هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#69

جرمی استرتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ شنبه ۴ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۵۷:۲۷ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۲
از کی دات کام
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
ریونکلاو

Vs

هافلپاف

سوژه: لینی وارنر





چند وقتی بود که از مسابقه کوییدیچ ریونکلاو - اسلیترین می گذشت. بازیکنان تازه مصدومیت هایشان داشت خوب می شد و داشتند خود را برای بازی آماده می کردند اما به دلیل مصدومیت های کمی که هنوز داشتند، کمی نگران بودند. سو با این که وضع خودش از همه خراب تر بود، طبق معمول داشت به بازیکنان روحیه می داد. کسی نمی دانست که مانند بازی قبلی، اوضاع این بازی هم فقط به خاطر یک نامه قرار بود حسابی قاراشمیش بشود.
همه اعضای تیم کوییدیچ در تالار عمومی ریونکلاو جمع شده بودند و درباره بازی و برخی تاک تیک ها صحبت می کردند. جرمی هم که هنوز کمی کمردرد داشت از روی کاناپه به صورت دراز کشیده آنها را همراهی می کرد. همه چیز داشت به همین منوال پیش می رفت تا این که میوکی سوجی نفس نفس زنان وارد تالار شد.
- وای! وای! بچه... ها! این نامه رو... این... نامه رو ببینید! بدبخت شدیم!

سو با صدای بلند شروع کرد به خواندن نامه:
«اینجاب به عرض می رساند که تیم کوییدیچ ریونکلاو به دلیل انجام برخی حرکات موزون و ناموزون خارج از عرف پس از بازی با تیم اسلیترین، از بازی بعد با تیم هافلپاف محروم می گردد. البته با توجه به انسان نبودن لینی وارنر، وی از این قضیه مستثنی می باشد و تنها عضو گروه است که می تواند در این بازی شرکت کند. بنابراین بازی لغو نمی گردد ولی تنها بازیکن مجاز به بازی، لینی وارنر است. همچنین لازم به ذکر است که جایگزین کردن بازیکنانی که انسان نباشند به جای بازیکنان محروم و مرحوم، بلامانع است.

امضا: رئیس فدراسیون کوییدیچ»

اوضاع تالار کاملا به هم ریخت. لینی بال بال می زد. سو ظاهر همیشگی اش را حفظ کرده بود اما درونش آشوب بود. آلنیس دکوراسیون تالار را به هم می ریخت و هر چیز دم دستش بود را پرت می کرد. در نهایت اشتباها بینی آمانو را گرفت و آن را محکم کشید و باعث زمین خوردن آمانو شد. جرمی هم آن وسط ناگهان از هوش رفت. تری که ظاهربینی کرده بود و از ظاهر سو ناراضی بود گفت:
- سو یعنی واقعا برات مهم نیست؟
- قضاوت نکن تری جان؛ من عرقم درون ریزه.

اما عرق درون ریز ریختن مشکلی را حل نمی کرد. تمامی بازیکنان به جز لینی از بازی محروم شده بودند و حالا تنها کاری که می توانستند بکنند این بود که دنبال جایگزنی برای خودشان باشند و البته جیغ بکشند.
پس از مدتی خودزنی به این نتیجه رسیدند که با این کار ها چیزی درست نمی شود، پس مانند بچه های اول دبستانی ای که روز اول مدرسه شان بود، همگی دست به سینه و مرتب گوشه ای نشسته تا ببیند باید چه کنند. سو که با افتادن میمنیچ (میمونی که در بازی قبل نقش اسنیچ را داشت) روی سرش از هوش رفته بود و همچنین موجب برنده شدن تیم شده بود، از اتفاقات بعد از بازی اطلاع چندانی نداشت. به همین دلیل سوال کرد:
- مگر شما بعد از بازی چیکار کردید که محروم شدیم؟
- با اون هلیکوپتری هایی که جرمی اون وسط می زد انتظاری جز این نمی رفت.

فلش بک

میمنیچ صورت سو را صاف کرد و از ضربه ای که به سو وارد شده بود، دست هایش به هوا پرت شد و دور بدن میمنیچ حلقه شد. سو از هوش رفت اما باعث بردن تیمش شد. همه بازیکنان انگار نه انگار که توسط بازیکنان اسلیترین حسابی کتک خورده بودند؛ شروع کردند به رقصیدن و شادی کردن. جرمی آواز خواندنش گرفته بود و آلنیس هم او را همراهی می کرد:
- می ریزه دل من از خندین تو!
- می رقصه همه شهر با رقصیدن تو!
-چشمات شهر منه!
- دستات خونه من!
- این چشما بلدن بد دیوونه کنن! حالا همــــــه!

هر کدام از بازیکنان بی توجه به سویی که از هوش رفته بود داشتند به انواع روش ها حتی آنهایی که دور از انتظار بود، شادی خودشان را ابراز می کردند. آمانو بندری می رقصید. تری با یکی از میمون ها والس می رقصید. لینی هم با بال هایش باله می رقصید. دیزی هم گوشه ای بیکار ایستاده بود و خیلی ریز و سوسکی قر می داد.

پایان فلش بک

- صدای جرمی به کلاغ هایی می خورد که تازه از خواب بیدارشدند.

جرمی ناگهان به هوش آمد و نشست. مشتی حواله تری کرد و گفت:
- تو که خودت مثل میمون ها می رقصیدی! اوه نه راستی اون میمونی که باهاش می رقصیدی داشت مثل میمون ها می رقصید.

و تا بیشتر ضایع نشده بود دوباره از هوش رفت.
سو برای تلافی بی توجهی کردن به بیهوش شدنش پس از بازی قبل، بیهوش شدن جرمی را نادیده گرفت و گفت:
- بچه ها نظرتون چیه بیایم درباره این قضیه حرف بزنیم که باید چه جونوری رو جای خودمون بیاریم؟

نگاه ها از جرمی پخش شده روی کاناپه، به سمت سو تغییر مسیر دادند. سو درست می گفت! حالا دیگر مسئله اصلی، اندک مصدومیت بازیکنان نبود؛ بلکه این بود که قرار بود چه غیرانسانی به جای آنها در تیم بازی کند. تری با لحنی که از آن می شد فهمید که خودش هم چندان اعتقادی به حرفش ندارد پیشنهاد داد:
- میگم می تونیم از میمون ها استفاده کنیم. می گن اونها از بقیه موجودات به انسان ها شبیه ترند.

جرمی دوباره ناگهان به هوش آمد و نشست. دهان تری را با دست هایش گرفت و با نگرانی گفت:
- اگه میمون بیارید من دیگه بازی نمی کنم! اوه، راستی الان هم قرار نیست بازی کنم.

و وقتی که دید دیگر نیازی به او نیست برای بار سوم از هوش رفت. حق داشت! با اتفاقاتی که در بازی قبل شان افتاده بود چندان خاطره خوشی از میمون ها نداشت.

لینی ایده خوبی به ذهنش رسید. پیشنهادش را مطرح کرد:
- بچه ها من می تونم چند تا از دوست هام که پیکسی هستند رو برای بازی بیارم.
- لینی از این دوستات مطمئنی؟ قراره به جای ما توی تیم بازی کنند! اصلا کوییدیچ بلد هستن؟
- آره خیالت راحت. بچه که بودیم باهاشون می رفتیم جام رمضان.

همه با این پیشنهاد موافق بودند. حتی جرمیِ بیهوش هم موافق بود. آنها به لینی اعتماد کامل داشتند و حالا فقط باید برای سفر به اصفهان آماده می شدند.

روز مسابقه

روز مسابقه فرا رسیده بود و هر دو تیم آماده بودند. اعضای اصلی تیم ریونکلاو که به دلیل محرومیت نمی توانستند در بازی شرکت کنند، در جایگاهی مخصوص منتظر شروع شدن بازی بودند تا آن را تماشا کنند. هیچ کدام قبل از بازی نتوانسته بودند با دوستان لینی آشنا شوند؛ فقط امیدوار بودند که پیکسی ها به اندازه مدافع تیم شان بازیکنان خوبی باشند.
هر دو تیم داشتند وارد زمین می شدند. لینی کاپیتان تیم بود و به همراه پیکسی هایی که هر کدام مانند لینی یونیفرمی مینیاتوری که طرح تیم ریونکلاو بر روی آن بود را بر تن داشتند وارد زمین شد. وقتی بازیکنان تیم هافلپاف وارد زمین شدند همگی جا خوردند. آنها از محرومیت بازیکنان تیم رقیب شان خبر داشتند اما انتظار دیدن دسته ای از پیکسی ها را نداشتند. از جایگاهی که ریونی ها بازی را تماشا می کردند، پیکسی های کوچک اندام به سختی دیده می شدند.
وقت آن رسیده بود که سوت بازی به صدا در آید. هافلپافی ها سوار جارو هایشان شدند و دروازه بان شان هم که شتر بود، چون روی جارو جا نمی شد و جارو توانایی تحمل وزن او را نداشت، سوار یک قالیچه پرنده شد و همگی در جایگاه شان قرار گرفتند. پیکسی ها هم با تکان دادن بال های کوچک شان به موقعیت مخصوص رفتند و اندکی بعد سوت شروع بازی به صدا در آمد.

- داور سوت شروع بازی رو می زنه و سرخگون رو به هوا پرتاب می کنه. سرخگون دست زاخاریاس اسمیت می افته و زاخاریاس با سرعت شروع می کنه به حرکت به سمت دروازه ریونکلاو. پیکسی ها همگی به جز لینی وارنر به سمت زاخاریاس حمله ور می شن!

پیکسی ها که تاک تیک سرشان نمی شد همگی ریختند سر زاخاریاس. یکی گوشش را می کشید. دیگری به چشمش مشت می زد. یکی سعی داشت سرخگون را از او بگیرد.

- دخترا! دخترا! سعی کنید طبق حرف هایی که توی رختکن بهتون زدم پیش برید!

لینی تمام تلاشش را کرد تا آنها را متقاعد کند ولی آنها زیر بار نمی رفتند.

- جسیکا ترینگ به سمت یکی از بازدارنده ها می ره و اون رو به سمت پیکسی ها سوق می ده. حالا هم می ره سراغ بازدارنده دیگه و با اون هم همین کار رو می کنه. لینی وارنر در تلاشه تا هر دو تا بازدارنده رو به سمت حریف برگردونه. موفق می شه تا اولی رو برگردونه ولی جسه کوچیکش اونو از بازگردوندن بازدارنده دوم باز می داره. حالا بازدارنده به لینی و پیکسی و ها و زاخاریاس اسمیت برخورد می کنه. وای خدای من! زاخاریاس از هوش می ره و روی زمین می افته و پیکسی ها هم هر کدوم به طرفی پرت می شن!

ریونی ها در جایگاه داشتند حرص می خوردند ولی کاری از دست شان بر نمی آمد.

- حالا رز زلر سوار جارو می شه و به جای زاخاریاس وارد زمین می شه.

- جاسمین حواست هست؟
- اشکالی نداره عوضش از پیکسی ها راحت شد!

- بحث بین آموس دیگوری و جسیکا ترینگ بالا می گیره. حالا پیکسی ها خودشون رو جمع و جور می کنند و مهاجم های ریون به دستور کاپیتان تیم یعنی لینی، سرخگون رو که روی زمین افتاده بر می دارن و به سمت دروازه تیم حریف راه می افتند.

سرخگون برای پیکسی ها سنگین بود، پس هر سه تا مهاجم تیم به کمک یکدیگر آن را بلند کردند.

- آموس دیگوری متوجه پیکسی ها میشه و از دعوا کردن دست می کشه. اون در حال حاضر به سمت پیکسی ها در حرکته. پیکسی ها از کنار دیوار دفاعی آجری که مدافع هافلپافه می گذرن و به دروازه نزدیک می شن ولی سرعت جاروی آموس دیگوری از بال های پیکسی ها بیشتره!

- درسته که عینکم رو برای کلکسیون "لوازم غیر ضروری یه پیرمرد محفلی" دادم به جری ولی دلیل نمی شه فکر کنین نمی بینم!

