هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#47

ریونکلاو، محفل ققنوس

آلنیس اورموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۲ دوشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۷:۳۸:۵۸
از دست این آدما!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 179
آفلاین
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست دوم

بازیکنان تیم بدون نام در رختکن مختلط کوچک حمام که به نظر نمی‌آمد برای هفت نفر مناسب باشد، جمع شده بودند تا به صحبت های کاپیتانشان گوش دهند. البته کسی گوش نمی داد، چون جرمی تا آن لحظه نزدیک بیست و سه دفعه آنها را تکرار کرده بود و شش بازیکن دیگر حرف هایش را از حفظ بودند. بچه به قدری کلافه شده بود که اگر پلاکس و آلنیس و قاقارو او را نگه نداشته بودند، تا الان حتما دهان جرمی را صاف کرده بود.
همچنان که جرمی با شوق و ذوق تاکتیک هایشان را مرور می‌کرد، صدای گزارشگر مسابقه در حمام باستانی ده شلمرود پیچید که اسامی بازیکنان بدون نام را می‌خواند.
آلنیس و پلاکس نفسی از سر آسودگی کشیدند و بچه را رها کردند. همه خوشحال از اینکه بالاخره از دست جرمی نجات یافته اند، با سرعت از رختکن و هوای گرفته اش خارج شدند.
محوطه اصلی حمام نسبت به سایر اتاق ها سقف بلندتری داشت. زمین آن کاشی کاری شده، و دیواره ها کاهگلی بود که نشان از قدیمی بودنش می‏‌داد. حوض کوچک آب گرمی هم در وسط حجره قرار داشت. قسمتی از سقف بالای حوض، شیشه ای بود تا حمام از نور طبیعی خورشید روشن شود.
از آنجایی که فضای حمام شلمرود مثل سایر استادیوم ها بزرگ نبود، افراد کمی می‌توانستند بازی را از نزدیک تماشا کنند. ولی همان تعداد کم هم به لطف پیچیدن صدا، تشویق هایشان زیاد و بلند به نظر می‌رسید.
بازیکنان دو تیم وارد حجره اصلی شدند و دو طرف حوض، مقابل یکدیگر ایستادند. داور کوافل را بالا انداخت و سوت شروع مسابقه را زد.
درست پس از سوت مسابقه، روح سعدی از سقف حمام عبور کرد و بالای سر بازیکنان معلق ماند. همانطور که نفس نفس می‏‏‌زد و جای بوستانش را زیر بغلش محکم می‏‌کرد، خودش را سرزنش کرد که ممکن بود دیر برسد و بازی مولانا را از دست بدهد:
- سعدیا عمر عزیز است به غفلت مگذار، وقت فرصت نشود فوت مگر نادان را.

کمی درفضای حمام چرخ زد تا جای مناسبی بیابد. البته که ترسی از دیده شدن توسط کسی نداشت، چون دیدن روح پرفتوحش چشم بصیرت می‏خواست که آن هم چیزی نبود که هرکسی داشته باشد. طولی نکشید که پشت سر تماشاگری نشست، یا حداقل ادای نشستن درآورد؛ چون به عنوان یک روح از صندلی رد می‏‏‌شد.

- و از همین لحظه بازی بین تیم های بخاطر یک مشت افتخار و بدون نام آغاز می‌‏شه! توپ دست کارتره. پاس می‏‌ده به لین. لین دوباره پاس می‏‌ده به کارتر ولی بچه کوافل رو روی هوا می‏‌قاپه و برای حریف زبون درازی می‏‌کنه! همین لحظه کایلین بلاجر رو محکم می‏‌کوبونه توی صورت بچه و تیم بدون نام کوافل رو از دست... نمی‏‌ده! بله کتی بل حیوون خونگیش رو از زیر رداش در میاره و کوافل رو باهاش می‏‌گیره.

صدای طرفداران تیم بدون نام که جمله "قاقارو دوست داریم!" را یک صدا فریاد می‌زدند، در حمام پیچید.

- بل پاس می‏‌ده به استرتون، استرتون میندازه برای بچه. با آرایش مثلثی به سمت دروازه تیم یک مشت افتخار می‌‏رن. برخلاف انتظار هسلدن بچه کوافل رو پرتاب نمی‏‌کنه و پاسش می‏‌ده به استرتون. استرتون حمله می‌‏کنه و... گل نمی‏‌شه! هسلدن با سر توپ رو از دروازه شون دور می‏‌کنه!

این دفعه طرفداران تیم بخاطر یک مشت افتخار شروع به تشویق کردند.

- ناتانیل کوافل به دست به سمت دروازه تیم بدون نام می‏‏‌ره. کاپیتانشون از تک رویش خوشش نمیاد و سرش داد می‏‌زنه ولی ناتانیل اهمیتی نمی‌‏ده. قبل از اینکه بخواد توپ رو پرتاب کنه یه بلاجر از طرف پلاکس بلک با جاروش برخورد می‏‌کنه و باعث می‏‌شه تعادلش رو از دست بده! وایسین ببینم... مثل اینکه پاتر اسنیچو دیده! اوه نه... رفته بود با یکی از فامیلاشون که توی جایگاه تماشاگرا نشسته سلام علیک کنه.

وقتی گزارشگر این را گفت، توجه همه ناخوداگاه به سمت جایگاه تماشاگران جلب شد. نیکلاس از این وضعیت استفاده کرد و بلاجری را به سمت بازیکنان تیم بدون نام فرستاد تا حداقل یکی از آنها را ناکار کند.
آلنیس صدای بلاجر را شنید که نزدیکشان می‏‌شد ولی تا خواست آن را با چوبش از مسیرش منحرف کند، از کنار دمش گذشت و به میرزا پشمالوزادگان که پشت سرش بود برخورد کرد. ردای بلند میرزا به درون حوض افتاد و پشمالو بود که از درون دلش بیرون می ریخت.
بازیکنان بدون نام به محض آنکه متوجه این اتفاق شدند، سعی کردند آشوبی به پا کنند تا حواس ها از میرزا پرت شود و پشمالوها بتوانند چاره ای بیندیشند.

- یه اتفاقی برای دروازه بان بدون نام افتاده! به نظر میاد که... وای اونجا رو ببینید! بچه و استرتون درگیر شدن و بازیکنای دو تیم دارن سعی می‏‌کنن جداشون کنن! انگار کاپیتان تیم بدون نام از بازی بازیکنش راضی نیست و بچه هم از اینکه بهش امر و نهی بشه خوشش نمیاد! داور هم روی زمین فرود میاد و به جفتشون اخطار می‌ده ولی اونا هنوز یقه همدیگه رو ول نمی‏‌کنن.

در همان گیر و دار، کتی خودش را از بین بقیه بیرون کشید. لنگی از گوشه حمام برداشت و آن را دور پشمالو ها پیچید. سپس به هم تیمی هایش اشاره کرد تا دعوا را تمام کنند، چون خطر رفع شده بود.

- داور بازی میخواد اخطار دوم رو بهشون بده که این دو بازیکن روی همدیگه رو می‏بوسن و قائله ختم به خیر می‏‌شه. بازی از سر گرفته می‏‌شه. کوافل دست کارتره، میندازه برای ناتانیل، ناتانیل برمی‌‏گردونه به کارتر. کارتر به سمت دروازه حریف می‌‏ره. پشمالوزادگان کی لباسش رو عوض کرد؟ هر چی هست به نظر نمیاد تو لباس جدیدش راحت باشه. کارتر توپ رو پرتاب می‏‌کنه و... گـــــــــــــــل! گل برای تیم افتخار! پشمالوزادگان نتونست راحت جاروش رو کنترل کنه و کوافل وارد حلقه شد! یک هیچ به نفع تیم یه مشت افتخار!

طرفداران تیم یک مشت افتخار از روی صندلی هایشان بلند شدند و از خوشحالی جیغ و داد سر دادند.
مولانا که تا آن لحظه بیکار گوشه ای نزدیک به تماشاچیان برای خودش در هوا حرکت می‏‌کرد، با بلند شدن نیمی از تماشاگران متوجه حضور چیز عجیبی شد. چیزی که شباهتی به گوی زرین نداشت، ولی به همان اندازه، دیدنش اتفاقی نادر بود. گویا مرد نکونام هرگز نمی‏‏‌میرد.
روح نقره فام سعدی که در بین مردم قایم شده بود، وقتی فهمید مولانا متوجه حضورش شده، غافلگیر شد و کتابش از دستش افتاد؛ فکر نمی‏‌کرد مولانا بتواند او را ببیند.
سعدی به پرواز درآمد و مولانا هم به دنبالش. در این بین همه فکر کردند که جستجوگر بدون نام گوی زرین را دیده، ولی چیزی که آنها ازش بی خبر بودند، حضور سعدی در ورزشگاه بود.

