هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ دوشنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۸

ریونکلاو، محفل ققنوس

جوزفین مونتگومری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۵ چهارشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۸
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۲۷:۳۰
از دستم حرص نخور!
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 311
آفلاین
ناگهان لامپی بالای سر در روشن شد.
- یافتم!
- چه یافتی ای در؟
- راه حل! ببین فرزند، یه موقع‌هایی تو زندگی هست که تو هیچ راهی جز زندگی کردن نداری. حتی اگه لولات خراب باشه، حتی اگه دستگیره‌ات گیر کنه، حتی اگه کلید رو اونور قفل جا گذاشته باشی، حتی اگه روغن در بساطت نباشه، حتی اگه کلید تو قفل در گیر کنه...
- خب، داشتی می‌نالیدی.
- خلاصه این‌هایی که این‌گونه‌اند، اگر در بند در مانند، در مانند. و اگر هم در بند درمانند، در به در مانند.

در بعد از دیدن قیافه‌ی گیج و خواب‌آلوده‌ی سدریک، ابتدا زبانه‌ی خود را جمع و جور و سپس سخنرانی‌اش را تمام کرد.
- فرزند، تو باید به زندگی چنگ بزنی! برو عضو محفل شو! برو جاسوسی کن! به زندگی‌ات چنگ بزن! چیزی رو پیدا کن که باعث خوشحالی عزیزترین کست می‌شه! برو و پیداش کن! تو می‌تونی فرزند! تو هرکولی!
- من هرکولم..
- تو گولاخی!
- من گولاخم..
- تو سدریکی!
- من سدریکم..
- دِ بچه چرا نمی‌فهمی؟! خب برو دیگه! جون بکن!

سدریک اشک‌هایش را پاک کرد و آب دماغش را که تا سر زانویش پایین آمده بود را بالا کشید.
- من می‌رم اربابو خوشال کنم.
- برو پشت سرت درم ببند!

سدریک خیلی سیخ چند قدم به سمت اتاق محفلی‌ها برداشت. نفس عمیق کشید و آماده شد تا همان جمله‌ای را که با خودش عهد کرده بود تا جان در بدن دارد آن را به زبان نیاورد را ادا کند.

ناگهان هیکل غول‌مانندی که دفعه‌ی پیش ظاهر شده بود، دوباره جلوی چارچوب در ظاهر شد.
- عه! تو که هنوز اینجایی داداچ. نذریتون رو گرفتیم دیگه. بازم هست نکونه؟ اگه کاری نداری می‌خوای با ما بازی کونی؟
- جان..؟
- گوفتم اگه کاری، باری، دسشویی مسشویی‌ای نداری می‌خوای بیای با ما بازی کونی؟

از آن‌سوی هاگرید صدای دیگری بلند شد.
- باباجان.. کیه؟
- بچه همساده‌اس پوروفوسور. اومده بامون بازی کونه.
- نگه‌اش دار باباجان! بپرس قاشقی چیزی داره؟
- قاشوقی، بیلی، کولنگی چیزی داری؟
- برای چی؟
- آهان. این پوروفمون دارو تقویتی‌هاشو یادش رفته بوخوره، می‌خوایم بش بدیم بوخوره.

چَرَق

از آن‌سوی اتاق به دنبال آن صدا صدای فریادی هم آمد.
- آآآآآی کمرم! باباجان دوباره گرفت! پنی، این بیلو از دست من بگیر..

نره‌غولی که جلوی سدریک ایستاده بود دوباره به صدا در آمد.
- داداچ چی شود؟ نداری؟ دهنی‌ام باشه قبوله‌ها.

مرگخوار جوان سعی کرد از کنار هیکل گنده‌ی هاگرید گوشه‌‌ی خالی‌ای را پیدا کند تا بتواند از طریق آن کمی داخل اتاق را ببیند.
هاگرید بیش‌تر خودش را به چارچوب در چسباند.
- نیمیشه. نامحرم نباس بیبینه.
-

سدریک دقیقاً نمی‌دانست چیزی را که می‌خواهد بگوید را چگونه بگوید، اما گفت.
- من.. می‌خوام.. من می‌خوام عضو محفل بشم.
- عالی شود پوروفوسور! کارگر جدید داریم! من برم یه کم استراحت کونم.

ناگهان هاگرید از جلوی در کنار رفت و چیزی که سدریک آن همه مدت می‌خواست ببیند، دیده شد.

- چی شوده؟ نم‌خوای کومکمون کونی؟ اجازه خروج ممنوع شوده مام یه کاری داریم که باس بریم. داریم از بین طبقه‌ها نقب می‌زنیم که برسیم به زیر زمین. می‌خوای کومکمون کونی.. عضو تازه‌ی محفل؟

از آنجایی که سدریک نمی‌خواست لو برود، چاره‌ای نداشت.


ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ ۱۵:۱۳:۲۵
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ ۲۰:۰۴:۱۸
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ ۱۱:۲۰:۲۴


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۰۶:۰۶
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 442
آنلاین
خلاصه:

مشنگی در هتل کشته شده و برای همین ورود و خروج به هتل ممنوعه. مرگخواران و محفلی ها داخل هتل هستن و مجبورن اونجا بمونن. اونا برای اقامتشون دنبال اتاق گشتن و نهایتا محفلی ها یه اتاق تاریک و مرگخوارا یه اتاق خیلی روشن در همسایگی هم پیدا می کنن که مایه نارضایتیشونه‌. از طرفی سر و صدای داخل اتاق محفلی ها مزاحم لرده برای همین سدریک ماموریت پیدا می کنه که بره و جلوی سر و صدای محفلی هارو بگیره.

* * *


فلش بک به لحظاتی قبل:

-خب خب خب...الان یه محفلی میاد جلوی در‌. من با نگاهی تحقیر آمیز بهش میگم: (دیر اومدی نخواه زود برو! شاید اتاقتون برا همین انقدر تاریکه! آها برا همین آواز خوندنته! چرا نرسیده از راه آواز میخونی؟ یه بار دیگه آواز بخونی اینجارو ترک می کنم! دهنتو ببند...دهنتو ببند! التماس دعا!) بعد به محفلی بر میخوره و خشمگین میشه و تا میاد واکنش نشون بده منم با بالشتم خفه ش می کنم. دیگه از این به بعد میفهمن اینجا رئیس کیه و سکوت پیشه می کنن.

نقشه سدریک هم جانبه به نظر می رسید اما مشکل کوچکی داشت. او ابعاد محفلی مذکور را در نقشه اش لحاظ نکرده بود!

سدریک، سینه ستبر کرد و با نگاهی تحقیر آمیز به در نگاه کرد.

پایان فلش بک!

بووووووم

در اتاق با صدای بلندی از جا کنده شد. هاگرید که در را بالای سرش نگه داشته بود با خشم به سدریک نگاه کرد.

-چیز! سلام!
-سولام...امر؟

سدریک به هیکل عظیم هاگرید و دری که پتانسیل آن را داشت که هر آن مانند چکش بر رویش کوبیده شود و او را وارد سفره های آب زیر زمینی کند با نگرانی نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد.
-امم...هیچی همسایه. اومدم براتون نذری بیارم. بفرمایید.

سدریک بالشش را در کاسه ای گذاشت و تقدیم هاگرید کرد؛ هاگرید کاسه را گرفت و "نیگایی" مشکوک به سدریک انداخت و به اتاق برگشت و در کنده شده را سر جایش گذاشت.

در و سدریک، جفتشان با هم نفس راحتی کشیدند!

اما همچنان از پشت در صدای ناهنجار هاگرید که سعی می کرد سمفونی شماره ۵ بتهوون را تقلید صدا کند و آن را به اورتور ۱۸۱۲ چایکوفسکی وصل کند ولی در نهایت صدای اردکی بی خانمان و سرگردان در بیابان های آفریقا را از خود تولید می کرد، به گوش می رسید.

-چیز...در عزیز؟ نظر تو چیه؟ به نظرت برگردم پیش مرگخوارا و خبر شکستمو به لرد بدم و با آوادا له بشم راحت تره یا اینکه تو رو بکوبه تو سر من؟

در بسیار عالمانه در فکر فرو رفت. شاید راه دیگری هم وجود داشت.




پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۹:۵۳ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۸

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
«هر عملی را عکس العملی است»

- اسحاق نیوتن -


در هتل، هر دری نبود. دری بود اهل مطالعه. او بر خلاف نگارنده، فیزیک یک و دو را پاس کرده بود و با قوانین نیوتن آشنایی داشت. پس تا جایی که میتونست عقب رفت، بعد با سرعت دوید و با تمام قوا خودش را به سدریک کوبید.

- عجب در تسترالیه ها!

- من در تسترال نیستم. در اتاقم.

در، دری بود تک بعدی. به علوم انسانی اهمیت نمی‌داد و ادبیاتش ضعیف بود.

«منو چپ چپ ... نیگا نکن عمدا ... می‌خوای بیام حتما ... من باعث شر شم؟»

- سروش لشگری ملقب به هیچکس -



در آن سوی در، هاگرید نشسته بود سر کوچه. تسبیحی دور انگشتانش می‌چرخاند و این آواز را با صوت قرّا می‌خواند:

- من آن هیپوگریف سیه بالم ... من آن هیپــــــوگریــــف سیه بــــــالم ... گریزان آشــــــیـــــــــــــــان از من!

