هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۰۵ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۸

هلگاهافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۸ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
تصویر شماره 6
قیافه اش را نمی دید سرش را پایین گرفته بود اما گروهش را از روی شنلش تشخیص داد، شنلی که با آن صورتش را پوشانده بود، البته تعجبی هم نداشت اعضای اسلیترین گریان دیده نمی شدند. میرتل معمولا به استقبال افرادی که وارد دستشویی می شدند می رفت به خصوص گریان ها! اما از اعضای اسلیترین خوشش نمی آمد، شاید چون بیشتر سالازار اسلیترین و تام ریدل را مسئول مرگش میدانست تا مار باسیلیسک . با این حال موهای شخص گریان نظرش را جلب کرد ...سفید...
دراکو مالفوی، پسرکی بی احساس ، زورگو و مغرور که پدرش با کوچکترین اشاره، هرچه می خواست در اختیارش قرار می داد ، بنظر نمی آمد توانایی گریه کردن داشته باشد!
اما او آنجا بود، بدون اینکه به میرتل توجهی داشته باشد ... و میرتل مبهوت تماشای این صحنه بود...

میرتل هرچه را که از ذهنش می گذشت بلند اعلام کرد:
-دراکو مالفوی! فکر میکردم اونقدر بی احساسی که توانایی گریه کردنتو از دست دادی واقعا داری گریه میکنی؟واقعا؟

دراکو خشکش زده بود به هیچ وجه انتظار یک روح سرگردان را نداشت به علاوه اصلا دلش نمی خواست کسی یا روحی او را در این شرایط ببیند اما می دانست کار از کار گذشته است.

اشکهایش را پاک کرد و گفت:
-گاهی گریه کردن لازمه

میرتل موافق بود و به نشانه ی موافقت چند لحظه سکوت کرد اما بیشتر از آن نتوانست و گفت:
-چرا داری گریه میکنی؟

مالفوی واکنشی نشان نداد. میرتل نزدیک تر رفت و گفت:
-میدونم مشکلاتتو با کسی به اشتراک نمیذاری؛ میدونم از اون دسته ای هستی که باید همه چیزو خودشون حل کنن. نگران نباش قرار نیست من برم خبر هر کسی که میاد اینجا رو همه جا پخش کنم.

مالفوی اصلا حوصله ی یک روح سمج را نداشت با این حال از درد و دل کردن بدش نمی آمد، میرتل این بار جلوی مالفوی ظاهر میشود، دوباره سوالش را تکرار می کند همین کافی است که مالفوی به صحبت کردن ترغیب شود.
دراکو گفت:
-خودت چرا همیشه گریه می کنی؟

میرتل به او گفت:
-به خاطر مرگم، تو چرا گریه می کنی؟

دراکو سرش را پایین انداخت و گفت:
-به خاطر زندگییم.

میرتل که باز گریه اش گرفته بود پرسید:
-چرا زندگی یک اشراف زاده گریه داره؟

دراکو به او گفت:
-یه پسربچه می تونه مدرس معجون سازی بشه، رئیس وزارت خونه ی سحر و جادو و...
اما یه شاهزاده باید شاه بشه.

میرتل تاسف خورد و گفت:
-اووووو مالفوی بیچاره، کیه که همه ی تصمیماتو واست گرفته؟

مالفوی کمی گریه کرد و بعد گفت:
-پدرم معلومه...

میرتل گفت:
-همممم یعنی پدرت یه جورایی اربابته؟

میرتل متوجه دستان مشت شده ی مالفوی می شود لحنش هم عصبی تر بنظر می رسد و می گوید:
-من اینجوری صداش نمی کنم.

میرتل گفت:
-ولی ... هست.

دراکو با صدایی خسته می گوید:
-حالا اون مهم نیست.

میرتل تایید کرد و گفت:
-آره درست میگی چرا بعد این همه سال یادت افتاده گریه کنی؟

مالفوی سکوت می کند، خوشش نمی آمد میرتل جزئیات زندگی اش را بداند ولی دوست داشت این موضوع را با یکی از هم سن و سال های خودش درمیان بگذارد هرچند که او یک روح صد ساله باشد؛ نمی گذارد سکوت طولانی شود... آستینش را بالا می زند تا میرتل خالکوبی روی دستش را ببیند و می گوید:
-می دونی این علامت چیه؟

میرتل با کمی تعجب می گوید:
-یعنی تو یه مرگ خواری؟

و دراکو می گوید
-نه یعنی من یه ارباب جدید دارم.


خیلی خوب نوشته بودی، حرفی برا گفتن نمی‌مونه!

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۳ ۱۱:۴۹:۰۴
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۳ ۱۱:۴۹:۴۹

من معتقد بودم و هستم که ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسی است ! »


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۶ پنجشنبه ۲ آبان ۱۳۹۸

Ravenna_-_Rivenclaw


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ چهارشنبه ۱ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۴:۲۸ شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
تصویر شماره 6 کارگاه داستان نویسی
پسر مو نقره ای روی زمین نشسته بود و در حالیکه پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود، عمیقا اشک میریخت.
میرتل همیشه گریان اروم از پشت بهش نزدیک شد و با صدای روح مانندش پرسید:
-چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟

اون هیچوقت دراکو مالفوی مغرور و متکبر (البته بجز دراکوی خودمون) رو توی چنین وضعیتی ندیده بود و دیدن اشک هاش باعث شده بود گریه خودش بند بیاد و کنجکاو شه.
هر چند دراکو مالفوی یا صداش رو نشنیده بود یا اهمیت نداد چون به گریش ادامه داد و به اون حتی نگاه هم نکرد.
میرتل دوباره پرسید و از پشت کمی روی دراکو خم شد.
-چرا داری گریه میکنی؟

دراکو سرمای اون رو از پشت سرش احساس کرد و سریع به سمتش چرخید و داد زد:
-به تو ربطی نداره. دست از سرم بردار و از اینجا گمشو و برو توی همون توالتی که ازش اومدی.

