هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۸
#80

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
مبلی بود پاره و مستهلک و بسیار به درد نخور!
هوریس حتی در حالت مبلی اش هم نمی توانست جالب توجه باشد.

مرگخواران به راحتی مبل فراری را دستگیر کردند. چرا که علاوه بر کهنه و پاره بودن، دارای اضافه وزن زیادی هم بود.

-ارباب گرفتیمش...خدمت شما!...نه...خدمت شما نه. قرار بود بذاریمش توی قفس.

لینی با اشتیاق و علاقه در حال کمک کردن بود.

-برو کنار خب حشره. تو زور داری آخه؟ بذار کارمونو بکنیم.

حتی ذره ای از جدیت موجود در چهره لینی، ناپدید نشد.
-هرگز! حتما باید توی این کار بزرگ و ارزشمند حضور داشته باشم. پرتش کنیم پشت میله ها.

مرگخواران با همکاری هم، مبل معترض را به داخل قفس پرتاب کردند.
و درست در همین حین، یکی از نگهبانان بی اهمیت باغ وحش از پشت سرشان رد شد.
-بیخودی اونجا تجمع نکنین...موریانه ها به این سادگی دیده نمی شن.

و رفت!

هوریس مبلی، با وحشت دور و برش را نگاه کرد.
-ارباب...این جا قفس موریانه اس...

-خب تغییر شکل بده بی خرد!

-نمی تونم ارباب...اینا(اشاره به مرگخواران و مخصوصا لینی)، اوضاع روحیمو به هم ریختن...مبل موندم!





پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۲:۳۷ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#79

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
خلاصه:

لرد و مرگخوارا نصفه شب برای بازدید به باغ وحش هاگزمید رفتن. بعد از بازدید از قفس چندین حیوان (اسب آبی، گراز، میمون، کرکس، پاندا، زرافه، فیل و شیر)، به قفس بعدی می رسن.

* * *


-اینکه خالیست! کلی پول بلیط دادیم که قفس خالی تماشا کنیم؟ این رئیس باغ وحش کجاست تا به سوسک حمام تبدیلش کن...تبسد...اتلاحف...
-کلم بروکلی مامان بیا خون اصیلتو کثیف نکن و بجاش آناناس نوش جان کن تا به قفس بعدی برسیم.

مروپ که تنها رسالتش در این داستان همانا میوه چپاندن در دهان لرد بود پس از اطمینان از انجام رسالتش با حلقه ای درخشان بر سر و بال های سفیدش لبخندی رضایتمند زد و ناپدید شد.

-مادرمان دیگر تعارف هم نمی کند! مستقیم به دهان ما هجوم می آورد. حالا کجا رفت؟

مروپ دوباره پدیدار شد.
-سیب زمینی آب پز مامان، رفتم دم عیدی کفش بخرم. فروشنده میگه بهشت زیر پات خیلی بزرگه، کفش سایز پات نداریم...چه روزگار عجیبی شده. دارم میرم خانه سالمندان!

و دوباره آناناسی در دهان لرد چپاند و ناپدید شد! لرد با خشم آناناس ها را به بیرون تف کرد.
-اگر مادرمان گذاشت برسیم به ادامه این داستان...کجا بودیم؟
-سوسک کردن رئیس باغ وحش؟
-بله...مگر دستمان به رئیس باغ وحش نرسد. یا این قفس را هم پر می بینیم و رد می شویم یا انقدر اینجا می مانیم تا پر شود!

مرگخواران با ناامیدی به قفس خالی زل زدند.

یک ساعت بعد

-ارباب؟ به نظرم این قفس حالا حالاها پر نمیشه ها.

لرد حاضر نبود زیر حرفش بزند و فرمان رفتن به سمت قفس بعدی بدهد.
-خب به ما چه که پر نمی شود؟ شما خلاقیت ندارید؟ جاهای خالی را با موجودات مناسب پر کنید! یکی برود داخل قفس تا ما ببینیمش و برویم!
-مثلا کی ارباب؟

لرد به تک تک مرگخوارانی که در حال سوت زدن و تبدیل شدن به مبل بودند، نگاه کرد.
-همین مبله مثلا! نکه دیدنش بسیار مفرح و دل انگیز بود، ما هم کلی هزینه برای خرید بلیط پرداخت نمودیم تا قیافه ی زیبا این هوری دلربا را پشت میله های قفس تماشا کنیم.

