هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
-پیست پیست! هی! می خوای بدونی من چرا اینجا هستم؟

دوریا حالا به دخترکی افسرده چسبیده بود و سعی داشت او را به حرف زدن و شورش تشویق کند.
دخترک اما بی حوصله، تلاش می کرد او را پس بزند.
-قبلا یه بار گفتی انقلابی هستی. حتما این وسط مسطا یه جرمی هم مرتکب شدی که آوردنت اینجا.
-من جرمی مرتکب نشدم. شاید باورت نشه ولی من با اراده ی خودم اومدم اینجا.

دوریا چنان با اعتماد به نفس این حرف را زد که اگر کسی مانند آن دخترک که ماجرا نمی دانست؛ می شنید، جا می خورد و فکر می کرد حقیقت را می گوید.

-جدی میگی؟ برای چی آخه؟
-معلومه دیگه! من یه انقلابیم.

سپس دهانش را نزدیک گوش دختر برد و با لحنی آرام زمزمه کرد:
-... برای همین اومدم تو جهنم انقلاب کنم.

همین یک جمله کافی بود تا ستارگان درون چشمان دخترک شروع به درخشش کنند و امید به او بازگردد.
بالاخره ناجی افسانه ایشان آمده بود! آمده بود تا آزکابان را تغییر دهد... آمده بود انقلاب کند... آمده بود آنها را نجات دهد... آمده بود جهنم را بهشت کند!

دخترک خوشحال پرید و دوریا را در آغوش کشید.
-بالاخره تو از راه رسیدی پر از گرد و غبار. تموم شد انتظار! اومده همرات بهار!
-حالا لازم نبود به لباسای خاکیم اشاره کنی. ولی مرسی... بلهدقیقا! من اومدم بهار رو به این مکان سرد زمستونی، هدیه بدم و... آخ! چرا میزنی؟

دوریا که حالا هدف ضربه های دختر قرار گرفته بود با احتیاط خود را از آغوشش بیرون کشید. نمی دانست دخترک چرا یهو تغییر فاز داده.
این بود رفتار با یک قهرمان انقلابی؟ آن هم بعد از گفتن آن همه جمله ی تاثیر گذار؟

-اومدی نجاتمون بدی؟ فکر کردی الکیه؟ ببین خانم، من دیگه با این شعارا و حرفای قشنگ قشنگ تسترال نمی شم. اگه برنامه ای برای بهتر کردن اوضاع داری باید به طور دقیق و واضح برام شرح بدی. کامل. با جزئیات!... بعد اون تصمیم می گیرم باهات همراهی کنم یا نه.

حالا دوریا مجبور بود تمام برنامه هایش را توضیح دهد.







...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
با باز شدن در، هوای تازه به صورت زندانیان خورد.

دوریا نفس عمیقی کشید.
- بوی آزادی میاد!

- بوی خورشت کرفسه... قراره به عنوان شام بهمون بدن.

چهره دوریا در هم کشیده شد. این زندان دیگر قابل تحمل نبود. باید فرار می کردند.

زندانیان به سمت راهروی بزرگی که دارای چند راهروی فرعی بود هدایت شدند.

دوریا زیر لب زمزمه کرد:
- همگی با هم به محض رسیدن به اولین راهروی فرعی، به سمت چپ می پیچیم. یادتون نره. همه با هم. چپ.

زندانیان حرکت کردند... رفتند و رفتند و به فرعی رسیدند.
دوریا در حالی که پاهایش را روی زمین می کوبید به سمت چپ پیچید.

چند قدم برداشت...

ولی احساس کرد صدای قدم هایش زیادی در فضای راهرو می پیچد.
چشمانش را که از شدت مصمم بودن بسته بود باز کرد و خودش را تنها در راهروی سمت چپ یافت. در حالی که بقیه زندانیا و دیوانه ساز در راهروی اصلی ایستاده و به او زل زده بودند.

