هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۶ دوشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۸

ابیگل نیکولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از همین طرفا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
ستون های خانه ی ریدل با ربان های سیاه پوشیده شده بود، عکس های لرد سیاه با قاب سیاه و اعلامیه ی ترمیمش در جای جای خانه ریدل نصب شده بود، شمع های سیاه در جای جای خانه ریدل مانند دل های مرگخواران میسوختند!

تمام مرگخواران و دوست داران لرد سیاه سرتاپا سیاه پوش و با بغضی که هر دقیقه ممکن بود بترکد دور هم در سالن خانه ی ریدل نشسته بودند و منتظر اولین مرگخوار بودند تا پشت بلندگو بیاید و از اربابش بگوید!

اولین مرگخواری که به پشت بلندگو رفت هوریس سیاه پوش با بطری از عرق سگی سیاه با تصویری از لرد بر روی جعبه اش بود.
- ای داد! ای فغان! در داغ دوری شما چه بنوشیم که مستیش درد فراغ را مرحمی باشد؟

با شروع هوریس بانو مروپ و نجینی زیر گریه زده و شروع به زجه زدن می کنند.

- از این لحظه روزهای ما همگی چون شب، تیره و تار است و شب‌های ما بی‌ستاره و بی‌فروغ و دراز است اگر اشک چشم تمام شود خون گریه می‌کنیم و اگر خون رگ‌ها به پایان رسد نیز باکی نیست چون جان در غم شما فدا کرده‌ایم. وقتی شخصیتی بزرگ چون شما از سفر سخن بگوید، قطعا چون ما بی مایگان منظورش سفر ظاهری نیست. بلکه به سفر حقیقی و سلوک ابدی به سوی بی نهایت و منشا هستی اشاره دارد.
منزل و ماوای شما از ابتدا نیز این جهان دون و خاکی نبود. شما به جایگاه بالاتری تعلق داشتید. اسیر بودید در این دنیای فانی. آزادیتان مبارک.
اگر با چشم دل ببینیم، زمان ما را با خود برده و این ارباب است که جاودان می‌ماند.
بدرود ارباب! بدرود تا ابد! بدرود!

با جمله ی آخر هوریس سالن روی هوا میرود و صدا ی گریه ی مرگخواران بالا میرود.
بانو مروپ بر سر و صورت خود چنگ میزند! نجینی خود را بر در و دیوار میکوبد و بی قراری پدر را میکند، لینی هر کسی را که میبیند برای تخلیه ی غمش نیش میزند، ابیگل گریه میکند و به در و دیوار صاعقه میزند انها را از قبل هم سیاه تر میکند، دیانا بر صندلی اربابش چسبیده و زجه میزند، سو کلاهی اهنی اورده و در حالی که اشک میریزد بر سر و صورت خود می کوبد، تام با چشمان اشک الود رو به پنجره نشسته و فاصله ی روح اربابش را از دنیای فانی محاسبه میکرد.
بعد از پایین رفتن هوریس از پشت بلندگو تام بلند شده و بپش بلندگو میرود!
- ارباب رفتین ارباب؟! ارباب خوبی بودید! مرلین بیامرزدتون! چه تفسیر شاعرانه ای هوریس. ارباب تا بودید ارباب خوبی بودید. انشالمرلین روحتان با روح سالازار و روونای کبیر محشور گردد.

تام در حالی که بغضش تبدیل به اشک میشود از پشت بلندگو پایین میرود و جای او را کنت الاف و گربه ی اتش گرفته اش میگیرد.
- اربابا، چگونه باور کنیم این اتفاق را؟
این داغ، داغی است که بر دلهایمان تا ابد خواهد ماند. حرارتش به هیچ آتش دنیوی شبیه نخواهد بود. مگر خودتان این کلمات گوهر بار را بر زبان نیاوردید که تا ابد زنده خواهید بود!؟
پس چه شد؟ ما مرگخواران چگونه باور کنیم که رهبر خویش را از دست دادیم؟ آتش زنه بعد از شنیدن این خبر آنچنان جزع و فزعی کرد که تا به حال ندیده بودیم. روحتان قرین رحمت سالازار!

