هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۰۱ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- یاران ما... این خونه پر از خالیه...
- ارباب، ما پیشتون بودن میشیم. خالی نبودن میشه!
- خیر راب، پر از رکسانه، ویروسای رکسان!

لرد راست میگفت. هر جا رو نگاه میکردی، پر از ویروس بود. اونقدر اجتماعشون توی خونه ریدل زیاد شده بود که با چشم غیر مسلح هم دیده میشدن؛ توی بشقاب، با سلول غذای چسبیده به کف بشقاب، که گابریل موفق به پاک کردنش نشده بود، فوتبال بازی میکردن، کمد لباسا رو بیرون میریختن، و توی فنجون چایی برای خودشون دوش آب گرم میگرفتن.
ویروسا توی خونه ریدل حکومت میکردن!

و مسلما گابریل تحمل این وضعو نداشت!
سریعا دستکش و ماسک پوشید، مایع ضد عفونی کننده ش رو برداشت و به سمت نزدیکترین جایی که ویروسا تجمع کرده بودن، رفت.

- دادا، تا حالا اَ اینا خورده بودی؟ لامصب خعلی خوشمزس!
- آررره، یه چی این آدمیزاتا بهش میگفتن... پیزتا، پیزا؟
- پیتزا!

گابریل اینو گفت و دو قطره از مایع رو روی سرشون ریخت. همچنان که دو ویروس، توی اون دو قطره دست و پا میزدن، رئیس ویروسا، توجهش جلب شد.
- فرمان حمله دادن! همرزمان، آماده!

قبل از اینکه مرگخوارا متوجه بشن، ویروسا به جونشون افتاده بودن.

- توی موهام آخه؟
- نه! بچه رو ول کردن بشین، منو گرفتن بشین!
- فس... پیتزای من؟ پاپا!

اما لرد اون طرف تر، درگیر لشکر ویروسی بود که آروم آروم و تهدید آمیز به سمتش حرکت میکردن.
- اگه مریض بشیم، میکشیمت خالی!

کمی اون طرف تر - توی اتاق

- بخور رکسان مامان... بخور واست خوبه!

رکسان، با انزجار، نگاهی به قاشق پر از شربت تلخ انداخت. خواست پسش بزنه، ولی وقتی نگاه خشمگین مروپ رو دید، وانمود کرد لذت بخش ترین چیز دنیا رو میخوره، و شربت رو تا آخر سر کشید. قیافه خشمگین مروپ، جای خودشو به چهره دلسوز مادرانه ای داد. مروپ دستشو روی پیشونی رکسان گذاشت.
- تب داری مامان؟ بیا...

صدای لرد از بیرون، حرف مروپ رو قطع کرد.
- اگه مریض بشیم، میکشیمت خالی!

و صدای سرفه های شدید مرگخوارا که از بیرون میومد، نشون میداد اگه رکسان بر اثر بیماری نمیره، قطعا بعد از بیرون رفتن از اتاق، کشته میشه!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۱۴ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
چند روزی بود که وارد خونه ریدل شده بود، ولی هنوز نتونسته بود اونجا رو خونه خودش بدونه. قبل از این، توی خونه گریمولد زندگی میکرد. جایی که اعضاش چپ و راست همدیگه رو در آغوش میگیرفتن و به همدیگه عشق می ورزیدن. انتظار نداشت اینجا هم همونجور باشه، ولی انتظار این رفتارا رو هم از مرگخوارا نداشت.

- تو دیگه کی هستی؟
- رکسان ویزلی...
- رکسان... چی؟

این مکالمه ای بود که بین اون و هر مرگخواری که برای اولین بار باهاش رو به رو میشد، رد و بدل میشد، و بعد از اون، اون مرگخوار دیگه بهش نگاه هم نمینداخت.
تا قبل از این، همیشه به این که اهل یه خانواده اصیله، افتخار میکرد. ولی مدتی بود که دیگه نمیخواست ویزلی باشه. دیگه تحمل این رفتارا رو از طرف مرگخوارا نداشت.
یه گوشه نشست و زانوشو بغل گرفت. بغض کرده بود، ولی با خودش فکر کرد، اون دیگه بچه نبود. یه مرگخوار بود. باید قوی تر میشد... ولی نتونست. بغضش ترکید و بی صدا، شروع به گریه کرد.

- چرا گریه کردن میشی؟

رکسان شوکه شد. سرشو بلند کرد. اصلا متوجه نشد که کسی وارد اتاق شد. دختر بچه آبی رنگ، کنارش نشست.
- تو خیلی کوچیک بودن میشی؟

اشکاشو پاک کرد. نه، اون دیگه یه بچه نبود...
- نه، کوچیک نیستم.
- پس چرا گریه کردن میشی؟ فقط بچه ها گریه کردن میشن.

رکسان تمایلی به ادامه این گفتگو نداشت. توی این چند روز، خیلی احساس تنهایی اذیتش میکرد، ولی الان خیلی دلش میخواست تنها باشه... و خودشو خالی کنه. روشو به سمت دیگه ای چرخوند، تا بلکه بچه بیخیال بشه و بره، اما بچه، سمج تر از قبل، خودشو بهش چسبوند.
- چرا گریه کردن میشی؟ چون ویزلی بودن میشی؟ بچه سفیدا بودن میشی؟ کسی دوستت نشدن میشه؟

بازم نتونست طاقت بیاره. دوباره اشکاش سرازیر شد... اما با دست نوازشی که روی سرش کشیده شد، گریه ش بند اومد. با تعجب به بچه نگاه کرد.

