دو هزاریش افتاد.
همانطور که خم می‌شد تا آن را از روی زمین بردارد، کلماتی زیر لب زمزمه کرد.
-ببعی... بدو!

ببعی دوید.
بقیه هم به دنبالش شروع به دویدن، پریدن و بعضا خزیدن کردند.
-تو برو از روبرو بپیچ جلوش... نه! بیا این‌ طرف ببینم! چکار می کنی؟ ولش کن، اون دامبلدوره!

چوپان هم می دوید، مسیرش هم با بقیه یکی بود. ولی هدف ها متفاوت!

-بع!
-گرفتمش.
-منه ره گرفتی. ولم ده.
-مطمئنی؟ پشم داره ها...
-من دروغه دارم بگمه؟ ول کن دیگه!

چوپان چندین بار به همین شیوه، ببعی را نجات داده بود.
او دروغگو بود. اعضای ترنسیلوانیا هنوز هم گاهی این را فراموش کرده و ضرر می کردند.

یک ساعت بعد

بازیکنان ترنسیلوانیا گوشه ای افتاده و با نوک انگشتانشان، به ماهیچه هایی که در اثر تحرک زیاد و برخورد های محکم با در و دیوار، سفت شده بودند، دست می زدند.
-کمــــــک!

دامبلدور فریاد کشیده و از جایش پرید.
-دارم می میرم. بدنم داره از هم می پاشه... الان فرو می ریزم.

همه به طرف دامبلدور دویده و دورش جمع شدند. ببعی هم با اندکی فاصله، نزدیک چوپان ایستاد.
-چی شده؟

گوینده مشخص نبود. آنجا خیلی تاریک بود.

-شکمم! دست زدم، دیدم تیکه تیکه شده... فکر کنم الان مثل گوشت خورشتی میشم و فرو می ریزم. من هنوز کلی آرزو دارم.

طبیعی بود. دامبلدور نباید هم درکی از سیکس پک داشته باشد.

آندریا غصه دار شد. دلش نمی خواست در آن فضای تاریک و نمور، مجبور به برگزاری مراسم ختم دامبلدور شود. کلی برنامه داشت. آرزو داشت دامبلدور را در مجلل ترین تابوت ببیند؛ نه به این شکل.
سو با دستش شانه آندریا را فشرد تا بگوید که او هم از بابت از دست دادن یک بازیکن ارزان قیمت، آن‌هم وسط لیگ، بسیار غصه دار است.

-آخ!
-چته؟

به نظر می رسید آن یک ساعت دویدن و توی سر این و آن زدن، زیادی عضلاتشان را قوی کرده بود.
کتف آندریا له شده بود. ولی آنجا نوری نبود تا ببیند شانه اش به رنگ بادمجانی در آمده که آخرین بار، قبل از پیوستن به تیم ترنسیلوانیا خورده بود.
آن ها خیلی وقت بود که بادمجان هم نخورده بودند.
خیلی بیچاره بودند!

-من گشنمه.

گرسنه هم بودند.

-دستت به من بخوره جیغ می زنما. ایش... ندید بدیدا.

ببعی احساس خطر کرد.

جیرررررر... [\i]

در باز شد و نوری که از بیرون آمد، نیمی از اعصاب بینایی ترنسیلوانیایی ها را سوزاند.
-کشی گرشنه نیشت؟

مورفین آمد.

[i] چیلیک


-لامپ داشت اینجا؟
-دیدی زندان بود؟

مورفین با یک عالمه غذا آمد!
البته پاراگراف قبل آمد؛ لاکن نور نبود و یک عالمه غذا هم قابل دیدن نبود.
-نبینم چیژی اژ غژا ها بمونه ها. همشو باید بخورید. چاق بشید، چله بشید...
-بعد بیایم تو ما رو بخوری!

به نظر می رسید چوپان در اوقات فراغتش، قصه های کهن را برای گوسفندانش تعریف می کرد.

-هر وقت غژا کم اومد، بهش فکر می کنیم.

ببعی تصمیم گرفت تا انتهای این پست، ساکت بماند.

-شروع کنید ژودتر. باید یه فکری هم به حال اعتیادتون بکنم که نابودتر بشید. باید تشت دوپینگتون مشبت بشه.

ترنسیلوانیاییان تعجب کردند. گوینده و دیالوگ، با هم تناسب نداشتند.
البته آندریا ابتدا باقی محتویات ظرف را مانند جارو برقی درون دهانش کشید و سپس تعجب کرد.

-البته اعتیاد داریم تا اعتیاد. قرار نیشت شما اژ نوع خوبش بشید. وایشا ببینم... شی شد؟!

غذاها تمام شده، ترنسیلوانیاییان با لبخند هایی بر لب، دست به سینه، کناری نشسته و به حرف های مورفین گوش می کردند.
به نظر می رسید مدتی طولانی غذا نخوردن، جای خالی زیادی در معده هایشان ایجاد کرده بود.
مورفین نگاهی به در انداخت تا از بابت باز بودن قفل اطمینان حاصل کند. بالاخره کسانی که به این سرعت سی و هفت پرس کوبیده و بیست پرس بختیاری را با دوغ و پیاز ناپديد می کنند، ممکن است توانایی هضم انسانی در ابعاد او را هم داشته باشند.
-بهتره بریم شراغ بحش شیرین اعتیاد.

مورفین این را گفت و به طرف میزی رفت که انتهای آن انباری قرار داشت. روی آن، قوطی ها و جعبه ها و بسته های کاغذی زیادی به چشم می خورد. حتی یک فلاسک چای و چند استکان و یک ظرف نبات هم بود.
مورفین پشت میز ایستاد و دستانش را روی لبه آن قرار داد. سرش را پائین تر آورد و با لبخندی پر معنا، نگاهش را از روی میز گرفته و به بازیکنان دوخت.

-چقد شبیه اون آقائه توی اون فیلم مافیاییه‌ست.

مورفین از لفظ مافیایی خوشش آمد. با ابهت بود.
از سونامی هم خوشش آمد. با شعور بود!
-اینایی که می بینید، چیژایی هشتن که تشت دوپینگ رو مشبت نشون میدن. باید همشونو اشتفاده کنید.
-یعنی چی تشت دوپینگ؟! يعنی چی؟! پارتی بازی تا کجا؟ حتی دوپینگ هم زدن به اسم تف تشت؟ تا کی قراره به قشر ضعیف جامعه بی توجهی بشه؟ ما چه گناهی...

شترق

صدای آندریا با نوازش دست سو قطع شد.

-بابا جان... داره می ریزه!
-چیز خاصی نیست. جناب مورفین، ادامه بدین.

چیز خاصی نبود. دندان های آندریا بود که بعد از دست نوازش سو، دانه دانه می ریخت روی زمین.

-اون چیه؟

چوپان فریاد زده، گریخته و به درون پشم های گوسفند رفته بود.

-چیژ خاشی نیشت. شرنگه. بعژیاشون با شرنگ، بعضیا تو چایی، بقیه هم تنفشی.

انباری خالی و بزرگ بود. صدای قورت دادن آب دهان در آن پیچید.

***

-میگم الان دو ساعت گذشته. قاعدتا نباید تا الان دچار توهم می شدیم؟
-نشدیم؟

دامبلدور با بغض، نگاهی به نقطه‌ی قرمز و دردناک روی ساعدش انداخت.

مورفین با چهره ای عصبی کف زمین نشسته و به آنها خیره شده بود. دستش را زیر چانه زده، پوست لبش را می جوید و به صورت عصبی، پلک می زد.
-جمع کنید بریم شالن.
-الان؟ الان سر شبه. بازی فردا نیست مگه؟
-خب ما ژودتر می ریم. اینژوری حشابی خشته می شین تا فردا.

مورفین امیدوار بود دست کم این تلاشش، بی نتیجه نماند.


جلوی در ورودی ورزشگاه

سو چندین بار نام و آدرس ورزشگاه را با برگه ای که فدراسیون با جغد محرمانه برایش فرستاده بود، تطبیق داد.
همان بود.
-آخه... اینجا؟!

صدای داد و فریاد کارکنان ورزشگاه، از بیرون هم شنیده می شد.
طبیعی بود. بالاخره سایت آمازون، بزرگترین فروشگاه اینترنتی در دنیا محسوب میشد!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۳۹:۴۸

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#68

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
تف تشت
.Vs

ترنسلوانیا


پست اول:


اینبار داستان ما یک داستان معمولی نیست، اما خارج از این کلمه ها و جمله‌ها برای همه‌ی ما ممکن است که معمولی باشد. این داستان غیر معمولی، زندگی چهار نفر آدم معمولی را روایت می‌کند که زیاد دور نیستند.
داستان فری، نوجوانِ ناشناخته و غرغروی گوشه‌گیر و کیمیا، مهندسِ خسته‌ و زحمت کش که هیچ‌وقت دخل و خرجش به هم نمی‌خوردند و نیلو، دانشجوی راه دور و دمدمی مزاجی که هر هفته یک هدف جدید را دنبال می‌کرد و علیرضا، دانشجوی نهلیست و ضد اجتماع و متنفر از بشریت که شاید فقط کیلومترها با تو، خواننده‌ی همین داستان فاصله داشته باشند!

همه چیز از یک بعد از ظهر کسالت آور شروع شد. یک عدد فرزانه ملقب به فری، مثل همیشه با بی‌حوصلگی از دبیرستان به طرف خانه راه‌ افتاد. او با فکری درگیر و تنی خسته، مسیر همیشگی مدرسه تا خانه را پیاده طی می‌کرد. ذهن و فکرش درگیر حرف‌های همکلاسی‌هایش بود.
گرچه اصولا حرف های صد من یه غازشان که تحت تاثیر دوران نوجوانی بیان میشد، مورد قبول فری نبود و به نظرش کسالت آور می‌آمد، ولی فری هیچوقت گوش هایش را برای شنیدن آنها تیز نمیکرد و هرگز از اخبار خانه ملت و اینکه پسرهمسایه چقدر جدیدا خوشتیپ به نظر می رسد و بغل دستیش جدیدا خانه اشان را رنگ کرده اند و... آگاه نمیشد. امروز هم به هیچ وجه گوشش را برای شنیدن اخبار خاله زنکی دخترهای همکلاسیش تیز نکرده بود و کاملا اتفاقی از بین انبوه مزخرفاتشان عالی ترین خبر روز به گوشش رسیده بود. ظاهرا کلوب جدیدی در محله‌ای که در آنجا زندگی می‌کرد به جای کافه‌ی قبلی شروع به کار کرده بود.
اگر کسی فکر کند فری برای شنیدن آن خبر در دلش قربان صدقه یک مشت دختر بیکار علاف رفته بود بسیار ابله خواهد بود.
فری قدم زنان عرض خیابان را پیمود. او اساسا انسان با دقتی بود و هرگز به افکارش اجازه نمیداد تا او را چنان در خود غرق کنند تا با صدای بوق ماشین های عبوری متوجه شود به کوچه اشان رسیده است. کوچه‌ای با خاطرات تلخ و شیرینِ که کودکی و نوجوانی او را تشکیل می دادند و پر بود از خاطرات او‌ و هم‌بازی‌هایش که همه چندسالی از او بزرگتر بودند.
غرغرکنان درحالیکه به این همه بی نزاکتی از سوی راننده عبوری فحش و ناسزا میگفت دست در کوله مدرسه اش کرد تا کلید خانه را پیدا کند و لخ لخ کنان به سوی خانه که تقریبا در انتهای کوچه قرار داشت رهسپار شد.


اولین خانه از سمت راست_ همان کوچه

کیمیا با ظاهری نامرتب بر روی کاناپه لم داده بود و گوشی به دست مشغول خرید آنلاین بود.
چند روز از سرکارش مرخصی گرفته بود تا کارهای عقب ‌مانده‌‌اش را در خانه انجام دهد و حالا شدیدا حوصله‌اش سر رفته بود و زمین و زمان را مورد فضل و عنایت خود قرار داده بود. به نظر می رسید در انجام کارهای عقب مانده اش در خانه به شدت موفق عمل کرده است و این را به سادگی از ظرف های تلنبار شده در سینک و لباس های پراکنده در اطراف میشد به سادگی حدس زد.
پوفی کشید و لیوان چاییش را که حالا سرد شده بود روی میز گذاشت. با کلافگی گوشی را روی مبل پرت کرد تا بالاخره برود به زندگی‌اش برسد.
اما تا گوشی را کنار گذاشت، زنگ گوشی به صدا درآمد. کیمیا سرش را برگرداند تا ببیند چه کسی مزاحم اوقاتش شده که متوجه شد روی صفحه‌ تصویر فری، رفیق کوچولو‌یش نقش بسته بود. با عجله جواب داد.
- جانم، فری جان.
- به به، علیک سلام خانم مهندس.
- هوم... چی میخوای که خانم مهندس گفتنت شروع شده باز؟
- باور کن اصلا دلم نمی‌خواد با رفیقام برم این کلوبی که تازه تو محله‌ی خودمون وا شده و عصرونه مهمونشون باشم.
- فهمیدم چی میخوای، حاضر شو بیام دنبالت. راستش خسته شده بودم از خونه موندن.
- پس من زنگ میزنم به نیلو باهاش هماهنگ میکنم ببینم کی اتوبوسش از شهر دانشگاهشون میرسه اینجا تا بریم دنبالش... علیرضا رو هم سر راه بر می‌داریم.
- حله... قطع کنیم دیگه؟
- نههه قطع نکن. چیزه... یادته نمره‌ی افتضاح تاریخم رو؟
- آخ آخ، آره. چی شده؟ افتضاح تر شده اینبار؟
- نه حالا یه بار بود... راستش برای نمره اضافی بهمون یه تحقیق دادن که باید شاهان خونخوار رو توی تاریخ پیدا کنیم و درمورد کارهاشون چند خط هم بنویسیم، اونم بیارم که کمکم کنید؟
- چرا که نه. بیار چهارتایی با هم یه گلی به سرش می‌گیریم.
- باشه من دم درم، زود بیای ها. فعلا!