- من نمیام! هر کاری دلتون می خواد بکنین. هیچ موجودی نمی تونه منو از این مسیر سخت و رهایی بخش برگردونه.

دیوانه ساز شانه هایش را بالا انداخت و زندانی مفلوکی که شپش ها روی صورتش کمپ تابستانی زده بودند، گفت:
- تصمیم با خودته... ولی اون راهرو به بخش اعدام سریع منتهی می شه. من سه بار رفتم و فورا اعدام شدم.

دوریا کمی فکر کرد. او قوی بود. شجاع بود. مصمم هم بود. ولی یک دوریای قوی و شجاع و مصمم، ولی مرده، چندان به درد نمی خورد.

چشم هایش را بست و در حالی که پاهایش را روی زمین می کوبید به جمع زندانیان برگشت.
-تا سلول اصلی خیلی موند. یه راه دیگه پیدا می کنم!




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۴۸ سه شنبه ۱ شهریور ۱۴۰۱

بلو مون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۰ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۴۹ شنبه ۱۹ فروردین ۱۴۰۲
از من به شما!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 101
آفلاین
برودریک به دری که توسط دیوانه ساز باز شده بود نگاه کرد.
_همین؟ به همین سادگی با یه وعده در رو باز کرد؟

دوریا که از سلولش بیرون رفت.
برگشت سمت برودریک که داخل سلول خودش با تعجب به دوریا نگاه میکرد.
_بله همین! هیچ وقت من رو دست کم نگیر.
گابریل بیا بریم.

و سپس راهش رو کشید و رفت.

در همین حین درهای دیگه زندانیا باز شد و همه ی اونا بیرون امدن.
دوریا و گابریل که سر جاشون ایستاده بودن با تعجب به بقیه زندانیا که از سلولهاشون بیرون می آمدن نگاه میکردن. یعنی اونها هم از حیله ی دوریا استفاده کرده بودن؟!

تا اینکه یکی از دیوانه ساز ها بلند گفت:
_همه میرین به سلول اصلی تا تکلیفتون روشن بشه!

تمام آرمان های شورشی دوریا در لحظه ای نابود شد!
مرگخوار گول وعده های اون رو نخورد! بلکه میخواستن انهارو انتقال بدن.

اما نه اون میتونست تا رسیدن به سالن اصلی ازکابان زندانی هارو ترغیب به شورش کنه!


دست به حباب هام نزنید. پاهم نزنید حتی. تصویر کوچک شده


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۰:۵۲ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین


-اممم...ببخشید جناب دیوانه ساز؟

دیوانه ساز برگشت و به دوریا که هیجان زده صورتش رو به میله های زندان چسبونده بود نگاهی کرد.

-شما از حجاب خوشتون میاد؟

دیوانه ساز چیزی نگفت و فقط به دوریا نگاه کرد.
-هومم...میدونستم شما هم حجاب زوری دارین! حتما تو تابستونا خیلی هوا گرم میشه اون زیر نه؟برای همینه که صورتتون کپک زده؟

دیوانه ساز دستش رو از زیر شنلش در اورد و به سمت کلاهش برد تا یکبار برای همیشه خودش رو از شر دوریا خلاص کنه ولی در همون لحظه دوریا به سمت تیکه زغالش هجوم برد تا نکته ای درباره ی دیوانه سازها بر روی دیوار بنویسه.

-علت کپک زدگی دست و صورت دیوانه ساز ها گرمای تابستان و بعد از اون سرمای زمستانه. حجاب تنها عامل این اتفاق ناگواره! بی چاره دیوانه سازها که قربانی حجاب اجباری هستند.

دوریا به نوشتش که به سختی بر روی دیوار دیده میشد نگاهی کرد و به ذهن سپرد که اگه روزی تونست از زندان فرار کنه، انجمن حمایت از دیوانه سازها رو افتتاح کنه.

-هی!پیستت!دوریا! چیشده چی گفت؟
-دارم باهاش مذاکره میکنم یکم وقت بده بهم!

