هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۸
#37

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
تف تشت
VS
WWA



زمان: ساعت 00:00 روز 10 شهریور تا ساعت 23:59:59 روز 16 شهریور

داوران:
فنریر گری بک
ابیگل نیکولا


لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#36

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
بچه های محله ریونکلاو Vs زرپاف


پست سوم

ساعاتی قبل از مسابقه، بیرون حمام...

ترس حس خیلی عجیبیه، خیلی خیلی عجیب! چیزهای زیادی هستن که میتونن باعث ایجاد ترس بشن، برای یکی مرگ عزیزشه، برای یکی مرگ خودشه و برای یکی... حتی سوسک! ولی این حس عجیب‌تر هم میشه، اگه اصرار داشته باشی که وجود نداره و از اون سخت‌تر مجبور باشی واردش بشی و تیم رقیبت هم جلوت باشه! الان تام جاگسن، کاپیتان تیم ریونکلاو باید یه همچین حسی رو تجربه می‌‌ ‌کرد...

- خب چرا نمیریم داخل؟

ماتیلدا کاپیتان تیم زرپاف، رقیب بچه های ریونکلاو این سوال رو پرسید. سوالی که کاملا هم به جا بود چون تیم ریونکلاو نیم ساعتی میشد که دم در حمام شلمرود ایستاده بودن و جرئت وارد شدن حس خوبی نسبت به اونجا نداشتن، البته که اونا اعتقاد داشتن روح اصلا وجود نداره و اونجا هم اصلا تسخیر شده نیست!

- ها؟! چیزه... آخه... اصا من دل ‌پیچه دارم! آره حالمم خیلی بده اصا! اصا هوق!

تام کاپیتانی بود بسیار حرفه ای در پیچوندن بازیگری!

- ولی تو تازه خوب بودی ها! چیزیم نخوردی آخه.

ولی مثل اینکه اعضای تیمِ تام هیچ علاقه ای به بازیگری نداشتن، مخصوصا دروئلا که این حرف رو زده بود!

- ای لال از این دنیا بری! ها؟ آره دیگه بالاخره حسِ یهو میاد! اصا نظرتون چیه بریم یه دوری این اطراف بزنیم؟ وقت برا بازی کردن زیاد هست حالا!

ماتیلدا می‌تونست حس کنه یه کاسه ای زیرِ نیم کاسه‌ست، ولی خب می‌تونست و نکرد!
- خب باشه. بچه ها بریم!

داخل حمام، نشست سران دوش ها...

دوشک اعظم، رهبر دوش‌های قلعه ی دوش‌ها! بالای منبر رفته بود و برای بقیه ی دوش‌ها سخنرانی می‌کرد.
- ای دوش‌های عزیز! ای صابون های دوست‌داشتنی و ای کیسه های بزرگوار! امروز روز سرنوشت سازِ قلعه ی دوش‌هاست! امروز روزیه...
- قربان! دروئلا یا ایوان؟

از اون روز به بعد هیچکس از سرنوشت اون صابون خبر موثقی ارائه نداده...

- خب می‌گفتم، امروز روزی است که ما با همت و تلاشمون می‌تونیم جادوگرای نامرد و ساحره های... ساحره های... هیچی دیگه بالاخره اونا رو هم می‌ندازیم بیرون!

شنیده ها حاکی از اینه که دوشک اون لحظه روح رودولف رو پیش روش دیده...

- امروز مسابقه ی کوویدیچِ دو تیم جادوگریه و ما باید با نفوذ به اون مسابقه جادوگر ها رو از حمام آبا و اجدادی‌مون بیرون بندازیم!

و در آخر مثل تمام جلساتشون با شعر دوش های شلمرود جلسه به پایان رسید، امروز روز سرنوشت سازی بود...

ساعاتی بعد، رختکن ریونکلاو...

- خب بچه ها! امروز روزیِ که ما مزد تمام زحماتِ این چندروزمون رو می‌گیریم.
- زحمت؟...

جرالد خیلی واقع‌بین بود!

- سوراخ سوراخشون می‌کنم! تک تکشون رو هدشات می‌کنم!
مثل اینکه پرایس خیلی خوب متوجه قوانین کوویدیچ نشده بود. اما همین که قصد سوراخ سوراخ کردن حریفشون رو داشت، جای امیدواری داره...

- بلاجر رو تو حلقشون فرو می‌کنم!
- البته باید بلاجر رو سمتشون پرتاب کنی...

تیم ریونکلاو روحیه ی خیلی خشنی داشت!
و همچنین تیم ریونکلاو ته تیم بود، حتی ته تیم تر از تیم هوریس اینا!

دقایقی بعد، زمین مسابقه...

- بعله! بالاخره تیم‌ها وارد زمین میشن! این بازی قراره خیلی خیلی هیجان‌انگیز باشه! کوویدیچ ایز آبرکرومبی! بلاجر ایز آبرکرومبی! اوری ور آر آبرکرومبی!

مثل همیشه یوآن آبرکرومبی از کوره در رفت!

- کاپیتان های دو تیم با هم دیگه دست میدن، بلاتریکس در جعبه رو باز می‌کنه و سوت می‌زنه، بله بازی شروع شده!

چند دقیقه ی اول بازی بدون اتفاق خاصی گذشت... البته این که معیارتون برای اتفاق خاص چی باشه هم تاثیر گذاره! مثلا توی این بازی، غیر اینکه چند بار بخاطر مشت زدن براک به حریف ها، یا اسلحه کشیدن پرایس برای دروازه بان زرپاف، یا شصت هفتادباری که توپ از دایره ی دروازه ها رد شد؛ که اتفاق خاص به شمار نمیاد!

- برای بار هفدهم، بازی بخاطر دعوای براک با مهاجمای حریف متوقف میشه!

شرایط به حدی حاد بود، که حتی آبرکرومبی هم آروم شده بود!
تام، کاپیتان تیم ریونکلاو؛ با خودش آرزو می‌کرد که کاش بازی متوقف شه و به وقت دیگه ای موکول شه. اما خبر نداشت که همون لحظه یه ستاره ی دنباله‌دار از اونجا رد شد و آرزوش به زودی تحقق پیدا می‌کنه...

- یک... دو... سه... حمله!

درگیری بین دوش‌ها، صابون‌ها، کیسه‌ها و جادوگر ها آغاز شد...

- دروئلا داره دنبال سرخگون میره، نکنه واقعا فک میکنه که اون اسنیچه؟! مگه جستجوگر نیس؟ یکی رسیدگی کنه! و... واااااااااای! این چیه؟!

دوش‌ها به یوآن حمله کردن و از بالا به پایین پرتش کردن، بالاخره آرزوی همه جامعه ی جادوگری محقق شد و صدای یوآن برای همیشه ساکت شد... مرلینش بیامرزد! همهمه ی شدید بین جادوگرا، ساحره ها و وسایل استحمام ادامه پیدا کرد، عده ای فرار کردن و عده ای به خاک و خون کشیده شدن، حتی کسی به اینکه دروئلا اسنیچ واقعی رو به دست آورد هم توجهی نکرد و تیم ریونکلاو که برای اولین بار میتونست برنده ی یه بازی باشه؛ حالا منهدم شده بود...

دقایقی بعد، حمام خالی از هرگونه انسان شده بود و تابلویی روی در آن خودنمایی می‌کرد:

"قلعه ی دوش‌ها"


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۳۹:۳۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۴۰:۴۳
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۴۳:۲۳

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#35

جرالد ویکرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۴ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
بچه های محله ریونکلاو Vs زرپاف



پست دوم

روز بعد- بیرون حمام باستانی

اعضای تیم ریونکلاو جلوی در حمام باستانی ایستاده بودند و مانند توریستانی به نظر می رسیدند که شوق دیدن یک موزه تاریخی را دارند. اما نکته اینجا بود که آنها توریست نبودند. حتی به توریستینگ علاقه ای هم نداشتند. تنها دلیل حضور آنها در آن منطقه ی دور افتاده و در مقابل چنان ساختمان کهنه و فرتوتی، تمرین روز قبل از بازی کوییدیچ بود.
تام کلاهی قهوه ای بر سر گذاشته بود و مانند راهنمای تور، جلوتر از بقیه، جلوی در دست به کمر ایستاده بود.
خوشبختانه جلوی در حمام خبری از مشکل حشرات نبود. جیغدانی دروئلا هم که در آمازون به طور کامل تخلیه شده بود، در گوشه ی تالار عمومی ریونکلاو داشت شارژ میشد. اما انگار کاپیتان تیم با مشکل بزرگ تری باید دست و پنجه نرم می کرد.

