هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۴ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#39

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
سریع و خشن
Vs
ستارگان گریفیندور

پست سوم


با تمام شدن فلش بک، ماهیتابه ها و موهای آریانا انگار که از برق کشیده باشند، هم زمان پایین آمدند. دخترک با چشمانی پر از سوال و دهان باز زل زد به تاتسویا و کاتانا. ارنست از کنار تابلوی فلش بک نگاهی به فشفشه ی گروه شان انداخت و وقتی دید که دیگر عصبانی نیست آن را کنار گذاشت. سعی کرد کمی باابهت جلوه کند.
_ خب حالا کاریه که شده. سامورایی  و شمشیرش خیلی هم بد نیستن.

آریانا سرش را بلند کرد و با ارنست چشم در چشم شد. همه معتقد بودند که چشمان آریانا نشان از" کی عمر این پیری تموم میشه؟" بود ولی ارنست برداشت کرد که" عمیقا با تو موافقم" است و با آن تفکر به سمت تخته وایت‌برد رختکن رفت.
_ خب همونطورکه می دونید ما با ستارگان گریفیندور مسابقه داریم. نقشه ی ما اینه که سعی کنیم گل نخوریم. یعنی سیستم دفاعی پیش می گیریم.

اما اعضای تیم اصلا به ابهت ارنست و نقشه اش توجه نکردند.

_ یعنی میگم گل نخوردن بهتر از گل خوردنه.

اعضا به کبدشان هم نبود.

_ یعنی می گم این سیستم همیشه جواب داده و شما باید به حرف من یعنی کاپیتانتون گوش کنید!

اعضا به پوشیدن لباس هایشان پرداختند. مروپ موهای تام را شانه می کرد و با ژل حالت می داد.

_ من کاپیتانم.

اعضا کفش هایشان را هم پوشیدند.

_ گفتم من کاپتانم.
_ چرا داد می زنی؟
_ اصلا تو زرنگ و همه کاره.
_ تو پلنگ اصلا.
- داد بزنی درست میشه؟  
ارنست:

پیرمرد مهلت پیدا نکرد تا بیش از این به دوربین خیره شود چون صدای گزارشگر در فضا پیچید.
_ از قدیم گفتن خدا یکی یار یکی! اما الان ده بیستا خدا تو این ورزشگاهه. ضمن عرض سلام به همه شون... با نام و یاد همه شون این بازی رو شروع می کنیم.  در یک سمت ورزشگاه خدایان، در یک سمت توپچی های هلگا و طرفداران تیم ستارگان و در یک سمت هم حوری های آسمانی قرار دارند که ارادت خاصی نسبت به این قسمت در خودم حس می کنم.

_ کاااااعوووفییییییه!

صدای غرش بی حوصله ی زئوس در آسمان طنین انداخت.

_ چشم.   خب بریم سراغ معرفی بازیکن ها. در یک سمت تیم سریع و خشن قرار داره با حضور کاپیتان اتوبوس سوارشون ارنست پررنگ!

ارنست سوار جارو شد، آخرین نگاه را به بازیکناش انداخت که سعی کرد خشمگینانه باشد اما بیشتر شبیه پیرمردی بود که می خواست وصیت کند.

_ مدافع دوم تیم، آریانا دامبلدووور! مهاجمین جدید تیم، تامروپ، تاتسویا و کاتاناااا!

مروپ درحالی که تام را  جلوی جارو سوار کرده بود آماده پرواز می شد.

_ خانم ها و آقایان تشویقشون کنییید.

با صدای جیغ و دست جمعیت، تیم متحد و یک دست به سمت آسمان پرواز کردند.

_ خب بریم سراغ تیم ستارگان که تا دو روز پیش اراذل بودن. به این میگن تغییراساسی.  کاپیتان و جستجوگر تیم استرجس پادمووور...

استرجس هیجان را درون رگ هایش حس کرد.

_ مهاجمین تیم، آستریکس، ناپلئون و پانداااا...

سه مدافع به نشانه  ی تایید برای هم سرتکان دادند.

_ مدافعین، آرتور ویزلی و خدای خون و خونریزی ادوارد دست قیچی!

با گفتن اسم خدا، یک لحظه زئوس به شک می افتد که این فرزند کدام زنش بوده و کی این خیانت را به هرا کرده است.

_ و بلاخره دروازه بان، عمو قناد! این شما و این ستارگان  گریفیندوووور...

ستارگان مانند گلوله به سمت زمین شلیک شدند و برای تماشاگرانشان دست تکان دادند.

داور سریع توپ ها را رها کرد و با اولین سوت بازی شروع شد.

_ می بینید که کوافل دست تامه و معتقده مال خودشه و احتمالا می خواد ببره هورکراکسش کنه.

مروپ با اصرار تام را راضی می کند و توپ را پاس می دهد به تاتسویا.

_ تاتسو توپ رو مثل فیلم فوتبال شائولین توی دستش می چرخونه و می چرخونه و با سرعت گردباد شوتش می کنه سمت درواز و... و... گل.گلللللل.

عمو قناد رد توپ را نگاه می کند و طوری که به بچه های گل توی خانه لبخند می زند به سمت استرجس عصبانی لبخند زد. سپس توپ را با حالتی نمایشی برای آستریکس پاس داد. آریانا سریع بلاجر را بالا انداخت و بعد با ماهیتابه محکم زیرآن کوبید. آستریکس سریع کوافل را پاس داد به ناپلئون.

_ پوووف... اینطوری که بلاجر خورد به آستریکس امیدوارم مصدوم نشه.   از این طرف ناپلئون که به شدت منو یاد شیرینی ناپلئونی میندازه   توپ رو گرفته و داره پیشروی میکنه. پاندا داره سعی میکنه بهش برسه تا کمکش کنه ولی تلاشش بی فایده ست.

در جایگاه خدایان، کم کم حوصله  ی زئوس سریز می کرد.

_ ادوارد دست قیچی از کاتانا جا خالی میده و به ضرس قاطع اگه شمشیر بهش می خورد الان دو نصف بود.

استرجس با جدیت در حال جستجوی گوی طلایی بود اما مافلدا فقط روبه تماشاگران ایستاده بود و خیره نگاه شان می کرد. ارنست به سمت او رفت.
_ مافلدا میشه بپرسم از تماشاگرا چی میخوای؟
_ مگه نباید مولتی ها رو جستجو کنم؟
مافلدا... مافلدا... مافلدا!  تو الان باید دنبال گوی طلایی باشی.
- خب چرا زودتر نگفتی؟ همین الان از اینجا رد شد.
_

حوصله ی زئوس دیگر کشش نداشت. کمی فکر می کند تا هیجانی به این  مسابقه اضافه کند. یک هیجان همراه با بدجنسی. رعد و برق های کشنده؟ حمله ی شیاطین یا بارش سنگ؟ چه چیزی می توانست برایش لذت بیافریند؟
بلاخره نقشه ی شومی به ذهن زئوس رسید و شروع به سخن گفتن کرد.
_ گوووووش کنیییییید!

حتی باد هم لحظه ای از وزیدن ایستاد. هیچکس پلک نزد یا تکان نخورد. توپ ها به گونه ای روی هوا معلق مانند که انگار جاذبه ی زمین هم مطیع فرمان خدای آسمان شد.

_ اهم... گوش کنید! از حالا این مسابقه اونطور که من میگم ادامه پیدا می کنه.

نفس همه در سینه حبس شد. می دانستند که زئوس هیچگاه مهربان نبوده. با اینکه خدا بود، خنده ی شیطانی روی لب داشت.
_ یه زنگ می ذاریم که هر چند دقیقه یک بار صدا می کنه و در اون لحظه تیمی که آخرین گل رو خورده باشه یه بازیکنش حذف میشه و تا وقتی ادامه پیدا می کنه که یه گروه برنده بشه.

سکوت در ورزشگاه حاکم بود. همه در شوک بودند تا اینکه سوت کر کننده ی زئوس به صدا درآمد و بازی از سر گرفته شد. اما این بار به گونه ای متفاوت.
بازیکن ها دیگر آرامش روانی قبل را نداشتند و فقط در این فکر بودند که گل بزنند.

_ بازیکن ها انگار خشن تر شدن! کاتانا رسما به قصد کشت جلو میره و چند لحظه پیش یه کوافل رو دو شقه کرد و مجبور شدیم کوافل جدید بیاریم. حالا تامروپ دارن با کوافل جلو میرن. ادوارد یه بلاجر رو حواله کرده سمت تامروپ و چند لحظه دیگه مادر و پسر متلاشی می شن.

ارنست که به حرف های گزارشگر گوش می داد، سریع بلاجرش را آماده کرد. یک فرمان اتوبوسی و پایه یکی به بلاجر داد و به سمت بازدارنده  ی حریف فرستاد. توپ ها به موقع به هم برخورد کرده و تامروپ به سمت دروازه هجوم بردند.

_ گلللللل... گل برای سریع و خشنی ها... حالا ستاره ها باید امیدووار باشن که زنگ...

دییییییییییییییییینگ

حرف گزارشگر نصفه ماند. آستریکس داوطلبانه درحالی که سرش را به زیر انداخته بود زمین را ترک کرد. تماشاگران، حتی توپچی ها هم او را تشویق کردند.
بلافاصله بازی شروع شد. استرجس که پیدا کردن اسنیچ را بی فایده می دید به کمک مهاجم ها آمده بود.

_ استرجس کوافل رو می گیره و یکی یکی داره مدافعین رو کنار می زنه. آریانا دامبلدور یه بلاجر می فرسته که با یه جاخالی عالی به در میشه .

قلب استرجس آنقدر به شدت می تپید که شک داشت بیرون نیاید.

_ چه می کنه این کاپیتان اونم تنهای تنها... شوت می کنه... عجب شوتی!
سرعت شوت آنقدربالا بود که رکسان فقط توانست نگاهش کند.

_ تیر!

آه تماشاگران به هوا بلند شد و سریع و خشنی ها نفس راحتی کشیدند. در همین لحظه بار دوم زنگ به صدا درآمد. این بار پاندا با لبخندی تلخ زمین را ترک کرد.
موقعیت خیلی بدی بود. بازی هیچ وقت نباید اینطور خشن می شد. اینقدر غم انگیز. اما متاسفانه این خدا یعنی زئوس صحنه های دراماتیک را بیشتر دوست داشت. زئوس اصلا ناراضی نبود. لحظه ای پیش چند حوری را هم فراخوانده بود و حالا همگی درحالی که روی تخت روان لم داده و انگور قرمز می خوردند، بازی را هم تماشا می کردند.

_ بازی با شوت عمو قناد شروع میشه. ناپلئون توپ رو می گیره و جلو میره. آریانا و ارنست رو رد می کنه... خوب داره جلو میره...

ناپلئون بعد از رد کردن تاتسویا، حلقه ی بزرگ را نشانه گرفت و شوت کرد. توپ با سرعت جلو می رفت. رکسان این بار هم کاری جز تماشا کردن نمی توانست بکند. توپ در چند سانتی متری حلقه بود که نور براقی چشم همه را زد. دستشان را محافظ چشمشان کردند و وقتی دوباره نگاه کردند کوافل را دیدند که از وسط نصف شده است. تاتسویا به موقع کاتانا را پرتاب کرده بود.

_ اوه. نگاه کنید! نصف کوافل این سمت حلقه و نصف کوافل داخل حلقه ست... خب... حالا چی میشه؟ 

همه ی نگاه ها به سمت جایگاه زئوس بازگشت. زئوس کم کم هوشیاری اش را از دست می داد.
_ از هر دو گروه حذف کنید!

هیچ کس نتوانست اعتراضی کند. به ناچار آرتور ویزلی و رکسان از زمین خارج شدند. از اعضای ستارگان گریفیندور زیاد باقی نمانده بود و همین موضوع عصبانیتشان را دوبرابر می کرد. دیگر بازی نمی کردند بلکه تنه می زدند، هل می دادند و هیچ داوری هم قضاوت نمی کرد. به همین روش گل زدند و تامروپ هم حذف شدند.

زئوس به کلی مسابقه را فراموش کرده بود و حالا داشت به خواب می رفت اما دو تیم بی توجه با چنگ و دندان  مبارزه می کردند.

_ زئووووووس!

صدای جیغ آنقدر بلند بود که شیشه های جایگاه های ویژه شکست. زئوس وحشت  زده از خواب پرید.
_ هرا عزیزم!

گیج و منگ و خواب آلود بود.
_ مگه نرفته بودی خونه ی مامانت اینا؟

زئوس با دست به خدمتکارانش اشاره کرد که تخت روان خودش و همسرش را حرکت بدهند. صورت عاشق اما عصبانی هرا از ناراحتی سرخ شده بود. تخت روان دور می شد اما صدایشان همچنان به گوش می رسید.
_ حالا تو خونه صحبت می کنیم عزیزم.
_ می کشمت.
- عزیزم هر دفعه اینو می گی... چندبار بگم من خدام و فناناپذیر؟
_ می کشمممممت!