- زاغ سیاه ما را چوب می‌‏زدی؟ پس از مرگت هم مرا راحت نمی‏‌گذاری؟

سعدی که نمی‏خواست چیزی از نقشه شان را فعلا لو بدهد، دروغی سر هم کرد.
- نه به زاغت کاری دارم و نه چوبی در دست! برای تنوع به زمین آمده ام. حوریان بهشتی دلم را زده اند.
- و من هم درازگوشی بیش نیستم! راستش را بگو مردک! چرا باور کنم که بر حسب اتفاق به حمام محل مسابقه من آمده ای؟

سعدی تا خواست جوابی بدهد حس کرد چیزی سرجایش نیست. بوستان. بوستانش سرجایش نبود.
مولانا را به حال خود گذاشت و به طرف همان جایی که نشسته بود برگشت، ولی بوستان آنجا نبود. انگار که پا درآورده و فرار کرده باشد.



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#46

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
بدون نام
vs.
به خاطر یک مشت افتخار



پست اول

سعدی، در حالی که لنگش را بر دوش انداخته و بساط حمام را بسته بود، وارد حمام شلمرود مُرده ها شد.
لباس هایش را کند و لنگ را دور کمرش بست. ساعت شلوغی حمام بود، اما بسیار خلوت مینمود. صدای زمزمه ها، از انتهای حمام به گوش میرسید. سنگ پایی را از گوشه ای پیدا کرد و شروع کرد به سابیدن کف پایش.
- کجایی ای سفیداب؟

سعدی، کمی گوشه کنار را گشت و سپس از جایش بلند شد تا دیگر جا هارا بگردد. شاید کسی سفیدابی را کناری پرت کرده باشد.
شاعر لنگ به کمر، هر لحظه که جلوتر میرفت، به صدای زمزمه ها نزدیک تر میشد. به انتهای حمام که رسید، با انبوهی از افراد رو به رو شد که مقابل اطلاعیه ای ایستاده بودند. اطلاعیه، بر روی پارچه ی بزرگی نوشته شده بود و به دیوار آویزان بود. متن اطلاعیه، از این قرار بود:
- بشتابید! بشتابید! در مکانی که هم اکنون در آن قرار دارید، قرار است مسابقه ی «شاعردیچ»، فقط مخصوص شعرای بلند مرتبه ی فوت شده، برگزار شود.
این مسابقه، با شش گروه هفت نفره برگزار میگردد. پس هر چه سریع تر و قبل از اینکه پر شود، گروه تشکیل دهید و شرکت کنید. جایزه برندگان، یک هفته اقامت در لوکس ترین جای بهشت است!
شیوه مسابقه: هر گروه از شعرا، باید سوار بر کتاب های شعر شناور، شعر گروه خود را به گل برسانند.
پایان زمان تشکیل گروه: سه روز قبل از مسابقه
زمان برگزاری مسابقات: دو هفته دیگر
داور بزرگوار: پل الوار
گزارشگر حماسی: فردوسی



سعدی، لنگ به کمر، در چوبی حمام را باز کرد و به خیابان زد. باید هر چه سریع تر، گروه خودش را تشکیل میداد.

یک هفته بعد:
شش شاعر، کنار یکدیگر قوز کرده و در دیوار نامطمئن مقرشان را مینگریدند و از اینکه هر لحظه مقر میتواند روی سرشان خراب شود، باکی نداشتند. سر در مقر، اسم «انجمن شاعران مُرده» به چشم میخورد.

- آیا مفید تر نیست اگر اولین جلسه ی گروه شاعران مرده را آغاز نماییم؟

سعدی درست میگفت. شعرای دیگر، در چهارچوب کوچک خشتی دست سازشان، باز تر نشستند و سعی کردند به در و دیوار ترک دار و کنده کنده ی مقرشان اهمیتی ندهد.

- همانطور که میدانید، هفته دیگر همین موقع مسابقه شاعردیچ، برگزار خواهد شد. با این حال، ما هنوز، یک دانه عضو کم داریم.
- خیام چطور است؟
- آن پیر خرفت را میگویی؟

شکسپیر، سرش را به نشانه نفی تکان داد.

- پس... به ناصر خسرو بگوییم؟

سر ها به سمت سهراب سپهری بازگشت. آلن پو، کتابی را بر پس کله ی او فرود آورد.
- کم خرد! همین چند دقیقه ی پیش به تو گفتیم که او را گروه شعرای همه چیز ندان ربوده اند.

حواس ها از سهراب گرفته شد و به ادامه کار پرداختند.
- نظرتان درباره ی رودکی چیست؟
- خیر، او را نیز گروهی دیگر قبل از ما ربوده اند.

شعرا، سرشان را تکان دادند. شهریار، چیزی به ذهنش رسوخ کرد.
_کااااش اولیدییی، مولوینی گتیردیخ. آماحیف کی دنیای فانی ده کوییدیچ مسابقه سی وار!

بعد، یادش افتاد که هم گروهی های مرده اش، ترکی بلد نیستند.
- اگر میتوانستیم مولانا را در گروهمان بیاوریم عالی میشد. اما حیف که او در زمین است و دو روز دیگر قرار است کوییدیچ بازی کند.
- کوییدیچ دیگر چیست؟

شعرای دیگر، مجدد به سهراب سپهری نگاه کردند.

- همانند شاعردیچ است. منتها آنها به جای کتاب، جارو دارند و به جای شعر، چیزی گرد را گل میکنند.
- این که خوب است!
- میتوانی کمی زبانت را به دهانت بگیری سهراب؟ کله مان را خوردی!
- بگذارید حرفم را بگویم! میتوانیم یک جاسوس را از طرف خودمان بفرستیم تا طرز کوییدیچ بازی کردن مولانا را ببیند و تایید کند که او مناسب گروهمان است یا خیر!
- بالاخره حرفی حساب را بر زبانت گرداندی. نظر بقیه چه میباشد؟

شعرای دیگر، سرشان را به نشانه تایید تکان دادند.

- حال کی جاسوسمان شود؟

نگاه ها به طرف سعدی برگشت.

- او فردی بود که این گروه را تشکیل داد. علاقلانه تر است خودش جاسوس شود.

سعدی، آب دهانش را قورت داد.
_ مرا با او کاری نیست. خودتان جمعش کنید.

بقیه شعرا، ناگهان به در و دیوار کج و کوله مقرشان علاقه مند شدند.
سعدی، مجدد آب دهانش را قورت داد.


ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۳۱:۱۰
ویرایش شده توسط کتی بل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۳۱:۵۷

ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#45

ریونکلاو، مرگخواران

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۴۰۰
آخرین ورود:
دیروز ۰:۲۲:۱۳
از بچگی دلم می خواست...
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 90
آفلاین
پست سوّم
ب . ی . میم . الف


- درواقع اونا میدونن ما کیا هستیم
- درواقع چرا ؟
- در واقع چون اگه دنبال لین باشن مارو هم باید بشناسن
- درواقع ، ما به لین چه ربطی داریم ؟
- درواقع ربطش اینه که ، ما شیش تا روحیم تو یه بدن
- درواقع نیستیم . شیش تا روح تو یه بدن جا نمیشن

و درواقع اعضا داشتند رو مخ یکدیگر می رفتند .
روی مخ تماشاچیان مصدوم هم همین طور .
تماشاچیان هم که ورزشگاه روی سرشان خراب شده بود ، دیگر مخی نداشتند که بشود روی آن رژه رفت .
پس بدون دلیل و منطق و فکر ، تخم مرغ ها ، گوجه ها ، قیمه ها و ماست هایشان به سمت اعضا ی تیم پرتاب کردند .
- می خوان با ما املت درست کنن ؟
- چاشنی هامون رو از قبل آماده کرده بودن

با وجود آن رگبار احتمالا تا دقایقی دیگر مخ خود اعضا هم متلاشی می شد .

- تکون نخورید ! شما محاصره شدید !

طوفان گوجه ای یک طرف ، مأموران سیاه پوش هم یک طرف .

- میشه یکی به من بگه که الان باید چی کار کنیم ؟
- میشه
بچه های تیم در حالی که هر یک سعی داشتند در جایی پناه بگیرند ، به سوزانا اشاره کردند.
- اون بهت می گه
سوزانا به سمت راستش و بعد به سمت چپش نگاهی انداخت ، حتی به پشت سرش هم نگاه کرد ، اما کس دیگری آن دور و بر نبود .
- من ؟ چرا منننن ؟
- چون بین ما فقط تو ریونکلاوی ای
غروری کاذب سوزانا را در بر گرفت .
او درحالی که قیافه ای متفکر به خود گرفته بود و به افق می نگریست ، به فکر فرو رفت .

دقیقه ای بعد
و بعد
وبعد

ثانیه ها به دقایق و دقایق داشتند به ساعات مبدل میشدند که سوزانا بالاخره کلمه ای را فریاد زد .
- شرطبندییییی
تماشاچیان که به صورت خود جوش داشتند ، قیمه هارا در ماست ها می ریختند و آنها را به اعضا پرتاب می کردند ، لحظه ای دست نگه داشتند . آنها برای حضور در ورزشگاه پولی پرداخته بودند و انتظار صحنه ای هیجان انگیز داشتند و میدانید که ... شرطبندی ها همیشه ی مرلین هیجان انگیزند .

درمیان نگاه های خیره ی تماشاچیان ، سوزانا شروع کرد به دویدن از این سر ورزشگاه ، به آن سر ورزشگاه ، یعنی به طرف مأموران سیاه پوش .
او درست لحظه ای که کم مانده بود با سردسته ی سیاه پوشان تصادف کند ، ترمز کرد .

