هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۷ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
- خب بشین دو دیقه من میرم چشم راستو میارم.
- نه من نگرانم. میرید زیر دست و پای ملت له میشید یهو.

دروئلا به صورت پوکرفیس به تام که داشت با چشمش دعوا میکرد نگاه کرد. قبلا خود درگیری مزمن و کنترل کامل بوکارت رو نوشته بود، برای همین دیگه چیزی ننوشت، فقط نگاه کرد.

چشم چپ، تام رو نشوند روی یه صندلی و خودشم در حالی که راجع به لوس بودن چشم راست غر میزد از کتابخونه خارج شد.
در حالی که سعی میکرد زیر پای ملت صاف نشه، رفت و رفت تا رسید به مرلینگاه خراب توی طبقه دوم که پاتوق میرتل گریان بود. بارها دیده بود که چشم راست با کنجکاوی به در اونجا خیره میشه، برای همین در اون زمان، اولین جایی که به ذهنش رسیده بود همونجا بود.

چشم چپ با احتیاط کامل، و در حالی که سعی میکرد مخفی بمونه رفت توی مرلینگاه و دید که چشم راست با میرتل گریان نشسته و داره صحبت میکنه.
- آره خواهر... هیچکس منو تو این دنیا دوست نداره... اون از تام که انقدر ناشکره، اونم از چشم چپ.

میرتل گریان هم که اصولا اشکش دم مشکش بود شروع کرد به گریه کردن جهت هم دردی با چشم راست.
- میدونم... منم همینطورم... اصن باید با هم گروه دختران بدبخت و غمگین و رانده شده رو بزنیم.

البته گریه های میترل خیلی زود از کنترل خارج شدن و توی مرلینگاه سیل راه افتاد. سیلی که داشت چشم راست رو هم غرق میکرد.

و البته چشم چپ خیلی زود فهمید باید وارد عمل بشه، در نتیجه یه تیکه دستمال کاغذی کثیف رو که به نظر میرسید سال ها توی مرلینگاه مونده و کاملا سفت و ضد آب شده رو از روی زمین برداشت، اون رو به شکل قایق در آورد، سوارش شد و رفت چشم راست رو نجات داد.

چشم چپ و راست، بعد از خروج از مرلینگاه حسابی همدیگه رو در آغوش کشیدن، بعدشم دست در دست همدیگه پیش تام برگشتن.
تام که کور کورانه نشسته بود و داشت سعی میکرد با خودش شطرنج بازی کنه، وقتی یهو چشماش دوباره برگشتن توی حدقه هاشون، فهمید که اشتباهی زده خودش رو کیش و مات کرده، در نتیجه به خودش و احمق بودنش فحش داد و از زندگیش ناامید شد.
دروئلا هم توی دفترش جمله جدیدی رو یادداشت کرد:
نقل قول:
بوکارت باعث مستقل شدن چشم ها و افسردگی شدید میشه!



بدون نام
-حالا بهترشد.
-چی بهتر شد؟ برو باهاش آشتی کن!
-هرگز.
-می ری یا بندازمت بیرون؟
-باشه.
-تام تحت کنترل کامل بوکاته.

دروءلا کم کم داشت برای تامی که اکنون روی چشم چپش راه می رفت، نگران می شد.

-چی کار می کنی؟
-من نمی بینم.
-عه... چون چشم نداری.

چشم چپ از زیر دست و پای تام کنار رفت تا چشم راست را پیدا بکند.
-چشم راست! چشم راست!

تام نیز کورکورانه دنبالش راه افتاد.
-اینجا کجاست؟
-دوباره که پاتو گذاشتی روی من.
-من چند بار بگم؟ الان چیزی نمی بینم.


ویرایش شده توسط الا ویلکینس در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۸ ۹:۴۷:۲۸
ویرایش شده توسط الا ویلکینس در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۸ ۹:۴۸:۴۶


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱:۲۹ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
تام اصولا به هوش و درس‌خوان بودن شهره بود، ولی چند وقتی میشد که درس‌نخوان و بی‌هوش شده بود...دروئلا اعتقاد داشت این تغییر حالت تام به دلیل وجود موجودی به اسم "بوکات" در مغز تام است...او عقیده داشت بوکات‌ها موجوداتی هستند که در مغز جادوگران رخنه کرده و از فهم مطالبی که مغز با خواندن فرا میگیرد، جلوگیری میکند....حالا هم دروئلا پشت قفسه کتاب‌ها در کتابخانه کمین کرده بود و رفتار و حرکات تام را بررسی میکرد...