دوریا به سمت دیوانه ساز برگشت و به اون نزدیک شد.
-میخوای از این حجاب اجباری رها بشی؟ میخوای تابستون رو در جزایر هاوایی سپری کنی و زمستون روی تپه های سوییس اسکی بری؟ میخوای هرروز هوای تازه و اکسیژن دار رو تنفس کنی؟

دیوانه ساز در دل آرزو کرد کاش میتونست شادی روح دوریا رو بگیره و بعد هرروز اون رو در سلولش ببینه که به دیوار زل زده و منتظر آزادی ای هست که هیچ وقت به سراغش نمیاد.
اما به خاطر حفظ ابهتش چرخی زد و برگشت.

-اینطوری توجهش جلب نمیشه!

دوریا با حالت هیجان_وحشت به گوشه ی سلول نگاه کرد. در نگاه اول چیزی ندید اما در نگاه دوم و سوم بالاخره تونست دسته مویی قهوه ای که بر روی شونه های دختری ریخته شده بود رو شناسایی کنه.

-اینجا در آزکابان حتی بعضی از روح ها هم در جواب به حجاب اجباری روسری و چادرهایشان را دراورده اند و درخواست آزادی دارند.
-من روح نیستم!

گابریل که توسط کتاب هاش محاصره شده بود از لابه لای اونها راهی پیدا کرد و خودش رو به وسط سلول رسوند.
-باید بهشون وعده بدی، وعده ی یک عالمه روح ضعیف که میتونن توی یک صدم ثانیه از بدن صاحبش بیرون بکشن. تنها راهش همینه.
-عاام...باشه وعده میدیم!...آقای دیوانه ساز ببخشید؟...ما میخوایم بهتون وعده بدیم، وعده ی یک عالمه...اممم...یک عالمه روح که خیلی ناراحتن بعد شما میتونین روحشون رو بخورید بعد قوی بشین!

دیوانه ساز ایندفعه با سرعت بیشتری برگشت و به دوریا که همچنان حرف گابریل رو در ذهنش پردازش میکرد نگاه کرد و در جواب فقط با حرکت نرم دستش در سلول رو باز کرد.




only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱

اركوارت راكارو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۴ سه شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۴۰۰
آخرین ورود:
۲:۱۶ پنجشنبه ۳۱ فروردین ۱۴۰۲
از سی سی جی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 128
آفلاین
ارکو با شنیدن این حرف چادرش را به دور کمرش پیچید.

- تو اینجا چیکار می کنی تو که چادر سرته؟
- دیر چادرو سرم کردم، در خواب غفلت به سر می بردم؛ ولی به نظر منم باید با دیوانه سازا حرف بزنیم شاید قانع شدن به نحوه پوشش دیگران احترام بذارن!

دوریا شانه هایش را بالا انداخت.
- از یه مشت دیوان ساز که فقط بلدن بوس بکنن، چه انتظاری داری؟
- بوس؟
- آره دیگه مگه اولین بارته آزکابان اومدی؟ یه مدت خودت مگه زندانبان نبودی؟

ارکو کله ش را خاراند.
- من از اتاقم بیرونم نمی اومدم چه برسه با دیوانه سازا معاشرت کنم؛ ولی این چیزی که گفتی یکم فکرمو مشغول کرد.
- بوسه دیوانه ساز؟
- آره؛ اگه حجاب نداشتن باعث نامنزه گشتن جامعه می شه فکر کن بوسیدن باعث چی می شه؟

دوریا در حالی که ناخن هایش را سوهان می کشید پرسید:
- خب حالا منظورت چیه؟
- به نظرم باید یه کاری کنیم دیوانه سازا رو بندازن زندان، بعدش، چون زندان پر می شه و جا ندارن واسه اینهمه زندانی، آزادمون می کنن!

گادفری نگاهی از سر عجب به ارکو انداخت.
- به نظرم اگه همون ایده فرار رو اجرا کنیم، کارمون راحت تره ها.