مرگخواران به سمت مبلی که حالا سعی داشت با پایه هایش فرار کند، هجوم آوردند.



پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ پنجشنبه ۵ دی ۱۳۹۸
#78

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
- من دیگه خسته شدم! دیگه واقعا نمی تونم!
- آخه بلا، چرا تا فروشنده‌ها می‌گن برای خریدن لباسا پول بدین عصبانی می‌شی می‌زنی می‌کشیشون؟ الان اگه می‌گرفتنمون که بدبخت می‌شدیم.
- خبه حالا، انگار چکار کردم! می‌خواستن لباس می‌دادن. آخه آدم از لرد سیاه پول می‌گیره؟
- نه ولی... الان دیگه هیچ راه‌حلی نداریم. چه‌جوری دست‌خالی برگردیم پیش ارباب؟
- اینو یادت باشه رکسان، یه بلاتریکس هرگز دست‌خالی پیش اربابش برنمی‌گرده. ... من دو تا راه‌حل دادم قبل از این، چرا حواستون نیست؟

مرگخواران اجازه‌ای گرفته و به پست قبل پاتک زدن.

نقل قول:
- فوت می‌کنیمش تا باد کنه و چاق به نظر برسه!


- فوتش کنیم؟ آخه چه‌جوری؟
- کاری نداره که، انقدر بهش تنفس مصنوعی می‌دیم تا باد بشه.
- دست بهش بزنین، همتونو توی الکل حل می‌کنم!

ملت مرگخوار پرِ حرص ناخن به صورت کشیدن و به طرف گابریل که طبق معمول مزاحم شده‌بود، برگشتن.
- چیه باز؟ بذار بادش کنیم بریم لینی رو پس بگیریم دیگه!
- فکر کردین به همین راحتیه؟ که چنین راه چندشی رو بدون اعمالِ اصول پاکیزگی انتخاب کنین؟
- خب پس چیکار کنیم؟
- هر کی می‌خواد تنفس مصنوعی انجام بده، باید یه دور دهن و بینی و حلق و سپس مری تا دریچه‌ی کاردیاش و اگه تا اینجای کار نمُرد و براش مقدور بود تا ابتدای دوازدهه رو با مواد شوینده‌ای که ترکیبی از قوی‌ترین‌ها هستن رو بشوره، بعد.

مرگخوارا به بلاتریکس، و به بلاتریکس به رودولف و رودولف به رابستن نگاه کرد.

- داداش؟
- چی بودن می‌شه؟

***

- خب، شیر! ما اون‌چه که می‌خواستی رو آوردیم. حالا به عهدت وفا کن و اون پیکسی رو رد کن بیاید.

قربانی که حالا به‌شدت گنده و چاق شده‌بود، پرت شد جلوی شیر؛ چشم‌های شیر برق زدن و همین‌طور که لینی به بیرون از قفس پرت شده و به دیوار می‌چسبید، با مرگخوارها که یک فضاییِ شفاف هم همراهشون بود، مرلین‌حافظی کرده و اون‌ها هم به طرف قفس بعدی حرکت کردن.

بووووم!

ملت مرگخوار به عقب برگشته و شیرِ عصبانی و امعاء و احشاء قربانیِ مذکور رو دیدن که در اثر ترکیدن، همه‌جا پخش شده‌بود.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۵ ۲۳:۱۱:۲۴

گب دراکولا!


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ سه شنبه ۹ مهر ۱۳۹۸
#77

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
-کسی جایی لباس فروشی ندیده؟

مرگخواران سعی کردند مغزشان را به حالت حافظه تصویری درآورده، مسیر را تجسم کنند.

-لباس فروشی چی بودن می‌شه؟ یه عالمه مرگخوار بودن می‌شیم دیگه. لباسامون رو در آوردن می‌کنیم، تن استخون کردن می‌شیم.

رابستن مغزی سرشار از ایده داشت.