آموس با سرعت رفت توی دل مهاجمان ریون و توپ را از آنها گرفت. آن طرف در جایگاه تماشاچی ریونی ها غوغا به پا شده بود. عرق های درون ریز سو به بیرون پوستش نفوذ کرده بودند. بقیه بازیکنان همه داشتند فریاد می کشیدند و به پیکسی ها و طرز بازی کردنشان اعتراض می کردند.
در آن بین که آموس به دروازه ریونکلاو نزدیک می شد، اسنیچ با فاصله کمی از جلوی چشمان نیکلاس فلامل گذشت ولی نیکلاس از فرط پیری آن را ندید. هیچ کس اسنیچ را ندید. حتی گزارشگر هم حواسش به آموس دیگوری بود و انتظار می کشید اولین گل بازی بالاخره به ثمر برسد.
- آموس دیگوری هر لحظه به دروازه ریونکلاو نزدیک تر میشه. هر سه مهاجم پشت سر آموس دارن دنبالش می کنن. دروازه بان ریونکلاو هم معلوم نیست کجاست. لینی و جسیکا دارن با هم با چماق هاشون دو تا بازدارنده رو پاسکاری می کنن و لینی حواسش به آموس نیست. حالا فقط یکی از مدافع های ریون سر راه آموسه. آموس به مدافع نزدیک میشه، یک چرخش هفتاد درجه می کنه و با فاصله کمی از کنارش رد میشه! حالا دیگه هیچ مانعی سر راه آموس دیگوری نیست! به دروازه می رسه و... وای خدای من! قبل از این که آموس بتونه سرخگون رو به طرف دروازه شوت کنه یکی از بازدارنده ها که توسط جسیکا شوت شده به سمت آموس کمونه می کنه و با آموس برخورد می کنه! حالا توپ به هوا پرت شده و سرنوشتش نامشخصه!

همه چیز در یک لحظه صحنه آهسته شد. ریونی ها با صدا هایی که به خاطر صحنه آهسته کلفت شده بود گفتند:
- نـــــــــــــــــــــــــــــــــه!

همه پیکسی ها با حداکثر سرعت به سمت سرخگون شیرجه رفتند. پیکسی ای که دروازه بان بود صحنه آهسته را تمام کرد و در حالی که با دستمال توالت دست هایش را خشک می کرد جلوی دروازه قرار گرفت و با بدخلقی گفت:
- دو دقیقه رفتم دستشویی چیکار کردید باز؟

- گــــــــــــــــــــــــل! سرخگون با سر دروازه بان ریون برخورد می کنه و وارد دروازه می شه!

همه دیوانه شدند. لینی پلکش می پرید. پرخوری عصبی سراغ جرمی آمد و جرمی شروع کرد به گاز گرفتن گوش تری. آمانو و آلنیس مو های یکدیگر را کشیدند و سو به ریختن عرق درون ریز ادامه داد. رز زلر ویبره می زد و آموس دیگوری، جسیکا ترینگ و دسته بیل هم او را همراهی می کردند.

- حالا داور سوت می زنه و بازی از سر گرفته می شه. سی و شش دقیقه از بازی گذشته و فقط یک گل به ثمر رسیده که اون هم برای هافلپافه! حالا توپ دست پیکسی هاست و... ضد حمله!

پیکسی ها در حال ضد حمله بودند و با تمام قوا به سمت دروازه هافلپاف پیش می رفتند و هافلپافی ها هنوز در حال ویبره زدن بودند.

- پیکسی ها به دروازه نزدیک شدند. تنها مانع سر راهشون شتره! شتر روی قالیچه پرنده اصل کرمون نشسته و... داره یونجه می خوره! پیکسی ها از کنارش رد می شن و... گــــــــــــــل برای ریـــــــونــــــکلاو!

دوباره همه از خود بی خود شدند. هافلپافی ها تازه متوجه ماجرا شده بودند. ریونی ها طوری شروع به کری خوانی کردند که انگار یادشان شده بود که فقط یک گل به ثمر رسانده بودند و بازی هنوز ادامه دارد.
میان آن همه سر و صدا سو به جماعت ریونی گفت:
- فرزندانم از این گل چه نتیجه ای می گیریم؟
- که ویبره زدن کار زشتی می باشد؟
- خیر.
- نتیجه می گیریم که عرق درون ریز ریختن باعث برد ما میشه؟
- تری؟ خیر فرزندانم! نتیجه می گیریم که قالیچه کرمون و قالیچه تهرون فرقی نداره؛ شتر شتره!

ریونی ها پندی که گرفتند را آویزه گوش شان کردند تا همیشه بتوانند از گفته سو، استفاده کافی را ببرند ولی چون حرف سو سنگین بود روی گوش ریونی ها سنگینی کرد و از گوش شان افتاد.
پیکسی ها که مثل ریونی ها بابت گل زدن شان خیلی خوشحال بودند، بدون توجه به کمبود بودجه شروع کردند به خراب کردن ورزشگاه. دیگر کنترل آنها از دست لینی خارج شده بود.

- وای خدای من! پیکسی ها رو ببینید که صندلی ها رو دارن از جا می کنن! حالا یکی از اونها به رز زلر حمله ور می شه ولی از شدت ویبره زدن های رز به هوا پرت می شه! همه بازیکنان هافلپاف و حتی لینی وارنر از وضعیت خسته شدن. حتی توپ ها هم از وضعیت خسته شدن! بازدارنده ها و سرخگون اعتصاب کردند و یک تابلو رو با هم بلند کردند که روش جمله «ما دیگه کار نمی کنیم» نوشته شده!

وضع بدی در ورزشگاه حاکم بود. اسنیچ که تا آن لحظه روی یکی از صندلی ها نشسته بود و داشت ذرت بو داده می خورد و خرابکاری های پیکسی ها را تماشا می کرد از وضعیت خسته شد. تصمیم گرفت خودش به بازی پایان دهد. پس پرواز کنان خودش را به جلوی چشمان نیکلاس فلامل رساند.

- و حالا وسط این همه شلوغی اسنیچ پیداش می شه و جلوی چشم های نیکلاس فلامل در حال پر زدنه! برد هافلپاف قطعی شده ولی یک لحظه صبر کنید! چه اتفاقی داره می افته؟ چرا نیکلاس اسنیچ رو نمی گیره؟

نیکلاس فلامل سوار بر جارو با چشم های باز به اسنیچ خیره شده بود ولی به خاطر دید تاری که داشت نمی توانست آن را ببیند.

- هی! من اینجام! منو ببین!

اسنیچ هر چقدر تلاش کرد که نیکلاس او را ببیند، باز هم موفق نشد.

- حالا پیکسی ای که جستجوگره به سمت اسنیچ بال می زنه! حالا همه پیکسی ها شروع کردند به تشویق کردنش!
- عصمت برو بگیرش! عصمت برو بگیرش!
- من اقدسم، نه عصمت!

اسنیچ دیگر از تلاش برای دیده شدن خسته شده بود. برای کسی که همیشه همه توجه ها به او بوده سخت بود که کمبود توجه پیدا کند. تصمیمی گرفت.
- ول کن اصلا آقا جان خودم میام تو دستت.

اقدس خانوم به یک وجبی اسنیچ رسیده بود. دوباره صحنه آهسته شد. اقدس انگشت هایش را به سمت اسنیچ دراز کرده بود و داشت موفق می شد؛ ولی سرعت اسنیچ بیشتر بود!

- و بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! دست نیکلاس فلامل با اسنیچ برخورد می کنه و تیم هافلپاف بــــرنـــده مـــی شـــــه!

هافلپافی ها شروع کردند به شادی کردن. نیکلاس هم خوشحال بود، فقط امیدوار بود که اسنیچ نفهمد که با آن انگشتی برخورد کرده که چندی قبل نیکلاس آن را در بینی اش کرده بوده. در آن میان آموس فراموشی اش عود کرد و با جمله «اقدس تو عشق همیشگی منی» برای خودش دردسر تراشید.
ریونی ها به جای از خود بی خود شدن دور هم جمع شده بودند تا نقشه شومی برای پیکسی ها بکشند.

- از این بازی نتیجه می گیریم که اقدس و عصمت فرقی نداره؛ پیکسی پیکسیه!


RainbowClaw




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#68

جسیکا ترینگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ پنجشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ جمعه ۳ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
هافلپاف VS ریونکلاو


لینی وارنر


جسیکا و آرتمیسیا داشتن با هم راه می رفتن و جسیکا هم هی غر میزد :
- آرتمیس آخه نامردیه تیم اونا قوی ترن.
- وای جس چقدر جو می دی تو مدافعی مواظب خودت و تیمت باش و تیم حریفو شتک کن و تمومه بقیه کار با تو نیست !
- وایییی اگه جست و جوگرمون نتونه اسنیچو پیدا کنه چی ؟ اگه مهاجم ها نتونن گل بزنن چی ؟ بدبخت می شیم !
- تو نگران خودت باش .
- وای راست می گی . اگه حواسم نباشه بلاجر بخوره تو سر یکی چی ؟
- جس فکر کنم حالت بده.
- نه بد نیست افتضاحه !

آرتمیسیا نگاهی به دور و بر کرد و گفت :
- صدای چی بود ؟

جسیکا سرش را بلند کرد و با دقت همه جارا نگاه کرد چون معمولا قبل مسابقات اتفاقات مرموز زیاد می افتاد . ناگهان لینی رو دید که گوشه دیوار قایم شده بود و یواشکی داشت نگاهشان می کرد و یک تار مو تو دستش بود . تار موی که متعلق به جسیکا بود و او هم آن را شناخت. گفت :
- نمی دونم خب من ، من مشق کلاس جادوی سیاه فوق پیشرفته رو ننوشتم فعلا خداحافظ .

و دوان دوان به سالن کوییدیچ رفت و همونطور که انتظار داشت آموسو در حال تمرین پیدا کرد . داد زد :
- آموس !
- بله ؟
- لینی رو با یه تار مو اطرافت ندیدی ؟
- چرا . چطور مگه ؟
- نمی دونم . ولی یه خیالی داره.
- حالا خودتو نگران نکن فرا مسابقس .
- باشه.

روز مسابقه

بازیکنای هافلپاف وارد زمین می شوند و سریع دست به کار می شن . کوافل دست آموسه و چقدر سریع جلو می ره و هیچ پاسی نمی ده و از بین تری و آمانو می گذره و گل می زنه ! کوافل و سو لی رو باهم پرتاب کرد تو حلقه . حالا کوافل دست زاخاریاسه ولی جرمی اونو ازش می گیره و جسیکا فورا می پره جلوی یه بلاجر و محکم شوتش می کنه سمت جرمی و جرمی پرت می شه پایین . بازی در جریان بود ولی هیچ کس حواسش نبود که لینی وارنر اون بالا چی کار می کنه تا اینکه دیواردفاعی بلاجر رو به ناکجا پرت می کنه و کار لینی وارنر نصفه می مونه و همون موقع همه متوجه می شن که لینی با یه پاتیل بزرگ شناور شده روی هوا داره معجون درست می کنه و به محض اینکه دید همه زل زدن بهش پاتیلو پرت می کنه اونور و چوبش رو بر می داره و می گه :
- آممم خب هی بلاجری نیومد اینجا !

ولی پاتیل می خوره به بید کتک زن و اونم پاتیلو جوری برعکس پرت می کنه که روی سر همه می ریزه و همه بازیکنان هافلپاف خشک می شن. بازیکنای ریونکلاو سریع میان از فرصت استفاده کنند و چندتا گل بزنن که به اینجا می رسیم که لینی خیلی تو معجون سازی درسش بد بود و بزرگ ترین و بهترین اشتباه ممکن را کرده بود. کوافل که خیس معجون بود از دست مهاجم های ریونکلا در اومد و به سمت دروازه رفت و 8 بار رفت تو حلقه که بالاخره سو لی دست به کار شد و سعی کرد با کوافل بجنگه و همزمان داد زد :
- لینی چی کار کردی ؟ مثلا قرار بود این معجون به ما کمک کنه .

لینی که داشت با وحشت به شیشه ای که در دستش بود نگاه می کرد آرام گفت :
- جای پر عقاب اشتباهی موی گورکن اضافه کردم.
- چی کار کردی ؟ مرلین خودت کمکمون کن . کاری کردی جای ریونکلاو به هافلپاف کمک کنه ؟

بعد هافلپافی ها از خشک شدگی در اومدن و تا اون موقع کوافل نزدیک 16 بار از دروازه رد شده بود پس نیکلاس اسنیچو هم که خیس معجون لینی بود و دور برش می پلکید گرفت و بازی تموم شد و هافلپاف با 310 امتیاز برد. سولی گفت :
- اما... اونا تقلب کردن حساب نیست !

جناب مدیر اومد جلو و گفت :
- ووی ووی ووی ووی ووی خیلی خوب بود تقلب اصلی کار شما بود اونا نکردن ووی ووی لینی دسته گل به آب دادی . خیلی خوب بود .ووی ووی ووی .