فری گوشی را قطع کرده بود ولی کیمیا با شک و تردید به گوشی خیره ماند.
- چی گفت این؟دم در خونه من که منظورش نبود احیانا؟

کیمیا نیم نگاهی از پنجره به بیرون انداخت.
- خدا مرگت نده بچه دم خونه کی وقت کردی برسی؟

کیمیا با عجله جوراب هایش را از روی بند و بساط روی میز برداشت و کیفش را از روی تلویزیون قاپ زد و به سمت در دوید.ولی متاسفانه سرعتش کمی زیاد بود و صاف توی در ورودی فرو رفت.
- خدا بگم چیکارت کنه بچه!

دقایقی بعد_کوچه

فری از بی حوصلگی درحال شمردن مورچه هایی بود که در حال رفت و آمد بودند واز سر بیکاری برایشان اسم میگذاشت
- تو باش اصغر اقا...تو که گنده ای بهت میاد اسمت حشمت باشه...بیا کنار با ننه کلثوم چیکار داری؟
-چیکار میکنی فری؟بپر بالا دیر شد.

فری سرش را بالا اورد تا چشمش به سمند سفید کیمیا روشن شود که چون کفش خوابیده بود و خیلی کوچک به نظر می‌آمد، خودشان به آن لقب رخش کوتوله را داده بودند.
فری بدون هیچ حرفی سوار شد و کوله‌‌ای که طر‌ح‌های سنتی درش به کار رفته بود را روی پاهایش گذاشت و شروع به گشتن دنبال تحقیقش درون کوله کرد.

در همین حال کیمیا نگاهی به آینه انداخت تا ظاهرش را چک کند. بعد ماشین را روشن کرد. طبیعتا انقدر عجله به خرج داده بودند فرصت هماهنگی با علیرضا را نداشتند. ولی این موضوع ذره ای نگرانشان نمیکرد. علیرضا را همیشه میشد سر کوچه اشان پیدا کرد. همانطور که وقتی به سر کوچه رسیدند او را یافتند که مثل همیشه تنها مشغول قدم زدن بود.
پسری که مثل سایر دانشجویان کامپیوتر، تا گردن در گوشی اش فرو رفته بود. انگار اصلا قصد نداشت در خانه اشان بند شود. کسی نمیدانست سر کوچه چه حلوایی خیرات میکردند که علیرضا همیشه انجا ولو بود!
کیمیا با دیدن او صدای بوق ماشینش را به صدا درآورد. با این‌کار او، فری دست از گشتن درون کوله را برداشت و علیرضای بی نوا با وجود اینکه صدا را تا ته بلند کرده و صدای دوف دوف آهنگش کل کوچه را برداشته بود شش متر به هوا پرید و چیزی نمانده بود در حیاط همسایه فرود بیاید.

-خوشتیپ بپر بالا!

علیرضای غافلگیر شده با خشم سرش را بالا آورد تا هرچه به دهانش می رسید نثار راننده کند که نگاهش به کیمیا و فری افتاد که(خنده عریض)طور به او خیره شده بودند. هرشخص دیگری جای علیرضا بود از دیدن این همه خونسردی قطعا عنان از کف داده و آب و روغن قاطی میکرد و سر به بیابان میگذاشت. ولی علیرضا دیگر به این جنگولک بازیا عادت داشت و حتی دیده شده که لبخدی بر لب آورد. به طرف ماشین رفت و روی صندلی ها‌ی عقب نشست.
- چه خبره؟ چطورین؟ چرا شال و کلاه کردین؟ قصد داشتین بدون من جایی برین؟
- تموم شد سوالات؟
- نه ولی همینا رو فعلا جواب بده.
- می خوایم بریم این کلوبه که تازه باز شده. در ضمن خوبیم، داشتیم می‌اومدیم دنبالت.

علیرضا از اینکه میدید یک نفر به فکرش بوده است ذوق مرگ شده بود
-ایول! همینی که جدید باز شده؟همینی که خیلی خفنه؟
- دقیقا همینی که میگی.
-لتز گو هانی!

کیمیا از آینه به او نگاهی از سر تاسف انداخت. فری که داشت پیام رسیده از نیلو را در گوشی‌اش چک می‌کرد گفت:
- کیمیا اول برو ایستگاه اتوبوس دوتا خیابون پایین تر...ظاهرا نیلو هم رسید.

ایستگاه اتوبوس دو خیابان پایین‌تر

نیلو عاجز از گرما و بی‌حوصلگی درحالی که چمدانش را کنارش گذاشته بود روی صندلی های داغ ایستگاه منتظر دوستان جون جونیش نشسته بود. در این گرمای ظهر که سگ را میزدی از خانه در نمی آمد آخر چه وقت قرار گذاشتن بود. هیچ چیز بیشتر از آن نمی‌خواست که برگردد خوابگاه و روی تخت فنری مزخرفش ولو شود. آهی کشید و به کاکتوسی که در دست چپش قرار داشت نگاه کرد. کاکتوس ریخت و قیافه عجیبی داشت. ولی ظاهرا نیلو اهمیتی نمیداد. با دست راستش کمی خودش را باد زد.
از راه دوری آمده بود و تمام بدنش خشک شده بود. به همین علت کش و قوسی به بدنش داد و دوباره به کاکتوس عزیزش لبخند زد.جوری که گویا توقع داشت کاکتوس هم در مقابل به او لبخند بزند.

- بوقققققققققققق.

نیلو هم به سرنوشت علیرضا دچار شد.
- ای درد ای مرض ای حناق! نشد یه بار مثل آدم بوق بزنید لعنتیا!
- خانم خانما، یه نظر به ما نمی‌کنی؟

نیلو با عصبانیت سرش را بالا آورد و با فری فیس تو فیس شد که عینک آفتابی‌اش را روی موهایش تنظیم کرده بود و با شیطنت از شیشه‌ی ماشین به او نگاه می‌کرد. همانطور که کاکتوسش را در یک دست و چمدان را در دستی دیگر می‌گرفت غرغرکنان به طرف ماشین رفت.
کیمیا پیاده شد و صندوق عقب را برای او باز کرد. نیلو کاکتوس را با خودش داخل ماشین آورد.
-سلام خانم بداخلاق
-علیک!
-مرسی ما هم خوبیم هیچ نمیخواد نگران ما باشی. اون کاکتوسه چیه دستت؟

نیلو با ملایمت دستی به برگ های بی قواره و عجیب کاکتوس کشید.
-خوشگل نیست؟ برای خوابگاهم خریدم. یه کاکتوس کمیابه، همونطور که میبینید، تیغ نداره.

از نظر بقیه کاکتوس هر شکلی بود جز خوشگل. آخر چطور ممکن بود کسی به یک کاکتوس کج و کوله که حتی یک تیغ هم ندارد بگوید خوشگل؟ با این همه بقیه ترجیح دادند سکوت اختیار کنند.
کیمیا به طرف محله خودشان راند. فری همانطور که چشمانش به نوشته‌های داخل گوشی‌اش دوخته شده بود، دستش را به سمت ضبط برد و روشنش کرد.
صدای خواننده که بلند شد، صدای آه و ناله‌ی نیلو، علیرضا و کیمیا هم بلند شد.
- باز تو نشستی تو ماشین من و صدای این مرتیکه رو بلند کردی؟
- کیمیا تو نمیدونی من به صدای این مردک جلف آلرژی دارم؟ برای چی باید تو ماشینت یه همچین مزخرفی داشته باشی اصلا؟
- صدای اینو یکی بندازه!

فری هول شده از فریادهای اعتراض آمیز مثل برق وباد آهنگی از داریوش را پیدا کرد و گذاشت.

دقایقی بعد- جلوی درب کلوب مزبور

بلاخره اتومبیل از حرکت ایستاد.سرنشینان یکی پس از دیگری پیاده شدند تا نگاه تحسین آمیزشان را به ساختمان سنگی رو به رویشان بدوزند. ساختمانی قدیمی با رنگ قهوه‌ای. روی سردر کلوب نوشته شده بود:
"کلوب جادوگران"
فقط برای آنهایی که رقابت را جدی می‌گیرند.
(اگر ببرید هزینه‌ی ورودی پس گرفته می‌شود.)


-خیلی خفنه نه؟

نیلو و کیمیا نگاهی رد و بدل کردند. یکی ساختمان درب و داغان با ظاهری قراضه قطعا نمی‌توانست خفن باشد.
علیرضا به آرامی درب ورود را فشار داد و درب با صدای ناله ای باز شد. چهار نفر به آرامی و در سکوت وارد شدند. داخل کلوب حتی از ظاهرش هم ترسناک تر بود. فضایی نیمه تاریک داشت و به نظر می رسید اندکی غبارآلود است گویی هرگز کسی دستی به سر و روی آن نکشیده بود. بوی نامطبوعی از داخل به مشام میرسید. روی دیوار رو به رو اشیای عجیبی دیده میشد. چیزی شبیه یک جاروی خشک شده، دو چوبدستی به حالت ضربدر و چند عدد علامت به رنگ‌های قرمز، سبز، زرد و آبی روی دیوارها وجود داشت که روی هر کدام از آنها یک شیر، یک مار، یک گورکن و یک عقاب دیده میشد. به غیر از آن چهار نفر هیچکس درون کلوب نبود.
- چقدر خفنه اینجا.
- خیلی باحاله... معلوم نیست بازیشون چیه ولی به نظر تم هری پاتره... حتما باید این بازی رو بکنیم.

نیلو با ترس و لرز نگاهی به اطرافش انداخت.
- چقدر ترسناکه...بچه ها بیان از اینجا بریم.

قبل از اینکه کسی چیزی بگوید سایه ای از یک مرد از میان تاریکی بیرون آمد. ظاهر عجیبی داشت. لباس بلند تیره ای چون ردا و کلاهی که نصف صورتش را می پوشاند. با اینهمه سردی صدایش را هیچ چیز نمی توانست مخفی کند.
- به کلوب ویژه ما خوش اومدین. احتمالا شرایط رو از روی برد خوندین. لطفا یک میز انتخاب کنید و بنشینید تا همکارانم شمارو راهنمایی کنند.

کیمیا صدایش را صاف کرد.
- ببخشید آقا.

ولی مرد رفته بود. به همان سرعتی که ظاهر شده بود. چهار دوست نگاهی به یکدیگر انداختند. بلاتکلیفی از سر و رویشان می‌بارید اما با این همه تصمیم گرفتند ادامه دهند. میزی را در گوشه ای کنار پنجره انتخاب کردند که اقلاً نور از آن به داخل می تابید. تنها نشانه ای که می توانست به انها یادآور شود هنوز دنیای بیرون از اینجا وجود دارد.
اما عجیب اینکه از شیشه های مات پنجره هوا گرفته به نظر می‌آمد. فری به طور ناگهانی احساس شومی کرد. شاید ایده آمدن به اینجا زیاد هم خوب نبود. شاید بهتر بود وقتشان را جای دیگری می‌گذراندند. سری تکان داد. زیاد شنیده بود که به او میگفتند زیاد حساس می‌شود و سخت می‌گیرد برای همین بیخیال آن پنجره شد و خودش را روی صندلی‌اش جابه جا کرد.
صندلی ها مانند کاناپه بودند و روکش‌های مخملینی که داشتند که نشستن روی آنها را راحت‌تر می‌کرد.

همان لحظه مردی دیگری با ظاهری به همان عجیبی نزدیک شد. کلاه کهنه و رنگ و رو رفته ای در دست داشت که بدون هیچ حرفی جلوی آنها گرفت. بچه های هاج و واج به هم نگاه کردند. مرد همانگونه اسرارامیز ایستاده بود و هیچ تلاشی نمیکرد تا سرنخی به آنها بدهد.
-آقا حالتون خوبه؟ کلاهتون رو میخواید بگیریم؟

کیمیا دست در کیفش کرد.
-هیس...فکر کنم ورودی رو میخواد.

همینکه کیمیا مبلغ ورودی را پرداخت مرد بی هیچ حرفی از همان راهی که امده بود بازگشت. احساس عدم امنیت و ترس در بچه ها بیش از پیش افزایش یافت. چرا این کلوب اینگونه بود؟ هیچ چیز اینجا طبیعی به نظر نمیرسید. فری بالاخره دهان باز کرد تا احساسش را بیان کند ولی کیمیا زودتر از اینکه او چیزی بگوید متوجه منظورش شد.
- بی خیال فری انقدر سخت نگیر...اومدیم بازی کنیم دیگه. حتما اینم جز بازیه برای اینکه طبیعی تر شه.