در همین هنگام بود که در داشت برای انتقام از سدریک، دورخیز می‌کرد. در، دری سر به هوا نبود. عقب عقب آمدنی، پشت سرش را نگاه کرد تا به کسی برخورد نکند.

- نه من از آشـــیــــــــان ... صبر کن بیبینم! نیگا کرد؟ نیگا می‌کنی؟

- نه هاگرید! به تو نگاه نکرد.

- نه ... نکرد ... داشت میومد سمت پروفسور دامبلدور. هیچکس نمی‌تونه جلوی هاگرید به پروفسور دامبلدور نیگا نیگا کنه!

هیچکس نمی‌توانست مانع یک هاگرید غیرتی بشود. با خشم به سمت در یورش برد و آن را از جای کند.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۳۸ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
تـــــــــق تـــــــــق تـــــــــق

سدریک پشت در منتظر موند. با اینکه میدونست با تمام قدرتش در زده، اما بعید میدونست با وجود صدای ناموزون هاگرید، صدای در بتونه به این سرعت خودشو به گوش محفلیا برسونه. پس تصمیم گرفت منتظر بمونه. ته دلش برای صدای در آرزوی موفقیت کرد.

- خب... چیکار کنیم سرمون گرم شه؟

مخاطب سدریک مشخص نبود. خودش هم نمیدونست با کی داره صحبت میکنه... اما یه دوست خیالی هم میتونست سوژه خوبی برای سرگرمی باشه.
- سلام رفیق، اسم من سدریکه. اسم تو چیه؟
- ...

چند ثانیه با اشتیاق منتظر بود، اما جوابی نشنید. شاید هم سوژه خوبی نبود.
- اصلا باهات قهرم.

وقتی روشو از دوست خیالیش برگردوند، چشمش به یه قوطی کنسرو افتاد که از وسط له شده بود. خیلی به وجد اومد. هیچوقت فکر نمیکرد با دیدن یه قوطی کنسرو اینقد به وجد بیاد.
به سمتش دوید و پشتش وایساد.
- میگم، بیا بازی کنیم! ببین میتونی بهم گل بزنی؟

سدریک لگدی به قوطی زد، اما قوطی به دیوار خورد، بعد به در، و بعد زمین افتاد. نا امید شد.
- اصلا دیگه باهات حرف نمیزنم!

دوست خیالی ناراحت شد. اون نمیتونست حرف بزنه، ولی دلش میخواست یکی باهاش حرف بزنه. دستشو توی جیبش کرد، برای آخرین بار به سدریک نگاه کرد، بعد راهشو کشید و رفت.
سدریک به ساعتش نگاه کرد. دو دقیقه گذشته بود. لرد از انتظار خوشش نمیومد. پس دوباره به سمت در رفت و محکم به در کوبید. اما باز هم جوابی نشنید. فکر کرد که این دوتا صدای در، ضعیفن و جلوی صدای قوی و گنده هاگرید کم میارن. پس خواست یه پشتیبان همراهشون بفرسته. تا جایی که میتونست عقب رفت، بعد با سرعت دوید و با تمام قوا خودشو به در کوبید.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۷:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
پیام: 703
آفلاین
مرگخواران که از دستورِ سکوتِ لرد که باعث شده بود بلاتریکس دست از زدن آنها بردارد، بسیار خوشنود شده بودند، گوش سپردند تا سر و صداهای اطراف را بشنوند.

پس از گذشت دقایقی کریس که سعی می کرد به آرامی و به صورت چهار دست و پا از بلاتریکس دور شود، سری به تایید تکان داد و گفت:
- ارباب، قطعا این صداها متعلق به محفلیاست! ولی مطمئنید اون صدای آواز مال یه آدمه؟
- ما کاملا مطمئنیم کریس!

کریس که حالا موفق شده بود به اندازه ی سه متر از بلاتریکس فاصله بگیرد، ادامه داد:
- ارباب، آخه مگه ممکنه حنجره ی یه انسان توانایی تولید همچین صدای ناهنجاری داشته باشه؟ کدوم محفلی ای داره با این صداش آواز می خونه؟

لرد که در اثر سر و صدا و همچنین سفیدیِ بیش از حد اطراف، فشار زیادی بر رویش بود، با خشم گفت:
- کریس، اصلا مهم نیست که این صدا، صدای انسان هست یا نه، مهم اینه که مزاحم ما شده است!

سپس رو به جمعیت مرگخواران اضافه کرد:
- یاران ما، هرچه سریع تر باید این سر و صدا بخوابد. زودتر یکی برود و آنها را ساکت کند!

