می دونیم، کمی منتظر موندین...ولی مقایسه کردن چهار تا پست کمی سخت تر از دو تاست.
چشم راست کسی که درخواست نقد کنه رو در میاریم!
......................
نتیجه دوئل گروهی کریس/آملیا – رابستن/ گابریل:امتیاز های داور اول:
کریس چمبرز: 27.5 امتیاز
آملیا فیتلوورت: 27 امتیاز
رابستن لسترنج:26.5 امتیاز
گابریل دلاکور:27 امتیاز
امتیازهای داور دوم:
کریس چمبرز: 27.5 امتیاز
آملیا فیتلوورت: 26.5 امتیاز
رابستن لسترنج:27 امتیاز
گابریل دلاکور: 27 امتیاز
امتیازهای داور سوم:
کریس چمبرز:26 امتیاز
آملیا فیتلوورت:25.5 امتیاز
رابستن لسترنج:25 امتیاز
گابریل دلاکور: 26.5 امتیاز
امتیازهای نهایی:
کریس چمبرز:27 امتیاز
آملیا فیتلوورت:26.33 امتیاز
امتیاز تیم:26.66 امتیازرابستن لسترنج:26.16 امتیاز
گابریل دلاکور: 26.83 امتیاز
امتیاز تیم: 26.49 امتیازبرنده دوئل:
تیم کاملیا!............................
خانه ریدل ها!روبان های سیاه رنگ به ستون های دو طرف خانه ریدل ها بسته شده بود.
دو جادوگری که بعد از کار روزانه، در حال بازگشت به خانه هایشان بودند، جلوی در توقف کردند.
-این جا چه خبره؟
-مگه نمی بینی؟ مراسم عزاداری دارن. اون دو تا روبانو می بینی؟ معنیش اینه که دو تا از سیاها مرده...
-دو هفته پیش درخواست مرگخوار شدن داده بودم. گفته بودن ظرفیت تکمیله...الان باید باز شده باشه.
ریز ریز خندیدند و به راهشان ادامه دادند.
روز قبل...رستوران هاگزمید:-آملیا...دقیقا داری چیکار می کنی؟
-دارم می بینمت!
-من سر همین میز و درست روبروت نشستم...لازمه منو با تلسکوپ ببینی؟
-نه دیگه...سروتهش کردم...دارم ریز می بینمت!
گابریل سری به نشانه تاسف، تکان داد و نمکدان را از دست بچه رابستن گرفت.
-این خوردنی نیست...صبر کن برات غذا بیارن. مگه پیتزا نخواسته بودی؟
چند دقیقه قبل، آشپزخانه رستوران:-جناب وزیر...باور کنین من نمی تونم این کارو بکنم. به محض فهمیدن اخراجم می کنن. من فقط یه شاگرد آشپزم. خرج کل خونواده مو می دم. می خوایین از کاربیکار بشم؟
کریس بطری کوچکی که رویش تصویر یک جمجمه به چشم می خورد، مخفیانه به طرف شاگرد گرفت.
-بگیرش...چیزی نمی شه. اخراج بشی خب. انگار الان شغل خیلی مهمی داره! خودم تو وزارتخونه استخدامت می کنم. اینو بریز تو پیتزای اون دو تا...
بطری را به زور به شاگرد داد و از آشپزخانه خارج شد.
همان لحظه، در سمت دیگر رستوران:-ببین...فقط دو قطره کافیه. اینو بریز تا غرق گالیونت کنم!
-خانم دلاکور...من ده ساله که این جا آشپزم. آبرو دارم. اعتبار دارم. مشتری بیفته بمیره که نابود می شم!
-تصمیم با خودته...یا می ریزی...یا تو خانه ریدل ها شایعه پراکنی می کنم که تو غذات مو پیدا شده! موی سفید! می دونی که. بیشتر مشتریات مرگخوارن. همه رو از دست می دی...
بطری را به زور به آشپز داد و سر میز برگشت.
طولی نکشید که گارسون سر رسید.
-خب...دو عدد پیتزای دو نفره...یکی مال شما...و یکی هم مال شما...
دو تیم رقیب، لبخند هایی ساختگی و اجباری به هم زدند.
-شما شروع کنین.
-نه...اول شما...
-به جان ارباب نمی شه. شما بفرمایین.
-باشه!
کریس تعارف نداشت...تکه بزرگی از پیتزای خودشان را برداشت و گاز زد.
آملیا هم که قصد نداشت از کریس عقب بماند، تکه دوم را برداشت.
گابریل و رابستن، زیر چشمی به هم نگاه کردند. نقشه گرفته بود!