فری خواست مخالفت کند. هیچ بازی باعث نمیشود کسی اینطور غیرعادی رفتار کند ولی صدای گام هایی که نزدیک میشد او را از ادامه بحث بازداشت. مرد دوباره بازگشته بود. در دست چپش سینی‌ای شامل چند جعبه‌ی مقوایی قرار داشت و در درست راستش سینی‌ای حمل میکرد که روی آنها چندین لیوان نوشیدنی دیده میشد. با وجود تاریکی فضا تشخیص رنگ سرخگون نوشیدنی ها سخت نبود.

علیرضا گفت:
- ممنون ولی ما نوشیدنی نخواستیم مخصوصا اونارو!

او با انزجار به چهار لیوان نوشیدنی اشاره کرد که بدون تردید از روی انها بخار بلند میشد. مرد بی توجه به او سینی و جعبه ها را روی میز و مقابل انها گذاشت.
- این نوشیدنی ها بخشی از بازی که قرار انجام بدین. برای اینکه بدونید چطور بازی کنید به راهنمای داخل جعبه ها مراجعه کنید.

او بدون هیچ حرف دیگری بازگشت و در راهروی تاریک پشت سرش ناپدید شد. بچه ها با نگرانی به هم نگاه کردند.

-این دیگه چه جورشه؟

اما کیمیا دستش را دراز کرد تا با ذوق و شوق از داخل جعبه اش کارت راهنما را بیرون بکشد.
-آیا از تابستان کسالت آور خود خسته شدید؟
- چه جورم!
-آیا به دنبال بازی مبتکرانه و جدید هستید تا تمام توانایی های شما را از راه های جدید به چالش بکشد؟
-نمیدونم تو بهم بگو.
-آیا به دنیای جادویی هری پاتر علاقه دارید؟
- ام... نه!

کیمیا دست از خواندن کشید و ابروهایش را چین انداخت:
- الان که دقیق نگاه میکنم این بازی مختص خودمونه! اینجارو داشته باشین.
-این بازی، یک بازی عادی ای نیست. هر کس که از شجاعت و فرصت طلبی و سخت کوشی و هوش بویی نبرده است همین حالا می‌تواند از در کلوب بیرون برود و دیگر برنگردد.
اما اگر شما فداکار و بااصالت و مهربان و دانا هستید می‌توانید بازی را شروع کرده و در کنار دوستانتان از آن لذت ببرید.
حداقل تعداد بازیکنان سه و حداکثر چهارنفر می‌باشد. ابتدا نام نفرات تیم خود را در جای خالی بنویسید. جلوی نام کاپیتان تیم، حرف (ک) بگذارید.
-خب ما که چهار نفریم پس اوکیه، علیرضا تو کاپیتانی.
-چرا من؟
-چون عشقم میکشه تو باشی!

کیمیا بدون توجه به اعتراضات علیرضا اسم همه را نوشت و او را کاپیتان قید کرد. یک لگد هم از زیر میز حواله پای علیرضا کرد که تلاش میکرد قلم را از او بگیرد.
خب اینم از این. حالا میرسیم مرحله بعد یک اسم برای تیم خود انتخاب کنید.اسم تیم چی باشه؟
علیرضا در حال مالش پای دردناکش:
-تف تو این زندگی!
-کلی تف!
-یه تشت پر از تف!

کیمیا ذوق مرگ شد:
آآآآآآآآآآآره...تشت تفی...نه تشت تف...هوم یه جوری شد چرا؟بذار ببینم...ها تف تشت.

کیمیا قلم را زمین گذاشت و خط بعدی راهنما را خواند.
-خب حال هر کدام از بازیکنان، یکی از جام‌های نوشیدنی را سر بکشید.
او لیوان نوشیندنیش را بال آورد.
- به سلامتی بر و بچ با حال تفی!

چیرز!
هر چهار نفر نوشیدنی ها را یک نفس بالا رفتند. ولی طبیعتا هیچکدام توقع نداشت زهرماری توی لیوان انقدر مزه مزخرفی داشته باشد.
- اه چقدر تلخ بود.
- این چه کوفتی بود؟ مزه زهرمار میداد! چقدرم سرد بود.

کیمیا که صورتش درهم رفته بود گفت:
- بسه انقدر غر نزنین بریم سر وقت دستورالعمل بعدی اصلا.
-حال هر کدام یک رنگ از میان سفید یا مشکی انتخاب کنید. برای شروع مسابقه باید هر کدام یک سوزن را برداشته و توی سرانگشت خود فرو برید. به اندازه یک قطره خون خود را روی صفحه شطرنجی بریزید.

جلوی روی آنها، توی سینی، مقوای سفید و سیاه شطرنجی بود. کنار مقوا چهار عدد سوزن بود.

-من سیاه بر می‌دارم!
-من هم سیاهم!
-من می خواستم سیاه باشم.
-بیخود... من زودتر برداشتم.
-دعوا نکنین حالا یه بار تو سفید باش.

علیرضا غرغرکنان مهره سفید را برداشت و کیمیا هم برای جلوگیری بعدی از دعوا اخرین مهره سفید را قاپ زد.
-پس من هم سفیدم.

و به این ترتیب، کیمیا جلوی اسم فری و نیلو نوشت سیاه، و جلوی اسم خودش و علیرضا سفید.بعد نگاهی دوباره روی صفحه راهنما انداخت.
-خدایی این چه وضعشه؟این کودک آزاریه. باید جدی جدی خون بدیم؟مگه مراسم شیطان پرستی چیزیه؟

علیرضا عالمانه سری تکان داد.
-از اولشم می دونستم اینجا یه مشکلی هست.

نیلو پوزخندی به صورت دوستانش زد و دستش را در کیفش کرد و یک بسته دستمال استریل کننده بیرون کشید.
-ترسو بازی در نیارید و از اول بازی جا نزنید. سوزن‌هاتون رو با این دستمال‌ها استریل کنید تا بازی شروع شه.

بعد در مقابل نگاه بقیه مظلومانه ادامه داد:
-حالا یه قطره خون به جایی برنمی خوره.بازیه دیگه.

فری بعنوان اولین نفر سوزنی برداشت .چشمانش را بست و لحظه ای بعد شجاعانه سوزن را فرود آورد. به همراه احساس درد و سوزش قطره خونی از سر انگشتش بیرون آمد. فری نفسش را که حبس کرده بود بیرون داد و به دوستانش که پرسشگر به او خیره شده بودند نگاه کرد.
-درد نداشت.

و اینگونه شد که بقیه هم سوزن را برداشتند و همراه نفس عمیقی درون انگشت خود فرو کردند. فری درحالیکه انها را در حال غرغر و آخ و اوخ تماشا می‌کرد، یکبار دیگر احساس کرد دلش فرو میریزد. آخر این دیگر چه طور بازی بود؟
مراسم خون دادن تمام شد. فری و نیلو هر کدام توی یکی از مربع‌های سیاه و کیمیا و علیرضا هرکدام توی یکی از مربع‌های سفید قطره‌ی خونشان را ریختند.



ویرایش شده توسط اینیگو ایماگو در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۲۹:۴۹

"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#67

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
تف تشت
.Vs

ترنسیلوانیا


پست دوم:


بعضی کارها را نمی توان مستقیما انجام داد. اگر به شما بگویند می بایست خبر فوت پدر دوستتان را بگویید، قطعا مستقیم نخواهید گفت فلانی! بابات مرد! ابتدا لازم است مقدمه چینی کرده زمینه را فراهم کنید. وقتی بچه ها خون شان را روی صفحه شطرنج ریختند، انتظار نداشتند کاملا ناگهانی و بی مقدمه بیهوش شوند. قطعا آرزو می کردند کسی به آنها اطلاعات لازم را می‌داد و زمینه را فراهم می کرد.ولی خب ظاهرا در اینجا خبری از مستقیم و مستقیم بازی نبود!

دقایقی دیگر-ناکجا آباد

_علیرضا سرش درد کرد! علیرضا تمام بدنش درد کرد!

واقعا هم همینطور بود.علیرضا احساس عجیبی داشت، انگار از جایی سقوط کرده بود. از وقتی چشمانش را باز کرده بود اولین چیزی که به چشمش خورد آسمان صاف آبی و خورشید بود که گویی تلاش می کرد به مغز سرش را سوراخ کند. همیشه از آسمان صاف و آفتابی متنفر بود.

_حالا چرا اینقدر... آخ... ضایع حرف میزنی؟

فری که کمی آن سو تر از علیرضا افتاده بود درحالیکه تقلا میکرد صاف بایستد این را گفت.

_علیرضا منظور فری رو نفهمید. مگه علیرضا چطور حرف زد؟ علیرضا احساس کرد عادی بود! مثل همه!

فری بالاخره موفق شد از جا بلند شود.ا احساس کرد چشمانش جز سفیدی مطلق چیزی را نمی بیند بنابراین شروع کرد به مالیدن چشمهایش.
_خب در درجه اول طوری راجع به خودت صحبت نکن که انگار یکی دیگه...

چشمان فرزانه بالاخره به حالت عادی برگشته بود ولی...ایکاش برنگشته بود. صرف نظر از بیابان برهوتی که مقابل چشمانش گسترده شده بود نمی توانست چیزی را که مثابل چشمانش قرار داد در مخیله اش بگنجاند. این شخص مقابل رویش علیرضا نبود؟یا شاید بود؟
بدون شک علیرضا گوش های بزرگ نداشت، قدش آنقدر کوتاه نبود طوری که به سختی به زانوهای فری برسید، کچل نبود و پشت سرش موهای سفید فرفری نداشت به علاوه هرگز بطری وایتکس حمل نمی کرد.
فری خشکش زده بود. اولین واکنشی که نشان داد همان بود که هروقت سوسک می دید نشان میداد:جیغ بلند و کر کننده ای کشید! شاید اگر ابتدا خودش را در حالی می دید که لباس سرتاپا سیاهی پوشیده، مهره ها و گردنبد های عجیبی از لباسش آویزان است و چشمانش طوری قرمز است که گویی تا به حال نمی دانسته چشمانش قابلیت بسته شدن هم دارند، واکنش بهتری نشان می‌داد.
عليرضا با دستان لاغرش گوش هایش را گرفت و در حالی کا سرش را چندین بار به زمین می کوبید گفت:
_فری خفه شد! فری طوری جیغ زد که انگار ملت پیچ گشتی تو گوش علیرضا فرو کرد!

-مامان لولو!

فرزانه آماده شد تا پا به فرار بگذارد. او حالا اینجا گیر افتاده بود.وسط ناکجا آباد با جک و جانورهای عجیب و غریبی که اصرار داشتند علیرضا هستند.اما همینکه آمد پا به فرار بگذارد چیزی یه خاطرش آمد. علیرضا دوستش بود. او نمی توانست بدون اواز انجا برود.
پس نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر خودش مسلط شود. بعد درحالیکه در دلش به زمین و زمان بد و بیراه میگفت به طرف موجود عجیب مقابل رویش حرکت کرد و در یک حرکت او را از پا گرفت و بلند کرد. موجود کوچک و بی دفاعی بود. درحالیکه روی هوا چرخ میزد و سعی میکرد بامشت های کوچکش فرزانه را هدف قرار بدهد جیغ مسخره و کوتاهی کشید.
-فرزانه باید دست از این دیوانگی کشید و علیرضا را سریع زمین کذاشت.همین الان!

فرزانه که از مشاهده ریخت و قیافه آن موجود از فاصله نزدیک دچار احساس انزجار شده بود آن را عقب تر نگه داشت.
-زود بگو با دوست من چیکار کردی؟هان؟علیرضا رو کجا بردی؟

-دخترک ابله!من علیرضا بود. ای دیوانه مردم آزار من را زمین گذاشت تا نشانت داد!

در همان حال لگدی به طرف فرزانه انداخت. قبل از اینکه فرزانه فرصت کند واکنشی نشان دهد صدایی به گوش رسید.

_بچه ها! شما اینجایین؟ اینجا چیکار میکن...مادرجان!

جیغ فری در سینه اش ماند. در همان وضعیت برگشت و با صاحب صدا رو در رو شد.
-مرلین خوب و قشنگم!

شخصی که مقابل آنها ایستاده بود نیلو بود ولی در عین حال نیلو هم نبود! از لحاظ ظاهری شباهت هایی بین او و نیلو بود ولی قطعا نیلو موهای به این بلندی هرگز نداشت. لباس های سرتاپا آبی شده نمی پوشید چون از رنگ ابی نفرت داشت و کلاههای عجق وجق به سر نمیگذاشت که هرکس او را میدید فکر کند با جادوگری رو به رو شده است. تابلو کوچکی در دستش بود و پشت آن به سمت فری و علیرضا بود.دو دوست یک لحظه رو در روی هم ایستادند و به هم خیره شدند. بعد به طور همزمان نیلو تابلو رو انداخت و فرزانه علیرضا را به شکل بروسلی واری شوت کرد انطرف تا جیغ کشان روی توده ای استخوان فرود آید. هر دو همزمان و ناخوداگاه دست در جیب ردایشان کردند و به سمت هم چوبدستی کشیدند.چنان این کار را سریع و ماهرانه انجام دادند که گویی کار روزمره اشان است.
-نیلو؟

-فرزانه؟

-چیکار داری میکنی؟

-خودت داری چیکار میکنی؟بذار کنار او چوبو...