صدای زجه ها بالاتر میرود و گرگینه ی بغض آلود از بین جمعیت بلند شده و پشت بلندگو می اید.
- چیزی نمیتونم بگم ارباب...
به شدت غرق اندوهم، انقدر ناراحتم که به جای اشک، آب دهنم راه افتاده حتی ارباب. ارباب... هشتاد تا هورکراکس داشتید، حتی از ما هم روح قرض میکردید به هورکراکساتون اضافه میکردید. بعد الان همچین شده!؟ من دیگه نمیتونم آب دهنمو جمع کنم... میرم نتیجتا از این شهر و دیار. یعنی میرم که دستمال بیارم. بعد برمیگردم دوباره شیون میکنم.

صداشیون بانو مروپ از میان جمعیت بالا میرود!
- عزیز مامان؟؟؟ کجا رفتی بدون مامان!؟ جوون ناکام مامان! چقدر زیبا بودی... تک تک اعضا ی صورتت زیبا و پر ابهت بود... اون بینی خوشگلت... اون موهای بلندت!... مامان حالا چیکار کنه!؟ ای داااااد! ای فغاااان!

بعد از اینکه چند نفر بانو مروپ را گرفته تا به او دلداری بدهند، ابیگل پشت بلندگو رفت.
- ارباب! منم ارباب! ارباب!؟ چرا ارباب!؟
ما بی سایه تون سردمون میشه میترکیم که!
بترکم خودمو خونه ی ریدل نابود میشه ها! برگردید!
......

تمام دیالوگایی که از سمت مرگخوارا گفته شده بود نوشته ی خودشون بود من فقط کپی کردم.


BOOM!

No! I'll not smile, but I'll show you my teeth.

شناسه قبلی:اشلی ساندرز


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ یکشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۸

ابیگل نیکولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از همین طرفا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
بوی مزخرفی خانه ی ریدل را فرا گرفته بود... چیزی در اشپزخانه نمی سوخت، بو از مرلینگاه عمومی سر کوچه هم نبود! البته فقط خانه ی ریدل نبود... همه جا بود! دهکده ی هاگزمید... کوچه ی دیاگون... شهر لندن... همه جا!

- نه بچه! شدن نمیشه نرفتن کنی هاگوارتز! اگه از پنج سالگی رفتن کنی هاگوارتز پنج سال زودتر هاگوارتزو تموم کردن میشی!
- نمیشه سال دیگه رفتن کنم!؟
- گفتن کردم شدن نمیشه! فردا م بردن کردنت می کنم دیاگون خرید کردن کنی!

اتاقی آن ور تر کریس بود که برای سال اخر تحصیل به کالج بوباتون ارسال میشد. کریس با یک دست چمدانش و با یک دست دماغش را گرفته بود و با چشمان اشک الود به اتاقش نگاه می کرد.

چند اتاق کنار تر ابیگل اشک ریزان ردای قرمز گریفیندورش را در گاوصندوق نسوزی که به عنوان چمدان استفاده می کرد می چپاند.

زوپس نشینان خانه ی ریدل به سرعت نامه هایی را می نوشتند و مهر می کردند و به دست جغدها میدادند تا پیشنهاد تدریس را به افراد مختلف بدهند.

تام کتاب به دست درخانه ی ریدل راه میرفت و درس های سال جدید ریاضیات جادویش را می خواند.
- رابطه ی فیساغورسوم که یاد گرفتم، اینم که خوب بلدم! مشکلی نیست پس احتمالا! برم سر وقت معجون سازی!

در اشپزخانه ی خانه ی ریدل بانو مروپ زیر چندین دیگ را روشن کرده بود و برای ملت هاگوارتزی غذا می پخت.
- غذا بپزم واسه یارای عزیز مامان غذا های اون مرتیکه ی ریشورو نخورن!

این بوی مزخرف تمام اعضای خانه ی ریدل را مشغول کرده بود...منشا این بود مزخرف هم جایی جز هاگوارتز نبود! سفید و سیاه نمی شناخت بلای آسمانی ای برای همه بود!


BOOM!

No! I'll not smile, but I'll show you my teeth.

شناسه قبلی:اشلی ساندرز


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- یاران ما... این خونه پر از خالیه...
- ارباب، ما پیشتون بودن میشیم. خالی نبودن میشه!
- خیر راب، پر از رکسانه، ویروسای رکسان!