پرخاش کرد و بعد از چند ثانیه وقتی مطمعن شد میرتل ازش فاصله گرفته دوباره سرش رو روی پاهاش گذاشت و به ادامه گریه کردنش رسید.
میرتل:
-چرا بهم نمیگی؟ فکر میکنی این خوب نیست که یه نفر دلیل گریت رو ازت بپرسه؟

این بار دراکو بدون اینکه به سمتش بچرخه، بین گریه هاش کلمات رو با خشونت پرتاب کرد و گفت:
-نه. ازش متنفرم. ازم فاصله بگیر

میرتل آهی کشید و چند قدم دور تر روی زمین نشست. زمین خیس بود و اون احساس سرما میکرد. البته اون واقعا قادر نبود سرماش رو احساس کنه ولی دوست داشت فکر کنه میتونه.
میرتل با حالتی گریان گفت:
-ولی من خیلی دوست دارم یه نفر ازم بپرسه چرا همیشه گریه میکنم.
و بعد سکوت کرد. دراکو توجهی به حرفش نشون نداد.

خودش ادامه داد:
ولی همیشه بقیه ازم فرارین و هیچکدوم اهمیت نمیدن چرا من ناراحتم و این موضوع هم ناراحتم می کنه.
اینبار توجه دراکو جلب شد. هق هقش اروم گرفت و اب دماغش رو بالا کشید و پرسید
-خب چرا ناراحتی؟

میرتل سرش رو کج کرد و با یه لحن اماده به گریه گفت:
-یه روز قبل از اینکه بمیرم، یه پسر بهم اعتراف کرد.

دراکو سرش رو از روی پاهاش برداشت و به سمتش چرخید. در حالی که دوباره مثل همیشه اخم داشت و طلبکار به نظر میرسید گفت:
-این کجاش اونقدر بده که باعث میشه این همه گریه کنی؟

میرتل با لحنی که انگار چیز واضحیه گفت:
-منم اون پسرو دوست داشتم

و وقتی اخم های دراکو بیشتر از قبل در هم شد توضیح داد:
-ولی وقتی فهمید من مردم اهمیت نداد و بعد یه هفته رفت با یه نفر دیگه.

کم کم اشک هاش شروع به ریختن کردن.
دراکو سکوت کرده بود. به نظر میومد یا نمیدونه چی باید بگه و یا حرفی نداره.
کم کم گریه اش صدا دار شد و وسطش تیکه تیکه ادامه داد؛ اون دختر..دوستم بود..من همیشه..جلوش میگفتم که..چقدر جانو دوست دارم..و اون..همیشه بهم میگفت..که جان پسر بدیه..ولی به محض اینکه..مطمعن شد من یه جسم محکم ندارم..که جان لمسم کنه..خودش رو انداخت تو بغلش.

و بعد از تموم شدن حرفاش بلند تر از قبل زیر گریه زد. بغضش تازه شکسته بود.
دراکو چرخی به چشم هاش داد و گفت: در واقع تو جسم غیر محکمم نداری.
اروم این رو گفت و با شدت گرفتن گریه میرتل فقط اه کشید و سرش رو روی چونش گذاشت. داستان میرتل با اینکه خیلی براش تاثیر گذار نبود ولی باعث شده بود حواسش پرت بشه
پنج دقیقه بعد میرتل که کامل گریه هاش رو کرده بود، اشک هاش رو پاک کرد و رو به دراکو که دیگه گریه نمیکرد، پرسید؛ خب حالا تو بگو چرا گریه میکردی؟
سر دراکو به سمتش چرخید. چند ثانیه نگاهش کرد و فقط پلک زد و بعد اروم صورتش در هم شد و اولین قطره اشک از گوشه چشم چکید.
چند دقیقه بعد میرتل دوباره دور دراکو میگشت و ازش میپرسید چی شده و دراکو هم سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود و در حالیکه گریه میکرد، بهش میگفت بره گمشه. و در آخر هم میرتل موفق شد تا علت گریه هاش رو از زیر زبونش بکشه بیرون.

دراکو با ناراحتی بسیار گفت:
من یه طلسم پنتاگوس رو روی یک گردنبند اجرا کردم ولی بعد از چند روز گم شد یکی از بچه ها که دوست خوبم بود تو راه هاگزمید بهش دست زد و تقریبا داشت می مرد من از خانم پامفری خیلی متشکرم که اون رو نجات داد.

و بعد ادامه داد:
خیلی ممنونم که پیله شدی تا بهت بگم الان خیلی حالم بهتر شده.

و میرتل برای اولین بار لبخند زد و گفت:
خوشحالم که سبکت کردم.


