هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
#8

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
رودولف میدانست که هوریس در همین خانه به دنبال جسد لرد بود، پس به گشتن دنبال هوریس ادامه داد...اما قبل از آن به طعمه‌ی خود مهمان مجلس و البته دوست مشترکش با هوریس، یعنی هاگرید برخورد کرد!
_گوشنمه رودولف!
_به‌به....منوّر فرمودی مجلس رو...شما برین صدر مجلس، الان میگم بچه ها برات حلوا بیارن!
_حلوا کیکه؟
_یه کاریش میکنیم حالا...بفرمایید شما!

بعد از اینکه رودولف هاگرید را راهنمایی کرد که کجا بنشیند، سریعا به آشپرخانه برگشت و گفت:
_بانو مروپ...بانو مروپ...کجایین؟
_رودولف، واقعا الان وقت ابراز علاقه نیست...من در فراق پسر پر ابهتم دارم اشک میریزم!
_نه...ابراز علاقه رو همیشه و در همه حال میشه انجام داد...الان اگه لطف کنید این ناهار و حلوای فرزند مرحومتون رو آماده کنید، ملت گرسنه ان!
_ولی من الان آمادگی برای سرویس دهی و ناهاری در شان مراسم پسر عزیزدرونه‌ام رو برای اینهمه آدم ندارم!
_دوشواری نیس....الان به بچه ها میگم بیان کمک!

رودولف به سرعت به سمت مرگخوارها رفت و گفت:
_خب بچه ها...بانو مروپ برای تهیه غذا، حلوا و البته کیک شکلاتی به کمک نیاز دارن...هر کی که تا حالا یه نیمرو هم درست کرده و آشپزی بلده، بره آشپزخونه کمک بانو...من هم باید برم دنبال هوریس، کار مهمی باهاش دارم!




پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۱۳:۳۰ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
#7

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
-
- چیکار میکنی؟! الان باید دنبال جـ... ارباب بگردی!
- دارم میگردم دیگه!
- تو لیوان؟
- اهم... بلا... گیر کردم، میشه درم بیاری؟
- چرا که نه! الان درت میارم...

تــــــــق

بلاتریکس لیوان شیشه ای رو جوری زمین زد که از لیوان، چیزی جز چند تا سلول نموند.
- تو لیوان دنبال ارباب میگردی؟ من پدرتو در میارم!

رکسان به این نتیجه رسید که یه طلسم بلاتریکس، خیلی ترسناک تر از یه قلم پره. بلاتریکس که از وقتی خبر مردن اربابشو شنیده بود، خیلی احساساتی و حساس شده بود و تقریبا دیگه هیچ کنترلی روی رفتارش نداشت، دنبال رکسان میدوید و با هر قدم، طلسمی روانه رکسان میکرد.

- توی لیوان نمیگشتم بلا، داشتم توی یخچالو میگشتم!
- اون وقت ارباب باید بره توی یخچال بمیره؟ به ارباب توهین میکنی؟ کروشیو!

رکسان سعی کرد از طلسم بلاتریکس جا خالی بده، به پشت سرش نگاه کرد و متوجه نشد رودولف داره وارد آشپزخونه میشه، و محکم بهش برخورد کرد.

- آخ... ساحره با کمالاتی مثل تو...

حرف رودولف ناتموم موند چون همون لحظه، یکی از طلسمای بلاتریکس بهش برخورد کرد و کمی وقت برای رکسان خرید تا فرار کنه. بلاتریکس همچنان که دنبال رکسان طلسم میفرستاد، چشم غره ای به رودولف رفت که: بعدا حساب تو یکی رو هم میرسم!

- هوریس؟ کجایی هوریس؟


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
#6

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- داوود بیژاکودیل؟ تو هنوژ ژنده‌ای؟
- په می‌خواستی دار رو وداع گفته باشم؟ فانی رو؟
- ببینم ... اخیرا به یه حلال ژاده که عین خودم باشه فقط یکم کچل تر و بی دماغ تر چیژ نفروختی؟
- من که نه ... می‌خوای از ممد رانیتیدین و حسن خراطین بپرس.

برای مورفین اولین راه مردن، اوردوز بود. بنابراین برای جست‌وجوی جسد خواهرزاده‌اش، راهی راسته‌ی چیزفروش‌ها شده و جوب‌ها را کند و کاو می‌کرد.