به خاطر عصبانی بودن این خدا، هوا طوفانی شده و رعد برق های وحشتناکی زده می شد. تگرگ هاي بزرگ و سیاهی می بارید.  سیلاب روی زمین ورزشگاه به راه افتاده بود و آرام آرام سطحش بالا می آمد.

تماشاگران جیغ زنان ورزشگاه را ترک کردند. در عرض چند ثانیه همه ی صندلی ها خالی شدند.

دو تیم هاج و واج زیر باران و تگرگ به هم نگاه کردند. چقدر سریع همه چيز عوض شد. چند لحظه پیش رقیب بودند ولی حالا، شرمگین از گذشته و خوشحال از حال. این طور که معلوم بود بازی مساوی تمام می شد.
اصلا اهمیتی نداشت...
فقط از پایان یافتن این کابوس خوشحال بودند.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#38

تاتسویا موتویاما


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ دوشنبه ۷ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۲۷ سه شنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 137
آفلاین
سریع و خشن
Vs
ستارگان گریفندور


پست دوم


- کسی می تونه فقط تو یه کلمه به من توضیح بده این دختره اینجا چیکار می کنه؟

آریانا طبق معمول آرام بود. ماهیتابه های جهنمی خشمش را توی قفس فرستاده بود و به دختر ناشناس نگاه می کرد.

- نه.

ماهیتابه های آریانا با متانت به جلز و ولز افتادند.
- یه سطر؟
- گفتم که... نه!
- تو یه پاراگراف خیرشو ببینی!
- دارم بهت می گم نمیشه خب!

موهای طلایی آریانا با ابهت در بادی که نمی وزید، پریشان شدند و ماهیتابه ها به سمت ارنی و دیگران پرواز کردند.
- پس از کجا بفهمم چیشد که اینجوری شد؟

ارنی در حالی که به سختی حمله ی ماهیتابه های خشمگین را جاخالی می داد، تابلو فلش بک را میان خودش و آریانا قرار داد.

فلش بک!

نوه ی یک خدا بودن، برای اکثر سواحر و جادوگران هیجان انگیز و جالب بود. نوه ی یک خدا لازم نبود سال ها در صفِ نیمبوس 2019 بایستد و درنهایت با مقادیری کروشیو، یک نیمبوس 2000 رنگ و رو رفته تحویل بگیرد، از سهمیه ی قابل توجهی برای امتحانات سمج برخوردار بود و ورود به وزارت جادو، برایش به سادگی نوشیدنِ یک لیوان نوشیدنی کره ای بود.

اما اگر این خدای به خصوص، زئوس، فرمانروای آسمان و خدای خدایان بود، کارِ نوه کمی سخت می شد. کمی خیلی. در حدی که گاهی عطایش را به لقایش می بخشید و بارگاه را ترک می کرد؛ حداقل تا قبل از اینکه صدای شکم گرسنه اش، مانع انیمه دیدنش شود.

- چه می کنه این لیوای! به به... باید بعدشم بره سراغِ اعضای شورا که...
- ژیگولییوووس! نوه ی دلبندمان، کجایی؟

اینجا بود که ژیگولیوس برای نود و هشتمین بار در آن روز، بر بخت بد خودش لعنت فرستاد.
- اینجام زئوس خان!

با سرعت خودش را به پدر بزرگش رساند. زئوس که دهانش را برای عربده ی دیگری باز کرده بود، با دیدن نوه اش، وانمود کرد که خمیازه می کشد. او خدای خدایان بود! البته که می دانست لازم نیست بیشتر از یک بار کسی را صدا کند.

- آدرسی رو که می دونی، بهشون بده.

پدربزرگ و نوه ی مقدس، بین خودشان "آدرسی که می دونی" های زیادی داشتند. برای همین، نیمه خدا نگاهی به مهمانان زئوس انداخت و با دیدنِ لباس های کوییدیچ و جاروهایشان، موقعیت را تحلیل کرد. شاید زیادی تحلیل کرده بود و یا شاید هم زیادی مافلدا را تحلیل کرده بود یا شاید هم زیادی مافلدا را در لباس کوییدیچ تحلیل کرده بود، برای همین با سرفه ی معنی دار زئوس از جا پرید.
- بله سرورم!

درحالی که به سمت اتاق مخصوص نقشه ها می دوید، فکر کرد:
- معبد کوییدیچ بازانِ افسانه ای! حتما خوب می تونن مافلدا رو تحت تاثیر قرار بدن و...

شوکِ وارد شده از این فکر، موهایش را به جهات مختلف بالای سرش برد. نمی گذاشت کسی مافلدا را تحت تاثیر قرار بدهد. باید کاری می کرد.

اتاقِ "نقشه های الهی" پر از کشو ها و قفسه های مخفی بود. بر روی یک قفسه، یک خودکارِ با آرمِ آذرخش می درخشید. ژیگولیوس خودکار را یک بار به سمتِ راست چرخاند، سپس جلو کشید و این بار به سمت چپ چرخاند. قفسه با صدای جیر جیر عجیبی کنار رفت وتابلوی "نقشه های فوق سری الهی، ورود غیر قانونی – خطر مرگ!" مقابل صورتش درخشید.

درحالی که مات و مبهوت به قفسه های باستانی و گرد و غبار گرفته زل زده بود، تصمیم گرفت به سرعت به اتاق اصلی برگردد. حتما دلیلی داشت که این نقشه ها قرن ها بی استفاده مانده بودند. نفس عمیقی کشید و برگشت تا از اتاق مخفی خارج شود.

در همین لحظه، صدای هفاستوس، خدای صنعت و آهنگری، در گوشش پیچید.

- صدای منو می شنوید از کاخِِ خدایان، المپوس!
سلامتی آق زئوس!
سلامتی دیونسیوس!
سلامتی... عه! ژیگول تویی؟

هفاستوس با ناامیدی آوازش را قطع کرد و ادامه داد:
- می خواستم یکم سربه سر اون پیرمرد بداخلاق بذارم! بدون اجازه اومدی چیکار؟
- من...

هفاستوس با آه دردمندانه ای حرفِ دو رگه ی وحشتزده را قطع کرد:
- مهم نیست برام. اگه به زئوس نگی من چه برنامه ای دارم، منم بهش نمی گم اینجا اومدی. حالا که اومدی...

دستی نورانی از ناکجا آباد به یک نقشه ی کوچک و کهنه اشاره کرد.
- اینو هم ببر. منو خوش نمی آد که دس خالی بری.

صدای هفاستوس با همان سرعتی که پخش شده بود، قطع شد و ژیگولیوس مبهوت را با نقشه ای در دستش تنها گذاشت. دو رگه نگاهی به نقشه انداخت و با دیدن اسم شهر بالای آن، نیشخند زد.
توکیو.
آنقدر دور بود که بتواند به برنامه "باشگاه رفتن از شنبه" اش عمل کند و مافلدا را موقع بازگشت، غافلگیر کند. حتی می توانست جای بازیکن فکستنی ای که احتمالا گیرشان می آمد را نیز بگیرد و جایش را در قلبِ مافلدا محکم کند.
از اتاق که خارج شد، صدای جر و بحثِ اعضای سریع و خشن به گوشش رسید. دوان دوان به سمتِ اعضا رفت.

- دارم بهت می گم من یه مرد میانسال جذابم! من بهتر می تونم بازیکن جذب کنم!
- منم می گم که اگه قبول نکردن، با ماهیتابه می زنیم تو سر یکیشونو و می دزدیمشون!
- خب... برای همین بانو مروپ، که خیلی مهر مادری دارن، مراقب رکسان می مونن تا برگردیم.

بانو مروپ سری تکان داد.
- دلم می خواست ببینم این اساطیر چه واکنشی به معجون عشق نشون میدن اما خب... با عزیزِ مادر می مونم.
- نه خب...

آریانا با خنده ای بهم خوردن دندان هایش را مخفی کرد.
- تعدادمون کم میشه. فقط شما بمونین لطفا.

مشخصا این پیشنهاد مورد قبول مروپ نبود زیرا سریعا صدای مادرانه اش را به صدای جنگجویانه اش تغییر داد.
- ما یه بازیکنیم! "تامـــروپ"! نمی تونین جدامون کنین.

ارنی به سمت مافلدا برگشت اما قبل از اینکه کلمه ای از دهانش خارج شود، مافلدا با صدای حسن مصطفی اعلام کرد:
- شناسه مافلدا رو مدیران سایت و همکاران فنی اونها که قصد ندارن شناسه واقعیشون افشا بشه دارن اداره میکنن و ارتباطی به من نداره.

آریانا با ناچاری سری تکان داد و گفت:
- من می مونم! ولی حواستون باشه که وقت زیادی نداریم، دارم به تو نگاه می کنم، پرنگ!

ژیگولیوس نفس نفس زنان به اعضا رسید و نقشه را به ارنی داد. شاید اگر موقع حرف زدن مافلدا رسیده بود، دیگر تا آخر عمرش آنطوری نمی خندید. ارنی نیم نگاهی به دو رگه انداخت. زیرزیرکی به رازی می خندید که فقط خودش از آن خبر داشت.
- نقشه خنده داره؟
- نه... ابدا... به یه چیز دیگه می خندیدم.

ارنی چشمان ضعیفش را چرخاند و دور شدن نیمه خدا که شعری مشنگی را زیر لب زمزمه می کرد، تماشا کرد.

- خب پس، بریم؟

ارنی، تامروپ و البته مافلدا، چوب دستی هایشان را بیرون کشیدند و با صدای پاقی، آپارات کردند. ثانیه ای آنجا بودند و ثانیه ای بعد، تنها نشانه ی حضورشان، فرورفتگی چمن های زیر پایشان بود.

توکیو

ارنی ترسو نبود. او شب های بیشماری را با اتوبوس شوالیه در تاریک ترین خیابان ها سپری کرده و مجرمین بالقوه و بالفعل بسیاری را جابه‌جا کرده بود. او شوالیه ای در تاریکی بود، رانندگی اش فرا رسیده بود و تنها با فرارسیدن مرگش به پایان می رسید و نوری بود که نویدِ سپیده دم را می داد و صدای بوق اتوبوسش، دیوانه سازها را فراری می داد.
ولی در آن لحظه ترسیده بود، خیلی.
- خب، دوستان، بیاین سعی کنیم با مذاکره حلش کنیم.

کاپیتان پرنگ درحالی که سعی کرد خونسردی اش را حفظ کند، به هیبت های سیاه پوشی که آهسته به او نزدیک می شدند، لبخند زد.
- اوماعه وا...!
- یه لحظه!

ارنی چوب دستی اش را بیرون کشید و طلسمی اجرا کرد تا بتواند با بیگانه ها ارتباط برقرار کند و زمان بندی خوبی داشت.
- حالا بگو!
- تو دیگه مرده محسوب میشی.

یکی از پنج هیکل سیاهپوش این جمله را به زبان آورد و یک قدم نزدیک تر شد. معلوم نبود چه می خواستند اما مسلما برای گدایی گالیون جلویشان را نگرفته بودند.
ارنی اصلا خوشش نیامده بود. قرار نبود هیچکدام از این اتفاق ها بیفتد. نیم نگاهی به دوستانش انداخت.
- شماها نمی خواین چیزی بگین؟
- هیششش. حواس قند عسلم رو پرت نکن!

ارنی به سمت مافلدا برگشت.
- آم... برنامه ی شما برای اینکه از اینجا بریم بیرون چیه؟
- برنامه؟ مافلدا هاپکرک هستم. مشاور سایت و راهنمای اعضای سایت.
- یا ریشِ نداشته ی هلنا! هممون مُردیم!

ناگهان فکری در ذهنش جرقه زد. زئوس، خدای خدایان آن هارا آنجا فرستاده بود. خب... شاید صد متر عقب تر اما به هرحال قرار نبود آسیبی به آن ها برسد. به محض اینکه این فکر به ذهنش خطور کرد، لبخندِ پر از آرامشی زد.

- بالاخره سرنوشتت رو پذیرفتی و تسلیم شدی؟ مرگ می تونه آرامش ابدی بهت ببخشه.

یکی از آن پنج نفر، خنجر بلندی بیرون کشید و رو به ارنست گرفت.

- من هم احساس آرامش می کنم.
- آرامش... ببینین! ما رو فرستادن دنبال بازیکن. پس... اول بیاین درموردش حرف بزنیم، بعدش آرامش رو هم...

یکی دیگر از آن پنج نفر، حرفش را قطع کرد.
- ما؟ اوه. همراهانت رو دیدم. عالی شد.
- عالی؟

دندان های ارنست دوباره به لرزه افتادند. مافلدا و تامروپ آهسته به او نزدیکتر شدند.

