سریع و خشن
Vs
ستارگان گریفیندور
پست سوم
با تمام شدن فلش بک، ماهیتابه ها و موهای آریانا انگار که از برق کشیده باشند، هم زمان پایین آمدند. دخترک با چشمانی پر از سوال و دهان باز زل زد به تاتسویا و کاتانا. ارنست از کنار تابلوی فلش بک نگاهی به فشفشه ی گروه شان انداخت و وقتی دید که دیگر عصبانی نیست آن را کنار گذاشت. سعی کرد کمی باابهت جلوه کند.
_ خب حالا کاریه که شده. سامورایی و شمشیرش خیلی هم بد نیستن.
آریانا سرش را بلند کرد و با ارنست چشم در چشم شد. همه معتقد بودند که چشمان آریانا نشان از" کی عمر این پیری تموم میشه؟" بود ولی ارنست برداشت کرد که" عمیقا با تو موافقم" است و با آن تفکر به سمت تخته وایتبرد رختکن رفت.
_ خب همونطورکه می دونید ما با ستارگان گریفیندور مسابقه داریم. نقشه ی ما اینه که سعی کنیم گل نخوریم. یعنی سیستم دفاعی پیش می گیریم.
اما اعضای تیم اصلا به ابهت ارنست و نقشه اش توجه نکردند.
_ یعنی میگم گل نخوردن بهتر از گل خوردنه.
اعضا به کبدشان هم نبود.
_ یعنی می گم این سیستم همیشه جواب داده و شما باید به حرف من یعنی کاپیتانتون گوش کنید!
اعضا به پوشیدن لباس هایشان پرداختند. مروپ موهای تام را شانه می کرد و با ژل حالت می داد.
_ من کاپیتانم.
اعضا کفش هایشان را هم پوشیدند.
_ گفتم من کاپتانم.
_ چرا داد می زنی؟
_ اصلا تو زرنگ و همه کاره.
_ تو پلنگ اصلا.
- داد بزنی درست میشه؟
ارنست:
پیرمرد مهلت پیدا نکرد تا بیش از این به دوربین خیره شود چون صدای گزارشگر در فضا پیچید.
_ از قدیم گفتن خدا یکی یار یکی! اما الان ده بیستا خدا تو این ورزشگاهه. ضمن عرض سلام به همه شون... با نام و یاد همه شون این بازی رو شروع می کنیم.
در یک سمت ورزشگاه خدایان، در یک سمت توپچی های هلگا و طرفداران تیم ستارگان و در یک سمت هم حوری های آسمانی قرار دارند که ارادت خاصی نسبت به این قسمت در خودم حس می کنم.
_
کاااااعوووفییییییه!
صدای غرش بی حوصله ی زئوس در آسمان طنین انداخت.
_ چشم.
خب بریم سراغ معرفی بازیکن ها. در یک سمت تیم سریع و خشن قرار داره با حضور کاپیتان اتوبوس سوارشون ارنست پررنگ!
ارنست سوار جارو شد، آخرین نگاه را به بازیکناش انداخت که سعی کرد خشمگینانه باشد اما بیشتر شبیه پیرمردی بود که می خواست وصیت کند.
_ مدافع دوم تیم، آریانا دامبلدووور! مهاجمین جدید تیم، تامروپ، تاتسویا و کاتاناااا!
مروپ درحالی که تام را جلوی جارو سوار کرده بود آماده پرواز می شد.
_ خانم ها و آقایان تشویقشون کنییید.
با صدای جیغ و دست جمعیت، تیم متحد و یک دست به سمت آسمان پرواز کردند.
_ خب بریم سراغ تیم ستارگان که تا دو روز پیش اراذل بودن. به این میگن تغییراساسی.
کاپیتان و جستجوگر تیم استرجس پادمووور...
استرجس هیجان را درون رگ هایش حس کرد.
_ مهاجمین تیم، آستریکس، ناپلئون و پانداااا...
سه مدافع به نشانه ی تایید برای هم سرتکان دادند.
_ مدافعین، آرتور ویزلی و خدای خون و خونریزی ادوارد دست قیچی!
با گفتن اسم خدا، یک لحظه زئوس به شک می افتد که این فرزند کدام زنش بوده و کی این خیانت را به هرا کرده است.
_ و بلاخره دروازه بان، عمو قناد! این شما و این ستارگان گریفیندوووور...
ستارگان مانند گلوله به سمت زمین شلیک شدند و برای تماشاگرانشان دست تکان دادند.
داور سریع توپ ها را رها کرد و با اولین سوت بازی شروع شد.
_ می بینید که کوافل دست تامه و معتقده مال خودشه و احتمالا می خواد ببره هورکراکسش کنه.