- اشکال نداشتن میشه که! خودم دوستت شدن میشم...

نا خود آگاه، بچه رو در آغوش گرفت. این حرکت، اولش به نظر بچه کمی ترسناک اومد، ولی بعد، در جواب رکسان، دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
- پس سفیدا اینجوری ابراز علاقه کردن میشن؟ خیلی طول میکشه تا سیاه رفتار کردن بشی؟

رکسان میدونست خیلی طول میکشه، ولی فعلا تصمیم داشت جوابی نده و فقط از این آغوش گرمی که مدتها ازش دور مونده بود، لذت ببره.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
می‌دانید، خیلی وقت‌ها پیش می‌آید که یک تصویر جلوی چشمتان می‌ماند و خواب و خوراکتان را می‌گیرد. یک تصویر ِ خیلی مبهم. اصلا چون خیلی مبهم است خواب و خوراکتان را می‌گیرد.

گابریل این‌روزها جلوی چشم‌هایش یک تصویر مبهم داشت. از همان‌هایی که خواب و خوراک می‌گیرند... از همان‌هایی که مدام جلوی چشم‌هایت می‌مانند و نمی‌روند، فراموشت نمی‌شوند.

- خسته‌ای؟
- آره.
- می‌خوای بریم ماگل بکشیم؟
- نه.
- خب می‌خوای بریم علامت شوم رو جلوی خونه گریمولد بفرستیم هوا بترسن ما هم بهشون بخندیم؟
- نه.
- دوست داری بریم رو به یه دیوار بایستیم فحش بدیم؟
- ارباب گفتن فحش نه.
- وای راست می‌گی. خب... خب بریم به بچه رسیدگی کنیم؟
- می‌شه فقط خودت رسیدگی کردن کنی؟ همین یه بار فقط.

گابریل نگفت بچه‌ خواب‌ است و فقط می‌خواسته او را وادار کند که از پشت پنجره بلند شود. فقط لب‌ برچید و "در پناه ارباب" ی گفت و از کنار در اتاق رابستن دور شد.

رابستن این روزها کمی غصه داشت... شاید هم، بیشتر از کمی.
دلیلش را خودش هم نمی‌دانست... اما اگر نگاهی به اطراف می‌انداخت می‌دید که خانه ریدل‌ها بدون گیر دادن‌های او به کراب، یا کمک‌هایش به گابریل، یا کتک خوردن هایش از بچه که کلاس‌های خصوصی‌اش با بلاتریکس رو به پایان بود، شبیه قبل نبود.

تصویر پررنگ جلوی چشم‌های گابریل، همان لبخند فراموش شدهء رابستن بود.

گابریل فقط دوست داشت رابستن بداند هیچ‌وقت تنها نبوده و نیست... هیچ‌وقت حسرتی با او همراه نبوده و نخواهد بود. می‌دانید، گابریل فقط دوست داشت رابستن همیشه خوب باشد.
- چرا اصلا به حرفای من گوش نمی‌ده؟ انگار دارم داکسی می‌کشم بیرون! خب اگه من نمی‌تونم بگم، خودتم نمی‌دونی من که دوستتم، نگران می‌شم؟ الان چند وقته که اینجوریه. چه معنی‌ای داره که اینجوری باشه؟ چطور می‌تونه لباسای قرینه شدهء بچه رو ببینه و نخنده؟ من اون همه زحمت کشیدم که قرینه بشن! اصلا چرا خوب نمی‌شه؟ حق نداره بیشتر از... بیشتر از یه روز اینجوری باشه. تا یه ساعت دیگه اینجوری بمونه من می‌دونم و اون. هر چی میگم، می‌گه نه. هی می‌گه تنهام، تنهام! منم که صبح تا شب دارم جلوی خودمو می‌گیرم خاک سیاره‌‌ش رو نریزم بیرون، لابد کریچرم دیگه! می‌رم به ارباب می‌گم! اون‌وقت ارباب می‌زنه دهنشو سرویس می‌کنه، خودشه خودشه خودشه!

صدای خندهء بلندی، از همان نزدیکی‌ها آمد. گابریل با وحشت از جایش پرید و دور و برش را نگاه کرد، اما کسی را ندید.
- کی اونجاست؟
- گبی تو خیلی خنگ بودن می‌شی!
- تو... تو چرا داری می‌خندی؟
- این‌ بخش دیوار که امروز بچه روش تکنیک اجرا کردن شده، سوراخ شدن شده! صدات به من می‌رسه. همه حرفات رو شنیدن شدم!

گابریل اخمی کرد. اما اگر واقعیت را بخواهید، قهقهه بلندی توی چشم‌هایش نمایان بود.

هر چقدر هم که این‌روزها دور شده‌بود، رابستن بالاخره خندیده‌بود.


گب دراکولا!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
تا حالا شده حال نداشته باشین ولی دلیلشو ندونین؟
ندونین چرا وجود افراد دور و برتون اذیتتون می‌کنه.
ندونین چرا حرفاشون رو مختونه.
ندونین...

رابستن توی همچین اوضاعی بود.
چند روزی بود که توی اتاقش نشسته بود و بیرون نمیومد.