- برای آرامش... می دونی چی آرامش بخش تر از اینه که یه نفر رو اینقدر بُکُشی تا بمیره؟

صدای دخترانه ای از پشتِ سرِ پنج مزاحم پاسخ داد:
- اینکه چند نفر رو اینقدر بکشی که بمیرن.

ارنی، پنج مزاحم، تامروپ و مافلدا لحظه ای بهم نگاه کردند و بعد، دختر نوجوانی پشتک وارو زنان از میان مزاحمان رد شد و در کنار ارنست ایستاد.
- اوس. من بالاخره رسیدم.

شمشیرش را بیرون کشید و به نزدیکترین مزاحم حمله کرد. مزاحم ها که تا آن لحظه حرکت تهدید آمیزی نکرده بودند، سلاح هایشان را بیرون کشیدند و به سمتِ گروه سریع و خشن + دختر دویدند.
- یا دامنِ گلگلی مرلین! محاصره شدیم! :1:
- عالیه! یعنی حالا می تونیم از هر جهت حمله کنیم.

دخترک از سمت راست و ارنی از سمتِ چپ به دشمنان حمله بردند و تامروپ هم با جستی بلند بر سرِ نفر سوم پریدند. به محض اینکه مافلدا با یک حرکت، منو های زیادی را بیرون کشید، مهاجم ها که برتری شان را از دست داده بودند، بعد از رد و بدل کردنِ نگاهی مفهومی، با پریدن بر پشت یک دیگر هِرَمی ساختند و ناگهان در تاریکی شب محو شدند.

به جز نفر پنجم که خیلی خوش شانس نبود. لحظه ای به ارنی لبخند می زد و لحظه ای بعد، با چهره ای خشک شده روی زمین افتاد. دختر با شمشیری در دست به او نگاه کرد.

- این بیچاره چرا اینطوری داره خونریزی می کنه؟

مخاطبش لب هایش را جمع کرد و موهایش را دور بند اول انگشتش پیچاند.
- چون یه احمقه!
- احمق بودن باعث میشه یه دفه یه سوراخِ خونین وسط دلت باز بشه؟

لحظه ای سکوت برقرار شد.
- احمق بودن باعث میشه یه دفه یه سوراخِ خونین وسط دلت باز بشه!

ارنی درحالی که لبخندِ لرزانی به نوکِ تیز و خون آلود کاتانا می زد، جمله اش را تکرار کرد.

دوباره چند لحظه سکوت برقرار شد و سپس چهره ی زئوس، در آسمان تیره ی توکیو پدیدار شد.

- درود بر شما فرزندانم که با قدرت با دشمنان مبارزه کردید و درود بر تو ارنی پلنگ، که لحظه ای هم درمورد ما به شک و تردید نیفتادی! هرچند یه شیطنتی رخ داده که شما به اینجا برسین، این دختر، تاتسویا رو به عنوان برکتِ بودا – که الان از بارگاهش باهاتون تماس می گیرم – به تیمتون می دم. موفق باشید، فرزندان.

و بعد، دوباره تاریکی، کوچه پس کوچه های خطرناکِ شهر را دربرگرفت. ارنست دیگر نمی توانست بیشتر از این وقتی هدر بدهد. سرش را برگرداند و تامروپ را دید که گرمِ صحبت با مافلدا بودند. آریانا و رکسان منتظر بودند، فردا مسابقه ای در پیش داشتند و عضو تازه واردی که...

در همین لحظه از جا پرید و رو به دختر گفت:
- می دونم همش یکم ناگهانیه. ولی من ارنستم، اینا هم تامروپ و مافلدا هستن و ما...
- عضو تیم کوییدیچ سریع و خشن هستین. بله.

دختر با دیدن تعجب ارنی ادامه داد:
- ساحره ها و جادوگرای توکیو هم گزارش های کوییدیچِ یوان سان رو دنبال می کنن، ارنی سان. من و کاتانا – به شمشیرِ خون آلودش اشاره کرد- تو تیم چینگ چانگ چونگ های چینی کره ای ژاپنیِ محله بازی می کنیم.

ارنی باید هرچه سریع تر به قرص هایش دسترسی پیدا می کرد. این همه هیجان برای قلبش خوب نبود. قرص هایش را در رختکنِ اختصاصی جا گذاشته بود و دیگر وقتی برای تلف کردن نداشت.

ساحره ی جدید در حالی که به تامروپ و مافلدا ادای احترام می کرد، چوب دستی اش را بیرون کشید و آماده ی آپارات به دمِ درِ اتاقِ وی آی پی تیم سریع و خشن شد.


The true meaning of the
'samurai'
is one who serves and adheres to the power of love.

"Morihei ueshiba"


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
#37

ارنى پرنگ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۳ دوشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۴۴ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 202
آفلاین
سریع و خشن
Vs
ستارگان گریفندور

پست اول

-یک دو سه بزن بریم...پو آخ...کمربند هاتون رو بستین؟


همه ی اعضای تیم که به خاطر گاز و کلاژ اتفاقی ارنست نیم متر داخل صندلی های اتوبوس فرو رفته بودند به جای کمربند هایی که نبود خیره شده بودند و همینکه میدانستند اگر هم کمربند بود آنها نجات نمیافتند؛ ترس مثل خوره به جانشان افتاده بود. افراد داخل اتوبوس شوالیه: هیتلر، مافلدا، رکسان ویزلی، ارنست پرنگ و آریانا بودند. ارنست چند تا از دکمه های اتوبوسش را فشرد و سرش را از پنجره بیرون برد. اتوبوس شوالیه روی منجنیق بزرگی سوار شده بود.

-رکسان جی پی اسو راه بنداز.
-ردیفه رفتم توی وِیز!

ارنست چوبدستی را به سمت فیوز منجنیق گرفت و شعله ای اتیشین به سمت ان پرتاب کرد.

-سفت بچسبین.

دااانگ!

اتوبوس مستقیم به بالا پرتاب شد و بعد از چند دقیقه اوج گرفتن، بار دیگر جاذبه به ان غلبه کرد و به سمت پایین سقوط کرد.

-نــــه!
-نگران نباشید.

ارنست یک لگد توی داشبورد اتوبوس پیاده کرد و دو بال در کناره ی اتوبوس باز شدند و سرعتشان یک دفعه کم شد.
-سرعتمون کم نشده؟
-بله چون اون بال هارو یکدفعه کشیدی. عوو... .
-نه ما زیادی سنگینیم بهتره وسیله های اضافی رو خلاص کنیم.

نگاه ها به سمت هزاران سرباز هیتلر که با با فرمت زیپ فشرده شده بودند تا در عقب اتوبوس جا شوند افتاد. هیتلر روی دو زانو افتاد و با حالت ملتمسانه پاچه ی شلوار ارنست را گرفت.

-ینی بکشیمشون؟ نه هرگز.
-نه ینی بندازیمشون پایین.
-اها باشه.

آریانا میله ی کنار صندلی کمک راننده را کشید و با صدای قیژ قیژ، دریچه ای در عقب اتوبوس و زیر پا باز شد و همه ی سربازان هیتلر به بیرون پرت شدند. سربازان هیتلر یکی پس از دیگری می افتادند ولی اینقدر زیاد بودند که توی دریچه گیر میکردند.

ارنست و اریانا و رکسان به هم نگاه کردند.

-بزنید با لگد برن پایین.

چند دقیقه بعد

اتوبوس که حالا سبک تر شده بود از ارنست فرمان میگرفت.

-ما داریم پرواز میکنیم.
-آره همینطوره. اما تو این همه ابر من چیزی نمیبینم.
-سی درجه به سمت شرق.

ارنست با کمک رکسان مسیر درست را به اتوبوس داد و همه را سر جای خودشان فرستاد؛ بعد دکمه ی قرمز بالای سرش را فشرد. دو موتور نیتروجت از زیر اتوبوسش بیرون امدند و اتوبوس ارنست از جا کنده شد و به سمت جلو پرتاب شد.

چند دقیقه بعد

-ورزشگاه رویت شد.

مافلدا با تلسکوپ آملیا که دستش جا گذاشته بود داشت جلو را نگاه میکرد.

-چی میبینی مافلدا؟
-اونجا سکوی فرودمونه. نزدیک تر که بشیم بهمون علامت میدن.
-پس بزنید بریم.

ارنست بال ها را کمی تکان داد و اعضا هم اشغال چیپس و تخمه هارا جمع کردند تا بعدا در کیسه ی زباله بریزند.

-کاپ...کاپ... من کاپیتان این پرواز، مقدم شما را به ورزشگاه جادویی توپچی های هلگا خوشآمد میگم. اون طرف میتونید توپچی ها رو که از زمین محافظت میکنن ببینید و این طرف هم...پاق چیزی نبود یه چاله ی هوایی بود.

-نه چاله ی هوایی نبود. ارنست زدی به... اوه خدای من اونکه... .
-چی شده؟

گلگیر اتوبوس ارنست به ابر سفید-طلایی یکی از خدایان یونانی خورده بود و کلا یک طرف ابر محو شده بود. صاحب ابر که پسر هرکولیوس به نام ژیگولیوس نام داشت از پایین با تیرکمان تیری پرتاب کرد و تیر مستقیم روی بال اتوبوس فرود آمد. تیر بلافاصله بال را سوزاند و ارنست مجبور به فرود اضطراری روی سقف ورزشگاه شد. ژیگولوس بی مهابا به سمت انها رفت.

-آه... هرگز این جرم را فراموش نخواهیم کرد. میزنی و فرار؟
-اقا حالا چیزی نشده که یه خراش جزئیه. بذار بریم کار داریم.
- خط و خش چیه آقا نصف ابرم تبدیل به اب شد ریخت اونجوری که شما زدی.
-میشه با یه قلیون سرو و ته ماشینتو هم آورد. زیاد ننه من غریبم بازی در نیار خواهشا.

همه از اتوبوس پیاده شدند. ژیگولوس با دیدن مافلدا یک دفعه چشمانش به شکل قلب در امد و گفت:
-وااو این دختره کیه؟

ارنست جلوی صورت او ایستاد.
-سرتو بنداز پایین بچه پررو. این مافلدا هزارتا عقبه داره چپ بهش نگاه کنی با نصف سایت طرفی.
-سایت؟
- آره سایت. اداره کل بازرسی زوپس و ایشون مامور مخصوص حاکم بزرگ مافلدا هاپکرک هستند. احترام بگذارید.

پسر هرکول تا اسم زوپس را شنید خود را به زمین انداخت و از ارنست و مافلدا تقاضای بخشش کرد.

-لطفا من رو ببخشید. من میدونستم که تشریف میارید من برای خوش امد گویی به شما اینجام.

ارنست به بقیه نگاهی انداخت. همه شوکه شده بودند و جلوی خنده شان را گرفته بودند.

-خب...اهم... بهتره بریم.

هیتلر و ارنست هر کدام یکی از کیسه های وسایل را برداشته بودند و با خود داخل اتاق وی آی پی آوردند.

-اوه اینجا واقعا زیباست.
-باورم نمیشه.

اتاق رختکن درگاه ملکوتی بیشتر شبیه هتل پنج ستاره بود تا رختکن و این همه را هیجان زده کرده بود.

-بزن بریم صفاسیتی.
-من میرم جکوزی.
-من میرم یه چرت بزنم بعدم برم سراغ مینی بار.
-صبر کنید.

فریاد آریانا مثل چکش بر سر همه فرود آمد.

-اینکارهارو بعدا هم میشه انجام داد. الان تا نور داریم بهتره بریم و کمی تمرین کنیم.

اعضا با غرولند موافقت کردند و به سمت زمین رفتند و صف کشیدند. آنها یکی یکی سوار جاروهایشان شدند و تیک آف کردند.

-آری بگیر که اومد.

ارنست توپ کوافل را برای آریانا انداخت. او هم پشتش را به توپ کرد و توپ به ماهیتابه ای که پشتش بود برخورد و به سمت بالا کمونه کرد. آریانا برگشت؛ چوبش را در آورد و به سمت توپ رفت زیر آن ایستاد و توپ را محکم داخل دروازه پرتاب کرد.

-ایول. خیلی خوب بود.
-دسمریزاد...اون صدای چیه؟

ارنست و اریانا پشتشان را نگاه کردند. روی زمین صدای جیغ و فریاد می آمد. ارنست عینکش را زد و قدرت بینایی اش را 8x بیشتر کرد.

-یا جد مرلین. اون رکسانه. انگار درد داره. باید بریم پیشش.

اعضای تیم همگی فرود امدند و با عجله به سمت رکسان رفتند.