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱

ریونکلاو، محفل ققنوس

گادفری میدهرست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲۳:۰۹:۳۹
از خونت می خورم و سیراب میشم!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
ریونکلاو
پیام: 229
آنلاین
در همین لحظه زمین زیر پای برودریک لرزید، شکاف برداشت و یک عدد گادفری لخت از آن بیرون جهید. ذرات خاک را از سر و رویش کنار ریخت و بعد چوبدستی اش را بیرون کشید.
- لوموس!
- چوبدستیتو باید دقیقا تو تخم چشم من روشن می کردی؟
- واهاییییی! واهاییییی! برودریک خودتی؟... چه قدر خوشبختم!... برودریک، الگوی من، قهرمان من! برودریکم، اگه تو نبودی، واقعا چی به سر من میومد؟ تا ابد تو پیرهن و جلیقه و کت و کلاهم زندونی می شدم و کپک می زدم؟... بذار ماچت کنم!

گادفری خودش را آماده کرد تا یک بوس خیس تف آلود از برودریک بگیرد، ولی برودریک به موقع جاخالی داد و دهان گادفری روی دهان یک دیوانه ساز قرار گرفت. چشمان گادفری گشاد شد و در عرض یک ثانیه منجمد شد و مرد.

برودریک آهی از سر آسودگی کشید.

- برودریکم، نمی خوای مثل اون فیلمه ماچم کنی تا به هوش بیام؟

برودریک فهمید که در کشیدن آه تعجیل کرده. گادفری هم فهمید دراز کشیدن کف زمین بدبوی آزکابان فایده ندارد و کسی قرار نیست او را ماچ کند، پس قندیل هایش را تکاند و از جایش بلند شد.
- خب، نظرتون چیه یه بحث منطقی با دیوانه سازا داشته باشیم؟ از معایب پوشش و مزایای لختی و حقوق بشر براشون میگیم. اصلا شاید متقاعد شدن و خودشونم چادرو گذاشتن کنار!



ویرایش شده توسط گادفری میدهرست در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۷:۴۴:۵۰


نسخه ی انگلیسی داستانم
بسی ممنون میشم برین این جا و بهش رای بدین و کامنت بذارین.


تصویر کوچک شده تصویر کوچک شده



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۱۴ دوشنبه ۳۱ مرداد ۱۴۰۱

برودریک بود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ سه شنبه ۱۱ مرداد ۱۴۰۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ یکشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 12
آفلاین
- اگه قرار باشه کسی با کسی باشه تو با منی، کسی با تو نیست!

صدا از سلول روبروی دوریا میومد. اما هر چی نگاه کرد نتونست کسی رو اونجا ببینه. یه سلول سرد و تاریک و نمور که بیشتر از نصفش تاریک مطلق بود و فقط نور مهتاب از پنجره ی سلول یه قسمت کوچیک از اونو روشن کرده بود. همینطور که دوریا داشت نگاه می کرد تا متوجه بشه که کی توی اون سلوله، چیزی در اعماق تاریک اتاقک روبرویی تکون خورد. اول از همه پاهای عضله ای در شلوار قهوه ای رنگش رو دید که به کمربندش یک شمشیر بلند بسته شده بود. بالا تنه ی بدون لباس و عضلات ورزیده ش بیشتر از همه جلب توجه می کرد و در آخر مو ها و ریش بلند قهوه ای رنگ اون مرد با چهره ای عبوس و با صلابت به چشم می اومد.

دوریا با تعجب گفت:
- برودریک تویی؟ این مسخره بازیا چیه؟ ما که دو دقیقه پیش با هم حرف زدیم.