و درحالی که داشت از خنده می مرد لینی و باقی اعضای تیم را که سوار بر جارو دنبالش می کردند و همینطور هافلپافی هایی که با پفیلا صحنه را تماشا می کردند تنها گذاشت .




در کشاکش شجاعت و اصالت، در هیاهوی هوش و ذکاوت، اتحاد و پشتکار سو سو میزنند...فرزندان هلگا میدرخشند!
تصویر کوچک شده
بله تا زنده ایم واسه هافل می جنگیم.
123 هافل برنده می شه !


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۵ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#67

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ریونکلاو

Vs

هافلپاف

سوژه: لینی وارنر




"تق تق تق "

صدای کوبیده شدن چیزی به دیوار تالار، تا خوابگاه دختران و تخت سو هم رسید. ولی آنقدر اهمیت نداشت که باعث شود سو، صبح به آن زودی، از تخت خوابش دل بکند. البته آن ساعت از روز برای کسی جز او صبح زود محسوب نمیشد؛ ولی حتی این هم برایش اهمیتی نداشت!

-وای اینجا رو! چقدر کامل و دقیق توضیح داده!
-معلومه خیلی برای نوشتنش وقت گذاشته.
-لینی تو فوق‌العاده ای! بهترین ناظری هستی که نالار به خودش دیده.

این جملات که در میان همهمه‌ی اعضای گروه ریونکلاو شنیده می‌شد، قدرتمندتر از صدای تق تق نصب اطلاعیه روی تابلوی اعلانات بود. چرا گه سو را از تختش جدا کردند.

-چی شده؟ چه خبره؟
-لینی یه توضیح کامل و جامع درباره برنامه اردوی این هفته نوشته. ببین!
-ایــــــن؟! این که فقط یه برگه‌ی طویل با خط‌خطی های ریزه!
-لینی متن رو در ابعاد پیکسی ها نوشته که توی کاغذ صرفه‌جویی بشه. باید نوشته ها رو با ذره‌بینی که لینی برامون خریده بخونی. هوشمندانه ست، نه؟

سو چیزی نگفت. حتی جمله آخر را هم کامل نشنید که خوش به حال گوینده‌ی خوش شانس! فقط نگاهش را روی لینی متمرکز کرد که عینکی کوچک روی بینی‌اش گذاشته و مشغول برنامه ریزی برای حضور اعضای گروه در کلاس‌ها بود.

***

-آلنیس، میشه بری و کتابت رو توی خوابگاه بخونی؟ صدای ورق زدنت تمرکزم رو به هم می‌ریزه.
-حتما. چرا زودتر نگفتی، لینی؟
-تری، پاهاتو از روی میز بردار.

سو مشتاقانه به تری نگاه کرد.

-چشم. ببخشید که ناخواسته باعث به هم ریختن نظم تالار شدم، لینی. دیگه تکرار نمیشه.

سو باور نمی‌کرد کسی که این حرف را زد، تری باشد.
-تو چت شده؟ اجازه میدی در این حد بهت امر و نهی کنه؟ چی به سر غرور ریونکلاویت اومده؟
-چرا اجازه ندم؟ وقتی ناظرمون این همه زحمت می‌کشه و برای کسب افتخار تالار تلاش می‌کنه، پس هر حرفی می‌زنه به صلاح تالار و خود ماست و باید بهش عمل کرد.

تلاش سو برای جمع کردن فک افتاده‌اش از روی زمین، بی فایده بود. پس تصمیم گرفت بیخیال شده و از احترام بی سابقه‌ی اعضای ریونکلاو به ناظران، نهایت استفاده را ببرد.
-آمانو، یه لیوان آب کدو حلوایی هم برای من میاری لطفا؟
-با منی؟! خودت چرا نمیری برداری؟
-خب تو یه سینی دستته که توش یه پارچ آب کدوعه. نیست؟
-اینو میگی؟ دارم می‌برمش برای لینی. طفلک انقدر این مدت کار کرده که شده پوست و استخون!
-لینی از اولش همینجوری بود! محض اطلاعت حشرات استخون ندارن و اسکلتشون خارجیه!

سو دیگر این یکی را برنمی‌تابید. هر چه باشد او هم ناظر بود و پارچ به قدری بزرگ بود که لینی می‌توانست در آن شنا کند! به انتقامی خشونت آمیز و ترسناک فکر کرد ولی با وجود حمایت همه اعضای گروه، کارش بسیار سخت می‌شد. تنها یک راه بی دردسر وجود داشت.
-لیــــــنی؟!

لینی به طرف سو برگشت؛ ولی سو نتوانست در مقابل آن همه چشمانی که به او زل زده بودند، حرفش را ادامه دهد. حتی لیسا هم رویش را از طرف دیوار برگردانده و با جدیت به سو خیره شده بود.

-سو؟
-میگم که... میای بریم یه تمرین حرفه‌ای دونفره داشته باشیم که توی این بازی هم مثل بازی قبل بدرخشی؟

نگاه ها به آرامی از روی سو برداشته شد و فرصتی برای قورت دادن آب دهانش به او داد.

-حله سو. بریم درخشان بشیم.

زمان انتقام فرا رسیده بود!


***


"روز مسابقه _ رختکن تیم ریونکلاو"

-مهم‌ترین نکته اینه که روحیه خودتون رو نبازید و هر اتفاقی هم که افتاد، فراموش نکنید بهتون چی گفتم. کسی سوالی نداره؟

سو چوبدستی اش را تاباند و تصویر زمین بازی را از روی دیوار پاک کرد. سکوت بازیکنان را به فذل نیک گرفت و به طرفشان برگشت.
-خب، پس مشکلی نیست. بریم که... لینی؟
-بله کاپیتان؟
-چرا... بال‌هات آویزونه؟ چیزی شده؟
-نیشـ... نیشم رو کندم گذاشتم تو خوابگاه. یکم دلم براش تنگ شده؛ ولی چون دقیقا می‌دونم کجاست و در چه حاله، نگرانی‌ای ندارم.
-خوبه!

به نظر نمی‌رسید لینی حرفش را خورده باشد و لبخند سو هم اصلا مشکوک نبود!

-داور به وسط زمین رسیده و کنار جعبه‌ی توپ ها وایساده. حالا نوبت اعضای تیم هاست که بیان و خودشون رو به هواداراشون نشون بدن. درسته که اینا اونا رو نمی‌بینن، ولی اونا که اینا رو می‌بینن!

جامعه جادوگری همچنان درگیر موج هشتم جرونا بود و باز هم قرار بود مسابقه بدون حضور تماشاگران برگزار شود. همه در خوابگاه‌هایشان جلوی تلویزیون‌های ماگلی نشسته و بطری های آب کدو حلوایی و جعبه های برتی باتز میانشان دست به دست می‌شد. طبق هماهنگی های تصویربرداران، ابتدا تیم ریونکلاو وارد زمین می‌شد و پس از معرفی اعضای تیم توسط گزارشگر، نوبت به تیم هافلپاف می‌رسید.

-سو لی جلوتر از بقيه از رختکن خارج شده و پشت سرش هم جرمی و تری و آمانو همونطور که برای دوربینا دست تکون میدن، وارد زمین میشن. به نظرم لینی مثل بازی قبل نیست. دیزی یکی از شاخکاشو گرفته و با خودش توی زمین میاره. یعنی چه اتفاقی برای کاپیتان محبوب تیم ریونکلاو افتاده؟

یک کاغذ مچاله شده، محکم با سر یوآن اصابت کرد.
-این چی بود؟ اوه... مطمئنم چیزی که می‌شنوید شما رو هم شوکه می‌کنه... خودمم باورم نشید ولی انگار سو لی کاپیتانه، نه لینی! البته چیزی از ارزش های این ناظر برجسته کم نمی‌شه.

فشار زیاد فک پایینی سو روی فک بالایی، نیمی از دندان‌هایش را خرد کرد. البته دیدن لینیِ افسرده در آن وضعیت، کمی آرامَش کرد.

-بازیکن‌های هر دو تیم در جای خودشون مستقر شدن. داور بعد از مکالمه کوتاهی که با کاپیتان ها داره جعبه رو باز می‌کنه و توپ ها به هوا میرن، نمی‌دونید تا کجا میرن!

دیزی با ضربه محکمی بلاجر را به طرف دسته بیل فرستاد و با سرعت بیشتری به طرف دروازه ریونکلاو حرکت کرد که در صورت حمله مهاجمان هافلپاف، جلوی آنها را بگیرد.

-توجهتون رو به جدال بین جرمی و آموس جلب می‌کنم که همه رو انگشت به دهن گذاشتن. تلاش هردوشون برای گرفتن سرخگون عالیه ولی به نظر می‌رسه آموس قدرتمند تره و این مبارزه رو به طرف دروازه ریونکلاو می‌کشونه.

آموس موفق بود، تا قبل از برخورد وحشتناکی که او را تا مرز بیهوش شدن برد!

-داور سوت می‌زنه؛ پنالتی به نفع هافلپاف گرفته شده. از اینجا که من دیدم ضربه‌ی مدافع ریونکلاو خطا بود و انگار حال آموس هم خیلی مساعد نیست.

همه بازیکنان دور داور جمع شدند. به جز جستجوگران که در ارتفاعی بالاتر از سایرین، در پرواز بودند.

-من که اصلا ضربه‌ای نزدم؛ چه خطایی؟!
-راست میگه. اصلا بلاجری نزدیک دیزی نبود.

زاخاریاس حرف دیزی را تصدیق کرد. داور سردرگم شده بود.
-اون یکی مدافعتون کجاست؟ شاید اون زده.
-اینجا ام.

صدای ضعیف لینی از گوشه‌ی زمین به گوش رسید. لینی، جایی در میان چمن ها و سیمان ها نشسته و مشغول کندن زمین بود.
-من دیدم. بلاجر نخورد تو سرش اصلا.

قبل از اینکه کسی سوال دیگری بپرسد، صدای شکافته شدن هوا کنار گوش داور، توجهش را جلب کرد. بالاخره همه فهمیدند اجسام پرنده‌ای که کنارشان در حرکت بودند، چیزی جز آجرهای پرتاب شده توسط کارگران، نبودند.

-خب اینطور که معلومه خبری از پنالتی و خطا نیست و بازی ادامه داره. درمانگرهای ورزشگاه هم آموس رو از زمین خارج کردن. امیدوارم به بازی برگرده چون بادمجونی که روی پیشونیش کاشتن، زیبایی بازی رو بیشتر می‌کنه!

زاخاریاس سرخگون را محکم نگه داشته و تمام تمرکزش را برای عبور از سد مهاجمان ریونکلاو به کار بسته بود. تری و آمانو از روبرو به طرفش رفته و راه فرار را به رویش بسته بودند.

-عجب حرکتی! اسمیت با یه چرخش سریع مهاجمای ریونکلاو رو جا گذاشته و حالا فاصله زیادی با دروازه ریون نداره. آلنیس باید حسابی مرا... ایـــنه! لینی به داد تیمش رسید و اسمیت رو متوقف کرد. لینی، سلطانِ موقعیت های خاص!

سرخگون از دست زاخاریاس رها شده بود و جرمی موفق شده بود قبل ازدسته بیل به آن برسد. اما اتفاقی که بین لینی و زاخاریاس رخ داده بود، با تصور همه متفاوت بود.
-ولم کن! موهامو کندی!
-عه! یه دقیقه تکون نخور ببینم اینجاست یا نه.
-نیشم... اَه، اینجا هم نیست. معلوم نیست چی به موهات زدی که اینقدر برق می‌زنه!

لینی بال بال زنان دور شد و اجازه نداد زاخاریاس که سرشار از ذوق و غرور شده بود، راز براق بودن موهایش را افشا کند.

-تیم ریونکلاو با اینکه یه مهاجم بیشتر دارن موفق نشدن تا الان امتیازی بگیرن. اگر لینی نبود تا حالا ده امتیاز هم از دست داده بودن. انگار موش رو آتیش زدم!

یوآن دستش را دراز کرد تا با لینی که وارد اتاقک گزارشگری شده بود دست بدهد. اما در همان لحظه کلنگی به سقف بالای سرش کوبیده شد و خاک و سنگ هایی که پایین ریخت، یوآن را تا گردن دفن کرد. جز سر و گردنش فقط یک دستش بیرون مانده بود که لینی در حال بررسی اش بود.
-نیست! اینجا هم نیست. خجالت نمی‌کشی لاک اکلیلی می‌زنی؟

لینی باز هم به سرعت دور شد تا به جستجوی نیش گمشده اش بپردازد... البته چندان هم گمشده نبود! فقط نمی‌دانست سو آن را کجا گذاشته است.

