هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   4 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸

Baharak


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از پریویت درایو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 5 کارگاه داستان نویسی | ایفای نقش

سارا اِسپَنسِر چوب جادوی خود را خرید و به سوی ایسگاه قطار حرکت کرد. مادر و پدرش ماگل بودند.
اما او قرار لود به هاگوارتز برود !
در ایسگاه قطار به دنبال ردیف نه و سه چهارم بود که پسری را دید. پسرک هم همانند او چوب جادو در دست دارد. سارا پرید بغل مادرش و از پدرش خداحافظی کرد و به دنبال خودش چرخ دستی پر از وسایل جادو بود را برداشت و به دنبال پسر رفت کنار او قرار گرفت . رو به پسر کرد:
_سلام! من سارا هستم.
_سلام! منم تام هستم.
_چگونه باید به ایستگاه قطار سریع و سیر هاگوارتز بریم؟
_دنبال من بیا
تام دست سارا را گرفت و او را کشید و به سمت دیوار دوید. سارا خیلی ترسید و چشمانش را بست ولی دوباره آن ها را باز کرد دید که از دیوار رد شد!! با خودش گفت وااااای عجیبه! قطار هاگوارتز بسیار زیبا بود و با بقیه قطار ها تفاوت داشت. تام و سارا وسایلشان را به مامور قطار دادند و سوار قطار شدند . مناظر بسیار زیبا بود اما دربرار زیبایی هاگواترز هیچ بود. تام و سارا ردا هایشان را پوشیدند و به سالن اصلی هاگوارتز رفتند. آن ها سال اولی بودند. پس باید گروه بندی میشدند. اسم تام را اول خواندند . تام بلند شد و روی صندلی نشست . مینروا مک گوناگال کلاه را روی سر تام گذاشت . کلاه به حرف آمد:
-در وجودت علم و دانش زیادی میبینم . کمی هم شیطون هستی. اممممم.... گریفیندور!
همه دست زدند از جمله سارا. تام به سارا نگاه کرد و لبخند زد و کنار او امد .که پرفسور مک گوناگال گفت : سارا اسپنسر!
سارا کمی مکث کرد ولی روی صندلی نشست. کلاه گفت : تو بسیار شجاع هستی. دختر اروم ولی عاقلی هستی پس جای تو میره تو.... گریفیندور!!!
سار پرید و رفت کنار تام سر میز نشست. تام گفت چه عالی که هم گروهی شدیم
-منم خیلی خوشحالم!
.............................................
پایان

یکم سریع پیش برده بودی داستانتو. راجع به شخصیتایی نوشته بودی که ما عملا هیچ پیش زمینه ای ازشون نداریم. توصیفاتت هم خیلی خلاصه شده بودن. سعی کن داستانت رو یکم برای خواننده بازتر کنی. بیشتر توصیفات کن، خواننده هارو با شخصیتا و محیط و حال و هوای داستان آشنا کن.
در مورد ظاهر پستت... اول اینکه در پایان جملاتت علائم نگارشی رو رعایت کن. دوم اینکه وقتی دیالوگ تموم میشه و میخوای توصیف بنویسی دوتا اینتر بزن.
منتظر یه پست بهتر ازت هستم.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۰:۳۲:۲۵