برودریک بود دستش رو به دیوار گذاشت و ژستی گرفت و جواب داد:
- بابا من برای خودم برو بیایی داشتم یه موقعی. کاریزمایی به هم زده بودم. این چه طرز وارد کردن من به صحنه بود؟ تو از این ور داد بزنی و منم جواب بدم تازه بعد تیکه هم بارم کنی؟

دوریا چشم هاش رو چرخوند و گفت:
- خدا رو شکر یه آدم سالم هم توی این مملکت پیدا نمیشه! حالا بیا ببینیم باید چه غلطی بکنیم؟

برودریک چند لحظه ساکت شد. داشت پیش خودش بررسی می کرد ببینه باید این حرف دوریا بهش بر بخوره و قهر کنه یا نه. که بعد از چند ثانیه به این نتیجه رسید که این دفعه با توجه به شرایط خطیری که توش هستن می تونه بی خیال بشه و آقایی کنه و بزرگوارانه ببخشه! یه لیستی از جیبش در آورد و شروع به صحبت کرد:
- ببین من این لیست رو تهیه کردم و روش بررسی کردم. اینا همه ی آدم هایی ن که زندونی شدن. در کل به سه گروه تقسیم میشن. گروه اول اونایی ن که دو تا سیلی که خوردن پشیمون شدن و چادر چاقچور کردن و الان با چارقد گل گلی در سطح شهر می گردن. لرد و دامبلدور و پیوز و چندتا دیگه جزو این گروهن که اسمشون رو میذاریم دلاوران! قطعاً برای فرار هم نمیشه روشون حساب کرد.

دوریا دوباره شاکی شد و گفت:
- اوی دوباره به لرد سیاه توهین نکنا!

برودریک خنده ای کرد و گفت:
- توهین نمی کنم که دارم میگم اینا جنگجو های واقعی ن! بگذریم. گروه دوم گروهی ن که کلاً هیچی به هیچ جاشون نیست. همه چی به کتفشونه. نه اعتراضی دارن که زندونی شدن، نه تلاشی می کنن که آزاد بشن. نه اصلاً خیلی در جریانن که چی به چیه! همونطور که می دونی اینا رو هم نمیشه روشون حسابی کرد.

دوریا که استرس گرفته بود گفت:
- خب الان یعنی همه ی امید ما به گروه سومه دیگه. اونایی که میخوان فرار کنن! کیا توی گروه سومن؟
- اسم همه شون رو بخونم؟
- آره!
- خب خبر خوب اینه که این گروه خیلی شلوغ نیست. فعلاً خودمم و خودت!


ویرایش شده توسط برودریک بود در تاریخ ۱۴۰۱/۵/۳۱ ۱۴:۴۶:۴۰


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ جمعه ۲۸ مرداد ۱۴۰۱

اسلیترین، مرگخواران

دوریا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۵ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۷:۳۵
از جنگل بایر افکار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
گردانندگان سایت
ناظر انجمن
مترجم
پیام: 305
آفلاین
سوژه‌ی جدید:دولت آه و فغان به وزارت لادیسلاو زاموژسلی طی بیانیه‌ای اعلام کرده است که همه‌ی جامعه‌ی جادوگری اعم از ساحره و ساحر باید چادر بپوشند و در صورت سرپیچی به زندان می‌افتند. قاعدتا افرادی سرپیچی کرده و زندانی شده‌اند. حالا زندانیان قصد شورش و فرار از زندان را دارند.
........................................

دوریا چشمانش را باز کرد. نوری نبود که چشمش را بزند و دستش را به صورت افسانه‌ای بالا بیاورد و جلوی نور را بگیرد.
اینجا همه چیز تاریک و سرد بود. دیوانه‌ سازی دم در سلولش ایستاده بود. دوریا به سمت میله‌های یخ زده حرکت کرد و به بقیه‌ی سلول‌ها نگاه کرد. جلوی در هیچ سلول دیگری دیوانه ساز نبود.

-یعنی اینقدر خفن شدم که فقط برای من یه سرباز مخصوص گذاشتن؟

دیوانه ساز از لفظ «سرباز» اصلا خوشش نیامد. چهره‌ی پوشیده زیر شنلش را به سمت دوریا برگرداند و با خشم به او چشم دوخت.

-خبر داری من نمی‌تونم قیافت رو ببینم؟ پس هر مدلی که داری نگاهم می‌کنی، تاثیری نداره!