-ببینید کائنات هم براش مهمه که شما از گزارش من بی‌نصیب نمونید. الان با این بلایی که سرم اومده جز گزارش کار دیگه‌ای نمی‌تونم که خب... همینه که مهمه!

جدال بین مدافعان و مهاجمان آنقدر طولانی شده بود که جز تک گل دسته بیل، امتیازی جابجا نشد. با آن گل‌به‌خودی، ریونکلاو ده امتیاز جلو بود. سو با دیدن هر نقطه‌ی طلایی یا براقی، با سرعت به طرفش حرکت می‌کرد، ولی تا آن لحظه از یافتن اسنیچ ناکام مانده بود.

-اگر من نبودم واقعا این بازی خسته کننده میشد براتون، قبول ندارین؟ با حضور لینی وارنر انتظار بازی مهیج تری رو داشتم. راستی، لینی کجا رفت؟

سو با نگرانی به جایی که لینی سابقا نشسته بود نگاه کرد. خبری از او نبود. اما به جای لینی، نقطه‌ی برق زننده ای را دید که بیش از هر چیز، امکان داشت اسنیچ باشد.

-انگار سو لی اسنیچ رو پیدا کرده. چون داره به سرعت به طرف سقف ورزشگاه میره و فلامل هم دنبالشه. اوه! فکر کنم یه آجر دیگه از کنار گوشش رد شد.

آجر نبود. یک لینی وارنرِ پرسرعت بود!
لینی بی هیچ حرفی از کنار جستجوگران گذشت و از آنها سبقت گرفت. درست به طرف همان نقطه‌ی براقی حرکت می‌کرد که سو و نیکلاس در تعقیبش بودند.
-مال خودمه!

لینی به آن نقطه براق رسید. ولی منبع نور چیزی نبود که انتظارش را داشت. کمی بررسی اش کرد، اندازه و وزنش را با جسم مورد نظرش مقایسه کرد و همچنین تیز بودنش را. هیچ کدام درست نبود.
-اینم نیست. بیا سو، مال خودت.

سو، بی اختیار دستانش را باز کرد و گوی زرین را از لینی گرفت. در صورت هیچ‌کدامشان اثری از شادی دیده نمی‌شد.

-پناه بر ردای مرلین! کی باورش میشه؟ لینی چه بازیکن حیرت انگیزیه! نه تنها یه ناظر فوق‌العاده‌ست، بلکه به نظر من لیاقت کاپیتان بودن رو هم داره. خوش به حال سو...

لبخند بی‌جانی روی لبان سو نقش بست.

-بابت داشتن همچین همکار خفنی که حتی اینجا هم هواشو داره و کاراشو انجام میده! چقدر تو خوبی، لینی!

لبخند و روحیه و شخصیت سو، در لحظه خرد شد!
فریاد "لینی! لینی!" تالار ریونکلاو را پر کرده بود. با اینکه به گوش بازیکنان نمی‌رسید اما سو به خوبی می‌توانست آن را حدس بزند. میان جمع اعضای تیم برنده، او تنها کسی بود که لبخند بر لب نداشت!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#66

ریونکلاو، مرگخواران

تری بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۱ پنجشنبه ۲۰ خرداد ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۱:۵۲:۵۲
از پشت ویترین
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
ناظر انجمن
پیام: 268
آفلاین
ریونکلاو

Vs

هافلپاف

لینی وارنر



روز قبل مسابقه- در حال رفتن به سمت اصفهان


همه‌ی بازیکنا سوار جارو هاشون راهی نقش جهان بودن. از قیافه هاشون کاملا مشخص بود که واقعا درک نمی کنن چرا باید به خاطر یه مسابقه کوییدیچ که می شد تو هاگوارتز هم اجرا بشه از بریتانیا پاشن بیان اصفهان و کار و زندگی و درس و مشقشونو( البته در این یه مورد شکایتی نداشتن) ول کنن.
البته این موضوع شامل حال لینی که سوار بر جاروی مینیاتوریش هر پنج ثانیه می رفت پایین تا یه نگاهی به اصفهان بندازه نمی شد. لینی حسابی برای رفتن به نقش جهان شوق و ذوق داشت. درواقع لینی از اول سفر انقدر درباره اصفهان حرف زده بود که سر همه رو برده بود.
- وای باورم نمی شه واقعا اومدم اصفهان...

سو که دیگه اعصابش خورد شده بود به طرف لینی برگشت.
-خیلی خب دیگه هممون فهمیدیم! تا حالا دقیقا سیصد و هفتاد و دو بار اینو گفتی با این دفعه شد سیصد و هفتاد و سه بار.
- خب چیکار کنم خیلی اینجا خوشگله... اِاِاِ اونجارو منار جنبون!
- نه دیگه ن‍ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ‍ه!


دقایقی بعد-نقش جهان


سو وارد رختکن عالی قاپو شد و نفس راحتی کشید.
- آخیش بالاخره رسیدیم. خب دیگه لینی می تونی بیای بیرون.

لینی سرشو از جیب سو آورد بیرون و اخمی کرد.
- چی شد؟ رسیدیم؟
- آره دیگه، میتونی بیای منم یه نفس راحت بکشم.

لینی با اخم و دست به سینه از جیب سو اومد بیرون.
سو به سمت بازیکنا برگشت.
- خیلی خب حالا وقتشه درباره نقشه‌ام درباره بازی بگم.

همه با اشتیاق به سمت سو برگشتن.
سو یک لبخند شیطانی زد و شروع کرد به راه رفتن تو اتاق.
- تیم هافلپاف تیم قدرتمندیه، مخصوصا جستجوگر جدیدشون که ششصد و شصت و پنج سالشه و تجربه‌اش از هممون بیشتره. منم کلی فکر کردم تا اینکه به این نتیجه رسیدم که باید اسنیچو از دستش دور نگه داریم.

همه بازیکنا با حالت پوکر فیس به سو زل زده بودن.
-
-
-
-
- نِ‍ــــــــــــ‍ه باریکلا. نِ‍ــــــــــــــــــــ‍ه باریکلا. ن‍ـِــــــــــــــــــــــــــ‍ه باریکلا   (با صدای جواد رضویان در فیلم در حاشیه ماگل ها خوانده شود.)

سو خودشو به نشنیدن زد.
- و برای این کار باید لینی بشه اسنیچ.

لینی که تا این لحظه ساکت بود از جاش پرید.
- جانم؟

سو لبخندی زد.
- باید طلاییت کنیم و تو هم باید تو زمین بچرخی و تو یه موقعیت مناسب خودتو نزدیک من برسونی تا من بگیرمت.
- یعنی چی؟ نمی شه که!
- چرا نمی شه؟ خوبم میشه.
- پس پستم چی؟
- چیزی نمی شه که. تام به جات بازی می کنه. مگه نه تام؟

تام که ساکت گوشه رختکن نشسته بود با این حرف به خودش اومد.
- چی؟... آهان آره... باشه.
سو قیافه‌ی پیروزمندانه به خودش گرفت.
- بفرما اینم حل شد.
- نه امکان نداره من اسنیچ شم.
- لیــــــنــــــی.
- نه!
- لینــــــی.

لحن سو تهدید آمیز شده بود.


روز مسابقه-رختکن


- از این قیافه متنفرم شبیه لیموی جهش یافته‌ی بالدار شدم.

سو لبخندی زد.
- آره موافقم. واقعا قیافت ضایع شده.
- هوس نیش کردی؟
- البته خیلی بهت میاد باور کن.

درست بود که سو اینجا رئیس بود ولی می دونست که باید حد و حدودشو نگه داره.
سو در حالی که هنوز لبخند می زد به سمت بقیه برگشت.
- خب بچه ها مسابقه داره شروع می شه بریم تو زمین لینی تو هم بلافاصله بعد از رها شدن توپا بیا تو زمین. قبل از اینکه خودتو نشون بدی اسنیچ اصلیه رو یه جا گم و گورش کن.

همه وارد ورزشگاه شدند.
ورزشگاه شکل عجیبی داشت.کنار همه دروازه ها داربست بود و روی هرکدوم هم یک کارگر داشت تعمیرش می کرد.

- سلام شنوندگان عزیز. درخدمتتون هستیم با گزارش مسابقه ریونکلا و هافلپاف با صدای دلنشین یوآن آبرکرومبی.
بازیکنان دو تیم وارد زمین می شن و سر جاهاشون مستقر می شن.
امروز لینی وارنر بازیکن مدافع ریونکلا حضور نداره و به جاش تام جاگسن چماق به دست وارد زمین شده.
حالا بازی آغاز میشه. کوافل دست تریه، پاس میده به آمانو ولی جسیکا یه بلاجر بهش می زنه.


لینی هنوز وارد زمین نشده بود و سو نگران بود که یه وقت حواس لینی به نقش و نگار نقش جهان پرت نشده باشه.
ولی لینی هنوز توی رختکن نشسته بود و داشت به عکس شاه عباس نگاه میکرد.
- وای! این یاروئه چه سبیلی داره!

بعد بلند شد و به گشت و گذارش ادامه داد.


داخل زمین


نتیجه بازی ۳۰ به ۱۰ به نفع هافلپاف بود.
سو با استرس به گوشه و کنار زمین نگاهی انداخت ولی خبری از لینی نبود.
- اگه گیرت نیارم لینی. قبرتو با دستای خودم می کنم.
همون لحظه دسته بیل با یه پشتک بیل گردون یه گل دیگه به ثمر رسوند.


داخل ساختمان


لینی همینطوری داشت تو عالی قاپو می چرخید تا اینکه به ایوون عالی قاپو رسید.از اون بالا زمین مسابقه به خوبی دیده می شد.
- ای وای مسابقــــــــــــه. الان سو منو میکشه.
بعد با نهایت سرعتش به طرف زمین رفت.

داخل زمین


- و... بله گل برای هافلپاف، توپ بعد از ضربه محکم دسته بیل و برخورد محکم به پوزه آلنیس وارد دروازه ریونکلا می شه. بازی با نتیجه صد به هفتاد به نفع هافلپافه. اوه فک کنم اون اسنیچه که داره کنار زمین می چرخه.

سو انقدر سریع چرخید که گردنش درد گرفت. یوان راست می گفت. لینی وارد ورزشگاه شده بود.
- چه عجب تشریف آوردن.

ولی مثل اینکه نیکلاس هم لینی رو دیده بود و داشت میرفت به طرفش.
سو که از ترس خشکش زده بود. اگه نیکلاس لینی رو می دید قطعا بیچاره می شدن.
- تــــــــــــــــــام.

تام به سرعت یک بلاجرو زد به سمت نیکلاس ولی بلاجر از کنارش رد شد. در عوض انگشت اشاره‌اش که موقع ضربه شوت شده بود خورد به عینک نیکلاس و انداختش روی زمین. نیکلاس هم با صورت رفت تو جایگاه تماشاچی ها و پخش زمین شد.

ریونکلایی ها از پرت شدن حواس هافلپافی ها استفاده کردن تا چند تا گل بزنن ولی انگار شتر اصلا حواسش به نیکلاس نبود و گل زدن به همچین شتری در حالی که هر کدوم از کوهاناش جلوی یه دروازه و سرش هم جلوی دروازه دیگه رو گرفته بود واقعا سخت بود.

آمانو که خسته شده بود سرخگونو برای جرمی انداخت.
- ای بابا اینجوری که نمیشه گل زد.

یکدفعه جرمی روی جاروش بالا پرید.
- فهمیدم.

بعد رو به شتر وایستاد.
- شتر جون. اون علفای پایینو می بینی. به نظر خیلی خوشمزه و آبدارن ها. تازه زیر آفتاب بودن ویتامین دی هم دارن. به نظرم ارزش امتحان کردنو داره ها.

- اوه اونجارو ببینین شتر از دروازه خارج شده، داره کف ورزشگاه می چره. اوخ... یکی از داربست های دروازه ها خورد تو سرش و بیهوشش می کنه.
مهاجمین ریونکلا از موقعیت استفاده میکنن و دوتا گل به ریونکلا می زنن ولی درست بعد از گل دوم دیوار دفاعی میاد و جلوی دروازه ها وایمیسته و آجراشو به طرزی تهدید آمیز تکون میده. ای وای... یکی از آجراش ول شد و افتاد روی جرمی. جرمی داره سقوط می کنـــــــــــه. نه به خیر گذشت... مستقیم افتاد روی یکی از کوهان های شتر. ولی نمی دونم چرا داره عین اردک راه میره. شاید عرق سوز شده به خاطر موندن زیاد رو جارو. شایدم از اثرات سقوط روی کوهان شتره. نمی دونم.



