تصویر شماره 6 کارگاه داستان نویسیپسر مو نقره ای روی زمین نشسته بود و در حالیکه پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود، عمیقا اشک میریخت.
میرتل همیشه گریان اروم از پشت بهش نزدیک شد و با صدای روح مانندش پرسید:
-چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟
اون هیچوقت دراکو مالفوی مغرور و متکبر (البته بجز دراکوی خودمون) رو توی چنین وضعیتی ندیده بود و دیدن اشک هاش باعث شده بود گریه خودش بند بیاد و کنجکاو شه.
هر چند دراکو مالفوی یا صداش رو نشنیده بود یا اهمیت نداد چون به گریش ادامه داد و به اون حتی نگاه هم نکرد.
میرتل دوباره پرسید و از پشت کمی روی دراکو خم شد.
-چرا داری گریه میکنی؟
دراکو سرمای اون رو از پشت سرش احساس کرد و سریع به سمتش چرخید و داد زد:
-به تو ربطی نداره. دست از سرم بردار و از اینجا گمشو و برو توی همون توالتی که ازش اومدی.
پرخاش کرد و بعد از چند ثانیه وقتی مطمعن شد میرتل ازش فاصله گرفته دوباره سرش رو روی پاهاش گذاشت و به ادامه گریه کردنش رسید.
میرتل:
-چرا بهم نمیگی؟ فکر میکنی این خوب نیست که یه نفر دلیل گریت رو ازت بپرسه؟
این بار دراکو بدون اینکه به سمتش بچرخه، بین گریه هاش کلمات رو با خشونت پرتاب کرد و گفت:
-نه. ازش متنفرم. ازم فاصله بگیر
میرتل آهی کشید و چند قدم دور تر روی زمین نشست. زمین خیس بود و اون احساس سرما میکرد. البته اون واقعا قادر نبود سرماش رو احساس کنه ولی دوست داشت فکر کنه میتونه.
میرتل با حالتی گریان گفت:
-ولی من خیلی دوست دارم یه نفر ازم بپرسه چرا همیشه گریه میکنم.
و بعد سکوت کرد. دراکو توجهی به حرفش نشون نداد.
خودش ادامه داد:
ولی همیشه بقیه ازم فرارین و هیچکدوم اهمیت نمیدن چرا من ناراحتم و این موضوع هم ناراحتم می کنه.
اینبار توجه دراکو جلب شد. هق هقش اروم گرفت و اب دماغش رو بالا کشید و پرسید
-خب چرا ناراحتی؟
میرتل سرش رو کج کرد و با یه لحن اماده به گریه گفت:
-یه روز قبل از اینکه بمیرم، یه پسر بهم اعتراف کرد.
دراکو سرش رو از روی پاهاش برداشت و به سمتش چرخید. در حالی که دوباره مثل همیشه اخم داشت و طلبکار به نظر میرسید گفت:
-این کجاش اونقدر بده که باعث میشه این همه گریه کنی؟
میرتل با لحنی که انگار چیز واضحیه گفت:
-منم اون پسرو دوست داشتم
و وقتی اخم های دراکو بیشتر از قبل در هم شد توضیح داد:
-ولی وقتی فهمید من مردم اهمیت نداد و بعد یه هفته رفت با یه نفر دیگه.
کم کم اشک هاش شروع به ریختن کردن.
دراکو سکوت کرده بود. به نظر میومد یا نمیدونه چی باید بگه و یا حرفی نداره.
کم کم گریه اش صدا دار شد و وسطش تیکه تیکه ادامه داد؛ اون دختر..دوستم بود..من همیشه..جلوش میگفتم که..چقدر جانو دوست دارم..و اون..همیشه بهم میگفت..که جان پسر بدیه..ولی به محض اینکه..مطمعن شد من یه جسم محکم ندارم..که جان لمسم کنه..خودش رو انداخت تو بغلش.
و بعد از تموم شدن حرفاش بلند تر از قبل زیر گریه زد. بغضش تازه شکسته بود.
دراکو چرخی به چشم هاش داد و گفت: در واقع تو جسم غیر محکمم نداری.
اروم این رو گفت و با شدت گرفتن گریه میرتل فقط اه کشید و سرش رو روی چونش گذاشت. داستان میرتل با اینکه خیلی براش تاثیر گذار نبود ولی باعث شده بود حواسش پرت بشه
پنج دقیقه بعد میرتل که کامل گریه هاش رو کرده بود، اشک هاش رو پاک کرد و رو به دراکو که دیگه گریه نمیکرد، پرسید؛ خب حالا تو بگو چرا گریه میکردی؟
سر دراکو به سمتش چرخید. چند ثانیه نگاهش کرد و فقط پلک زد و بعد اروم صورتش در هم شد و اولین قطره اشک از گوشه چشم چکید.
چند دقیقه بعد میرتل دوباره دور دراکو میگشت و ازش میپرسید چی شده و دراکو هم سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود و در حالیکه گریه میکرد، بهش میگفت بره گمشه. و در آخر هم میرتل موفق شد تا علت گریه هاش رو از زیر زبونش بکشه بیرون.
دراکو با ناراحتی بسیار گفت:
من یه طلسم پنتاگوس رو روی یک گردنبند اجرا کردم ولی بعد از چند روز گم شد یکی از بچه ها که دوست خوبم بود تو راه هاگزمید بهش دست زد و تقریبا داشت می مرد من از خانم پامفری خیلی متشکرم که اون رو نجات داد.
و بعد ادامه داد:
خیلی ممنونم که پیله شدی تا بهت بگم الان خیلی حالم بهتر شده.
و میرتل برای اولین بار لبخند زد و گفت:
خوشحالم که سبکت کردم.
درسته که انتهای متن رو تغییر داده بودی، ولی اصلا حرکت خوبی نیست حتی شده بخشی از پستمون رو از جای دیگه کپی کنیم. متاسفم ولی تا وقتی یه داستان ننویسی که کاملا کار خودت باشه نمیتونم تاییدت کنم.تایید نشد.