-راه بیوفتین دیگه.
-نه کاپیتان ما نمی تونیم.

براک سینه اش را جلو داده بود و با قاطعیت حرف میزد. هیچ کسی نمیدانست به رغم وجود تیم WWA، چرا براک و استیو به تیم ریونکلاو پیوسته بودند. حتی جواب سوال "کشتی گیر رو چه به کوییدیچ؟" در هاله ای از ابهام، زیر تخت تام به سر می برد و هر از گاهی نامه های ناشناسی به یوآن مبنی بر دانستن جواب سوال میفرستاد.
تام که خودش را برای دو سه ساعت سر و کله زدن با اعضای تیمش آماده کرده بود، در کمال خونسردی ظاهری گفت :
-آخه چرا؟!
-دروئلا از جرالد شنیده که از ماتیلدا شنیده که به چشمای خودش دیده این حمومه تسخیر شده س.
-O-:
-تسخیر شده س... ما میمیریم... من میدونم...
-واقعا که این حرفو باور نکردین!
-جرالد گفت که ماتیلدا گفت که سدریک گفنه...
-مهم نیست! همچین چیزی امکان نداره! برین تو همه!

به محض اینکه حرف تام تمام شد، استیو بلند فریاد زد:
-همه برای یکی، یکی برای همه!

با گفتن این حرف استیو که کاملا معلوم بود از فیلم های آمریکایی سرچشمه گرفته، اعضای تیم مانند مغولان بلند فریاد کشیدند تا حرف او را تایید کنند. استیو بادی در غبغبش انداخت و ادامه داد:
-همیشه می خواستم از این جمله استفاده کنم.

تام با حالتی عصبی به سمت دروئلا راه افتاد.
-دروئلا! عزیزم! این حموم فوق لاکچری کجاش ترس...

اما هنوز حرف تام تمام نشده بود که سر در حمام که قطعه ای چوب برای عهد دایناسورها بود، کنده شد و با صدای مهیبی به پایین افتاد.
این صدای مهیب نتیجه ای جز تیرباران هوایی جان را به دنبال نداشت. جان هنوز احساس میکرد در بازی های شوتینگه و از این بازی به آن بازی سرک می کشد. کمبود عضو باعث شده بود که تام حتی به جان و کاپیتان پرایس هم رحم نکند و آنها را از دل بازیهایشان بیرون بکشد!
دروئلا از ترس، صفحه ای نامعلوم از کتابش را باز کرد و سرش را میان کتابش گرفت .استیو و براک دست هایشان را روی سرهایشان گذاشته بودند و نیم خیز روی زمین نشسته بودند .تام در حال فریاد زدن جمله ی "تمومش کن"بود اما جرالد با حالتی فوق خنثی به صحنه خیره شده بود.


داخل حمام باستانی

تام هنوز هم جلوتر از بقیه راه می رفت اما تفاوتش با جلوی در این بود که این دفعه از سر اجبار بود.
ریونکلاوی ها وقتی اولین قدم را داخل گذاشتند و با صدای تلق تلق کاشی های حمام همگی به بیرون دویدند، تصمیم بر سنگ کاغذ قیچی گرفتند تا شخص نگون بختی که قرار بود جلوتر از بقیه وارد حمام شود را انتخاب کنند. قرعه به نام تام افتاد…
دروئلا که جایی امن تر از سر براک پیدا نکرده بود، روی سر او نشسته بود و کتابش را به عنوان اسلحه آماده کرد بود. در همان حال به جرالد گفت:
-هی جی! تو صدایی نمی شنوی؟

جرالد تمام سعیش را می کرد تا ترس در چهره اش مشخص نشود اما آنجا حتی از خانه ی هاگرید هم ترسناک تر بود. کاشی های لقش به کنار، دوش های زنگ زده و دیوار های تاریک که انگار هیچ وقت نور به آن ها تابانده نشده بود؛ باعث شده بودند تا او مثل همیشه بی تفاوت نباشد. جرالد صدایش را صاف کرد تا نلرزد:
-اهم اهم. نه من که صدایی نمی شنوم.
-پس حتما من توهم زدم.

تام رو به اعضای وحشت زده ی تیمش برگشت و گفت:
-بچه...ها...اینجا چیزی برای ترسیدن وجود نداره.
-پس چرا صدات می لرزه؟

کاپیتان پرایس لحظه ای از گشتن به دنبال سوسک های حمام دست برداشت و این را به تام گفت.

-نه من صدام نمی لرزه.

براک دروئلا را روی سر خود صاف کرد و گفت:
-راست میگه صدات می لرزه.
-من به مکان های مرطوب آلرژی دارم بخاطر اونه حتما!

تام که توقع داشت هم تیمی هایش حرفش را باور کنند، روبه روی چشمان آن ها دستانش را تکان داد و گفت:
-هی بچه ها! به کجا دارین نگاه می کنین؟! ::hoom3 دارم راستشو میگم من از بچگی بیماری مرطوبولوژیک داشتم!
اما نگاه بچه های ریونکلاو به جایی پشت سر تام بود.

-مگه چیه پشت سر من که همتون به اون دارین نگا... .

تام برگشت تا رد نگاه آن ها را دنبال کند اما حرفش ناتمام ماند .یک دوش آهسته به سمت آن ها حرکت می کرد.

-نه نه چیزی نیست آروم باشین. این فقط یه توهمه... بخاطر مه تو حموم!

ریونکلاوی ها به قدری ترسیده بودند که اصلا به فکرشان نرسید چنین مه غلیظی در این چند دقیقه، چگونه امکان به وجود آمدن داشت. حتی متوجه صابون هایی که روی زمین به این طرف و آن طرف سر میخوردند نشدند.

-بچه ها اصلا نگران نباشین... اینجا اصلا تسخیر شده نیست!

تام کاپیتان نترسی بود. امکان نداشت چنین خطاهای دیدی باعث ترسش شود. اما او نگران باورها و امید تیمش بود. یک کاپیتان خوب در هر شرایطی به تیمش امید میداد. ریونکلاوی ها هم به نفعشان بود باور کنند آنجا تسخیر شده نیست. یا حداقل وانمود به باور کردن کنند. تام که علائم امید و باور را در چهره ی تک تک اعضای تیمش می دید، با صدایی نه چندان صاف و واضح گفت:
-واسه امروز بسه! کاملا آماده ایم. امشب تو خوابگاه به صورت تئوری تمرین میکنیم. خیلی تاثیر داره.

ریونکلاوی ها ترسشان را لای بقچه ی باورشان پیچیدند، و از حمام تسخیر نشده بیرون رفتند!


ویرایش شده توسط جرالد ویکرز در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۸ ۲۲:۵۴:۵۴

Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۹ دوشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۸
#34

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
بچه های محله ریونکلاو Vs زرپاف


پست اول

چیک... چیک... چیک...
قیــــژ
تق... تلق...

-هی بیا اینور! اونجا جای منه!
-واشرمو داغون کردن... تو این بی آبی همه ش چیکه میکنم...

اوضاع تو حمام شلمرود قر و قاطی بود. هرکی یه جایی می رفت. از این گوشه، به اون گوشه. از این سوراخ، به اون سوراخ. و البته، همه م عصبان بودن. اینو از تلق تلق طاسا و تو سر و کله ی هم زدن صابونا می شد راحت فهمید. حمام به شدت بهم ریخته بود. انگار اونجا جنگ شده بود.
-نه آقا! جنگ چیه؟ بهمش ریختن! با این بازیای مسخره شون...
+بله جناب دوش... ممنون!

