خورشید داشت آروم آروم از سمت شرق بالا میومد و همه جارو با اشعه های طلایی و داغش مورد عنایت قرار میداد و با اشعه هاش توی چشم هرکسی که هنوز خواب بود لگد میزد. جادوگر و مشنگ هم براش تفاوتی نداشت. خورشید خیلی خودخواه بود و از نظرش همه باید موقعی که خودش طلوع میکرد، بیدار میشدن و میرفتن سر کار و زندگیشون.
و اون روز هم خورشید اشعه هاش رو فرستاد توی خونه ریدل ها، و اشعه هاش هم به وظیفه شون که بیدار کردن مرگخوارا بود، عمل کردن. و البته مرگخوارا هم بدون مقاومتی بیدار شدن، میدونستن که لرد سیاه اصلا خوشش نمیاد که مرگخوارا تا ظهر بخوابن.
مرگخوارا بلند شدن، رفتن دست و صورتشونو شستن، یه سریشون تخت هاشونو مرتب کردن، یه سری هم با فلسفه اینکه شب قراره دوباره بخوابن، تخت هاشونو مرتب نکردن. و بالاخره همه شون بدون فوت وقت به طبقه پایین و اتاق غذا خوری رفتن، و صبر کردن تا لرد سیاه هم بیاد تا بتونن صبحونه رو شروع کنن.
مرگخوارا ده دیقه جلوی میز وایسادن و منتظر موندن. لرد سیاه نیومد...
مرگخوارا نیم ساعت جلوی میز وایسادن و منتظر موندن. باز هم لرد سیاه نیومد...
- من میرم ببینم، شاید داخل آشپزخونه باشن.
هوریس این رو گفت، و رفت به سمت آشپزخونه.
چند ثانیه بعد، با تعجب به آشپزخونه خالی نگاه کرد، اما پیش مرگخوارا برنگشت، وارد آشپزخونه شد و به سمت یخچال رفت... و اولین چیزی که توجهشو جلب کرد یه ورق کاغذ بود که روی یخچال چسبیده بود.
هوریس کاغذو از روی یخچال کند، بازش کرد و شروع به خوندنش کرد.
نقل قول:
یاران ما!
بی ارباب شدید!
ما هم اکنون در حال رفتن هستیم!
آیا باز خواهیم گشت؟
بلی!
هوریس با چشمای گشاد شده از شدت تعجب، به سرعت پیش مرگخوارا برگشت.
و بعد با لحنی پر از بغض و ناراحتی گفت:
- ارباب اینجا هم نبودن... فقط یه نامه ازشون بود!
- بخون ببینم!
کسی تا حالا بلاتریکس رو انقدر نگران ندیده بود.
- نوشتن که... یاران ما! بی ارباب شدید! ما هم اکنون در حال رفتن هستیم! آیا باز خواهیم گشت؟
- بده به من ببینم.
بلاتریکس سریع دستش رو جلو آورد تا نامه رو از هوریس بگیره. ولی هوریس حتی سریعتر بود و نامه رو گذاشت توی دهنش و قورت داد.
- اهم... بهتره به جای اینکارا مراسم ختم رو برگزار کنیم و هرکس چندکلمه ای راجع به ارباب بگه و یاد و خاطره شو زنده نگه داریم...
چند ساعت بعد، مرگخوارا، و هرکسی که توی جامعه جادویی یکم با مرگخوارا و لرد سیاه آشنا بود، توی تالار خانه ریدل ها جمع شده بودن... یه عده ناراحت بودن و ردا میدریدن، یه عده هم فقط متعجب بودن. و بعد در حالی که اولین مرگخوار میخواست برای سخنرانی جلو بره، یهویی زنگ در خونه به صدا در اومد، و کسی که پشت در بود حتی صبر نکرد تا در رو براش باز کنن. در رو شکست، اومد وسط مجلس و گفت:
- سلام، ما به شدت تمایل داریم جسد لرد رو واسه موزه مون مومیایی کنیم. مبلغ خوبی هم میدیم بابتش. در نتیجه هروقت آماده بودید جسد رو تحویل بدید، یه جغد برای وزارت بفرستید.
مامور وزارتی حرفشو زد، و با همون سرعتی که اومده بود رفت و مرگخوارا رو تنها گذاشت.
هوریس که دستاشو روی صورتش گذاشته بود تا چشماشو که به شکل گالیون در اومده بودن رو قایم کنه، گفت:
- یه عده مون باید برن دنبال جسد ارباب. و بقیه باید بمونن و سخنرانی کنن و یاد ارباب رو زنده نگه دارن.