مرگخواران ابتدا با شور و شوق برای این کار داوطلب شدند تا وفاداریشان نسبت به لرد را ثابت کنند، که ناگهان با حرفی که لینی بر زبان آورد، هیجانشان فروکش کرد:
- فکر کنم صدای هاگریده؛ معمولا هاگرید وقتی تو جای کوچیکی قرار می گیره، به اعصابش فشار میاد و برای آروم کردن خودش آواز می خونه. فکر نکنم به کسی که بهش بگه ساکت شه چندان روی خوشی نشون بده!
- برای ما مهم نیست که روی خوش نشان می دهد یا نه. این سر و صدا ما را آزار می دهد! یاران ما، سریعا بروید و او را ساکت کنید!

پس از گذشت چند دقیقه، بلاتریکس داوطلب شد تا به اتاق محفلی ها برود؛ اما لرد با اشاره به مرگخوارانی که حالا خارج از دایره ای به شعاع سه متر در اطراف بلاتریکس سعی در پنهان شدن داشتند، مخالفت کرد:
- نه بلا، تو باید بمونی تا بعدش دوباره این بی مصرف ها را بزنی. کس دیگه ای باید برود.

سپس مرگخواران را از نظر گذراند و چشمانش بر روی مرگخوار تازه واردی که در گوشه ای از اتاق به آرامی ایستاده و از ابتدا هیچ اظهار نظری نکرده بود، ثابت ماند:
- سدریک، تو باید بروی. برو و با ساکت کردنِ آن محفلی های پر سر و صدا خودت را به ما ثابت کن!
- چشم ارباب!

سدریک که می خواست در نظر اربابش مرگخواری خوب جلوه کند، با هیجان از اتاق بیرون آمد، دو قدم به طرف راست برداشت و مقابل اتاق محفلی ها قرار گرفت و با تمام قدرت به در کوبید.



ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۱۷:۰۹:۴۲

فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱:۰۹ شنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۳۸:۱۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-پروفسور، ولی ما خوابمون میاد. چجوری از این خاصیت عشق زایی استفاده کنیم؟

دامبلدور نگاهی به چهره‌ی خسته و نیمه خواب محفلی ها انداخت. ریموند به سختی پلک هایش را بالا برده و مشغول گره زدن مژه هایش، به شاخش بود.
آملیا عدسی انتهای تلسکوپش را درآورده و درون چشمانش فرو کرده بود.
هاگرید گوشه ای لم داده و با چشمان بسته کیک می خورد.

پای عشق در میان بود و محفلی ها به سختی خود را بیدار نگه داشته بودند.

-بابا جان، کاری نداره که! از قدیم گفتن ورزش باعث شادابی میشه. الان هاگرید برامون می خونه، ما هم ورزش می کنیم. بخون بابا جان.

در آنسوی دیوار، لرد سیاه با اکراه روی تخت سفید رنگ نشسته و با انزجار به در دیوار سفید رنگ اتاق، خیره شد.
-بیشتر بزن بلاتریکس. صدای کتک خوردنشون جلوی صدای اون مزاحمای اتاق کناری رو گرفته.

سپس از جایش برخاسته و بدون توجه، از کنار مرگخوارانی که زیر بار کتک های بلاتریکس بودند، عبور کرد.
-سیاهی چشممون کم شد. به آسمان تاریک خیره می شویم.

اما به محض باز کردن پنجره، صدایی از بین درختان حیاط پشتی مهمانخانه به گوش رسید.
-ارباب، میشه بمونم؟
-نه، سول!

و پنجره را بست.
-یاران ما، سکوت کنید... این صدای گرومپ گرومپ همراه با آواز وحشتناک، از اتاق اون سفیداست؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۲:۴۰ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
خلاصه:

مشنگی در هتل کشته شده و برای همین ورود و خروج به هتل ممنوعه. مرگخواران و محفلی ها داخل هتل هستن و مجبورن اونجا بمونن.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مرگخوارا و محفلیا اول به هم دیگه، بعد به فنگ و مترجمش نگاه کردن. قیافه هاشون بیشتر از اینکه جدی یا عصبانی باشه، منتظر بود.
منتظر اینکه فنگ بگه که داره شوخی میکنه.
ولی فنگ همچنان با واق واقی طولانی و جدی به حرفاش ادامه داد و آب دهنش رو هم به اینور اونور پاشوند.
مترجمش با لحن خسته ای گفت:
- جناب وزیر فرمودن که وزارت خونه رو با قدرت منوی مدیریتشون طلسم کردن و از اینجا میرن. آب و غذا هم طبق روال عادی سرو نمیشه. خودتون سعی کنید زنده بمونید.