خب... ظاهرا دوش اعظم از همه عصبانی تر بود. اون قدیمی ترین و پر رسوب ترین و زنگ زده ترین و چیکه کننده ترین دوش حمام بود. دوش اعظم، افراد زیادی رو دیده بود که به حموم اومده بودن. به حرفای خیلیاشون به دقت گوش داده بود. عروس پیدا کردن ها و دسیسه چینی ها و شایعه پراکنی های زیادی رو دیده بود. دوش اعظم، بعد از این همه سال، خاله زنک خطرناکی شده بود.

-من دیگه تحمل این اوضاع رو ندارم! باید یه کاری کنم. باید از دست این بازیای مسخره شون خلاص شیم.

طاقت دوش، طاق شده بود. اون دوش دانایی بود و نمیخواست کم بیاره. میخواست راه حلی پیدا کنه. پس فکر کرد و فکر کرد و فکر کرد. انقد فکر کرد که سر دوشش ترکید و تیکه هاش پرت شدن وسط حموم. با سر و صدای تیکه های ترکیده ی سر دوشِ دوشِ اعظم، همه ساکت شدن. حتی حوض وسط حمومم که با دیدن سونامی تو بازی قبلی، داشت از حسودی قل قل میکرد، دکمه ی قل قلشو خاموش کرد. دوش با دیدن این همه توجه، یه کمی از رسوباشو تکوند و صاف و راست ایستاد.
-دوستان من! من از این وضعیت نکبت بار خسته شدم! از وقتی که به این حموم اومدیم، جز بدبختی و بخار و چرک چیز دیگه ای ندیدیم! دوستان! حقیقت اینه که زندگی توی این حموم، جز فلاکت و بدبختی چیز دیگه ای نیست!

همه تحت تاثیر حرفای دوش قرار گرفته بودن. دوش که با دیدن این همه تاثیر گذاری، کف بیرون میداد، به سخنرانیش ادامه داد.

-بله دوستان! متاسفانه من فقط چند مدتی با شمام و پایان عمرم نزدیکه. من از این زندگی خلاص میشم. اما شما دوستان من... شمام باید خودتونو خلاص کنید! به این حموم نگا کنین. حمومی بزرگ، خوش نور با آبگرمکنی با درجه مصرف انرژی D+. اینجا میشه از صدها دوش، صابون، لیف و کیسه پذیرایی کرد و چنان زندگی مرفهی براشون فراهم کرد که نمیتونیم تصورش کنیم. اما میبینید که زندگی ما با بدبختی سپری میشه. تمام دست رنج و زحمتای ما به دست جادوگرا و ساحره ها ربوده میشه. بله عزیزان! تنها دشمن واقعی ما، جادوگرا و ساحره هایی هستن که به اینجا میان، از ما بیگاری میکشن و گاها اینجا بازی هایی انجام میدن که موجب خرابی ما میشه. تو دوشک! تا یه ماه پیش دوش نو و تر و تمیز و براقی بودی. اما حالا بخاطر این موجودات قدرنشناس پر از رسوب و زنگ شدی. تو صوصو! یه زمانی صابون چهار شونه ی خوش رنگ و لعابی بودی. حالا به قدری شکننده شدی که باید سر بخوری و بری تو لونه ی موش گوشه ی حموم تا ازت بیگاری نکشن.

به نظر اهالی حمام شلمرود، حرفای دوش اعظم حتی بیشتر از منطقیم بود. اونا خیلی دوش رو قبول داشتن. کم کم حمام پر شد از سر و صدای اهالی. دوش که می دید سر و صدا داره همه ی حموم رو میگیره، از ترس آوارگی همه رو به سکوت دعوت کرد. همه ی اهالی با گرفتن دعوت نامه هاشون، ساکت شدن.

-دوستان من! حرف دیگه ای ندارم. فقط یادتون باشه همیشه دشمن جادوگرا باقی بمونید. همه ی اعمال و عادات جادوگرانه زشت و ناپسنده. هیچوقت جادو نکنید. به چوب جادو دست نزنید. لب به نوشیدنی کره ای نزنید و دور تجارت و اقتصاد و این چیزا رو خط بکشید.

تق...

دوش اعظم از دیوار جدا شد و زمین افتاد. همه ی اهالی، سر جنازه ی دوش جمع شدن و در سکوت به سخنرانیش فکر میکردن. حق با دوش بود! دوره ی بیگاری کشیدن از اهالی حمام سر اومده بود. اما حالا مسئله مهم، نه مرگ دوش اعظم بود، نه ترک کاشیای کف حموم بر اثر سقوط دوش و نه حتی کفی که بخاطر مرگ دوش کل کف حموم رو پوشونده بود. مسئله ی مهم، جانشینی بود! هفت شب و هفت روز بین دوشا سر جانشینی جنگ و دعوا راه افتاده بود. اون بینم بقیه ی اهالی، بخاطر این که بیکار نمونن و نقشی تو قضیه داشته باشن، طرف یکی از دوشایی که ادعای جانشینی رو میکردن، گرفتن. تنها دوشی که از معرکه کنار گرفته بود، دوشک بود.

بعد از هفت روز و هفت شب جنگ و دعوای پیاپی و موقعی که حتی صابوناهم نای سر خوردن نداشتن، دوشک فرصت مناسبی واسه زدن حرفاش پیدا کرد.
-جنگ و دعوا بسه! ما همه باهم متحدیم! دشمن همگی ما جادوگرا هستن. با اونا باید بجنگیم، نه با همدیگه. تو این مدتی که درگیر جنگ و دعوا بودید، دوتا خبر مهم به من رسید. به عقیده ی من جفتشون خبرای خوبین، و میتونیم به نفع خودمون ازشون استفاده کنیم. طبق اعلامیه ای که دم در زدن، قراره بازی جدیدی برگزار بشه. اجازه ی تمرین قبل از بازی هم به تیما داده شده. خبر بعدی... به لطف جنگ و دعوای شما، جادوگرا صداهای توی حموم رو شنیدن و فکر میکنن اینجا توسط ارواح خبیث تسخیر شده. دوستان! وقتشه به آرزوهامون لنگ عمل بپوشیم!

اهالی حمام درک نمیکردن چرا اون دوتا خبر یکی از یکی بدتر، به نظر دوشک خبرای خوبی بودن. ولی به هر حال دوشک سخنران خوبی بود و اهالی نمیخواستن کم بیارن. پس با تموم قدرت و سر و صدایی که میتونستن تولید کنن، دوشک رو تشویق کردن.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#33

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
زرپافVSبچه های محله ی ریونکلاو


پست سوم

روز مسابقه

-وواوو...پس اینجا واقعا حمام مختلطه؟

فنریر سعی می کرد به یوان اشاره کند و بفهماند میکروفونش روشن است.

_اههم...میکروفون روشنه؟ خیلی خب ببخشید، سلام...امروز ما شاهد بازی بچه های ریونکلاو مقابل زرپافی ها هستیم. زرپافی ها لباس زرد و...اممم...غیر اسلامی و بچه های ریونکلاو...خب...درسته که ما تو حمومیم ولی قوانینو رعایت کنید دیگه ...با مایو هایی آبی رنگ توی زمین دیده میشن. بلاتریکس جعبه ی توپارو آورد...بازی داره شروع میشه.

ماتیلدا به زرپافی ها گفت:
- همه فکر می کنن که ما قدرت زیادی نداریم.اما می تونیم نشون بدیم که ما اون چیزی که اونا فکر می کنن نیستیم.

همه یکصدا او را تایید کردند.
- آره!
- و همه ی ما جاروهای خیلی خوبی داریم!


و در طرف مقابل‌، تام گفت:
- با اینکه یه بار گروه از هم پاشید اما دوباره نمی پاشه!

همه ی تیم هم با سر او را تایید کردند. تام اضافه کرد:
- جان کسیو با تفنگت سوراخ نمی کنی ها!