تام حالا در یک چندراهی بین گل‌های قالی و چشم‌هایش و کتاب‌ها و انگشت اشاره‌اش گیر افتاده بود...
_ببینید چشم ها...بیایین منطقی صحبت کنیم...من الان نمیتونم تمرکز کنم و بخونم...حتی نمیتونم فکر کنم....الان مثلا این انگشت اشاره کی به داستان اضافه شد؟
_دیگه به ما ربطی نداره!
_از طرف خودت حرف بزن!
_یعنی چی از طرف خودم؟ گفت چشم‌ها....نگفت چشمِ چپ که فقط از طرف خودم باشم؟
_اگه اینجوریه چرا نذاشتی من که چشم راست هستم صحبت کنم؟
_میخواستی بکنی!
_گذاشتی اصلا؟

تام با تعجب به حرفای چشمانش در حال گوش دادن بود...به نظر چشم های او بسیار لوس بودند...اون باید کاری میکرد...
_چشم ها...چشم ها...دعوا نکنید!
_اینجوری نمیشه اصلا...تام اینجا یا جای منه یا جای چشم چپ!
_د بیا...اصلا اگه چشم راست اینجا باشه من نمیمونم تام!
_زود باش بگو کدوممون رو بیشتر دوست داری؟ بگو من رو...بگو....بگو!

تام واقعا نمیدانست که چه بگوید...و همین تعلل باعث شد چشم راست به گریه بیوفتد و بگوید:
_خیلی نامردی تام...من از اول میدونستم دوستم نداری...من رفتم!

چشم راست این را گفت، از حدقه خارج شد و به شکل قهر از کتاب‌خانه بیرون رفت!

دروئلا که شاهد این داستان ها بود، دوباره دفترچه یادشتش را بالا آورد...
_خب....بوکات باعث تخلیه چشم راست میشود!




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ چهارشنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۸

دیانا کارتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۲۷ یکشنبه ۱ دی ۱۳۹۸
از معمولا هرجا که ارباب حضور داشته باشه🐱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 242
آفلاین
تام،اینبار با خود کلنجار میرفت تا درس بخواند.
چشم هایش را از گل های قالی گرفت و به نوشته های کتابش داد.
اما چشم هایش گویی ناراضی بودند،زیرا با صدای بلندی شروع به اعتراض کردند.
-یعنی چی؟...یعنی ما نباید استقلال داشته باشیم؟...چطوری تونستی مارو از گل های قالی بگیری و به این نوشته های بوق بدی؟...هان..دِِِ بگو!

تام عذاب وجدان گرفت.
و چندی بعد تام دل رحمی در وجودش غنچه زد.
-باشه گوگولیای نازنینم،شمارو میدم به گلای قالی!

چشم ها باز هم اعتراض کردن.
-نه ..نوش دارو پس از مرگ قالی فایده ای نداره تام،ما ناراحتیم!

تام عذاب وجدانی به توان دو گرفته بود،اما تنبلی و خنگی اجازه حل کردن عذاب وجدانش را نمی داد!
-خب..شمارو میدم به گلای قالی،حواسمم میدم به شما چطوره؟

کمی آن طرف تر پشت قفسه ها

دروئلا برای بار هزارم این جمله را در دفترش یاد داشت کرد:

نقل قول:
وی خود درگیری مزمن داشته و با خود و قالی و کتاب حرف میزند!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۰:۲۰ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
_زیر میزی دادن اونم توسط قشر معلمان فرهیخته جامعه؟ عمرا! تازه پول زورم نمیدم، برو دم خونه خودتون زیر میزی بگیر...دست بی شخصیت!

دروئلا دست رد به سینه دست زیر میز زد و شکست آن دستی را که نمک نداشت و نشان داد که دست بالای دست بسیار است و از هر دستی بدی از همان دست میگیری و...

دروئلا زیاد زیر میز مانده بود، باید هوا می خورد!

از زیر میز بیرون آمد، هوای تازه وارد شش هایش شد و اکسیژن به مغز ریونی اش رسید.
_باید برم و تام رو تحت نظر بگیرم و علائم تغییراتشو یکی یکی یادداشت کنم. اینطوری دقیقا میفهمم علت یه دفعه درس نخون شدنش چیه.

ده دقیقه بعد _ کتابخانه

کتابی رو به روی تام جاگسن قرار داشت. تام یک صفحه از آن را ورق زد اما طولی نکشید که نظرش متوجه گل های قالی شد!