لرد راست میگفت. هر جا رو نگاه میکردی، پر از ویروس بود. اونقدر اجتماعشون توی خونه ریدل زیاد شده بود که با چشم غیر مسلح هم دیده میشدن؛ توی بشقاب، با سلول غذای چسبیده به کف بشقاب، که گابریل موفق به پاک کردنش نشده بود، فوتبال بازی میکردن، کمد لباسا رو بیرون میریختن، و توی فنجون چایی برای خودشون دوش آب گرم میگرفتن.
ویروسا توی خونه ریدل حکومت میکردن!

و مسلما گابریل تحمل این وضعو نداشت!
سریعا دستکش و ماسک پوشید، مایع ضد عفونی کننده ش رو برداشت و به سمت نزدیکترین جایی که ویروسا تجمع کرده بودن، رفت.

- دادا، تا حالا اَ اینا خورده بودی؟ لامصب خعلی خوشمزس!
- آررره، یه چی این آدمیزاتا بهش میگفتن... پیزتا، پیزا؟
- پیتزا!

گابریل اینو گفت و دو قطره از مایع رو روی سرشون ریخت. همچنان که دو ویروس، توی اون دو قطره دست و پا میزدن، رئیس ویروسا، توجهش جلب شد.
- فرمان حمله دادن! همرزمان، آماده!

قبل از اینکه مرگخوارا متوجه بشن، ویروسا به جونشون افتاده بودن.

- توی موهام آخه؟
- نه! بچه رو ول کردن بشین، منو گرفتن بشین!
- فس... پیتزای من؟ پاپا!

اما لرد اون طرف تر، درگیر لشکر ویروسی بود که آروم آروم و تهدید آمیز به سمتش حرکت میکردن.
- اگه مریض بشیم، میکشیمت خالی!

کمی اون طرف تر - توی اتاق

- بخور رکسان مامان... بخور واست خوبه!

رکسان، با انزجار، نگاهی به قاشق پر از شربت تلخ انداخت. خواست پسش بزنه، ولی وقتی نگاه خشمگین مروپ رو دید، وانمود کرد لذت بخش ترین چیز دنیا رو میخوره، و شربت رو تا آخر سر کشید. قیافه خشمگین مروپ، جای خودشو به چهره دلسوز مادرانه ای داد. مروپ دستشو روی پیشونی رکسان گذاشت.
- تب داری مامان؟ بیا...

صدای لرد از بیرون، حرف مروپ رو قطع کرد.
- اگه مریض بشیم، میکشیمت خالی!

و صدای سرفه های شدید مرگخوارا که از بیرون میومد، نشون میداد اگه رکسان بر اثر بیماری نمیره، قطعا بعد از بیرون رفتن از اتاق، کشته میشه!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
چند روزی بود که وارد خونه ریدل شده بود، ولی هنوز نتونسته بود اونجا رو خونه خودش بدونه. قبل از این، توی خونه گریمولد زندگی میکرد. جایی که اعضاش چپ و راست همدیگه رو در آغوش میگیرفتن و به همدیگه عشق می ورزیدن. انتظار نداشت اینجا هم همونجور باشه، ولی انتظار این رفتارا رو هم از مرگخوارا نداشت.

- تو دیگه کی هستی؟
- رکسان ویزلی...
- رکسان... چی؟

این مکالمه ای بود که بین اون و هر مرگخواری که برای اولین بار باهاش رو به رو میشد، رد و بدل میشد، و بعد از اون، اون مرگخوار دیگه بهش نگاه هم نمینداخت.
تا قبل از این، همیشه به این که اهل یه خانواده اصیله، افتخار میکرد. ولی مدتی بود که دیگه نمیخواست ویزلی باشه. دیگه تحمل این رفتارا رو از طرف مرگخوارا نداشت.
یه گوشه نشست و زانوشو بغل گرفت. بغض کرده بود، ولی با خودش فکر کرد، اون دیگه بچه نبود. یه مرگخوار بود. باید قوی تر میشد... ولی نتونست. بغضش ترکید و بی صدا، شروع به گریه کرد.

- چرا گریه کردن میشی؟

رکسان شوکه شد. سرشو بلند کرد. اصلا متوجه نشد که کسی وارد اتاق شد. دختر بچه آبی رنگ، کنارش نشست.
- تو خیلی کوچیک بودن میشی؟

اشکاشو پاک کرد. نه، اون دیگه یه بچه نبود...
- نه، کوچیک نیستم.
- پس چرا گریه کردن میشی؟ فقط بچه ها گریه کردن میشن.