جان مجبور شد قبول کند اما ته دلش از سوراخ نکردن تیم حریف راضی نبود.  براک گفت:
- منو استیو کسیو له نکنیم؟!

جرالد جواب داد:
- اونوقت از تیم اخراج میشی!
- وقتی اجازه میدن جان اسلحشو بیاره، چرا نذاره ما بقیه رو له کنیم؟
- چون خلاف قوانینه!
- اسلحه خلاف قوانین نیست؟

تام به آنها گوشزد کرد:
- اینجا جای دعوا نیست! حالا دیگه تموم حواستونو جمع کنین به کوییدیچ!

بازی با نیم ساعت تاخیر آغاز شد، چون فنریر سعی می کرد به ساحره های هر دو تیم چادر بپوشاند و البته پس از کشمکش های فراوان و آسیب جزئی که به رودولف وارد شد، در کارش موفق شد.

رودولف که به ذوق این که بازی در حمام مختلط برگزار می شود به عنوان تماشاچی برای تشویق زرپافی ها آمده بود، به شدت مخالف پوشش اسلامی ساحرگان بود و عقیده داشت کمالات آن ها باید نمایان باشد؛ که البته با مشتی که از طرف فنریر نصیبش شد، دست از عقیده اش کشید و به جایگاه تماشاچیان برگشت.


اعضای هر دو تیم از یکدیگر جدا شدند و در پست های خود ایستادند. کاپیتان ها به طرف بلاتریکس رفتند. بعد از مشخص شدن مالکیت دروازه ها و تیم شروع کننده، ماتیلدا و تام خواستند به هم دست بدهند که به یاد قوانین اسلامی افتاده و منصرف شدند. بلاتریکس سوت را زد و بازی شروع شد.

- خب تیم زرپافی ها بازی رو شروع می کنن. پوست تخمه توپ را لای پوستش می گذارد و با جارویش حرکت می کند. قیافه ی جارو های زرپافی ها... جدیده و جالبه! نمی دونم چرا جاروهاشونو عوض کردن اما ازین مسئله می گذریم و به بازی می پردازیم. پوست تخمه توپو پاس میده به آگاتا... یه بازدارنده داره به سرعت به سمت آگاتا میاد ولی آگلانتاین توپو دور می کنه و هم تیمیشو نجات میده. آگلانتاین بازیکن جدید تیم زرپافه. اون...

یوآن در حالی که درباره ی آگلانتاین حرف میزد، زرپافی ها برای زدن گل و بچه های محله ی ریونکلاو برای گرفتن توپ تلاش می کردند. آگاتا عطسه ای کرد ولی با تلاش زیاد، توپ را در دست خود نگه داشت. او سرماخورده بود و خیلی دقت نداشت پس تو را بدون دقت به طرف ارنی رباتی انداخت. اما ارنی توپ را به راحتی گرفت و جلو رفت.

 او براک و سپس استیو را جا گذاشت و به طرف دروازه رفت. ارنی توپ را پرتاب کرد. تام تا جایی که توانست به عقب رفت که توپ را بگیرد اما تلاشش بی ثمر ماند و گل اول بازی به نام زرپافی ها ثبت شد. هواداران زرپافی از خوشحالی جیغ می زدند و بیشتر از قبل آنها را تشویق کردند.

بازی پای به پای پیش می رفت اما زرپافی ها همیشه ده امتیاز جلوتر از آنها بودند. ماتیلدا به سرعت به طرف پایین رفت. او توپ را ندیده بود اما این حرکت برای زمین زدن دروئلا بود. ماتیلدا وقتی به یک متری زمین رسید جهت خود را تغییر داد اما دروئلا هم گول او را نخورد و او هم تغییر جهت داد.

ماتیلدا داشت اوج می گرفت که ناگهان جارویش ایستاد. تکان نمی خورد! او با تعجب سعی می کرد که جارویش را به بالا حرکت دهد اما حتی ذره ای هم تکان نخورد. دروئلا که این را شانس خود دید، به بالا اوج گرفت و به دنبال اسنیچ گشت. ماتیلدا نمی دانست که چیکار کند. بقیه هم متوجه این موضوع شده بودند اما ماتیلدا به زرپافی ها گفت:
- حواستون به بازی با...

جاروی او ناگهان سقوط کرد! همه با دهن باز به او خیره شده بودند اما جرالد لحظه ای درنگ نکرد و با سرعت به سمت ماتیلدا رفت که او را نجات دهد که ناگهان بلاتریکس سوت زد:
- هی، باید طبق قوانین اسلامی پیش بریم؛ فقط دخترا به دخترا می تونن کمک کنن!

جرالد بی توجه به داد فریادهای بلا دست دوست دخترش را گرفت و به طرف خود و جارویش کشید. ماتیلدا به او چسبید اما جارویش به زمین برخورد کرد و متلاشی شد!

همه ی حواس ها به آن دو بود اما ناگهان بقیه ی بازیکنان زرپاف هم سقوط کردند! همه با وحشت زدگی به صحنه خیره شده بودند اما تام که داشت با جارویش به سمت آگلانتین می رفت تا نجاتش بدهد فریاد زد:
- محله ی ریونکلاو برین کمکشون! سریع!

همه ریونکلاوی ها با جاروهایشان به طرف زرپافی ها رفتند و هر جور که شد آنها را نجات دادند و به سختی پایین آوردند. فنریر سوت زد و بازی را متوقف کرد. همه ی زرپافی ها و طرفدارانش شوکه شده بودند حتی طرفداران بچه های محله ی ریونکلاو هم در عجب بودند که چرا این اتفاق افتاد.

ماتیلدا به طرف جاروهایشان حرکت کرد و چوب هایی که از آنها باقی مانده بود را بررسی کرد و ناگهان نگاهش به مارک جارو افتاد. جارو هایی که خریده بودند نیمبوس ۲۰۱۹ بود اما معلوم بود که فقط برچسب بود. ماتیلدا با دقت به آن نگاه کرد و اسم اصلی آن را خواند:
- جوین! مگه بیسکوییته؟!

فنریر هم نگاهی به آن انداخت و او هم حرف ماتیلدا رو تایید کرد. دروئلا گفت:
- نتیجه ی بازی چی میشه؟

فنریر با کمی تامل جواب داد:
- مساوی...

همه ناباورانه به او نگاه می کردند. بلاتریکس فکر کرد و لحظه ای بعد، بدون اینکه با فنریر صحبت کند، نتیجه ی بازی را اعلام کرد:
- پس بچه های ریونکلاو برنده ان! بازی قبل از اینکه متوقف بشه، تموم شده بود. چون دروئلا قبل از بازی گرفته بود اسنیچو. چون امکان نداره وقتی داشت میومد زرپافی ها رو نجات بده توپو گرفته!

ماتیلدا اعتراض کنان گفت:
- ولی...
- جای اعتراض نداریم! فنر بیا بریم!

آن دو رفتند و زرپافی ها را میان صدای کر کننده ی شادی بچه های محله ی ریونکلاو و طرفدارانش تنها گذاشتند!


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۰:۱۴:۳۸
ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۰:۳۳:۴۲

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۹:۵۳ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#32

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
زرپاف vs بچه های محله ریونکلاو

پست دوم



کوچه دیاگون

ماتیلدا، سدریک، آگلانتاین و دیگر زرپافی ها در کوچه دیاگون ایستاده و به دنبال مغازه ای که دورا گفته بود، می گشتند. هیچ یک از جایشان حرکتی نمی کردند و با چشم سرتاسر کوچه را از نظر می گذراندند. سرانجام دورا که حوصله اش سر رفته بود، گفت:
- فکر نمی کنین باید یه حرکتی بکنیم؟ مغازه که همینجوری نمیاد جلومون! یه ساعته وایسادیم همینجا، تکون نمی خوریم!

آگلانتاین غرید:
- دورا، تو چرا آدرس مغازه رو بلد نیستی؟ کسی که جاییو بلد نیست و اونو به بقیه معرفی می کنه باید بره بمیره! دوساعته مارو اینجا علاف کردی!
- خب مغازشو عوض کرده؛ قبلا همین جا بود!