یکی دیگر از جست‌وجوگران جسد لرد، هوریس نام داشت! اگرچه خود او مرگ لرد را شایعه کرده بود ... اما وقتی فهمید موزه حاضر است پیکر بی‌جان او را برای مومیایی شدن خریداری کند، طمع پول باعث شد به این که لرد واقعا نمرده اهمیتی ندهد. هوریس دوره افتاده بود در خانه ریدل‌ها و به هر مبل و میز و صندلی سیخونک می‌زد و زیر آن‌ها را بررسی می‌کرد.

در تالار مراسمات اما مرگخواران مداحی را پشت تیریبون فرستاده بودند تا برای تهیه ناهار زمان بخرد.

- عجب رسمیه ... رسم زمونه ... می‌رن اربابا ... از اونا فقط ... خاطره‌هاشون ... به جا می‌مونه.

در حالی که عده‌ای سرگرم جست‌وجو و باقی مشغول برگزاری مراسم بودند، رودولف می‌خواست از آب گل‌آلود ماهی بگیرد. او که در گام اول موفق نشده بود مبحث جانشینی خودش را مطرح کند، سراغ گزینه دیگری رفته بود. سراغ یک دست نشانده‌ی ساده لوح. دست نشانده‌ای که درست وقتی رودولف به دنبال گزینه‌ای مناسب می‌گشت، خودش به طمع حلوا و ناهار پا به مجلس گذاشت.

- این هوریس کدوم گوریه؟ باید یه جانپیچ برای این بچه درست کنیم!


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۳:۱۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
#5

سوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۵ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۴:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۲
از هاگوارتز-تالار اسلیترین
گروه:
کاربران عضو
پیام: 218
آفلاین
در همین حین که مرگخواران به فکر ناهار افتاده بودند شخصی با ردای مشکی و بلندی وارد شد.
مرگخواران که روی زمین نشسته بودند اول فقط پایین ردا را دیدند و در نظرشان چقدر شبیه ردای ارباب بود اما فقط رنگش متفاوت بود، همین که تصمیم به آنالیز شخص حاضر شده گرفتند، صدای شیون وِی بلند شد.
-وا مصیبتا، وا اربابا، وامرگخواران بی پدر شده، واویلتانا! ارباب نگفتید برید ما باید بدون شما چیکار کنیم؟ ارباب کجایید؟ ارباب بعد از مرگ کجا رو میخواید به سیاهی این محفل پیدا کنید؟

همه با بهت به سوروس که مثل زنی بیوه شده مویه میکرد و روی میخراشید زل زده بودند که لینی به خودش آمد.
-تو که مرگخوار نیستی سوروس! پس چرا اینجایی و زجه و میزنی؟
-جریان جریان پیاله است؟ باور کن اصلا دیگه من به دامبلدور کاری ندارم! اون خودش درسته که گفت به قدر یک پیاله به من اطمینان داره اما اگر داشت که الان من مرگخوار بودم.
و دوباره شروع به داد و بیدارو گریه کرد. همه کاملا گیج شده بودند و اکثرا از موضوع بی خبر بودند پس کنجکاوانه به سوروس خیره شدند.
سوروس که زیر نگاه های مرگخوار ها کمی خجالت زده شده بود،خودش رو جمع و جور کرد.
-خب میخواستم مرگخوار بشم موقعیتش پیش نیومد حالا هم که دیگه...اربـــــــــــاب!
و با نعره پر از اندوهی که زد همه دوباره مشغول زجه زدن شدند که از میان جمع کسی برای دومین بار بحث قبلی را پیش کشید!
-حالا ناهار رو چیکار کردن بشیم؟


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۷ ۶:۳۴:۵۶

نه چون مومم نه چون سنگم،نه از رومم نه از زنگم،همان بی رنگ بی رنگم.....
به طلا همچو سنگ بنگر...
se.sn_sli



پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۱:۲۵ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
#4

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
لیسا جای سو را گرفت.
ردای مرگخواری اش را جمع کرد، روی صندلی نشست.
-اربابمون همیشه موافق قهر من بود.

همه در حالی که گریه میکردند، سرشان را به نشانه موافقت تکان میدادند.