رکسان تمایلی به ادامه این گفتگو نداشت. توی این چند روز، خیلی احساس تنهایی اذیتش میکرد، ولی الان خیلی دلش میخواست تنها باشه... و خودشو خالی کنه. روشو به سمت دیگه ای چرخوند، تا بلکه بچه بیخیال بشه و بره، اما بچه، سمج تر از قبل، خودشو بهش چسبوند.
- چرا گریه کردن میشی؟ چون ویزلی بودن میشی؟ بچه سفیدا بودن میشی؟ کسی دوستت نشدن میشه؟

بازم نتونست طاقت بیاره. دوباره اشکاش سرازیر شد... اما با دست نوازشی که روی سرش کشیده شد، گریه ش بند اومد. با تعجب به بچه نگاه کرد.

- اشکال نداشتن میشه که! خودم دوستت شدن میشم...

نا خود آگاه، بچه رو در آغوش گرفت. این حرکت، اولش به نظر بچه کمی ترسناک اومد، ولی بعد، در جواب رکسان، دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
- پس سفیدا اینجوری ابراز علاقه کردن میشن؟ خیلی طول میکشه تا سیاه رفتار کردن بشی؟

رکسان میدونست خیلی طول میکشه، ولی فعلا تصمیم داشت جوابی نده و فقط از این آغوش گرمی که مدتها ازش دور مونده بود، لذت ببره.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
می‌دانید، خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که یک تصویر جلوی چشمتان می‌ماند و خواب و خوراکتان را می‌گیرد. یک تصویر ِ خیلی مبهم. اصلا چون خیلی مبهم است خواب و خوراکتان را می‌گیرد.

گابریل این‌روزها جلوی چشم‌هایش یک تصویر مبهم داشت. از همان‌هایی که خواب و خوراک می‌گیرند... از همان‌هایی که مدام جلوی چشم‌هایت می‌مانند و نمی‌روند، فراموشت نمی‌شوند.

- خسته‌ای؟
- آره.
- می‌خوای بریم ماگل بکشیم؟
- نه.
- خب می‌خوای بریم علامت شوم رو جلوی خونه گریمولد بفرستیم هوا بترسن ما هم بهشون بخندیم؟
- نه.
- دوست داری بریم رو به یه دیوار بایستیم فحش بدیم؟
- ارباب گفتن فحش نه.
- وای راست می‌گی. خب... خب بریم به بچه رسیدگی کنیم؟
- می‌شه فقط خودت رسیدگی کردن کنی؟ همین یه بار فقط.

گابریل نگفت بچه‌ خواب‌ است و فقط می‌خواسته او را وادار کند که از پشت پنجره بلند شود. فقط لب‌ برچید و "در پناه ارباب" ی گفت و از کنار در اتاق رابستن دور شد.

رابستن این روزها کمی غصه داشت... شاید هم، بیشتر از کمی.
دلیلش را خودش هم نمی‌دانست... اما اگر نگاهی به اطراف می‌انداخت می‌دید که خانه ریدل‌ها بدون گیر دادن‌های او به کراب، یا کمک‌هایش به گابریل، یا کتک خوردن هایش از بچه که کلاس‌های خصوصی‌اش با بلاتریکس رو به پایان بود، شبیه قبل نبود.

تصویر پررنگ جلوی چشم‌های گابریل، همان لبخند فراموش شدهء رابستن بود.

گابریل فقط دوست داشت رابستن بداند هیچ‌وقت تنها نبوده و نیست... هیچ‌وقت حسرتی با او همراه نبوده و نخواهد بود. می‌دانید، گابریل فقط دوست داشت رابستن همیشه خوب باشد.
- چرا اصلا به حرفای من گوش نمی‌ده؟ انگار دارم داکسی می‌کشم بیرون! خب اگه من نمی‌تونم بگم، خودتم نمی‌دونی من که دوستتم، نگران می‌شم؟ الان چند وقته که اینجوریه. چه معنی‌ای داره که اینجوری باشه؟ چطور می‌تونه لباسای قرینه شدهء بچه رو ببینه و نخنده؟ من اون همه زحمت کشیدم که قرینه بشن! اصلا چرا خوب نمی‌شه؟ حق نداره بیشتر از... بیشتر از یه روز اینجوری باشه. تا یه ساعت دیگه اینجوری بمونه من می‌دونم و اون. هر چی میگم، می‌گه نه. هی می‌گه تنهام، تنهام! منم که صبح تا شب دارم جلوی خودمو می‌گیرم خاک سیاره‌‌ش رو نریزم بیرون، لابد کریچرم دیگه! می‌رم به ارباب می‌گم! اون‌وقت ارباب می‌زنه دهنشو سرویس می‌کنه، خودشه خودشه خودشه!