-بعدم لخت و عور ارباب رو تا خونه ریدل‌ها مشایعت کنیم راب؟

رابستن مغزی سرشار از ایده داشت، لاکن پیدا کردن ایده مفید در بینشان کاری بس دشوار بود.

-پیس پیس! لینی! تو مگه بال نداری؟ بال بزن بیا دیگه!

لینی سعی کرد کر به نظر برسد.

-پیس پیس! با توام!

لینی سعی کرد کر تر به نظر برسد.

-کر هم شد شکر مرلین!
-پاشید... پاشید بریم لباس پیدا کنیم!... لباس هم پیدا نشد، فوت می‌کنیمش تا باد کنه و چاق به نظر برسه!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ جمعه ۱۵ شهریور ۱۳۹۸
#76

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۱۱:۳۵
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
اندکی بعد، گروه مرگخواران به همراه لرد و رکسان که گونیِ حاوی مرد مشنگ را به دنبال خود بر روی زمین می کشید، به نزدیکی قفس شیر رسیدند.

مرگخواران با دیدن آنچه پیش رویشان در قفس بود، از تعجب بر جا خشکشان زد. لینی بر روی شانه ی شیر نشسته، پایش را روی هم انداخته و ظاهرا مشغول تعریف ماجرایی خنده دار برای شیر بود؛ زیرا صدای قهقهه ی شیر فضا را پر کرده و هر از گاهی نیز دستی از سر محبت بر سر و روی لینی می کشید.

لرد درحالی که سعی می کرد تعجبش را پنهان کرده و خشم را جایگزینش کند، گفت:
- یاران ما، آن لینی است که آنطور لم داده در آغوش شیر؟ چطور جرعت کرده در مقابل اربابش اینگونه پایش را دراز کند؟ ما این همه زحمت کشیدیم برای پیدا کردن گوشت تا او را سریع نجات دهیم، آن وقت لینی حتی به دهان شیر نزدیک هم نشده است!

هیچ یک از مرگخواران لزومی نمی دیدند که به لرد یادآوری کنند که زحمت بدست آوردن گوشت بر عهده ی مرگخواران بوده است؛ آنان جانشان را دوست داشتند. رکسان با صدایی لرزان گفت:
- ارباب، بریم گوشتو بدیم به شیر که لینی رو ول کنه؟
- نه، بذار همانجا بماند. بالاخره شیر گشنه اش می شود و می خوردش. چنین مرگخواری همان بهتر که خورده شود!

مرگخواران با ناراحتی به یکدیگر نگاه کردند و سری از تاسف برای لینی تکان دادند. از نظر آنها بی اهمیتیِ لرد به یک مرگخوار و رها کردنش، بدترین مجازات بود. رکسان که سعی می کرد لینی را از این خفت نجات دهد، گفت:
- ارباب، حالا بذارید نجاتش بدیم، اون وقت شما به بدترین شکل مجازاتش کنید. الان داره بهش خوش می گذره!

لرد پس از اندکی تفکر، گفت:
- بله درست است، نباید بهش خوش بگذرد! حرف درستی زدی رکسان. یاران ما، می رویم تا لینی را بیرون آورده و به سزای اعمالش برسانیم.

دقایقی بعد، همگی درست رو به روی قفس شیر ایستاده بودند. از آنجایی که گونی در دست رکسان بود، تصمیم گرفت خودش سر صحبت با شیر را باز کند:
- اههم... جناب شیر؟ سلام. ببخشید مزاحم اوقات فراغتتون شدم ولی براتون یه چیز خیلی خوبی آوردم؛ یه عالمه گوشت تازه!

شیر که از گرفتن وقتش توسط رکسان چندان راضی به نظر نمی رسید، گفت:
- خیلی خب باشه. می تونی از لای میله ها بندازیش تو!
و پس از زدن این حرف دوباره به طرف لینی برگشت.

رکسان ادامه داد:
- نه، ببینین، من می خوام در ازای این همه گوشت تازه و خوشمزه، اون پیکسیِ کوچولوی کنارتونو به ما بدین!
- نمیدم! مال خودمه؛ خودم پیداش کردم پس الانم مال منه!

به نظر نمی رسید شیر به این آسانی ها زیر بار برود. بنابراین رکسان مرد مشنگ را از گونی درآورد تا بلکه شیر به وسوسه افتاده و لینی را پس بدهد.