دروئلا که از پشت قفسه او را تحت نظر داشت فورا نوشت:
نقل قول:
وی تمرکز ندارد و حواسش زودتر از حالت عادی پرت می شود.

دوباره به دنبال علائم بیشتر با دقت تام را تحت نظر گرفت.



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۸

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
دروئلا رفت تا دنبال چیزی بگرده تا با اون حساب تام رو برسه. اول به سمت کتاب خونه رفت و سراغ کتاب های حساب رسون رفت.
...دو ساعت بعد...
دروئلا در حالی که پاهای نداشته یک بوکات رو گرفته بود و رو هوا میچرخوند با خودش حرف میزد.
-این کتابا چرا از هر صفحشون دو تا بوکات نر و ماده در میاد؟
-خب ما اصولا با همسرمون زیر یک سقف زندگی میکنیم.
-راوی گفته با خودم حرف میزنم نخود.
و من راوی برای تنبیه بوکات اونو در دست گرفتم و با پرتابی در افق محوش کردم.
-دروئلا جان شما به کارتون ادامه بدید.
-داشتم همین کارو میکردم. راستی تو مگه محفلی نیستی؟
-چرا!
-پس تو خونه ریدل اونم تو کتابخونه من چی کار میکنی؟
و قبل از اینکه بتونم جوابی بدم در افق محو شدم ولی من یک راوی بودم اونم از نوع کار دانش پس آپارات کردم و به هاگوارتز که مقصد دروئلا هم بود رفتم تا ادامه بدم. دروئلا زنی ریونی بود اونم از نوع زرنگش پس به سمت میز کنار اتاق رفت تا گزینه های روی میز رو چک کنه.
-خب گزینه یک: شکنجه. گزینه دو: تحریم ترامپ.
تنها دو گزینه روی میز بود. دروئلا یک مرگخوار هم بود. اونم از نوع زرنگش. پس به زیر میز خزید تا گزینه های زیر میزی هم ببینه.
- گزینه یک: ترکیب دل و روده تام با کتاب. گزینه دو: جمجمه شکن. گزینه سه: ترکیب بوکات و دو بار خوردن معجون حلال مشکلات.
دروئلا یک خنده از نوع« » کرد و خواست از زیر میز بیرون بیاد که دستهای زیر میز شروع به حرف زدن کردن.
-پول بده!


به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
دروئلا از جاش بلند شد تا بره و درسی به هکتور بده. ولی خب معجون هکتور کار خودشو کرده بود و دروئلا تبدیل شد به کسی که نه می‌دونست کتاب چیه، نه درس و نه تدریس!

البته این درس دادن با اون درس دادن خیلی فرق داشت ولی در لغت که یکیه!

دروئلا هرچی فکر کرد نتونست بفهمه که باید چیکار کنه.
انقدر فکر کرد و انرژی سوزوند تا اینکه گشنه‌اش شد.

-برم یکم غذا بخورم و بعدش دوباره فکر کنم.

یکم غذا خوردن دورئلا، خیلی زیاد بود...خیلی!

دروئلا یک بار این سر میز سرسرای عمومی نشست و تا اون سرشو خورد.

دروئلا زن خورنده‌ای بود.
حتی شایعه شده بود که اون فکر می‌کرد لرد ولدمورت واقعا به مرگخوارنش، "مرگ" می‌داد تا بخورن و برای اینکه مزه ی چیز جدیدی رو تست کنه، مرگخوار شد.

دروئلا سر میز غذاخوری نشست و شروع کرد به خوردن.
مثل همیشه تا جایی که خسته بشه، خورد.

از قضا این غذا ها با معجون هکتور نمی‌ساختن و حالت تهوع به دروئلا دست داد.
رفت دستشویی و قشنگ خودشو خالی کرد و هرچی داشت رو خالی کرد.
معجون هکتور هم جزو این هرچی می‌شد.
-آخیش! حالم بهتر شد. می‌خواستم چیکار کنم؟ آها! یه درس درست و حسابی به هکتور بدم!

دروئلا چند قدمی برداشت ولی دوباره ایستاد.
-وای! قضیه تام رو به کل یادم رفته بود.
باید اول این قضیه رو درستش کنم بعد به هکتور می‌رسم!

دروئلا رفت که بگرده و ببینه تام کجاست.


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
پنج دقیقه بعد

- اون قهوه منو بیارین...

نیم ساعت بعد

- اون قهوه منو بیارین...

یک ساعت بعد

- اون قهوه منو بیارین...

پنج ساعـ...