سو بعد از سقوط نیکلاس با سرعت به سمت لینی میرفت که بگیرش و لینی هم به سمت دست سو می رفت که یکدفعه چشمش به بازار دور نقش جهان افتاد و به سرعت جهتشو عوض کرد. سو هم در حالی که قیافش اینجوری( ) شده بود مستقیم پرت شد تو جایگاه تماشاچی ها و کنار نیکلاس روی صندلی ها پخش شد.

جسیکا که به خاطر از دست رفتن شتر عصبانی بود یه بلاجرو محکم به طرف تری فرستاد

دیزی تنها کسی بود که این صحنه رو دید.
-تــــــــــــــــــــــری!

بلاجر داشت به سرعت نزدیک تری می شد ولی تری هیچ حرکتی نمی کرد. تا اینکه تو آخرین لحظه با یه برگردون از جاروش جدا شد و بلاجر از بینشون رد شد و رفت... وسط دیوار دفاعی!
دیوار دفاعی عین مهره های بولینگ پاشید و آجراش ریخت روی زمینالبته جرمی هم از بخت بدش سر راه یکیشون بود...

تری و آمانو به گل زدنشون ادامه دادن و نتیجه رو به ۱۲۰ به ۱۲۰ رسوندن.

بالاخره سو بلند شد و نیکلاس هم عینکشو برداشتو و به طرفی پرواز کردن که لینی رفته بود. نیکلاس جلوتر بود نزدیک بود که لینی رو بگیره.ولی لینی هیچ توجهی نداشت.
همون لحظه یکدفعه لینی توقف کرد و با دستاش جلوی دهنشو گرفت و به یکی از مغازه ها اشاره کرد.
- وای مهره های شطرنج ماگلی. سو اینجارو ببین.

لینی برگشت و نیکلاس و سو رو دید که به سرعت به طرفش می‌اومدن. حتی فرصت نکرد که آب دهنش رو قورت بده.
نیکلاس سریع و محکم گرفتش ولی سو بهش تنه زد و لینی از دستش ول شد. سو هم سریع کلاهشو برداشت و مثل بومرنگ پرتابش کرد. کلاه سو با سرعت به سمت لینی رفت و گیرش انداخت بعد هم با یه چرخش صد و هشتاد درجه به سمت سو برگشت. سو هم سریع کلاهشو از تو هوا قاپید و لینی رو از توش درآورد.

داور به سمتشون اومد و سوت رو زد و برد هافلپافو اعلام کرد ولی سو روش کم نشد.
- یعنی چی؟ من اسنیچو گرفتم. ریونکلا برنده‌اس.
- نخیر من دیدم. فلامل اول اسنیچو گرفت.

ولی سو یک فکری به ذهنش رسیده بود.
- ولی اگه اسنیچ تو دست من باز بشه چی؟ اون وقت معلوم میشه که ما بردیم.

داور لحظه‌ای فکر کرد.
- باشه، قبوله امتحانش می کنیم.

سو اسنیچو به دست نیکلاس داد ولی لینی خودشو مچاله کرده بود.
نیکلاس با تعجب اسنیچو به سو داد و لینی به محض رفتن توی دست سو خودشو باز کرد.
داور هم با تعجب به لینی- اسنیچ نگاه می کرد.
- ریونکلا برنده مسابقه میشه.

درست تو همون لحظه برای لینی بدترین اتفاق ممکن افتاد.
-اَ...اَاَاَ...اَاَاَاَ...اَاَپچــــــه.

لینی عطسه زد!

داور با تعجب به لینی نگاهی انداخت.
- این اسنیچه چرا عطسه کرد؟

تو اون لحظه سو خودشو بدشانس ترین آدم دنیا می دونست. دیگه اتفاقی یدتر از اون ممکن نبود بیفته.

ولی سو سخت در اشتباه بود.

تو یک لحظه سو یک برق طلایی دید و بعدش هم صدای آخ داورو شنید.
اسنیچ واقعی با پس کله داور تصادف کرده بود.

داور هم سریع برگشت و اسنیچو تو هوا قاپید.
یک نگاه به لینی انداخت و بعد هم یه نگاه به اسنیچ و همین کارو هی تکرار کرد.

- این... این که... این که اسنیچ نیست.

بعد لینی رو محکم فوت کرد و همه پورد طلایی رنگی رو که سو بهش زده بودو از روی لینی پاک کرد.
- این لینیه!

بعد به سمت بازیکنای ریونکلا برگشت.
- شما ها تقلب کردین! این بازی رو هم به خاطر تقلبتون باید با نتیجه سیصد به صفر به هافلپاف واگذار کنین.

همه ریونکلایی ها همزمان جیغ کشیدن.
-نــــــــــــــــــــــــه!

داور نگاهی با ریونی ها انداخت.
- تقصیر خودتونه نباید تقلب می کردین. حالا از زمین برین بیرون.

بعد پشتش رو به بازیکنا کرد و از زمین خارج شد.

بعدشم سو موند و لینی و اسنیچی که لینی باید قایم می کرد و خاطره‌ی عطسه به یاد موندنیش.
- لینی.
- سوو.
- لیـــــــــــــــنـــــــــــــــی.
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه.




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۹ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۴۰۰
#65

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
ریونکلاو

Vs

هافلپاف

لینی وارنر
(بله، من و سوژه یکی هستیم!)



روز مسابقه، تالار خصوصی ریونکلاو

بازیکنان تیم کوییدیچ ریونکلاو پایین راه‌پله‌های خوابگاه ایستاده بودن و منتظر ملحق شدن لینی بودن.
- معلوم هست این حشره کجاس؟

همون موقع صدای ویز ویزی به هوا بلند می‌شه که برای همه آشنا بود و نشان از نزدیک شدن لینی می‌داد. اما به جای این که با گذر زمان صدای ویز ویز نزدیک‌تر بشه، ناگهان گرومپ گرومپ مهیبی جایگزینش می‌شه.

نه‌تنها بازیکنای تیم که حتی باقی ریونکلاوی‌ها با شنیدن این صدا برمی‌گردن و با لینی وارنری مواجه می‌شن که در قامت انسانیش یکی پس از دیگری پله‌ها رو کله‌معلق میزد و پایین میومد!

بازیکنا به سرعت خودشونو از جلوی پله‌ها کنار می‌کشن و لینی درست وسطشون با کله فرود میاد.
- آخ روونایم!

سو کلاهشو در میاره و گنجشک‌هایی که دور سر لینی بال‌بال می‌زدنو به کناری می‌رونه.
- دقیقا چی شد که وسط پرواز کردن خواستی تغییر شکل بدی؟ بزودی باید برای مسابقه بریم و تو تصمیم گرفتی کل پله‌ها رو با مخ بیای پایین؟

لینی که هنوز سرش گیج می‌رفت، روی زمین به حالت نشسته در میاد و سعی می‌کنه از بین صورت‌های تار بازیکنا، سو رو پیدا کنه.
- باور کن من نخواستم، خودش شد!

لینی به کمک دیزی از جاش بلند می‌شه و مشغول تکوندن گرد و خاک روی لباسش می‌شه. سو که حالا چهره متفکری به خودش گرفته بود شروع به برانداز کردن لینی می‌کنه.
- هممم همچینم بد نشد! شاید اینطوری بتونی مدافع بهتری برای تیم باشی. فعلا آدم بمون.

به محض خارج شدن این حرف از زبان سو، لینی دچار تغییر شکل می‌شه و دوباره به حالت پیکسی در میاد.
- سو حتی اینم دست من نبود.

سو نمی‌دونست لینی سر به سرش گذاشته یا جدیه، اما اینو می‌دونست که وقت تنگه و برای جا نموندن از مسابقه وقتی برای بحث کردن نمونده. پس با حرکت سرش از همه می‌خواد که دنبالش راه بیفتن.

مسیر از تالار خصوصی ریونکلاو تا زمین بازی کوییدیچ هاگوارتز که پورت‌کی در آنجا قرار داشت، به سختی طی می‌شه چرا که لینی با تغییر شکل مداومش، چندین بار دیگه هم از پله‌ها سقوط می‌کنه و حتی تو زمین صاف هم راه می‌رفت میفتاد.

لینی انسان بودن رو فراموش کرده بود!

رختکن تیم کوییدیچ ریونکلاو

سو بالای میزی ایستاده بود و بازیکنای تیم جلوش جمع شده بودن. به نظر هیجان از کاپیتان و باقی بازیکنا می‌بارید.

- استراتژی ما تو این بازی چیه؟
- هیچی!
- چرا استراتژی نداریم؟
- چون وقتی خودمونم نمی‌دونیم می‌خوایم چی کار کنیم، حریفم نمی‌تونه دستمونو بخونه!
- پس چطوری مسابقه می‌دیم؟
- روونا بختکی!
- بگین برنده کیه؟
- ریونکلاو!

نکته قابل توجه در تمام مدت سخنرانی سو این بود که با هر سوالی که می‌پرسید و جوابی که می‌شنید، لینی یک در میون به شکل پیکسی و انسان در میومد!
این تغییر شکل‌های متوالی لینی چیزی نبود که از چشمان تیزبین سو دور بمونه. پس اخمی می‌کنه، راهو از میون جمعیت باز می‌کنه و جلوی لینی می‌ایسته.
- تو چرا همچین می‌کنی؟
- خودش می‌شه.

جرمی از پشت، نوک کلاه سو رو خم می‌کنه تا بتونه لینی رو ببینه.
- یعنی سر به سرمون نمی‌ذاشتی؟ واقعا کنترلش دست خودت نیست؟
- نه دیگه گفتم که نیست. از صبح که پا شدم همینطور بود و هر کار کردم درست نشد. واسه همینم دیر کردم.

همون موقع تکه چوبی در انتهای رختکن، از سقف جدا می‌شه و روی زمین میفته. بالاخره ورزشگاهِ در حال تعمیر، رختکن بهتری نمی‌تونست داشته باشه!

تری نگاهشو از چوب برمی‌داره و به لینی می‌دوزه.
- اگه وسط بازی بخوای هی عوض شی که نمی‌شه! پیکسی باشی جارو نمی‌خوای، آدم باشی می‌خوای. چه باید کرد؟

با بلند شدن صدای گزارشگر بازی که خبر از ورود تیم هافلپاف به زمین می‌داد، متوجه می‌شن که وقت زیادی براشون نمونده.

باید هرچه زودتر کاری می‌کردن!

زمین بازی ورزشگاه نقش جهان

شش بازیکن با چهره ثابت ریونکلاو به ترتیب از رختکن خارج شده و پا به درون زمین بازی می‌ذارن. لینی هم که فعلا انسان بود، سوار بر جارو پشت سر بقیه در حرکت بود.

اگه از طرح‌های کاشی‌کاری زیبای ورزشگاه که چشم هر بیننده‌ای رو خیره می‌کرد بگذریم، به کپه‌های مصالحی می‌رسیم که در جای جای ورزشگاه به چشم می‌خورد و نشون می‌داد "کارگران در حال کار هستند".

نصف سقف ورزشگاه هم که تصویر گنبد رو برای همگان تداعی می‌کرد، اصلا وجود نداشت و گویا در طی آخرین مسابقه فرو ریخته و هنوز تعمیر اون پایان پیدا نکرده بود. بنابراین نصف ورزشگاه توسط نور شدید خورشید در حال ذوب شدن بود و نصف دیگه‌ش سایه خنکی رو ایجاد کرده بود.

اینا تصاویری بود که بازیکنان ریونکلاو در طی اندک زمانی که تا رسیدن به میانه‌ی زمین داشتن از نظر گذرونده بودن. اما لینی که سخت درگیر هدایت جاروش بود، به نظر شاهد هیچ‌کدوم از این‌ها نبود و به محض توقف تیم با جارو می‌ره تو کمر آمانو و نقش زمین می‌شه.

داور چشم‌غره‌ای به لینی می‌ره و بدون معطلی شروع بازی رو اعلام می‌کنه. هر چهارده بازیکن به آسمون اوج می‌گیرن، البته به جز لینی که با کمی تاخیر به بقیه ملحق می‌شه. چون تغییر شکل داده بود و شاید سوار شدن بر جاروی پرنده آسون بود، اما هدایتش توسط یک حشره کوچیک زور زیادی رو می‌طلبید!