دورا سپس با قدم هایی محکم به جلو پیش رفت. بقیه ی اعضای تیم هم به دنبال او به راه افتادند. در بین راه به پوسترهای تبلیغاتی روی دیوارها نگاهی می انداختند.

سدریک پوستری را از روی زمین برداشت و متن رویش را بلند خواند:
- "جاروی سفری خودکار؛ کافی است مقصد را بر روی مانیتورِ موجود بر دسته ی جارو وارد کرده و دیگر نگران سفر خود نباشید!" کاش می شد از اینا بخریم، ولی معلومه که خیلی گرونه!

آگلانتاین درحالی که همچنان زیرلب کلمه ی" بمیر" را زمزمه می کرد، گفت:
- اینو ولش کن، این یکیو ببین: جارویی که به حرف شما گوش می دهد؛ اگر با لحنی خوب و صمیمانه با جارو صحبت کنید، هرکاری را برایتان انجام می دهد، حتی جارو کردن اتاقتان! اگه اینو بگیریم همه ی مسابقه هارو بدون زحمت می بریم!

حرف آگلانتاین با آه هایی حسرت آمیز از سوی بقیه پاسخ داده شد. در بین راه همگی با نسل جدید جاروهایی که بر روی پوسترها بودند، آشنا شدند.

جارویی که خودش بصورت اتوماتیک گرد و غباری را که درونش رفته را بالا می آوَرَد و دیگر نیازی به سرویس کردن ندارد، جارویی که نامرئی است و شما می توانید با سوار شدن بر آن وانمود کنید خودتان قدرت پرواز دارید و با دیدن چهره های متعجب اطرافیانتان، موجبات شادی و خنده ی خود را فراهم آورید.

زرپافی ها مسیر زیادی را طی کرده و دیگر توان نداشتند. ناگهان اون دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش جلوی پوستری خشکش زد.
ارنی رباتی با تعجب پرسید:
- چیزی شده؟ چرا وایسادی؟
- این جارو رو ببین!

همگی مقابل پوستر ایستادند و متن رویش را خواندند.
متن پوستر چنین بود:
جاروی نیمبوس آذرخشِ ترکیبی! جارویی که کنار فرمان خود برای سهولت شما در هنگام پرواز و نوشیدن اسپرسوتان با خیال راحت، جافنجانی دارد و هر نیم ساعت یکبار چیزکیکی شکلاتی به دستتان خواهد داد و درضمن، مجهز به اینترنت رایگان با سرعتی بالا جهت مسیریابی دقیق و انجام امور اینترنتی خود می باشد! با ما ایمن پرواز کنید!

زرپافی ها به شدت به جاروی نیمبوس آذرخش ترکیبی علاقه پیدا کرده بودند؛ اما همگی به خوبی می دانستند که حتی بودجه شان به کرایه ی جارو هم نمی رسد؛ چه برسد به خرید آن! بنابراین با زحمت چشمانشان را از مقابل پوستر برداشتند و به راهشان ادامه دادند.

بالاخره بعد از یک پیاده روی طولانی به مغازه رسیدند. روی شیشه های مغازه برچسب های بزرگِ تخفیف چسبانده شده بود. همگی با عجله وارد مغازه شدند. فروشنده پیرمردی بود که با ورود آنها، تنها عکس العملی که انجام داد، این بود که سرش را از روی پیام امروزش بلند کرد و سپس دوباره به خواندن روزنامه اش ادامه داد.

ماتیلدا با احتیاط گفت:
- سلام آقا، خسته نباشین. ببخشید مزاحمتو...
- چی می خواین؟

صدای فروشنده سرد و خشن بود. ماتیلدا درحالی که سعی می کرد ترسش را نادیده بگیرد، با زحمت ادامه داد:
- ما شنیدیم شما تخفیف زدین. یه چند تایی جارو لازم داشتیم که گفتیم بیایم از شما بخریم. میشه لطفا جاروهاتونو ببینیم؟

پیرمرد که آشکارا از گرفتن وقتش توسط زرپافی ها عصبانی بود، به عقب مغازه رفت و با چند جارو در دو دستش به طرف آنها آمد.

همه ی اعضای تیم زرپاف، یک به یک جاروها را ورانداز کردند. از میان جاروها، تنها یک جارو بود که به دل همگی نشست؛ جاروی نیمبوس دوهزار و نوزده ای با دسته ای صاف و صیقلی که اندازه ی خوب و مناسب و ظاهری زیبا داشت.

ماتیلدا به عنوان کاپیتان تیم، تصمیم گرفت ترسش را کنار بگذارد و با نهایت شجاعتش قیمت جارو را از فروشنده ی بدخلق بپرسد:
- خیلی ببخشید، می تونم قیمت این جارو رو داشته باشم؟
- یه گالیون و دو نات!

ماتیلدا با تعجب به هم تیمی هایش نگاه کرد. به ظاهرِ تمیز و زیبای جارو نمی آمد که انقدر ارزان باشد. پس از گفتگو با بقیه و مشورتی نه چندان کوتاه، تصمیم بر این شد که از همان جارو به تعداد اعضای تیم بخرند.

ماتیلدا با صدای بلند مشغول شمردن پول هایش بود که همین امر موجب به هم ریختگیِ اعصاب آگلانتاین شد:
- اَه، بسه دیگه ماتیلدا، تو دلت بشمار! همش قاطی میکنم تا چند شمرده بودم!
- باشه باشه، ببخشید. فقط تو دلم تمرکز ندارم! البته مهم نیست دیگه، بفرمایین، اینم پول من.

سپس سکه هایش را روی میز ریخت. صدای جرینگ جرینگ سکه ها بر روی میز بار دیگر تمرکز آگلانتاینِ پیر را به هم ریخت که البته به زحمت توانست خشمش را کنترل کند.

در همین هنگام پوست تخمه با صدای بلندی پرسید:
- ببخشید، کسی یه نات داره به من قرض بده؟ من خرد ندارم!
- بیا بگیر این یه ناتیو! فقط دیگه دهنتو ببند تا من این پولای لعنتیو بشمارم!

آگلانتاین سکه را به طرف پوست تخمه پرت کرد. سرانجام پس از گذشت چند دقیقه ی دیگر، نفس راحتی کشید و سکه هایش را روی میز فروشنده گذاشت:
- بالاخره تونستم تمومش کنم! حالا می تونیم بریم.

هنگام خروج از مغازه، ماتیلدا با خوشحالی فکر می کرد که امکان ندارد از این خوش شانس تر باشد؛ خرید جارویی با این کیفیت و با این قیمت، چیزی بود که نصیب هرکسی نمی شد!

زمینِ تمرین

همه ی اعضای تیم زرپاف، از سوار شدن بر جاروهای نو و جدیدشان احساس شادی و شعف می کردند. جاروها بسیار خوب و عالی کار می کردند.

ارنی رباتی درحالی که سوار بر جارویش بر فراز آسمان پرواز می کرد، فریاد زد:
- این جارو عالیه! تا حالا تو عمرم همچین جارویی سوار نشده بودم. ترمزش به طرز عجیبی خیلی خوب کار می کنه!

سدریک در جواب ارنی فریاد زد:
- آره، حرف نداره! با این جاروها می تونیم مسابقه رو خیلی عالی پشت سر بذاریم. فکر نکنم مشکلی با جاروهای جدیدمون برامون پیش بیاد!

اعضای تیم زرپاف همگی خوشحال بودند؛ آنقدر خوشحال که هیچ یک حتی فکرش را هم نمی کردند که همین جاروها بتوانند دردسری عظیم را در زمین مسابقه برایشان به ارمغان بیاورند!



ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۷ ۲۰:۲۴:۲۶

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ یکشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۸
#31

ماتیلدا استیونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۱ پنجشنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۹
از کالیفرنیا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 359
آفلاین
سه روز قبل از بازی

اعضای گروه زرپاف در گوشه ای از تالار هافلپاف نشسته بودند و درباره ی کوییدیچ حرف می زدند. ماتیلدا با ناراحتی سرش را به این طرف و آن طرف تکان می داد و غصه ی نادانیش را می خورد!
- این بازی... نمی دونم قراره چی بشه. من شانس تعویضو از دست دادم! آگاتا مجبور بودی سرما بخوری؟!

آگاتا عطسه ی بلندی کرد و با صدایی گرفته گفت:
- فکر نمی کردم قطب جنوب انقدر سرد باشه!

و همه پوکرفیسانه او را نگاه می کردند. او ادامه داد:
- اصلا فکرشو نمی کردم. چرا انقد سرد بود؟ اگه سرد بود که حیووناشون باید لباس خیلی خیلی گرم می پوشیدن دیگه! از دست این حیوونا که انقد آدما رو به اشتباه می ندازن!

دورا پوکرفیسانه گفت:
- آگاتا، حیوونا که لباس نمی پوشن! خود خز و پشمشون لباسشونه! تو باید به آدماش دقت کنی!
- خب شاید چند تا جانورنما اونجا باشن که خودشونو به شکل خرس یا گرگ یا هر چیزی در آورده باشن. اگه اینطوری باشه، چرا لباس نپوشیدن؟!
- اولا اگه اونجا جانور نما باشه، لباسشون مثل بقیه ی حیوونات خزشونه! بعدشم، از کجا مطمئنی که اونجا جانورنما داره؟
- جد جدم جانور نما بود و اونجا زندگی می کرد!
-

سدریک گفت:
- ول کنین این بحثو! ماتیلدا لازم نیست بریم تمرین کنیم؟

ماتیلدا به ساعت خود نگاه کرد. از سرجایش بلند شد و در حالی که به سمت در خروجی تالارشان می رفت گفت:
- چرا! بیاین بریم تمرین.

زمین کوییدیچ

زرپافی ها ( غیر از آگاتا که سرما خورده بود و نمی توانست پرواز کند) خود را آماده ی پرواز کرده بودند و با شماره ی سه ماتیلدا شروع به پرواز کردند. اما فقط یک نفر به کمک نیاز داشت!
ماتیلدا گفت:
- آگلانتین، می تونی روش بشینی؟ اصلا چرا توی کوییدیچ شرکت کردی؟

آگلانتین در حالی که تلاش می کرد روی جارو بنشیند گفت:
- نیمفادورا رو من خیلی وقته می شناسم. یه ماجرایی داشتیم توی کوچه ی دیاگون. ازون به بعد، دوست صمیمی هم شدیم!

ماتیلدا در ذهن خود غرولندکنان گفت:
- انگار همسن نیمفادورائه! خجالت نمی کشه! پیرمرد...

و در ذهنش حرفش را خورد. او با تلاش فراوان، آگلانتین را روی جارو گذاشت. تا آمد به او طرز پرواز با جارو را بگوید، آگلانتین پرواز کرد و گفت:
- من وقتی جوون بودم توی تیم کوییدوچ بودم!

ماتیلدا زیر لب غرغری کرد اما شروع کرد به دیدن بازی همگروهیانش!

نیم ساعت بعد

تمرین خوب پیش می رفت. همه ی تیم زرپاف پیشرفت خیلی خوبی کرده بودند. همه عالی بازی می کردند حتی آگلانتین! ارنی پرنگ رباتی توپ را پاس داد به آن دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش که ناگهان بخاری عظیم از پشت جارویش بیرون آمد و او سقوط کرد. ماتیلدا مثل برق به طرف او رفت و داد زد:
- جارومو بچسب!

ارنی با شانسی عجیب، توانست جاروی ماتیلدا را بگیرد و سوار آن شود. ماتیلدا سریع پایین آمد و ارنی را پایین گذاشت و رو به بقیه فریاد زد:
- شما تمرینتونو بکنین!

ماتیلدا رو به ارنی کرد و گفت:
- چیشد یهویی؟
- نمی دونم. یهو دود اومد ازش بیرون!

ماتیلدا به طرف جاروی او که در گوشه ی ورزشگاه افتاده بود، رفت. قشنگ آن را برانداز کرد و دید که تمام موهای جارو سوخته بود! با خود گفت:
- وقت داریم. میرم یه دونه می گیرم. خوبه فقط همین یه دونست!

اما ناگهان سدریک هم سقوط کرد. پشت سرش آن دوست ماتیلدا که نمی شناسیدش، پوست تخمه، دورا و آگلانتین هم در حال سقوط بودند. ماتیلدا با طرف آگلانتین پرواز کرد. چون او اگر چیزیش میشد، دیگر بازیکن جایگزین نداشتند! ماتیلدا او را با زور و تلاش بسیار نجات داد اما بقیه محکم به زمین خوردند. ماتیلدا فرود آمد و به طرف تیمش رفت!
- حالتون خوبه بچه ها؟ صدمه که ندیدین؟!

همه با آه و ناله سرشان را به علامت نفی تکان دادند. ماتیلدا نفسی عمیق از سر آسودگی کشید و به کمک آنها شتافت. بعد از اینکه همه از سالم بودن خود مطمئن شدند، ماتیلدا به طرف جاروها رفت. دود از همه آنها بلند میشد. آگاتا به طرف او آمد و جاروی ماتیلدا هم که دود ازش بلند میشد را تحویلش داد! پوست تخمه حدس زد:
- حتما بخاطر بازیمون با تف تشته. اونجا خیلی داغ بود!

بقیه هم با سر او را تایبد کردند. ماتیلدا تلپی بر روی زمین افتاد! بغض گلویش را گرفته بود و با خود می گفت که:
- چرا الان این اتفاق افتاد؟

مثل اینکه دورا صدای درون مغز او را شنید و گفت:
- ماتیلدا. سه روز وقت هست! راستش من توی کوچه ی دیاگون یه پوستر دیده بودم که روش نوشته بود جارو...

سدریک گفت:
- بریم بخریم!

اما ماتیلدا با بغض گفت:
- بودجشو نداریم!

دورا گفت:
- هنوز حرفم تموم نشده! جارو ها رو فقط یک گالیون میده! تخفیف زده!

ماتیلدا تا این را شنید، سریع از جایش بلند شد و در حالی که اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
- بریم بخریم!






Cause i don't wanna lose you now
I'm looking right at the other half of me



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#30

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
زرپاف
VS
بچه های محله ریونکلاو



زمان: ساعت 00:00 روز 20 مرداد تا ساعت 23:59:59 روز 26 مرداد

داوران:
فنریر گری بک
بلاتریکس لسترنج

لطفا توضیحات ورزشگاه را مطالعه کنید.




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#29

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ترنسیلوانیا vs رابسورولاف


پست پایانی


در حالی که در زمین تیم رابسورولاف، آتش زنه روی یکی از حلقه های دروازه لم داده و مشغول لیسیدن پنجه‌اش بود، در سمت دیگر زمین، غوغایی به پا شده بود!
کلاه سو سرخگون را درون خودش نگه داشته بود و حتی به هم تیمی های خودش هم پاس نمی داد.
حق داشت، کلاه بیچاره!
چوپان، کریس و رابستن تلاش می کردند آن را از دهان بچه خارج کنند. بچه هم با خیال راحت روی سر رابستن نشسته بود و دندان هایش را تا عمق تار و پود کلاه فرو می کرد.

-من از اینجا نگه داشتنش میشم، شما کلاه رو کشیدن کنید. فقط آروم کشیدن کنید! بچه، تو هم ول کردن شو. یک، دو...

ویژژژژژژژ...

کنت الاف و سو، به سرعت از بالای سر آنها عبور کردند .

-ول کردن شو دیگه! تو ول کردن نشی، کلاه هم سرخگون رو ول کردن نمیشه.
-بچه نباید کلاهه بخوره... بچه باید شیر ره بخوره.
-بع؟!
-شیر گاو ره!