صدای خندهء بلندی، از همان نزدیکی‌ها آمد. گابریل با وحشت از جایش پرید و دور و برش را نگاه کرد، اما کسی را ندید.
- کی اونجاست؟
- گبی تو خیلی خنگ بودن می‌شی!
- تو... تو چرا داری می‌خندی؟
- این‌ بخش دیوار که امروز بچه روش تکنیک اجرا کردن شده، سوراخ شدن شده! صدات به من می‌رسه. همه حرفات رو شنیدن شدم!

گابریل اخمی کرد. اما اگر واقعیت را بخواهید، قهقهه بلندی توی چشم‌هایش نمایان بود.

هر چقدر هم که این‌روزها دور شده‌بود، رابستن بالاخره خندیده‌بود.


گب دراکولا!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
تا حالا شده حال نداشته باشین ولی دلیلشو ندونین؟
ندونین چرا وجود افراد دور و برتون اذیتتون می‌کنه.
ندونین چرا حرفاشون رو مختونه.
ندونین...

رابستن توی همچین اوضاعی بود.
چند روزی بود که توی اتاقش نشسته بود و بیرون نمیومد.

-رابستن رفته ماموریت؟ چند وقتیه پیداش نیست.
-بود و نبودش مگه فرقی هم می‌کنه؟

فرق می‌کرد؟ هیچ نظری در این مورد نداشت.
حتی حوصله فکر کردن به این موضوع رو هم نداشت.
براش مهم نبود که بقیه بفهمن اون الان خسته‌س...تو اتاقشه...چند روزه زل زده به دیوار بالای سرش...

اصلا براش مهم نبود.

به این فکر می‌کرد که اگه بهشون بگه، چی می‌شه. دلسوزی می‌کنن؟ خوشحالش می‌کنن؟ جوابی که خودش به این سوالا می‌داد، "نه" بود.

-یاران ما، ماموریت دارین!

شاید یه ماموریت می‌تونست حالشو خوب کنه. خدمت به اربابش همیشه حالشو خوب می کرد.

از اتاقش اومد بیرون...چند روزی بود که غذا نخورده بود. سرش گیج می‌رفت. ولی باید به ماموریت می‌رسید.

ماموریت آغاز شده بود.

اوایل یک شور عجیبی توش بود. انگار دوباره زنده شده بود. ماموریت داشت زنده‌اش می کرد.
ولی...

دوباره همون رابستن چند روز پیش شد.
خواست به اربابش بگه...ولی چی می‌گفت؟ وقتی هیچ دلیلی برای این حالش نداشت. چی می‌گفت؟

از ماموریت کنار کشید.

-مگه بود و نبودش فرقی هم می‌کنه؟

تو اتاقش بود ولی می‌دونست که این جمله گفته می‌شه!

همه توی ماموریت بودن و رابستن توی خونه ی ریدل ها...تنها!
عرض خونه ی ریدل ها رو طی می‌کرد. به کاری که می‌خواست بکنه فکر می‌کرد.

کارش درست بود؟ خودش که اینجوری فکر می‌کرد.

از پله ها بالا رفت. با هر قدم مصمم تر می‌شد. 
در رو باز کرد. باد سردی به صورتش خورد.

از سرما خوشش میومد.

در رو پشت خودش بست. به رو به رو نگاه کرد. اون منظره دیگه براش مثل قبل نبود.
قبلا وقتی اونجا بود برای این بود که کارای خوبشو بلند برای خودش مرور کنه ولی الان...

کمی جلوتر رفت...پایین رو نگاه کرد و بعد چشماشو بست.

فقط یک قدم لازم بود.

توی ذهنش اونو آورد جلوی صورتش!
داشت تموم می‌شد. برای همین می‌خواست در آخرین لحظات هم اونو ببینه.