http://bahar12123.blogfa.com/

همه ی پرسپولیسیا


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۶ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
تصویر شماره11. یک شب مهتابی بود باد به داخل اتاق می آمد و صدای جیرجیرک ها مانند شعری زیبا در اتاق می پیچید هری داخل اتاق روی تخت خود دراز کشید و خوابیده بود بی خبر از دنیایی که بعد از تابستان انتظارش را می کشید• در خواب ناز بود که صدایی آشنا به گوشش رسید صدا به آرامی می گفت:هری پاتر !بیدار شوید هری ناگهان با شنیدن صدا از جا پرید صاحب آن صدای جیر جیر مانند را می شناخت در تاریکی کورمال کورمال به دنبال عینکش ودکمه چراغ مطالعه گشت همین که دکمه را فشار داد با خوشحالی فریاد زد دابی تو اینجا چه می کنی!؟دابی هم که از دیدن هری خوشحال به نظر می رسید جواب داد برای دیدن شما به اینجا آمدم هری پاتر.هری لبخندی زد و چشمانش که خستگی در آن موج می زد مالید در آن شب زیبا که او از هیچ چیز دنیای جادوگران خبر نداشت این (آمدن دابی) می توانست برایش بهترین اتفاق باشد بنابراین بی معطلی پرسید دابی از آن طرف ها چه خبر؟آن جا همه چیز خوب پیش می رود؟دابی سرش را تکان داد و گفت هری پاتر در مدت نبود شما اتفاق های زیادی افتاده است
+ مثلا چه اتفاقاتی؟نکنه که به قوانین جدید هاگوارتز مربوط می شه یا اینکه به که دامبلدور!؟
هری همیشه نگران و در فکر هاگوارتز بود و زیاد به بقیه اتفاقات فکر نمی کرد
+نه قربان این از اینجور خبر ها نیست هاگوارتز همیشه استواره هری پاتر
هری نفس عمیقی کشید و پرسید پس تو برای چه کاری به اینجا آمدی؟آن هم این وقت شب! دابی سرش را پایین انداخت و جواب داد هری پاتر خود دابی هم نمی داند برای چه کاری آمده
+ چی دابی نمی دونی که چرا به اینجا آمدی!؟ یعنی فقط بر حسب اتفاق در اینجا ظاهر شدی؟
دابی که دید نگرانی در چشمان هری موج می زند جواب داد نه قربان انقدرها هم برحسب اتفاق نبود برای من مشکلی پیش آمده که... دابی لحظه ای سکوت کرد سپس ادامه داد که دابی خجالت می کشد به هری بگوید
+ دابی مشکلی نیست به من بگو شاید بتوانم دردی از تو دوا کنم
+ هری پاتر همیشه مهربان بوده و هست مرلین او را حفظ کند او یک بار مرا از دست ارباب سختگیرم نجات داده است من به او مدیونم
هری سرخ شد و گفت نه بابا اینطور ها که تو می گویی نیست من که کاری نکردم دابی با جیرجیر گفت چرا شما مرا نجات دادید شما.. هری میان حرف دابی دوید و گفت آرام تر حرف بزن همه خوابیده اند .دابی سرش را تکان داد و دیگر چیزی نگفت هری ادامه داد حالا مشکلت چه بود دابی؟ دابی با چشمانی که به اندازه توپ تنیس بود به هری زل زد و گفت هری پاتر شما خیلی مهربانید و می توانید احساسات یک جن خانگی بیچاره را درک کنید ولی دیگر اصیل زاده ها نمی توانند آن ها فکر می کنند ما جن های خانگی احساس و عواطف نداریم قلب نداریم فکر می کنند ما نگران نمی شویم دلخور و غمگین نمی شویم شاد نمی شویم و فکر می کنند ما... جن های خانگی عاشق نمی شویم هری با شنیدن کلمه عشق از دهان دابی کمی جا خورد ولی بعد با خنده گفت به به دابی کی تشریف بیاریم عروسی ؟دابی لبخند مختصری زد و جواب داد هنوز معلوم نیست هری پاتر
+ اسمش چیه دابی؟
+لیزارو قربان!لیزارو
+جالبه کجا باهم آشنا شدید؟
+ تو خونه ارباب مالفوی
+مگه بازهم به آنجا برمی گردی؟
+بعضی وقت ها برای دیدن لیزارو می رفتم ولی..
ناگهان دابی فریاد عجیب و غمگینی سر داد و سپس گفت هری پاتر من می خواهم در کنار لیزارو زندگی کنم و شاید هیچ وقت پیش شما بازنگردم اخه او به ارباب سابقم بسیار وفادار بود و هست و من هم برای رفتن به کنار او باید عذاب بکشم هری تا خواست چیز دیگری بپرسد دابی یک عالمه نامه در دستش قرار داد و گفت هری پاتر قول بده که یک هفته بعد از رفتن من این نامه ها را باز کنی!