- تا وقتی حشره هستی جاروت چماقته، آدم شدی چماقو از بغل جاروت در میاری. بگو خب!

لینی رو به دیزی که به محض اوج گرفتن جلوش سبز شده بود جواب می‌ده:
- باور کن از نظر تئوری همه چیو فهمیدم، اگه راست می‌گی تو عمل کمک کن.

دیزی نمی‌تونه جوابی بده چون با دیدن بلاجری که مستقیما به سمت آمانو می‌رفت، احساس مسئولیتش گل کرده بود و باید مهاجم تیمش رو نجات می‌داد.

- آمانو به لطف دیزی به سلامت از دست بلاجر جاخالی می‌ده، اما کوافلو از دست می‌ده و زاخاریاس می‌گیردش. خودش به تنهایی کوافلو تا دروازه می‌بره. اما به جای این که کوافلو به سمت دروازه شلیک کنه، رو هوا پرتاب می‌کنه. دسته بیل که اون بالا منتظر بود، خودشو محکم به کوافل می‌زنه. آلنیس هاپ‌هاپ‌کنان جلوی کوافل قرار می‌گیره اما شدت ضربه به حدی زیاده که همراه توپ از دروازه رد می‌شه و گل! اولین گل بازی به نام هافلپاف ثبت می‌شه. عجب قدرت شوتی داره این دسته بیل.

کوافل از صورت آلنیس جدا می‌شه و جرمی که همون اطراف پرسه می‌زد می‌گیرتش.

- حالا جرمی، آمانو و تری شونه به شونه‌ی هم در حرکت هستن. به نظر میاد می‌خوان با پاس‌های متوالی مانع از دست دادن کوافل بشن. اوه... هر سه مهاجم ریونکلاو با کله به دیوار دفاعی برخورد می‌کنن و کوافلو از دست می‌دن.

لینی که تا اون لحظه جز هدایت جاروش کار خاصی نکرده بود، با دیدن زاخاریاس که کوافل به دست از دیوار دفاعی دور می‌شد، به سمتش می‌ره و نوک جاروشو تو دماغش فرو می‌کنه.

- به نظر میاد لینی با جاروش تو دماغ زاخاریاس گیر کرده و بنابراین کوافل دوباره به دست ریونکلاو میفته. دیوار دفاعی همچنان با قدرت آجرهاشو تهدیدکنان جا به جا می‌کنه تا مانع تری بشه. اما تری با انجام یک سری حرکات آکروباتیک و بپر بپر کردن رو جارو، اونو گیج می‌کنه و با جهشی از روی دیوار عبور می‌کنه و گل! این‌بار برای ریونکلاو.

دوباره کوافل به دست هافلپاف میفته و نوبت زاخاریاس، آموس و دسته بیل بود تا با پاس‌هایی که به سرعت بین هم رد و بدل می‌کردن مهاجمای ریونکلاو و بلاجرا رو جا بذارن. درست در لحظه‌ای که انتظار می‌رفت آموس پاسی به زاخاریاس بده و زاخاریاس با هدایت کوافل به سمت دسته بیل راهو برای گلزنی هموار کنه، آموس متوقف می‌شه.
- من اینجا چی کار می‌کنم؟ پسرم کجاس؟ شما کوافل پسرمو ازش دزدیدین؟

زاخاریاس با تاسف دستی به پیشونیش می‌کوبه و به سمت آموس میاد.
- آروم باش هیچ‌کس با پسرت یا وسایلش کاری نداره. تو مهاجم هافلپافی و وسط بازی، حالا اون کوافلو بده به من!
- نمی‌دم مال پسرمه.
- به خودت بیا آموس! کوافلو بده من ببینم.

- مال خودمه.

جرمی درست از وسط زاخاریاس و آموس رد می‌شه و کوافل به دست ازشون دور می‌شه.

- زاخاریاس و آموس یه لحظه کنترل جاروهاشونو از دست می‌دن و دور 360 درجه‌ای به دور خودشون می‌زنن و ازونور تری کوافلو از جرمی می‌گیره و به سمت دروازه می‌ندازه. شتر خیلی دوره و مطمئنا بهش نمی‌رسه اما تف پر محتوایی رو پرتاب می‌کنه که با برخورد به کوافل موجب انحراف اندکش می‌شه. کوافل به میله‌های دروازه می‌خوره و دسته بیل با یه شوت بلند و محکم، کوافلو به اون سمت زمین و جایی که آموس منتظر وایساده می‌فرسته. چنین شوتی فقط از پس همین دسته بیل بر میاد!

لینی نیششو تیز می‌کنه و یک راست به سمت دست آموس حمله‌ور می‌شه. اما قبل از برخورد نیش با دست، ناگهان تغییر شکل می‌ده و با کل هیکلش تو آغوش آموس فرود میاد.
- هلگا پسرمو از آسمون فرستاد. شکر!
- عه سلام جناب آموس.

آموس چشماشو تیز می‌کنه و وقتی می‌بینه به جای پسر گلش، دختر خلی وسط دستاش جا خوش کرده فریادی می‌کشه و لینیو رها می‌کنه. خوشبختانه لینی با تمام دست و پا چلفتیش در حالت انسانی، به موقع موفق می‌شه خودشو رو جاروش نگه‌داره و با چماقش ضربه‌ای به بلاجر می‌زنه که خب، بلاجر به جای برخورد با زاخاریاس به کوافل می‌خوره!

- بلاجر به خودزنی رو آورده و حالا بازیکن خودی، یعنی کوافلو مورد عنایت قرار می‌ده! کوافل بر اثر ضربه تغییر مسیر می‌ده و با سرعت به سمت دروازه ریونکلاو می‌ره و باز هم گل برای هافلپاف. عجب گل به خودی‌ای زد لینی!

بلاجر همیشه توپ وظیفه‌شناسی بود و بازیکنا رو مورد هدف قرار می‌داد، اما حالا با ضربه‌ای که به کوافل زده بود روحش در هم می‌شکنه و مثل یک توپ معصوم زانوی غم به بغل می‌گیره و گوشه‌ای کز می‌کنه.

لینی که مسبب این اتفاق بود و از طرفی یک گل به خودی زیبا هم به ثمر رسونده بود، برای جبران اشتباهش به سمت بلاجرِ افسرده می‌ره.
- آخی حالا عیب نداره که، مطمئنم اگه یه ضربه هم به اسنیچ بزنی کوافل می‌بخشدت.
- واقعا؟
- البته، امتحانش مجانیه.

بلاجر عقل درست و حسابی نداشت و از وقتی چشم باز کرده بود فقط بهش گفته بودن باید بازیکنا رو بزنی تا رستگار بشی. پس براش طبیعی به نظر می‌رسه اگه با ضربه زدن دوباره بخواد اعتبار از دست رفته‌شو به دست بیاره! بنابراین عزمشو جزم می‌کنه و به دنبال اسنیچ رهسپار می‌شه.

لینی قبل از حرکت به دنبال بلاجر، با چماقش ضربه‌ای به اون یکی بلاجر که برای دلداری دادن جلو اومده بود می‌زنه تا مانع گلزنی آموس بشه.

- کوافل به سمت دروازه می‌ره و آلنیس به درستی جهشی به سمتش می‌کنه. ولی بلاجری که لینی شوت کرده بود به دروازه‌بان ریونکلاو می‌خوره و متوقفش می‌کنه. باز هم اشتباه از لینی و گل برای هافلپاف!

آلنیس با عصبانیت زوزه‌ای می‌کشه.
- لینی چی کار داری می‌کنی؟ ما رو می‌زنی یا حریف؟

لینی سوت‌زنان وانمود می‌کنه نه چیزی شنیده و نه اشتباهی کرده، به جاش دنبال بلاجری می‌گرده که در جستجوی اسنیچ بود. با داد و فریادی که گزارشگر به راه انداخته بود، مشخص بود سو و نیکلاس به تازگی اسنیچ رو دیده بودن و به دنبالش بودن. حالا نه تنها دو جستجوگر هافلپاف و ریونکلاو، که بلاجری هم در رقابتی تنگاتنگ سعی در گرفتن اسنیچ داشت.

- الان خودم برات جفتشونو دور می‌کنم سو.

سو از گوشه‌ی چشمش می‌بینه که لینی در قامت انسانی این حرفو زده و می‌دونست تا الان هر ضربه‌ای در این حالت زده به خودی خورده! پس با وحشت دست از دنبال کردن اسنیچ برمی‌داره تا جونشو نجات بده.

صحنه اسلوموشن می‌شه و اسنیچ دوری می‌زنه و همراه نیکلاس و بلاجر درست زیر پای لینی قرار می‌گیره. از طرفی چماق لینی هر لحظه به بلاجر دیگه‌ی بازی نزدیک‌تر می‌شه که ناگهان تغییر شکلش آغاز می‌شه.

- اوپس!

لینی که آمادگی این تغییر شکلو نداشت، موفق نمی‌شه در قامت پیکسی چماق و جارو رو با هم بگیره تا نیفتن. پس چماق یکراست بر فرق سر نیکلاس فرود میاد و جارو درست به وسط بلاجر برخورد می‌کنه. نیکلاس و چماق از یک سو؛ و جارو و بلاجر از سوی دیگه به سمت زمین سقوط می‌کنن.

اما این پایان ماجرا نبود. چون بلاجری که لینی قصد دور کردنش رو داشت، محکم به خودش برخورد می‌کنه و لینی رو به سویی پرتاب می‌کنه. لینی دور خودش می‌چرخه و می‌چرخه و در راه با چیز دیگه‌ای که از قضا طلایی رنگ بود برخورد می‌کنه و لحظه‌ی بعد تنها چیزی که حس می‌کنه اینه که تو دهن یکی فرو رفته!

- بعد از سقوط نیکلاس، سو که گوشه‌ای به تماشا وایساده بود دستشو تو دهنش می‌کنه و اوه نگاه کنین! اون اسنیچو به همراه لینی در میاره و بالا می‌گیره. 200-170 بازی به نفع ریونکلاو تموم می‌شه.

فارغ از تفی شدن، لینی خوش‌حال بود که روی اسنیچ نشسته و به دست سو تو کل ورزشگاه برای تماشاچی‌هایی که وجود نداشتن به نمایش گذاشته شده. اما این خوش‌حالی هم دوامی نداره!
همون موقع لینی دوباره تغییر شکل می‌ده و این‌بار اسنیچ در آغوش لینی و لینی در آغوش سو جا خوش می‌کنه. از اونجایی که جارو تحمل وزنشون رو نداشت هر سه به زمین سقوط می‌کنن و به جمع چماق-نیکلاس و جارو-بلاجر می‌پیوندن!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۵:۵۴ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۴۰۰
#64

حسن مصطفی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۳ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۵:۴۷:۱۲
از قـضــــاااا
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 159
آفلاین
جام کوییدیچ هاگوارتز


بازی دوم


ریونکلاوهافلپاف


سوژه: لینی وارنر

آغاز: 27 مرداد
پایان: 3 شهریور، ساعت 23:59:59

قوانین کوییدیچ

---

تیم ریونکلاو:

دروازه بان: آلنیس اورموند
مهاجمان: جرمی استرتون، آمانو یوتاکا، تری بوت
مدافعان: دیزی کران، لینی وارنر
جستجوگر: سو لی (کاپیتان)

بازیکن ذخیره: تام جاگسن

---

تیم هافلپاف:

دروازه‌بان: شتر
جستجوگر: نیکلاس فلامل
مهاجمان: زاخاریاس اسمیت، آموس دیگوری(کاپیتان)، دسته بیل
مدافعان: جسیکا ترینگ، دیوار دفاعی

ذخیره: رز زلر







پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۸ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#63

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
رابسورولاف vs اراذل اوباش گریف

پست دوم


دو نوگلی که مرلین رو چه دیدی شاید بعدا با هم ازدواج می کردن، به سمت دفتر فنریر حرکت کردن.

الاف دیگه هیچی براش مهم نبود. نه تیم، نه گربه و نه تیم!
تیم برای الاف دو بار مهم نبود. یکی بخاطر اینکه اون به کوییدیچ پاک اعتقاد داشت و تیمش برخلاف این اعتقاد عمل کرده بودن و یکی دیگه بخاطر اینکه اعضای تیم بهش خیانت کرده بودن.
الاف حواسش نبود که می تونست سه بار براش مهم نباشه...اونم بخاطر وجود علاف در تیم.

