ناگهان لامپی بالای سر در روشن شد.
- یافتم!
- چه یافتی ای در؟
- راه حل!
ببین فرزند، یه موقعهایی تو زندگی هست که تو هیچ راهی جز زندگی کردن نداری. حتی اگه لولات خراب باشه، حتی اگه دستگیرهات گیر کنه، حتی اگه کلید رو اونور قفل جا گذاشته باشی، حتی اگه روغن در بساطت نباشه، حتی اگه کلید تو قفل در گیر کنه...
- خب، داشتی مینالیدی.
- خلاصه اینهایی که اینگونهاند، اگر در بند در مانند، در مانند. و اگر هم در بند درمانند، در به در مانند.
در بعد از دیدن قیافهی گیج و خوابآلودهی سدریک، ابتدا زبانهی خود را جمع و جور و سپس سخنرانیاش را تمام کرد.
- فرزند، تو باید به زندگی چنگ بزنی! برو عضو محفل شو! برو جاسوسی کن! به زندگیات چنگ بزن! چیزی رو پیدا کن که باعث خوشحالی عزیزترین کست میشه! برو و پیداش کن! تو میتونی فرزند! تو هرکولی!
- من هرکولم..
- تو گولاخی!
- من گولاخم..
- تو سدریکی!
- من سدریکم..
- دِ بچه چرا نمیفهمی؟! خب برو دیگه! جون بکن!
سدریک اشکهایش را پاک کرد و آب دماغش را که تا سر زانویش پایین آمده بود را بالا کشید.
- من میرم اربابو خوشال کنم.
- برو پشت سرت درم ببند!
سدریک خیلی سیخ چند قدم به سمت اتاق محفلیها برداشت. نفس عمیق کشید و آماده شد تا همان جملهای را که با خودش عهد کرده بود تا جان در بدن دارد آن را به زبان نیاورد را ادا کند.
ناگهان هیکل غولمانندی که دفعهی پیش ظاهر شده بود، دوباره جلوی چارچوب در ظاهر شد.
- عه! تو که هنوز اینجایی داداچ. نذریتون رو گرفتیم دیگه. بازم هست نکونه؟ اگه کاری نداری میخوای با ما بازی کونی؟
- جان..؟
- گوفتم اگه کاری، باری، دسشویی مسشوییای نداری میخوای بیای با ما بازی کونی؟
از آنسوی هاگرید صدای دیگری بلند شد.
- باباجان.. کیه؟
- بچه همسادهاس پوروفوسور. اومده بامون بازی کونه.
- نگهاش دار باباجان! بپرس قاشقی چیزی داره؟
- قاشوقی، بیلی، کولنگی چیزی داری؟
- برای چی؟
- آهان. این پوروفمون دارو تقویتیهاشو یادش رفته بوخوره، میخوایم بش بدیم بوخوره.
چَرَقاز آنسوی اتاق به دنبال آن صدا صدای فریادی هم آمد.
- آآآآآی کمرم! باباجان دوباره گرفت! پنی، این بیلو از دست من بگیر..
نرهغولی که جلوی سدریک ایستاده بود دوباره به صدا در آمد.
- داداچ چی شود؟ نداری؟ دهنیام باشه قبولهها.
مرگخوار جوان سعی کرد از کنار هیکل گندهی هاگرید گوشهی خالیای را پیدا کند تا بتواند از طریق آن کمی داخل اتاق را ببیند.
هاگرید بیشتر خودش را به چارچوب در چسباند.
- نیمیشه. نامحرم نباس بیبینه.
-
سدریک دقیقاً نمیدانست چیزی را که میخواهد بگوید را چگونه بگوید، اما گفت.
- من.. میخوام.. من میخوام عضو محفل بشم.
- عالی شود پوروفوسور! کارگر جدید داریم! من برم یه کم استراحت کونم.
ناگهان هاگرید از جلوی در کنار رفت و چیزی که سدریک آن همه مدت میخواست ببیند، دیده شد.
- چی شوده؟ نمخوای کومکمون کونی؟ اجازه خروج ممنوع شوده مام یه کاری داریم که باس بریم. داریم از بین طبقهها نقب میزنیم که برسیم به زیر زمین. میخوای کومکمون کونی.. عضو تازهی محفل؟
از آنجایی که سدریک نمیخواست لو برود، چارهای نداشت.
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ ۱۵:۱۳:۲۵
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۹ ۲۰:۰۴:۱۸
ویرایش شده توسط جوزفین مونتگومری در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۲۰ ۱۱:۲۰:۲۴