کریس که از گرمای حمام شاکی بود، کلاه را محکم تر کشید.
-آره، حتما! شیر بخوره دندوناش محکم تر شه.

گابریل کلا بازی را رها کرده و با یکی از تماشاچیان سر قیمت "پمپ آبیاری زمین کشاورزی، مناسب برای انواع کاکتوس و تیغ های بیابانی"، چانه میزد.
دامبلدور دائما به اکستنشن ریشش تف می کرد تا از هم باز نشود. هر بار که کلمه‌ی تــف را ادا می کرد، سونامی با هیجان به طرفش می رفت تا ببیند t اش آنجا است یا نه.
بله! متاسفانه سونامی باز هم t خود را گم کرده بود.

آندریا حوصله اش سر رفته بود و گوشه ای نشسته و با شامپویی که گیر آورده بود، حباب درست می کرد. اما حوصله اسنیپ بیشتر سر رفته بود!
با ضربه ای محکم، بازدارنده را به طرف آندریا پرتاب کرد.

-نخورد.

سونامی بود دیگر. اعصاب همه را به هم می ریخت. حتی اعصاب فولادین و قوی بلاتریکس را!
این شد که بلاتریکس به طرفش حمله ور شد. اصلا چه نیازی به توپ بازدارنده؟! با چماق هم میشد کتک زد.

-و بله! کنت الاف و ســـــو لــــی اسنیچ رو دیدن! هر دوشون دارن به سرعت پیش میرن... ولی چرا هر کدوم به یه طرف میرن؟

-گرفتمش!
-گرفتیمش!

هر دو جستجوگر دست خود را بالا برده و با چشمان بسته، در انتظار تشویق جمعیت بودند.

-شما دارین... چه کار می کنین؟ چرا نمیرین دنبال اسنیچ؟
-ما اسنیچ را گر... چه؟!

کنت الاف چشمانش را باز کرد و نگاهی به دست خودش، و سپس به سو لی بهت زده انداخت. هر دو دچار خطای دید شده و صابون های پرتابی تماشاچیان را به جای اسنیچ گرفته بودند.
نگاه کل ورزشگاه روی آنها بود.
فنریر سوسیس گاز زده ای در دستش گرفت بود و با دهان باز به میانه زمین، جایی که دو جستجوگر با افتخار صابون در دست گرفته بودند، خیره شده بود.
حتی بلاتریکس هم دست از کتک زدن سونامی برداشته و به آنها خیره شده بود.
اگر دهان بچه هم باز می ماند، خوب میشد. ولی خب نمانده بود!

سو بدون آنکه نگاهش را از گابریل خشمگین بردارد، آب دهانش را قورت داد، روی جارویش چرخید و با صابون مشغول تمیز کردن شاخه های انتهای آن شد.

کنت الاف نیز همانطور که نگاهش را به سو لی دوخته بود، به آرامی دستش را پایین آورد و گازی به صابون زد.
-گرسنه بودیم...

اما شاید سوال پیش بیاید که صابون پرنده آنجا چه می کرده؟!
صابونش که معلوم است. بالاخره ورزشگاه در حمام بود. شاید هم حمام در ورزشگاه بود! کسی چه می داند؟
بحث سر پرنده بودنش است که اگر با دقت به جایگاه تماشاگران دقت می کردید، متوجه جمعیت خشمگینی می شدید که اعتراض داشتند. به خیلی چیزها اعتراض داشتند!
به رطوبت و گرمای هوا، به کیفیت پایین بازی، به مصرف زیاد آب توسط برخی تماشاچیان، آن هم در این کم آبی! حتی به چیزهای سطحی هم اعتراض داشتند. مثل کیفیت افتضاح کالاهایی که تیم ترنسیلوانیا تبلیغ کرده و آنها خریده بودند، یا حتی غیبت ناگهانی اسپانسر تیم ترنسیلوانیا!
ولی به داور ها اعتراض نداشتند. داور ها خیلی هم عالی هستند.
وقتی جماعتی معترض در کنار هم نشسته باشند، چه می کنند؟ آفرین! صابون پرت می کنند.

صابون ها از این سو به آن سو می رفتند و سو و بقیه، فرار می کردند. سرخگون و بازدارنده ها روی زمین افتاده بودند و زمین هم که شده بود کف و حباب! با خیال راحت برای خودشان می لغزیدند.
الان هم حتما می پرسید سرخگون از کجا آمد؟ بچه چه شد؟
بچه هر قدر هم حرف گوش کن نباشد و پررو باشد، بعد از اینکه چهار تا صابون توی سرش بخورد، یا بیخیال می شود، یا بیهوش. کاری به اینکه اولی رخ داد یا دومی، نداشته باشید.
کلاه هم از ترسش، ول کرد دیگر!

-ده امتیاز برای تیم رابسورولاف! بالاخره تابلوی امتیازات یه تغییری می کنه.

صدای زنگی پخش شده بود و در ادامه، یوآن آبرکرومبی به ثمر رسیدن گل از طرف تیم رابسورولاف را اطلاع داده بود. ولی هیچ کس عبور سرخگون از نقطه ای که اکستنشن ریش دامبلدور پاره شده بود را ندید!

-ایــــــــنه!
-عاشقتیم رابسورولاف!

هلهله گروهی از تماشاچیان تیم رابسورولاف بلند شد و یکی از آنها، روی دست بقیه به هوا پرتاب شد.

-داور این مسابقه کیه؟ این چه وضعیتیه؟ مگه با صابون هم میشه گل زد؟ اصلا مگه تماشاچیا می تو... می تو! منم همینطور... اصلا منم عاشق این تیمم. مگه تیمی به این خوبی هست؟

این علاقه‌ی سو قلبی بود و ربطی به نگاه غضبناک فنریر نداشت؛ اصلا!

-جستجوگر ها دوباره به حرکت در میان. مثل اینکه این دفعه جدیه. چون هردوشون دارن به یه سمت میرن. سونامی رو ببینید که یه عالمه صابون خورده و تبدیل به یه گلوله کف شده!
-پف کردم!

سو و کنت الاف با سرعت پیش می رفتند و هر یک سعی داشتند از دیگری سبقت بگیرند. باقی بازیکنان عملا بیکار بودند. توپ ها در میان کف ها گم شده بودند و فقط هرازگاهی، صابونی از کنار گوششان زوزه کشان می گذشت.

-اوه... مثل اینکه جاروی ســـــو لــــی دچار مشکل شده. سرعتش داره کمتر و کمتر میشه. چی می بینم؟! اونا مامورای وزارتخونه نیستن که دارن آژیر کشون به طرف جستجوگرا میرن؟ چه اتفاقی داره میفته؟

درست در لحظه ای که جاروی اهدایی اسپانسر منفجر شد و سو با مغز روی زمین افتاد، ماموران وزارتخانه جلوی آنها پیچیدند و باعث توقف هر دو جستجوگر شدند.
-خانم لی؟
-بفرمایید؟
-شما باید همراه ما بیاین.

کنت الاف ذوق کرد که کاری با او ندارند.
-آقا من بر...
-هیس! فعلا کار داریم. صبر کنید تموم شه، بعد حرفتون رو بزنید.

ماموران وزارتخانه جدی بودند و زدند کنت الاف را ضایع کردند.
-شما شخصی به اسم ج.ج رو میشناسید؟
-این الان اسمه؟ ... آهـــــــان! جاهان جی...
-هیس! نباید اسم کاملش رو بگید. ایشون اختلاس کردن. الان هم تحت تعقیبن. مامورای ما گزارش کردن این خانوم با پولی که از فروش کالاهای بی کیفیت به دست آوردن، فرار کردن و الان هم به ایران پناهنده شدن. سه هزار میلیارد گالیون هم از وزارتخونه اختلاس کردن.

شپلق!

کریس با شنیدن جمله آخر، غش کرد و از روی جارو سقوط کرد.

-شما هم به جرم همکاری با ایشون بازداشتید. لطفا چوبدستیتون رو تحویل بدین.
-خاک به سرم!

شپلق!

سو هم با دستش روی سرش کوبید و غش کرد.