و بعد فنگ و مترجمش با صدای پق بلندی ناپدید شدن.

مرگخوارا و محفلیا به هم دیگه نگاه کردن... و همه شون یه چیز به ذهنشون رسید. چیزی که توسط رهبرانشون به زبون اومد.
- یاران ما، به سوی تصاحب بهترین اتاق برای ما!
- فرزندان روشنایی، بهترین و نورگیر ترین اتاق رو بیابید!

و با شنیدن این دو جمله که همزمان گفته شده بود، مرگخوارا و محفلیا با تمام سرعت در طول راهروهای هتل دویدن.
میدویدن، میخوردن به در و دیوارا، رنگ و گچ دیوارا رو میریختن، همدیگه رو هم زیر دست و پا له میکردن.

مرگخوارا و محفلیا بعد از اینکه حسابی به هتل آسیب زدن و هرچی سر راهشون بود رو خرد کردن، وارد دوتا اتاق شدن.

محفلیا که به سختی از دامبلدور در طی مسیر پیدا کردن اتاق محافظت کرده بودن، به اتاقشون نگاه کردن...
یه اتاق تاریک، بدون پنجره، با فقط یک عدد تخت که فنرهاش هم در رفته بود.
در و دیوار اتاق هم نم زده بود و مشخص بود که مدت طولانی ایه ازش استفاده نشده.
دامبلدور با مقداری ناامیدی به محفلیا نگاه کرد.
- حداقل بهترین تلاشتون رو کردید فرزندان روشنایی. از همین نقطه شروع میکنیم به پخش کردن نیروی عشق.

مرگخوارا هم دقیقا همون لحظه وارد اتاقشون شدن. لرد از روی کول کراب پایین اومد و به اتاق که یه پنجره بزرگ داشت، در و دیوارش کاملا گچ کاری سفید داشتن و یه تخت با ملافه های سفید داشت نگاه کرد.
و بعد با چهره ای که هر لحظه از عصبانیت بیشتر قرمز میشد، گفت:
- یاران ما، این همه سفیدی هیچی... چرا صدای دامبلدور رو از دیوار سمت راستمون میشنویم؟

و مرگخوارا نتونستن موقعی که لرد سیاه به بلاتریکس دستور میداد که همه شونو مورد ضرب و شتم قرار بده، هیچ چیزی بگن یا حتی کاری بکنن...

دامبلدور با شنیدن سر و صدای مرگخوارا که داشتن سعی میکردن از کتک های بلاتریکس جا خالی بدن، سخنرانی سرشار از عشقش رو تموم کرد.
- فرزندانم، تا حالا بهتون گفتم شبا بیدار موندن به خاطر سر و صدا چقدر به میزان عشقمون اضافه میکنه؟

و محفلیا پوکرفیس وارانه به دامبلدور نگاه کردن!



پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ چهارشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۷

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- آرسی تو زن داری؟

- نه بابا زنمون کجا بود!

- نامزد داری؟

- رفتم سربازی و برگشتم حامله بود!

- پس چی داری؟

- هیچی! جز یه هم اتاقی دست‌کج و یه اتاق گرویی!

- یعنی تا حالا عاشق نشدی؟

آرسینوس و یوآن شبانه در لابی مسافرخانه مشغول تبادل نخ بودند. بحث به این‌جا که رسید، گرسنگی بر آرسینوس که نمی‌دانست جرا انقدر به گوشت علاقمند شده، غلبه کرد! اگرچه یک راسوی استخوانی و ریزه میزه دست بالا 100 گرم گوشت بیشتر نمی‌داد اما گرگینه‌ی درون آرسینوس شدیدا دچار ضعف شده و به کم نیز قانع بود. بنابراین پچ پچ کنان از زیر نقاب، اوضاع را برای نقاب شرح داد و نقاب از صورتش جدا شد و رفت و کودتایی ساختگی ایجاد کرد. درست در لحظه‌ای که حواس یوآن به تلویزیون گوشه‌ی مسافرخانه و اخبار کودتا پرت شد، آرسینوس چوبدستی کشید و طلسم مرگی به سمت اتاق مشترکش با ریگولوس فرستاد. اخگر سبز رنگ بدون توجه به حریم خصوصی ریگولوس، از زیر در داخل شد و جان او را در حال جاساز کردن اشیاء قیمتی در لنگه چپ شورتش، گرفت!

- راستی! اون قضیه هم‌اتاقی بود که گفتم ... کنسله! با هم اتاقیم ناسازگاری داشتیم هردومون اذیت می‌شدیم. الان دیگه هم اتاقی ندارم.

- اتفاقا منم خیلی ناسازگاری دارم! هم اتاقیم دچار بحران هویت شده ... شبا کابوس می‌بینه و ناله می‌کنه. واسه همین نتونستم بخوابم و اومدم بیرون!