- بهتره خودتون رو تسلیم کنید ، بین شما یه جاسوس خطرناکه که قصد داشته هاگوارتز رو منفجر کنه
سوزانا غرولندی کرد .
- خودم میدونم می خواسته چی کار کنه
- که اینطور ، پس شما شریک جرمش محسوب می شین
- اوه نه ، یعنی ، ما تازه فهمیدیم ، اصلا چه اهمیتی داره ؟ من برای شما یه پیشنهاد دارم

سردسته یک ابرویش را بالا برد .

- پیشنهاد ؟

سوزانا به گروه بی نام و نشان ها که از درون چادر یواشکی به بیرون نگاه می کردند اشاره کرد .

- درواقع شرطبندی ! ما با اینا که نمیدونم کین کوییدیچ میزنیم ، بعدش اگه برنده شدیم لینو با خودمون میبریم و شما رو به خیر و مارو به سلامت ، اگرم باختیم لین رو میدیم به شما ، بعدش شما میتونین هر بلایی که دوس دارین سرش بیارین

سردسته نگاهی به چند جفت چشمی که از درون چادر به آنها خیره شده بودند انداخت .

- چرا باید سر کسایی که حتی نمیدونم کین شرطببندم ؟
- فک می کنین اونا میدونن شما کی هستین ؟
- نمیدونن ؟
- باید بدونن ؟
- خودت چی ، تو اصلا می دونی من کی هستم ؟
- یه نفر که فقط بلده داد بزنه ؟
- به نظرت من دوس دارم داد بزنم ؟
- پس چرا داد می زنی ؟
- نمیدونم
- بالاخره قبوله ؟
- باشه ، قبول

و آن دو با هم دست دادند .‌
سوزانا هم که از چند جهت خیالش راحت شده بود ، می خواست پیش بقیه بر گردد ، که دستی او را نگه داشت .

- صبر کن من نظرم عوض شد ، اگه برعکسش رو پیشنهاد بدین قبول می کنم
- یعنی چه جوری ؟
- اینجوری که اگه شما بازی رو ببرین ، ما لین رو بازداشت می کنیم ، اگه ببازین ، لین آزاد می شه که بره
- خب گرفتم ، حله

و آن دو برای بار دوم با هم دست دادند .

- چی چیو حله ؟

ظاهرا اعضای تیم دوست نداشتند برای یک بار هم که شده طعم شکست را بچشند !


˹.🦅💙˼



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#44

Aysu


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۸ سه شنبه ۳ خرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ یکشنبه ۲ مهر ۱۴۰۲
از ◝ 𖥻 In The Moon ぃ ˑ ִ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 60
آفلاین
پست دوم یک مشت دلار در مقابل کی؟



-بگیردشون.
اما دیگه خیلی دیر شده بود.سیاه پوشان به طرف شومینه رفتن و با دیدن شومینه ی خالی شروع به زیر و رو کردن خانه کردن.
بعضی ها شومینه را شکستن و بعضی ها کل خونه رو زیر و رو کردن.
زیر میز، توی یخچال،زیر مبل با حتی لای کتابخونه
اما هیچی به هیچی ..
فرمانده عصبی به سرباز هاش نگاه کرد.
-گفتید آخرین دفعه کجا دیدینش؟
سرباز ها به هم نگاه کردند.همه چیز واضح بود!

کمی انطرف تر
در واقع حدود چندین هزار کیلومتر آنطرف تر


-اینجا یکمی ترسناکه.
کایلین درحالی که به کرکس های بالا سرش اشاره میکرد به بقیه ی اعضا نگاهی انداخت.
البته این جمله قبل این بود که ناتانیل بهش بچسبه.
بلههه!
آنها بعد از ناپدید شدن در شومینه از یک جنگل وحشتناک با انواع و اقسام حیوانات سر در آورده بودند.
-امیدوارم تو این وضع بارون نگیره.
نیکلاس سرش رو با تاسف تکون داد.
-اصلا لازم به تشکر نیست.میدونم فداکاری بزرگی بود.
لیلی سرفه ی بلندی کرد و کمی عقب رفت تا به بقیه نزدیک تر باشد.
-نیک مطمئنی نجاتمون دادی؟.
نیکلاس نگاه گذرایی به لیلی و بقیه انداخت سعی کرد دقیقا متوجه جایی که هستن بشه.
-خب راستش..اینجا..خب اینجا، تو برنامه نبود.
کرکس ها هر لحضه نزدیکتر و نزدیکتر میشدن.
لین از ترس به لرزه افتاده بود.
راستش اون اضلا با حیوانات رابطه ی خوبی نداشت.
لین با نگرانی دستش رو رو شونه ی سوزانا گذاشت.
-من باید یک اعترافی بکنم..
سوزانا با لبخند به طرفش برگشت .
-خب.بگو
لین با ناراحتی سرش رو پاینن انداخت.
-من...خب راستش من...
-مراقب باششش
صدای دیانا بود که طلسمی به طرف کرکس پرتاب میکرد.
سوزانا و لین به طرف دیگری پریدند.
کرکس سوخت و مانند اسکاج ظرفشویی روی زمین افتاد.
-باید از اینجا بریم.اینجوری نمیشه.
این صدای ناتانیل بود که از پشت شنیده میشد.
لیلی چوب دستیش رو بلند کرد و نور قرمزی به آسمان فرستاد.
-هی فکر کنم داری بدترش میکنی...
-حوصله کن نیک.امیدوارم این یکی از شوخی های استاد بل نباشه.
اما ثانیه ای طول کشید تا هیپوگریف بزرگی بر فراز آسمان پدیدار شد.

ورزشگاه حمام باستانی شلمرود

تمام سکو ها روی زمین پخش شدند.
نیمی از ورزشگاه سوخته بود و نیمی دیگر شکسته و درب و داغان بود.
سیاه پوشان ماموران هاگوارتز رو گرفته بود و چوب دستی هاشون روی گردن اشخاض بود.
یکی از آنها که به نظر میومد فرمانده باشد جلو آمد.
-نگران نباشین.ما با شما کاری نداریم.فقط لین رو به ما تحویل بدید.
همه با نعجب به هم نگاه کردند.
یکی در بین جمعیت داد زد:
-لین اینجا نیست.
-هرجا باشه پیش گروه یک مشت افتخاره.
فرمانده هومی زیر لب گفت و درحالی که گردن داور رو میفرشد فریاد زد:
-سیاهه ی لیستشون رو بنویسید.
اما چند متر آنطرف تر هیپوگریف لیلی فرد آمده بوده بود و آنها همه چیز را شنیده بودند.
البته نیکلاس و ناتانیل درحالی که گردن لین رو بین پاهاشون گرفته بودند از بقیه خواهش میکردند با یک طلسم کارش رو بسازن.
سوزانا با چوب دستیش به نیکلاس و ناتانیل اشاره کرد تا ساکتشون کنه.
-لین،چرا میخواستی اینجا رو منفجر کنی؟!
لین که تازه تونسته بود از زیر دست پای اونها بیاد بیرون با قیافه ی ناراحت به سوزانا نگاه کرد.
-خواهش میکنم.لطفا منو تحویل ندید.اونا منو میکشن.لطفا.
لین ثانیه ای با گریه فاصله داشت.
لیلی بلند شد و درحالی که با لبخند دستش رو به سمت لین دراز کرده بود لبخند زد.
با لبند شدن لین،لیلی لکد محکمی به شکمش زد که باعث شد در زمین فرد بره.
-حالا بی حساب شدیم
بعد به طرف صحنه ی وحشتناک رو به روش برگشت.
-باید اول اونا رو بیرون کنیم.
بعد با چوب دستیش به نیکلاس و ناتانیل اشاره کرد تا به حالت اول برگردن.
کایلین لبخندی زد به سیاه پوش ها اشاره کرد.
-باید نشونشون بدیم یک مشت افتخار کیا هستن.


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۰۴:۲۱
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۰۵:۱۲
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۲:۱۰:۳۱

◟·˚ᨳ 𝗍𝗁𝖾 𝗆𝗈𝗈𝗇 𝗂𝗌 𝖻𝖾𝖺𝗎𝗍𝗂𝖿𝗎𝗅, 𝗂𝗌𝗇'𝗍 𝗂𝗍


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ پنجشنبه ۲۰ مرداد ۱۴۰۱
#43

هافلپاف

نیکلاس فلامل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
امروز ۱۵:۲۲:۳۹
از تارتاروس
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
هافلپاف
ناظر انجمن
پیام: 214
آفلاین
پست اول
به خاطر یک مشت افتخار vs بی نام


بعد از بازی اول اعضای تیم به خاطر یک مشت افتخار با خوشحالی و کمی هم خستگی راهی رختکن شدند تا لباس هایشان را عوض کنند و از آنجا هم سوار اتوبوس بشوند و به خانه برگردند.

-بازی خوبی بود.
-اره بازی خیلی خوبی بود.
-تو هم خوب بازی میکنی ها. پیرمرد.
-هاهاها.
-

اتوبوس شوالیه از دور دیده شد که به آن ها نزدیک و نزدیک تر میشد.