الاف آدم حواس پرتی نبود ولی چند دقیقه ای بود که حواس پرت شده بود...اونم بخاطر آملیا!

الاف به عشق در یک نگاه اعتقاد نداشت برای همین هیچوقت عاشق نشده بود چون هر کسی رو یک بار نگاه می‌کرد، آتیشش می‌زد. ولی ایندفعه اینجوری نبود. برا همین فکرش درگیر بود.

از طرفی آملیا هم فکرش درگیر بود. درگیر سیرازویی ها...اینکه واقعا می‌شه با اونا بره سیرازو؟ اصلا قبولش می کنن؟ چیکار باید می کرد که قبولش کنن؟ آملیا واقعا دلش می خواست که بره.

دو آدم درگیر راه خودشون رو به سمت دفتر فنریر ادامه دادند.

نزدیک دفتر بودن که نفس اماره و لوامه ی الاف روی شونه هاش ظاهر شدن.
-متوجهی که داری می‌ری تا دوستات رو لو بدی؟
-تو دهنت رو ببند بچه مثبت...برو الاف، برو همشون رو لو بده...حتما بخاطر این کارت بهت پاداش هم می‌دن...پول بیشتر یعنی فندک بیشتر و در نتیجه آتیش زدن بیشتر!

نفس لوامه می‌ دونست که تا حرف از فندک و آتیش به میون میاد، الاف هوایی می‌شه. پس باید سریع یه کاری می کرد.
-الاف! به این پست فطرت گوش نده! هرکی به این گوش داد، ور افتاد. تو که نمی خوای ور بیفتی؟ می خوای؟ یادته که اربابت بهت گفته بود که باید تیم کوییدیچ راه بندازی؟ می دونی که اگه باعث بشی تیم منحل بشه، چی می شه؟ از گروه مرگخواران اخراج می شی!

الاف می دونست که اخراج شدن از مرگخواران یعنی ورود به اتاق تسترال ها!

-تو خسته نمی‌شی انقد این چیزای چرت و پرت رو به الاف می‌گی! ببین الاف! تو اگه پاداش بگیری می تونی اونو تقدیم کنی به اربابت! این یعنی می‌ توی یک مرگخوار خوب بشی براش! لگد به بختت نزن نزن نزن!

آخرین فعل نفس اماره اکو دار شد و بعدش هر دو نفس ناپدید شدن...چون الاف و آملیا دقیقا جلوی در دفتر فنریر بودن.

الاف باید سریع تصمیم نهایشو می گرفت.

شهرداری لندن


بعد از پرت شدن الاف، جو اونجا آروم شده بود. همه به مسابقه فکر می‌ کردن...به دور از دعوا و جر و بحث!

-آقا و آقا زاده باید با ما آمدن کنن به سیرازو!

ملت سیرازویی این جمله رو گفتن و وارد اتاق شهردار شدن.

انگار تیم رابسورولاف نمی تونست رنگ آرامش رو ببینه!
-باز چی شده شما داد و فریاد راه انداختین؟
-آقا باید با ما آمدن کنه سیرازو و اگه اومدن نکنه، به زور بردنش می کنیم!

شاید این تهدید جلوی بقیه جواب بده ولی بلاتریکس، بقیه نیست!
رابستن هم اینو می دونست که اگه الان کاری نکنه، مردم کل سیاره‌اش نابود می شن. پس رفت و بلاتریکس رو از اون مکان دور کرد و برگشت.

-خب آقا...آمدن می کنین؟

رابستن هم می خواست بره هم نه!
خواستنش بخاطر این بود که می تونست روی یک سیاره فرمانروایی کنه.
نخواستنش هم بخاطر وجود دو نفر بود.
یکی اربابش که هیچوقت نمی خواد از زیر سایه‌اش بیرون بیاد و یکی دیگه بخاطر گابریل که هنوز حسی که بهش داره رو بهش نگفته.

رابستن دوباره به دلایلش فکر کرد و دید که دلایل نخواستنش خیلی بیشتر براش مهم هستن. ولی خب نمی تونست خیلی واضح به سیرازویی ها بگه که نمیاد.
-خب من الان توی مسابقات کوییدیچ بودن می‌شم! من در اوج آمادگی هستن می‌شم. من اگه نباشن بشم، تیم لنگ شدن می‌شه!

تمام اعضای تیم به جز بلاتریکس که در اون موقعیت نبود با چشمای گشاد شده به رابستن نگاه می کردن...حتی بچه!

رابستن خودش هم می دونست که کار خاصی نکرده توی بازی ولی باید اینا رو به سیرازویی ها می گفت تا شاید قبول کنن.

متاسفانه سیرازویی بازی رابستن رو دیده بودن.

-آقا ما بازی آخر شما رو دیدن کردیم. شما هیچ کاری نکردن شدن و فقط یه بار توپ رو پاس دادن کردین! الانم بهونه نیاوردن بشین و با ما اومدن کنین!

رابستن دیگه نمی دونست چیکار کنه.
کمی فکر کرد. باید چیکار می کرد؟ اون نباید می رفت.

فکر بکری به ذهنش رسید.
-مگه من آقای شما نبودن می‌شم؟
-بله آقا!
-مگه قرار نبودن می‌شد که من به شما دستور دادن بشم؟
-بله آقا!
-پس چرا شما به من دستور دادن می‌شین؟

رابستن همیشه می خواست یک بار هم که شده شبیه اربابش بشه و بالاخره به آرزوش رسید.

جذبه رابستن تمام ملت سیرازویی رو گرفت. اونا از این که یک آقای با جذبه گیرشون اومده بود بسیار خوشحال شدن. و از طرفی به این فکر کردن که واقعا اونی که دستور می‌ده رابستنه نه اونا!

سیرازویی ها قانع شدن!
-باشه آقا! پس ما رفتن می کنیم به سیرازو و بعد از مسابقات برگشتن می کنیم!

سیرازویی ها سوار سفینه هاشون شدن و برگشتن به سیرازو!

رابستن فعلا تا آخر مسابقات رفتنش به تعویق افتاد.
-برای بعدش هم یک فکری کردن می‌شم که نرفتن بشم!

بالاخره تیم رابسورولاف به آرامش رسیده بودن. نه از داد و هوار های سیرازویی ها خبری بود و نه از الاف!

اونا واقعا آماده ی مسابقه بودن!


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۳۵:۰۳
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۴۷:۴۵
ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۳:۱۷

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#62

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
رابسورولاف VS اراذل و اوباش گریف


پست سوم و پایانی


روز مسابقه

- بالاتر... بالاتر... خوبه، بســـــه!

تخته چوب محکم به سقف ورزشگاه برخورد کرد و به همراه قطعاتی از سقف و با صدای گرومب به زمین خورد.

- خب نیم ساعت دیگه بازی شروع می‌شه، هنوز ستون های غربی رو کامل نکردیم که.
- ایراد نداره مهندس، اینم مثل بازی های قبل دیگه، مگه تیم های قبلی چیکار کردن؟ اینا هم همون کارو می‌کنن. حرص نخور، بیا چایی بخور!

کارگر بوقی که مشخص بود به واسطه همین ها ورزشگاه ناقص مونده، مهندس رو به گوشه ای کشید و یک لیوان چایی برایش ریخت.

- الانم در ورزشگاه رو باز می‌کنن، باید بریم.

مهندس که روز های اولش بود و خیلی احساس مسئولیت پذیری می‌کرد، چایی رو زمین گذاشت و رو به بقیه کارگر ها گفت:

- کارمون متاسفانه امروز تموم شد. فردا برمی‌گردیم و اینقدر کار می‌کنیم تا ورزشگاه تکمیل بشه.

کارگر ها که می‌دونستن این جو گیری فقط برای هفته های اوله، همراه با تایید کردن حرف های مهندس، چکش هاشونو به حالت روی زمین زدن!
در همین حین، ماموران ورزشگاه چند گونی شن که نقش در رو بازی می‌کردن از روی زمین برداشتن؛ به معنی که در های ورزشگاه باز شده و ملت جادوگر می‌تونن بیان داخل! ولی به دلیل ناقص بودن ورزشگاه و عدم وجود صندلی، مردم همون گونی های شن رو به عنوان جایی برای نشستن انتخاب کردن. یه سری به بالای نورافکن ها رفتن و عده ای هم چسبیدن به خط اوت زمین بازی که در اصل نباید وجود داشته باشه، چون کوییدیچ اوت نداره!

اما بلیط VIP یا همون very important patronus متعلق به جایگاهی بیرون ورزشگاه بود! ایوان خانه ای مشرف به ورزشگاه، همراه با صرف هندونه.

- بازیکنای دو تیم در رختکن آماده فرمان داور هستن تا وارد زمین بشن.

اشتباه نکنید! این صدای یوآن نیست. یوآن بعد از بازی های هفته قبل به طرز مشکوکی ناپدید شد و دیگه قرار نیست اسمش رو بشنوید! گزارشگر مجهول الهویه ادامه داد:

- اوه اوه! اونجارو نگاه کنید، ظاهراً ماموران ورزشگاه با عده ای متخاصم درگیر شدن!

"عده ای متخاصم" جمعی از ساحره ها بودن که اجازه ورود به ورزشگاه نداشتند.

- یعنی چی نمی‌شه برم تو؟
- من هفته پیش رفتم حموم مختلط هیچکس بهم گیر نداد. چه خبره الان؟
- یعنی من نمی‌تونم بازی آرتور عزیزم رو ببینم؟
- باور کنید من مَردم! چطور نمی‌تونید از ماورای این ماتیک ها برند و گرون متوجه بشید که زن نیستم؟

کارگردان تلویزیونی ترجیح داد تا از کفتری که در بالای ورزشگاه مشغول پرواز بود نمایی بسته بگیرد تا از عده ای متخاصم.

- و بالاخره بازیکن ها وارد زمین میشن. اونجا رو ببینید، اون الافه! جستجوگر فوق العاده ای که در بازی قبلی همه رو به شگفتی وا داشت و با مهارتی مثال زدنی اسنیچ رو گرفت.

علافِ الاف نما دستی برای هواداران پرشمار رابسورولاف تکون داد.

- فنریر غرشی می‌کنه و بازی شروع میشه!

بازیکن های هر دو تیم به هوا برخاستند و هرکدوم رفتن سر پست خودشون... البته به جز ناپلئون!

- بنژوق مادام بلاتریکس.
- چی می‌خوای؟
- می‌خواستم تشکر کنم که هیتلر رو نابود کردید، بعضی نابخردان فکر می‌کنند که اون جنگاور بهتری نسبت به من بوده.

بلاتریکس احساس کرد که ناپلئون می‌خواد حواسش رو پرت کنه. بنابراین در حین اینکه اشلی داشت تغییر شناسه می‌داد و حواسش نبود، چماقش رو توی صورت ناپلئون کوبید.

- قابلی نداشت!
- اوه اونجا رو ببینید، ناپلئون روی زمین افتاده. ظاهراً قند خونش پایین اومده. بهش شیرینی ناپلئونی بدید! ها ها... من چقدر بامزم!

کوافل دست رابستن هست. ولی توی اولین مواجهه با ادوارد دست قیچی اون رو از دست داد. رابستن تمرکز نداشت. فکرش درگیر خونه و سیزارویی ها بود. شاید بهتر بود باهاشون می‌رفت...

- رابستن! حواستو جمع کن.
- بخشیدن کن.

ادوارد سریعاً کوافل رو به پاندا پاس داد اما پاندا اونقدر سریع نبود و با برخورد بلاجری از سوی سوروس، توپ رو از دست داد ولی آستریکس با یک حرکت زیگزاگی خودش رو به زیر پاندا رسوند و توپ رو گرفت.

- آستریکس و دروازه... شوت می‌کنه و گربه میگیره توپو!
- میـــــــــــــــــو!

گربه آمازونی از بین تماشاگران پنجه ای برای آتش زنه تکان داد. آتش زنه توپ رو به کریس پاس داد. همزمان علاف و استرجس برق طلایی اسنیچ رو دیدن و با یک مانور سریع شیرجه ای به سمتش زدن.

- اوه اوه! هر دو جستجوگر اسنیچ رو دیدن، چه سرعتی، چه هیجانی! حتی بقیه بازیکن ها هم محو این کورس جذاب و دیدنی شدن. استرجس پادمور می‌تونه با کوله باری از تجربه اسنیچ رو بگیره یا کوله اش زیاده سنگینه و از الاف جا می‌مونه؟ ها ها!