+چرا یک هفته بعد دابی؟
+ خودتون می فهمید هری پاتر ولی قول می دید که یک هفته بعد از رفتن من این نامه هارا باز کنید؟
+ولی دابی..
+خواهش می کنم هری پاتر
+ باشه قول می دم زودتر بازشون نکنم قول می دم!
+دابی از شما سپاسگزاره
در این موقع دابی محکم هری را در آغوش کشید و گفت من به پیش لیزارو باز می گردم و در کنار او زندگی می کنم ارباب هری خواهش می کنم بعد از رفتن من مراقب خود باشید. هری که از حرکات دابی حیرت زده شد بود پرسید این کارها برای چیست دابی ؟یک جور رفتار می کنی که انگار قرار است... دابی میان حرف هری پرید و گفت من وقت زیادی ندارم قربان امید وارم مرا به خاطر بسپارید با آن که ناگذیر به خدا حافظی ام هری احساس کرد دابی اصلا حال و روز خوشی ندارد
+ دابی چه اتفاقی افتاده؟تو داری گریه می کنی!؟
+ دوری از شما برایم سخت است هری پاتر ولی باید بروم به دوستانتان هم سلام برسانید خداحافظ هری پاتر
+ دابی صبر کن!
اما دیگر دیر شده بود دابی بار دیگر غیب شده و هری را تنها گذاشته بود هری نامه ها زیر تخت گذاشت تا مبادا دست پسرخاله اش دادلی دورسلی به آن ها برسد تا یک هفته بعد خودش آنها را باز کند سپس چراغ را خاموش کرد و با اندیشیدن به دابی و عشق جدیدش به خواب رفت روز ها در پریوت داریو می گذشت و هری فقط به امید خواندن نامه های دابی و رفتن به هاگوارتز زنده بود بالاخره روز موعود فرا رسید روز باز کردن نامه ،هری صبح خیلی زود بیدار شده بود تا در خلوت نامه ها را بخواند :
از طرف دابی برای هری پاتر و دوستانش
هری پاتر عزیز که الان درحال خواندن نامه ای باید بگویم که من در مدتی پیش عاشق لیزارو شدم ولی او به علت سنگدل بودن این موضوع را درک نمی کرد او و دیگر جن های خانگی مرا فردی ترد شده می دانستند و هرگز علاقه ای به بودن با من نشان نمی داند ولی من صبور و عاشق بودم و برای دیدن لیزارو حتی حاضر بودم به عمارت اربابی مالفوی ها باز گردم اما یک رو ز که به آنجارفتم ویکو جن خانگی را دیدم که او هم لیزارو را دوست داشت ولی نه به اندازه من ولی او چون در آن خانه مورد توجه همه بود لیزارو او را بیشتر دوست داشت اما...یک روز بلاتریکس به خانه ارباب سابقم آمد او داشت طلسم شیطانی و مرگبار اجی مجی را به اجرا در می آورد که ناگهان آن پرتو سبز رنگ به لیزارو خورد و او ...
من از دیدن صحنه سخت عصبانی و از خود بیخود شدم و چنان پای بلاتریکس را گاز گرفتم که اشکش در آمد سپس با بغل کردن جسد لیزارو از آنجا غیب شدم .
هری دقیقا در همان جا تیکه ای از پیام امروز پیدا کرد که نوشته بود دابی جن خانگی تحت تعقیب ! جایزه برای سر او ۱۱۰گالیون!هری که ناراحت بود ادامه نامه را خواند:
هری عزیز من جسد زیبای لیزارو را با دستان خودم دفن کردم و پس سوگواری پیش ویکو برگشتم تا این خبر را به او بدهم ولی برای اواصلا این قضیه مهم نبود. او با جن خانگی دیگری رابطه داشت و این موضوع حسابی به غرور من برخورد هری پاتر اکنون که داری این نامه را می خوانی باید بگویم که من در عماق رودخانه ام زیرا همانطور که گفتم من عاشق او بودم آن هم از کودکی ولی او نه تن به آزادی داد و نه تن به قضای عشق من او را خیلی دوست داشتم و زندگی بعد از او برایم غیرممکن است تصمیم گرفتم با تو خداحافظی کنم (زیرا تو و دوستانت تنها دوستان و یاران من بودید )و بعد خود را از بالا پل به درون رودخانه بیندازم امیدوارم مرا فراموش نکنید قربان!
دابی جن خانگی آزاد!
هری آرام آرام اشک ریخت مرگ دابی به دلیل عشق بود عشقی که کسی آن را درک نمی کرد!هری نامه را به قلبش نزدیک کردو آرام زمزمه کرد دابی!