فرزانه با حیرت نگاهی به چوب توی دستش انداخت.
این کجا بود دیگه؟چرا من الان اینکارو کردم؟

نیلو شانه ای بالا انداخت و زودتر از او چوب را توی جیبش گذاشت.
این دور و برا همه چیز عجیبه...اوه راستی یه چیز خنده دار دیدم بیا بهت نشون بدم.

نیلو خم شد و تابلو را سریع از روی زمین قاپید.
_بدو دیگه.

فرزانه کماکان متعجب بود اما سریع چوبدستی را غلاف کرد و نگاهی به علیرضا انداخت که کمی انسوتر در حال فرستادن نفرین به زمین و زمان سعی میکرد از جا بلند شود.
نيلو دوان دوان از آنها دور شد. فری و علیرضا نگاهی به یکدیگر انداختند سپس شانه ای بالا انداختند. گویی همه چیز به طرز دیوانه واری از نظم عادی خود خارج شده بود. به نظر می رسید تعقیب نیلو در ان لحظه می توانست جذابترین اتفاق ممکن باشد. فرزرانه که هنوز در قد و اندازه طبیعی خودش بود ه سرعت خود را به نیلو رساند. اما برای علیرضا با آن پاهای کوچک این امری غیرممکن بود. ناگهان دستش به طور غیر ارادی به حرکت در آمد و بشکنی زد... ناگهان غیب شد!

کمی آن طرف تر نيلو و فری ایستاده بودند. نيلو همچنان تابلو کوچک را در دست داشت. نيلو به رو به رویشان اشاره کرد، جایی که دو مرد مشغول جنگیدن بودند. اولی قد بلند و لاغر بود و ردای قرمز و زیبایی به تن داشت. صورتش لاغر و پر از چین و چروک بود و به نظر می رسید سرش با ان گردن نحیف به سختی می تواند تاج بزرگی را که بر سر داشت تحمل کند. گرچه تاج مزبور هم در ان وضعیت حالت مناسبی نداشت و با ان الماس بزرگ که رویش نصب کرده بودند به یکسو کج شده بود. شاید هم علتش ضربات بی رحمانه نفر دوم بود که چپ و راست فرود می امد. به هرحال در مقابل نفر دوم که شبیه کوهی از دنبه و چربی در لباس فاخر بود بیشتر شبیه یک بچه سرتق به نظر می رسید.

عرق از سر و روی هر دو جاری بود و رنگ نفر دوم که او هم مشخصا تاجدار دیگری بود به شدت سرخ شده بود. فرزانه با حیرت و نیلو با نیش باز به این صحنه چشم دوخته بودند. برای لحظه ای هر دو از نفس افتادند و مرد بزرگتر دستمالی از جیبش دراورد تا کله کم مویش را با ان خشک کند. مرد کوچکتر چندان حس و حال بهتری نداشت و از این وضعیت استفاده کرد تا نفس زنان به شمشیرش تکیه کند. مرد چاقتر هن و هن کنان گفت:
_به ما حسادت می کنی؟هان؟ اعتراف کن تا از گناهت درگذریم!

-_به چیت حسادت کنیم مردک شهوت پرست؟ ما، آغا محمد خان قاجار، شاه شاهان، فرمانروای زمین و آسمان‌ها هستیم!

_تو فرمانروای اتاقت هم نیستی مرتیکه! به ما حسادت میکنی که از نعمت همسر و فرزند برخورداریم و تو حتی توانایی...

_بس است! ما خیلی هم سالمیم. امور مملکت و آسایش رعیت به ما اجازه نمی دهد به خوشگذرانی بپردازیم لیکن تو حق نداری چیزی را به رخ ما بکشی!

_ما هرچیزی رو که بخوایم به رخ هرکس که بخواهیم می کشیم. لیکن هم خودتی!

نيلو برای فری توضیح داد:
وقتی اینجا ظاهر شدیم اولین چیزی که دیدم این دوتا بودن.این یارو چاقه تا منو دید ازم خواستگاری کرد! میگفت هنری هشتمه و من هزار و چهارصد و دهمین همسرش میشم.

خنده ای کرد و افزود:
_اما انگار اون یکی که میگه آقا محمدخان یا همچنین چیزیه خوشش نیومد و دعواشون شد.

فری متفکرانه به آن دو خیره شد.
_ تعجبی نداره که آغا محمد خان عصبانی باشه. یه جورایی اون گندههه به نقطه ضعفش اشاره کرده. می دونی که تو تاریخ اومده کسی حق نداشته به نقطه ضعفش اشاره کنه. هرکس اینکار رو میکرده با بدترین شکنجه ها کشته می‌شده. واضح ترینشون مردم کرمان بودن که...

- خب حالا...بذار از نمایشمون لذت ببریم...

_آخ!

علیرضا ناگهان روی سر نیلو ظاهر شده بود و باعث شد هردو روی زمین بیفتند. تابلوی کوچک از دست نيلو پرت شد و زمین افتاد. فری که ناگهان متوجه غیبت علیرضا شده بود، پرسید:
_کجا بودی علی؟

علیرضا در حالی که سرش را می مالید گفت:
_علیرضا دید که شما دو تا دوان دوان غیب شد. علیرضا تلاش کرد خودش رو به شما رسوند اما نتونست. علیرضا غیر ارادی بشکن زد و یهو احساس کرد از همه طرف بهش فشاور وارد میشه، انگار تو هیچ جا نبود یهو اینجا ظاهر شد.

نیلو که تازه متوجه شده بود موجودی که از دست فرزانه آویزان مانده و دست و پا میزد جیغ بنفشی کشید و عقب پرید. فرزانه سریع در صدد توضیح برآمد اما صدای سومی او را باز داشت.
_همرزمان شجاع! ما را از اینجا نجات دهید. اینجا همش شب است! ما را نجات دهید تا همه با هم به سوی دشمن رفته و با شجاعت و دلیری شکستش بدهیم.

نيلو به سرعت به خودش امد و به سمت تابلوخیز برداشت.
_شرمنده کیمیا! حواسم نبود.

همین که نيلو تابلو را برداشت و به سمت‌ فری و علیرضا چرخاند تا خاکش را بتکاند، هر دو از خنده پخش زمین شدند. تازه فهمیدند چرا نيلو خیلی از دیدن آنها در آن ظاهر تعجب نکرده بود ارواح عمه مارج!
کیمیاحتی ذره ای شباهتی به کیمیای همیشه نداشت.

کیمیا قطعا یک مرد سیبیل کلفت و میانسال و پوشیده در زره و کلاه خود نبود و هرگز قبل ان شمشیر هم از نزدیک ندیده بود چه برسد به اینکه شمشیری نصف هیکلش در دست بگیرد. اما نکته عجیب تر نه ظاهرش، بلکه این بود که کیمیا به بخشی از تابلو تبدیل شده بود. او حالا تصویر تابلویی بود که در پس زمینه آن اسبی کوچک به چشم می‌خورد که برای خودش می چرید.

علیرضا و فرزانه:

نیلو:


کیمیا:مرض!حناق!خیارهای دریایی!بیاید جلو و با من بجنگید!غده های چرک دار!

علیرضا از شدت خنده جیغی کشید و باز غیب شد.فرزانه که از شدن خنده بر زمین مشت میزد با زحمت توانست بپرسد:
-کی..میا...تو...این چه قیافه ای...اصلا اینجا...کجاست؟

يلو متفکرانه پاسخ داد:
_بنظر میرسه ما تو فضای بازی هستیم. مستقیم تو خود فضای بازی هستیم.

فرزانه خنده اش را فرو خورد.در فضای بازی چه صیغه ای بود؟

_منظور نيلو چی بود؟ یه خورشیدی، چیزی داد به علیرضا چسبوندش به کتیبه و برش گردوند به زمان خودش.
علیرضا که باز ظاهر شده بود این را پرسید.

_ترسیدی؟ تو که متنفر بودی از زندگی!از خدات بود بمیری...بفرما...حالا فکر کن این جهنم هم دنیای بعدیه.

علیرضا جیغ جیغ کنان پاسخ داد:
_علیرضا همین الانشم متنفر بود از زندگی. علیرضا از چرخه پوچ زندگی متنفر بود. ظاهرش تفاوتی نداشت به هرحال اگه ملت کمی فکر کرد، اصلا ازدواج نکرد و از اون بدتر اینکه بچه دار هم نشد. فقط چرخه پوچ رو دنبال کرد. کاری کرد که پدر و پدر بزرگ و پدر پدر بزرگشون و اجدادشون کرد. اگه ازشون پرسید جوابشو ندونست چون فقط تقلید کرد و از طرفی...

نيلو به فری گفت:
_می مردی ازش نمی پرسیدی؟ نمی دونی الان مخ مون رو میخوره؟

_و هیچ چیز لذت بخشی هم راجع به زندگی نبود. زندگی سرتاسر درد و رنج بود و ظاهر چیزی رو تغییر نداد.
_تموم شد؟

_البته که نه!حالا علیرضا خواست از چیزی که ملت اسمشو گذاشت لذت صحبت کرد. علیرضا اثبات میکنه چنین چیزی وجود نداره!

_بسته! همشو حفظیم! جون عزیزت دست از سرمون بردار!

همین که علیرضا خواست پاسخ دهد، کیمیا با اشاره دست او را به سکوت دعوت کرد.
_می‌دانیم همرزم! میخواهی بگویی علاقه شدید ما به زندگی باعث می‌شود اینچنین حقایقی را نبینیم و ترجیح بدهیم خودمان را سرگرم چیزهای دیگری کنیم اما بالاخره بر حقیقت تسلیم خواهیم شد.

فرزانه و علیرضا خیلی تلاش کردند جلوی خود را بگیرند ولی خیلی طبیعی بود که موفق نشدند و دوباره قهقه زدنشان را شروع کردند. نیلو که ظاهرا قبلا به اندازه کافی به طرز حرف زدن کیمیا خندیده بود با بی تفاوتی طوری که انگاربه راز های هستی پی برده بوده است،نگاهشان کرد و کیمیا باز هم بنای جیغ و هوار گذاشت که فلانشان می کند و...
که فقط باعث شد خنده ها شدت بگیرد! شکی نبود که اگر کیمیا در آن ظاهر نبود و آن طور حرف نمی زد، تقلید زیبایی از علیرضا را با همان لحن و طوری که عادت داشت هنگام حرف زدن دست هایش را تکان دهد به نمایش می گذاشت.

عاقبت نیلو که از این وضعیت خسته شده بود و کم مانده بود سرسام بگیرد جیغ بنفشی کشید.
-تمومش کنیننننننننننننننننن!

بلافاصله هر دو نفر خنده اشان را قورت دادند. فری زیر لب چیزی در مورد نزاکت و گوش گفت و علیرضا فقط غرولندی کرد و قیافه اش طوری شد که انگار با ماهیتابه بر فرق سرش کوبیده اند.

نيلو تابلوی کادوگان را برداشت.
_پاشین بریم. بریم یه جایی رو پیدا کنیم ببینم چی میشه کرد.

-کجا بریم حالا؟

-چی میدونم؟بالاخره از یه سوراخی سر درمیاریم.بهتر از اینه اینجا وایسیم.

سپس خطاب به دو شاه در حال جنگ گفت:
_آهای... شما دوتا! ما داریم میریم! میخواید بیاین نمی خواین اینقدر اینجا بمونید که زیر پاتون علف... علف که هست البته... جنگل سبز شه!

سپس با همان حالت آگاه به رازهای هستی به راه افتاد.هنری هشتم که آب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود بالافاصله شمشیر را غلاف کرد.لباسش را مرتب و تاجش را صاف گذاشت.تنه ای به آغا محمد خان زد و تقریبا پشت سر جماعت دوید.
_همین که به انگلیس رسیدیم، دستور می دهیم سرت را بگذارند لای گیوتین. گیوتین نازنین مان که باهاش سر همسرانشان را قطع می کردیم.

_هیچ غلطی نمی توانی بکنی. ما کسی هستیم که حکومت خاندان زند را نابود کرد. ما کسی هستیم که کرمان را با آن حصار عظیمش فتح کردیم، ما کسی هستیم که ایالات شمالی ایران را از امپراطور روس گرفتیم، ما کسی هستیم که تا وقتی زنده بودیم امپراطور روس جرئت نداشت به قلمرو ما دست درازی کند، ما کسی هستیم...

فرزانه هرچه پیش خودش فکر کرد گیوتین چه ربطی به انگلستان عصر هنری هشتم دارد و مگر گوتین در زمان انقلاب فرانسه قرن هجدهم اختراع نشد چیزی دستگیرش نشد که نشد.
در عوض فکر بکری به ذهنش رسید که در بین رجز خوانی آغا محمدخان و هنری هشتم، قلم و کاغذی درآورد و مشغول نوشتن اطلاعات تاریخی شود. به هرحال چنین فرصتی برای هیچ دانش آموزی پیش نمی آمد که تا آن حد به موضوع تحقیق تاریخی اش نزدیک شود.

ساعاتی بعد

جماعت خسته و تشنه و هلاک در حال پیاده روی بودند. اصلا معلوم نبود چرا این مصیبت تمامی ندارد. آنها چند ساعتی بود که مشغول راه رفتن بودند. در این بین بادهای گرم به همراه مقادیری شن و ماسه در چشم و چالشان فرو رفته بود. دم به دقیقه باید از بروز جنگ و دعوا بین دو تاجدار تاریخی جلوگیری میکردند. در این بین وضع نیلو از همه بدتر بود چرا که هنری مرتب تلاش میکرد توجهش را به خودش جلب کند و یکبار چیزی نمانده بود کار دست هر دویشان بدهد.