همین که مشنگ از گونی بیرون آمد، شیر سرش را بلند کرد و با دیدن مرد پوزخندی زد:
- با این همه استخون که اسمشو گذاشتی گوشت می خواستی پیکسی ارزشمند منو از چنگم در بیاری؟ نخیر! من به این راحتیا تسلیم نمی شم!

رابستن که آشکارا خسته شده بود، با بی حوصلگی گفت:
- خب پس چی خواستن میشی؟ هر چی خواستن میشی گفتن کن تا در عوضش اون پیکسیو به ما دادن کنی!
- خیلی خب، شاید اگه یه انسان چاق تر بیارین راضی شدم. این یکی یه گوشه ی معدمم نمی گیره!

مرگخواران باید فکری می کردند. لرد با خشم دستور داد:
- یاران ما، زود یه مشنگ چاق گیر بیارید! باید هرچی زودتر لینی رو به سزای اعمالش برسونیم؛ داره دیر میشه! تا بیست دقیقه ی دیگر وقت دارید.

مرگخواران هر جور حساب می کردند، بیست دقیقه برای پیدا کردن گوشتی دیگر کافی نبود. آنان باید راهی پیدا می کردند.

پس از گذشت دقایقی بسیار طولانی، سرانجام دیانا پیشنهاد داد:
- می تونیم به همین مشنگه انقد لباس بپوشونیم تا چاق دیده بشه! شیر از دور نمی تونه متوجه لباسای زیاد بشه، فکر می کنه گوشته!

پیشنهاد دیانا با استقبال خوبی رو به رو شد. تنها کاری که مرگخواران حالا باید می کردند، پیدا کردن تعداد زیادی لباس بود.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
#75

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
خلاصه:

لرد و مرگخوارا نصفه شب برای بازدید به باغ وحش هاگزمید رفتن. بعد از بازدید از قفس چندین حیوان(اسب آبی، گراز، میمون، کرکس، پاندا و زرافه و فیل)، به قفس شیر می رسن و شیر لینی رو می گیره.
لرد سیاه و مرگخوارا تصمیم می گیرن مقداری گوشت به شیر بدن و در مقابل، لینی رو پس بگیرن.
مرگخوارا یه مشنگ رو آوردن که به عنوان گوشت ازش استفاده بشه.

====

- بفرمایین ارباب، گوشت.

لرد اول به جسم گونی پیچ شده نگاه کرد، بعد به لاکهارت، که هنوز کنارش ایستاده بود.
- رکسان، در گونی رو برامون باز کن.

لرد همیشه راه های خودشو برای غیر قابل پیش بینی بودن داشت.
کسی هم جرئت نمیکرد بپرسه چرا خود لرد در گونی رو باز نمیکنه. رکسان، با دستای لرزون، به سمت بلاتریکس رفت و گونی رو گرفت. وقتی درش رو باز کرد...
-

رکسان جیغی کشید و گونی رو انداخت. جیغش اونقد ترسناک بود که حتی مشنگی که توی گونی بود، به سختی خودشو از گونی بیرون کشید و شروع به برانداز کردن خودش کرد. بلاتریکس میدونست که این دفعه، استثنائا مشنگ رو خونی و زخمی نکرده. به همین علت، با عصبانیت به سمت رکسان برگشت.
- چته تو؟ چرا اینجوری جیغ میکشی؟

لرد سیاه سرتا پای مشنگ رو برانداز کرد و سعی کرد چیزی پیدا کنه که شیر حاضر بشه در ازاش، لینی رو تحویل بده... ولی چیزی پیدا نکرد! مطمئن بود که گوشت نداره، چون فرم استخونای بدنش هم از روی پوستش معلوم بود. و اونقد قدش بلند بود که حتی اگه استخوناش رو هم به شیر پیشنهاد میدادن، شیر میگفت توی گلوش گیر میکنه و قبولش نمیکنه.
اما خب، چاره ای نبود. ممکن بود حتی تا الان هم لینی رو خورده باشه. دنبال یه مشنگ دیگه رفتن، بی فایده بود.
- یارانمون، این استخونه رو بردارین، بریم پیش شیر.