-ارباب معتقد بود همشون کیگورین! 😿

دیانا از میان جمعیت این فریاد را زد.
صدای شیون های جمعیت بیشتر شد.

- بی ارباب چی کنیم؟
- بیاید چند دقیقه به احترام ارباب با هم قهر کنیم.

در جالت عادی کسی به این حرف لیسا گوش نمیداد، ولی الان شرایط خاص بود.
همه سه دقیقه به احترام ارباب سکوت و قهر کردند.

-ناهارو کی میدن؟ من گوشنمه!

هاگرید ناگهان میان ناله و شیون مرگخواران وارد شد.
ناهار اربابشان باید کاملا در شان ارباب میبود.


قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۰:۰۹ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۸
#3

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
فقط کمی حواسش پیش بخش اول حرف هوریس بود.
لرد سیاه، ابهت داشت. عظیم بود. قدرتمند بود. باید در بهترین و با شکوه ترین شرایط، دنیا را ترک می کرد. هر طور که میشد، باید جسدش را پیدا می کردند. به هر شکلی که می توانستند!
-پاشید برید دنبال پیکر نازنین ارباب بگردید!

جماعتی گریان، از جای برخاستند. راه کوه و دشت و بیابان و زیر فرش و پشت بام را در پیش گرفتند تا نشانه ای از لرد سیاه پیدا کنند. هیچکس نمی دانست لرد سیاه، واپسین لحظات عمرش را در کجا گذرانده بود!
ولی همه توان نداشتند. عده ای از مرگخواران، آنقدر اشک ریخته بودند که آب بدنشان تمام شده و ماهیچه هایشان از سر تا پا، تماما تحلیل رفته بود. چاره ای نداشتند جز اینکه همانجا در مجلس عزا بنشینند و در غم عظیم از دست دادن لرد سیاه، های های گریه و شیون کنند.

-یک یک یک... امتحان می کنیم... صدا میاد؟

تام جاگسن پشت میکروفون ایستاده و تلاش می کرد زاویه مناسب صحبت کردن در میکروفون را پیدا کند.
البته تا قبل از آنکه دست مرگخوار پر قدرت و قوی هیکلی که شاخک هایش از غصه پژمرده شده بود، او را برداشته و به گوشه ای پرتاب کند.

-هر دم کـه یادت میکنم اشک از بصر ریزد مرا... چون یاد آوادا کنم خون جگر ریزد مرا! اي رفته از پیشم کنون از خاطرم کی می روي؟... ردای تو چون بنگرم بغض گلو گیرد مرا!

سو همانطور که حلقه ای از اشک جلوی دیدش را گرفته بود، دو بیتی ای را که لحظاتی قبل سروده بود، برای جماعت ماتم زده خواند و جایگاه را ترک کرد. سینی خرما را برداشت و به جایش برگشت؛ جلوی در ورودی.


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۸
#2

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
رودولف، مثل همیشه سعی داشت ارادت خودشو به مقام لرد سیاه نشون بده، از سر و کول فنریر که از همه بلند تر بود، بالا رفت و سخنرانیشو شروع کرد:
- دوستان....میدونم سخته، ولی حالا که ارباب رو از دست دادیم، نباید ثمره‌ی ایشون، یعنی این گروه قدرتمند رو از دست بدیم!
یک گروه قدرتمند، یک رهبر قدرتمند میخواد...

رودولف نتونست حرفشو تموم کنه، چون با مشت و لگد مرگخوارای دیگه روبرو شد و ترجیح داد سکوت کنه، چون انتخاب دیگه ای نداشت. اونقد له شده بود که دیگه نمیتونست صحبت کنه.

- حالا برای ارباب دنبال جانشین میگردی، ها؟

ولی بلاتریکس چوبشو انداخت زمین و از خیر رودولف گذشت. دلش به حال رودولف... نسوخت. فقط کمی... چیز... کمی...

- دلم نسوخته راوی، ادامه بده.



رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




وداع با لرد سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۸
#1

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
خورشید داشت آروم آروم از سمت شرق بالا میومد و همه جارو با اشعه های طلایی و داغش مورد عنایت قرار میداد و با اشعه هاش توی چشم هرکسی که هنوز خواب بود لگد میزد. جادوگر و مشنگ هم براش تفاوتی نداشت. خورشید خیلی خودخواه بود و از نظرش همه باید موقعی که خودش طلوع میکرد، بیدار میشدن و میرفتن سر کار و زندگیشون.