-نه آقای هنری...نکن...خوبیت نداره. ما به هم محرم نیستیم چه معنی داره تو بخوای دست من بگیری؟مردم چه فکری میکنن؟

قبل از اینکه هنری بوقی نثار روح مرده و زنده مردم کند کیمیا فریاد زد:
_نگاه کنید همرزمان! آنجا شبیه میدان جنگ است. یحتمل وظیفه ما آن جاست.

سپس شمشیر کشید و آن را طوری تکان داد گویی ضربدر رسم می‌کند.
همه نگاهشان را به آنسو دوختند. گرد و خاک عظیمی از فاصله چند کیلومتری به هوا بلند شده بود.فرزانه با چشمانی تنگ شده به آن نقطه از زمین خیره شده بود.
_ذوق مرگ نشو کیمیا. جنگم بود تو توی این تابلو کاری از دستت بر نمی اومد. به نظر من که زیاد بهش نمیاد جنگ باشه...بیشتر به نظرم میاد یه عده دارن یه چیزی رو به طرف هم شوت میکنن...

-بیاین بریم ببینیم چه خبره. احتمالا بازی اصلی ما اونجاست. شاید اگه بتونیم اونجا خودی نشون بدیم برمی گردیم خونه. یه حسی به من میگه اگه نبریم احتمالا تا ابد همینجا می مونیم.

_فری از کجا دونست؟

_ای بابا! مگه فیلم نگاه نمی کنی؟ تو فیلما اینطوریه دیه. اینو همه میدونن! همه!

نیلو با نگرانی تابلوی معترض کیمیا را بغل کرد و به ان نقطه خیر شد.
-اگر ببازیم چی؟

هنری جهت دلداری به نیلو نزدیک شد.
-بانوی زیبای من هیچ نگران نباشید...تا وقتی من حضور دارم شما در امان هستید.

نیلو نگاه کجی به هنری انداخت. مردک با آن ریخت و قیافه چه اعتماد به نفسی هم داشت.! اگر کیمیا قسمتی از تابلو نبود همچین تابلو را توی سرش میکوبید که هنری سومین شخصیت تابلو شود.

-علیرضا که رفت...

پشت سر او سایرین هم بدون صدا به راه افتادند. در حالیکه امیدوار بودند با آن ظواهر عجیب و غریبشان موفق شوند. البته آنها در دنیای واقعی هم خیلی طبیعی به حساب نمی امدند و این موضوعی بود که هیچوقت دوست نداشتند با ان رو به رو شوند. عجیب هایی که در ارتباط با دیگران مشکل داشتند و گویی رانده شدگانی بودند که یکدیگر را یافته بودند در غیر این صورت دلیلی نداشت که با یکدیگر دوست باشند. آنها حتی همسن هم نبودند. کیمیا همیشه اطرافیانش را کسل کننده میافت و به نظر دیگران درباره خودش اهمیت نمیداد حتی گاهی سرکار جوراب هایش را لنگه به لنگه می پوشید، فری در دنیای خیالی که در ذهنش ساخته بود زندگی می کرد:دنیایی که در آن همه چیز زیبا و رنگارنگ بود و تنها جایی که خاکستری بود دبیرستانش بود، نيلو عاشق زندگی بود و دائم در حال امتحان کردن چیزهای جدید. او بطوری کمال گرا بود که هیچ کاری او را راضی نمی کرد. و در پایان علیرضا پسر گیج و سر به هوا که از زندگی متنفر بود اما عاشق غرق شدن در درسهایش بود. می مرد برای انتگرال چندگانه و درس مورد علاقه اش هندسه تحلیلی بود. آخر کدام آدم عاقلی از هندسه تحلیلی خوشش می آمد؟ با این وجود سالها دوستی، بذر اعتماد نسبت به یکدیگر را در قلبشان کاشته بود. بنابراین با خوش‌بینی به سمت ورزشگاه رفتند هرچند ترجیح می‌دادند ای کاش کسی از قبل برایشان مقدمه چینی می کرد و زمینه را فراهم می ساخت...




ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۲۱:۲۱
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۳۹:۳۲
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۸:۱۷

وایتکس!



پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#66

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
پست سوم

شما وقتی بازی می کنید قصددارید تفریح کنید، ماموریت به پایان برسونید ، جایزه بگیرید و در یک کلام، خوش بگذرونید! درسته؟
اما از وجنات این چهاردوست هرچیزی مشخص بود جز خوش گذشتن.

-نه فری، خواب عجیبی ندیدم، اصلا من خواب نمیبینم.
-حتما یادت رفته، خوابها واقعیتای نادیده گرفته شده ان، من میتونم این واقعیتارو برات تعبیر کنم.

نیلو خداخدا می کرد که این یکی از کابوسایی باشه که توی اتوبوس نشستنای بی پایانش می دید، اما کمر تنگ لباسش و خالکوبی سیاهی که رو دستش داشت خیلی‌ واقعی به نظر میومدن.
-بچه ها، مطمئنید خواب نیستیم؟ من نمیتونم باورکنم، شما عجیب شدین و من...رنگ موهام عوض میشه.
-بانو نیلو، اگه همینجور تو این بیابون بمونیم شکست میخوریم، باید به محل نبرد برسیم.

نیلو هنوز به لحن جدید کیمیا و مبارزه طلبی هاش عادت نکرده بود، درواقع کابوساش در مقابل این گرما و راه باز کردن بین جنگل انبوه وقتی یه لباس دست و پاگیر و تنگ پوشیدی و یه تابلو تو دستته یه رویای عالی محسوب میشد.

تق!

نیلو سرش را به نزدیکترین درخت کوبیده بود تا بیدار شه اما در عوض درخت با صدای جیرجیر کنار رفت و کیوسک نارنجی رنگی که بالاش نوشته بود ورودی پدیدار شد.

همه ی گروه هماهنگ دست زدند و هلهله کردند.
-تو راه ورودو پیدا کردی!
-نیلو باید کله شو به درخت دیگه ای زد تا راه خروجو پیدا کرد.

نیلو سریعا از علیرضا فاصله گرفت و درحالی که پیشونیشو می مالید به پنجره کیوسک نزدیک شد.
درون کیوسک گرگ خاکستری و چرک بزرگی پا رو پا انداخته بود و دندونای زردشو با خودکار تمیز می کرد.

-سلام! امممم، شما احیانا نمیدونید اینجا کجاست؟
-سلام سوسیس کالباسا، اسم تیم؟
-ما تیم نداریم، میخوایم برگردیم، میشه بگید چجوری میشه ازینجا بیرون رفت؟
-سلام سوسیس کالباسا، اسم تیم؟
-مردک بگو ما کجاییم تا نداده ایم چشمانت را میل داغ بکشند.
-سلام سوسیس کالباسا، اسم تیم؟

-بنظرم شنل قرمزی ای که خورده فاسد بوده.
-از همه ی‌ بازیها متنفر بود!

-سلام سوسیس کالباسا، اسم تیم؟

-ما وقتی فرم پر کرد اسم تیم نوشت، کلی تف!
-هاااا، اسم تیم تف تشته.

-به به، به لیگ کویی خوش اومدید تف تشت، این کلید واسه رختکنتون، از در سمت چپ برید، موفق باشید و زنده بمونید.

-گرگ کثیف از چی حرف زد؟ مگه قرار بود چیکار کرد؟!

-به به، به لیگ کویی خوش...

فری به سرعت نیلو رو به طرف در هل داد تا تابلوی سرکادوگان رو بر فرق سر گرگ نکوبه. بقیه گروه هم با ترس و لرز از در کوچک رد شدند و به راهروی دراز و تاریکی وارد شدند.

-اصلا حس خوبی نداشت! چرا اینجا اومد، میتونست تو همون جنگل شکار کرد و زندگی کرد.
-هی، این در روش شماره ی هفته!
-بازش کنیم.
-علیرضا کلیدو بده.
-هیچ کلیدی نتونست مارو به خونه برگردوند.
-علیرضا!
-شما حداقل لباس داشت! علیرضا هیچی نداشت، علیرضا شانسم نداشت!

با یک اشاره ی فری، هنری و آغامحمدخان علیرضا را گرفته و تکاندند. کلید رختکن با صدای دنگ به زمین افتاد و نیلو در را باز کرد.
-حیف که تنفر وجود نداشت، وگرنه علیرضا از همتون متنفر بود.
-اینجا چقد دلبازه. مبله ست.
-بوی قهوه س که میاد؟
-دوستان وفادار و زحمتکش! این پاداش ماست.

-به جادوگران خوش آمدید!

با صدای فریادی که از پشتشون اومد همه نیم متر به هوا پریدید. مرد چاق و قدکوتاهی که کت شلوار قرمز و کراوات طلایی پوشیده بود با نیش باز به آنها نگاه می کرد.
-خیلی خوشحالم که اینجارو پیدا کردید عزیزانم. فردا صبح بازیتون شروع میشه.
-چه بازی ای؟
-از بازی متنفر بود.

-دنبال من از این طرف بیاید.

بچه ها وارد اتاق کوچکتر و تاریک تری که پر از دسته جارو و خرت و پرت بود شدند. روی دیوار اتاق تشت قرمزی که پر از مایعی بود نصب شده بود.
-فکر نکنم خبری از پاداش باشه.

-سرکادوگان، شوالیه ی بی باک و وفادار، باعث افتخار ماست که دراین مسابقه شرکت کردید. شما مهاجم تیم خواهید بود.

نیلو با تعجب به مرد چاق که به طرف او ایستاده بود و فریاد می زد نگاه کرد، اما نگاه مردچاق به تابلو بود.
-ما تهاجم را دوست داریم، برای ما هم افتخاریست مردک غریبه ی چاق.

-و شما!
-من؟
-ملانی استانفورد مرگخوار زرنگ و همه فن حریف، شما دفاع تیمو به عهده دارید.
-ملانی چی چی؟ عه اسم این دختره ست. از چی دفاع کنم؟

-اینیگو ایماگو ملقب به گوگو!

فری فکر نمیکرد با این ابهت و لباسای سیاه و موهای پریشون اسم به این گوگولویی داشته باشه بنابراین عکس العملی نشون نداد.

-وجود رویابینی مثل شما که از واقعیت های آینده باخبره مطمئنا تاثیرگذار خواهد بود. شما هم مهاجم تیم هستید.
-حتما، من طبق خواب دیشب علیرضا میتونم بگم که ما توی آسمون مثل چند پرنده ی خشمگین می جنگیم. همین الان فهمیدم که میتونم بگم. چی؟ تو آسمون؟!

-کریچر!

این اسم برای همه آشنا بود، ناسلامتی همه طرفدار سری هری پاتر بودن. حتی خود علیرضا هم دنبال کریچر می گشت.

-شما جن خانگی و جستجوگر قابلی هستید کاپیتان، همه ما مطمئنیم که گوی زرین رو میگیرید.
-علیرضا دیگه انسان نبود؟ جن خانگی؟
-گوی زرین؟ قراره کوییدیچ بازی کنیم؟!

-آغامحمدخان و هنری هشتم! شاهان قدرقدرت تاریخ، آغامحمدخان مقتدر مهاجم تیم و هنری هشتم همراه با ملانی دفاع خواهد کرد. باوجود شما فردا نبرد پرافتخاری خواهد بود.
-بلاخره کسی به اهمیت ما پی برد.
-اگه ملانی خانوم رخصت بدن پرپرشون می کنیم.
-تو کوییدیچی که فقط درموردش خوندیم؟
-هری پاتر همیشه گوی رو کشکی گرفت، نباید کار سختی بود.

-میمبله میمبلوس تونیا!

-
-تویی؟
-نه بابا من گوگو بودم.

-میمبله ی جوان و وفادار، شما فردا از دروازه ی تف تشت دفاع خواهید کرد.

همه به همدیگر نگاه می کردند تا دروازه بانی که چنین اسم عجیب غریبی داشت را بشناسند. ناگهان زیپ کوله ی نیلو باز شد و کاکتوسی که برای خوابگاه خریده بود با سایز دوبرابر و چشمان درشت پدیدار شد.

-اون چجوری میخواد دروازه بانی کنه؟
-باورم نمیشه.

-بازی فردا سرنوشت شمارا معلوم خواهد کرد، گوی زرین کلید شماست، تیمی که گوی زرین را داشته باشد به خانه بر می گرددو تیم دیگر به مسابقات دیگری فرستاده می شود.

-علیرضا کلید برگشت داریم!
-زندگی پر از تناقض های مضحک بود.

-بازی شما با تیم ترنسیلوانیا و در ورزشگاه جنگل های آمازون خواهد بود. هرکدوم یکی از جاروهای پرنده را بردارید و تمرین کنید. براتون آرزوی پیروزی و شادی میکنم.

-ترنسیلوانیا یعنی مث اون کارتونه هیولا و ایناان؟
-با کی تمرین کنیم؟
اما مرد چاق از اتاق بیرون رفته بود. پس هرکدوم از تف تشتی ها جارویی که نمی دانستند چطور ازش استفاده کنن رو برداشتن و از دری که روی آن به طرف تمرین نوشته شده بود گذشتن.