-چی شده ویزلی؟
-اممم نمیدونم داشتم پرواز میکردم اما جارو یهو متوقف شد و به سمت پایین سقوط کردم.
-میتونی وایستی؟
-فک کنم... آخـــ... نه. نه. نمیتونم. فک کنم پام شکسته.

اعضای تیم با نگرانی به هم نگاه میکردند. اگر رکسان نبود تیم ناقص میشد و نمیتوانستند بازی کنند. این خبر به گوش رئیس ورزشگاه، زئوس بزرگ رسید.

-چی؟ نمیتونن بازی کنن؟

با خشم زئوس تمام ابر ها سیاه شدند و رعد و برق لحظه ای امان نمیداد.

-این مسابقه باید انجام بشه. به تیم سریع و خشن بگین بیان اینجا.

ارنست و آریانا و مافلدا داخل دربار زئوس شدند و بقیه تیم برای مراقب از رکسان داخل رختکن ماندند.

-ای تیم سریع و خشن. در طی این همه سال امکان نداشته بازی رو لغو کنیم و الان هم نمیکنیم. بهتره سریع تر یه عضو جایگزین پیدا کنید.
-اما وقت زیادی نداریم.
-مهم نیست. بازی رو یک روز عقب می اندازیم.
-عضو جایگزینی هم نداریم.

زئوس کمی ریشش را خاراند.

-بسیار خب. شمارو به محلی راهنمایی میکنم که تمام کوییدیچ بازان اساطیری یونان در اونجا تمرین میکنن. در انتخاب اونها اختیار تام دارید. ژیگووولیووس! نوه ی دلبندمان کجایی؟
-اینجام زئوس خان.
-آدرس رو بهشون بده.
-بله سرورم.

ژیگولوس اعضای تیم را از محضر خدایان بیرون آورد.
-همینجا صبر کنید الان نقشه رو میارم.

و بدو بدو از انها دور شد.

داخل فکر ژیگولیوس
*/
-وای. اما اگه اینها برن به محفل کوییدیچ بازان یونان، مطمئنم اون ها مافلدا رو از چنگم در میارن و زود تر بهش ابراز علاقه میکنن. بهتره فکری بکنم. آها گرفتم! نقشه ی اشتباهی رو بهشون میدم. اگه نرم محفل قهرمانان مشکل حله مگه نه؟
/*

ژیگولیوس زیر لب میخندید و نقشه را برای ارنست آورد.
-بفرمایید این هم نقشه.
-نقشه خنده داره؟
-نه... ابدا... من به چیز دیگه ای میخندم.

ارنست با قیافه ی داغون دور شدن ژیگولیوس رو نظاره کرد و بعد رو به اعضای تیم کرد.

-بهتره سریع تر راه بیوفتیم. یک نفر رو برای مراقبت از رکسان میذاریم و بقیه رو با خودمون میبریم.

و به راه افتادند.


روز مسابقه

اعضای تیم سریع و خشن همگی به دختر سامورایی ژاپنی که با یک کاتانا در پشتش جلوی ان ها زانو زده بود خیره شده بودند.


ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۲۳:۲۵
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۲۷:۲۸
ویرایش شده توسط ارنى پرنگ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۲۲:۲۸:۰۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۳:۰۷ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
#36

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
سریع و خشن
VS
ستارگان گریفیندور



زمان: ساعت 00:00 روز 31 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 6 شهریور

داوران:
فنریر گری بک
اشلی ساندرز

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۲۳:۳۲:۲۵



پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#35

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
ویژگی دست‌شویی‌های استادیوم این بود که کنار دیوارش، چند تا گلدون هم بود. مثل این می‌مونه که یه ماشین دوتا فرمون داشته باشه. یا دوتا پدال گاز، یا دوتا دنده، یا دوتا کاپوت، یا دوتا کلاچ یا شور، یا بی‌نمک. میشه. برایان!؟ نقل قول:
یه قسمتایی از پست لازمه توضیحات جدید جایگزین شه، مثلا اون قسمت که بچه های محله ریونکلا میگن زن نیارید تو تیم.
پس جایگزین می‌کنیم. اون قسمتایی از پستت که لازمه توضیحات جدید جایگزین بشه رو جایگزین می‌کنیم. اما نباید فراموش کنیم که:
توضیحاتت اگه پاراگراف بندی شه هم خوندنش راحت تره هم ظاهر بهتری داره.

پنج‌شنبه 22:37:12


پس از این به بعد، وقتی که داریم توضیحات جدید رو جایگزین می‌کنیم، پاراگراف بندی را نیز هم. با دو بند انگشت فاصله در شروع پاراگراف.
لعنتی؟ چرا انقدر شخصیت انیمه‌ای ضعیفی هستی؟ چرا این برایان انقدر شخصیت انیمه‌ای سستی هستش؟ من نمی‌فهمم. چه‌طور این نسل جدید خون به مغزش نمی‌رسه و وانگهی همه‌ی پست‌ها را در یک رول خلاصه نیز هم؟ برایان!؟

ادبیات پست‌مدرن از تمام‌شدن ایده‌های نوشتن حرف می‌زند. از ناتوانی در خلق یک اثر ادبی. داستان‌های پست‌مدرن، در اصل داستان ناتوانی نویسنده در نوشتن‌اند. لعنتی! یا بی‌نمک. میشه.


گلدون! من یک پخ از رز ویزلی دریافت کردم. توش ازم دلخور بود. گفت من که فهمیدم منظورت از گلدون توی دست‌شویی‌های استادیوم من بوده‌م. مشکلت چیه؟ ها؟ ها؟ مشکلت چیه؟ بیا بریم نحوه برخورد، رجوعش کنیم. بیا. بیا. بیا رفع و رجوعش کنیم. بیا. دیگه.
ولی هاگرید نرفت. چون دلش درد می‌کرد. و الان تو دست‌شویی استادیوم بود. دست‌شویی‌ای که کنار دیوارش چندتا گلدون هم بود. و روی طاقچه‌ش، مجله و اینا هم، بود. برایان!؟

من آنزیم‌های روده‌ی روبیوس هستم.


پس روبیوس رفت نحوه برخورد تا با آنزیم‌های معده‌ش تکلیفش رو روشن کنه.

-برادرها! خواهرها! این تکلیف ماست که به همنوعان خودمون محبت بورزیم...
-اللهم صلی علی...
-محبت دوستان! گفتم محبت.
-اللهم...

گفت محبت. و برادرها رو قبل از خواهرها گفت. پس خواهرها رفتند به نحوه‌ی برخورد و با آنزیم‌های روده‌ی روبیوس گلاویز شدند.
از ورزشگاه نحوه با شما هستیم، مرلین کبیر توپ رو در دست داره و با قدرت به سمت آنتونین می‌ره. لرد ولدمورت وارد می‌شه و اعلام می‌کنه که هیچ ایده‌ای از اتفاقی که داره می‌افته نداره. وی خاطرنشان می‌کنه که هرکاری می‌کنید بکنید، ولی دعوا رو به مرگخوارها ربط ندید. و پای جناح‌ها رو وسط نکشید. پس پاها رفتند به نحوه و فرم عضویت در مرگخوارها را پر کردند. - اگر به عضویت خانه ریدل در بیایید چه رفتاری با نجینی خواهید داشت؟ - ریش دامبلدور مثل پشمکه اما ارباب نه.
رد شد.
پس کوسه‌ها رفتند به ساحل و خودکشی دسته جمعی کردند.
پس نهنگ‌ها رفتند به نحوه و از کوسه‌ها خواستند تا کپی‌رایت خودکشی دسته جمعی در ساحل رو رعایت کنند.
پس مرلین‌ها و آنتونین‌ها که نهنگ دیده‌بودند، از نحوه فرار کردند و جاشون رو به باقی اعضا دادند. و چه خالی می‌رفت... شروع پستت رو نفهمیدم و دوست نداشتم.
این رول شروع نداره اصلا! برایان!؟

فنر؟ اشلی؟ واقعا تا اینجاش رو خونده‌ید؟



به من بگو فرق این آشغال با رول‌های تایید نشده‌ی کارگاه چیه؟ فردا می‌نویسم. عه. تمدید شد. پسفردا می‌نویسم. فقط... چی باید بنویسم؟ برایان!؟

پنج‌شنبه 23:17:۵۳


- اون توپ نیست. درست‌ترش سرخگونه.
-چی؟
-اونجا که می‌گی مرلین با توپ به سمت آنتونین می‌ره. بهتره بگی با سرخگون به سمت آنتونین می‌ره.

مرلین با سرخگون به سمت آنتونین می‌ره. و برایان دست می‌بره سمت لباسش که یادمه یه هفت توش داشت.
-بچه‌ها؟ گوشیم رو زدن.

بهش فکر کن. آیا خنده‌داره؟ اگه نه بندازش دور. اگه آره، آیا نوشتنش واجبه؟ اگه نه بندازش دور. دور انداختنش راحت‌ترین کاره. نگاه کن! این ماشین هف هشت‌تا دنده داره! برایان!؟
-درسته. تازه کاکتوس‌ها رو حساب نکردم.

چرا یوآن دیگه گزارش نمی‌کنه؟

-داورها در سوت خودشون می‌دمند. برای تیم ترنسیلوانیا، آلبوس دامبلدور توی دروازه‌ست و برای تیم wwa، بنا بوده برایان در دروازه باشه که هنوز نیومده. مدافعین ترنسیلوانیا آندریا کگورگ و سونامی هستند و برای تیم مقابل، فعال حقوق بشر و فعال حقوق زنان بلاجرزنی می‌کنن.

بلا جرزنی نکن. ایح ایح ایح.

-مهاجمین ترنس، گابریل دلاکور، کلاه سو و چوپان دروغگو هستند و در تیم مقابل هوریس و جمیله و سلوین...

-بچه‌ها؟ گوشیم رو تو خیابون زدن.

-جستجوگران دو تیم، سو لی و رو بی هستند. سرخگون در دست گابریل قرار داره. پاس میده به کلاه سو. چوپان دروغگو نزدیک کلاه می‌شه تا سرخگون رو برداره.

-ای بابا. توپ گیر کرده تو کلاه.

-دروغگو. و توی دروازه. پس کجاست این دروازه‌بان wwa؟

برایان!؟

نقل قول:
خجالت نکش فنریر، مگه من گوشت نیستم؟! به من حمله کن، منو بدَر، تیکه تیکه م کن و با اون دندونای تیز و براق و بی نظیرت-




پنج‌شنبه 23:38:35



-سرخگون در کلاه سو قرار داره. پاس میده به گابریل. چوپان دروغگو نزدیک گابریل می‌شه تا سرخگون رو برداره.

-ای بابا. توپ گیر کرده تو گابریل.

-دروغگو. و توی دروازه. پس کجاست این دروازه‌بان wwa؟

برایان!؟

نقل قول:
منتظر چی هستی؟ بیا روی همین میز منو تیکه تیکه کن، بیا وسط همین دفترِ هیئت داوران دندونای براقتو توی گلو م فرو کن!



پنج‌شنبه 23:46:55


-سرخگون در چوپان دروغگو قرار داره. پاس میده به گابریل. کلاه نزدیک می‌شه تا سرخگون رو برداره.

-ای بابا. توپ گیر کرده تو من.

-دروغگو. و توی دروازه. پس کجاست این دروازه‌بان wwa؟

برایان!؟

نقل قول:
میبینی؟ تو از درون آدم شریفی هستی فنریر.



پنج‌شنبه 23:49:12


-سرخگون در چوپان دروغگو قرار داره. پاس میده به کلاه. گابریل نزدیک می‌شه تا سرخگون رو برداره.

-ای بابا. توپ گیر کرده تو چوپان.
-کدوم چوپان؟
-دروغگو. و توی دروازه. پس کجاست این دروازه‌بان wwa؟

برایان!؟

نقل قول:
تو از درون می درخشی، تو از درون یه بچه گربه ی بی آزاری فنریر! تو هنوزم پاک و قابل بخششی، حتی اگر یه لحظه ی کوتاه جذابیت بی رقیب من باعث شه کنترلت رو از دست بدی و بهم حمله کنی و منو بکشی و بعنوان یه وعده غذایی ببلغی... تو هنوزم قابل-جلو نیا!


پنج‌شنبه 23:54:43


-سرخگون در کلاه دروغگو قرار داره. پاس میده به چوپان سو . گابریل نزدیک می‌شه تا سرخگون رو برداره.

-ای بابا. توپ گیر کرده زیر ماشین.
-دروغ نگو برادر!

همه میخ شدند! این صدای برایان بود که در ورزشگاه طنین انداخت. برایانی که دوان دوان خودش رو به دروازه رسونده بود تا دست سرنوشت نیز هم.

پنج‌شنبه 23:58:33


برایان!؟ من تموم شدم! بیا منه بشور. پس برایان به بارگاه ملکوتی رفت و مرلین رو در نحوه شست.


