دفاع در برابر جادوی سیاه! یکی از مهمترین و هیجان انگیز ترین درسا واسه دانش آموزای هاگوارتز.
- استاد جدیدو دیدی؟ دیشب موقع گروهبندی نبود.
- می گفتن کتابخونه بوده.
- شایعه ها رو شنیدی؟ مثل اینکه مرگخواره!
- چی؟ استاد دفاع در برابر جادوی سیاه مرگخواره؟
انگار امسال کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه هیجان مضاعفی داشت. همونطور که دانش آموزا از ترس سکته ها می کردن و غش ها می کردن و پارچ آب قندو دست به دست تو کلاس می گردوندن، یه دسته کتاب به ارتفاع دو متر، پاورچین پاورچین وارد کلاس شد.
- سلام بچه ها!
صدا بود، ولی تصویر نبود.
- من دروئلا روزیه هستم. استاد دفاع در برابر جادوی سیاه این ترمتون.
- استاد؟ راسته که مرگخوارین؟
- استاد استاد... میشه علامت شومتونو ببینیم؟
_ شما مادر بلاتریکس لسترنج نیستین احیانا؟
به محض ادای جمله ی آخر، همه ی کلاس ساکت شدن. حتی آجرا و پله ها و تخته و نیمکتام از پچ پچ دست کشیدن و ساکت و آروم، منتظر جواب استاد موندن. دروئلا که اوضاعو مقداری وخیم می دید، با لبخند زورکی که از پشت کتابا معلوم نبود، سعی کرد بحثو عوض کنه و تو دلش قانون ممنوعیت استفاده از طلسمای ممنوعه تو هاگوارتزو مورد عنایت قرار می داد.
- خب بچه ها... این کتابا رو واسه شما آوردم... هدیه ن. لطفا همین الان فصل اولشو آروم و بی سر و صدا بخونین.
و با یه حرکت چوبدستی، کتابا رو بع پرواز در آورد و رو میز دانش آموزا گذاشت.
- ده دقیقه وقت دارین... همین الان زمانتون شروع شد.
با برخورد کف ساعت شنی با میز استاد، صدای ورق زدن، دست در دستِ صدای غر زدن بچه ها، شروع کردن به قدم زدن تو کلاس.
ده دقیقه بعد- وقت تمومه! تو... پسر ریونی. آره خودت. پاشو ببینم. اسمت چیه؟
- تام جاگسن نابغه.
- خیله خب نابغه
... بگو ببینم چی از فصل اول فهمیدی.
- فصل اول... فصل اول چیز بود... خیلی خفن بودا! صب کن میگم الان.
-
- یه آقاهه بود... نه یه خانومه بود... یکی بود که اسمش جیلی بود...
دروئلا با آرامش تمام و قدمای بلند، به سمت تام رفت. تو یه حرکت با یه دست سر تامو گرفت و اون یکی دستشو تا آرنج تو بینی تام برد. بعد از کلی تقلای تام واسه نجات و خونریزی شدید، دروئلا موجودی رو از بینی تام بیرون آورد و سر تامو ول کرد تا بیوفته و خون مثل فواره از بینیش بزنه بیرون و مثل بادکنک پربادی که ولش کرده باشی، تو کلاس بگرده و بالا پایین بره و همه جا رو خونی کنه.
- این موجود، اسمش بوکاته. پسر عموی بوگارته و لای کتابا زندگی می کنه. بوکاتا از طریق گوش و بینی و چشم، وارد مغزتون می شن و نمی ذارن چیزیو که می خونین متوجه شین.
- خانوم اجازه؟ چجوری از شرشون خلاص شیم؟
- باید از طلسم...
با برخورد تام به دروئلا و برخورد سر دروئلا به گوشه ی میز و بعد کف کلاس، دانش آموزا به صورت خود مختار کلاسو تعطیل کردن و شروع کردن به جمع کردن وسایلشون.
- ت... تکلیف... تکلیف ددا... دارین...
تکالیف:
1. هکتور یه معجون درست کرده و اسمشو گذاشته حلال مشکلات. ولی معجون به جای اینکه مشکلیو حل کنه، باعث میشه افراد بعد از خوردنش، شخصیتی کاملا مخالف با شخصیت اصلیشون پیدا کنن. تام که بشدت فرد درس خونیه، این معجونو خورده و الان تنبل و درس نخون شده. ولی دروئلا بعد از اتفاقی که تو کلاسش افتاد، معتقده که تو مغز تام هنوز بوکات هست.
اینجا در مورد تام و اتفاقایی که میوفته بنویسین. حواستون باشه که سوژه ادامه داره. پس پستای همو ادامه بدین. حتما هم لینک پستتونو اینجا بدین وگرنه تکلیف در نظر نمیشه و امتیازی نمی گیره. ( سال اولیا: 20 امتیاز - ارشدا: 15 امتیاز)
2. توی یه رول کوتاه، یه روز عادی یه بوکاتو تو مغز خودتون شرح بدین. ( 10 امتیاز)