سلام به مدیر گروه ببخشید اگه بد بود آخه من زیاد تو عاشقانه نوشتن مهارت ندارم ولی چون موضوعی پیدا نکردم اینطور نوشتم امیدوارم زیاد بد نشده باشه

جالب و خلاقانه بود. فقط چند مورد ایرادات ظاهری داشتی.
حتما انتهای جملاتت نقطه بذار. خیلی جاها جمله ها به هم متصل شده بودن و خواننده دچار اشتباه میشد.
دیالوگ ها رو به شکل محاوره بنویس. اینطوری خواننده بهتر با متنت ارتباط برقرار می کنه. و حتما اینطوری بنویس:


دابی میان حرف هری پرید و گفت:
- من وقت زیادی ندارم قربان. امید وارم من رو به خاطر بسپارید. با این که ناگزیر به خدا حافظی ام.

هری احساس کرد دابی اصلا حال و روز خوشی ندارد.
- دابی چه اتفاقی افتاده؟تو داری گریه می کنی!؟


فقط از - استفاده کن.

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۰:۱۹:۰۵

مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸

هلن مونرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ سه شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۱ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
هری لباس های خوابش را پوشیده بود و داشت برای خواب اماده میشد که ناگهان صدای درآمد اهسته از جاش بلند شدو به سمت در رفت ، در رو باز کرد
و دابی را دید.
-سلام هری میدونم دیر وقته ولی میشه یه چیزی بپرسم؟

هری لبخندی زد.
-البته چرا که نه بیا تو!

دابی وارد اتاق هری شد و به سمت تخت رفت.

هری که از آمدن دابی تعجب کرده بود گفت:
-خب دابی چی رومیخوای بدونی؟

دابی کمی مکث کرد و بعد شروع به حرف زدن کرد.
-هری چرا درختا رو شب کریسمس میبرن مگه درختا جون ندارن که این کارو میکنن؟
تا حالا کسی به خودت گفته که ایا تو دوست داری سرت ازتنت جداشه؟
هری کمی مکث کرد.
- میدونی درخت کریسمس نمادی از روح زنده مسیح هست البته درسته که کار جالبی نیست ولی این یه سنت دیرینه هست.

دابی که جواب سوالش رو گرفته بود،اهسته به سمت در حرکت کرد وقتی که داشت درو می بست به سمت جایی که هری نشسته بود برگشت واهسته لب زد .
-کریسمس مبارک




تصویر شماره ی یازده

این بار از نظر سرعت پیشبرد داستان، خیلی بهتر بود. ولی اگر قراره ما توی یک پست داستانی رو شروع کنیم و تا آخرش پیش بریم، باید یه گره، یه مشکل، که نقطه اوج داستان محسوب میشه داشته باشیم. نه اینکه صرفا یه مکالمه ی ساده، بدون درگیر کردن ذهن خواننده بنویسیم.
با اینحال، اینجا متوقفت نمی کنم. با ورود به ایفای نقش، این مشکل حل میشه و بهتر متوجه میشی.

تایید شد.

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط Baharcb886@gmail.com در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۷ ۱۳:۱۹:۳۹
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۷ ۲۳:۴۶:۲۱

من ن فیکم ن آس ن خاص
من اینم
یه هافلی با کلاسم


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۰۹ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸

هلن مونرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ سه شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۱ جمعه ۲۹ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 8
آفلاین
روزی چاه دنیای جادوگران گرفت.
و دامبلدور از محفل و لرد سیاه هم از خانه ی ریدل برای رفتن به تنها دستشویی سالم در دنیای جادوگران بیرون زدند.
اما درست زمانی که پای یکی به دمپایی آبی دستشویی رسید،پای دیگری هم به آن یکی دمپایی رسید.
-ما میخوایم اول بریم
-ولی من اول اومدم تام

لرد سیاه عصبانی شد.
-ما مقدم تریم اگه نذاری بریم تو باهات دوئل میکنیم!

دامبلدور کوتاه نیامد و پیشنهاد لرد را قبول کرد.

آنها در رینگ دوئل ایستادند.
نجینی مار محبوب لرد شروع به ماساژ دادنش کرد و هاگرید هم قلنج های دامبلدور را میشکاند.
آنها دوئل را شروع کرده و به سوی هم آوادا...پرتاب میکرند. و پس از ساعت ها تلاش در نهایت یکی بر روی زمین افتاد.

اگه قبول کنین میگم کی بود

نباید بر خلاف چارچوب کتاب بنویسی. شخصیت های لرد و دامبلدور رو نباید ساده و مسخره جلوه بدیم. هر کدومشون از شخصیت های مهم و جدی دنیای جادویی بودن.
علاوه بر این، خیلی سریع نوشتی. توی دو جمله‌ی آخرت دوئلشون رو نوشتی و تموم شد؟
باید با حوصله و کامل، جزئیات رو بیان کنی. فضای اطراف و حالت شخصیت ها رو توصیف کن.
خوندن پست های تایید شده‌ی قبلی هم می تونه بهت کمک کنه.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۷ ۰:۳۱:۳۵