پنج‌شنبه 23:59:48


Direct acces not allowed!!!


تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۲ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#34

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی



ترنسیلوانیا، پست آخر:

و یا حتی چیزی بیش از آشوب درون زمین جریان داشت. بازیکن ها کارهای عجیب و غریب می کردند، سو لی قلاب ماهیگیری‌اش را به امید صید اسنیچ می تاباند و هر مرتبه تنها چیزی که عایدش می‌شد یکی از بطری‌های نوشیدنی هوریس بود و بدبختانه هر بار هم یک خالی‌اش را! گلوی‌اش خشک شده بود و با مشتی گره کرده گاها بر سر این و آن داد می کشید که « لعنتی یه کم آرومتر! » و این را زمانی گفت که به جای بطری، خود هوریس را صید کرد که خیلی هم چاق و چله و مقوّی بود. زمانی که قلاب به طعمه گیر کرد، سویِ سکونشین لبخندی زد و لحظه ای بعد در امتداد یک نخ بلند که به یک چوب بلند وصل بود، به دنبال مهاجم حریف کشیده شده و با کور سوی امیدی، جیغ‌کشان این سو و آن را نگاه می‌کرد.

- ســــــــولـــــــــام... کــــیـــــــــک؟

صحنه آهسته شده و سو که جیغ می‌کشید با هاگرید روبه‌رو شده بود، از آنجا که سو بسیار سخت جیغ می‌کشید و در راستای این تلاش دهانش به شدّت باز شده بود، هاگرید که جارویش توسط آندریا و گابریل اشغال شده بود، توانست چیز کیک‌مانندی را در خروجی معده کاپیتان تیم حریف تشخیص داده و دستش را دراز کرد تا آن را به چنگ آورد.

- والالالالالالالالا!

حالا سو و هاگریدی که دستش تا شانه در دهان او بود، با سرعت پشت سر هوریس کشیده می شدند.

- لعنتی‌آ! یارگیری سایه به سایه کردنم!

هوریس به سرعت متوجه ماجرا شده و در تلاش برای خلاص شدن از شر حریف بر آمد.

- بیگیر! ... بیگیر! ... اینم بگیـ! شت.

هوریس با پیچ های سریع و حرکات زیگ‌زاگ، موفق شده بود سوگرید را به در و دیوار کوبیده و پس از آن هم با عبور از وسط حلقه دروازه تیم حریف، خودش را از شر آن دو خلاص کرد. همینطور از شر لباس هایش که به قلاب گرفته بودند. اما او همواره انسان چاره‌اندیشی بود و با یک شیشه نوشابه کرّه‌ای خودش را در حد کفاف پوشاند.

- بله، بازیکن های تیم ترنسیلوانیا بالاخره تونستن بلاجر رو بدست بیارن. یه لحظه وایسا ببینم... بلاجر رو؟!

آندریای در حال کشمکش با گابریل یک دستش را انداخته بود دور بلاجر و با اصرار می‌خواست که با همان گل بزند.
- می‌شه! خوبشم می‌شه.
- نمی‌شه! باید با قرمزه بزنی!
- سیاهه بهتره!
- نه همه اش چرکه! اصن بده تمیزش کنم.
- نمی خوام! مال خودمه!

- آآآآآآآآ
سوگرید صفیرکشان از کنار آن دو گذشت. این بار به داور بلاتریکس گیرکرده بود.
به موهای داور بلاتریکس!

-اوخ، وای، آخ، اَوچ.

طلسم های سبز و سفید و قرمز از چوبدستی بلاتریکس بیرون آمده و بی‌فایده به جاهای مختلف هاگرید می خوردند.
- تو! بیا اینا رو از من بکّن!

بلاتریکس که هچنان با سرعت پرواز می کرد، به برایان سیندرفورد اشاره کرد تا بیاید و او را از شر جست‌وجوگرهایی که آویزانش بودند، رها کند.

- کدوماشون رو؟

برایان با چشمانی که سخت تنگ کرده بود، به جلویش نگاه می کرد.

- اونا رو دیگه!

برایان با احتیاط، در حالی که چشم هایش را تنگ کرده، و دستانش را جلویش گرفته بود، به جلو آمد.

- مگه کوری؟! به اون گندگی، اونجان.
- هولم نکن.

برایان به آرامی از کنار سوگرید معلق در هوا که با چشمانشان او را دنبال می کردند، رد شد. به مسیرش ادامه داده و به هوریسی که متحیرانه به او می‌نگریست رسیده و بطری را از جلوی او برداشت.

بلاتریکس، سوگرید، هوریس، ترنسیلوانیایی‌ها، WWAایی ها، حاضرین در ورزشگاه، بینندگان‌پای‌گیرنده:

دامبلدور: آزادی!

پیرمرد فریاد زده و ردایش را جرداده بود.

- بلا اگه بازم کاری داشتی روی من حساب کن.
هوریس: دِ!

آقای اسلاگهورن راستش را دید، چیزی نبود. چپش را دید، باز هم چیزی نبود. پس گوسفندی را که چوپان قصد بوسیدنش را داشت به طرفت العینی روی هوا زده و به جای بطری‌ جلوی خودش نشاند.
او جادوگر تیز و بزی بود.

- بز ره چه به همنشینی گوسفند، دامه من ره پس بده!
- گمشو دهاتی!

هوریس که دیگر نمی‌گذاشت با وجه‌اش بازی شود، به سرعت از دست چوپان متواری گشت. در همین حین فریادی بلند توجه ها را به خودش جلب کرد!

- یوووووفتم! یوووووفتم!

هاگرید با سرخوشی دستش را از دهان سو بیرون کشیده و کیکی یزدی را بالای سرش برد.

- اینجا رو نیگا کونید!

همه به آنجا نگاه کردند، چیزی نبود. هاگرید با کیک سقوط کرد.

- سو، تو کیک خورده بودی؟
- سو، همهِ یک کیک یزدی رو کامل خورده بودی؟
- حتی با پوستش خورده بودیش بابا جان تا لذت لیس زدنش هم ازمون دریغ شه؟
- حتی با tاش؟

سو نگاه آکنده به شرمش را به ترنسیلوانیایی‌هایی دوخت که با نان و پنیر و سبزی شکمشان را پر کرده بودند. اما دیگر دیر شده بود. بازیکنان ترنسیلوانیا از همه طرف به سوی سو جهیده و همگی با هم دست‌هایشان را برای یافتن چیزهای خوشمزه در معده او فرو کرده و فرصت توضیح را از وی سلب کردند.

خرررر...

ترنسیلوانیایی های آویزان به قلاب ماهیگیری چند سانتی‌متر پایین رفته بودند.

... رررررر...

با چند سانت پایین تر رفتن دست از جست و جو برداشته و نگاهی به اطراف انداختند.

رررررچ!

بلاتریکس:
موهای داور لسترنج قلفتی کنده شده و ترنسیلوانیایی ها در حال سقوط بودند.

- بله بینندگان عزیز، می‌بینید که بلاتریکس بالاخره جواب ظلم‌هایی که به من کرده رو دید! دلم خنک شد! هر چند دلم خنک تر می شد اگر یک شلغم پلاستیکی هم توی سرش می‌خورد و بعد توی حلقش گیر می‌کرد و ... یا زیرپیرنی مرلین!

بلاتریکس روی شیشه اتاقک گزارشگر پریده و با خشم فراوان بر شیشه مشت کوبیده و بعد که شیشه خرد شد، یوآن را از گلویش گرفته و دور سرش چند دور چرخانده و از پایش گرفته به در و دیوار کوبیده و میکروفون گزارشگری را در حلقش فرو کرد و چون دلش خنک نشده بود، باز هم یوآن را به این طرف و آن طرف کوبیده و سپس از ورزشگاه پرتش کرد بیرون.
رودولف که میان تماشاگران نشسته بود، به سرعت تیشرتی مزیّن به چهره روباه را از جیبش درآورده و به تن کرده و بنری را بالای سرش گرفت:

#یوآن_حذف_شدنی_نیست!



در همان زمان که بلاتریکس جنون بار در میان تماشاگران به دنبال رودولف می‌گشت و اشلی موزون با انفجار قسمت های مختلف ورزشگاه، آهنگی راک می‌نواخت و سرش را به شدّت تکان می‌داد، سو لی له و لورده کف چمن کلماتی را زیر لب زمزمه کرد که به گوش کسی نرسید:
- زوپسی زوپسی عوض می شه.

آسمان بارگاه ملکوتی زوپس چاک خورد، نوری سفید، همراه با نوایی آرامش‌بخش از آن بیرون زده و کاپیتان آبی‌پوشان ترنسلیوانیا را که اکنون می‌درخشید، به بالا کشید.

- کاپیتان... مُردی؟

آندریا با کنجکاوی از سو که با چشمان بسته و دستانی باز، اوج می‌گرفت پرسیده بود.

- کاپیتان مرده. کاپیتان مرررده!
- خاک تو سرمون شد! ووی وووی!

آندریا و گابریل شیون‌کنان و بر سر زنان جیغ می‌کشیدند که یک تکهّ سنگ خورد توی سرشان.

- دارم عروج می‌کنم، خیر سرم!

سو که به چاک آسمان رسیده بود، دستش را دراز کرده و منویی با شکوه و جبروت را در دست گرفت و به سمت خودش کشید. بعد چند دکمه زد.

- آخ!

چاک آسمان به سرعت بسته شده و نصف سو از آن زده بود بیرون.
چاک آسمان کمی لرزیده و بعد دوباره باز شد.

- فنر پَ به این حسن بگو کدهای این رو درست کنه! صد دفه!

دوشیزه لی که اخم کرده و اعصابش به هم ریخته بود، کمی در نور پایین آمده، دو طرف چاک را گرفته و بستش. سپس به سمت منو مدیریت برگشته و چند دکمه روی آن زد.

- چه با کمالات شدم.

سو با دیدن رودولف که اکنون سرش روی بدنی نحیف با لباس پف دار صورتی قرار گرفته بود، چینی به پیشانی انداخته و چند دکمه دیگر زد.

- سرمون رو چی کار کردی سول؟!

لرد برخاسته و سعي مي‌كرد به سرش دست بزند؛ نمی توانست، دستش نمی‌رسید. گردنش بلند، زرد و خالدار شده بود.
اکنون سو با اضطراب فراوان دکمه‌های متفاوتی را می‌فشرد و دور و برش اتفاقات متفاوتی می افتاد؛ هاگرید موهایش لخت و طلایی شده بودند، شاخ های ریموند سوجی می‌دادند، کراب ریش و سبیل داشت، رودولف و بلاتریکس عاشقانه یکدیگر را نگاه می کردند، دامبلدور از همه متنفر شده بود، کنت الاف آتش‌نشان شده و آتش‌زنه به همه جا آب می‌پاشید، کلاغ‌ها چه‌چه می‌زدند، بیدکتک‌زن شکوفه هایش را به رهگذران تعارف می‌کرد، یوآن در سرزمینی دور دست، کم‌کم سر عقل می‌آمد و چهره‌ سو نیز در هم و درهم‌تر می‌شد.
- فـــــنـــــــر!
- اون دکمه قرمز گندهه رو بزن!

سو دکمه را زد و لحظه‌ای بعد، در تاریکی مطلق تنها بود.
تنها با گوی زرینی که در مشتش داشت.



...Io sempre per te


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#33

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
ترنسیلوانیا و WWA



پست سوم

ساعت های زیادی میشد که اعضای تیم ترنسیلوانیا برای آماده سازی خود و آشنایی با محیط به زمین مسابقه پا گذاشته بودند و تغییرات به اصطلاح کوچکی به زمین داده بودند.

- سو ببین این حلقه‌هه جاش اوکیه؟

آندریا درحالی که روی شانه های گابریل ایستاده بود و گابریل روی چوپان و چوپان روی دامبلدور و دامبلدور روی سونامی، حلقه های المپیک را روی ستون نه چندان محکم متشکل از پایه های شکسته شده صندلی، لوله های آب و آدامس های جویده شده میگذاشت.
سو به آرامی سرش را برگرداند و با بی توجهی نیم نگاهی به هرم انسانی و بلای طبیعی آنها انداخت.
- بد نیست فقط بنظرم سونامی باید بیاد جای آندریا. این تخم مرغا رو هم میریزیم توش که پرت کنه به تیم حریف.
- نه من حلقه هارو می...

درهمین لحظه سونامی ناگهان ملت را ول کرده به سمت شئ براق و t مانند هجوم برد و هرم سقوط کرد.