درسته که انتهای متن رو تغییر داده بودی، ولی اصلا حرکت خوبی نیست حتی شده بخشی از پستمون رو از جای دیگه کپی کنیم. متاسفم ولی تا وقتی یه داستان ننویسی که کاملا کار خودت باشه نمی‌تونم تاییدت کنم.

تایید نشد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۳ ۱۱:۴۴:۳۷


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۰۷ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۷ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۳۴ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۸
از هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img5367c58367363.jpg
تصویرشماره 10
در روزی آفتابی، هاگرید، هری را که برای اولین بار بود که به دنیای جادوگران پا می گذاشت را به طرف بانک گرینگاتز واقع در خیابان دیاگون برد. هری در راه بسیار خوشحال بود و دنیای جادوگران برایش بسیار زیبا بود. هاگرید هری را برای برداشت مقداری پول از ارثیه اش برای خرید وسایل ترم اولش به گرینگاتز می برد بعد از رسیدن به داخل بانک رفتند مقداری پول برداشتند و از بانک بیرون آمدند.
آفتاب داغ، چشم هری را به درد آورده بود. بعد از چند خرید،
هاگرید گفت:
_خب هری، دیگه الان وقتشه که بریم برات یه جغد بگیریم.

هری گفت:
_هاگرید من نمیام ، من از جغد ها بدم میاد اون ها خیلی کثیف کاری می کنن.

هاگرید در جوابش گفت
_: هری باید بگم که توی هاگوارتز جای مخصوصی براشون داریم و تو که هنوز یک جغد نداشتی می دونم که ازشون خوشت میاد و البته تو توی هاگوارتز خیلی به جغد نیاز داری و باید یه جغد بگیری.

وقتی به آن مغازه رسیدند، بوی بدی دماغ هری را به سوزش در آورد. هری تا مغازه دار را دید، به قدری ترسید که نزدیک بود جیغ بزند و فرار کند. او خانمی قد بلند بود با لباسی سفید و موهایش جلوی صورتش را گرفته بود. هری فکر کرد او یک جن است. هاگرید متوجه ترس هری شد و او را آرام کرد و بعد کمی با هم خندیدند. همانطور که هاگرید با مغازه دار حرف می زد، هری جغد هارا نگاه میکرد که هاگرید گفت: خانم ببخشید! ما یک جغد می خواهیم.

خانم فروشنده چند جغد را به آنها نشان داد. هری چشمش به یکی از جغد ها افتاد و دید شبیه پسر عمویش دادلی است.
هری:
_هاگرید! واقعاً لازمه؟

هاگرید:
_بله! وقتی برسی هاگوارتز می فهمی چقدر لازمه.

هری پس از گشت و گزاری یک جغد سفید برفی را انتخاب کرد. بعد هاگرید چند گالیون در آورد و به فروشنده داد.

هاگرید:
_حالا می خوای اسمشو چی بزاری؟

هری:
_هدویگ.

هاگرید:
_واقعاً! اسم قشنگیه.

هاگرید با تعجب گفت: وای هری! ساعت رو ببین. بیا این بلیطت برو به ایستگاه کینگزکراس اگه گم شدی از چند نفر راه رو بپرس. هری بلیطت رو گم نکنی ها! دامبلدور، میدونی اون می خواد که منو منو ببینه.

هری:
_باشه هاگرید من رفتم.


خیلی سریع ماجرا رو پیش بردی و تقریبا هیچ اتفاق خاصی رخ نداد که توجه خواننده رو جلب کنه. با این وجود اینجا متوقفت نمی‌کنم چون اشکالاتت توی ایفای نقش بهتر رفع می‌شن.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۳۰ ۲:۳۱:۰۰


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸

AMIR.X.LORD


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۲ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۰:۵۹ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره۷

اسنیپ به هری نزدیک شد. هری به صندلی چسبید. اسنیپ باز هم به هری نزدیک شد. هری باز هم به صندلی بیشتر چسبید.


قاعدتا اگر به جای اسنیپ یک عدد دامبلدور در صحنه حاضر بود باز هم نزدیک تر می‌شد.

اما به هر حال اسنیپ، اسنیپ بود و رل سابق مادر هری محسوب میشد و بعد از اینکه مادر هری رفته بود با آن جیمز گوربه‌گور شده رل زده بود، اسنیپ سینگل فول اور بودن را برگزیده بود و کلا در فاز دپ به سر می‌برد و آهنگ های دیس لاو گوش میداد و عکس های غمگین در اینستا می‌گذاشت و خلاصه مادر بگرید به حال اسنیپ.


از طرفی از آن بیشتر نزدیک شدن اسنیپ به هری و هری به صندلی برای هر سه قباحت داشت دیگر هیچ کس به هیچ کس نزدیک نشد.


_مرتیکه بوقی رفتی توی روغن موی من چسب چوب ریختی؟! توی روغن موی من؟! حقت بود میزاشتم از رو دسته‌ی جاروت بیفتی کلت این دفعه جای زخم، بترکه؟ حقت بود میزاشتم لوپین بخورتت هم از دست تو راحت شیم، هم لوپین بر اثر مسمومیت بمیره؟! حقت بود فداکارانه جون خودمو به باد نمی‌دادم تا...

_پروفسور داری اشتباه میزنیا. عکس مال کتاب سومه! این آخری که فرمودی مال هفت بودا!