-رابستن رفته ماموریت؟ چند وقتیه پیداش نیست.
-بود و نبودش مگه فرقی هم می‌کنه؟

فرق می‌کرد؟ هیچ نظری در این مورد نداشت.
حتی حوصله فکر کردن به این موضوع رو هم نداشت.
براش مهم نبود که بقیه بفهمن اون الان خسته‌س...تو اتاقشه...چند روزه زل زده به دیوار بالای سرش...

اصلا براش مهم نبود.

به این فکر می‌کرد که اگه بهشون بگه، چی می‌شه. دلسوزی می‌کنن؟ خوشحالش می‌کنن؟ جوابی که خودش به این سوالا می‌داد، "نه" بود.

-یاران ما، ماموریت دارین!

شاید یه ماموریت می‌تونست حالشو خوب کنه. خدمت به اربابش همیشه حالشو خوب می کرد.

از اتاقش اومد بیرون...چند روزی بود که غذا نخورده بود. سرش گیج می‌رفت. ولی باید به ماموریت می‌رسید.

ماموریت آغاز شده بود.

اوایل یک شور عجیبی توش بود. انگار دوباره زنده شده بود. ماموریت داشت زنده‌اش می کرد.
ولی...

دوباره همون رابستن چند روز پیش شد.
خواست به اربابش بگه...ولی چی می‌گفت؟ وقتی هیچ دلیلی برای این حالش نداشت. چی می‌گفت؟

از ماموریت کنار کشید.

-مگه بود و نبودش فرقی هم می‌کنه؟

تو اتاقش بود ولی می‌دونست که این جمله گفته می‌شه!

همه توی ماموریت بودن و رابستن توی خونه ی ریدل ها...تنها!
عرض خونه ی ریدل ها رو طی می‌کرد. به کاری که می‌خواست بکنه فکر می‌کرد.

کارش درست بود؟ خودش که اینجوری فکر می‌کرد.

از پله ها بالا رفت. با هر قدم مصمم تر می‌شد. 
در رو باز کرد. باد سردی به صورتش خورد.

از سرما خوشش میومد.

در رو پشت خودش بست. به رو به رو نگاه کرد. اون منظره دیگه براش مثل قبل نبود.
قبلا وقتی اونجا بود برای این بود که کارای خوبشو بلند برای خودش مرور کنه ولی الان...

کمی جلوتر رفت...پایین رو نگاه کرد و بعد چشماشو بست.

فقط یک قدم لازم بود.

توی ذهنش اونو آورد جلوی صورتش!
داشت تموم می‌شد. برای همین می‌خواست در آخرین لحظات هم اونو ببینه.

پاشو بلند کرد.

-یاران ما! کارتان عالی بود.
-ارباب منم عالی بودم؟سعی کردم که بدون کثیفی ماموریت رو انجام بدم.

انگار هنوز وقتش نرسیده بود.
هنوز باید زنده می‌موند.


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۳۰ ۱۸:۲۶:۰۲

تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ یکشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۸

ابیگل نیکولا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از همین طرفا!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 40
آفلاین
با احتیاط به در خونه نزدیک شد و سعی کرد یه بارم که شده موقع در زدن رو در خونه ی ملت صاعقه نزنه!

تق! تق! تق!

درو نترکوند! می تونست یه بارم که شده بره پیش دیگران و پز اینو بده که موقع در زدن درو نترکونده!

- کیه!؟
- ارباب! منم!
- میگه منم! الان ما از کجا تشخیص بدیم، البته نکه نتونیم تشخیص بدیم! می خوایم خودت اعتراف کنی، که متوجه ابهت ما بشی!
- ارباب منم! ابیگل!

لرد درو باز کرد ولی مرگخوار غم زده ای که فکر می کرد در حال اخراج شدنه از ناکجا آباد سر در اورد.
- ارباب! می خواین منو اخراج کنین!؟
- نه سو! می خواستیم خادم جدیدمونو راه بدیم تو!

ابیگل با شنیدن کلمه خادم به حجم زیادی از ذق مرگی رسید، و ذوق مرگی مثل همیشه عواقب خوبی واسه ابیگل نداشت...

بوم!

و ابیگل ترکید و تیکه تیکه شد! هر کدوم از تیکه هاشم یه وری پرت شد و بعضی از تیکه هاشم خورد تو سر و صورت مرگخوارا.

- ما دکمه ی ترکیدنشو فشار دادیم! حالا تیکه هاشو جمع کنید بچسبونید بهم!

مرگخوارا شروا به جمع کردن تیکه های ابیگل کردن.
-ارباب من چششو پیدا کردم!
- منم یه چیز پیچ پیچی پیدا کردم که احتمالا رودشه!
- خوبه! ما چون به شدت به فکر تقویت هوشتون هستیم این پازل سختو دادیم حل کنید!


ویرایش شده توسط ابیگل نیکولا در تاریخ ۱۳۹۸/۵/۲۰ ۱۲:۵۲:۱۹


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲:۱۷ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
با قدم های کوچکش به سمت در رفت...
-یک..دو..سه..چهار..پنج..شی

-دیاناااا زود باش درو باز کن تا با کروشیو توی سرت خوردش نکردم

صدای داد بلاتریکس رو شنید.قدم هاشو به سمت در تند کرد،وبلاخره درو باز کرد.
-بله بل..