پاشو بلند کرد.

-یاران ما! کارتان عالی بود.
-ارباب منم عالی بودم؟سعی کردم که بدون کثیفی ماموریت رو انجام بدم.

انگار هنوز وقتش نرسیده بود.
هنوز باید زنده می‌موند.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۱۸:۲۶:۰۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸

ابیگل نیکولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از همین طرفا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
با احتیاط به در خونه نزدیک شد و سعی کرد یه بارم که شده موقع در زدن رو در خونه ی ملت صاعقه نزنه!

تق! تق! تق!

درو نترکوند! می تونست یه بارم که شده بره پیش دیگران و پز اینو بده که موقع در زدن درو نترکونده!

- کیه!؟
- ارباب! منم!
- میگه منم! الان ما از کجا تشخیص بدیم، البته نکه نتونیم تشخیص بدیم! می خوایم خودت اعتراف کنی، که متوجه ابهت ما بشی!
- ارباب منم! ابیگل!

لرد درو باز کرد ولی مرگخوار غم زده ای که فکر می کرد در حال اخراج شدنه از ناکجا آباد سر در اورد.
- ارباب! می خواین منو اخراج کنین!؟
- نه سو! می خواستیم خادم جدیدمونو راه بدیم تو!

ابیگل با شنیدن کلمه خادم به حجم زیادی از ذق مرگی رسید، و ذوق مرگی مثل همیشه عواقب خوبی واسه ابیگل نداشت...

بوم!

و ابیگل ترکید و تیکه تیکه شد! هر کدوم از تیکه هاشم یه وری پرت شد و بعضی از تیکه هاشم خورد تو سر و صورت مرگخوارا.

- ما دکمه ی ترکیدنشو فشار دادیم! حالا تیکه هاشو جمع کنید بچسبونید بهم!

مرگخوارا شروا به جمع کردن تیکه های ابیگل کردن.
-ارباب من چششو پیدا کردم!
- منم یه چیز پیچ پیچی پیدا کردم که احتمالا رودشه!
- خوبه! ما چون به شدت به فکر تقویت هوشتون هستیم این پازل سختو دادیم حل کنید!


ویرایش شده توسط ابیگل نیکولا در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۰ ۱۲:۵۲:۱۹


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۱۷ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
با قدم های کوچکش به سمت در رفت...
-یک..دو..سه..چهار..پنج..شی

-دیاناااا زود باش درو باز کن تا با کروشیو توی سرت خوردش نکردم

صدای داد بلاتریکس رو شنید.قدم هاشو به سمت در تند کرد،وبلاخره درو باز کرد.
-بله بل..

-بله و درد چرا درو باز نمیکردی؟
داشتی چیکار میکردی؟

اون مثل همیشه نبود،چشماش.. غم داشت.اگه هر زمان دیگه ای بود با لوس بازیاش جواب بلاتریکس عزیزشو میداد،اما...

-داشتم وسایلمو جمع میکردم.

صورت بلاتریکس از حالت عصبانی به حالت ناراحت تغیر کرد،شایدم فقط دیانا اینطور حس میکرد.

-داری میری؟...از ارباب خداحافظی کردی؟

نه نکرده بود،از اربابش خداحافظی نکرده بود ....چون میترسید ،میترسید اگه بره پیشش دیگه نتونه به سفر بره.

-نه...سفر قندهار که نمیرم ،میرم خونمون و بعدش میام.

خونه؟ هنوزم به اونجا میگفت خونه؟..نه خونه ی اون اینجا بود.ریدل، زیر دستای اربابش...

بلاتریکس نفس عمیقی کشید.
-که اینطور..پس زودتر بیا اگه نباشی کی اینجارو شلوغ کنه و باعث سردرد منو شپشام بشه؟...خب فیلم هندی بسه من میرم پیش بقیه توهم اگه نمیخوای کسی بفهمه داری میری،الان حرکت کن بقیه نبیننت.

-باشه ...

سردو کوتاه درست برعکس دیانا !
دوباره درو باز کرد و بیرون رفت.

-شیش‌...هفت..هشت...نه
من برمیگردم ..ده..یازده.‌ خیلی زود ..دوازده ..منتظرم باش ...سینزده.. چهارده ،ریدل عزیز😼


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۱۴:۰۸
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6952
آفلاین
سرک کشید...