- آی! گب روونا بگم چیکارت نکنه این زانو دیگه برا من زانو نمیشه!
- تقصیر من نبود که، چوپان یهو غیب شد.
- من نبودم این ریشو منه ره پرت داد!
- نه باباجان، این کار بی عشقیه من ازین کارا نمیکنم.
- وایسین! اون...سونامی نیست؟

و سرها به طرف سونامی بازگشت که صلیبی در دست داشت.
- همش تقلید! همش تقلید! هیچوقت نتونستن از t های خودشون ایده بگیرن!

سو که با چوب ماهیگیری اش سرگرم بود اینبار صیدی به‌جز هوا شکار کرد. تمیز ترین صیدی که تا به حال شکار کرده بود.

- موهااااام!

گابریل درحالی که تکه ای از موهایش را در دست داشت و با دست دیگر روی سرش میزد، جیغ میکشید. سو به سرعت چوب را گوشه ای پرت کرده و با چهره ای مثلا بهت زده گفت:
- چیشد؟!

- ناقص شدم! ناقص شدم!

دامبلدور محو صحنه شده بود و البته ناتوانی در حرکت هم پس از ان سقوط غیر منتظره از دلایل سکوتش به شمار میرفت. آندریا هم سعی میکرد میل وحشتناک پخش شدن روی زمین از خنده را سرکوب کند ولی زیاد هم موفق نبود.
مطمئنا هیچ یک از این حواشی به برد در مسابقه کمکی نمیکرد.

زمین کوییدیچ-شروع مسابقه

اعضای ترنسیلوانیا مثل همیشه محکم درکنار یکدیگر ایستاده بودند؛ اما اضطرابی در دل های شان رخنه کرده بود. اضطرابی که مشخص بود به قصد بازی با اعصاب‌شان آمده است و به این زودی بارو بندیلش را جمع نخواهد کرد.

یوآن گزارش را شروع کرد.
_بازیکن ها رو به روی همدیگه قرار گرفتن. سمت راست تیم صدر جدول ترنسیلوانیا و در سمت چپ زمین تیم WWA قرار داره.

و سپس اسامی بازیکنان را اعلام کرد.
_ســــــــــو لـــــی کاپیتان و همچنین جستجوگر تیم ترنسیلوانیا. گابریل دلاکور، چوپان دروغگو و کلاه سو مهاجم های تیم هستن. آندِریا کَگِوُرت یا... حالا هرچی و سونامی مدافع و دامبلدور بعنوان دروازه بان قرار دارن.

با هربار خوانده شدن نام افراد، جیغ و داد تماشاچی ها بالا میرفت.

_بازیکنان WWA روی جاروهاشون نشستن و آماده سوت شروع بازی‌ن، ولی در این طرف ترنسیلوانیایی ها... خب مثل اینکه اینبار هم قرار نیست بازی معمولی رو از طرف این تیم انتظار داشته باشیم.

اعضای ترنسیلوانیا با انواع و اقسام لوازمی که به خود اویزان کرده بودند ایستاده بودند و هیچکس نمیدانست چه در سرشان میگذرد، درواقع خودشان هم نمیدانستند.

_بازی شروع میشه. تیم WWA با جاروهاشون اوج میگیرن اما ترنسیلوانیا هنوز رو زمین مونده.

همه با تعجب ابتدا به ترنسیلوانیایی های گارد گرفته نگاه کردند و سپس متوجه دروازه عجیب و غریب شدند. هشت حلقه به موازات هم روبه رویشان قرار داشت که با پتوهای پلنگی سوراخ هایشان را پوشانده بودند.
در همین لحظه بود که صدای داد و فریاد ترنسیلوانیائیان آنها را از بهت بیرون دراورد، البته ضربه های دمپایی و شلنگ های بومرنگی و عقربه های ساعت هم نقش کمی نداشتند.

هاگرید با جارویی که حس له شدگی داشت به دنبال اسنیچ فاصله‌اش با زمین را کم کرده و همین اشتباه بزرگ کافی بود تا آندریا و گابریل، هاگرید را از روی جارو پرت کرده و خودشان روی آن بنشینند. هاگرید مانند لاکپشتی به پشت افتاده دست و پا میزد و تلاش میکرد از زمین بلند شود، تلاشی بیهوده.

آندریا و گابریل هردو پست متفاوتی داشتند؛ گابریل مهاجم و آندریا با مگس کشی که دستش بود مدافع بود که مطمئنا یک جارو برای جفتشان کارساز نبود.
- برو اونورتر من دارم میوفتم!
- جا ندارم برم اونورتر که!
- اصلا کی به تو گفت سوارشی؟!
- من اول سوار شدم، این مال منه!
- من اون گندهه رو پرت کردم پس مال منه!
- اونو که من زدم!
- نخیرم!

جارو خسته شده بود. اول که غولی سنگین را جا به جا کرده بود، حالا هم بین زمین و آسمان مجبور به تحمل گیس وگیس کشی این دو بود. چرا هیچوقت صاحبی متعادل پیدا نمیکرد؟ نمیدانست...

هوریس اسلاگهورن سرخگون را در اختیار داشت، اما با جارویش میچرخید و معلوم نبود چه میخواهد بکند و سلوینی که زور میزد سرخگون را از چنگش درآورد. سرانجام طی این چرخیدن ها کله های جفتشان درون حلقه ای قرمز رنگ گیر کرده و همراه ستون که مستحکمی حلقه رویش نصب بود سقوط کردند.
سو هم با چوب اسنیچگیری‌اش حملاتی غیرقابل جبران به مدافعان حریف وارد میکرد؛ هرچند که نیتش گرفتن اسنیچ بود.

در زمین بازی آشوبی برپا بود...


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۲:۱۷


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#32

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
ترنسیلوانیا و WWA


پست دوم


- من هرگز همچین کار بی‌عشقی نخواهم کرد!

بله. دامبلدور جیغ کشید؛ و از آنجایی که دامبلدور هیچ‌وقت جیغ نکشیده بود گمان می‌کرد این جیغ می‌تواند توجه افراد را جلب کرده و آن‌ها را از کار بی‌عشقی که پیش رو دارند بازدارد. از این رو پس از جیغ کشیدنش زیر چشمی به ملت ترنسیلوانیایی نگاه کرد تا تاثیر را ببیند، اما آنها حتی حرفشان را هم قطع نکرده بودند. پس دستی به چانه‌اش کشید و به فکر فرو رفت.

- لابد فقط فکر کردم جیغ کشیدم. ...آره حتما همینه. پیریه و هزار دردسر.

نفس عمیقی کشید و با حفظ تمرکزِ حواس، دوباره جیغ کشید.
- من هرگز این‌ کار رو انجام نخواهم داد!

و نگاهشان کرد تا از اینکه چقدر جیغ یک دامبلدور می‌تواند تعیین‌ کننده باشد‌ لذت ببرد.

اوضاع همان‌طور بود که باید می‌بود... همه سکوت کرده‌ و نگاهش می‌کردند.
دامبلدور نیز که حظ کافی را از این میزان تاثیر پذیری برده بود، دهان گشود تا حرفش را ادامه بدهد. که ملت نگاه متاسف و پوکرشان را از وی گرفته و حرف‌زدن را از سر گرفتند.

دامبلدور در تمام عمرش تا به این حد ضایع نشده‌بود. پس دستمالی را از جیب گابریل درآورد و اشک‌هایش را با آن پاک کرد‌ و سپس رفت تا در افق محو شود‌.

- من شنیدم ماگلا چیزی به اسم پارو دارن که شبیه جاروعه!

سو اخمی کرد.
- تو چرا باید از ماگلا خبر داشته باشی؟ اگه به ارباب نگفتم!
- فقط می‌خواستم از تکنولوژی‌ها‌شون برای پاکیزگی باخبر بشم.

گابریل این را گفت و سپس انگار چیزی یادش آمده باشد با ذوق گفت:
- باورت نمیشه کپتن! یه مایع دستشویی دارن به اسم اوه که با دست‌های ما دوسته! تازه یه مایع ظرفشویی هم دارن به اسم پریل که توی سه مرحله کثیفیِ ظروف رو از بین می‌بره! مرحله اول...
- گابریل!
- چشم کپتن!

سو دستی به ریشش... چیز، به چانه‌اش کشید و چشم‌هایش را ریز کرد. اگر ماگل‌ها جارو می‌داشتند، پس دزدی از آن‌ها می‌توانست به‌صورت دوجانبه برایشان منفعت داشته باشد... هم گیر آوردن جاروهایی که فروخته‌بودند و هم افتخار دزدی از ماگل‌ها برایشان ثبت می‌شد!

- پیش به سوی ماگل‌ها!

***

- دِهَــه! خب وقتی که دزدی می کننه، سر و صدا نباید کننه! اینا همه خانه زندگیشان پر دزدگیرای جدیده، دوربین ها رِه ببین، سر و صدا و تکون خوردن ِ الکی لو میده ما رِه!

چوپان از همان ابتدا هر گونه تجارب قبلی در این زمینه را انکار کرده‌بود، اما توانایی‌های فعلیش کمی شک‌برانگیز بود.

اعضای تیم ترنسیلوانیا در حالی‌که سونامی دم در ایستاده و هر کسی که می‌خواست وارد شود را ناک‌اوت می‌کرد، در یک خانه ماگلی دنبال پارویی می‌گشتند که بتوانند از آن استفاده‌ای مشابه جاروهای پروازشان داشته باشند. پس همه با رعایت نکات ظریفی که چوپان یادآور می‌شد خانه را می‌گشتند که ناگهان گابریل پارو به دست از حیاط پشتی بیرون آمد و همین‌طور که دست‌هایش را با دستمال خشک می‌کرد گفت:
- ببخشید یکم طول کشید. یه تیکه فرش اونجا بود که هنوز نشسته بودنش. بفرمایین، اینم پارو!
-
- چیزی شده؟
- نه.
- خب پس حالا که چیزی نشده، من قبل اینکه فرش رو باهاش بشورم، امتحانش کردم. کار نمی‌کنه‌. هنوزم ... چیزی نشده؟

نقشه اول ترنسیلوانیایی‌ها با شکست مواجه شده‌بود.

***

- بازی دیگه تمومه! ما باختیم! جارو نداریم. چوبدستیامونم فروختیم. t ــمو گرو گذاشتم! بدون اون همه چی سخت تره!
- همه‌چی خراب شد!
- اصلا می‌گم بیاین همین الان که صدر جدولیم از میادین خداحافظی کنیم. اینجوری خیلی بهتره!

تیم کاملا روحیه‌اش را از دست داده‌بود و سو هرچه سریع‌تر باید چاره‌ای می‌اندیشید. پس مثل همیشه کلاهش را بر سر چسباند و با نیرویی که از آن به‌دست آورده‌بود، شروع به اندیشیدن چاره‌ها کرد.
- باید بازی رو از همون پایین زیر نظر بگیریم...
- چی؟ آخه چطوری؟
- مطمئنم وسایل زیادی هستن که می‌تونن بهمون کمک کنن.
- وسایل؟ آخه کدوم وسایل؟ ما هیچی نداریم!

سو کمی با اندوه خودشان را از نظر گذراند که هیچ چیزی نداشتند. آن‌ها همه‌چیز را فروخته بودند. لحظه‌ای با ذوق به طرف دامبلدور برگشت تا با استفاده از وسایل توی ریشش کاری کنند اما با دیدن او تازه یادش آمد نصف ریشش را با تمام وسایل به سمساری محل فروخته و نصف دیگر مشغول برق انداختن سینک و شیرآلات بود.

- خب راستش...

چند ساعت بعد


جلوی ترنسیلوانیایی‌ها، پر از وسایل مختلف بود. از آنجا که آنها اصلا نمی‌دانستند دقیقا چه وسایلی به آن‌ها کمک می‌کند هر چه دم دستشان بود را برداشته بودند و توی کیسه‌هایشان چپانده‌ و به عبارت دیگر، خانه‌های ماگل‌هارا جوریده بودند.

- الان واقعا تیله به چه دردمون می‌خوره؟
- خب آخه فکر کردم...

سو پابرهنه به میان بحث آندریا و گابریل دوید. شاید فکر کنید کلمه "پا‌برهنه" برای کاپیتان یک تیم بی‌ادبانه است، اما سو واقعا پابرهنه بود... آنها کفش‌هایشان را هم فروخته‌بودند‌.

- وای معلومه که به دردمون می‌خوره! اینا رو توی تفنگ آب‌پاشی که من دزدیدم می‌ذاریم و پرتشون می‌کنیم سمت مهاجما!

گابریل چشم‌غره‌ای به آنی که برایش زبان در می‌آورد رفت و گفت:
- ولی بالاغیرتا نیزه دیگه نه!
- چرا نه؟! اتفاقا می‌ذاریمش توی این آر پی جی ِ چوپان می‌زنیم دهن مدافعا رو صاف می‌کنیم!