دیوانه ساز، به عمرش، هیچ زندانی خوشحالی را ندیده بود؛ اما این به نفع او بود،‌ نبود؟ پس سعی کرد شادی دوریا را جذب کند.

-تلاش نکن دلبندم! شادی من از مدل‌های جذبی نیست، باید کلا قطعش...

او یادش آمد که دارد با یک دیوانه ساز صحبت می‌کند؛ پس هیچ دلیلی نداشت که نقشه‌ی دستیابی به شادی درونش را به او بدهد. دیوانه ساز هم که مرلین را شکر از بهره‌ی هوشی بالایی برخوردار نبود، صحبت دوریا را نادیده گرفت و سعی کرد خشمش را فرو بنشاند و رویش را از او برگرداند.
دوریا هم خوشحال از این موضوع، شروع به بررسی شرایط موجود کرد. تکه زغالی پیدا کرد و در کنار دیوار نشست تا اگر مسئله‌ی مهمی پیدا کرد آن را روی دیوار بنویسد.

-خب وقتی من رو گرفتن و آوردن اینجا، در مجموع 30 نفر بودیم. کسی آزاد شده؟

دوریا از داخل سلولش فریاد زد.

-دوستان! کسی آزاد شده؟
-دوریا تویی؟

دوریا توانست صدای برودریک را تشخیص دهد.

-آره منم! کسی آزاد شده؟
-5 نفر آزاد شدن! ارباب عزیزت هم بینشون بود!

-هی بود! مودب باش!
-من که چیزی نگفتم!
-به هر حال!


دوریا دوباره شروع به فکر کردن، زمزمه و نوشتن با زغال، روی دیوار کرد.

-فکر کنم در کل 56 نفر باشیم. اگر 25 نفرمون توی آزکابان هستن،‌ یعنی 44 درصد. 66 درصد بیرونن، که احتمالا 90 درصدشون از این وضعیت ناراضی‌ان و به زور تن به این قانون دادن؛ این میشه حدود 59 درصد کل. از این 59 درصد، میشه حداقل روی 20 درصد حساب کرد که در مراحل اولیه اعتراض بهمون کمک کنن، این یعنی نزدیک 12 درصد کل. حداقل 20 درصد هم بعدا بهمون ملحق میشن. کسی هم که دلش نمی‌خواد تا ابد توی آزکابان بمونه، پس بچه‌های اینجا هم همراهن. پس برای شروع حمایت 56 درصد افراد رو داریم. هممم... برای شروع بد نیست. یکم که راه بیوفتیم به 68 درصد می‌رسیم و آخراش هم بقیه میان روی موج سوار می‌شن و حداقل 80 درصد رو خواهیم داشت. می‌تونیم قانون رو لغو کنیم! فقط نیاز به یک نقشه‌ی خوب داریم!

اما گیر آوردن یک نقشه‌ی خوب، کار آسانی نبود و تنهایی شورش کردن هم، معنایی نداشت. دوریا از جایش برخاست، خواست سرش را به شدت بچرخاند تا موهای لخت شلاقی‌ش با شدت در هوا حرکت کند و روی صورت کسی فرود آید؛ اما یادش آمد هیچ کسی در سلول نیست. گلویش را صاف کرد و این مورد را در ذهنش، به لیست انگیزه‌های فرار از زندان اضافه کرد تا بعدا در مصاحبه‌ها به خبرنگارها بگوید. سپس با غرور و متانت به سمت میله‌های زندان حرکت کرد، سعی کرد سرش را از بین دو میله رد کند تا اشخاص داخل سلول‌های مجاور را ببیند. زندان بیش از حد تاریک بود. اما می‌دانست که حداقل صدا در آن به خوبی منتقل می‌شود. دوریا دوباره گلویش را صاف کرد، نیرویش را جمع کرد تا صدایی پرانگیزه و قوی داشته باشد و با تمام توان فریاد زد.