اسنیپ خواست که گلدان را توی سر هری خورد کند تا دیگر پرو بازی در نیاورد اما از آنجایی که در تصویر به جز او و هری و صندلی کس دیگری نبود نتوانست که گلدان را توی سر هری خورد کند!

_ازت متنفرم پاتر

_بعد از این همه مدت؟!

_همیشه!

هری خنده‌ی باب اسفنجی طوری کرد و گفت:
_دیدی بازم اشتباه زدی پرفسور. اینم مال کتاب هفت بود!


اسنیپ با این حرف هری به چنان درجه ای از عرفان دست یافت که دستش را از تصویر شماره۷ به تصویر همسایه فرو کرده و شمشیر دامبلدور را که هنوز راز باز شدن نامه با آن کشف نشده بود قرض گرفت و هری را به دو نیم تقریبا مساوی تقسیم کرد.

در همین حین که دامبلدور به دنبال شمشیر گریفیندور به تصویر شماره ۷ آمد بود، ناگهان نخ و سوزنی از غیب ظاهر شده و هری را دوباره بهم دوخت. دامبلدور در حالی که شمشیر را از اسنیپ می‌گرفت روی شانه‌های او زد و گفت:

_نیروی عشق، سوروس. لی‌لی پاتر با فدا کردن جانش برای....

اسنیپ بار دیگر شمشیر را گرفت و این‌بار دامبلدور را به دو نیم تقسیم کرد. از آنجا که کسی خودش را فدای دامبلدور نکرده بود و کلا عشق دامبلدور چندان با فرجام نبود دامبلدور دوباره دوخته نشد. هری هم که شاهد این صحنه دلخراش بود با عصبانیت گفت:

_ترسو...تو کشتیش. اون بهت اعتماد کرده بودو...

_پاتر این دفعه تو داری اشتباه میزنی.

_


از آن جا که پاتر هرگز اشتباه نمی‌زد و حتی اگر واقعا هم اشتباه زده بود باز هم کارش درست بود و چشم و چراغ جامعه جادوگری بود و دمش گرم بود بر اثر شک وارده سکته کرد و مرد و گند زد به قانون پایستگی پاتر وسایر کتاب های باقی مانده را به فنا داد و نهایتا داستان تمام شد|:



طنز جالبی داشتی و تا یه جایی خوشم اومد، ولی حواست باشه که زیاده‌روی نکنی. تا یه چارچوبی برای خواننده قابل هضم و جذابه. آخرای پستت خیلی داشتی سعی می‌کردی به بهانه‌ی طنز هر اتفاقی رو ممکن کنی، اما به نظر من از جاده زدی بیرون.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۹ ۲۰:۵۶:۱۲
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۹ ۲۰:۵۶:۴۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸

Apollo


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۲۲ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۲:۴۳ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
دارکو و میرتل گریان

پسر مو نقره ای روی زمین نشسته بود و در حالیکه پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود، عمیقا اشک میریخت.
-چیزی شده؟ چرا گریه میکنی؟
میرتل همیشه گریان اروم از پشت بهش نزدیک شد و با صدای روح مانندش پرسید. اون هیچوقت دراکو مالفوی مغرور رو توی چنین وضعیتی ندیده بود و دیدن اشک هاش باعث شده بود گریه خودش بند بیاد و کنجکاو شه.
هر چند دراکو مالفوی یا صداش رو نشنیده بود یا اهمیت نداد چون به گریش ادامه داد و به اون حتی نگاه هم نکرد.
-چرا داری گریه میکنی؟
میرتل دوباره پرسید و از پشت کمی روی دراکو خم شد.
دراکو سرماش رو از پشت سرش احساس کرد و سریع به سمتش چرخید.
-به تو ربطی نداره. دست از سرم بردار و از اینجا گمشو.
پرخاش کرد و بعد از چند ثانیه وقتی مطمعن شد میرتل ازش فاصله گرفته دوباره سرش رو روی پاهاش گذاشت و به ادامه گریه کردنش رسید.
-چرا بهم نمیگی؟ فکر میکنی این خوب نیست که یه نفر دلیل گریت رو ازت بپرسه؟
این بار دراکو بدون اینکه به سمتش بچرخه، بین گریه هاش کلمات رو با خشونت پرتاب کرد
-نه. ازش متنفرم. ازم فاصله بگیر
میرتل اهی کشید و چند قدم دور تر روی زمین نشست. زمین خیس بود و اون احساس سرما میکرد. البته اون واقعا قادر نبود سرماش رو احساس کنه ولی دوست داشت فکر کنه میتونه.
-ولی من خیلی دوست دارم یه نفر ازم بپرسه چرا همیشه گریه میکنم.
و بعد سکوت کرد. دراکو توجهی به حرفش نشون نداد.
خودش ادامه داد: ولی همیشه بقیه ازم فرارین و هیچکدوم اهمیت نمیدن چرا من ناراحتم.
اینبار توجه دراکو جلب شد. هق هقش اروم گرفت و اب دماغش رو بالا کشید
-خب چرا ناراحتی؟
میرتل سرش رو کج کرد و با یه لحن اماده به گریه گفت
-یه روز قبل از اینکه بمیرم، یه پسر بهم اعتراف کرد
دراکو سرش رو از روی پاهاش برداشت و به سمتش چرخید. دوباره مثل همیشه اخم داشت و طلبکار به نظر میرسید
-این کجاش اونقدر بده که باعث میشه این همه گریه کنی؟
-منم اون پسرو دوست داشتم
میرتل با لحنی که انگار چیز واضحیه گفت و وقتی اخم های دراکو بیشتر از قبل در هم شد توضیح داد
-ولی وقتی فهمید من مردم اهمیت نداد و بعد یه هفته رفت با یه نفر دیگه
کم کم اشک هاش شروع به ریختن کردن.
دراکو سکوت کرده بود. به نظر میومد یا نمیدونه چی باید بگه و یا حرفی نداره.
کم کم گریش صدا دار شد و وسطش تیکه تیکه ادامه داد؛ اون دختر..دوستم بود..من همیشه..جلوش میگفتم که..چقدر جانو دوست دارم..و اون..همیشه بهم میگفت..که جان پسر بدیه..ولی به محض اینکه..مطمعن شد من یه جسم محکم ندارم..که جان لمسم کنه..خودش رو انداخت تو بغلش.
و بعد از تموم شدن حرفاش بلند تر از قبل زیر گریه زد. بغضش تازه شکسته بود.
دراکو چرخی به چشم هاش داد و گفت: در واقع تو جسم غیر محکمم نداری.
اروم این رو گفت و با شدت گرفتن گریه میرتل فقط اه کشید و سرش رو روی چونش گذاشت. داستان میرتل با اینکه خیلی براش تاثیر گذار نبود ولی باعث شده بود حواسش پرت بشه
پنج دقیقه بعد میرتل که کامل گریه هاش رو کرده بود، اشک هاش رو پاک کرد و رو به دراکو که دیگه گریه نمیکرد، پرسید؛ خب حالا تو بگو چرا گریه میکردی؟
سر دراکو به سمتش چرخید. چند ثانیه نگاهش کرد و فقط پلک زد و بعد اروم صورتش در هم شد و اولین قطره اشک از گوشه چشم چکید.
چند دقیقه بعد میرتل دوباره دور دراکو میگشت و ازش میپرسید چی شده و دراکو هم سرش رو روی زانو هاش گذاشته بود و در حالیکه گریه میکرد، بهش میگفت بره گمشه.



