وزیر مجازی در سایزی دو_سه برابر جلوی او بود.
دروئلا ترسید.شوخی نبود.
دروئلا فکر کرد حالا سرش را می بُرَّند و دور زمین شطرنج می چرخانند.
اما در کمال ناباوری وزیر جلوی او تعظیم کرد و گفت:
_درود بر ملکه!
و بعد تمام سرباز ها همین حرکت را تکرار کردند.
سرباز ها شروع کردند به رژه رفتن.
دروئلا فرصت را غنیمت شمرد و فرار را بر قرار ترجیح داد و الفرار.
سرباز ها سعی کردند جلوی دروئلا را بگیرند.
اما او زرنگ تر از این حرف ها بود.
دروئلا با یک پرش حرفه ای گانه از صفحه شطرنج بیرون پرید.
او،همان معلم وظیفه شناس! توانست به وظیفه خود برسد!
اما به گمانم کمی دیر رسید...
اصلا کلاسی وجود نداشت.
تمام بچه ها کلاس را ترک کرده بودند.
دروئلا خونش به جوش آمد.
خواست با داد و هوار بچه ها را به کلاس بشاند.
تا آمد دهانش را باز کند،ویکتور آمد.
دروئلا از دیدن هکتور تعجب کرده بود.
هگتور گفت:
_به نظر ناراحت میاید.
دروئلا پاسخ داد:
_آره ناراحتم،بچه ها سر کلاس نیستن.
هکتور نیشش تا بناگوش باز شد.
_میخواید من یه چیزی بهتون بدم تا وقتی خوردینش با یه بشکن بچه هارو به کلاس احضار کنید؟
دروئلا که میخواست بال در بیاورد گفت:
_چرا که نه
هکتور معجون را به دروئلا داد و دروئلا هم به خیال اینکه با یک بشکن بچه ها را احضار می کند معجون را تا ته سر کشید.
چند دقیقه بعدهکتور آنجا را ترک کرده بود.
دروئلا هم با یک ورد خود را به دفترش منتقل کرد.
دو نفر از بچه ها با وردی به سمت دفتر اورد و همانطور که لم داده بود دستور داد:
_لیموناد من رو بیارید.