-هی ارنست ما اینجاییم.
-یه کم تند نمیاد؟
-اره خب اون خیلی پیره. اما رانندگیش حرف نداره.
-ارنس...ارنست؟!

اتوبوس هنگام نزدیک شدن به دروازه ی ورودی ورزشگاه سرعتش را که کم نکرد هیچ، بلکه سرعتش را بیشتر هم کرد و تخته گاز به دروازه ی آهنی کوبید و آن را از جا کند و به سرعت به سمت اعضای تیم آمد.

-اینجا چه خبره؟
-فرار کنید.
-برو کنار لیلی.

نیکلاس با افکت جیمز باند پرید و لیلی را قاپید و از جلوی اتوبوس که مستقیم به سمت او می آمد، کنار کشید. اعضا جا خالی دادند و اتوبوس با همان سرعت به میله ی بزرگ پرژکتور برخورد کرد. پرژکتور غول آسا خم شد و با شدت روی اتوبوس افتاد.

بوم


اتوبوس منفجر شد و موج انفجارش همه ی افراد حاضر را نیم متر از روی زمین بلند کرد و به اطراف پرت کرد. اعضا در شوک بودند اما ناخوداگاه بلند شدند و پیش همدیگر جمع شدند.

-نـــــه ارنست.
-صبر کن نیکلاس.

نیکلاس خودش را به اتوبوس رساند که داشت میسوخت تا به ارنست کمک کند.

-فروزن الساییـموس.

با ورد نیکلاس از ته چوبدستی اش برف و یخ و یخمک و نوشمک به سمت اتوبوس پرتاب شد و اتش را خاموش کرد.

-ارنست... ارنس..ارنست؟

نیکلاس به تعجب به جایی که باید راننده انجا باشد نگاه میکرد اما هیچ چیز انجا نبود فقط زنجیری که به فرمان بسته شده بود و تکه سنگی که روی پدال گاز گذاشته شده بود. نیکلاس از اتوبوس فاصله گرفت.

-اینجا چه خبره؟
-منم نمیدونم. به نظرت میخواستن به جون ما سو قصد کنن؟
-ما که یه مشت تازه واردیم. این همه وزیر و مدیر به درد نخور هستن چرا نمیرن به اونا سو قصد کنن.
-نمیدونم. فعلا بهتره راه بیوفتیم و بریم یک جای امن.

با این حرف، دیانا رمزتازی باز کرد و همگی وارد آن شدند و در خانه ی نیکلاس از آن خارج شدند. داخل اتاق پذیرایی همه چیز مرتب بود و همینطور تمیز؛ احتمالا ادوارد(اشاره به بازی قبل) لطف کرده بود و از پدرش خواسته بود تا خانه ی نیکلاس را تعمیر کند.
بچه ها چیزی از احساس خوشحالیِ بعد از بازی شان درشان نمانده بود و با بهت و تعجب به همدیگر نگاه میکردند. خیلی هم مواظب بودند و به هر تکان پرده یا سایه ای واکنش نشون میدادند.

-یعنی میخواستن مارو بکشن؟ اما برای چی اخه؟
-نمیدونم. احیانا چیزی از ورزشگاه بلند نکردین؟
-نیکلاس!
-چیه خب. دارم سوال میپرسم. بیشترِ این کینه توزی ها و انتقام ها از دزدی شروع میشه.
-نه. من فکر میکنم مسئله مهم تر از اینها باشه. به هر حال بهتره فعلا حسابی مواظب خودمون باشیم.


کمی آنطرف تر پایگاه جاسوسی دورمشترانگ

-قربان! جاسوسان ما نتونستن جاسوس دشمن رو از بین ببرن. احتمال زیاد اون جاسوس هنوز زنده است و میخواد حمله ی تروریستی سنگینی رو توی هاگوارتز اجرا کنه.
-همه ی تیم هارو بفرستین. اون جاسوس باید از بین بره.

---

فردای آنروز همه با دمپایی های خرگوشی و لیوان های آبمیوه ای که گولم های نیکلاس در اختیار انها گذاشته بودند از اتاق خواب هایشان بیرون امدند و به سمت میز صبحانه رفتند.

-اخیش چه قدر خوب خوابیدم.
-راست میگی؟ من که تمام شب با یک چشم باز خوابیدم. فکر اینکه کسایی میخوان مارو ترور کن منو حسابی میترسونه.
-خب دیگه حالا صبحانه تون رو بخورین که کلی کار داریم... .
دیانا این را گفت و از پشت شیشه داخل حیاط را نگاه کرد.

بوم

طلسم انفجاری دقیقا جلوی صورت دیانا منفجر شد و موج آن شیشه های اتاق را شکست و دیوار های اشپزخانه داخل حیاط سقوط کردند. حالا از بیرون میشد کاملا داخل اشپزخانه را دید. نیکلاس بلافاصله میز را به یک طرف انداخت و بچه ها پشتش پناه گرفتن.

-دیانا حالت خوبه؟

دیانا صورتش زخمی شده بود. نیکلاس سعی کرد با استفاده از هاله ی شفابخشش اورا خوب کند؛ موفق هم شد.


-خودتون رو تسلیم کنید. شما ها در محاصره هستین. خودتون رو تسلیم کنید تا تبدیل به اسلایم نشدین.

نیکلاس از وسط میز که یک تکه اش شکسته بود بیرون را نگاه کرد و افرادی سیاه پوش را دید که قد و قامت دمنتور ها را داشتند و ماسک مرگخواران را. تعدادشان زیاد بود و بین زمین و هوا شناور بودند و اشپزخانه را هدف گرفته بودند.

-یا امامزاده هلگا. اینا کی ان دیگه؟!
-خودتون رو تسلیم کنید.
-شما خودتون رو تسلیم کنید.


نگاه ها همه به سمت کایلین برگشت که خیلی خجسته تشریف داشت و در حال سرکشیدن آبمیوه ی صبحانه اش بود. اما حرف او به مذاق سیاه پوشان خوش نیامد چون فرمانده شان که کمی عقب تر ایستاده بود، دستش را بالا برد.

-با فرمان من. آتش!

گلوله های رنگی و جینکس و طلسم و جادو از هر طرف به سمت آنها آمد. میز چوبی کم کم تکه تکه میشد و بچه ها از سرشان با دو دستشان محافظت میکردند.

-باید یه کاری بکنیم.
-نیکلاس این خونه ی توست. راه دررویی چیزی نداره؟

نیکلاس با این حرف لین چشم هایش را بست و چند ورد زیر لب زمزمه کرد، دست هایش را روی خرده چوب ها گذاشت و تمرکز کرد. خرده چوب ها به شاخه های درختی تبدیل شدند و به هم پیوستند و تنه ی کلفتی را تشکیل دادند. تنه به قدری بزرگ شد که کاملا فضای خالی دیوار را پوشاند و بار دیگر سکوت در اشپزخانه حکمفرما شد.

-این زیاد نگهشون نمیداره. باید بریم.

اعضا همگی به سمت راه پله رفتند و بدو بدو پله ها را پریدند و به طبقه ی اول رسیدند به سمت در پشتی رفتند که در با شدت لگد یکی از سیاه پوشان باز شد و پشت سرش بقیه شان به داخل یورش آوردند.

-اوناهاشن. بگیرینشون.

نیکلاس سریعا به سمت شومینه رفت و پودری توی اتش ریخت و مکان مورد نظرش را زمزمه کرد بعد هم جلوی شومینه ایستاد و به سمت بقیه فریاد زد.

-بجنبید. برید. برید. برید.
اعضا یکی یکی توی اتش پریدند و غیب شدند. یکی از سیاه پوشان شیرجه زد و پای سوزانا را گرفت.

-آیــــی.

سوزانا دستش را دراز کرد، با نیکلاس زیاد فاصله نداشت. نیکلاس هم یک دستش به میله ی کنار شومینه بود و سعی میکرد دست سوزنا را بگیرد.

-هوووو.

صدای خوفناکی سیاه پوشان را سر جایشان خشک کرد. از پشت پرده های پذیرایی جثه ی بزرگ موجودی دیده شد که به آن ها نزدیک تر میشد. جلوتر آمد پرده، کمی در برابر حرکت موجود غول اسا مقاومت کرد اما نتوانست زیاد تحمل کند و پاره شد و هیکل خاک و گلیِ گولمِ نیکلاس پدیدار شد. اما برای دفاع در برابر او خیلی دیر شده بود. گولم به سمت سیاه پوشان یورش برد و با مشتی محکم انهارا به طرفین پرت کرد بعم هم خودش را به گاو بازی زد و حسابی گرد و خاک کرد. نیکلاس سریع دست سوزانا را قاپید و او را در شومینه هل داد و خودش هم در آن غیب شد.


ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۳:۰۶:۵۶
ویرایش شده توسط نیکلاس فلامل در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۲۰ ۲۳:۰۷:۲۷

تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۱:۲۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
#42

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
"لیگ کوییدیچ"

بازی دوم



سوژه: جاسوس

آغاز: ۱۲ مرداد
پایان: ۲۰ مرداد، ساعت ۲۳:۵۹:۵۹


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۱۱ ۹:۲۵:۴۵

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#41

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین

تیم تف تشت هربار سعی کرده از موضاعات متنوع با ماجراهای معمول سایت برای سوژه‌ی کوییدیچش استفاده کنه. سوژه‌ی این هفته ما الهام گرفته از فیلم علمی تخیلی اینسپشن هستش که احتمالاً خیلی از شما خصوصاً افراد علاقه مند به سینمای کریستوفر نولان اون رو دیدید. برای اون دسته از خواننده‌هایی که فیلم رو ندیدن، به جز اینکه توصیه می‌کنیم حتماً این فیلم رو از دست ندید، خلاصه ‌ای رو آوردیم تا احساس سردرگمی نکنن:
نقل قول:
شخصیت اصلی داستان دام کب، یک دزد حرفه‌ای دنیای مدرنه که با کمک تیمش و دستگاه خاصی که در یک سامسونت حمل می‌کنه، به رویاهای افراد نفوذ می‌کنه و اسرار اون‌ها رو از ضمیر ناخودآگاهشون می‌دزده. بنا به دلایلی، از کشورش فراری می‌شه در حالی که پلیس به دنبالشه، تا اینکه روزی شخصی بهش پیشنهاد می‌کنه تا در ازای کاری غیر معمول، پرونده‌اش در پلیس رو از بین ببره. تفاوت این کار اینه که دام و تیمش باید به رویای اون فرد برن و به جای دزدیدن اسرارش، ایده‌ای رو در ضمیر ناخودآگاهش بکارن. در این میان چند اتفاق پیش بینی نشده میفته و تیم مجبور میشه به رویای یک فرد دیگه درون رویای اولی بره تا به این صورت برای رفع مشکل زمان بخره..

***************************************


تف تشتی ها همانطور که به پایان مسابقات کوییدیچ نزدیک می‌شدند، نگرانی‌اشان هم بیشتر و بیشتر می شد. چیز زیادی به پایان مسابقات نمانده بود و هنوز سه امتیاز عقب بودند.
کریچر به زحمت‌هایی که برای هر دوره‌ی این مسابقه کشیده بود و ملانی به تحمل آغامحمدخان و هنری هشتم فکر می‌کردند.
آن طرف اینیگو به خاطر رویاهایی که نتوانسته بود ببیند و سرکادوگان به توجه‌هایی که نتوانسته بود به اسبش بکند، غصه می‌خوردند.

- کریچر به شما گفت که ما این دفعه باخت.
- هر دفعه همین را می‌گویی همرزم!
- منم با کریچر موافقم. هر دفعه با یه حقه‌ای بردیم ولی اینبار دیگه نمی‌تونیم... هیچ نقشه‌ای نداریم.
- ملانی جان راستش ما هیچوقت نقشه نداشتیم، نقشه‌ها خودشون میومدند همرزم.

اینیگو تا اون لحظه حرفی نزده بود و با چهره‌ای درهم رفته به کتاب‌های رویابینی و تعبیرش نگاه می کرد.
- اگه می بردیمم معروف می‌شدیم، اون‌وقت کاروبار من می‌گرفت و چند نفر میومدند پیش من رویاشون رو می‌دیدم حداقل‌.
- آقای اینیگو وقت گیر آورد باز. هی رویا، رویا کرد.

اینیگو ذاتا آدم افسرده‌ای بود، به همین خاطر مثل یه بچه‌ی خوب رفت تو اتاقش تا به کارهای بدش فکر کنه.

- همرزم کریچر. عصبی بودن فقط باعث پیشرفت نکردن میشه. باید با استراتژی جلو رفت.
- منم با این حرف سرکادوگان موافقم. اینیگو هم کمبود رویابینی داره چندوقته... باید راحتش بذاریم.

کریچر جن زرنگی بود... شاید خیلی زرنگ!

- رویابین؟ راست گفت! یعنی اینیگو تونست اتفاقی رو دید که بعدا در واقعیت افتاد!
- دقیقا کریچر.
- خب چرا اینجا نشست؟ ما باید آقای اینیگو رو خواب ساخت!
- خواب کردن اینیگو به چه درد ما میخوره؟
- بعد ما اونوقت خوابش رو ساخت! ما کوییدیچ رو تو خوابش برد!
- بذارید ببینم، اینکه منظورش این نیست که وارد رویای اینیگو بشیم؟
- کریچر دقیقاً منظورش همین بود!
- نقشه خوبیه همرزم. ما به تو افتخار می‌کنیم. اما چطور اینکارو کنیم؟
- با من اومد تا به شما نشان داد.

کریچر فکر اینجا را هم کرده بود. آنها را به زیرزمینی برد که برخلاف انتظار تف تشتی ها کاملا تمیز و وایتکسی بود.
توی اون زیرزمین از شیرتسترال تا جون جادوگر و ساحره پیدا میشد. کریچر چند وسیله را از قفسه‌های فلزی برداشت و آنها را پخش زمین کرد‌ و خود در کنار آنها نشست.

- همرزم، داری چیکار میکنی؟
- کریچر دستگاهی جادویی ساخت تا با استفاده از آن وارد خواب آقای اینیگو شد.

تف تشتی ها به جن خانگی بودن کریچر شک کرده بودند و با تعجب به او و دم و دستگاهش می‌نگریستند. بعد از دو سه ساعت عذاب آور و کسل کننده، کریچر آخرین سیم را به دستگاهش وصل کرد‌ و آن را جلوی تف تشتی ها قرار داد.
- حالا وقت کمی جادو بود. یکی‌تان به این جادوی ذهن خوانی زد!

ملانی چوبدستی اش را بالا برد و وردی را زیر لب زمزمه کرد.

نصفه شب_ اتاق خواب اینیگو ایماگو

در اتاق با صدای جیرمانندی باز شد و سایه‌ی موجودی با گوش‌های بلند و کریه، دختری قدبلند که تابلوی مردی جنگجو را در دست داشت، دو عدد نره تسترال دییلاق و یک کاکتوس عظیم‌الجثه روی دیوار افتاد.
- قرچ!
- آخ... اینیگوی شلخته.
- هیس... شما باید ساکت بود.

تف تشتی ها به تخت اینیگو رسیدند. کریچر دستگاه را از توی کیسه‌اش درآورد و چند سیم با سرهای زرد را به سر اینیگو چسباند.
چند سیم دیگر هم که آویزان بودند را برداشت و یکی را به نوک بینی خود و یکی دیگر را به موهای ملانی و دوتا را به پشت تابلوی سرکادوگان چسباند، علاقه‌ای به آبکش شدن دستش نداشت، برای همین یکی را هم به گلدان میمبله تونیا چسباند.

- شما غربی ها دارید چیکار می‌کنید؟
- مگر غربی ها چشان است؟ خیلی هم زنان خوشگلی دارند.
- تو خامُش باش ای...
- هیس باشید. می‌خوایم بریم تو خواب اینیگو تا نتیجه کوییدیچ رو به نفع خودمون کنیم.
- با اینکه چیزی نفهمیدیم اما باشد. از آنها یکی هم به سر مبارک ما بزنید و یکی به سر این گامبو.


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#40

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
تف تشت
.Vs

ٌٌWWA


پست دوم:


همین که سیم های دستگاه عجیب و غریب کریچر را به سر خودشان و اینگو وصل کردند، اتفاق عجیبی افتاد. همه چیز به سرعت ناپدید می شد و مجموعه ای از رنگهای مختلف از کنارشان می‌گذشت. تا اینکه بالاخره خود را در مکان عجیبی یافتند.
در اتاق بزرگ و شیکی ایستاده بودند که بنظر می رسید یک جور اداره مشنگی باشد. نوری که از لابه لای پرده کرکره ای می‌گذشت، اتاق را روشن می‌کرد. چند قفسه کتاب در گوشه اتاق به چشم می‌خورد و در سمت دیگر، پشت میز بزرگ خانمی با روپوش سفید نشسته بود. مقابل میز، یک کاناپه راحت گذاشته بودند و روی کاناپه کسی ننشته بود جز... اینگو!

اینگو مقابل دکتر نشسته بود. کمی به جلو خم شد و صورتش را با دستانش پوشاند. خانم دکتر نگاهی به چیزی که ظاهرا عکس بود انداخت.
-پس بن پاتر ایشونه؟

اینگو پاسخی نداد.

تف تشتی های با چشمایی که هرکدام به اندازه تخم مرغی گرد شده بود، به اینگو خیره شدند. کاکتوس طوری به هم تیمی هایش نگاه کرد گویی با زبان بی زبانی یادآوری می کرد دخالت در حریم شخصی دیگران کار درستی نیست. اما متاسفانه کاکتوس نمی توانست حرف بزند. نوع بشر هم می میرد برای تجاوز به حریم خصوصی دیگران!

خانم دکتر شروع به صحبت کرد.
_این فقط توی ذهنته... واقعی نیست و قرار هم نیست بهت آسیبی بزنه.

بنگ!

تیری از غیب به پیشانی خانم دکتر اصابت کرد و یک حفره کوچک روی پیشانی اش ایجاد کرد. مقداری خون روی دیوار پاشید و سر خانم دکتر روی میز افتاد. تف تشتی ها و اینگو به پشت سرشان نگاه کردند. آنگاه متوجه شدند تیر از غیب ظاهر نشده. بن پاتر آنجا ایستاده بود و لبخند شرورانه ای بر لب، مسلسلی در دست داشت که آماده شلیک بود.