- خوب بیا بریم اتاق من.

آرسینوس دست یوآن را گرفت و راهی اتاق شد. به محض ورود به اتاق، گرگینه درونش کنترل او را در دست گرفت. بوی گوشت داشت دیوانه‌اش می‌کرد! یوآن را سفت در بغل گرفت ... چیزی نمانده بود برادران زحمت کش «کمیته» سر برسند اما سفت بغل کردن یک راسو عاقبت خوشی ندارد. گاز مهلک و کشنده‌ای از یوآن ساطع شد و به مرور تمام اتاق‌ را فرا گرفت. جسد آرسینوس با چهره‌ی بنفش کنار ریگولوس افتاد اما گاز دست بردار نبود؛ به انتشار ادامه داد و به اتاق همسایه نیز رسید و باعث شد جیمز هرگز بیدار نشود! یوآن بی تفاوت به تمام این اتفاقات قصد خروج از اتاق را داشت که ناگهان صدای انفجار مانندی او را سر جایش نگه داشت. جسد آرسینوس منهدم شد و از درون دود و گرد و غباری که ایجاد کرد، فنریر گری‌بگ مانند جوجه ققنوسی در آتش، پدیدار شد.

- هی! تو احساس خفگی نمی‌کنی؟

- خفگی؟ بابا کدوم بو! من همین یک ماه پیش حموم بودم.

-

فنریر بین دوراهی خوردن یوآن و گزارش ماموریت به لرد سیاه مردد بود ما یوآن تنها فرار را در مقابل داشت و با اقدام سریع او، گزینه‌های گری‌بک نیز محدود شد.

تصویر کوچک شده


نقل قول:
سلام ارباب! خوبین ارباب؟ طبق دستورتون رفتم توی وزیر حلول کردم ... ظرفیت نداشت و مرد ولی عوضش ریگولوس خائن رو توی یه موقعیت خوب گیر آوردم، بیاین مسافرخونه هاگزمید تا ببینید چیزی که گفتین ازتون دزدیده همراهشه یا نه.


لرد سیاه نگاهی سرسری به نامه‌ی فنریر انداخت.

- باز این گرگ بی عرضه ادعا کرد ماموریت ما رو انجام داده ... لابد این کارش هم مثل گیر انداختن اون کله زخمیه!

با صدایی بلندتر طوری که مرگخوارانش بشنوند ادامه داد:

- ما چشممون آب نمی‌خوره ... یک نفر بره مسافرخونه هاگزمید و وضعیت گری‌بک رو برامون گزارش کنه. احتمالا چیز مهم نیست. کروشیو هوریس! کارای ما همگی بااهمیتن! اگر اهمیتش برامون محرز شد خودمون نزول اجلال می‌کنیم.

با ابلاغ دستور لرد، همهمه‌ای بین مرگخواران ایجاد شد.

- گمونم ارباب می‌خوان امتحانمون کنن. حتما پاداش خوبی واسه کسی که این کار رو انجام بده در نظر دارن!

- حتما چیز مهمیه که ارباب می‌خوان توجه ما بهش جلب نشه!

- به نظرم این ماموریت ارزش رودررو شدن با فنریر بوگندو و دندونای تیزش رو داره!

مرگخواران اندکی اندیشیدند و سپس همگی برای سبقت گرفتن از یکدیگر، به مسافرخانه هاگزمید آپارات کردند.

- چرا این بی لیاقت‌ها انقدر اشتیاق از خودشون نشون دادن؟ نکنه خبری مهمی باشه؟

لرد که دچار تردید شده بود، خود نیز به مسافرخانه رفت!

تصویر کوچک شده


- جانم؟ بفرمایید ... فکر نکنم ما ... بفرمایید بیرون خواهشا! بفرمایید بیرون! ما کل اتاقامونم خالی باشه ظرفیت شما رو نداریم!

مسئول مسافرخانه ابتدا تصور کرد با یک نفر، سپس یک خانواده و بعد یک ایل مواجه شده اما لحظه به لحظه بر تعداد افرادی که وارد می‌شدند افزوده می‌شد و کم کم واژه‌ای برای توصیف این میزان جمعیت به ذهنش نمی‌رسید. دست آخر از جایش بلند شد و خودش را از پنجره به بیرون پرت کرد. کسی هم نفهمید چرا! دختر نوجوانی با صورت پر از جوش بلوغ که شب‌ها خواب شاهزاده‌ای که با اسب سفید از پنجره پایین می‌پرد می‌دید و احساس طراوت می‌کرد، برای خاستگاری از مسئول مربوطه، از جمع جدا شد اما باقی جمعیت که عموما در به تن داشتن ردای سیاه و موهای قرمز با یکدیگر اشتراک داشتند، راه خود را به سمت اتاق شماره 24 ادامه دادند. ریش سفید جمع که جلوتر از همه بود دو ضربه آرام به در زد.