بعد از همان تکه اول، حالت چهره کریس عوض شد.
-حالم...زیاد خوب نیست...
آملیا هم دقیقا به همان ترتیب، ادعا کرد که حالش خوب نیست.
هر دو به همین بهانه از سر میز بلند شده و بعد از تاکید فراوان روی این موضوع که رابستن و گابریل اصلا لازم نیست آن ها را همراهی کنند، از رستوران خارج شدند. کریس رو به آملیا کرد.
-هوف...خوب شد. وقتی علائم مسمومیتشون دیده بشه، بهتره کنارشون نباشیم. هر چی باشه رقیب دوئلشونیم. یه نگاهی بکن ببین دارن می خورن؟
آملیا سرش را به پنجره نزدیک کرد.
-آره...رابستن خورد. یه تیکه هم به گابریل داد. بچه هم داره گریه و زاری می کنه.
-خوبه...بریم...
چند دقیقه قبل...آشپزخانه رستوران:-بریزم؟...نریزم؟...چیکار کنم!
آشپز، بطری را در دست گرفته بود و بسیار نگران به نظر می رسید. از دست دادن آن همه مشتری، برایش به منزله نابودی بود. ولی...
-آبروم مهم تره. اعتبارم رو که داشته باشم، بازم می تونم مشتری جمع کنم. نمی ریزم!
و بطری را دور انداخت.
در سمت دیگر آشپزخانه، شاگرد آشپز، پیتزای رابستن و گابریل را جلویش گذاشته بود و وانمود می کرد در حال ریختن مقداری آویشن روی آن است.
-بریزم؟...نریزم؟...چرا نریزم؟...اخراج بشم که بهتره...می رم وزارتخونه. جناب وزیر هم استخدامم می کنه و هم نمی ذاره دستگیر بشم! می ریزم!
و بطوری حاوی سم را داخل پیتزا خالی کرد.
کمی بعد...سر میز:آملیا و کریس بطور ناگهانی ادعا کردند حالشان خوب نیست و باید رستوران را ترک کنند.
بعد از خروجشان از رستوران، رابستن خنده ای کرد.
-انگار ما ندونستن می شیم که رفتن برای دوئل تمرین کردن بشن. با این تمرین ها به جایی که رسیدن نمی شن...برای این که خبر ندارن که پیتزای مسموم خوردن. همون یک تکه هم دخلشونو آوردن می شه. نه بچه؟
نگاه بچه به سمت پیتزای روی میز بود. رابستن قصد داشت پدر بسیار خوب و شایسته ای برای بچه باشد.
-نمی شه بچه...پیتزا غذای خوبی برای یک بچه بودن نمی شه. تو سالاد میوه می خوری.
بچه شروع به گریه و جیغ و داد کرد. گابریل گوش هایش را گرفت.
-رابستن...ساکتش کن.
رابستن برای ساکت کردن بچه، یک تکه نان از روی میز برداشت. اول کمی خودش خورد و بعد کمی به گابریل داد.
-ببین بچه...ما هم پیتزا خوردن نمی شیم. نان سالم می خوریم.
و این درست همان لحظه ای بود که آملیا از پشت پنجره خورده شدن پیتزای سمی را کنترل می کرد...
با دور شدن آملیا و کریس، و بلند تر شدن صدای گریه بچه، رابستن و گابریل از سر میز بلند شدند.
-این پیتزا رو چیکار کنیم؟ دست نخورده اس.
-ببریم برای پرنسس نجینی...پیتزا دوست داره...
و پیتزا را برداشته و برای نجینی بردند...غافل از این که نجینی، هرگز بدون پدرش چیزی نمی خورد...
عکسی دو نفره از نجینی و لرد سیاه، روی سردر خانه ریدل ها نصب شد. درست بالای دو روبان سیاهی که به نشانه مرگ دو نفر بسته شده بود.
و کریس و رابستن و گابریل در ردیف اول روی صندلی نشسته، و بی صدا، در حال اشک ریختن بودند.
در آن لحظه برای کسی اهمیتی نداشت...ولی مرگ یکی از داور ها، باعث لغو شدن دوئل شده بود.
رکسان ویزلی به جمعشان نزدیک شد.
-پرنسس آخرش قربانی پیتزا شد! روبانای ترسناک دم درو دیدین؟ هر کاری کردم جرات نکردم از کنارشون رد بشم. از روی دیوار پریدم. این صندلی خالیه؟
کریس با بی تفاوتی به صندلی نگاه کرد.
-جای آملیا بود...ولی فکر نمی کنم بیاد. بشین...
و مراسم شروع شد.