فک می‌کردم تهش دراکو قراره اعتراف کنه ولی نکرد.
خوب نوشته بودی.

تایید شد.

مرحله بعد: گروهبندی


ویرایش شده توسط Apollo در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۳ ۱۹:۱۹:۵۶
ویرایش شده توسط Apollo در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۳ ۱۹:۲۱:۵۰
ویرایش شده توسط Apollo در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۳ ۱۹:۲۲:۵۲
دلیل ویرایش: تغییر فونت و مشکلات بعد از اون
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۳ ۱۹:۵۶:۳۴
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۳ ۲۰:۵۱:۵۱


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۸

PorpentinaGoldstien


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۱۶ پنجشنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 3

به سمت پنجره اتاقم رفتم یه شب اروم دیگه.به ماه و روشناییش نگاه کردم. آهی از ته دل کشیدم و زیر لب گفتم:
-افسوس که این روشنایی هیچوقت روی زندگی من نبوده.
نفس عمیقی کشیدمو هوای تازه رو فرو دادم.به ماه خیره شدم تصویر صورت لیلی از جلوی چشمم کنار نمیرفت.چشمامو چند بار باز و بسته کردم تا از ریزش اشک جلوگیری کنم.دلم براش تنگ شده بود...با اینکه ازم دور بود ولی بود...فکری به سرم زد.چوب دستیم رو برداشتمو از اتاقم رفتم بیرون.با نوک چوب دستی اطرافمو روشن کردم.به در اتاق که رسیدم دورمو نگاه کردم که کسی نباشه.
-اَلوهومورا !
در رو به ارومی هل دادمو وارد اتاق شدم.به سمت ته اتاق رفتم پارچه ی سیاهی که روی ایینه بود رو کنار زدم.میدونستم کارم اشتباهه ولی برای دیدن دوباره لیلی راه دیگه ای نداشتم.نگاهم پایین بود.نفس عمیقی کشیدمو توی ایینه نگاه کردم.بعد از چند ثانیه تصویر لیلی رو دیدم که به ارومی دستمو گرفت.لبخند غمگینی زدم.به چشمای ابیش خیره شدم.
-دلم برات تنگ شده بود..
تصویر بهم لبخند زد.دستشو گرفتم توی دستم بغلش کردم سرشو روی سینم گذاشتمو
-آه لیلی...
تصویر جلوی چشمم تار شد.چشمای سیاهم توی ایینه میدرخشید. گوشه ی چشمامو با نوک ردا پاک کردم.نگاهمو به پایین دوختم.میدونستم قبل از انتقال ایینه اخرین فرصتی بود که میتونستم ببینمش.
-خداحافظ عشق زندگی من...



سرعت داستانت یکم زیاد بود. برای پست های جدی، این سرعت زیاد، از تاثیر متن کم می کنه. مثل اینجا:
نقل قول:
چوب دستیم رو برداشتمو از اتاقم رفتم بیرون.با نوک چوب دستی اطرافمو روشن کردم.به در اتاق که رسیدم دورمو نگاه کردم که کسی نباشه.
بهتر بود درباره مسیرش می نوشتی. تلاشش برای اینکه کسی نبیندش. افکاری که به ذهنش می رسه.