-بله و درد چرا درو باز نمیکردی؟
داشتی چیکار میکردی؟

اون مثل همیشه نبود،چشماش.. غم داشت.اگه هر زمان دیگه ای بود با لوس بازیاش جواب بلاتریکس عزیزشو میداد،اما...

-داشتم وسایلمو جمع میکردم.

صورت بلاتریکس از حالت عصبانی به حالت ناراحت تغیر کرد،شایدم فقط دیانا اینطور حس میکرد.

-داری میری؟...از ارباب خداحافظی کردی؟

نه نکرده بود،از اربابش خداحافظی نکرده بود ....چون میترسید ،میترسید اگه بره پیشش دیگه نتونه به سفر بره.

-نه...سفر قندهار که نمیرم ،میرم خونمون و بعدش میام.

خونه؟ هنوزم به اونجا میگفت خونه؟..نه خونه ی اون اینجا بود.ریدل، زیر دستای اربابش...

بلاتریکس نفس عمیقی کشید.
-که اینطور..پس زودتر بیا اگه نباشی کی اینجارو شلوغ کنه و باعث سردرد منو شپشام بشه؟...خب فیلم هندی بسه من میرم پیش بقیه توهم اگه نمیخوای کسی بفهمه داری میری،الان حرکت کن بقیه نبیننت.

-باشه ...

سردو کوتاه درست برعکس دیانا !
دوباره درو باز کرد و بیرون رفت.

-شیش‌...هفت..هشت...نه
من برمیگردم ..ده..یازده.‌ خیلی زود ..دوازده ..منتظرم باش ...سینزده.. چهارده ،ریدل عزیز😼


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
سرک کشید...

کاری که زیاد انجام می داد؛ هر چند که خیلی هم با ظاهر شخصیت خشن و پر ابهتش سازگار نبود.

-ارباب...کاری داشتین؟

لو رفته بود.

اولین بار نبود که لو می رفت. همیشه به شکلی سرو ته قضیه را هم می آورد. هر چند مخاطب فعلی اش کمی زرنگ تر از قبلی ها بود...و بدبختانه خیلی بیشتر از بقیه او را می شناخت. همین بود که کمی دستپاچه اش کرده بود.

-ما...کاری نداشتیم. می خواستیم بگیم روی ما اصلا حساب نکن و ما نیستیم!

صدایش لرزید. ناخودآگاه...
لرزش صدایش را اصلا دوست نداشت.
یعنی بلاتریس هم متوجه اش شده بود؟ سعی کرد از چهره اش حدس بزند...ولی موفق نشد.

بلاتریکس لبخند تلخی زد.
-می دونم ارباب...خوب می دونم.

لرد سیاه ولی، نمی دانست که بلاتریکس واقعا می داند یا نه. واقعا منظورش را فهمیده یا نه. ولی با شنیدن "ممنونم" زیرلبی، ولی از ته دل بلاتریکس، مطمئن شد که منظورش را درک کرده.
بعضی از انسان ها لازم نیست زیاد حرف بزنند...معانی عمیق پشت حرف هایشان برای پر کردن جای خالی کلمات کافی است.

-ما داشتیم رد می شدیم...سرک نمی کشیدیم. نگران هم نبودیم. از زیر در سایه دیدیم. سایه غول...سایه افسردگی. آخه می دونین که آدما افسردگی می کنن. افسردگی نمی گیرن. ما اینو می دونیم. توضیح هم داره، ولی به شما نمی گیم. خیلی پیچیده اس. خودتون بفهمین. به هر حال. ما سایه ها رو دیدیم که هی دور و بر شما بودن. ما خواستیم بیرونشون کنیم. چرا که تحمل هیچ سایه ای جز سایه خودمونو نداریم. به نظر ما یارانمون فقط باید زیر سایه ما باشن. می فهمین که؟

بلا می فهمید.
لرد سیاه هم می فهمید.
می فهمید و نگران می شد. بدتر از همه، نمی دانست چگونه به سادگی دست روی شانه بلاتریکس گذاشته و محکم و مستقیم به او بفهماند که کنارش است. که لازم نیست به تنهایی نگران شود. غصه بخورد یا حتی افسردگی کند. مردم چطور این کار را انجام می دادند؟

می خواست بگوید که می فهمد...که گاهی همه چیز سخت می شود...گاهی حتی سخت تر...
کمی از این بار را می شد تقسیم کرد...می شد شریک شد.
فقط می خواست بلاتریکس احساس تنهایی نکند.

-ما...الان می ریم...روی ما حساب نکنین. به هیچ وجه...ما غول می کشیم. زیاد می کشیم. ما هر چی موجود قوی و به ظاهر شکست ناپذیره رو شکست می دیم. اینا رو نگفتیم که روی ما حساب کنین. نه...فقط بدونین. ما همین نزدیکی ها هستیم. تنها دلیلش هم اینه که اتاقمون نزدیک اینجاست، نه چیز دیگه...

گفت و رفت...ظاهرا رفت...

ولی بلاتریکس، چیزی را که باید می فهمید، فهمیده بود.




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۰۸ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۸

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
روزها می‌گذرن... جوری که فکرشم نمی‌کنی، با بی‌رحمی میگذرن.
یه روز... فکر می‌کنی امروز ته دنیاست. فک می‌کنی فردایی وجود نداره و امشب قطعا آخرین شبیه که زندگی می‌کنی... اما وقتی خواب سراغت میاد، می‌خوابی... یهو از خواب می‌پری و می‌بینی روز بعد شروع شده و تو با دست خالی، درست وسطش هستی.