من ن فیکم ن آس ن خاص
من اینم
یه هافلی با کلاسم


کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸

abolhasan


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۹ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۰ جمعه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img539444b303dc1.png
پیتر پتی گرو: بچه ها، بچه ها صبر کنید!
سیریوس بلک: چی شده پانمدی؟
پیتر: وایسا نفسم بند بیاد
پانمدی نفس عمیقی کشید و ادامه داد
- کلوپ دوئل راه انداختن
ریموس لوپین: چی؟!
- واقعا میگم با اجازه و حضور اساتید بچه ها هم میتونن با هم دوئل کنن بچه ها همه ریختن اونجا، تازهـــــ شایعه شده دامبلدور با فلیت ویک قراره ی دوئل دوستانه داشته باشن
لوپین: چرت میگن
- حالا بیاید بریم، ی نگاه که ضرر نداره، ما که میخوایم ول بچرخیم بریم اونجا بچرخیم
سیریوس: همچین هم بد نمیگه ها، اوممـــم...نظر تو چیه جیمز؟... جیمز، جیمز به چی نگاه میکنی؟
جیمز پاتر با نگاه مو شکافانه ای همراه با اخم به مسیر قدم های دختری با چشمان آبی و موهای قهوه ای که تا کمرش می آمد، خیره شده بود
جیمز: اون اسنیپ خیلی دور و بره لی لی میچرخه، کی باشه کار دست خودم و خودش بدم
لوپین: یکی دیگه خرجشو میده، تو نگرانشی؟...بیا نگاه کن همونقدری که تورو آدم حساب نمیکنه به اونم محال نمیذاره
سیریوس بلند میخندید اما جیمز از عصبانیت بر افروخته شده بود
لی لی اونز: شما پسرها نمیرین دوئل تماشا کنین؟
جیمز: عه! توهم داری میری اونجا..چرا چرا ما همین الان داشتیم میرفتیم، مگه نه بچه ها؟
- آره، منظریم شما بیای؟
سیریوس: بیا بریم دیگه جیمز
لی لی چند قدمی از آنها دور شده بود اما هنوز جیمز به مسیر آمدن او چشم دوخته بود
- صبر کن ی لحظه کار دارم... هی اسنیپ، چطوره ی دوئل دوستانه تو کلوپ داشته باشیم؟
سوروس اسنیپ: داری منو به مبارزه دعوت میکنی؟
جیمز: ی جورایی
- بیشتر از تو مشتاق این مبارزم، به عینکت بند بنداز نشکنه
-اوه باشه، فقط توهم کش شلوارتو سفت کن، میدونی آخه زشته، هم بزرگتر هست هم چند تا دختر اونجا هست
تصویر شمار9

دوستان اگه مایل بودند ادامه هم قرار میدم، اما ی مقدار طولانیه

خب... اول از همه بگم که نیازی نیست ادامه بدی. همین یه پست واسه ورود به ایفای نقش کافیه که تصمیم بگیرم تاییدت کنم یا نه.
یه سری از کلمات اصلا مناسب فضای اینجا نیستن که به کار ببریشون. رعایت کن لطفا.
پیتر پتی گرو معروف بود به دم باریک. پانمدی هم سیریوس بود.
خیلی خیلی سریع پیش بردی داستان رو. جا داره بیشتر توصیف کنی.

فعلا تایید نشد!


ویرایش شده توسط abolhasan در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲ ۱۱:۴۸:۵۵
ویرایش شده توسط abolhasan در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲ ۱۱:۵۳:۱۷
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲ ۲۳:۰۵:۳۲

AS.MALEKI


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۴ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
تصویر 2


هری وارد رینگ میشه ؛ از تو چشمای تماشاچیا میتونه بخونه که نمیتونه از دست این جونور غولپیکر جون سالم به در ببره .
همونطور که هرماینی بهش یاد داده بود جارو شو احظار میکنه . همه تماشا چیا مبهوت به جارو نگاه میکنن و از گروه گیریفیندور چیغ شادی بلند میشه یهو مالفوی یا صدای بلند ناسزایی میگه و همون لحظه سکوت برقرار میشه .
پرفسور مک گونگال: 10امتیاز از گروه اسلیترین کم میشه .
هری از خوشحالی نگاهی به مالفوی میکنه میبینه دهنش وا مونده .
گرمایی رو پشت سرش حس میکنه و یاد اون اژدهای مجارستانی میوفته تا به خودش میاد آتیش نصف لباسشو جذغاله میکنه سوار جاروش میشه و به پرواز در میاد .
اژدها رو میبینه که بال های پوسیدشو باز میکنه . هری شروع به اوج گرفتن میکنه ولی باز هم آتیش اژدها بهش میرسه و باعس آتیش گرفتن سیخ های جاروش میشه تا به خودش میاد جاروش به پودر های خاکستری تبدیل میشن و شروع به سقوط کردن میکنه به تماشاچیهای زیر پاش نگاه میکنه و لبخند رضایت رو تو صورت مالفوی میبینه و برعکس نگرانی تو صورت دوستاش و پرفسور مک گنگال موج میزنه تا پرفسور رو میبینه یاد درس تغییر شکل میوفته و از فرط شادی در بین آسمون و زمین چوبشو به سمت اژدها نشونه میگیره .
هری : وقتشه به یک موش کوچولو تبدیل بشی گندبک .
و پهو اون اژدها به یک میش سفید تبدیل میشه . هری در حالی که خودشه به زمین نزدیک تر میبینه جاره دوستش را فرا خوانی میکنه و خودشو نخات میده . بر زمین میشیته و تخم طلا رو بر میداره و با موش کوچولو به نزد تماشاچیان میره .
هری : اینم اون ازدهای خطرناک با تخم بزرگ تر از خودش .
رون و هرماینی با سرعت بغلش میکنن و هرماینی در گوشش میگه .
با کمک تو زشت ترین و خنده دار تیرن حالات صورت رو تو مالفوی دیدم و رون با اون گیش های تیزش حرفش را با تمام وجور تایید میکند .
تموم