کاری که زیاد انجام می داد؛ هر چند که خیلی هم با ظاهر شخصیت خشن و پر ابهتش سازگار نبود.

-ارباب...کاری داشتین؟

لو رفته بود.

اولین بار نبود که لو می رفت. همیشه به شکلی سرو ته قضیه را هم می آورد. هر چند مخاطب فعلی اش کمی زرنگ تر از قبلی ها بود...و بدبختانه خیلی بیشتر از بقیه او را می شناخت. همین بود که کمی دستپاچه اش کرده بود.

-ما...کاری نداشتیم. می خواستیم بگیم روی ما اصلا حساب نکن و ما نیستیم!

صدایش لرزید. ناخودآگاه...
لرزش صدایش را اصلا دوست نداشت.
یعنی بلاتریس هم متوجه اش شده بود؟ سعی کرد از چهره اش حدس بزند...ولی موفق نشد.

بلاتریکس لبخند تلخی زد.
-می دونم ارباب...خوب می دونم.

لرد سیاه ولی، نمی دانست که بلاتریکس واقعا می داند یا نه. واقعا منظورش را فهمیده یا نه. ولی با شنیدن "ممنونم" زیرلبی، ولی از ته دل بلاتریکس، مطمئن شد که منظورش را درک کرده.
بعضی از انسان ها لازم نیست زیاد حرف بزنند...معانی عمیق پشت حرف هایشان برای پر کردن جای خالی کلمات کافی است.

-ما داشتیم رد می شدیم...سرک نمی کشیدیم. نگران هم نبودیم. از زیر در سایه دیدیم. سایه غول...سایه افسردگی. آخه می دونین که آدما افسردگی می کنن. افسردگی نمی گیرن. ما اینو می دونیم. توضیح هم داره، ولی به شما نمی گیم. خیلی پیچیده اس. خودتون بفهمین. به هر حال. ما سایه ها رو دیدیم که هی دور و بر شما بودن. ما خواستیم بیرونشون کنیم. چرا که تحمل هیچ سایه ای جز سایه خودمونو نداریم. به نظر ما یارانمون فقط باید زیر سایه ما باشن. می فهمین که؟

بلا می فهمید.
لرد سیاه هم می فهمید.
می فهمید و نگران می شد. بدتر از همه، نمی دانست چگونه به سادگی دست روی شانه بلاتریکس گذاشته و محکم و مستقیم به او بفهماند که کنارش است. که لازم نیست به تنهایی نگران شود. غصه بخورد یا حتی افسردگی کند. مردم چطور این کار را انجام می دادند؟

می خواست بگوید که می فهمد...که گاهی همه چیز سخت می شود...گاهی حتی سخت تر...
کمی از این بار را می شد تقسیم کرد...می شد شریک شد.
فقط می خواست بلاتریکس احساس تنهایی نکند.

-ما...الان می ریم...روی ما حساب نکنین. به هیچ وجه...ما غول می کشیم. زیاد می کشیم. ما هر چی موجود قوی و به ظاهر شکست ناپذیره رو شکست می دیم. اینا رو نگفتیم که روی ما حساب کنین. نه...فقط بدونین. ما همین نزدیکی ها هستیم. تنها دلیلش هم اینه که اتاقمون نزدیک اینجاست، نه چیز دیگه...

گفت و رفت...ظاهرا رفت...

ولی بلاتریکس، چیزی را که باید می فهمید، فهمیده بود.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۸ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
روزها می‌گذرن... جوری که فکرشم نمی‌کنی، با بی‌رحمی میگذرن.
یه روز... فکر می‌کنی امروز ته دنیاست. فک می‌کنی فردایی وجود نداره و امشب قطعا آخرین شبیه که زندگی می‌کنی... اما وقتی خواب سراغت میاد، می‌خوابی... یهو از خواب می‌پری و می‌بینی روز بعد شروع شده و تو با دست خالی، درست وسطش هستی.

آدم‌ها قوی‌تر از چیزی هستن که حتی تو قهرمانانه‌ترین خواب‌هاشون می‌بینن. حتی تو اون خوابی که با یه دست خالی و یه دست نسبتا خالی‌تر، با سه اژدهای شاخ دم مجارستانی می‌جنگی و اونارو تو یه قوطی کبریت زندانی می‌کنی.