آدم‌ها قوی‌تر از چیزی هستن که حتی تو قهرمانانه‌ترین خواب‌هاشون می‌بینن. حتی تو اون خوابی که با یه دست خالی و یه دست نسبتا خالی‌تر، با سه اژدهای شاخ دم مجارستانی می‌جنگی و اونارو تو یه قوطی کبریت زندانی می‌کنی.

یه روز با یه اتفاق فکر می‌کنی این دیگه از توان من خارجه... دیگه نمی‌شه... دیگه ممکن نیست.
اما با شروع روز بعد، می‌بینی که نه... هنوز سرپایی. هنوز هم می‌تونی... باور کن!

بلاتریکس هم از این قضیه مستثنا نبود.
اون روز درست از همون روز‌ها بود.
از روزهایی که اگه با بلاتریکس رو در رو شی، با موجودی رو‌به‌رویی که صد رحمت به اون سه اژدهای شاخ‌دم مجارستانی.
از اون روز‌ها که موهاش تو کل خونه ریخته بود و شبیه تیغ جوجه تیغی فرو می‌رفت تو دست و پای هرکی که سهوا بهشون بر‌می‌خورد.
لپ کلام این که بلاتریکس عمیقا ناراحت بود.
چراش رو نه من می‌گم، نه شما بپرسین؛ چون حقیقتا نمی‌دونم.
اما قضیه جدی بود. در حدی که رودولف حتی نخواست شانسش رو امتحان کنه. خودش بالشتش رو برداشت و رفت تو راهرو، پاشو به میز بست و خوابید.

بلاتریکس موند و اتاقش و غول غصه‌اش، که هی داشت بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. یعنی خود مشکلش غول نبود‌ها... بزرگ بود راستش... اما غول... نه خب.
اما خب فکر کنین که موندین تو اتاق، با یه مشکل بزرگ... هی هم دارین افسردگی می‌کنین... خب غول می‌شه دیگه!
می‌دونین که؟... آدم‌ها افسرده نمی‌شن... افسردگی می‌کنن... نفهمیدین؟ توضیح می‌دم خدمتتون.
ببینین شما وقتی خیلی غصه دارین، ترجیح می‌دین بشینین زل بزنین به دیوار و هی به خودتون تلقین کنین که چقدر بدبخت و بی‌چاره‌این و به همه چیزای بد دنیا فکر می‌کنین تا حالتون بدتر بشه... یعنی هی افسردگی می‌کنین. اگه اینجوری نیستین... بهتون تبریک می‌گم... چون یا تا‌حالا عمیقا غصه نخوردین، یا مغزتون عمیقا سالمه! که در هرحال امیدوارم همیشه همینجوری بمونین.

خلاصه... بلاتریکس همینجور نشست غصه خورد. تا اینکه هکتور جرئت به خرج داد و با پاتیل کوبید فرق سر بلا... بلا به خواب نازی فرو برده شد... خب به زور بود... اما مهم این بود که خوابید.
وقتی صبح با یه شاخ رو سرش که در اثر ضربه هکتور بوجود اومده بود بیدار شد، دید سر ظهره... باورش نمی‌شد اما دیشب از غصه دق نکرده بود... صبح شده بود و اون باید به سر‌کارش می‌رفت... چندین پرونده داشت که باید بهشون رسیدگی می‌کرد... متاسفانه یا خوشبختانه، کار غم و غصه سرش نمی‌شد. محفلیونی که باید از زیر زبونشون حرف بیرون می‌کشید، تو شکنجه‌گاه منتظرش بودن، تسترال‌ها به غذا احتیاج داشتن و مرگخوارای آینده، منتظر خالکوبی مرگخواریشون بودن. و همین کار اونو برای چندین ساعت از غول غصه حفظ کرد.
غول کوچک و کوچک‌تر شد و در آخرین ساعات کار، تنها یه مشکل بزرگ ازش موند. هنوز بزرگ بود... اما از وحشتناکیش کم شده بود. الان فقط یه مشکل بزرگ بود که نمی‌تونست بلاتریکس رو بکشه و فقط می‌تونست چندساعت قبل خواب، روانش رو به هم بریزه.
هنوز ناراحت بود... هنوز این غصه رو دلش سنگینی می‌کرد... هنوز افسردگی می‌کرد... هنوز هی می‌گفت اگه بازم اینجوری شه چی؟ اگه بازم این اتفاق بیوفته چی؟ اگه کاری از دستم برنیاد چی؟ اگه اینبار از اینم بدتر شه چی؟ اما می‌دونست فردا صبح، زندگی باز شروع می‌شه و چه بخواد و چه نه، باید زندگی کنه.

خلاصه که همین... زندگی ادامه داره!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ چهارشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
دم دم های غروب بود اما ابرهای سیاه به پیشواز شب رفته بودند...گویی خورشید هم نمی خواست شاهد رنج های آن روز رهگذر پریشان باشد. ناگهان صاعقه در آسمان درخشید و سپس باران... بارانی که هر لحظه شدید و شدید تر میشد. قطرات آب از شکاف کفش های کهنه زن به درون نفوذ میکرد و پاهایش را در سرما فرو میبرد.