خیر. سو اصلا هم خشن نشده‌بود. اتفاقا این حجم از خشونت برای یک تیم پروفشنال خیلی هم مناسب بود و بله، آن‌ها واقعا پروفشنال بودند و صدر جدول را در چنگ داشتند.

سو همین‌طور که وسایل توی کیسه‌ها را زیر و رو می‌کرد به یک کیسه رسید که از همه بزرگتر و چاق و چله‌تر بود.
- این کیسه مال کیه؟ دمش گرم بابا چه تبحری!
- مالِ... منه باباجان!

همگی به دامبلدور نگاه کردند.

فلش بک

نقل قول:
- من هرگز همچین کار بی‌عشقی نخواهم کرد!


پایان فلش بک

همگی همچنان به دامبلدور نگاه می‌کردند.

- چیه خب؟
- هیچی. حالا ایده بدین!
- خب الان مثلا چطوری از دروازه مراقبت کنیم؟
- کاری نداره که! این مگس‌کش‌ها رو می‌گیریم جلوی دروازه!
- تابلوی مامان‌بزرگ ِ این بنده‌خدا رو هم لابد قراره خورد کنیم تو سرشون؟
- نه تسترال این شبیه مامان‌بزرگ منه همین‌جوری ورداشتمش!
- می‌گم این ماشین ِ رالی رو چجوری توی کیسه چپوندینش؟
- اونش مهم نیست، مهم اینه که با کمک‌ این ماشین حرکتمون راحت تر می‌شه!
- حلقه‌های مسابقه المپیک رو دقیقا از کجا آوردین؟
- خب... من کندمشون!
-
- خب می‌تونیم دروازه اضافی نصب کنیم و اینجوری فریبشون بدیم!

همگی برای هوش ریونیِ گابریل دست زدند و کِل کشیدند.

چوپان چوب ماهیگیری‌ای را از لابلای وسایل برداشت و کمی براندازش کرد.
- خب اینم که به دردمانه نِمِخوره! من برداشتمشه!

و خواست از وسط نصفش کند و چوب جدید چوپانیش را به گوسفندانش نشان بدهد و با هم ذوق کنند که سو جیغ زد.
- نـــــــه! من با اون قراره اسنیچ بگیرم!

آندریا کلاه کاسکت مشکی و بزرگی را از گوشه ای برداشت و رو به جمع گرفت.
- حالا این چی؟ نظرتون راجع بهش چیه؟
- نــــــه! اصلا خوب نیست بندازش دور زود بـــــاش!

حرف زدن ِ کلاه‌ها اگر بتواند قانع‌کننده باشد، جیغ زدنشان اصلا نیست.

- خب چرا؟ اینو وقتی داشتیم برمی‌گشتیم از دزدی پیدا کردم... از سر ِ همون مردی‌ که سوار یه موتور عنهو مال هاگرید بود و تصادف کرد افتاد یه ور. تا شما داشتین فیلم می‌گرفتین منم دوییدم اینو ورداشتم. لابد خوب چیزیه دیگه.
- چطور؟
- می‌تونیم بذاریمش سر حریف تا کشتارشون زیاد بشه. آخه شنیدم اینا جنسشون یه‌جوریه که نباید بذاری سرت وگرنه می‌میری.

ترنسیلوانیایی‌ها با قدردانی به آندریا و وسیلهء به ‌درد بخورش انداخته و کلاه کاسکت را هم بدون در نظر گرفتن جیغ و داد های کلاهِ سو و مشت و لگد هایی که با نگاهش پرتاب می‌کرد توی ترکیبشان جا دادند.

امید تیم ترنسیلوانیا دوباره زنده شده‌بود... امیدشان برای یک گل زدن، و سپس باختن.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۷:۲۳

گب دراکولا!


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#31

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ترنسیلوانیا و WWA


پست اول

-جارو؟
-نداریم.
-ردا؟
-نداریم.
-مچ بند؟
-نداریم... تازه زانوبند هم نداریم.
-مهمتر از همه... t هم نداریم.

سو نفسش را حبس کرد و زبانش را به سقف دهانش فشرد و نگاهش را به آسمان دوخت.
شنیده بود انجام این حرکات کاملا با معنی، جلوی گریه کردن را می گیرد.
با اینحال، طی سه روز گذشته، به قدری اشک تمساح ریخته و مظلوم نمایی کرده بود که اگر می خواست هم، نمی توانست گریه کند.
-چقدر خوبه که هنوز تو رو دارم. الان تنها چیزی که مهمه، اینه که ما کنار هم بمونیم.

سو دستی به کلاهش کشید و آن را نوازش کرد.

-اگر منم توی لیست بازیکنا نبودم، تا الان به سی نفر فروخته شده بودم.

«تق!»

دندان سو شکست. هر چند کلاه زیر دست سو رشد نکرده بود؛ ولی بالای سرش که بدون رشد مانده بود!
طبیعی بود جواب های دندان شکن بدهد.


فلش بک
سه روز قبل

«تق، تق، تق!»

این بار دیگر دندان نبود. یاد بگیرید به تق تق ها اعتماد نکنید.
این تق تق، صدای چکش وزیر مملکت بود که از قضا، قاضی مملکت هم بود و گاها به دو شغله بودن ملت گیر می داد!
-ساکت باشید. جلسه رسمیه.

آریانا همانطور که دستش را زیر چانه زده بود، سرش را پایین گرفته و در صفحه نیازمندی ها، به دنبال شغل هیجان انگیز و اکسپلیارموس داری می گشت. بدون اینکه نگاهش را از آگهی خرید پاترونوس دست دوم بردارد، از گوشه سالن دستمال را به طرف صورت کریس پرتاب کرد تا اشک هایش جذب آن شوند.
وزیر مملکت در حالی که به خاطر سقوط از روی جارو در بازی قبل، از نوک انگشتان دست تا گردن، و از غوزک پا تا مهره دوم کمرش در گچ و آتل بود، چکش را به دیوار پشت سرش کوبد. چرا که برای ضربه زدن روی میز، باید کل بدنش را نود درجه در راستای محور افق می چرخاند؛ ولی برای ضربه به دیوار، فقط کافی بود نود درجه در راستای محور عمود بچرخد.

-اعتراض دارم!
-وارده.

در آن دادگاه، هرگونه اعتراضی از جانب شاکیان که دقیقا مشخص نبود چه کسانی هستند، وارد بود. حتی اگر صرفا وارد بود و ادامه ای نداشت!

-خانم لی، شما هیچ می دونید مردم چطور اون گالیون ها رو جمع کردن و توی صندوق ذخیره جادوگران گذاشتن؟ این درسته که یه شبه تمام داراییشون رو ازشون بگیرید؟ هیچ می دونی اون سه هزار میلیار گالیون، بودجه‌ی چند وقت وزارتخونه بود؟ بدمت دست دمنتورا، بگم وسط بوسه دوم و سوم برن عقب که ضایع بشی؟ خوبه؟!

سو بر خود لرزید. اما از آنجا که نتوانسته بود جلوی خنده ناشی از دیدن کریس چمبرز در آن وضعیت را بگیرد، حاضران، حالتش را با ذوق لرزان اشتباه گرفتند و پچ پچ کنان، سرشان را به راست و چپ تکان دادند. لینی هم از یک گوشه ای پیدایش شد و تف پرت کرد.

کریس با یادآوری بودجه اختلاس شده از وزارتخانه، دچار شوک عصبی شده و چکش را به طرف سو پرت کرد. ولی به خاطر زاویه نود درجه ای که میان دست و بدنش ایجاد شده بود، پرتابش خطا رفت و چکش، محکم با صورت یوآن آبرکرومبی برخورد کرد تا یاد بگیرد نباید بازی را علنا پیش بینی کرده و باعث تضعیف روحیه تیم ها شود. حقش بود!
آریانا با دیدن یوآن، بیخیال روزنامه شده و در بین کاغذ هایش، به دنبال شکایتی از وی گشت. آنقدر غرق این کار شده بود که اشک های کریس را از یاد برد.
کریس هم صورتش را محکم به چپ و راست تکان داد تا اشک هایش جدا شده و به اطراف بروند. مهم هم نبود کجا؛ در و دیوار و دهان مردم چه فرقی داشت؟ نا سلامتی وزیر مملکت بود! مردم باید ذوق می کردند که اشک وزیر در حلقشان پرتاب شود. آن هم ذوق لرزان!

-چطور تونستی با پول من... چیز، یعنی با پول مردم فرار کنی؟ تو انسانیت نداری؟

سو نگاهی از کفش هایش تا سر شانه اش انداخت. به نظر می رسید هنوز آنجا باشد. نمی توانست در یک زمان، هم در دادگاه حاضر باشد و هم فرار کرده باشد. ولی چه کند که از جواب قاصر بود!
زبانش قاصر نبود ها... اتفاقا خیلی هم قشنگ جواب می داد و از خودش دفاع می کرد و این حقیقت که طعمه ای بیش نبوده و اصل کاری الان در سواحل ایران مشغول جوجه زدن با حجاب آسلامی هست را به صورت قاضی می کوبید.
مشکل این بود که خودش از جواب دادن قاصر بود!

آرایانا خودش را به نزدیکی جایگاه قاضی رساند و صورتش را به گوش کریس نزدیک کرد.
-چیزه... میگم الان دیگه سوال پرسیدی ازش؛ ضایعه که جواب نده ها!
-اه... خیله خب! بگو طلسم رو از روی دهنش بردارن.

«تق»

همیشه که تق، صدای دندان و چکش نیست.
این بار صدای طلسم بود. از بس طلسم خفنی بود!
سو بالاخره فرصتی یافته بود تا از خودش دفاع کند و حقیقت را به همه نشان دهد. لبخند مغرورانه ای زد و از گوشه چشم، به قاضی نگاهی انداخت.
-غلط کردم!

***


-سو... چرا این حکم رو قبول کردی؟ دِ آخه چجوری می خوای سه روزه اون پول رو جور کنی؟

ساعتی بود که سو روی پله های جلوی ساختمان وزارتخانه نشسته و در سکوت به بدبختی هایش می اندیشید.
-چرا ما انقدر بدبختیم؟ چرا این بدهیا تموم نمیشه؟ تازه دو هفته بود که قسط آخر وام زوپس رو داده بودم.
-نا شکری نکن بابا جان. اونقدرا هم که فکر می کنی بی پول و بدبخت و فقیر و بیچاره و آواره نیستیم.
-آهای! بیاین اینو بگیرین ببینم.

خط قرمز رنگ و باریکی جلویشان ایستاده و با عصبانیت یک بیل را به طرفشان گرفته بود. بیل ویزلی نبود. بیل معمولی بود. با یک کلنگ.
سونامی سرش را نزدیک گوش آندریا برد.
-اون چیه؟ t نیست؟

-بابا جان... این چیه؟ شما کی هستی؟
-این بیله دیگه. منم خط فقرم. شماها دیگه منو بیچاره کردین! بیشتر از این نمی تونم ازتون فاصله بگیرم. خورشید جلوی راهمو می گیره. شما باید برید پایین تر؛ با اینا زمین رو بکنید. از این به بعد زیر زمین تردد می کنید.

خط فقر ایشی گفت و آنها را ترک کرد.
تا آن زمان، هیچگاه تیم ترنسیلوانیا آنقدر خفیف و بی آبرو نشده بود. سو رسما گند زده بود به تاریخ با افتخار این تیم!
-تنها راهی که برامون مونده، اینه که دار و ندارمون رو بفروشیم.
-دار نداریم که... ولی تا دلت بخواد، ندار داریم. پس حله!
-چی رو بفروشیم حالا؟

***


-چی؟ چ‍ـــــــــی؟!
-یه سوال پرسیدم... این کارا چیه؟
-خانوم، من بیچاره چه دروغی دارم بهت بگم؟

سو بیچاره نبود. شاید هم بود... ولی یک عالم دروغ داشت برای گفتن!
-میگم ابریشمه. نانو هم هست. خودمون کرم ابریشمش رو پرورش دادیم، بافتشم با دستگاه های تمام اتوماتیک بوده.

-کرم؟
دامبلدور این سوال را طوری پرسید که فقط خودش شنید. دستی به جای خالی ریشش کشید. به یاد نیم دیگر آن افتاد که در سمساری، میان وسایل عتیقه افتاده بود. حس سوزش سر انگشتانش باعث شد تا با چشمانی که به خاطر بافتن پارچه در نور شمع ضعیف شده بودند، به دستان پینه بسته اش بنگرد.

-مبارکتون باشه. انشاالمرلین با این دستمالا نیمبوس دو هزار و نوزده تمیز کنید.