اسنیچ از رختکن نیمه خراب بازیکن ها عبور کرد و اوج گرفت. علاف و استرجس سر جاروهاشون رو بالا گرفتن تا از اسنیچ عقب نمونن. ولی هیچکدوم متوجه موشکی نبودن که داشت نزدیکشون می‌شد!

بوم!

- مرلینا! الاف منهدم شده و داره سقوط می‌کنه. اینجا چه خبره؟

کاراگاه های وزارتخونه مثل مور و ملخ در ورزشگاه ظاهر شدن.

- دستگیرشون کنید، همشون رو!

چهار پنج جارو سوار به سمت بلاتریکس یورش بردن اما بلا که سابقه طولانی در فرار داشت، سریع تر از بقیه دوزاریش افتاد و غیب شد.

- ما لو رفتن شدیم، فرار کردن کنید.

رابستن بیخیال پرت کردن آرتور از روی جاروش شد و در عوض با سرعتی فضایی بچه رو زیر بغل زد و از راه تونل فاضلاب که دریچه اش هنوز باز بود فرار کرد. اسنیپ هم همون سبکی که توی هاگوارتز فرار کرد رو اجرا کرد.

- بله! و پروفسور اسنیپ دوباره فرار رو به قرار ترجیح میده. حقیقتاً این شجاع ترین فردی هست که هری توی عمرش دیده؟

- من وزیرم، چطور جرئت می‌کنید؟

کاراگاه طرف بحث با کریس خیلی راحت جرئت کرد!

- استوپفای!

فردا صبح

-... بجز آتش زنه و معشوقه اش، بقیه متهمین متواری شدند. البته با دخالت به موقع ماموران وزراتخانه، علاف مظنون اصلی پرونده دستگیر شد.

لردولدمورت ناسزایی به الاف گفت و تلویزیون رو خاموش کرد!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۱۶:۲۶:۵۳


پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#61

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
رابسورولاف VS اراذل و اوباش گریف


پست اول


علاف و الاف با نفرت به یکدیگر خیره شده بودند که ناگهان دفتر تاریخ ورق خوران به سال ها قبل عروج نمود!

علاف نامه


علاف و الاف پس از مرگ مادر به یتیم خانه های بیرمنگام فرستاده شده بودند و سال هفدهم از عمرشان در حال خزان بود که تصمیم به ترک آن مکان را اتخاذ نمودند! سوال اینجاست که چرا در آن دارالایتام آنها به فرزند خواندگی گرفته نشدند؟ و جواب مبرهن آن است که رفتار آنها و اخلاقشان چیزی بود که تضمین کننده یتیم ماندنشان بود. زیرا بسی بی تربیت و...بودند.
خلاصه علاف پس از فرار از یتیم خانه با برادرش کات اند بای فور اور کرد و به شغل شریف علافی که به احترام علاف،علافی نامیده شده روی اورد.
علاف از خروس خوان تا زوزه کشان فنریرسانان ولگردی میکرد و در آخر شب زیر پلی می‌خفتید!
چهار سال بدین منوال گذشت و الاف هم زندگی خوبی را در وی اف دی داشت.
در سال چهارم علاف را پیر مردی ریش ریشو گیر آورده و با خود به هاگوارتز برد!

علاف چهار سالی را در هاگوارتز به علافی گذراند. در این بین کتاب های هفت سال را زودتر از موعد به صورت کاملا غیر مجاز خواند و به بازیکن قهاری در کوییدیچ نیز تبدیل شد. اما چون آدم زندگی در هاگوارتز نبود، آنجا را رها کرده و به خیابان ها کامبک نمود.
اما او اکنون یک تفاوت داشت! او جادوگری چیره دست و برای خفت کردن بدبخت های لندنی بسیار ماهر تر شده بود.
شش سال بعد با برادر، متفق القول شد و بودلر های قاتل رافندک کشان نابود ساختند!

۱۲ سالی را با برادر گذراند تا اینکه الاف از خوی ریاست طلبی برادر با توجیح اینکه او یک جادوگر بود به ستوه آمد و تصمیم به کاری خبیثانه گرفت.از جهتی که علاف معتقد بود برتر از الاف است پس سعی میکرد همیشه نقطه مخالف الاف باشد. پس تصمیمش اصل بر خلاص کردن خود از شر برادر بود.
ناگهان کتاب گویا، ملت حاضر را در هاله ای همچون قدح اندیشه کشانید وچنین نمایان کرد گذشته را!

-علاف!من میخوام به مرگخواران بپیوندم!

و الاف در افکار خویش چنین میپروراند که عضو مرگخواران می‌شود و علاف، ساز مخالف زنان باز به سوی ریش ریشو رفته و محفلی می‌شد. و پس از آن که نزد لردسیاه سحر و جادو آموخت، علاف را به عنوان یک محفلی به آتش می‌کشد و خود را نزد ارباب عزیز می‌کند. ولی در کمال ناباوری جمله علاف ابر تصورات وی را درید.

-موافقم! با هم به ارباب تاریکی میپیوندیم! و من میشم دست راست ارباب.
-

دوباره ابر بالای سر الاف تشکیل شد و باخود به این فکر کرد که چه نقشه دیگری برای خلاصی می‌تواند بکشد که ناگهان چراغ صد ولتی زردی بالای سرش با ندایی لوموس خوان روشن شد!

الاف برای بالا رفتن از پله های خانه ریدل از علاف سبقت گرفت و به هدفش یعنی رنجاندن علاف رسید و این شد آغاز این قهر طولانی!

ناگهان دفتر تاریخ ورق خوران به حال بازگشت و با لحن عصبانی رو به رابسورولافیون و سیرازویی ها کرد!

- ها؟ چیه؟ تموم شد. بفرمایید تجمع نکنید! همچین وایسادن نگاه میکنن انگار جیسون رضاییان در لحظه گرفتن. برو داداش سد معبر نکن.
و پشت به سوی جماعت در افق های مجهول محو شد.
اعضای تیم در اندک درنگی به یکدیگر خیره شدند و ذهن های خالی از ایده شان را مانند جیب های خالی دولت چسبندگی بر دیدگان یکدیگر نمایان نمودند.
الاف دست در جیب خود کرد تا شهرداری و این نارفیقان و این برادر نچسب را همه را به باد صبا بدهد که...
- فندک من کو؟
- فندکت؟
- چی هست؟
- تو جیب جا میشه؟

رابستن با مهارت فندک شکسته ای که زیر میز افتاده بود را با نوک انگشت شست پای چپش به درون چکمه علاف منتقل کرد که از چشمان الاف دور بماند.

- ببین تو کمد نمونده؟
- نخیر نمونده! فندک من کو؟

شدت عصبانیت الاف هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد
- هی من حس میکنم یه سوسک تو چکممه!

الاف فندکشو یادش رفت و با به یاد آوردن حالت های وحشیانه علاف در مقابل رویت سوسک، خودشو تا حد امکان عقب کشید.
پرش های وحشیانه علاف فندک رو از چکمش بیرون انداخت که درست محل سقوطش با جلوی پای الاف تلاقی داشت!
اوضاع وخیم شده بود و هر کس در فکری به سر میبرد.
رابستن به فکر اربابیتش پیش سیرازویی ها بود و اینکه آیا میتونه اسپانسر تیم باشه بجای لرد؟
بچه اخم کنان گربه رو بغلش نگه داشته بود و بجای اینکه مثل همیشه راه حل های بلاتریکس گونه بده داشت به این فکر می‌کرد که هر آن ممکنه الاف گربه عزیز تر از جونشو ازش بگیره و زیر بغل بزنه و به قصد لو دادن تیم که بدون هماهنگی با فنریر یکی از اعضای مهم تیم رو عوض کردن، به منظور انتقام اونجا رو ترک کنه.
از طرفی هم کریس در میان کلی مشغولیت های فکری در ابر بالای سرش به فکر ایده گرفتن از تام جاگسن بود که یادش اومد الان اون توی یک تیم دیگست و دشمنه نه مشاور! و با این نتیجه گیری بازم غبار ناامیدی ازش ساطع شد.
سوروس که داشت مراحل ساختن معجون عشق رو مرور میکرد ناگهان با خاطره ای همه افکارش غلتان و خوران (منظور از غلتان و خوران، غلت خوران است)ازش دور شدند! داد ارباب رو بخاطر آورد وقتی که گفت معجون عشق مال محفلیاست!
بلاتریکس که از دیدن این همه خزعبلات در ابر های حاضر در هوا حالت تهوع گرفته بود روبه الاف ورد فوکوس رو خوند و خشکش کرد.

-خب تموم شد!
- کار خوبی کردی خانم موفرفری!
- هیــــن؟ بلاتریکسو چی صدا زد؟
بلاتریکس به سمت علاف هجوم برد و آداورا گویان خواست کاداورا بگه که یادش اومد بهش احتیاج داره و درعوض با فریادی نوای دلربایی رو سر داد!
- کروشیو!
- باید فکری برای پنهان کردن الاف کردن شیم!
- حق با بچه است!
-این که کاری نداره.
-کریس! فکر خاصی داری؟
-صد البته سوروس.
کریس الاف رو بلند کرد و به دور دست ها پرت کرد به طوری که در آسمان ستاره وار چشمکی زد و محو شد!

****

-اه، این لعنتی چیه؟ داشتم سیرازویی هارو با تلسکوپ دید میزدم! وا! چرا هی نزدیک تر میشه؟ ای وای!

و آملیا و تلسکوپ و الاف با خاک یکسان شدند!
آملیا با عصبانیت بلند شد و تا خواست کروشیو بزنه با الاف خشک شده روبه رو شد. و دیدن بدن خونین و دست و پای شکسته شدش اونو به تعجب و ترس واداشت.

-ولی این زخما که انگار خشک شدن.یعنی قبل از بازی اینطوری شده! وا پس چطوری تو بازی سالم بود؟ هوم آره تلسکوپ عزیز، حق باتوئه. بهتره اول از خشکی درش بیارم.

با ورد آملیا الاف به حالت عادی برگشت و ناگهان از شدت عصبانیت شروع به داد و بیداد کرد.
- لعنتیا حسابتونو می‌رسم. حالا به من خیانت می‌کنید؟ به منی که خودم تیم رو ساختم؟ دارم براتون! واسه اون گربه خائن هم دارم.

آملیا که با تعجب به الاف نگاه میکرد تک سرفه ای زد که توجه الاف رو جلب کنه.
- اهم.
- وا تو اینجا چیکا...
الاف کمی به اطراف نگاه کرد و متوجه شد خیلی هوا گرمه و دید بالای ورزشگاه عرق جبین نشسته! یه نگاه دیگه به آملیا کرد که با صحنه ای رودولف پسند روبه رو شد.
سرش رو انداخت پایین و زمزمه کنان خطاب به آملیا گفت.

- خواهرم حجاب آسلامی رودولفی لازم داری!
- چی داری میگی؟ پاشو ببینم!

الاف ناگهان چیزی به ذهنش رسید.
- میتونی کمکم کنی بریم دفتر فنریر؟
-اونوقت چرا باید کمکت کنم؟
- چون به نفع تیمتونه.
- منظورتو نمیفهمم!
- تیم ما تقلب کرده! باید کمکم کنی اینو به فنریر بگم.

آملیا که واقعا گیج شده بود روبه الاف کرد.

- باید مشورت کنم.
- درباره چی؟
- این که کمکت کنم یا نه!
- با کی؟
- تلسکوپم دیگه.

الاف با قیافه پوکر به آملیا نگاه کرد.

- ها چیه؟ اگه کمک نمیخوای منم چنان مشتاق نیستم!
- نه نه! راحت باش.

الاف نفس عمیقی کشید و آملیا رفت کمی آن سو تر که با تلسکوپش مشورت کنه.

- باشه کمکت میکنم!
- جدا؟
- آره، اما شرط داره!
- چه شرطی؟
- من رو با سیزارویی ها بفرستی برم.

الاف که واقعا دلش می‌خواست بزنه تلسکوپ آملیا رو توی سرش خرد کنه، به خودش مسلط شد و با صدای نه چندان کنترل شده ای "باشه" ای از روی اجبارگفت.


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۰:۵۳:۵۹
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۱:۰۵:۰۶
ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۰:۳۹:۰۸

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#60

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
رابسورولاف
VS
اراذل و اوباش گریف



زمان: ساعت 00:00 روز 20 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 26 مرداد

داوران:
فنریر گری بک
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.