کوچه دیاگون هر روز میزبان جمع کثیری از جادوگران و ساحران مشتاق بود که به ویترین مغازه ها زل میزدند و اشیاء پشت ویترین را لبخندزنان بهم نشان می دادند؛ اما آن روز فقط آن زن بود و باران بی امان.

می لرزید... اما قدم هایش با نوعی حس اراده همراه بود. می دانست هدفش چیست... می دانست مقصد کجاست.
ناگهان ایستاد... از پشت پنجره بخار گرفته مغازه، شعله ی شمعی سو سو میزد... شمع.
در افکارش غرق شد... یاد شمعی افتاد که به مناسبت سالگرد ازدواجشان، شب گذشته روشن کرده بود. ازدواجی که مروپ فکر میکرد عمری دراز خواهد داشت... شاید برای همیشه!
_تام... حدس بزن امروز چه روزیه؟
_عزیزم مگه من سالگرد ازدواجمونو فراموش میکنم؟ امروز روزیه که یک سال پیش من عاشق زنی شدم که حالا همه ی دنیای من در اون خلاصه میشه.

مروپ لبخند زد... این لبخند دروغین بود... همانگونه که حرف های مرد دروغی بیش نبود. غم زیادی پشت لبخندش بود که مروپ دوست داشت به زبان بیاورد... اما نه ...نمیتوانست.
اگر آن مرد بعد از فهمیدن حقیقیت رهایش میکرد چه؟ اگر متوجه می شد یکسال با ساحره ای زندگی کرده که به او معجون عشق نوشانده و هر روز به او دروغ های بیشتری گفته که مبادا از دستش بدهد چه؟ آیا با او می ماند؟

مروپ به چشم های سیاه و مشتاق مرد خیره شد. مردی که مدت ها از پشت پنجره ی خانه گانت از فاصله ای دور به تماشای او می نشست... حالا آن مرد درست رو به رویش نشسته بود. دلش می خواست تا ابد همانجا بنشیند و به تام ریدل نگاه کند... اما آیا میتوانست جلوی آن وجدان مزاحم را بگیرد؟
_تو بهش دروغ گفتی! تو اونو با جادو و به شکل ننگ آوری عین یه زندانی کنار خودت محبوس کردی! مروپ... مگه تو نمیگی که عاشقشی؟ پس چطور تونستی اونو از خونوادش کیلومتر ها جدا کنی و تبدیلش کنی به موجودی بی اختیار!؟
_نه من اینکارو نکردم... خواهش میکنم راحتم بذار... اون تنها کسی هست که تو این دنیا برام مونده.
_پدر و برادرت که با بی رحمی فراموششون کردی چی؟ الان اونا تو آزکابان چیکار میکنند؟ به نظرت زنده اند؟ چیزی خوردن؟ حالشون خوبه؟
_اونا مگه اهمیتی به من میدادن که حالا من دلم براشون بسوزه؟
_تو حتی به خودتم دروغ میگی.

مروپ سوزشی را در قلبش احساس کرد. وجدان انسان ها هرگز دروغ نمی گفت! او پدر و برادرش را دوست نداشت... همیشه مورد نفرت و آزارشان بود...اما مروپ با تمام بی رحمی هایشان نگرانشان بود... هر چه باشد آنها بخشی از هویتش بودند.

_یک بار هم که شده با خودت صادق باش... با اون مرد صادق باش! اثر اون معجون رو از بین ببر و بذار خودش تصمیم بگیره. حداقل بخاطر اون بچه... تو هرگز پدری نداشتی که واقعا از ته قلبش دوستت داشته باشه. میخوای بچه ت هم مثل تو باشه؟
_نه!

پاسخ با صدای بلندی از حنجره اش بیرون آمد... همان موقع بغض گلویش را فشرد اما مهارش کرد... کاری که از وقتی از خانه گانت ها فرار کرده بود خیلی خوب آموخته بود. چشمهایش را بست ... ناگهان از جایش برخاست.

_چیشده عزیزم؟ مگه قرار نبود کیک سالگرد ازدواجمونو بخوریم؟
_صبر کن تام...بذار یه چای داغ بیارم که کیک بیشتر بهمون بچسبه.

دوباره لبخندی تو خالی زد و به سمت آشپزخانه رفت. فنجانی چای داغ ریخت و قطره ای از پادزهر معجون عشق... پادزهری که برای همه مرهمی بر روی درد ها و سختی هایشان بود اما برای مروپ مانند خنجری تیز بود که مستقیم بر قلبش فرو می رفت.
کنار همسرش برگشت...فنجان چای را جلویش گذاشت و آرام به او چشم دوخت.

تام ریدل دستش را دور فنجان حلقه کرد و آن را به سمت دهانش برد. مروپ آخرین نگاه را به مرد عاشق پیشه اش انداخت... مرد آرزوهایش... در دل می دانست که این آخرین دیدار است؟

و فنجان نوشیده شد... تا آخرین جرعه اش.

_من کجام؟ تو کی هستی؟

او چه کسی بود؟ حالا چه نقشی در زندگی آن مرد داشت؟
_مَ... من...
_صبر کن... تو همون دختره نیستی که با اون دوتا مرد ترسناک توی اون کلبه خرابه زندگی میکنه؟ چرا تو همونی... برادرت بارها منو مورد توهین و آزار قرار داده... شماها از جون من چی میخواین؟ حتما چشمتون دنبال ثروت منه... بله خودشه... ثروت من...ثروت ریدل ها.