تف تشتی ها به طرف میز دکتر دویدند تا پشت آن پناه بگیرند. آغا محمدخان اینگو را از یقه بلند کرد و او را به پشت میز کشاند. بن پاتر بی وقفه به به هر سو شلیک می کرد.

اینگو از دیدن هم تیمی هایش متعجب شد.
_بچه ها! شما اینجا چی کار می‌کنید؟

ملانی سعی کرد خون سردی اش را حفظ کند.
_چیزه... اومدیم نجاتت بدیم. ما بخشی از خوابت هستیم ها! یه موقع فکر نکنی با وسیله عجیبی که کریچ ساخته اومدیم اینجا و فهمیدیم بزرگترین ترست یه بن پاتره که تو ذهنت ساختیش.

اینگو بغض کرد. در این حین بن پاتر همچنان به شلیک کردن ادامه می‌داد و چیزهایی راجع به مرتدان، مرلین، بهشت و وظیفه اش برای فرستادن کافران مرلین به جهنم میگفت. کریچر نیز با دستگاه عجیبش کلنجار میرفت.
_اگه وارد خواب نفر دوم شد، همه چیز اینجا هزار برابر کندتر شد!

کریچر این را گفت و سیم هایی را به سرش متصل کرد و بلافاصله به خواب فرو رفت. سایر اعضای تیم نیز هرکدام به تقلید از کریچر سیم هایی به سرشان زدند. دوباره همه چیز ناپدید شد و مجموعه اشکال رنگارنگ از مقابلشان گذشتند.

همین که نورهای رنگی ناپدید شدند، اینبار خود را در شهر بزرگی یافتند. ساختمان های بزرگ و سر به فلک کشیده از هرسو آنها را احاطه کرده بود. اما چیزی درست نبود. بنظر می رسید تمام این شهر توسط اجنه خانگی اداره می شود. اجنه خانگی از سویی به سوی دیگر می رفتند و هریک مشغول کاری بودند.

با کمی دقت متوجه شدند تمان جن ها شبیه به هم هستند. با دقت بیشتر متوجه شدند پسرک های شانزده یا هفده ساله ای با قدی بلند، لباس سرتاپا مشکی مو های صاف و بلند، هرکدام همراه یک جن خانگی هستند.
تف تشتی ها با تعجب به مردم این شهر که همه یک شکل بودند خیره شدند تا اینکه سر کادوگان توجهشان را به تابلویی جلب کرد.
_اینجا را ببنید همرزمان!

همین که چشمشان به تابلو افتاد آرزو کردند که ای کاش در همان مطب دکتر به دست بن پاتر به قتل می رسیدند.

_به ریوگلستان خوش آمدید؟! شوخی میکنید؟!
_این کابوسه همرزم. نه خواب قبلی.
_کریچر این دیه چه مدل خوابه؟ کریچر؟ کریچر؟ صبر کنید ببینم اصن کو کریچر؟!
_اینجا هزاران و شاید میلیونها کریچر باشه!
_که... که هرکدوم یه ریگولوس دارن؟!
_کریچ و ریگول مونث هم بینشون هست؟
_ای وای! بن پاتر کجایی؟ دقیقا کجایی!؟

اما دیگر فرصتی برای پشیمانی نبود زیرا خیل عظیم از کریچرها و ریگولوس ها از هر طرف به سمت تف تشتی ها نزدیک می شدند و ناگهان تف تشتی ها متوجه شدند در اثر فشار جمعیت به سمت دیگری کشیده می شوند. در عین حال اصلا حواسشان را از دست نداده، در حالی که از فشار جمعیت می نالیدند اموات کریچر را نیز مورد عنایت قرار دادند.

ناگهان جمعیت ایستاد و توجه تف تشتی ها به جایگاه بزرگی که مقابلشان بود جلب شد. قبل از آنکه فرصت کنند چیزی بپرسند، چند کریچر روی جایگاه شروع به نواختن سازهایشان کردند. سپس کریچر دیگری با میکروفن روی جایگاه حاضر شد.

ملانی فریاد زد:
_بچه ها ببینید اون کریچر خودمونه!

کریچر اصلی که روی جایگاه ظاهر شد با صدای گوشخراشش شروع کرد به خواندن:
_ای قشنگ تر از ریگولینا تنها تو کوچه نریا! کریچرای محل دزدن ریگول منو می دزدن ریگول منو می دزدن.

هنگامی که به این قسمت رسید، تمام کریچر و ریگولوس ها یک صدا شروع به خواندن کردند:
_ریگول منو می دزدن ریگول منو می دزدن!

اینگو اعصاب نداشت. او از تمام سروصدای و کر کننده و بویژه کنسرت منتفر بود. آنهم کنسرتی که خواننده اش کریچر باشد. حتی حرف زدن کریچر عذاب آور بود چه برسد به خواندنش! لذا فریاد زد:
_بن پاتر! بیا منو بخور!

بنگ!

آرزویش بلافاصله برآورده شد! بن پاتر از ناکجا آباد ظاهر شده بود و به کمک مسلسلش شروع کرد به کشتن مردم ریوگلستان. تف تشتی ها بلافاصله پا به فرار گذاشتند.
سر کادوگان گفت:
_لعنت بر شیطان همرزمان! مگه کریچر نگفت همه چیز تو خواب قبلی هزار برابر کندتر میشه؟

ملانی در حالی که می دوید و از شدت ترس صدایش مثل کریچر شده بود جیغ جیغ کنان گفت:

_آخه کریچر کی حرف درست زده که این بار دومش باشه؟!

آغا محمد خان قاجار جلوتر از بقیه می دوید و جهت تسریع فرار، شمشیر از غلاف بیرون کشیده بود و کریچرها و ریگولوس های مقابلش را یکی یکی قتل عام می کرد.

هنری هشتم اعتراض کرد.
_نکش لامصب! نکش بی مروت! شاید اینا مونث هاشون باشن! د آخه شاید یکی از اینا پسر زا باشه!

تف تشتی ها به جایگاه رسیدند و کریچر اصلی را که همچنان مشغول خواندن بود با خود کشان کشان به سمت دستگاه عجیبش که کمی آن طرف تر بود بردند.
_ملت کریچر رو رها کرد! کریچر هنوز "پیرهن مشکی دل کریچر رو برد" رو برای ارباب ریگولوس نخوند.

بالاخره به دستگاه رسیدند. بن پاتر که مشغول کشتن جمعیت بود چیزی نمانده بود به جایگاه برسد.

_زود باش سر! دستگاه رو آماده کن!

اما سرکادوگان لحظه ای تامل کرد. نگاهی به اعضای تیمش انداخت، هیچ کدام عادی نبودند. قطعا رویاهایشان هم عادی نبود و بعید نبود سر از جهنم دیگری در آورند. آنگاه متوجه شد که تنها عضو عادی تیم تف تشت که در واقع به طور رسمی عضو تیم نبود اما همیشه همراهی شان می کرد و در حال حاضر عادی ترین نوع در آن لحظه به شمار چه کسی هست. با یکی از سیم های دستگاه به طرف او رفت. دوباره همه چیز غیب شد و نورهای عجیب تف تشتی ها را برای بار سوم فرا گرفت...


وایتکس!



پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#39

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
تف تشت
.Vs

WWA


پست سوم:


همه‌ی اعضای تف تشت در ریگولستان به خواب رفتند و در یونجه زار سر سبزی که شباهت زیادی به پس زمینه‌ی تابلوی کادوگان داشت بیدار شدند. همگی نفس راحتی کشیدند، بعد از آن‌همه شلوغی که ناشی از افکار شوریده و پریشان کریچر بود، یک دشت درندشت که در آن فقط یه اسطبل و یک کلبه‌ی روستایی به چشم می‌خورد، مانند بهشت می‌مانست! هنوز درست و حسابی گرد و خاک را از رداهایشان نتکانده بودند که اسب رعنای نقره‌ای رنگی با هیکلی ورزیده از اسطبل بیرون آمد. یال براقش را در زیر نور خورشید تکان داد و با حرکاتی وزین و موقر به سمت یک دسته علف رفت و شروع به خوردن کرد.
ملانی که چشم از اسب زیبا بر نمی‌داشت گفت:
- آخیییی، یعنی این طفلک خودش رو تو خواب اینجوری می‌بینه؟

کریچر نگاهش را از اسب خوابیده‌ی کادوگان در تابلو، به اسب خوش قد و بالای روبرویش و سپس تابلوی بالای اسطبل که کلمه‌ی «رخش رستم» روی آن با خط طلایی کنده کاری شده بود، انداخت و گفت:
-آناناس!

در همان لحظه در کلبه‌ی روستایی باز شد و مردی پنجاه شصت ساله اما با هیکلی ورزیده و قدی و قامتی رشید، در حالی که زره‌ای برازنده‌ی اندامش به تن داشت از داخل کلبه بیرون آمد. پیرمرد به سمت اسب رفت، هویجی از داخل جیب زره‌اش دراورد و با مهربانی جلوی روی اسب گرفت.
- واقعاً آناناس!
- خیلی هم خودمان از این مردک کنگر فرنگی بی ریخت و قیافه با جذبه تریم! اسب است دیگه! نمیفهمه هم‌رزمان!