- دِ اون قهوه من چی شد توله تسترالا؟

دو بچه که دیگه داشت به اجدادشون توهین می شد، سریع از غیب هم که شده، یه قهوه ظاهر کردن و به دروئلا دادن، و بعد به سرعت باد غیب شدن.

- خب، حالا دیگه باید بچه ها رو فرا بخونم. شاگردا هر جا باشن سریع خودشونو میرسونن، حتی اگه تو دفترم باشم.

دروئلا قهوه را برداشت و با آرامش توام با اطمینان، بشکنی زد و...
هیچ اتفاقی نیفتاد!
بعد از سه بار بشکن زدن و هیچ اتفاقی نیفتادن، دروئلا متوجه موضوع شد.
- اون معجون حلال مشکلات هکتورو تو حلقش فرو میکنم!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۵ جمعه ۱۲ مهر ۱۳۹۸

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
وزیر مجازی در سایزی دو_سه برابر جلوی او بود.
دروئلا ترسید.شوخی نبود.
دروئلا فکر کرد حالا سرش را می بُرَّند و دور زمین شطرنج می چرخانند.
اما در کمال ناباوری وزیر جلوی او تعظیم کرد و گفت:
_درود بر ملکه!
و بعد تمام سرباز ها همین حرکت را تکرار کردند.

سرباز ها شروع کردند به رژه رفتن.
دروئلا فرصت را غنیمت شمرد و فرار را بر قرار ترجیح داد و الفرار.

سرباز ها سعی کردند جلوی دروئلا را بگیرند.
اما او زرنگ تر از این حرف ها بود.
دروئلا با یک پرش حرفه ای گانه از صفحه شطرنج بیرون پرید.

او،همان معلم وظیفه شناس! توانست به وظیفه خود برسد! اما به گمانم کمی دیر رسید...
اصلا کلاسی وجود نداشت.
تمام بچه ها کلاس را ترک کرده بودند.
دروئلا خونش به جوش آمد.
خواست با داد و هوار بچه ها را به کلاس بشاند.
تا آمد دهانش را باز کند،ویکتور آمد.

دروئلا از دیدن هکتور تعجب کرده بود.
هگتور گفت:
_به نظر ناراحت میاید.
دروئلا پاسخ داد:
_آره ناراحتم،بچه ها سر کلاس نیستن.

هکتور نیشش تا بناگوش باز شد.
_میخواید من یه چیزی بهتون بدم تا وقتی خوردینش با یه بشکن بچه هارو به کلاس احضار کنید؟

دروئلا که میخواست بال در بیاورد گفت:
_چرا که نه

هکتور معجون را به دروئلا داد و دروئلا هم به خیال اینکه با یک بشکن بچه ها را احضار می کند معجون را تا ته سر کشید.

چند دقیقه بعد
هکتور آنجا را ترک کرده بود.
دروئلا هم با یک ورد خود را به دفترش منتقل کرد.

دو نفر از بچه ها با وردی به سمت دفتر اورد و همانطور که لم داده بود دستور داد:
_لیموناد من رو بیارید.



نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۹ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
-دستت به تام نابغه برسه؟ امکان نداره!

دروءلا که دیگر از مسخره بازی های تام خسته شده بود، تمام تلاشش را کرد تا مهره های شطرنج جادویی-مجازی را کنار بزند؛ اما تعداد سرباز ها هشت تا بود و بیرون امدن از صفحه کار اسانی نبود.
-برین کنار...دیگه! از جون من چی می خواین؟
-ما شاه نداریم.
-خوب چه ربطی به من داره؟
-تو باید پادشاه ما بشی.
-ببین، من الان تدریس دارم. اگه اجازه ندی...

دروءلا با احساس کردن تیزی نیزه های هشت سرباز روی گردنش، حرفش را خورد.
-حالا باید کجا بایستم؟
-اونجا بایست.

دروءلا به ارامی به طرف خانه ای که سرباز به ان اشاره کرده بود، حرکت کرد؛ اما دروءلا یک معلم وظیفه شناس بود و امکان نداشت به این راحتی ها زیر بار برود.
-خداحاف...

قبل از تمام کردن حرفش، محکم به یک شیء سخت که اندازه ی بزرگی هم داشت، برخورد کرد.
-این چیه دیگه؟

دروءلا که حالا سرش داشت گیج می رفت، تلاش کرد دید تارش را بر روی آن موجود متمرکز کند.






ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۰ ۱۹:۳۶:۰۱

See the dark it moves
With every breath of the breeze







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.