و اون روز هم خورشید اشعه هاش رو فرستاد توی خونه ریدل ها، و اشعه هاش هم به وظیفه شون که بیدار کردن مرگخوارا بود، عمل کردن. و البته مرگخوارا هم بدون مقاومتی بیدار شدن، میدونستن که لرد سیاه اصلا خوشش نمیاد که مرگخوارا تا ظهر بخوابن.

مرگخوارا بلند شدن، رفتن دست و صورتشونو شستن، یه سریشون تخت هاشونو مرتب کردن، یه سری هم با فلسفه اینکه شب قراره دوباره بخوابن، تخت هاشونو مرتب نکردن. و بالاخره همه شون بدون فوت وقت به طبقه پایین و اتاق غذا خوری رفتن، و صبر کردن تا لرد سیاه هم بیاد تا بتونن صبحونه رو شروع کنن.

مرگخوارا ده دیقه جلوی میز وایسادن و منتظر موندن. لرد سیاه نیومد...
مرگخوارا نیم ساعت جلوی میز وایسادن و منتظر موندن. باز هم لرد سیاه نیومد...
- من میرم ببینم، شاید داخل آشپزخونه باشن.

هوریس این رو گفت، و رفت به سمت آشپزخونه.
چند ثانیه بعد، با تعجب به آشپزخونه خالی نگاه کرد، اما پیش مرگخوارا برنگشت، وارد آشپزخونه شد و به سمت یخچال رفت... و اولین چیزی که توجهشو جلب کرد یه ورق کاغذ بود که روی یخچال چسبیده بود.
هوریس کاغذو از روی یخچال کند، بازش کرد و شروع به خوندنش کرد.
نقل قول:
یاران ما!

بی ارباب شدید!

ما هم اکنون در حال رفتن هستیم!

آیا باز خواهیم گشت؟

بلی!


هوریس با چشمای گشاد شده از شدت تعجب، به سرعت پیش مرگخوارا برگشت.
و بعد با لحنی پر از بغض و ناراحتی گفت:
- ارباب اینجا هم نبودن... فقط یه نامه ازشون بود!
- بخون ببینم!

کسی تا حالا بلاتریکس رو انقدر نگران ندیده بود.

- نوشتن که... یاران ما! بی ارباب شدید! ما هم اکنون در حال رفتن هستیم! آیا باز خواهیم گشت؟
- بده به من ببینم.

بلاتریکس سریع دستش رو جلو آورد تا نامه رو از هوریس بگیره. ولی هوریس حتی سریعتر بود و نامه رو گذاشت توی دهنش و قورت داد.
- اهم... بهتره به جای اینکارا مراسم ختم رو برگزار کنیم و هرکس چندکلمه ای راجع به ارباب بگه و یاد و خاطره شو زنده نگه داریم...

چند ساعت بعد، مرگخوارا، و هرکسی که توی جامعه جادویی یکم با مرگخوارا و لرد سیاه آشنا بود، توی تالار خانه ریدل ها جمع شده بودن... یه عده ناراحت بودن و ردا میدریدن، یه عده هم فقط متعجب بودن. و بعد در حالی که اولین مرگخوار میخواست برای سخنرانی جلو بره، یهویی زنگ در خونه به صدا در اومد، و کسی که پشت در بود حتی صبر نکرد تا در رو براش باز کنن. در رو شکست، اومد وسط مجلس و گفت:
- سلام، ما به شدت تمایل داریم جسد لرد رو واسه موزه مون مومیایی کنیم. مبلغ خوبی هم میدیم بابتش. در نتیجه هروقت آماده بودید جسد رو تحویل بدید، یه جغد برای وزارت بفرستید.

مامور وزارتی حرفشو زد، و با همون سرعتی که اومده بود رفت و مرگخوارا رو تنها گذاشت.
هوریس که دستاشو روی صورتش گذاشته بود تا چشماشو که به شکل گالیون در اومده بودن رو قایم کنه، گفت:
- یه عده مون باید برن دنبال جسد ارباب. و بقیه باید بمونن و سخنرانی کنن و یاد ارباب رو زنده نگه دارن.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.