این بار خیلی بهتر بود. ولی اشکالات تایپی خیلی زیادی داشتی! و البته احضار درسته.
حتما حتما قبل ارسال بخون پستت رو.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۱۵:۴۷:۳۸

به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸

a.r.g


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۳ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۴۱ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 1
هری با شاخدم می جنگد اما شاخدم هری را به زمین میکوبد و به او حمله میکند هری که بدنش به شدت بدنش درد دارد از جادوهای زهنی استفاده میکند و خنجری به درون قلب شاخدم فرو میکند اما شاخدم مقاومت میکند گلوله ای آتشین به سمت هری شلیک میکند هری که مبهوت عظمت گلوله آتشین شده بود متوجه اوضاع نشد و برای ساخت سپر دیر اقدام کرد.هری که از درد به خودش میپیچید باخودش زمزمه کرد:یعنی این آخرشه؟

امممم... ببین، خیلی کوتاه نوشتی و در واقع اصلا داستان نبود. انگار که یه صحنه رو بخوای بدون جزئیات تعریف کنی. با حوصله بنویس؛ همون جمله‌ی هری با شاخدم می جنگد اما شاخدم هری را به زمین میکوبد و به او حمله میکند، به اندازه‌ی دو پاراگراف جای نوشتن داشت!
فضا رو توصیف کن، از حالت شخصیت ها بنویس، همه اتفاقات رو با جئیات بنویس. شروع و پایان و نقطه اوج برای داستانت در نظر بگیر.
انتهای جملاتت هم حتما علامت بذار.
می تونی یه نگاه به پست های تایید شده ی قبل بندازی تا دقیق تر متوجه منظورم بشی.
منتظرم با یه پست بهتر برگردی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۱۵:۱۲:۲۵


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۱ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸

هریت السمیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۰ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از وستروس،هاگوارتز،کمپ دورگه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
تصویر 8
دامبلدور دستی به ریشش کشید و به شمشیر یاقوت نشان نگاه کرد.
- پسدوباره برگشته به خونه اش درسته؟ شمشیر زیبا. شمشیر عشق و شجاعت. البته. گدریک عاشق خونه اش بود عشق اونه که هنوز هاگوارتزو سرپا نگه داشته.
نیم نگاهیبه فوکس اداخت. «و البته تو. هیچوقت قرار نیست این مرموز بازیا رو تموم کنی و بهم بگی...تو کی هستی فوکس.» پرنده زیبا سرش را خم کرد و با چشم های معصوم نگاهش کرد. دامبلدور آهی کشید و شمشیر را برداشت. البته، نگران تیغه تیزش نبود. یادش آمد که گودریک همیشه چه میگفت:«تیغه ی من به مردان شجاع آسیب نمی رسونه.» و روونا میخندید:«یا به زنای شجاع؟»
- آره.. آره به زنای شجاع.
پیرمرد دردی از دلتنگی در وجودش احساس کرد. دستمال گلدوزی شدهای از روی میز مدیریت برداشت و همزمان که تیغه را برق می انداخت، در اندیشه هایش فرو رفت.
- تو هرکسی که پشت این میز نوشته رو دیدی درسته فوکس؟ هرکسی که یه روزی این تیغه زیبا رو تمیز رده. حتی خود گودریک رو.
فوکس طوری به او نگاه کرد انگار میگفت:«خود تو کسی بودیکه اینجا مینشستی.همون کسی که بارهای بدنیا اومدی.»
البته. این وطیفه او بود. به عنوان بهترین دوست چهار بنیانگذار. به عنوان استاد نامیرایشان.
سری تکانداد. وقتش بود افکار قدمی را بیرون کند. فعلا فق باید به روبه رو نگاه میکرد. به سیاهی پیش رو. وبه... هورکراس ها.
- هری جوان لیاقتش رو داشت. البته خودش اینو نمیدونه. ولی به زودی می فهمه. به قول هلگا:خبر ندشتن خیلی امنتره.
با خود خندید:هلگای آرام. اگرچه بعضی وقتا تنبل میشد. موندم چطور همگروهیاش ادمایی مثل اون پسر سدریک دیگوری میشن. تو میدونی فوکس.
دو باره خدید:اگه بدونن مدیر داره با خودش حرف میزنه همین الان زنگ میزنن سنت مانگو. بهتره به کارهای مدیریتمون برسیم فوکس. اول بذار اون طومار وحشتنا ک از وزارت خونه رو بخونیم. تو میتونی حواست باشه که وسطش خوابم نبره!
شمشیر را کنار فوکس گذاشت.
نامه را برداشت. دور و اطراف را گشت. داخل کشویش را نگاه کرد اما ...
- فوکس. چاقوی نامه بازکن من رو ندیدی؟
پرنده سری تکان داد که معنایش شاید این بود:واقعا من این احمق رو انتخاب کردم؟ گودریک پیشخودش چی فکر کرده که از این درس میگرفته؟
با نوکش آرام به شمشییر اشاره کرد. دامبلدور خندید:اگه گودریک میفهمید از شمشیر عزیزش واسه باز کردن نامه استفاده کردیم چی میگفت.
فوکس با چشمش لبخند زد.