چندساعت بعد

-این جاااارووووو دیوونه ست!

فری سوار بر جاروی پرنده دور تا دور زمین می چرخید و نیلو و سایر تیم سعی داشتند که او را آرام کنند.
-نترس! نباید بترسی. مثل اسب سواریه، سر جارو رو یواش بچرخون.
-مثل رانندگی باید بهش فرمون بدی فری شجاع.
-هیچکدوم ازینایی که گفتیدو تاحالا نرفتمممممم.
-اسب عروسکی تو شهربازی چی؟

سرکادوگان که با نوارهای سیاهی که از شنل نیلو بریده شده بود محکم به جارو بسته شده بود با کلافگی به ساعت نگاه کرد کرد. سه ساعت به مسابقه مانده بود و فری هنوز بلد نبود پرواز کند. میمبله بلاجرها رو هم می گرفت و هنری هشتم به جای دفاع سایه به سایه ی نیلو حرکت می کرد.

-ما یه تیمیم، باید مثل یه تیم عمل کنیم. نیلو با جاروت برو پیش فری و همراهیش کن. هنری با چماقت چندتا بلاجر به طرف میمبله بفرست تا بفهمه کدومو باید بگیره و از کدوم جاخالی بده! ما بازی فردا رو می بریم و از اینجا خلاص میشیم.
-علیرضا هم اون گوی لعنتی رو پیدا کرد. علیرضا دلش برای گوشیش تنگ شد.
-به پا خیزید یاران!

دوساعت بعد

بااینکه یک ساعت به بازی مانده بود هنوز تیم تف تشت در حال پرواز بود. امید برگشت به خونه انرژی تازه ای به اونا داده بود. نیلو با چماقش به همه طرف بلاجر می زد و فری تونسته بود با رویاهایی که با خودش زمزمه می کرد ترسش رو کنترل و تمرکزش رو حفظ کنه. همه ی اونا تو فاز ببر یا بمیر فرو رفته و با کمی دلهره منتظر رسیدن فردا بودند.



ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۴:۳۱

بپیچم؟


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#65

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تف تشت
.Vs

ترنسلوانیا


پست چهارم:



ترنسلوانیا، نزدیک شروع مسابقه ورزشگاه
گاهی در زندگی شما خود را در میان شرایطی پیدا می‌کنید که به حدی ابزورد است که فکر کردن به آن شرایط، برای شما ممکن نیست. فقط می‌دانید که باید آن شرایط را طاقت بیاورید و هر چه در توان دارید به کار ببندید تا خود را نجات دهید. اگر موجود خوش شانسی باشید، حداقل تا هفتاد هشتاد سالگی که به دم‌های آخر نزدیک می‌شوید، خودتان را در این شرایط پیدا نمی‌کنید؛
علیرضا اما وقتی در آن لحظه با روبالشتی کهنه‌ای بر تن سبز چروکیده‌اش که هیچ ربطی به بدن همیشگی‌اش نداشت، سوار بر جارویی پرنده وسط ناکجاآبادی شبیه جنگل‌های آمازون منتظر سوت آغاز بازی کوییدیچ بود، قطعاً در چنین حالتی به سر می‌برد.

گویا بنا نبود هیچوقت زندگی روی خوشش را به او نشان دهد. چه معنی می دهد آدم از راه نرسیده یک تکه چوب ناصاف اسقاطی دستش بدهند و بگویند باید با آن کوییدیچ بازی کند؟ اصلاً مگر با یک تکه چوب مزخرف می شد در آسمان مسابقه داد؟ملت چه چیزهایی از آدم توقع دارند.

با این همه برای یکی از اولین دفعات در عمرش، سعی کرد خوش بین باشد و به نیمه‌ی پر لیوان نگاه کند. قطعاً این مکانیزم دفاعی مغزش برای جلوگیری از جنونش بود، وگرنه علیرضا رو چه به خوش بینی. خوش بینی برای او مثل سم بود. درست مثل اینکه به کسی که کافکا می‌خواند، کتاب پائولو کوئیلو بدهید. مثل این بود که برای کسی که داریوش گوش می‌دهد، حامد همایون بگذارید. مثل این بود که به کسی که به سینمای دیوید لینچ علاقه‌مند است، فیلم‌های مسعود ده نمکی پخش کنید. با همه‌ی این اوصاف علیرضا هر چه در توانش بود را به کار بست تا خوش بین باشد:
- علیرضا به این فکر کرد که تحت هیچ شرایط دیگه‌ای نتونست جنگل‌های آمازون رو دید!

حتی حرف زدن عجیب غریبش هم فقط باعث میشد حالش بدتر شود! در حالی که سعی می‌کرد روی جاروی پرنده‌اش دچار حالت تهوع نشود، نگاهی به رفقایش انداخت. در چهره‌ی تک تک آنها همان نگرانی به چشم میخورد کما اینکه قیافه نیلو شبیه کسی بود که انگار مجبورش کرده باشند یک لیوان سرکه سر بکشد. هرچند این موضوع نمی توانست به وراجی های پی در پی هنری هشتم کنار گوشش بی ارتباط باشد. شاید این مطلب که کسی قرار نبود کنار گوش علیرضا چرت و پرت بگوید می توانست مرهمی برای احساس شومش باشد. چهره همگی به شدت مصمم به نظر می رسید. به هر حال قرار نبود وضعشان از چیزی که هست بدتر شود.چیزی که بیشتر برای علیرضا عجیب بود این بود که هیچی نشده به دیدن رفقایش با آن چهره‌های جدید عادت کرده بود.

نگاهی به دور و برش انداخت. زمینی که حالا مجبور بودند داخلش مسابقه دهند پوشیده از چمن و خس و خاشاک بود و دو تا دور ورزشگاه هزاران جفت چشم مشتاق منتظر آغاز مسابقه بودند. صدای همهمه جمعیت علاف و بیکار به شدت روی اعصابش بود. همه چیز به نظرش احمقانه به نظر میرسید. حتی مسخره تر از اینکه قرار بود در مسابقه ای شرکت کنند که حتی نمی دانست قرار است شامل چه چیزی باشد!

بلاخره درهای رختکن تیم مقابل باز شد و هفت بازیکن تیم ترنسلوانیا وارد زمین شدند. علیرضا متوجه شد که تیم حریف از تیم خودشان هم ظاهر عجیب و غریب تری دارد. طبیعتاً در دنیای واقعی هیچوقت کلاه های جادوگری نمی توانستند مسابقه بدهند. اما شخصی که در میان آن جماعت یک مقدار بیشتر به چشم می‌آمد، پیرمردی با موهای نقره‌فام و بینی دراز و خمیده بود که به شدت آشنا به نظر می رسید. احساس میکرد قبلاً او را جایی دیده است. ناخودآگاه لبخندی بر لب آورد. صدای فریاد کیمیا که گویا او هم توجه همان فرد شده بود به گوشش رسید:
-نگاه کنید همرزمان! پروفسور دامبلدوره!

در همان لحظه صدای گزارشگر پرده گوش حضار را نوازش کرد.

نقل قول:
- خوب این هم از بازیکنان تیم ترنسلوانیا. راستی نگفتم با سری چندم از مسابقات کوییدیچ در خدمتتون هستیم؟هیچ اهمیتی هم نداره چون خودم شمارش از دستم در رفته دوستان!
بچسبید به بازی که الآنهاست شروع بشه! گرچه مراسم دست دوستی دادن دو کاپیتان نباید فراموش بشه...


علیرضا پوفی کشید. کلا طرفدار این رسم و رسوم پوچ و بی‌معنی نبود، یک مشت ادا و اطوار برژوازی، مخصوصا با شخصی عجیب و غریب که حتی یکبار پیش از آن ملاقات نداشتند. اما ناگهان به خاطر آورد که کیمیا نامش را به عنوان کاپیتان تیم رد کرده بود.برگشت و نگاهی به هم تیمی هایش کرد بلکه بتواند از زیر این مسئولیت ناخواسته در برود. اما وقتی دید برایش چشم و ابرو می اندازند با اوقات تلخی سرش را به سمت دیگر کج کرد و به راه افتاد.
-اگر علیرضا زنده از اینجا بیرون امد نشانتان خواهد داد با کی طرف بود.

دختر زیبایی با قیافه‌ای کارتونی شکل از تیم مقابل جلو آمده بود و در میانه زمین منتظر او بود. علیرضا جلو رفت و با او دست داد. اما شاید هم زیاد شانس نیاورده بود، این دختر به بی آزاری ظاهر مظلومش نبود. در هر حال خوشبخت بود که متوجه نشان شوم روی ساعد دختر نشده بود. اگرچه دانستن این موضوع هم کمک چندانی به او نمیکرد. علیرضا چه می دانست نشان شوم چیست و چه معنایی دارد.

نقل قول:
- و حالا سوت آغاز مسابقه به صدا در میاد. سرخگون در دست گابریل دلاکور از تیم ترنسلوانیاست. مستقیم به سمت دروازه‌ی تیم حریف میره. هنری هشتم بازدارنده‌ای رو به سمتش می‌فرسته که ناموفق می‌مونه!


اگرچه بقیه تماشاگران با دیدن این منظره آه کشیدند اما اعضای تیم تف تشت خوب می دانستند که علت خطا رفتن ضربه هنری هشتم چه بوده است. نیلو برگشت و با غیظ به مردک هیز نگاه کرد که با چشمان از حدقه درامده به بر و روی گابریل دلاکور نیمه پریزاد خیره مانده بود.
صدای اینیگو در حال حرص خوردن به گوش رسید:
- به کوافل میگه سرخگون! به بلاجر میگه بازدارنده! لابد به ماکارونی هم میگه ماکارنی! ای لاعنات مارلین بر تو باد!

اما سایر هم تیمی‌های اینیگو با نگاهی نگران به کاکتوس عظیم‌الجثه خیره شده بودند که دروازه‌ی تیمشان را محافظت می‌کرد. گابریل توپ درون دستش را به طرف دروازه حریف پرت کرد. کاکتوس به جهت مخالف پرید. سرخگون چند میلیمتر با حلقه‌ی سمت چپ دروازه فاصله داشت که ناگهان توسط بازدارنده‌ای منحرف شد.

نقل قول:
-اینیگو اینماگو از تیم حریف با یک نشونه گیری معرکه سرخگون رو از مسیرش منحرف کرد و دروازه‌ی تیمشون رو نجات داد! توپ دست بچه‌های تف تشته.


فری ابتدای بازی را مانند سایر هم تیمی‌هایش با اضطراب شدیدی آغاز کرده بود. اما حالا که با جارو پرواز می‌کرد و از سکون درآمده بود، احساس بهتری داشت. پرواز حالش را بهتر می‌کرد و به او تمرکز می‌داد. وقتی حرکت اشتباه میمبله تونیا به سمت مخالف دروازه را دید، با آرامش و تمرکزی که خودش رو هم به تعجب انداخت، بازدارنده‌ای که از کنارش رد می‌شد را مستقیم به سمت دروازه پرت کرد که درست هم به هدف اصابت کرد. فری در جواب سوت و دست زدن هم تیمی‌هایش، برایشان دستی تکان داد. دلیل تمرکزش، این بود که چیزی برای از دست دادن نداشت. می‌دانست که اگر می‌خواهد خودش و دوستان عزیزش را از این مخمصه نجات دهد، باید برای یک بار هم که شده در عمرش آرام بماند و روی تنها شانسشان که بردن این بازی است تمرکز کند. با نگاهش حرکت نیلو به سمت دروازه را دنبال کرد و با سرعت خودش را به کنارش رساند. حالا شانه به شانه با نیلو به سمت دروازه تیم ترنسلوانیا پرواز می‌کرد، در حالی که با یک دستش، دسته‌ی جارویش را گرفته بود و با دست دیگر، چماقش را بالا گرفته بود تا اگر لازم شد، از نیلو در مقابل ضربه‌ی توپ‌های بازدارنده محافظت کند.
-ای خدا ما کی یاد گرفتیم از این حرکتا بزنیم خواهر؟

نیلو نیشخندی زد و به طرف دروازه حریف شیرجه زد و فرزانه کاملا ناغافل جفت پایی هوایی برای گابریل گرفت که با مغز به طرف زمین تغییر جهت داد.

فرزانه:
گابریل:

نقل قول:
-دالاکور دچار مشکل شده و کنترل جاروش رو انگار از دست داده. صدبار گفتم برای بازی محدودیت سنی بذارید.


با صدای بلند شدن اعتراضات از گوشه و کنار ورزشگاه گزارشگر با صدای بلندتری فریاد زد:
نقل قول:
-حالا ملانی استفورد وارد محوطه‌ی یک چهارم تیم ترنسلوانیا شده. خودش رو به منتها علیه سمت راست استادیوم نزدیک می‌کنه. قصد داره تا با یک پاس سرعتی، توپ رو به کادوگان در سمت چپ برسونه... اما نه! در یک حرکت دیدنی و غافلگیرانه، ملانی خودش سرخگون رو با یک ضربه‌ی کات دار از همون گوشه‌ی راست حواله‌ی دروازه می‌کنه و پروفسور دامبلدور رو فریب میده! گل! گل اول این بازی برای تیم تف تشت توسط ملانی استانفورد به ثمر میرسه! عجب بازیکنیه این دختر!