یاران دوباره مشنگ رو توی گونی پیچیدن و با اربابشون، به سمت قفس شیر رفتن.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲:۴۵ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۸
#74

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
معلوم نبود چه فرد گستاخی در حضور لرد سیاه همچین جسارتی کرده. لرد، پشت به مرگخوارا سعی می کرد غضبناک ترین حالت چهره رو بگیره که با ابهت برگرده به سمت یارانش.

- نه! نه!
- این صدا، صدای کسی نبود جز...

منبع صدای اول نامشخص بود، اما منبع صدای دوم بعد از دست به قلم شدن مرگخوارای ریونی و محاسبات سنگین و جادویی و نادیده گرفتن اشاره های لاکهارت که شاهد ماجرا بود، مشخص شد.
- خفن بود نه؟! اره میدونم! معجون راوی شونده بود!

مرگخوارا بعد از ارسال انواع و اقسام نگاه های تاسف بار به سمت هکتور، توجهشون رو به اربابشون دادن.
-یاران ما! اربابی هستیم گستاخی نپذیر. منبع صدای اول تا ۱۰ دقیقه‌ی دیگه باید تقدیم حضورمون بشه.

مرگخوارا با سوت بلا و سر و ته شدن ساعت شنی جادویی به سرعت متفرق شدن.

۹ دقیقه و ۵۹ ثانیه شنی جادویی بعد

- لرد عزیز؟... می...میشه من ب..برم؟ گوشت میارما!
-خیر لاکهارت! یاران ما بزودی میان.

با چند تا صدای پاق متوالی، همه مرگخوارا ظاهر شدن. بلا که برای تاثیر بیشتر، دیرتر و جلو تر از همه ظاهر شده بود، جسم عجیب گونی پیچ شده‌ی پاتیل به سری رو از موهاش بیرون کشید.
- سرورم، منبع صدای اول تقدیم حضورتون. مشنگه، از جنازه میترسه، یکم اونورتر کنار یه جنازه گریه میکرد.

لاکهارت اونقدری حواسش جمع بود که فورا معادله جنازه=گوشت توی ذهنش شکل بگیره.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۱:۱۴ سه شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۸
#73

میراندا فلاکتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۴۰ دوشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۹
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 41
آفلاین
لاکهارت که هنوز نیشش تا بناگوشش باز بود به راه رفتن ادامه داد. ان مردهای خنگ هم با قدردانی به او نگاه کردند و با خود هی میگفتند:
مرد یک- چه مرد خوبی! چه زود داشتیم قضاتش میکردیم نه؟!
مرد دو- اره. درسته یکم گیج میزنه و یه تخته هم نداره، امامرد خوبیه.
مرد سه- زیادی دارین حرف مفت میزنین ها. یه نگا بندازین. رفیقمونو برد.
هرسه مرد جوری به طرف لاکهارت برگشتند که صدای ترق تروق گردنشان به وضوح شنیده شد.
لاکهارت که قهقهه میزد هشتاد کیلو گوشت مجانی رو روی دوشش گذاشته بود و میدویید.اما دویدن با هشتاد کیلو گوشت چندان کار راحتی نبود. بنابرین پایش به سنگی گیر کرد و با کله به زمین خورد. درحالی که سرش را محکم میمالید و به سنگ و جد و ابادش فحش میداد، سه سایه رویش افتاد . لحضاتی بعد درحال تحمل کردن درد شدید مشت و لگد های انها بود.
بعد از رهایی یافت از زیر دست و پای انها، خود را به باغ وحش رساند و پشت لرد وردمورت پناه گرفت. اما کمی بعد پشیمان شد.
ارد سیاه دستان لاغر و استخوان نمایش را به کمرش زد و با چشمان بی روح خاکستری رنگش به لاکهارت خاکی و خونی نگاه کرد. سپس گفت:
-خب.خب.خب. میبینیم لاکهرت خوش خنده دستخالی برگشته است. پس گوشت ها چه شد؟
و چوبدستی اش را به طرف او نشانه گرفت.
لاکهارت که از دیدن چوبدستی به وحشت افتاده بود، مثل زنهای رسوا خود ره به زمین میزد و جیغ جیغ میکرد.
-عاقا! قربان! لردسیاه! اصا هرچی! تورو جون عزیزت، تورو روح گریشا، تو رو روح هنوز از جسم در نیامده ی پیسکی؛ منو نکش.
-آواداکــــــــــــ...
-نه!
این صدا، صدای کسی نبود جز؟!