تا بیست و چهار ساعت فرصت ویرایش پست رو داری. از طریق گزینه ویرایش، پایین پستت.
به جای زدن پست جدید، ویرایشش کن. البته اگر ناظر هنوز ویرایش پایین پستت رو اضافه نکرده.
توی اون بخشی که اضافه کردی، همون مشکل تفاوت با کتاب هست. دامبلدور هیچ وقت استاد بنیان گذراران هاگوارتز نبوده. خودش هم توی هاگوارتز درس خونده.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۱۴:۴۱:۲۹

من دیوانه ام
اگر چیپس ها،کتاب ها، هارد ها و فلش های پر از فیلمتان را دوست دارید، از من فاصله بگیرید.
با عشق
نویسنده قلابی، دختر کاغذی، هلن پراسپرو
*اینجا دنیا آرام است.*


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸

هریت السمیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۰ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از وستروس،هاگوارتز،کمپ دورگه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
تصویر 8
دامبلدور دستی به ریشش کشید و به شمشیر یاقوت نشان نگاه کرد.
- پسدوباره برگشته به خونه اش درسته؟ شمشیر زیبا. شمشیر عشق و شجاعت. البته. گدریک عاشق خونه اش بود عشق اونه که هنوز هاگوارتزو سرپا نگه داشته.
نیم نگاهیبه فوکس اداخت. «و البته تو. هیچوقت قرار نیست این مرموز بازیا رو تموم کنی و بهم بگی...تو کی هستی فوکس.» پرنده زیبا سرش را خم کرد و با چشم های معصوم نگاهش کرد. دامبلدور آهی کشید و شمشیر را برداشت. البته، نگران تیغه تیزش نبود. یادش آمد که گودریک همیشه چه میگفت:«تیغه ی من به مردان شجاع آسیب نمی رسونه.» و روونا میخندید:«یا به زنای شجاع؟»
- آره.. آره به زنای شجاع.
پیرمرد دردی از دلتنگی در وجودش احساس کرد. دستمال گلدوزی شدهای از روی میز مدیریت برداشت و همزمان که تیغه را برق می انداخت، در اندیشه هایش فرو رفت.
- تو هرکسی که پشت این میز نوشته رو دیدی درسته فوکس؟ هرکسی که یه روزی این تیغه زیبا رو تمیز رده. حتی خود گودریک رو.
فوکس طوری به او نگاه کرد انگار میگفت:«خود تو کسی بودیکه اینجا مینشستی.همون کسی که بارهای بدنیا اومدی.»
البته. این وطیفه او بود. به عنوان بهترین دوست چهار بنیانگذار. به عنوان استاد نامیرایشان.
سری تکانداد. وقتش بود افکار قدمی را بیرون کند. فعلا فق باید به روبه رو نگاه میکرد. به سیاهی پیش رو. وبه... هورکراس ها.
- هری جوان لیاقتش رو داشت. البته خودش اینو نمیدونه. ولی به زودی می فهمه. به قول هلگا:خبر ندشتن خیلی امنتره.
با خود خندید:هلگای آرام. اگرچه بعضی وقتا تنبل میشد. موندم چطور همگروهیاش ادمایی مثل اون پسر سدریک دیگوری میشن. تو میدونی فوکس.
دو باره خدید:اگه بدونن مدیر داره با خودش حرف میزنه همین الان زنگ میزنن سنت مانگو. بهتره به کارهای مدیریتمون برسیم فوکس. اول بذار اون طومار وحشتنا ک از وزارت خونه رو بخونیم. تو میتونی حواست باشه که وسطش خوابم نبره!