سو رویش را برگرداند و چند قطره آب در چشمانش ریخت. سپس به سراغ مشتری آخر رفت که با گابریل بحث می کرد. البته بعد از آنکه گابریل را به گوشه ای پرت کرد، نزد مشتری رفت تا خودش کار را تمام کند.
-آقا... چرا چونه می زنی؟ این ضد آفتاب رو برای ورزشگاه آمازون خریده بودم. کیفیتش عالیه. فقط قسمت نشد ازش استفاده کنم.
-باشه خب. چرا گریه می کنی؟ اینم دوازده گالیون.

سو پول را گرفت و درون کلاهش گذاشت. نگاهی به اعضای تیمش انداخت که به فلاکت بار ترین شکل ممکن، کنار خیابان نشسته بودند.
چوپان جلیقه اش را در آورده و دور گوسفندانش پیچیده بود تا بدن بدون پشمشان را بپوشاند.
آندریا کنار جوب آب نشسته و به مورچه هایی که غذا به لانه می بردند، حسادت می ورزید.
گابریل به دست هایش خیره شده بود و حرص می خورد. ساعت ها بود دستانش رنگ مایع دستشویی و صابون داو را به خود ندیده بودند.
سونامی با چشمان اشک بار نگاهش را به ليوان های یکبار مصرف روی زمین دوخته بود. لیوان هایی که ساعاتی پیش، حاوی اجزای بدنش بودند و به اسم آب معدنی چشمه‌ های کوهستان هيماليا، به مردم قالب شده بودند.
دامبلدور هم قهر کرده و گوشه ای کز کرده بود. به یاد نمی آورد آخرین باری که در چنین حرکت شنیع و زشتی دست داشت، کی بود.

-پول جور شد!
-عالیه!

پایان فلش بک

قبل از پایان فلش بک، اعضای ترنسیلوانیا ذوق می کردند که بالاخره پولشان جور شد. ولی اگر الان برگردیم به اول پست و حال پریشان آنها را به یاد آوریم، متوجه می شویم که ساعاتی پس از حاضر شدن پول، بخش مربوط به تحلیل اطلاعات در مغز همه آنها به کار افتاده و فهمیدند برای بازی پیش رو، هیچ وسیله ای ندارند.
واقعا چه کارها که پول نمی کند!

-چه کار کنیم؟
-ما که نمی تونیم بازی کنیم... لااقل می رفتیم زندان، یه جای خواب داشتیم.

سونامی آهی از سر حسرت کشید و از پنجره خانه ها، به خانواده های صمیمی و خوش بخت و تبلیغ تلویزیونی طور، خیره ‌شد.
-خوش به حالشون. هم خونه دارن... هم یه عالمه وسایل قشنگ! همیشه هم تو یخچالشون کیک تولد دارن.

جرقه ای در ذهن همه بازیکنان زده شد.
یک عالمه وسایل!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۳:۵۶
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۹:۱۰

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۲:۴۰ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
#30

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
پست بعدی!


این بازی برای تیم، به عنوان بازی با صدرنشین لیگ، بازی خاصی بود. بنابراین آن‌ها تصمیم گرفتند کاملا از دایره امنشان خارج شوند. وقتی می‌گویم خروج از دایره‌ی امن دقیقا از چه چیزی حرف می‌زنیم؟ تصور کنید نوید محمدزاده، نقشی متفاوت بازی کند؛ نقش یک معتاد پسیو-اگرسیو که تمام طول فیلم پیراهنی استخوانی‌رنگ به تن دارد و با شلواری که کمی زار می‌زند، لخ‌لخ‌کنان، قوزکرده و با حالت عصبی راه می‌رود. تیم نیز در گام اول، پست‌هایی متفاوت در سر داشت. پست‌هایی که ابزورد و بی‌محتوا نباشد. پست‌هایی که جدال خیر و شر را به تصویر بکشد. روایتی هم طراز هابیل و قابیل ... هم طراز ستایش و پدرشوهرش.

- می‌بخشین ... الان یوبوست من تو پست اول خیر بود یا شر؟

همین تلاش برای وقع نهادن به خاص بودن بازی، کار دست برایان داده بود. او جوگیر شد. خاص را با حماسی اشتباه گرفته و اندکی اغراق را چاشنی کار کرد.

- اندکی؟ من در طول حرفای صد من یه غازش کلا یه آروغ زدم که اونم واکنشم به حرفاش نبود ... واکنش معدم به کره‌ای بود. گریه؟

خوب البته هوریس مست بوده و خاطرش نیست. از طرفی غرورش هم اجازه نمی‌دهد بگوید تحت تاثیر قرار گرفته.

- بنده شخصا جز در محضر خانمم اشک نمی‌ریزم.

یا همین سلوین! اگر پست قبل را تایید کند، شب با کمربند سیاه و کبود می‌شود.

- ما هم رد می‌کنیم.
- پیامبر مذکر، کلیشه جنسیتیه!
- ما تحت تاثیر موعظه هیچ موجود نری قرار نمی‌گیریم.

به هر حال اندکی ... یا اندکی بیش از اندکی، اغراق کرد. اغراق که جرم نیست ... شاهنامه فردوسی نیز اندکی اغراق دارد. اصلا اغراق طوری با ادبیات ما عجین شده که پا از عرصه داستانی و نمایشی فراتر گذاشته و به عرصه ادبیات سیاسی راه یافته. مثلا می‌گویی «آن‌چنان رونق اقتصادی ایجاد کنم که ...» بعد این‌چنان رونق اقتصادی ایجاد می‌کنی. برگردیم به برایان! متاسفانه جوگیری او از این هم فراتر رفت و یک تنه به جای همه پست زد. اما او نکات زیادی را از قلم انداخت که شرح آن خالی از لطف نیست. نکاتی که مطابق گام دوم «خروج از دایره امن» به جای حاشیه، به متن می‌پردازند و همگی کوییدیچی (!) هستند.

تصویر کوچک شده


اوایل بازی بود که هاگرید، اسنیچ را دید. او این تیزبینی را مدیون تمرینات سخت فصل بدنسازی بود ... جایی که کادر فنی کیک‌هایی به شکل اسنیچ پخته و در گوشه و کنار زمین می‌گذاشت؛ سپس هاگرید گرسنه را آن جا ول می‌داد. معده هاگرید که عمده وظایف مغزش را برعهده داشت، اکنون شرطی شده بود و در هنگام گرسنگی او را به سمت اسنیچ هدایت می‌کرد. چوپان دروغگو با دیدن یورش هاگرید به سمت اسنیچ، سرخگون را رها کرد و فریاد «گرگ! گرگ!» سر داد.

- بله؟ کسی منو صدا کرد؟ مسابقه 24 ساعت تمدید شد.

هوریس از این فرصت استفاده کرد و سرخگون را در اختیار قرار گرفت.

- و حالا ... این شما و این ... هـــــــــوری ... چه تشویق پر شوری!

چوپان که دید فریاد «گرگ! گرگ!» ایجاد سوء تفاهم میکند، فریاد «اژدها! اژدها!» را جایگزین کرد و این بار حیله‌اش کارگر افتاد. هاگرید از کودکی تمایل عجیبی به اژدهاها در درونش احساس می‌کرد. کنترل خود را از معده‌اش گرفت و در اختیار چتر صورتی رنگش قرار داد. اسنیچ را رها کرد و در جهت مخالف به پرواز درآمد تا «اون توله اوژدهای توپول مامانی» را پیدا کند. - همین اتفاق برای برایان که با روحیات هاگرید آشنایی نداشت باعث توهم تحت تاثیر عشق بودن تمایل به شکست شد. - کلاه سو برای این که سر هاگرید مشغول بماند، از خودش توله خرگوش، توله هیپوگریف و توله اژدها خارج می‌کرد و دوباره آن‌ها را می‌بلعید. هوریس نیز همان طور که گفته شد به هیچ وجه تحت تاثیر برایان نبود. پس غفلت کلاه را غنیمت شمرد و پس از دریبل او، حرکت تند و تیزش به سمت دروازه را ادامه داد.

- چه سرعتی! هوری هوری هوری ... یه لحظه پیشمی و لحظه بعد ازم دوری!

هوریس با گابریل تک به تک شد. درست در همان لحظه، یکی از جانورانی که کلاه برای گمراه کردن هاگرید از خودش درآورده بود، مراحل بلع، جذب و دفع را به پایان رساند. گابریل خیلی تلاش کرد توجهی نکند. عاقبت در حالی که از فرط تلاش چهره‌اش سرخ شده بود از جارویش پیاده شد و شروع به تمیز کردن کف استادیوم با نیمبوس 2018 شد. اکنون هوریس مانده بود و یک دامبلدور فرتوت و سه حلقه در فاصله چند متریش ...

- هوری هوری هوری! وااااای! مگه کوری؟

هوریس کور نبود. اگرچه فاصله سرخگون پرتابی او با دروازه‌ها این را می‌گفت. پس هوریس را چه شده بود؟ آیا او واقعا تحت تاثیر برایان قرار داشت؟ خوب حداقل می‌شد برای چنین تصوری به برایان حق داد. پیش از بیان علت پرتاب عجیب هوریس، لازم است موضوع دایره امن یادآوری شود. مورد داشتیم موجود عظیمی مانند انقلاب، در چهل سالگی، گام دوم خود را ترسیم کرده ... اما تیم فراتر از این حرف‌هاست و در همین چند خط به گام سوم خروج از دایره امن رسیده. گام استفاده از سوژه‌های ورزشگاه!

در لحظه‌ای که هوریس دستش را به عقب می‌برد تا سرخگون را پرتاب کند، نگاهش به آسمان ورزشگاه افتاد. بارگاه ملکوتی. جایی که مرلین کبیر تمام حوری‌های مستعد و خوش‌آتیه را دور خود جمع کرده بود و همگی مشغول راز و نیاز گروهی بودند. حوری‌ها اساسا جوان هستند و هوریس بسیار جوانگرا بود. دلش خواست! مرلین همانطور که مشغول بود، رو به هوریس کردو گفت: «حوری‌های من وعده داده شده به کسانی است که به من و فرستادگانم ایمان بیاورند.» و هوریس زیر لب گفت: «نیروی عشق نیروی عشق که می‌گفتن ... این بود؟ » و ایمان آورد. فوقع ماوقع!

گذشته از تمام سوء تفاهم‌ها و اغراق‌ها، برایان ایراد دیگری هم داشت. ایرادی که خودش بارها به آن اشاره کرده؛ بلد نبودن کوییدیچ. او با قوانین کوییدیچ آشنایی نداشت و تصور می‌کرد مانند بازی‌های رومیزی جادویی، سر زمان مشخصی بازی به پایان می‌رسد و هیچ گاه نفهمید سوت داور به خاطر قرار گرفتن اسنیچ در دستان سو لی بوده. اما چطور این اتفاق افتاد؟!

با کثیف کاری ورزشگاه، گابریل جارویش را ابتدا در وایتکس سپس در کلاه سو فرو کرد و او مجبور شد دست از منحرف کردن ذهن هاگرید بکشد. وصف چشمان تیزبین هاگرید و تمرین‌های او نیز پیش از این گفته شد؛ پس او بلافاصله مجددا اسنیچ را دید و کنترلش را به معده‌اش داد و به سوی آن شتافت. به سوی اسنیچی که رو به آسمان پرواز می‌کرد. هاگرید در یک قدمی اسنیچ بود. دهانش را باز کرد تا به مانند فرزند خلف محفل، آن را ببلعد. غافل از این که باز شدن دهان برای او نیز مصادف بود با مشاهده بارگاه ملکوتی در آسمان استادیوم. مرلینی که در بارگاه ایستاده بود و از زیر پایش نهرهایی از کیک مذاب در جریان بود. در کنار نهر نیز درختانی روییده بود که میوه‌هایش کیک‌های گوناگون بود. کیک‌های شکلاتی و وانیلی و زنجبیلی و کافوری! مرلین با لبخندی پدرانه رو به هاگرید گفت: «نعمت‌های بی پایان من برای کسانی است که از نعمت‌های دنیوی چشم پوشی کنند. و البته که نعمت‌های اخروی کره تر است!» و هاگرید چشم پوشی کرد. هاگرید اسنیچ را جا گذاشت و به پرواز عمودی رو به بالا ادامه داد. پشت سر هاگرید، سو لی پرواز می‌کرد.

فلش بک


- ارباب برم کوییدیچ؟

- برو سو!

- برم؟ می‌خواین اخراجم کنین؟

- خیر سو.

- پس نمیرم.

- همین که گفتیم سو! برو توی زمین!

پایان فلش بک


اندکی پیش از پرواز هاگرید بود که سوی گریان متوجه نیرنگ لرد بر خود شد. حتما لرد می‌خواست او به زمین برود تا اخراجش کند. پس حالا که دست او را خوانده بود، باید برعکس عمل می‌کرد ... سو به هوا رفت! فوقع ماوقع.


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۱۷ ۲۲:۵۶:۰۶

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.