مروپ دیگر آن مرد را نمی شناخت.
_تام ... من... من همسرتم!
_چی گفتی؟! به چه جرعتی با اون خانواده دیوانت می تونی چنین ادعایی داشته باشی؟ بگو چه نقشه ای تو سرته؟
_تام... عزیزم...
_به من نگو عزیزم... تو هیچ نسبتی با من نداری... تو منو فریب دادی.

به سمت در رفت اما قبل از آنکه در را پشت سرش ببندد، مروپ آخرین جملات را با لحنی عاجزانه به زبان آورد.
_پس بچمون چی؟ تو پدر اونی... چطور میتونی رهاش کنی؟ من و تو تنها خانوادشیم... گذشته و آیندش... تنهاش نذار.

در محکم بسته شد و بغض مروپ همراه با آن ضربه بلاخره شکست.
_مهم نیست پسر عزیزم... مامان خیلی دوستت داره... من تا روزی که نفس میکشم کنارت می مونم و ازت مراقبت میکنم...خودم به تنهایی ... من مادر توام... تا ابد.

به شمع که بر روی کیک آب شده بود نگاه کرد. از افکارش خارج شد.
در مغازه را باز کرد و به فضای گرم و غبار آلود آن وارد شد. اشیایی که حتی ظاهرشان نشان می داد با جادوی سیاه طلسم شده اند، در همه جا به چشم میخوردند. کمد های کهنه... ظروف تار عنکبوت بسته ای که اشیاء عجیبی در آنها به چشم می خورد.

خیس و لرزان خود را به پیشخوان مغازه رساند. مردی با چهره ای که تمام اجزاء و چروک هایش پیام دهنده بی رحمی و نیرنگ بازی اش بود به او لبخندی زد... لبخندی شیطانی که مروپ را آزار میداد.
_بفرمایید خانم ... امرتون؟
_میخوام این قاب آویز رو ازم بخرید... قاب آویزه سالازار اسلیترینه.
_اوه ... خیلیا توی این مغازه همچین ادعاهایی کردند.

لبخندی تمسخر آمیز صورت صاحب مغازه را پوشاند. مروپ دستش را به سمت گردنش برد و قاب آویز را از زیر لباسش بیرون آورد. قاب آویزی زیبا و خوش تراش... مزین به نقش افعی زمردین...حالا برای اولین بار توسط غریبه ای لمس می شد... غریبه ای که از نوادگان سالازار اسلیترین نبود.

مرد در همان نگاه اول درخشش افعی زمردین را دید و چشمهایش گشاد شد... خوب می دانست آن قاب آویز چقدر ارزشمند است... هرچه باشد سالها با عتیقه های قیمتی سرکار داشت.
_هشت گالیون... بیشتر نخواه چون این قاب آویز ارزشی بیش از این نداره.
_این یه دروغه! تو خوب می دونی این قاب آویز خیلی ارزشمند تر از ایناست... اگر کل مغازت هم بدی نمیتونی بهای این قاب آویز رو پرداخت کنی... من به این پول احتیاج دارم... این تنها دارایی هست که برام باقی مونده.

در صدای مروپ بغضی وجود داشت... بغضی که فقط مادر ها بخاطر فرزندانشان در دل دارند.
لبخند تمسخر آمیز مرد شدید تر شد.
_ده گالیون...اگر بیشتر میخوای از اینجا برو... من به گداها پول بیشتری نمیدم!

ده گالیون را روی پیشخوان گذاشت و زنجیر قاب آویز را در دستانش فشرد و به زن چشم دوخت.
مروپ به قاب آویز درخشان در دستان مرد نگاهی کرد، سپس به سکه های روی پیشخوان... می دانست فرزندش در حال حاضر به آن پول کم، بیشتر از آن قاب آویز قیمتی نیاز دارد.

با دستانی لرزان سکه هارا از روی پیشخوان جمع کرد و نگاهی حاکی از نفرت به مغازه دار انداخت.
در حالی که برای آخرین بار به قاب آویز جدش چشم دوخته بود از مغازه خارج شد و به سوی دنیای تاریک و سرد بیرون، به راه افتاد.



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۲:۲۶ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
کریس آرام آرام رفت و روی کاناپه ی خانه ی ریدل دراز کشید. باید فکر میکرد... به گذشته...

کریس به یاد آورد وقتی به هاگوارتز میرفت، سال دوم عاشق دختری گریفیندوری شده بود، مگی.

کریس همیشه سعی کرده بود توجه او را به خود جلب کند، اما چندان موفق نبود، در عوض دختر گریفیندوری ناخواسته توجه کریس را به خود جلب میکرد و در این امر بسیار موفق بود.

مثل آن مسابقه ی کوییدیچی که بین ریونکلاو و اسلیترین برگزار شد. وقتی کریس سرخگون را درون دروازه ی اسلیترین فرستاد، از بین همهمه ی صدها دانش آموز صدای مگی را شنید که او را تشویق میکرد... صدایش را از بین آن همه آدم شنید.
و همان جا بود که بلاجری سرکش محکم به صورت کریس برخورد کرد و باعث شد یک ماه در بیمارستان بستری باشد.