یه روز با یه اتفاق فکر می‌کنی این دیگه از توان من خارجه... دیگه نمی‌شه... دیگه ممکن نیست.
اما با شروع روز بعد، می‌بینی که نه... هنوز سرپایی. هنوز هم می‌تونی... باور کن!

بلاتریکس هم از این قضیه مستثنا نبود.
اون روز درست از همون روز‌ها بود.
از روزهایی که اگه با بلاتریکس رو در رو شی، با موجودی رو‌به‌رویی که صد رحمت به اون سه اژدهای شاخ‌دم مجارستانی.
از اون روز‌ها که موهاش تو کل خونه ریخته بود و شبیه تیغ جوجه تیغی فرو می‌رفت تو دست و پای هرکی که سهوا بهشون بر‌می‌خورد.
لپ کلام این که بلاتریکس عمیقا ناراحت بود.
چراش رو نه من می‌گم، نه شما بپرسین؛ چون حقیقتا نمی‌دونم.
اما قضیه جدی بود. در حدی که رودولف حتی نخواست شانسش رو امتحان کنه. خودش بالشتش رو برداشت و رفت تو راهرو، پاشو به میز بست و خوابید.

بلاتریکس موند و اتاقش و غول غصه‌اش، که هی داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. یعنی خود مشکلش غول نبود‌ها... بزرگ بود راستش... اما غول... نه خب.
اما خب فکر کنین که موندین تو اتاق، با یه مشکل بزرگ... هی هم دارین افسردگی می‌کنین... خب غول می‌شه دیگه!
می‌دونین که؟... آدم‌ها افسرده نمی‌شن... افسردگی می‌کنن... نفهمیدین؟ توضیح می‌دم خدمتتون.
ببینین شما وقتی خیلی غصه دارین، ترجیح می‌دین بشینین زل بزنین به دیوار و هی به خودتون تلقین کنین که چقدر بدبخت و بی‌چاره‌این و به همه چیزای بد دنیا فکر می‌کنین تا حالتون بدتر بشه... یعنی هی افسردگی می‌کنین. اگه اینجوری نیستین... بهتون تبریک می‌گم... چون یا تا‌حالا عمیقا غصه نخوردین، یا مغزتون عمیقا سالمه! که در هرحال امیدوارم همیشه همینجوری بمونین.

خلاصه... بلاتریکس همینجور نشست غصه خورد. تا اینکه هکتور جرئت به خرج داد و با پاتیل کوبید فرق سر بلا... بلا به خواب نازی فرو برده شد... خب به زور بود... اما مهم این بود که خوابید.
وقتی صبح با یه شاخ رو سرش که در اثر ضربه هکتور بوجود اومده بود بیدار شد، دید سر ظهره... باورش نمی‌شد اما دیشب از غصه دق نکرده بود... صبح شده بود و اون باید به سر‌کارش می‌رفت... چندین پرونده داشت که باید بهشون رسیدگی می‌کرد... متاسفانه یا خوشبختانه، کار غم و غصه سرش نمی‌شد. محفلیونی که باید از زیر زبونشون حرف بیرون می‌کشید، تو شکنجه‌گاه منتظرش بودن، تسترال‌ها به غذا احتیاج داشتن و مرگخوارای آینده، منتظر خالکوبی مرگخواریشون بودن. و همین کار اونو برای چندین ساعت از غول غصه حفظ کرد.
غول کوچک و کوچک‌تر شد و در آخرین ساعات کار، تنها یه مشکل بزرگ ازش موند. هنوز بزرگ بود... اما از وحشتناکیش کم شده بود. الان فقط یه مشکل بزرگ بود که نمی‌تونست بلاتریکس رو بکشه و فقط می‌تونست چندساعت قبل خواب، روانش رو به هم بریزه.
هنوز ناراحت بود... هنوز این غصه رو دلش سنگینی می‌کرد... هنوز افسردگی می‌کرد... هنوز هی می‌گفت اگه بازم اینجوری شه چی؟ اگه بازم این اتفاق بیوفته چی؟ اگه کاری از دستم برنیاد چی؟ اگه اینبار از اینم بدتر شه چی؟ اما می‌دونست فردا صبح، زندگی باز شروع می‌شه و چه بخواد و چه نه، باید زندگی کنه.

خلاصه که همین... زندگی ادامه داره!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.