با اینحال، می دونم که این مشکلات بعد از ورود به ایفا حل میشن. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط PorpentinaGoldstien در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۸ ۱۶:۴۵:۰۱
ویرایش شده توسط PorpentinaGoldstien در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۸ ۲۰:۳۲:۳۹
ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۱۱ ۱۳:۰۴:۵۶


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۳ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸

arrtemisfowl


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۶ پنجشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۴۵ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره هشت

***


تق تق تق !
تق تق تق !
-پروفسور!
قژژژ!
این صدای باز شدن در دفتر مدیرت بود
-پروفسور!
-خر و پف !
-پروفسور؟
-خررررررررر و پپف !
-پروفسور خوابیدن ؟
بله پروفسور خواب بود.
-چی ؟ کی ؟ تو اینجا؟ چیکار می کنی ؟ مگه الان نباید سر کلاس باشی ؟
-الان همه کلاس ها تموم شدن !
-چطور در رو باز کردی ؟
-باز بود !
- واقعا ؟ ... اه ... حالا اینجا چیکار می کنی ؟
-راستش نامه براتون اوردم.
- چرا تو ؟ مگه هاگرید مسئول نامه های من نیست ؟
- چرا ولی دیدم خوابه ، گفتم بیدارش نکنم.
- آها ! ... خب حالا نامه رو بده من درباره اینکه من خواب بودم به هیچکس نمیگیا !
-به ریش مرلین ،قسم یاد می کنم که نگم .
- خوبه ... اه ... این نامه بازکن پس کجاست ؟ ... کجا میری وایسا بیا ببینم !
-بله پروفسور ؟
-فرزندم ، تو که خوب می بینی بیا ببین این نامه بازکن من کجاست .
پسر گریفی برگشت و همراه دامبلدور دنبال نامه بازکن گشت .
- مثه اینکه نیست
-پس اینو کجا گذاشته هاگرید ؟ ... بیخیالش شو .برو دنبال کلاه گروهبندی !
...
- بفرمایین .
دامبلدور کلاه رو گرفت و دست خود را درون کلاه کرد و هی سعی می کرد چیزی از آن بیرون بیاورد .
-اه ... اه !... جوانک بیا تو بکش ،من میگریم .
جوان گریفی همان کاری رو کرد که پروفسور ، به او گفته بود . دستش را درون کلاه کرد و اولین چیزی را که به دستش خورد بیرون کشید
- بگیر اون ور اون شمشیر رو نورش کروم کرد !
- ببخشید پروفسور .
مواظب باش نزنی نصفمون کنی !
- باشه مراقبم ! ... حالا می خواین با این چی کار کنین ؟
- معلومه می خوام نامه باز کنم .
- بفرمایید ... با شمشیری به این زیبایی و تیزی می خواین نامه باز کنین ؟
- هی ! این هر شمشیری نیست . شمشیر گودریکه . گودریکه همسایه بغلمون رو نمی گما، گودریک گریفیندور رو می گم
- با شمشیر گودریک گریفیندور می خواین نامه باز کنین ؟
پسر گریفی تا جایی که می تونست دهن خود را باز کرد .
- مگه چیه ؟
- ...
بعد از چند دیقه
- حالا پروفسور تو نامه چی نوشته بودن ؟
- هیچی ! فقط مثه اینکه می خوان مساقبات سه جادوگر رو تو هاگوارتز برگذار کنن !
- واقعا ؟!
- آره ولی خیلی خوشحال نباش سال اولییا نمی تونن شرکت کنن .
- چه بد
- آره خیلی بده ! حلا اگه می خوای از دفترم برو بیرون می خوام یه چرت بزنم . میدونی که ما
مدیرا ام نیاز به استراحت دارم .
البته کل این جملات رو با لحن مهربونی گفت
- خدافظ پروفسور .
خدافظ ... برای کمکی که کردی سی امتیاز به گریف می دم . البته به کسی هم درباره مسابقات سه جادوگر نگو ! فعلا .


اگه می واین مثه نفر قبل ردم کنین بگم میخواستم یکم حالت طنزگونه داشته باشه (درضمن دامبلدورم تو دفتر می خوابه . اصن همه می خوابن)

طنزش مشکلی نیست راستش. توصیفاتت ولی جای کار خیلی بیشتری داشت. داستان یه حالت ابهام دار و خیلی سریعی داشت. وقتی دیالوگ هاتم تموم میشن، دوتا اینتر بزن، بعد توصیفاتتو بنویس. توصیفاتتو بیشتر کن. خواننده رو با حال و هوای اون محل و شخصیتا مرتبط کن. عجله نکن موقع نوشتن.

فعلا تایید نشد، ولی منتظر خوندن یه داستان بهتر ازت هستم.


ویرایش شده توسط arrtemisfowl در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۳ ۱۶:۱۶:۲۲
ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۴ ۲۳:۲۸:۰۳


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۰۳ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸

میکاییل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۳:۰۶ چهارشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 8
جغد سیاه و سفیدی وارد دفتر دامبلدور شد و نامه ای را به درون اتاق انداخت و رفت روی قفس فاوکس(ققنوس دامبلدور دیگه!)نشست. فاوکس جیغ زد:

{ بیا پایین ببینم!}

{کو کو!}

{چی تو غلط کردی!}

{کو کو کوکو!}

فاوکس قفس را به شدت تکان داد. جغد از جا پرید و چیز نا مفهومی گفت.