اینیگو که به زور جلوی خنده‌ی خودش را گرفته بود، در حالی که برق شرارت در چشمانش می‌درخشید به کادوگان گفت:
- مرلینی نکرده به یک پیرمرد و اسبش که حسودی نمی‌کنی همرزم؟
- هرگز همرزم! این مردک خیار چمبر بزکوهی مجه چی داره که ما بهش حسودی کنیم؟
- این‌همه خشم و بدخلقی برای چه همرزم؟

جمله‌ی آخر را پیرمرد ورژن تلطیف شده‌ی کادوگان با لحن طمانینه داری به کادوگان درون تابلو گفت و سایرین را از شدت خنده به گریه انداخت! تصور اسب زبان بسته از کادوگان به حدی ابزورد بود که ملت تف تشتی کم مانده بود از خنده زمین را گاز بزنند. کادوگان واقعی که حسابی به غرورش برخورده بود لگدی حواله‌ی نشیمن‌گاه اسب کوتوله‌ی حیوانکی کرد و وقتی دید بیدار بشو نیست، کیف سامسونت حاوی بند و بساط اینسپشن بازی را قاپید و سیم‌های رابط رویا را به مغز خودش وصل کرد و به خواب رفت. ملت تف تشتی اندکی با دودلی و حتی ترس به یکدیگر نگاه کردند و از آنجایی که هیچ چیزی به جز یک دشت، یک اسطبل و یک شوالیه و اسبش در آن رویا نبود تا به آنها در کوییدیچ کمک کند، در حالی که انتظار هر چیزی را داشتند، سیم‌ها را به مغز خودشان متصل کردند و به رویای سر کادوگان وارد شدند.

رویای کادوگان

تگرگ در این درگه که گه گه، تگرگ رگباری و رگبار تگری بر سر و روی ملت می‌بارید ناگه، غوغا می‌کرد. قطرات درشت تگرگ بسان اشک‌های درشت یک هیپوگریف سرگردان در بوران، چپ و راست، بالا و پایین، افقی و عمودی و انتخابی و انتهاری به سر و کت و کتف و کول ملت ریخته می‌شد. تریلر سیاهی در تاریکی شب می‌راند و حلزون‌های بی‌نوای خانه به دوش را که از هجوم تگرگ از خاک خیس خورده بیرون آمده بودند زیر هیجده چرخ خود له می‌کرد. سه مسافر تریلر دور هم جمع شده بودند و ریش های همدیگر را می‌بافتند. دارون نه ریش داشت نه مو، در نتیجه رانندگی می‌کرد. دارون رانندگی بلد نبود، اون رانندگی معمولیش را هم بلد نبود، چه برسد به تریلر، ولی خوب لعنت بر قوانین راهنمایی رانندگی آمریکا! لعنت کلا بر قوانین آمریکا! لعنت بر سیستم آمریکا!*
تریلر به سان هیولایی عنان گسیخته حلزون له کنان جلو می‌آمد تا اینکه با دیدن یک عده آلیس خرگوش سوار جفت پا رفت روی ترمز! ترمز به حدی شدید بود که قسمت پشت تریلر معلق زد و آمد جلوی تریلر! مسافران قسمت پشتی هم در حال معلق زدن ریش یکدیگر را ول کردند و چاپ سویی** خوران بلند بلند پدرشان را صدا زدند. تف تشتیان تگرگ زده با فک هایی شش متر آویزان به تریلر چپه شده خیره شده بودند که ناگهان کله‌ی سرج از پنجره‌ی کمک راننده بیرون زد و سرشان داد کشید:
- هد بنگ بزنید مادر سیریوسا!
- کریچر این یارو رو قبلاً ها توی جادوگران شناخت!

قاعدتاً همه تف تشتی‌ها هاج و واج بودند، ولی متأسفانه این متن قاعده ندارد، این بود که همه هد بنگ زنان در حالی که صدای سر کادوگان از گلوی همه شان در میامد شروع به خواندن کردند:
-اتتتتتک! اتک! اتک! اتک! ***

کادوگان لزگی می‌رقصید و می‌خواند:
- اتتتتتک! اتک! اتک! اتک!

سرج ریش‌های جان و شاو و جان برنارد شاو را گرفته بود می‌کشید و می‌خواند:
- اتتتتتک! اتک! اتک! اتک!

و خود اتک شروع شد. خرگوش‌ها و آلیس‌ها و کرم ابریشم و تیل لیندمن در نقش ملکه‌ی قلب‌ها و فلامینگوهای چوب گلف خورده و لارتن کرپسلی و سایرین به قاب دوربین حمله آوردند! و حسن ختام ماجرا بن پاتر هم اتک اتک گویان به تصویر اضافه شد. کریچر که با هر بدبختی سعی داشت جلوی هدبنگ زدن خودش را بگیرد و راهش را از میان جمعیت حمله آورندگان باز کند، فریاد زد:
- کادوگان، مرتیکه‌ی تسترال بی‌ناموس رماتیسم داشت! جان خود را نجات داد تا مبتلا نشد! هر جهنم دره‌ای از اینجا بهتر بود!

در سامسونت را باز کرد و سیم‌ها را به سمت جماعت تف تشتی پرت کرد، بعد هم سیم اصلی را به سر نزدیک ترین کسی که دور و برش بود چسباند. جماعت تف تشتی در میان فریاد‌های اتک و در حالی که لارتن و سرج پشت سرشان می‌خواندند «رماتیسم زنده است!» به خواب بن پاتر رفتند!


_____________________________
* به تعبیر برخی، ترجمه‌ی نام گروه System Of A Down
** غذایی چینی و نام یکی از آهنگ های این گروه
*** متن یکی دیگه از آهنگ‌های این گروه


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۱:۱۷:۱۵


تصویر کوچک شده


پاسخ به: حمام باستانی تاریخی شلمرود ( مختلط تفکیکی)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ دوشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۸
#38

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
تف تشت
.Vs

WWA


پست چهارم:


تجربه کردن چیز خیلی خوبی ست، اما نه وقتی که باعث پشیمانی و سردرگمی و غلط کردم بشود. تف تشتی ها در مرحله ی سردرگمی بودند و به سرعت درون تونل رنگی رنگی پیش می رفتند.بن پاتر های عمامه به سری که گاه به گاه از بین رنگ های تونل سرشان را بیرون می آوردند همه آنها را گیج و وحشت زده کرده بودند. تف تشتی ها به هم چسبیده بودند و در این فکر بودند که نکند تا ابد درون این توهم های پیچ در پیچ سرگردان باشند.

آنها کم کم به مرحله ی سوم که غلط کردیم وسیله ی کریچرساز استعمال کردیم و فکرکردیم کاپیتانمونه و کارش درسته وارد شده بودند که ناگهان تونل گردشی کرد و همگی با کله درون حوضچه ی آب گرمی افتادند.
اولین کسی که سرش را از آب خاکستری رنگ حوضچه بیرون آورد ملانی بود. او با تعجب به اطرافش نگاه کرد، آنها درون حوضچه ای در وسط حمامی قدیمی و بزرگ با کاشی کاری هایی عجیب غریب فرود آمده بودند. درون حمام پر از حوری های باحجابی بود که با دیس های انگور و سیب و انجیر و موز به اطراف می رفتند.
اتاق های ماساژ و حمام های تک نفره ی بخار و وان های پر از شیر و گل سرخ و پر جغد و غیره دورتادور حمام به چشم می خورد.ملانی شک کرد که نکند همگی جان به مرلین تسلیم کرده و مرده و به آن دنیا رفته اند، لکن همه چیز به قدری ریلکسیشن طور و آرام بخش بود که تف تشتی های دیگر تا سر از آب درآوردند همه چیز را فراموش کردند و با لبخندهای ملیح به سمت دیس های میوه و اتاق های ماساژ دویدند.

در میانه ی راه پیرمرد عمامه به سر و بلند بالایی با عصایش زیرپایی ای برای اینیگو گرفت و با افتادن اینیگو بقیه هم به دنبالش مانند دومینو پخش زمین شدند.
-چرا میزنی؟
-این نعمت ها برای کسانی است که دشمنان مرلین را نابود کرده و دست از وسوسه های دنیوی برداشته و به اینجا وارد شده اند‌.
-داداش دوتای اولی به کنار به هرحال ما به اینجا وارد شدیم دیگه، پس حتما یه چی بوده.
-باید ثابت بشود.
-اَکّهِی.

-اجازه بدید ما با یکی ازین حوریا صحبت کنیم. یحتمل ثابت میکنه براتون.
-ما در اینجا مراسم مقدسی داریم که می تواند مومن بودن شما را ثابت کند. چند گوی رنگی و شش دروازه مشخص میکنند که شما ایمانتان قوی است یا نه.
-گوی رنگی و شیش تا دروازه، هی دراز، این همان کوییدیچ خودمان نیست؟
-خیر، این کویی دیچِ مقدس است. شش حوری و یک مرد مقدس به نام بن پاتر حریف شما محسوب می شوند.