- بله ... عع پروف؟! من گفتم یه نفر بیاد برا تشخیص هویت!

- یوآن جان من گفتم از این فرصت استفاده کنم بچه‌ها یه گردشی اومده باشن ... پوسیدن تو گریمولد! ضمن این که من عقلی کردم و گفتم اگه قسمت شد و متوفی از خودمون بود، دیگه تو هزینه‌ها صرفه جویی کرده باشیم و همینجا ختمو برگزار کنیم. هری پسرم ... بیا برو تو ...

یوآن از اتاق خارج شد و هری داخل رفت. پس از چند لحظه در مجددا باز شد. بلافاصله یوآن از زیر دمش تجهیزات صوتی بیرون کشید و در میان شیون و زاری محفلی‌ها، با صدایی که توسط بلندگو گوشخراش تر از قبل شده بود شروع به روضه خوانی کرد:

- آااااای ... اونایی که کشیدن می‌دونن هیچ داغی بدتر از داغ فرزند نیست ... پسر از دست داده‌ها می‌دونن چی می‌گم!

- پسرم نبود!

هری چند باری این جمله را فریاد زد اما صدایش در میان جیغ جماعتی که صورت خود را چنگ می‌زدند و با مشت به سر و صورت خود می‌کوبیدند و بعضا طلسم شکنجه بر روی خود اجرا می‌کردند گم شد. دست آخر دست به دامن چوبدستی شد و با صدایی کرکننده جمله‌اش را تکرار کرد. سکوت برای لحظه‌ای حکمفرما شد.

- آاااااای ... اونایی که کشیدن می‌دونن هیچ داغی بدتر از یتیم شدن نیست ... داغ پدر کشیده‌ها می‌دونن چی می‌گم!

- بابامم نبود بابا! جیمز موریارتی بود.

در همین حین تمام مرگخواران مشغول جست‌وجوی وجب به وجب اتاق مجاور برای قاب‌آویزی بودند که تنها لرد سیاه می‌دانست چیزی بیش از یک قاب آویز است. هوریس در حالی که از هر منفذی در بدن بی‌جان ریگولوس شیئی قیمتی بیرون می‌کشید گفت:

- ولی مرلین بیامرز جیب زن قابل و مستعدی بودا! باید حتما یه سر به انجمن اسلاگ می‌زد ...

- هوریس! تا کی می‌خوای به نخاله دور خودت جمع کردن تو اون مدرسه ادامه بدی؟

- نخاله؟ ارباب اینا ...

- کافیه! چیزی این‌جا نیست. گری بک ... وقتی رسیدیم خونه ریدل ما می‌دونیم و تو!

- ارباب به دم دخترتون قسم ...

فنریر ادامه نداد. ابتدا به خاطر آورد دم قسمت بی استخوان بدن مارهاست و سپس به یاد وصف طعم خوش گوشت مار که از دوستانش شنیده بود افتاد و ذهنش از بهانه جویی منحرف شد. اما شانس با او یار بود که حواس لرد نیز به سروصداهایی که از بیرون اتاق شنیده می‌شد، پرت شد!

- یکی بره ببینه این سر و صداها چیه از بیرون میاد.

لینی پرواز کنان وارد سوراخ در شد و از آنجا دیده‌بانی را برعهده گرفت.

- ارباب یه عالمه کمر می‌بینم که دارن به سمت خروجی می‌رن ... خیلی شلوغه! عه یه توله سگ وارد شد!

محفلی‌های ناامید از برگزاری مجلس ختم، قصد خروج داشتند اما در همان هنگام، فنگ که طی کودتای شبانه به تازگی بر مسند وزارت نشسته بود به همراه مترجمش وارد شد و شروع به پارس کردن کرد.

- جناب وزیر می‌فرمایند که نظر به کشته شدن یک عدد مشنگ در این مکان، تا مشخص شدن تکلیف مقتول و اومدن پاسخ پزشکی قانونی، کسی اجازه خروج از مسافرخونه رو نداره.


تصویر کوچک شده


خلاصه تا همینجا: مرگخوارا تو اتاق 23 و محفلیا تو اتاق 24 مسافرخونه هاگزمید ساکنن! همین!