Ravenclow for ever
Hp


پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۸
#72

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
گیلدروی جلو رفت و کنار آن چند نفر ایستاد.
زیباترین لبخندش را زد و منتظر شد تا بیهوش شوند!

ولی نشدند...

با نگاه های "طرف دیوونه اس؟"..."این دیگه چی می خواد؟" به راهشان ادامه دادند.

ولی گیلدروی هم از رو نرفت. همانطور که لبخند گوش تا گوشش را حفظ کرده بود همراهشان حرکت کرد.

آن چند نفر که دیگر تحملشان تمام شده بود، به دنبال ماموران امنیت اخلاقی وزارتخانه می گشتند که گیلدروی تصمیم گرفت صحبت جذابش را هم به لبخند اضافه کند.
-سلام!

-خب؟!
-فرمایش؟!
-نیشتو ببند اول...

برخورد خوب و دوستانه ای نبود. گیلدروی هم به برخورد های خصمانه عادت نداشت.

چند نفرِ بی حوصله به راهشان ادامه دادند.
-برو داداش. ما اعصاب نداریم. این دوستمون با جارو تصادف کرده. اوضاعش وخیمه. باید برسونیمش سنت مانگو.

گیلدروی تازه متوجه جادوگری که حمل می کردند شد. ذهن درخشانش جرقه ای زد.
-وخیمه؟ یعنی رو به مرگ؟ شما دوستاشین دیگه...فک و فامیل که نداره...یعنی اگه بمیره به جنازه احتیاج دارین؟ ندارین که...دردسر می شه براتون. اصلا...می گم شما چرا خسته بشین؟ بذارینش پشت من، براتون حمل کنم.


گیلدوری هشتاد کیلو گوشت شکار مجانی به دست آورده بود.




پاسخ به: باغ وحش هاگزميد
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۸
#71

گیلدروی لاکهارت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۶:۴۷ پنجشنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۸
از جهنم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 33
آفلاین
لاکهارت به ناچار به دنبال گوشت به راه افتاد.جیب هایش را گشت.تار عنکبوت بسته بود.
+هی گیلدروی،هعیـــــی،ببین کارت به کجا کشیده که عنکبوت تو جیبت از تو وضعش بهتره.در دل رابستن رو برای دونستن قیمت بازار سرزنش میکرد و به سنگ های توی راهش لگد میزد.

به جلوی قصابی رسید و با دیدن قیمت ها یک آه خیلی غلیظ کشید.با خود گفت:((بدون لاکهارت احمق اون مغزتو به کار بنداز.ببین کل کار های عمرت به درد چنین موقعیتی میخورن؟))با خودش مرور کرد:اذیت کردن خواهرام که خب نه.خفه کردن گربه مورد علاقه مامانم که اینم نه.مدرسه هم که اوه اوه اوه اصلا حرفشو نزن.اهااااان. جواب توی مشتش بود.

رفت جلوی قصاب ایستاد و شروع کرد به لبخند زدن و خندیدن.اخه میدونید که لاکهارت برنده 5 دوره لبخند برتر است و چهره جذابی هم دارد.همینطور به لبخند زدن ادامه داد.باز هم خندید.
در روایات گفتن هنوزم داره میخنده.

یکم که گذشت قصاب با یه من سیبیل گفت :
- هوی دیوونه چته؟چرا عین احمقا میخندی.نخند شبیه اسمشو نبر شدی.نگا کن ، نگا کن، مسواک گرون شد.
همینطور که داشت غر میزد لاکهارت غرید: گوشت میخوام!!!
- اول پول!
+ندارم.
- پس غلط میکنی وقت منو میگیری.گمشو بیرون ببینم.
لاکهارت که میدونست بدون گوشت برگرده لرد اونو میکشه فکر چاره کرد.
ناگهان چند نفر و دید.
+ آره ، همینه!


گیلدروی لاکهارت عظیم


تصویر کوچک شده


تصویر کوچک شده











شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.