جالب بود؛ ولی یکم از چارچوب کتابا خارج شده بودی. مثلا دامبلدور نامیرا نبود.
نباید با کتاب تناقض داشته باشه.
و اینکه حتما قبل ارسال، یه دور از روی متنت بخون تا اشکالاتش رو متوجه بشی و رفعشون کنی.

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۱۴:۳۷:۰۶

من دیوانه ام
اگر چیپس ها،کتاب ها، هارد ها و فلش های پر از فیلمتان را دوست دارید، از من فاصله بگیرید.
با عشق
نویسنده قلابی، دختر کاغذی، هلن پراسپرو
*اینجا دنیا آرام است.*


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۶:۳۳ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸

فلور دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۴۷ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۶:۲۲ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره 3
اسنیپ در حال نگاه کردن به آینه نفاغ انگیز بود و لیلی رادر آغوش خود می دید .
لیلی عزیزم من به خاطر تو از هری محافظت میکنم اما اجازه میدم به خاطر جیمز تازمانی که بهش حقایق رو بگم به من نفرت بورزه لیلی من تورو از دست دادم و نتونستم ازت محافظت کنم حالا با مراقبت از بچه ای که به خاطرش کشته شدی صعی در جبران دارم
در اتاق کمی باز می شود اسنیپ که از این حرکت غافل نمانده بود گفت :
کی اون جاست ؟خودتو نشون بده .
هری در زیر شنل نامریی میخکوب می شود اصلا نمی خواست اسنیپ متوجه ورود او بشود
باورش نمی شد که این حرف ها را از زبان اسنیپ شنیده باشد یعنی واقعا اسنیپ از مادر او حرف میزد نه امکان نداشت چنین باشد شاید او از یک لیلی دیگر حرف میزد بله حتما همین طور بود افکار هری با صدای اسنیپ پاره شد
ـجواب بده .کی هستی؟ شنل نامریی پوشیدی یا سرخورده شدی؟ گفتم کی هستی.
هری به آرامی کمی جلو رفت و مقابل اسنیپ ایستاد. یعنی ممکن بود اسنیپ لیلی و جیمز دیگری بشناسد که بر حصب اتفاق اسم پسرشان هری باشد و برای نجات فرزندشان مرده باشند نه خیلی بعید بود چنین باشد اما هری باید می فهمید و چه کسی می توانست برای او توضیح بدهد جز خود اسنیپ؟بنا بر این استدلال شنل نامریی را با حرکتی نمایشی در آورد وبا اسنیپ رودررو شد
ـ پاتر! اینجا چیکار می کنی؟!
ـ واضحه قربان! اومده بودم به این آینه نگاه کنم که صدای شمارو از اینجا شنیدم.
ـ می دونی ساعت چنده؟ نصفه شبه. و همون طور که خودت میدونی دانش آموزان نباید این ساعت بیرون از خوابگاه باشن ده امتیاز از گیریفیندور کم میشه.
ـ من گیج شدم شما عاشق مادرم بودید؟
ـ چی؟ چرا اینو پرسیدی؟
ـ صداتونو شنیدم
ـ چقدر از حرف هامو شنیدی؟
ـ همه شو
ـ هر چیزی که گفتم؟
وحشت در صدای اسنیپ موج میزد او ادامه داد:
هر چی شنیدی فراموش می کنی فهمیدی ؟
ـ بله
ـ برای کسی هم تعریف نمی کنی.
ـ در این مورد قولی نمیدم
ـ پاتر! قول بده.
ـ نه
ـ پنج امتیاز از گیریفیندور کم میشه اگه قول ندی پنج امتیاز میشه پنجاه امتیاز
ـ باشه قول میدم که برای کسی نگم
ـ خوبه حالا برو برو به خوابگاهتون
ـ بله قربان


لطفا تایید کنید کلی روش کار کردم

چرا انتهای بیشتر جملاتت بدون علامت بود؟ علامت نشونه ی پایان جمله‌ست. وقتی نذاری، خواننده رو دچار مشکل می کنی.
مراقب باش که شخصیت ها خارج از انتظار رفتار نکنن. یه جاهایی اسنیپ داشت ملایم می شد در برابر هری.
سعی، حسب، نفاق انگیز؛ شکل درست کلمات هستن.

تایید شد!


مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط narges1386 در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۶:۳۷:۰۴
ویرایش شده توسط narges1386 در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۶:۴۳:۵۸
ویرایش شده توسط narges1386 در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۶:۴۴:۴۸
ویرایش شده توسط narges1386 در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۶:۵۰:۳۲
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۱۵:۰۳:۰۷








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.