-لطفا اطلاع بدین یه آمبولانس بفرستن اینجا.
-وایسید، وایسید... این چیه؟

بازیکنان تیم ترنسیلوانیا که چند دقیقه ای بود خود را گم و گور کرده و محو شده بودند، با شنیدن صدای فنریر به بقیه پیوستند و بالای سر کاپیتان رو به موتشان جمع شدند.
انگشت اشاره‌ی فنریر، به طرف پیشانی سو بود. جایی که پس از ضربه وارده، به اندازه یک گردو برآمده شده بود.

-چیه تو دستش؟ t من نیست؟

ظاهرا سو با گوی زرین بالدار فلزی به سر خودش کوبیده بود. وگرنه آنقدر ها هم ضرب دستش سنگین نبود!


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۲۵:۱۹

بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۵ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۸
#28

آندریا کگورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۴:۱۳ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۹:۵۱ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹
از کوچه دیاگون پلاک شیش
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 144
آفلاین
ترنسیلوانیا vs رابسورولاف


پست سوم


- فهمیدین دیگه؟
- کاملا!
- پس یه دور تکرار کنید.
- چیو؟
- ها؟
- چی؟
- کجا؟
- بع؟!

پس از ساعات متمادی توضیح و داد و بیداد درون رختکن، تنها ثمره جماعتی بودند گیج و خسته و عرق کرده. آری هوا گرم بود... خیلی گرم!

- چقد گرمه!

و در همین لحظه در رختکن با صدایی نه چندان دلپسند و شیوه ای نه چندان دلپسند تر باز شد.

-آیا از گرمای خفقان آور هوا رنج میبرید؟ آیا از اینکه ملت شمارا با گونه تسترال های عرق ریز مرتبا اشتباه میگیرند، خسته شده‌اید؟ دیگر نگران نباشید! کولر های ایکس نشان جامدی با پرتاب تکه های یخ به طرف سر و...

به اینجا که رسید صدای رادیو توسط ناخوانده نادلپسند قطع شد. جاهان جیموری با رویی گشاده در میان تاکتیک های فوق پیچیده دفاعی ترنسیلوانیان ورودی هیجان انگیز را به ارمغان اورد. چرا نباید خوشحال می‌بود؟ شانسی پیش رویش بود تا بصورت رایگان محصولات بنجل و غیرقابل فروشش را توسط تیمی با اعتبار تبلیغ کند.

- به به! اعضای تیم برنده میبینم که حسابی مشغول تمرین هستین و میخواین برین که حسابی محصول تبلیغ کن...چیز یعنی جام رو در دستان پرتوان خودتون نگه دارین. آفرین، آفرین به این روحیه!

ملت گرمازده نگاه «مارو میگه؟!» را تحویل یکدیگر دادند. سو چند قدمی جلو آمد؛ انگار تمامی افتخارات چندین و چندساله ترنسیلوانیا را زیر پایش گذاشته باشد با غرور به اسپانسری که از نظر خودش محترم و باکلاس بود نگاه کرد.
- بله ما کاملا آماده ایم تا دوباره این تیم پر افتخار رو به بالای قله های پیروزی برسونیم، قراره که دوباره شاهد...

- اینا وسایلی‌ان که باید تبلیغ بشن.

و بی توجه به سخنان حماسی سو جعبه ای را مملو از اجناسی که کمترین ربطی به هم نداشتند روی زمین خالی کرد؛ از ناخن انگشت کوچک پای خرس گریزلی گرفته تا پودر گچ های به سرقت رفته روی زمین افتاده بود.

- خب تبلیغ بشن کسی مانعشون نشده که...
- نه، عزیزم. متوجه نشدین مثل اینکه؛ شما باید تبلیغشون کنید!

درست است که رختکن شان سقف نداشت و آفتاب یکراست به مغزشان میتابید و حسابی مخشان را حل کرده بود. ولی دلیلی بر فراموشی بدهی هایشان که نمیشد.

زمین بازی کوییدیچ

نورافکن ها روی دو تیم متمرکز شده بودند و صدای گزارشگر میان تشویق ها گم میشد. برای اعضای تیم ترنسیلوانیا قرار گرفتن میان جمعیتی انبوه پدیده‌ی نسبتا جدیدی بود.
خلاقیت در تولید شعار ها فوران می کرد. تماشاگران شعارهایی متناسب با فضا را فریاد می زدند. شعارهایی که در آنها واژه های لنگ و کیسه هم به گوش می رسید!
نورها انقدر شدید بودند که چشم دامبلدور را پر عشق کرده و سرانجام درحالی که روحش را روشنایی فرا میگرفت، اشک از چشمانش سرازیر شد. اسپانسر درحالی که از لا به لای تماشاچی ها شنا میکرد تا خود را به نزدیکترین جایگاه برساند دستانش را درهوا تکان میداد و سعی داشت چیزی را فریاد بزند.
- دست...مال!

- این یارو چی میگوعه؟
- دست مال؟ کسی که دستشو همه جا میماله؟
- اه...چقد چندش! چقد کثیف! گفته باشما من یه همچین شخصیو تا تمیز نکنم تبلیغم نمیکنم.
- نه... مثل اینکه طرف منظورش دستماله.

سو خوشحال از اینکه کلاس های لب خوانی‌اش قرار است جایی به کارش بیاید، دست در صندوق کرده و دستمال آبی رنگی با گلدوزی پری خانم و چند گلابی در حواشی اش در اورده و طوری که کامل در دوربین مشخص باشد، اشک های دامبلدور را پاک کرد.
در ادامه که نوبت معرفی بازیکن ها رسید هریک به نوبت نخ هایی به رنگ مس را به اسم سیم پیچ به ملت قالب کردند و سپس آندریا و سونامی با بیل و کلنگ هایی که دست خانم دکتری بوده که فقط هیچوقت از آنها استفاده میکرده، به جان بازدارنده ها افتاده بودند. گابریل، کلاه سو و چوپان سوار بر جاروهای موتور دار، تمام استخوان هایشان (و بعضا نخ هایشان) را به امید مرلین گذاشته بودند. سو نیز سعی میکرد با پخش کردن عطر زانوی تک شاخ در فضا اسنیچ را بیابد؛ هیچکس دقیقا نمیدانست این کار چه کمکی به پیدا کردنش میکرد؛ ولی خب برای پرداخت بدهی هایشان که مفید بود!

تیم حریف و تماشاچی ها در همین لحظات باشکوه مانده بودند که کریس بی توجه به وقایع اخیر سرخگون مبارک را زیر بغل زده و با تمام قوا به سمت ریش های طویل دامبلدور هجوم آورد. در همین لحظه پر پر زدن های اسپانسر دوباره شروع شد و شاخک های ترنسیلوانیون به کار افتاد.
- پیچ؟
- مهره؟
- بام؟
- شیبدار؟

و سو درحالی که به صندوق اشاره میکرد داد زد:
- سازه بتنی!

سونامی و آندریا با همان بیل و کلنگ صفر کیلومترشان بتن ریزی را شروع کرده و تا کریس بخواهد با استراتژی های مخصوص خودش به دروازه برسد، دیوار چین را بازسازی کرده بودند. اما کنت الاف مانند همیشه، درمقابل موانع خاموش ننشست و شعله ور گشت. سازه بتنی مقوایی شان در عرض چندثانیه به خاکستر بدل شد، ولی همان چندثانیه کافی بود تا دامبلدور اکستنشن ریش را به ریشش گره بزند و دور تا دور سه دروازه را بپوشاند و به هیچ سرخگونی اجازه عبور ندهد.

- چرا تاحالا کسی به من نگفت این بازی انقد خفن و خوبه؟

شخص صاحب دیالوگ، شخصی بود کوییدیچ ندیده و به کل به‌دور از کوییدیچ بزرگ شده. او هیچوقت کوییدیچی سالم را تجربه نکرده بود. هیچوقت!


ویرایش شده توسط آندریا کگورت در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۶ ۲۲:۳۳:۱۱







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.