-می‌خوایم از زندان فرار کنیم! کی با منه؟



Tranquil Departure
,Out beyond ideas of wrongdoing and rightdoing
.there is a field. I’ll meet you there
*
.I believe in poems as I do in haunted houses
.We say, someone must have died here
*
You are NOT the main character in everybody's story
*
Il n'existe rien de constant si ce n'est le changement
*
Light is easy to love
Show me your darkness


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۰:۳۰ پنجشنبه ۴ آذر ۱۴۰۰

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
پست پایانی:

بچه، بچۀ تیزی بود. قانون می‌دانست. زمانی که مادرش این‌ها فکر می‌کردند مشغول خواندن حسنک ردایش را کثیف می‌کند است، قوانین دنیای جادو را خط به خط حفظ کرده بود. گابریل هم اصولاً وزیر بسیار خوش‌شانسی بود، او که در حساس‌ترین روزهای معاونتِ وزیر و سخت‌ترین کارها را بر دوش داشتن، به ناگاه وزیر شده بود و سخت‌ترین کارهای روی دوشش ضرب در دو شده بودند، میزانِ اقبال قابل پیش‌بینی ای داشت.

بچه را درون ماشین گذاشت و به سمت وزارت رفت. اما سکوت کودک کم کم برایش خسته کننده شده بود.
- حالا من گفتم علیهت استفاده می‌شه ها... ولی می‌خوای تو یکم صحبت هم بکن.

کودک لب از لب باز نکرد.

- بچه با تو نیستم مگه؟ اصلاً از این لحظه به بعد هر ثانیه سکوتی که بکنی در دادگاه بر علیهت استفاده میشه!

کودک لب از لب باز کرد.
- خا.

همان لب از لب باز نمی‌کرد بهتر بود.

- خا؟ خانوم گابریل دلاکور شما بهترین و پاکیزه‌ترین وزیری هستید که تاریخ جادوگری به خود دیده است؟ لطف داری بچه کوچولو. مشخصه بچۀ فهمیده‌ای هستی.
-

کودک انتظار این حجم از اعتماد به نفس وزیر را نداشت.

- بالاخره رسیدیم! پیاده شو که بریم سمت دادگاهت و زندانیت کنیم!

کودک پیاده شد.
گابریل اگر توانایی آرزو کردن داشت، آرزو می‌کرد که ای کاش نمی‌شد.
کودک فقط کتاب قانون را خوب بلد نبود، از چهارشنبه سوری قبل ترقه‌هایی هم در جیب داشت. باک بنزین ماشین را هم می‌شناخت.

انفجار ماشین وزیر، نوید انتخاباتی جدید برای سکان وزارت را می‌داد.


آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
گابریل از همین چند دقیقه پیش که کریس مرده بود، دولت را به نام خودش زده بود.
حتی در صدم ثانیه ای نام دولت جدیدش را انتخاب کرده بود.

پاکیزگی و تقارن

مهم نبود آن کودک چهار پنج ساله خبر از نام دولت او، مرگ کریس، یا حتی وزارت هم نداشت و در مغز کوچکش فقط جای چیپس و پفک و ماما و پاپا بود!
مهم این بود که آن کودک زمین را کثیف و نا متقارن کرده و بدترین جرمی که میتوان در دولت پاکیزگی و تقارن را انجام داد،را
مرتکب شده!

پس گابریل بلند گوی وانت آبی سالار را که برای استفاده از:
-نون خشکی، آهن پاره،دمپایی پاره.... خریداریم!

را برداشت و با نهایت قدرت داد زد.
-بچه ی چهار پنج ساله ای که پوست شیر کاکائو و تی تابت رو روی زمین ریختی و الانم دست توی دماغت کردی... آره با توام!
شما به جرم زیر پا گذاشتن بند اول و دوم دولت پاکیزگی و تقارن، بازداشتین!
شما حق سکوت دارین چون ممکنه هرچی بگین تو دادگاه بر علیه تون استفاده بشه!


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.