مروپ با اصرار تام را راضی می کند و توپ را پاس می دهد به تاتسویا.
_ تاتسو توپ رو مثل فیلم فوتبال شائولین توی دستش می چرخونه و می چرخونه و با سرعت گردباد شوتش می کنه سمت درواز و... و... گل.
گلللللل.
عمو قناد رد توپ را نگاه می کند و طوری که به بچه های گل توی خانه لبخند می زند به سمت استرجس عصبانی لبخند زد. سپس توپ را با حالتی نمایشی برای آستریکس پاس داد. آریانا سریع بلاجر را بالا انداخت و بعد با ماهیتابه محکم زیرآن کوبید. آستریکس سریع کوافل را پاس داد به ناپلئون.
_ پوووف... اینطوری که بلاجر خورد به آستریکس امیدوارم مصدوم نشه.
از این طرف ناپلئون که به شدت منو یاد شیرینی ناپلئونی میندازه
توپ رو گرفته و داره پیشروی میکنه. پاندا داره سعی میکنه بهش برسه تا کمکش کنه ولی تلاشش بی فایده ست.
در جایگاه خدایان، کم کم حوصله ی زئوس سریز می کرد.
_ ادوارد دست قیچی از کاتانا جا خالی میده و به ضرس قاطع اگه شمشیر بهش می خورد الان دو نصف بود.
استرجس با جدیت در حال جستجوی گوی طلایی بود اما مافلدا فقط روبه تماشاگران ایستاده بود و خیره نگاه شان می کرد. ارنست به سمت او رفت.
_ مافلدا میشه بپرسم از تماشاگرا چی میخوای؟
_ مگه نباید مولتی ها رو جستجو کنم؟
مافلدا... مافلدا... مافلدا!
تو الان باید دنبال گوی طلایی باشی.
- خب چرا زودتر نگفتی؟ همین الان از اینجا رد شد.
_
حوصله ی زئوس دیگر کشش نداشت. کمی فکر می کند تا هیجانی به این مسابقه اضافه کند. یک هیجان همراه با بدجنسی. رعد و برق های کشنده؟ حمله ی شیاطین یا بارش سنگ؟ چه چیزی می توانست برایش لذت بیافریند؟
بلاخره نقشه ی شومی به ذهن زئوس رسید و شروع به سخن گفتن کرد.
_
گوووووش کنیییییید!حتی باد هم لحظه ای از وزیدن ایستاد. هیچکس پلک نزد یا تکان نخورد. توپ ها به گونه ای روی هوا معلق مانند که انگار جاذبه ی زمین هم مطیع فرمان خدای آسمان شد.
_ اهم... گوش کنید! از حالا این مسابقه اونطور که من میگم ادامه پیدا می کنه.
نفس همه در سینه حبس شد. می دانستند که زئوس هیچگاه مهربان نبوده. با اینکه خدا بود، خنده ی شیطانی روی لب داشت.
_ یه زنگ می ذاریم که هر چند دقیقه یک بار صدا می کنه و در اون لحظه تیمی که آخرین گل رو خورده باشه یه بازیکنش حذف میشه و تا وقتی ادامه پیدا می کنه که یه گروه برنده بشه.
سکوت در ورزشگاه حاکم بود. همه در شوک بودند تا اینکه سوت کر کننده ی زئوس به صدا درآمد و بازی از سر گرفته شد. اما این بار به گونه ای متفاوت.
بازیکن ها دیگر آرامش روانی قبل را نداشتند و فقط در این فکر بودند که گل بزنند.
_ بازیکن ها انگار خشن تر شدن! کاتانا رسما به قصد کشت جلو میره و چند لحظه پیش یه کوافل رو دو شقه کرد و مجبور شدیم کوافل جدید بیاریم. حالا تامروپ دارن با کوافل جلو میرن. ادوارد یه بلاجر رو حواله کرده سمت تامروپ و چند لحظه دیگه مادر و پسر متلاشی می شن.
ارنست که به حرف های گزارشگر گوش می داد، سریع بلاجرش را آماده کرد. یک فرمان اتوبوسی و پایه یکی به بلاجر داد و به سمت بازدارنده ی حریف فرستاد. توپ ها به موقع به هم برخورد کرده و تامروپ به سمت دروازه هجوم بردند.
_
گلللللل... گل برای سریع و خشنی ها... حالا ستاره ها باید امیدووار باشن که زنگ...
دییییییییییییییییینگحرف گزارشگر نصفه ماند. آستریکس داوطلبانه درحالی که سرش را به زیر انداخته بود زمین را ترک کرد. تماشاگران، حتی توپچی ها هم او را تشویق کردند.