نیلو نسبت به سایر دوستانش که همراه او در این مخمصه گیر افتاده بودند، این مزیت را داشت که اهل ورزش بود. حتی در تیم والیبال دانشگاهشان ثبت نام کرده بود. وقتی سرخگون را دید که توسط بازدارنده‌ی فری منحرف شده و بی‌هدف به سمتش می‌آید، درنگ نکرد. جستی زد و سرخگون را گرفت و بدون فوت وقت به سمت دروازه‌ی حریف حرکت کرد. نیلو هم مثل بقیه، بازی آن روز را با ترس و اضطراب شروع کرده بود. ولی حالا که سرخگون در دست، شانه به شانه با فری به سمت دروازه‌ها پرواز می‌کرد، همه چیز برایش مثل یک بازی والیبال حساس بود. پیش خودش فکر کرد که شاید حتی داشت از بازی لذت می‌برد. این یک چالش بود و نیلو می‌بایست از آن سربلند بیرون می‌آمد. باید دوستانش را سالم به خانه بر می‌گرداند.

ناگهان تصویر یکی از تازه ترین تمرین‌های والیبالش در ذهنش نقش بست، ضربه‌ی کات دار. این ضربه را به تازگی یاد گرفته بود و مطمئن نبود می‌تواند ریسک کند و به کارش بگیرد، اما اگر موفق می‌شد، می‌توانست به گوشه‌ی راست زمین برود و وانمود به پاس دادن بکند، و احتمالاً پروفسور دامبلدور را گول بزند. باید سریع تصمیم می‌گرفت. سر جارو را به سمت راست منحرف کرد، در کنارش فری هم از او تبعیت کرد. برای کامل کردن عنصر غافلگیری، به تابلوی آویزان بر جارو در سمت چپش نگاه کرد. دروازه‌ها را نمی‌دید، اما دقیق می‌دانست کجایند. فقط باید یک ضربه‌ی کات دار می‌فرستاد و گند نمی‌زد. برای یک ثانیه نفسش را در سینه حبس کرد و چهره‌ی خندان دوستانش که در ایستگاه اتوبوس به دنبالش آمده بودند از جلوی چشمانش رد شد. این ضربه را برای آنها می‌زد!
با بلند شدن صدای جیغ و هیاهو نیلو مشتش را برای دوستانش در آنسوی زمین تکان داد:
-ایول اینه!
نقل قول:
-عجب گلی بود! مدافعین ترنسلوانیا، آندریا کگورت و سونامی، به شدت دارن تهاجمی بازی میکنن و ضربه‌های کوبنده‌ای رو بی هدف به هر بازدارنده‌ای که از بغلشون رد می‌شه می‌زنن. با این شرایطی که درست کردن خیلی سخت میشه دوباره به خط حمله‌ی ترنسلوانیا نفوذ کرد. کلاه سو اینبار سرخگون به دهان، حمله‌ای رو شکل میده. اینیگو جا مونده اما هنری هشتم این‌بار موفق میشه تا بازدارنده‌ای رو درست به سمت کلاه پرت کنه. اوخ! کلاه بیچاره له شد که!


کلاه بی نوا که زیر فشار توپ بازدارنده له شده بود نه فقط ناچار شد سرخگون را رها کند بلکه تمام محتویاتی که از بدو خلق تا آن روز در خود جا داده بود پس داد. زمین اطراف کلاه پر شد از انواع اقسام خرت و پرت از کارت‌های ترقه‌ای جادویی گرفته تا شمشیر گریفندور و...

بازیکنان تف تشت با تعجب به این صحنه‌ی جادویی خیره شده بودند. سرخگون داشت بی‌هدف به سمت پایین سقوط می‌کرد که...

نقل قول:
-کادوگان از تیم تف تشت شیرجه میره و سرخگون رو می‌گیره و به جلو حرکت می‌کنه. همیشه این سوال برای من مطرح بوده که چطور یه تابلو میتونه کوییدیچ بازی کنه.


صدای نعره کیمیا از داخل زمین بلند شد:
-به سادگی ای توله تسترال صحرایی!
نقل قول:
- ملانی استانفورد و آقا محمد خان از دو طرف به اون ملحق می‌شن و یک حمله‌ی سر عقاب شکل میگیره. مهاجمین تف تشت دارن با قدرت جلو میان و حالا وارد محوطه‌ی دفاعی میشن که آندریا و سونامی اون ناحیه رو به جهنم تبدیل کردن. یعنی چند دقیقه دووم میارن؟


کیمیا به صورت زیگزاگی سعی کرد از میان توپ های بازدارنده عبور کند. اساساً در یک بازی کوییدیچ نباید یک دو توپ بازدارنده وجود داشته باشند و مرتب در حال چرخش باشند؟ کیمیا دست بر قضا کتاب کوییدیچ در گذر زمان را خوانده بود و کمی از قواعد بازی اطلاعات داشت. به نظر می رسید این وسط تقلبی صورت گرفته است. برای کشف این تقلب اگرچه فرصتی نبود. باید هر چه زودتر کاری میکرد.
نقل قول:
-کادوگان ریسک می‌کنه و از همچین فاصله شوت می‌کنه... و عجب نشونه‌ گیری دقیقی! گل دوم برای تف تشت!


کیمیا به طور کلی همیشه و سر هر قضیه‌ای نگران می‌شد و فکرش هزارجا می‌رفت. سر کار همیشه هر محاسبه‌ای را سه بار انجام می‌داد. موقع رانندگی قبل از هر پیچ، هر آینه را سه بار چک می‌کرد. قبل از ترک خانه، شیر فلکه‌ی آب و گاز و فیوز برق را می‌بست. طبیعی بود که آنروز از شدت نگرانی به سرگیجه افتاده بود و ورزشگاه آمازون طور برایش چرخ و فلک بود. اینکه در تابلویی محبوس شده بود که از یک دسته جارو آویزان بود هم قطعاً کمکی به سرگیجه‌اش نمی‌کرد.
در عین حال کیمیا دختر مسئولی بود، و مسئولیت سلامت دوستانش را بیشتر از هر چیز روی شانه‌هایش احساس می‌کرد. می‌دانست که باید هر چه در توان دارد را به کار ببندد و خودش و همه را از این مخمصه نجات دهد. چه کسی می خواست این جهنم را هر روز تکرار کند؟

در نتیجه وقتی سرخگون را دید که از کلاه رها شده و به سمت پایین سقوط می‌کند، بی توجه به سرگیجه‌اش، با سرعت شیرجه رفت و آنرا جوری گرفت که گویی به طناب نجاتش چنگ انداخته است. تمام انچیزی که ان لحظه می خواست این بود که جلو برود و به هر طریق ممکن و غیرممکنی که هست گل بزند. مشاهده رقبایی که از گوشه‌های قابش به طرفش می امدند خیلی ساده نبود با این حال می دانست دو مهاجم دیگر تیمش دو طرفش را گرفته‌اند. پس با اطمینان خاطر بیشتری جلو رفت. مدافعین ترنسلوانیا منتظر بودند و کیمیا می‌دانست که با توجه به تابلو بودنش، نمی‌تواند ضربه‌های بازدارنده‌های آنها را تاب بیاورد. کیمیا اهل ریسک نبود، ولی باید ریسک می‌کرد. به خاطر دوستانش، به خاطر تلاش‌های همه، به خاطر برگشتن به خانه، نگاهش را به حلقه‌های دروازه که تقریباً نصف زمین با او فاصله داشتند دوخت، ریسک کرد و شوت بلندی فرستاد....

نقل قول:
-تف تشت بیست، ترنسلوانیا ده. شاهد یه بازی فوق‌العاده از تف تشت بودیم تا اینجای کار. اونجا رو نگاه کنید! کاپیتان تف تشت که به زمین نزدیک‌تره داره با سرعت بالا میره و کاپیتان ترنسلوانیا که در ارتفاع پرواز می‌کرد داره به سرعت پایین میاد. یعنی ممکنه که گوی زرین رو دیده باشن؟


علیرضا گوی زرین رو دیده بود. درست بالای سرش بود و داشت مستقیم به سمت بالا پرواز می‌کرد. جست و جو گر حریف هم گوی زرین رو دیده بود، و برای همین داشت به سمت پایین حرکت می‌کرد. علیرضا خیلی به دوستانش افتخار می‌کرد، آنها هر آنچه از دستشان بر می‌آمد بلکه‌ هم بیشتر انجام داده بودند و حالا نوبت او بود تا همه را سالم به خانه ببرد. اما علیرضا بسیار واقع بین و در عین حال دانشجوی باهوش رشته‌ی کامپیوتر بود. او جن خوب...نه دانشجوی خوب بود! او می‌دانست که حرکت رو به بالای گوی زرین به نفع سو لی است. اما چون سرعت نسبی او و گوی، تفاضل سرعت خودش و گوی بود، و سرعت نسبی سو گوی، مجموع سرعت‌های آنها بود..
به زبان دیگر که برای غیر نردها هم قابل فهم تر باشد، سو با سرعت بیشتری به گوی نزدیک می‌شد و از لحاظ ریاضی، هیچ شانسی برای برنده شدن وجود نداشت...
اما علیرضا نمی‌توانست دوستانش را نا امید کند! نمی‌توانست اجازه دهد ناامیدی به او غلبه کند. باید از بزرگترین برتری‌اش، مغزش، کار می‌کشید. به خودش گفت:
-فکر کن پسر، فکر کن جن حسابی، تو چه ویژگی‌هایی داری؟

ناگهان جواب سوالش در غالب صحنه‌ای از کتاب دوم هری پاتر در جلوی چشمانش نقش بست. بشکنی زد و استخوان‌های بال گوی زرین ناپیدید شدند! گوی توانایی پرواز را از دست داد و به سمت پایین سقوط کرد و در کف دست دراز کرده‌اش افتاد...

ناگهان ورزشگاه شروع به چرخیدن دور خودش شد و صدای هیاهو و تشویق تماشاگران به تدریج محو شد. چهار دوست دور خودشان چرخیدند و چرخیدند تا آنکه ناگهان کف پایشان به زمین سخت کف کلوب جادوگران برخورد کرد!

ابتدا با بهت و تردید به صورت‌های عادی شده‌ی یکدیگر زل زدند. باور کردنی نبود. دیگر خبری از جهنم و آقا محمدخان و جادو جادوگر نبود. هر چهار نفر با حیرت و تعجب دستی به سر و رویشان کشیدند. علیرضا دیگر جن نبود و از لباس های عجیب نیلو هم خبری نبود و کیمیا حالا کیمیا بود. دقایقی در بهت حیرت گذشت. ناگهان موقعیت واقعیشان را باور کردند و جیغ کشان در آغوش یکدیگر فرو رفتند. چنان یکدیگر را بغل کرده بودند که حتی مرگ هم اگر همان لحظه حاضر میشد نمی توانست از هم جدایشان کند. به نظرمی رسید می‌توانستند برای ساعت‌ها در همان حالت بمانند اما بالاخره باید از آن وضعیت خارج می شدند! کیمیا گفت:
-بجنبید! بیاید هر چی زودتر از این خراب شده جیم بشیم!

هرچهارنفر از جا جستند و بند و بساطشان را جمع کرده و نکرده از پشت میز بلند شدند.انقدر عجله داشتند که کم مانده بود میز را واژگون کنند. با شتاب به سمت در حرکت کردند. اما درست جلوی در با همان مرد عجیب و غریب، صاحب کلوب فیس تو فیس شدند. فرزانه ناله کوتاهی کرد و نیلو قدمی عقب گذاشت و پای علیرضای بی نوا را لگد کرد. مرد با لبخند عجیبی قدم به جلو گذاشت و باعث شد حتی کیمیا که تا دقایقی پیش در قامت یک شوالیه رزمنده و شجاع ایفای نقش میکرد یک قدم عقب برود.
-تبریک میگم دوستان، شما بردی و می‌تونید پول ورودیتون رو پس بگیرید.
-پول ورودی ما پیشکشت آقا، نگه دار باهاش برای بچه‌ها بستنی بخر. فقط بذار ما بریم!

-اجازه بدید خانم محترم هنوز صحبتم تموم نشده بود...ما برای برنده هامون آپشن هایی داریم که شامل...

اگر صدای هیاااااا بلندی به گوش نرسیده بود و علیرضا جفت پا راه حلق مرد را باز نمیکرد قطعا موفق میشد آپشن های ویژه کلوب را برایشان توضیح دهد. ولی متاسفانه حادثه هرگز خبر نکرده و نخواهد کرد!

-بزنین بیرون هرچه زودتر!

علیرضا این را گفت و از روی هیکل پهن شده مرد به طرف در ورودی خیز برداشت و تلاش کرد درب را باز کند. فرزانه خودش را زودتر از بقیه به علیرضا رساند و تلاش کرد به باز شدن درب کمک کند. علیرضا مشخصاً عصبی بود و دستش می لرزید.
عاقبت در باز شد و نور نوید بخش روز فضای تاریک داخل کافه را روشن کرد. هیچ چیز نمی توانست لذت بخش تر از ورود به زندگی واقعی باشد. مخصوصاً برای اعضای تیم تف تشت!