{همینی که هست برو ببینم!}
دامبلدور با لحنی پدرانه به فاوکس گفت:

{پسرم از ازار پرندگان به پرهیز که.....}

{ولمون کن دامبل جان. رطب خورده منع رطب کی کند؟ شما یه نگاه به خودت بنداز. دم به دقیقه داری نصیحت میکنی! اینارو از سایتی چیزی در میاری؟ ادرسشو به مام بده. راستی شما الان داری منو ازار میدیا. منو کردی تو قفس بعد نصیحتم میکنی. مثلا ما ققنوسیما. کجا رفته اون اجر و قربی که یه زمانی واسه ما قائل بودن؟}
دامبل جان فرمود:

{بیخیال شو دیگه. من الان باید نقش پدرانه داشته باشم. حالا بذار ببینم اون جغده چی واسمون اورده.}
فاوکس ارام گفت:

{نخودچی کیشمیش!}

{نه از طرف سیریوسه.}
فاوکس در عمود محو شد.
{
باز شو دیگه!}
و نامه را از وسط محکم تر کشید. نامه پاره نشد که نشد. انقدر کشید که اخرش به سمت دیوار پرتاب شد و کله مبارکش محکم به دیوار برخورد کرد. در اثر بر خود دامبلدور با دیوار , شمشیر گریفیندور از بالا به پایین پرتاب و بر روی کله دامبلدور فرود امد.
{هارهارهار!}

{اهان یافتم. اخ سرم.}

شمشیر را برداشت و سعی کرد نامه را پاره کند. نامه با کمترین فشار جرررررر خورد.

نقل قول:
سلام دامبلدور. شما به خز پارتی محفلیا دعوت شدی. امشب ساعت نه. مجلس مختلطه پسرا لوله کش, ققنوسا چوب بر, دخترا تیپ قجری. تشریف بیارید حتما.

دامبلدور در فلش دوربین فیلمبردار محو شد!

خیلی از چهارچوب کتاب خارج شدی! شخصیتا نباید خلاف اون چیزی که شخصیتشون توی کتاب هست، رفتار کنن.
نقل قول:
رفت روی قفس فاوکس(ققنوس دامبلدور دیگه!)نشست.
نباید توضیحات رو به این شکل بنویسی. ذهن خواننده دور میشه از فضای داستانت. اون بخش داخل پرانتز اضافه بود. دیالوگ ها رو هم به این شکل بنویس:
دامبلدور گفت :
-بیخیال شو دیگه. من الان باید نقش پدرانه داشته باشم. حالا بذار ببینم اون جغده چی واسمون اورده.


منتظرم تا با یه داستان بهتر برگردی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۲۱ ۱:۱۷:۲۳

مرگ چیز زیباییست. همان طور که چیز هایی را دور میکند. باعث میشود خیلی چیز ها برای مدتی بهم برسند.
به نام خدای مرگ مصریان انوبیس


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۱۰:۵۱ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸

Baharak


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۷ سه شنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۸ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از پریویت درایو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
► تصویر شماره 12 داستان نویسی ◄
هری و رون با سرعت به سمت سکوی نه و سه چهارم میدویدند که....
نه! خیلی دور شده بود! ساعت 12 و 5 دقیقه بود! انها برای خریدن ادامس کشی 5 دقیقه دور کرده بودند! هری که هنوز بعد از برخوردن خودش با دیوار روی زمین بود گفت : شاید بهتر باشه به دامبلدور نامه بزنیم چون....
_ نه هری! مگه دیوونه شدی! ما ماشین پرنده رو داریم!
_ اما ماشین پرنده...
رون از جا پرید و دست هری را کشید .انها همان طور که وسالیشان را همراه خودشان میکشیدند بیرون از ایستگاه قطار رفتد. کمی دویدند تا به ماشین پدر رون رسیدند رون با استفاده از وردی که از هرمیون یاد گرفته بود( یعنی : زودی بکش کنار ) در ماشین را باز کرد و داخل آن نشست .
هری داخل نیامد دست به سینه گفت : تو که بلد نیستی!
_ خیلی حرف میزنی ! بیا بالا.
هری داخل نشت و وسایلش را همانند رون در صندلی عقب قرار داد. رون سوییچ ماشین را چرخاند و استارت زد. ماشین روشن شد و رون گاز داد. بعد از ده متر رانندگی روی زمین رون دکمه ی (پرواز ) را زد و ماشین به سوی آسمان اوج گرفت!
_ رون! بیشتر مردم اون پایین عادت ندارن یه ماشین پرنده ببینن!
_ اوه اره!
رون دکمه ی (نامرئی) را فشار داد و انها نامرئی به سوی هاگوارتز پرواز کردند . تو راه مسیر قطار هاگوارتز رو دیدند و بالای سر قطار پرواز کردند....
بعد از یک ساعت رانندگی به هاگوارتز رسیدند.هوا تاریک شده بود. اما....
چگونه باید فرود میامدند؟!
رون پایش را روی دکمه ی فرود زد. انها از فاصله ای عمیق از زمین ناشیانه به سمتن زمین حرکت میکردند ! هری و رون جیغ میزندند در اخر بر روی سقف گلخانه ی مدرسه فرود امدند . سقف پاره شده و آنها با ماشین روی یک عالمه گلدان گیاهان جیغ جیغو فرود امدند ! جیغ هایشان کر کننده بود و تعداد زیادی از انها وجود داشت!
هری و رون که داخل ماشین بودند بی هوش شده ند....
بعد از یک هفته بی هوشی هری و رون در بیمارستان بیدار شدند . آنها فوری به اتاق دامبلدور احضار شدند. هری و رون ماجرا را برای دامبلدور توضیح دادند.
بعد از توضیح دامبلدور گفت : چرا برایم نامه نفرستادید؟!
هری به رون نگاه خشم امیزی کرد و رون هم کمی لبخند زد!