تف تشتی ها که با شنیدن اسم بن پاتر گوش هایشان تیز شده بود با دیدن هفت حوری چشم ابرو مشکی و باحجاب و بن پاتری ریش شانه زده در میانشان فک هایشان نیز افتاد.بن پاتر بدون مسلسل و لباس رزمی با فراغ بال جاروی طلایی رنگش را در دست داشت و برای آنها ابرو بالا می انداخت.

-ما باید این مردک رو از روی زمین محو کنیم! اینجا هم به دنبالمان آمده تا حوری هایمان را بدزدد.
-هنری هشتم باید دهنش رو بست و بازی اش را کرد. اگر باخت به شام امشب حوری ها تبدیل شد.

کریچر که چشم های جستجوگرانه ی تیزی داشت به استخوان های جمجمه و دست و پا که در گوشه ای از حمام و کنار آتشدان بزرگی روی هم افتاده بود و بسیار شبیه به استخوانهای انسان بود اشاره کرد.
-اون سامسونت لعنتی تو باز کن، باید ازینجا بریم.
-اگه ما برد همه چیز داشت و بن پاتر هم خیط شد و دیگر دنبال اینیگو نکرد، اینیگو هم بردمون رو به خاطر داشت.
-اوه حتما... اما اگه نبریم؟
-ما می بریم همرزمان، جاروهایتان را سفت بچسبید تا به این خیارهای دریایی نشان بدهیم یار واقعی مرلین کیست.

جاروهای ممد۲۴ زهوار دررفته ای از ناکجا ظاهر شد و جلوی آنها توقف کرد، جاروها جیرجیر صدا می کردند و با تنبلی و گیجی حرکت می کردند.

-الان ردیفشون می کنم!

هنری هشتم با عجله به سمت جاروها رفت، آنها را زیر شنلش گرفت و از بطری جیبی اش مقداری آب شنگولی به هرکدام آنها داد در کسری از ثانیه جاروها شروع به درخشش کردند و با سرعت باد به دست هرکدام از تف تشتی ها رسیدند.
-اوه، دست خوش بابا!
-چاکریم ملانی خانوم. بلاخره برای بردن حوریا... چیزه، بازی... منم هرکاری از دستم بربیاد میکنم.

وقت تنگ بود، تف تشتی ها همگی روی جاروهایشان نشسته و اوج گرفتند، قبل بازی همگی تف هایشان را در تشتی ریخته و قسم خورده بودند که ببرند.بن پاتر و کریچر در وسط زمین بایکدیگر دست دادند و پیرمرد عصا به دست به عنوان داور در شیپورش دمید.توپ ها رها شدند. اما به جای اینکه بازی شروع شود تغییر قیافه ی حوری ها شروع شد.

حوری های محجبه ی کوافل به بغل و چماق به دست ناگهان تبدیل به حوری های هالیوودی و ناز و عشوه دار شدند.ملانی تنها دختر تیم بود و با تعجب به چشمان قلبی شده و لب و لوچه ی آویزان هم تیمی هایش نگاه می کرد.هنری هشتم با عجله سعی داشت کچلی سرش را بپوشاند و برای حوری بلوند کناری اش داستان هایی از جنگ هایش تعریف می کرد.
این حالات هنری هشتم طبیعی بود اما وقتی ملانی سرکادوگان را دید که با تک سم زدن با اسبش سعی دارد توجه یکی از حوری ها را جلب کند فهمید یک جای کار اشکال دارد. به سرعت یقه ی کریچر را که با عجله به سمت حوری چشم ابرو مشکیِ کت شلوار پوشی می رفت، گرفت و او را وسط هوا تکان تکان داد.
-یهو چتون شد؟ کریچر! ما برای بازی اینجاییم.

کریچر همچنان سعی داشت از دست ملانی خلاص شود و به سمت حوری مذکور که با خجالت به او نگاه می کرد پرواز کند. آغامحمدخان نیز با آنهمه دک و پوزش دست حوری ای را گرفته و باهم به سمت افق پرواز می کردند.
ملانی متوجه شد که حمام مختلط تفکیکی یعنی چه! آنها صرفا آمده بودند که بمیرند، چون تمام اعضا جز خودش مسخ شده بودند. خودش و...

ملانی با جارویش دوری زد و به سمت دروازه ها جایی که میمبله میمبلوس تونیا با بیخیالی ایستاده بود رفت. آنها مجبور بودند این بازی را دونفره ببرند.

چند دقیقه بعد

ملانی بعد از مذاکره ای که با میمبله داشت به زمین حریف رفت. او با خوشحالی فهمید که هیچکدام از حوری ها اصلا کوییدیچ بلند نیستند تا بتوانند ببرند، کوافل بی هدف در دست حوری ای که از اینیگو میخواست تا خوابش را برایش تعبیر کند مانده بود، حوری های مدافع چماقشان را انداخته بودند و به دلبری مشغول بودند. بلاجر ها در بالای سر ملانی ویژ ویژکنان و بی هدف پیش می رفتند.

ملانی چندده بار با کوافلی که به دست آورده بود به دروازه ی حریف گل زد اما بازی تا وقتی که اسنیچ را نگرفته بودند ادامه داشت. کریچر همچنان مشغول چاپلوسی از حوری ای بود که به نظرش کمالاتی مانند اربابش داشت.ملانی با جارویش به سمتش خیز برداشت تا اورا با چک و لگد هم شده به بازی برگرداند چون فهمیده بود که میمبله حوری را از قوری تشخیص نمی دهد چه برسد که بخواهد گوی زرین را پیدا کند.
اما ناگهان داد و بیدادی در زمین پیچید، بن پاتر غیرتی شده بود و با هنری هشتم که سه حوری را پشتش قایم کرده بود گلاویز شده بود. در همین هنگام ملانی چیز زرینی را دید که درون ریش بن پاتر برق می زد. گوی زرین در این تله ی پشمی گیر کرده بود و راه فراری نداشت.
ملانی راهش را عوض کرد و به آن سمت رفت. با علامت او میمبله هم به دنبالش به راه افتاد.
-دوتا آقای متشخص که نباید باهم اینجور دعوا کنن.

بن پاتر و هنری درهمان حالتی که مو و یقه هم را در دست داشتند با تعجب به سمت ملانی برگشتند.

-مخصوصا جلوی خانوما، بلاخره شما هردو مردای جنتلمن و شجاعی هستین.

حوری ها با غرغر و حسودی به او نگاه می کردند و منتظر بودند تا گیسش را بکنند، اما بن پاتر سر جایش خشک شده بود و این چیزی بود که ملانی می خواست، او سریعا چشمکی به میمبله زد.
هیچ اتفاقی نیفتاد. دوزاری میمبله کج بود!

-گوی زرین!

میمبله بلاخره دوزاری اش راست شد و به سمت بن پاتر و ریشش خیز برداشت و ریش بن پاتر را که گوی زرین درونش گیر کرده بود را با قدرتی باورنکردنی کشید و آن را از بیخ کند و با سرعت بیشتری به سمت کریچر پرواز کرد.
ملانی در لحظه ای که حوری ها به سمتش هجوم آوردند میمبله را دید که ریش بن پاتر را در عمیق ترین قسمت گوش کریچر فرو کرد و بن پاتری که با چانه ی قرمز شده در تعقیبش بود را ناکام گذاشت.

ناگهان همه آنها خود را در حالی دیدند که دور هم جمع شده بودند و هدبنگ می زدند و بن پاتر در وسطشان افتاده و خروپف می کرد.کریچر به سرعت سیم هارا از کله بن پاتر جدا کرد و با این حرکت ناگهان تف تشتی ها درون دشت پر از علف سبز ایستاده بودند.
اینبار سرکادوگان با لگدی سیم ها را از یال اسب خوابیده اش جدا کرد و آنها وارد ریوگلستان شدند. این نشانه ی خوبی بود که فقط یک مرحله مانده است. ملانی به سرعت سیم ها را از کله ی کریچر جدا کرد و همگی بلاخره به برج گریفیندور و جلوی تخت اینیگو باز گشتند.
در کسری از ثانیه کریچر سیم ها را از سر اینیگو نیز جدا کرد و سیم هارا همراه با دستگاه از پنجره بیرون انداخت!

اینیگو به آرامی چشمانش را باز کرد و با دیدن انها که جلویش خمیازه میکشیدند تعجب کرد.
-من خواب خیلی عجیبی دیدم!

ملانی درحالی که چشمانش را می مالید گفت:
-ما هم همینطور! امیدوارم تعبیر خوبی داشته باشه.

کریچر چیز خاکستری رنگی را که بعدا معلوم شد همان ریش بن پاتر است از گوشش درآورد و همه به گوی زرینی که درونش گیر کرده بود خیره شدند.
-تعبیر نامرد بود اگه خوب نبود.

تف تشتی ها برای اولین بار شب قبل از مسابقه را با آرامش خاطر به خواب رفتند.


ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۱:۴۸:۴۲
ویرایش شده توسط ملانی استانفورد در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۸ ۲۱:۵۹:۰۰

بپیچم؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.