هر 4 نفر در آستانه در نفسی کشیدند تا گرمای سوزان تابستان را به درون سینه بکشند. بعد به خاطر اوردند باید هرچه سریعتر محل را ترک کنند.وقتی هر چهارنفر به طرف ماشین کیمیا می دویدند حتی فکرش را نمیکردند که دو جفت چشم ان ها را از درون قاب پنجر کلوب مینگرد.
-هنوز مسابقه تموم نشده بچه ها!


ده دقیقه‌ بعد، داخل ماشین

-خدای من، هیچ کس باورش نمی‌شه اگه بهشون بگیم!
-راستش به نظرم نباید به کسی بگیم فری، ملت فکر می‌کنن دیوانه شدیم.
-علیرضا راست میگه فری، خب حداقل یک عالم چیز راجب هنری هشتم و آغا محمد خان یاد گرفتی که میتونی تو تحقیقت بنویسی و یه بیست خوشگل بگیری!
- آره می‌تونم بنویسم هنری هشتم و آغا محمد خان دوتا بازیکن معرکه کوییدیچ بودن که به ما کمک کردن تیم ترنسلوانیا رو ببریم!

نیلو، کیمیا و علیرضا خندیدند.
- ولی خودمونیم عجب بازی‌ای کردیما!
- آره خواهر، ترکوندیم!
- حال کردین چطور براتون گوی زرین رو گرفتم!

فری که به طرز غیر معمولی ساکت شده بود، ناگهان شروع به صحبت کرد:
- بچه‌ها، شما هم به چیزی که من فکر میکنم فکر می‌کنید؟ به نظرتون تیم هفته‌ی بعد رو هم می‌زنیم؟


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۱۸:۴۱
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۱:۲۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۵:۲۰


تصویر کوچک شده


پاسخ به: ورزشگاه آمازون (ترنسیلوانیا)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#64

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
ترنسیلوانیا و تف تشت


پست دوم


_دستاتونو بذارین رو سرتون و بشینین رو زمین!

پلیس زحمت کش مبارزه با مواد مخدر، بعد از شکستن در به وحشتناک ترین روش و ورودی هولناک و دیالوگی کلیشه ای اما کارآمد، با حالتی پوکرطور متوجه شد نیازی به آن همه تشکیلات نبوده و مجرمان با دست هایی بسته، مرتب و منظم یک جا نشسته و نهایت همکاری را خواهند کرد.

بازداشتگاه

ماموران زحمت کش مبارزه با مواد مخدر، پس از جدا سازی و قرنطینه نمودن اعضای تیم ترنسیلوانیا، تک تک اعضا را برای بازجویی به اتاق هایی دارای لامپ های خفن اتاق های بازجویی، میز و صندلی های خیلی خفن اتاق های بازجویی و خفن ترین بازجویان اتاق های خفن بازجویی حبس کردند. ترنسیلوانیاییان که هنوز درگیر هضم بازداشت شدنشان بودند حال باید با اینهمه خفنیجات کنار می آمدند.

_بگو این مواد مال کیه؟!

آندریا با چهره ی بهت زده‌ی همیشگی اش گفت:
-مواد؟! مواد چیه؟
-خودتو به اون راه نزن بچه. من هر روز سروکارم با آدمایی مث توعه! بگو اینو از کجا آوردی؟

آندریا ریز اندام و لاغر بود؛ با صورتی گرد که بیش از پیش خردسال نشانش میداد.
اما هرچه که درظاهر داشت، دلیلی بر عدم وجود غرور نوجوانی اش در باطن نمی شد. لفظ بچه برایش بسیار توهین آمیز بود!
_اولا بنده چهارده سالمه از لحاظ تکنیکی دیگه «بچه» به حساب نمیام. دوما از شما و امثال شما میخوام خواهشا اینو به خودتون بفهمونین برخورد بی ادبانه با هر به اصطلاح «بچه» ای که تو خیابون می بینین شعور والای خودتونو می رسونه. البته بهتون برنخوره ها...
_آنی! خونسردی خودتو حفظ کن.

این صدای سو بود که از دیوار پشتی کاملا عایق می آمد.

_عه خانوم مدیر این اول شروع کرد خب! چرا همیشه من باس تقاص پس بدم؟! اون سری هم کریس مجسمه روونا رو شیکوند دادشو سر من زدی، سری قبلشم جوزفین از لوله بخاری آویزون شد، لوله بخاری از جاش دراومد نصف بچه ها مردن دادشو سر من زدی. به من چه؟ حالا اصلا من گفته باشم توی مجسمه روونا و پشت لوله بخاری گنجه. تقصیر منه؟ من دیگه این بی عدالتی رو...
_تو دیگه خیلی رو داری بچه! تورو با نیم کیلو کوکائین دستگیر کردن الان دوقورت و نیمتم باقیه؟!

مرد با ابروهای پرپشت، ریش های کثیف و سر طاسی که انعکاسی شفاف از لامپ سقف داشت و حال به رنگ قرمز درآمده بود، فریاد زو چند تار موی اطراف سرش را هم کند.

_کوکاکولا عیبش چیه؟ برند به این خوبی، صاحبشم انسان شریفی بود اتفاقا...
_نه میگم کوکائین! همون پودرایی که با خودتون حمل میکردین!
_ ای وای! قضیه پودرقندا لو رفت. آقا به روونا اونو سو بلند کرد. بهش گفتم نکنه خوب نیستا... گوش نکرد. اصلا لعنت به این چمبرز و دولت چسبندگیش...
_هووووی چرا فحش سیاسی میدی؟! خب فعلا شما به ضمانت دکتر مورفین میوفتین تو سلول های وی ای پی مون تا روز دادگاه.

و اتاق را با قدم های سریع ترک کرد. آندریا هم نپرسید ضمانت معمولا برای آزاد شدن است نه با کیفیت بهتر در بند ماندن. چرا که همه می دانستند چه افرادی، مورفین را دکتر می نامند.

روز جلسه دادگاه

سو با شور و شوقی وصف نشدنی، طوری کهانگار فراموش کرده بود آن روز ممکن بود آخرین روز زندگیشان باشد، کنار هم تیمی های مضطربش روی صندلی های سفت و چوبی جایگاه مجرمان نشست.
_ملت از بچه های بالا بهم الهام شده و حدس بزنین قاضیمون کیه!
_الهامه؟!
_نه.
_عمه الهام؟
_نه.
_عمه خودت؟
_نخیر! کریس چمبرز! خودشم همین چندسال پیش توی گروه ریونکلاو بود و الانم گابریل مشاورشه.
_عاااااااا...آره آره، اون پسره که رنگ موهای منو کش میرفت!

همه با تعجب به آندریا خیره شدند که وزیرِ قاضی با بی حوصلگی وارد جایگاه شد و روی صندلی مخصوصش نشست و با ذوقی که از چشمانش بیرون زده بود، چکشش را به صدا دراورد.
_دادگاه رسمیه! سکوت رو رعایت کنید. خب اعضای تیم ترنسیلوانیا شما متهم به حمل یک محموله نیم کیلویی کوکائین، درگیری با مامور درحال انجام وظیفه، احتکار پودر قند و قتل بروسلی هستید. چه دفاعی دربرابرش دارید؟

سکوت خفه کننده ای دادگاه را فرا گرفت. اعضای ترنسیلوانیا نمی دانستند کدام جرم مربوط به کدامشان است و این را هم نمی دانستند که چرا هر چند روز یکبار، باید پای خودشان و سوژه‌شان به دادگاه باز شود!
در این میان تنها لبخند مرموز مورفین بود که در آن حال و هوای پریشان ثابت مانده بود.

_درگیری؟! فقط یه بحث مسالمت آمیز بود کریس؛ تو که خودت میدونی بچه های ریون اصلا اهل دعوا و درگیری نیستن.

سو با حالت صمیمی و اشاره به ریونکلاو سعی در روشن کردن کریس داشت.

_قربان، نامه هاتونو بر پنج اصلی که بهتون یاد دادم مرتب کردین که تقارنش برقرار بشه؟

گابریل سعی کرد مشاور بودنش را مورد توجه قرار دهد.

_هی یادته یه سال ازت پرسیدم دستشویی کدوم وره بعد تو در کمدو نشون دادی همه جاروها افتادن رو سرم ملت خندیدن؟ چقد بامزه بود!

آندریا خاطره مشترکی با کریس نداشت. به هر حال قصدش کمک بود و توانش محدود. ولی کریس از رونمایی از خاطرات دوران جاهلیتش جلوی همگان زیاد خوشحال به نظر نمی امد. پارتی بازی هم در دستور کارش جایی نداشت. چه هم گروهی قدیمی می بود، چه مشاورش، و چه مدیری که با یک اشاره، نفله اش می کرد.
هرکس که سدی بر سر راه عدالت میشد جای رحمی برایش نمی ماند. به هرحال او تازه کار بود و با روند کار هنوز آَشنایی نداشت.
_ازونجایی که کسی قصد دفاع نداره، اعضا تیم ترنسیلوانیا رو به حبس ابد محکوم میکنم.
_تو خودت قاتلی! تو مگی رو کشتی!جانــــــی! دیــــــــوانه!
_دزد رنگ مو!
_فرزند تاریکی! سیاه! زشت! ته دیگ سوخته! زغال! کربن!

این فریاد اعتراضات متهمان بود که با کوبیده شدن چکش حق بر روی ناحق به هوا برخاست.
لبخند مورفین هرلحظه گشاد تر شده و به خنده ای پیروزانه بدل میگشت، اما دستی که از زیر پایش او را پایین کشید و به زیر صندلی برد مانع ادامه چرخه خوشحالی مورفین شد.

-بیا اینجا ببینم!

مخفیگاه زیر صندلی-زمان حال

_شی شده؟!
_تو داری چه غلطی میکنی؟
_تو شی هشتی؟!
_یکی از همونایی که الان خیلی از دستت کفرین.
_اژ دشتم؟ کدوم دشتم؟
_مسخره بازی در نیار! تو خودت خوب میدونی با این گندی که زدی اگه بقیه پیدات کنن زنده‌ت نمیذارن!
_مگه من شیکار کردم؟!
-مداخله تو امور بازی؟ مورفین این روشا واسه همه رو شده! داری اعضای ترنسیلوانیا رو میندازی زندان که نتونن بازی کنن و ببازن؟ فکر کردی اونا همینجوری دست رو دست میذارن و کل پولشونو به باد میدن؟!
_خب میگی شیکار کنم؟!
_قبل از اینکه دیرشه آزادشون کن. یه مدتم گم و گور شو تا یادشون بره و اگه شانس بیاری سلاخیت نمیکنن.

مرد سیاه پوش خواست به همان سرعتی که آمده بود برود که ناگهان دست مورفین که یقه اش را نگه داشته بود، مانع شد.

_ داری چیکار می کنی؟!

مورفین هیچوقت نفهمید او که بود. شاید فقط میخواست هشداری داده باشد. ولی عقرب را نجات هم بدهی، نیش میزند.
مورفین مرد را از یقه بلند کرده و از مخفیگاه کاملا امن زیر صندلی بیرون اورد و داد زد:
-ملت نگاه کنین! این همون بی پدر مادریه که بشه های معشوم و بیشاره مارو اغفال کرده و دادگاه و همه مارو گول ژده!

همه چشم ها به مورفین و مردی که در هوا بود دوخته شد. مرد راه را نشانش داده بود اما همیشه برای حفاظت از چیزی باید چیز دیگری فدا میشد.
برای چند ثانیه صدایی جز نفس های نامرتب اعضای ترنسیلوانیا و دست و پا زدن مرد شنیده نمیشد تا اینکه کریس به حرف آمد.
-یعنی ادعا دارین که مواد برای ایشونه؟
_نخیر آقای قاژی. بنده اطمینان دارم که مال این اژ مرلین بی خبره. اعتراف کن!

و مرد را همانطور که در هوا نگه داشته بود تکان داد. مرد هول شده بود نمیدانست چه بگوید. بعد ها مرگ زودهنگام وی به علت ناآگاهی معده و کلیه هایش از زلزله و گره خوردنشان به روده تشخیص داده شد.
_م...م...م..ن...کاری...ن...ن...

کریس چشمانش را ریز کرده بود و ژست متفکر گرفته بود. پس از اندکی تامل و خون به جگر کردن ملت گفت:
_از اونجایی که ایشون زبونشون گرفته، ببرینش یکم آب خنک بخوره زبونش باز شه.

و وقتی دید کسی نمی خندد، چهره اش در هم شد.
-واقعا؟! آب خنک خوردن ینی همون زندانی... هوف! بیخیال. خب این آقا به جرم اغفالگری به دسته زندانیان درجه دو منتقل میشه و اعضای تیم آزاد...

و وقتی فهمید تنها به جایی اشاره میکند که سابقا محل نشستن ترنسیلوانیاییان بود، اخم هایش درهم رفت.
اعضای تیم ترنسیلوانیا به همراه مورفین غیب شده بودند.

مخفیگاه مورفین

_حق ندارید تمرین کنید. باید چاق بشید، خشته و داغون باشید، دوپینگ کنید. معتاد بشید.

سپس مکثی کرد و با لحنی متفکر گفت:
_خلاشه باید بباژید. این تنها راهیه که ولتون کنم برید.

ترنسیلوانیائیان دهانشان باز مانده بود. در هیچکدام از بازی هایشان به همچین مشکلی برنخورده بودند!


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۲۵:۵۱
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۲:۵۱
ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۴:۱۹







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.