آخرین بار در سال هفتم، معلم دفاع در برابر جادوی سیاه تصمیم گرفته بود بار دیگر از لولوخورخوره به عنوان واحد عملی درس استفاده کند. وقتی نوبت کریس شد، بدون هیچ ترس و هیجانی جلوی صندوقچه ایستاد... چیزی جز صحنه ی مرگ عزیزانش از موجود درون صندوقچه نمایش داده نمیشد، که البته با گذاشتن بالش زیر سرشان و تظاهر به خوابیدن آنها همه چیز حل میشد.

اما همه چیز غیرقابل انتظار پیش رفت.

لولوخورخوره به شکل مگی از توی صندوقچه در آمد. مگی که به سمت کریس میاید... کریس جرات نداشت هیچ کاری کند، بدنش فرمان نمیبرد... و چوبدستی از دستش افتاد.

-کریس!

صداها به صورت بم به گوشش میرسید... در آخرین لحظه وقتی چشمانش رو به سیاهی میرفت چوبدستی اش را برداشت و...

ساعت ها بعد در درمانگاه به هوش آمد، بچه ها میگفتند که در آخرین لحظه ورد را گفته و مگی را در لباس عروسی قرار داده است.

-یعنی انقد از مگی میترسی؟ چیکارت کرده مگه؟

کسی نمیدانست بی هوش شدن کریس در مقابل مگی از روی ترس نبود... کریس باورش نمیشد از رو در رو شدن با مگی بیشتر از همه چیز بترسد.

و مثل همه که بالاخره روزی با ترسشان مواجه میشوند، کریس نیز روز آخر هاگوارتز تصمیم گرفت با شجاعت به ترسش غلبه کند.

مگی چمدانش را جمع کرده بود و دم واگن قطار از معلمان که به بدرقه آمده بودند خداحافظی میکرد. کریس وارد قطار شد و دقیقا پشت سر مگی ایستاد.
-مگی... چیزه میدونم الان اصلا وقت مناسبی نیست...

مگی برگشت و به چشمان کریس خیره شد، مثل همیشه لبخند روی لبانش بود.

-من میخواستم که... بگم... دوست دارم؟!

احساسی ترین جمله ای که از زبان کریس خارج شد همین بود، حتی زبانش هم نمیخواست از عقلش پیروی کند.

ناگهان چهره مگی در هم رفت، هر چقدر هم جمله نامفهوم بود، مگی منظور آن را فهمیده بود.
-فکر میکردم دوستمی!

سپس چمدانش را برداشت و از کریس فاصله گرفت.
-از همه انتظار داشتم که این حرفو بزنن جز تو!

اشک در چشمان قهوه ای رنگ کریس جمع شد، لبانش را به هم فشار داد و آرام گفت:
-خب اشتباه میکردی...


و عاقبت این انتظار شش ساله ی کریس برای بیان احساساتش همین بود...



کریس دیگر هیچوقت مگی را ندید و خبری از او نشنید، تا همین امروز که در خانه ی ریدل از زبان مرگخواران شنید مگی عضو محفل شده، و بعد لرد ولدمورت آمد و خبر از ماموریت داد... حمله به خانه ی گریمولد که رمزش فاش شده بود.

هنگامی که مرگخواران در دسته های سه نفره به سوی خانه گریمولد حرکت کردند، کریس فقط به این فکر میکرد که کاش مگی آنجا نباشد...

اما هیچ جای این قصه قرار نبود به میل کریس پیش برود...

درست وقتی در خانه ی گریمولد باز شد و محفلی ها از آن بیرون آمدند تا با مرگخواران بجنگند، کریس صدایش را شنید، همیشه صدایش را حتی از بین همهمه میشنید.

-در راه محفل بجنگید!

کریس دستانش را روی چشمانش گذاشت، دلش میخواست میتوانست تا ابد این کار را کند، تا ابد در دنیای سیاه و بی کران ذهن خودش زندگی کند و هیچوقت دستش را از روی چشمانش برندارد، برای اینکه هیچوقت نمیخواست ببیند مگی روبرویش ایستاده و چوبدستی اش را به سمت او گرفته است.

-مگی... برو...

کلماتی به صورت بریده بریده از دهان کریس خارج میشد، بغض گلویش اجازه نمیداد درست حرف بزند.
-خواهش میکنم... برو...

مگی که در نگاه اول کریس را شناخته بود، با نیشخندی به او نگاه کرد.
-از همه انتظار دارم اینجا منو بکشن، جز تو!

سپس برگشت تا با مرگخواری دیگر مبارزه کند. کریس دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد. با صدایی لرزان گفت:
-خب...اشتباه میکنی...

سپس با دست اشک های روی صورتش را پاک کرد.
-مثل همیشه.


جمله ی دوم آن قدر محکم گفته شده بود که مگی را سر جای خود میخکوب کرد. اگر او برمیگشت و کریس صورتش را میدید دیگر نمیتوانست کاری بکند، نباید میگذاشت برگردد، باید همانجا کار را تمام میکرد.
-آواداکداورا.

ورد برخلاف همیشه به آرامی و بدون هیچ هیجانی گفته شده بود، کریس منتظر نماند تا ببیند مگی با صورت محکم به زمین میخورد و زندگی اش تمام میشود، بنابراین بدون توجه به اتفاقات پیرامونش آرام آرام به سمت دیگری رفت و دستانش را زیر سرش گذاشت. دراز کشید و به خورشید خیره شد... فقط به خورشید خیره شد.

کاش هر چه زودتر همه چی تمام میشد... کاش...


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.