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۷ ۱۰:۰۹:۱۸
ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۵/۱۸ ۶:۲۰:۰۸

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۹۵

روبيوس هاگريد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۵ جمعه ۲۸ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۲۵:۳۴ جمعه ۱۷ آذر ۱۴۰۲
از شهری که کودک نداشت.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 459
آفلاین
جیمز به چمدان حاوی شنل نامرئی اش اشاره کرد. سپس چشمکی به یوان زد و باهمدیگر دستشان را داخل جیبی که شنل در آن قرار داشت بردند و از آن جیب دو عدد ساقه طلایی در آوردند و با یکدیگر شروع کردند به خوردن. در همین حال بودند که یوان پرسید:
-میگم جیمز! یکم زود از وجود آرسی و ریگول باخبر نشدیم؟
-دیگه شده دادا! بیخی. غم اونم بخوریم؟
-میگم جیمز!تو کدوم جیمزی؟
-ینی چی کدوم جیمزی؟
-ینی جیمز پاتری یا جیمزِ جیمزتدیا؟
-نه خب من شنل دارم!
-چه ربطی داره، خب طبق قانون انحصار وراثت هم جلو بریم هردوتا جیمز کتاب می تونن شنل داشته باشن.
-راس میگیا.

در حالی که جیمز و یوآن داشتند بحران هويت جیمز را حل می کردند...

داخل هتل
-آرسی.
-بله.
-گلدون قشنگیه ها!
-درسته.
-منو یاد جان پیچ ارباب می ندازه.
-
-اگه تا ده ثانیه دیگه کلید اتاقمون رو نیارن، به نشانه اعتراض ورش میدارم برا خودم.
-می دزدیش؟
-ورش میدارم برا خودم!

و قبل از سپری شدن ده ثانیه، یکی از کارکنان هتل آمد و آرسینوس و ریگولوس را به اتاقشان راهنمایی کرد و سپس رفت.

-ریگولوس... ای معاون اول من! بنگر...بنگر. این کارت سفید رو بنگر. فک کنم ازم خواستن رو کارت براشون یه چن خطی بنویسم... به عنوان اولين و آخرین چن خطم به عنوان وزير.
-چن خط چیه دیه. این کارت اتاقه میزنی تو این سوراخه در وا میشه.

و کارت را قبل از اینکه بخاطر اشک تمساح آرسینوس خیس شده و قابلیت در باز کنیش را از دست بدهد از او گرفت و در را باز کرد و رفتند توی اتاق.


ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۱ ۱۷:۵۸:۳۷
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۱ ۱۸:۰۲:۱۱

تصویر کوچک شده



«میشه قسمت کرد، جای اینکه جنگید، میشه عشقو فهمید، باهاش خندید
میشه سیاه نبود، سفید نکرد. میشه دنیا رو باهمدیگه ببینیم
رنگی
منو حس میکنی؟ نه؟ نه! تو سینه‌ت دیگه شده سنگی.
و سنگین. و سنگین‌تر بیا روی سطح برای روز بهتر...»



پاسخ به: هتل ملوان زبل
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۵

سدریک دیگوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۳ جمعه ۲۰ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۹ اسفند ۱۳۹۵
از این طرف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
خانه شماره 12، گریمولد

جیمز و یوآن در حال جمع کردن وسایلشان در داخل چمدان بودند.

- یوآن، به نظرت شنل نامرییمو بیارم؟ به درد میخوره؟

- نمیدونم والا. ولی بیار. ضرر که نداره.

جیمز شنل نامریی قرمز رنگ خود را در داخل چمدان گذاشت و در آن را بست و با صدای شترقی همراه با یوآن به سمت دهکده هاگزمید آپارات کرد.


کیلومترها آن طرف تر، دهکده هاگزمید

آرسینوس با ردای مشکلی رنگ خود در تاریکی دهکده محو شده بود و همراه با یوآن در حال حرکت به سمت مسافرخانه هاگزمید بود.

دو مرگخوار به مسافر خانه رسیدند و در لابی هتل، منتظر گرفتن اتاق جدیدشون شدند.

در همین حین جیمز وارد هتل شد و ناگهان چشمش به آرسینوس افتاد که در حال خواندن روزنامه جادوگری بود.

جیمز به محض دیدن آرسینوس، از هتل بیرون رفت و مانع ورود یوآن به هتل شد و او را به کناری برد و با صدای آرامی گفت:

- حدس بزن کیا رو دیدم. دو تا مرگخوارا همین الان توی هتل هستند.

یوآن که دهانش از تعحب باز بود درحالی که صدایش می لرزید گفت:
- واقعا؟ به نظرت واسه چی اومدند اینجا؟

- حتما ماموریتی دارند. ولی کاری نداره که. میتونیم راحت بفهمیم چی به چیه؟

جیمز در حین گفتن این کلمات، به چمدان حاوی شنل قرمز رنگ نامریی کننده اش اشاره میکرد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.