بلافاصله بازی شروع شد. استرجس که پیدا کردن اسنیچ را بی فایده می دید به کمک مهاجم ها آمده بود.
_ استرجس کوافل رو می گیره و یکی یکی داره مدافعین رو کنار می زنه. آریانا دامبلدور یه بلاجر می فرسته که با یه جاخالی عالی به در میشه .
قلب استرجس آنقدر به شدت می تپید که شک داشت بیرون نیاید.
_ چه می کنه این کاپیتان اونم تنهای تنها... شوت می کنه... عجب شوتی!
سرعت شوت آنقدربالا بود که رکسان فقط توانست نگاهش کند.
_ تیر!
آه تماشاگران به هوا بلند شد و سریع و خشنی ها نفس راحتی کشیدند. در همین لحظه بار دوم زنگ به صدا درآمد. این بار پاندا با لبخندی تلخ زمین را ترک کرد.
موقعیت خیلی بدی بود. بازی هیچ وقت نباید اینطور خشن می شد. اینقدر غم انگیز. اما متاسفانه این خدا یعنی زئوس صحنه های دراماتیک را بیشتر دوست داشت. زئوس اصلا ناراضی نبود. لحظه ای پیش چند حوری را هم فراخوانده بود و حالا همگی درحالی که روی تخت روان لم داده و انگور قرمز می خوردند، بازی را هم تماشا می کردند.
_ بازی با شوت عمو قناد شروع میشه. ناپلئون توپ رو می گیره و جلو میره. آریانا و ارنست رو رد می کنه... خوب داره جلو میره...
ناپلئون بعد از رد کردن تاتسویا، حلقه ی بزرگ را نشانه گرفت و شوت کرد. توپ با سرعت جلو می رفت. رکسان این بار هم کاری جز تماشا کردن نمی توانست بکند. توپ در چند سانتی متری حلقه بود که نور براقی چشم همه را زد. دستشان را محافظ چشمشان کردند و وقتی دوباره نگاه کردند کوافل را دیدند که از وسط نصف شده است. تاتسویا به موقع کاتانا را پرتاب کرده بود.
_ اوه. نگاه کنید! نصف کوافل این سمت حلقه و نصف کوافل داخل حلقه ست... خب... حالا چی میشه؟
همه ی نگاه ها به سمت جایگاه زئوس بازگشت. زئوس کم کم هوشیاری اش را از دست می داد.
_ از هر دو گروه حذف کنید!
هیچ کس نتوانست اعتراضی کند. به ناچار آرتور ویزلی و رکسان از زمین خارج شدند. از اعضای ستارگان گریفیندور زیاد باقی نمانده بود و همین موضوع عصبانیتشان را دوبرابر می کرد. دیگر بازی نمی کردند بلکه تنه می زدند، هل می دادند و هیچ داوری هم قضاوت نمی کرد. به همین روش گل زدند و تامروپ هم حذف شدند.
زئوس به کلی مسابقه را فراموش کرده بود و حالا داشت به خواب می رفت اما دو تیم بی توجه با چنگ و دندان مبارزه می کردند.
_
زئووووووس! صدای جیغ آنقدر بلند بود که شیشه های جایگاه های ویژه شکست. زئوس وحشت زده از خواب پرید.
_ هرا عزیزم!
گیج و منگ و خواب آلود بود.
_ مگه نرفته بودی خونه ی مامانت اینا؟
زئوس با دست به خدمتکارانش اشاره کرد که تخت روان خودش و همسرش را حرکت بدهند. صورت عاشق اما عصبانی هرا از ناراحتی سرخ شده بود. تخت روان دور می شد اما صدایشان همچنان به گوش می رسید.
_ حالا تو خونه صحبت می کنیم عزیزم.
_ می کشمت.
- عزیزم هر دفعه اینو می گی... چندبار بگم من خدام و فناناپذیر؟
_ می کشمممممت!
به خاطر عصبانی بودن این خدا، هوا طوفانی شده و رعد برق های وحشتناکی زده می شد. تگرگ هاي بزرگ و سیاهی می بارید. سیلاب روی زمین ورزشگاه به راه افتاده بود و آرام آرام سطحش بالا می آمد.
تماشاگران جیغ زنان ورزشگاه را ترک کردند. در عرض چند ثانیه همه ی صندلی ها خالی شدند.
دو تیم هاج و واج زیر باران و تگرگ به هم نگاه کردند. چقدر سریع همه چيز عوض شد. چند لحظه پیش رقیب بودند ولی حالا، شرمگین از گذشته و خوشحال از حال. این طور که معلوم بود بازی مساوی تمام می شد.
اصلا اهمیتی نداشت...
فقط از پایان یافتن این کابوس خوشحال بودند.