پایان

خیلی شبیه کتاب نوشته بودی. باید سعی کنی از خلاقیت خودت استفاده کنی. هزاران داستان میشه ساخت که به خاطرش، هر و رون سوار اون ماشین بشن.
ولی آخرش بهتر بود. چون با خلاقیت خودت بود.
برای توصیفاتت هم سریع پیش نرو. با حوصله و جزئیات!
نقل قول:
دکمه ی (نامرئی)
نیازی به این شکل نوشتن نیست. کلمه‌ی دکمه ی نامرئی خودش واضحه.
اشکالاتت طوری نیستن که لازم باشه بیشتر معطلت کنم. پس...

تایید شد!

مرحله بعد: کلاه گروهبندی


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱۱ ۱۳:۵۹:۱۹



http://bahar12123.blogfa.com/

همه ی پرسپولیسیا


پاسخ به: کارگاه داستان نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۲ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸

H.Potter21


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۰۶ جمعه ۸ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ چهارشنبه ۱۷ اسفند ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
اولین بارمه مینویسم اگه بد بود بگین تا بهترش کنم.

با وحشت از خواب پرید,صدای نفس هایش تنها چیزی بود که سکوت اتاق مدیریت هاگوارتز را میشکست,اتاقی که تا چند روز قبل به آلبوس دامبلدور تعلق داشت,اما اکنون او دیگر آنجا نبود,دیگر هیچ جا نبود به جز قاب عکسی که روی دیوار قرار داشت, شکی در وفاداریش به لرد سیاه نداشت و اکنون که لرد سیاه باشکوه ترین دوران عمرش را سپری میکرد سیوروس اسنیپ نزدیکترین شخص به او بود,لحظه ای خودش را به خاطر چیزی که از ذهنش گذشته بود مسخره کرد,نزدیک ترین شخص به لرد سیاه,مگر کسی هم میتوانست به او نزدیک باشد,او در قله بود و مابقی در دامنه سعی در نظاره او داشتند,تا همین جاهم خیلی خطر کرده بود,فریب دادن ولدمورت چیزی بود که حتی قوی ترین جادوگرها را به لرزه درمی آورد,از جایش بلند شد و از اتاق بیرون آمد, نمیدانست کجا میرود فقط دوست داشت راه برود,پاهایش او را به مقصد نا معلومی میکشاند,فکر آینده لحظه ای راحتش نمیگذاشت,نقشه ای که دامبلدور کشیده بود بی نقص اجرا شده بود اما همین باعث شده بود ولدمورت توقف ناپذیر شود,لرد سیاه که تنها از دامبلدور واهمه داشت و زمانی که دامبلدور به دست خدمتکار وفادارش سیوروس اسنیپ کشته شد به راحتی وزارت خانه و بعد هاگوارتز را به سلطه درآورده بود,نقشه دامبلدور زمانی موثر بود که پسری که زنده ماند جلوی ولدمورت می ایستاد, اما اکنون که ناپدید شده بود کشتن دامبلدور فقط باعث قوی تر شدن او شده بود,لحظه ای به خودش آمد.چشمانی سبز او را نگاه میکرد.چشمانی نافذ همانند چشمان هری پاتر.
پاهایش او را به سمت آینه نفاق انگیز کشانده بود,آینه ای که همیشه ترس از دیدن زنی که دیوانه وار عاشقش بود و باعث مرگش شده بود باعث میشد از آن دوری کند.
اما این بار دست سرنوشت او را به انجا کشانده بود,یا شاید هم پای خودش,مطمئن نبود.
لحظه ای شعله های تنفر در تمام وجودش زبانه کشید,تنفر از خودش,از جیمز,از از همه دنیا.
اما فقط یک اسم بود که در ذهنش بارها و بارها تکرارمیشد:
ولدمورت,ولدمورت,ولدمورت,.......
تصمیمش را گرفته بود,باید هر طور می شد برای هری کاری میکرد,شاید آخرین کار,لی لی جانش را برای هری فدا کرده بود,دامبلدور برای پیروزی هری از جانش گذشته بود.
نباید اجازه میداد خون آن ها پایمال شود
چوب دستیش را بلند کرد با تمام وجود فریاد کشید:
-اکسپکتوپاترونوم!
آهویی از چوب دستیش خارج شد و دوان دوان راهی را در پیش گرفت,راهی که شاید به پسری که زنده ماند ختم میشد.http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... 9671_256967_5175359_n.jpg


دوست عزیز، شما باید با خلاقیت و قدرت پرورش داستان خودت، از بین تصاویر کارگاه، یکی رو انتخاب کنی و براش داستان بنویسی. نه اینکه داستان یه نفر دیگه رو کپی کنی.

فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۸ ۱۲:۴۴:۱۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.