هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۰:۲۰ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۳:۱۸:۴۲
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 693
آفلاین
دعوا در میان اعضای بدن تام دیگر به جاهای خطرناکی کشیده شده بود. فک همچنان معتقد بود که زیاد حرف زدن تام، هیچ ربطی به او ندارد:
- چند بار بهت گفتم؛ بازم میگم! به من هیچ ربطی نداره که تام همش حرف می زنه!

مغز که با اصرار، بر ارتباط فک با حرف زدنِ تام پافشاری می کرد، گفت:
- چرا دیگه، به تو خیلیم ربط داره! اگه تو خودتو سفت نگه داری و باز نشی، تامم دیگه نمی تونه انقد حرف بزنه و آرامش ما رو به هم بزنه! اگه نمی تونی این کارو بکنی، پس لطفا زحمتو کم کن!

این بار دیگر واقعا به فک بر خورد؛ خیلی خیلی برخورد. این شد که بند و بساطش را جمع کرد و تصمیم گرفت که از تام جدا شود و به دنبال صاحب جدیدی برای خود بگردد.
- باشه، الان که من رفتم و تام دیگه هیچی نتونست بگه، بهتون می گم!

و سپس با یک حرکت از صورت تام جدا شد و او را با صورتی که لب و پوستش از قسمت زیر بینی به بعد آویزان بود، تنها گذاشت.

فک رفت تا صاحب جدیدی پیدا کند. کمی آن طرف تر، با دروئلا که همچنان داشت با وسواس کتاب های بر زمین افتاده را معاینه می کرد، مواجه شد.

با خوشحالی از این که به این زودی صاحب جدیدی پیدا کرده، با سرعت زیادی به سمت دروئلا حرکت کرد. اما کمتر کسی دوست دارد که فک یک انسان، درحالی که دندان های بالا و پایینش را مدام به هم می کوبد، با سرعتی زیاد، به طرفش بدود.

دروئلا نیز جزو آن " کمتر کسی" بود و هیچ از این رویداد خوشش نیامد. بنابراین، قطور ترین و سنگین ترین کتابی را که دم دستش بود، برداشت و آن را محکم بر روی فک تام که حالا به یک متری اش رسیده بود، کوبید.

فک شوکه شد. آنقدر از شدت ضربه و واکنش دروئلا شوکه شد که چند تا از دندان هایش را از دست داد. پس از برخورد آن ضربه ی پرقدرت بر کل هیکلش و آسیب های وارده که باعث شده بود به سختی بتواند باز و بسته شود، به این نتیجه رسید که دروئلا به هیچ وجه نمی تواند صاحب خوبی باشد و بهتر است که همان به سر جای خودش، در دهان تام باز گردد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۳:۰۳ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
دروئلا حسابی روی تام و چهره پوکرش دقیق شده بود. ساعت ها آنجا بود و پشت قفسه ای، در شکل و شمایل نشستن، ایستادن، خوابیدن، سر و ته و ته و سر، کمینش را نموده بود. همینطور که کمینش را مینمود، در طرفی دیگر تام همچنان روی مداد و کاغذ خیره بود.
-کمک!

دروئلا که چیزی متوجه نشده بود، بالاخره تصمیم گرفت به تام نزدیک تر شود تا شاید متوجه بشه که تام توی چه مرحله از تغییرات قرار داره. از جاش بلند شد و خواست قدمی برداره و به سمت تام بره که به خاطر خواب رفتگی پاش و خشک شدن بدنش، به دلیل کمین زیاد، با دماغ مبارک، به اندرون قفسه رفت و قفسه ها روی سر تام آوار شد.
-دماغم.
-آخ... مغزم، چشمانم.

دروئلا از جاش بلند شد و در حالی که دماغش خونریزی داشت، از خرابکاری که کرده بود، انقدر تو سر خودش زد که سرش هم خونین و مالین شد. به سمت قفسه رفت و سعی کرد قفسه را جا به جا کند.
-آخی... کتابای نازنین. حتما خیلی دردشون گرفته.
-چجوری مینویسن؟!

مغز که دید تام، حتی توی این شرایط هم بیخیال فکر کردن نیست، دست نداشته اش را از گوش تام بیرون آورد و یه پس گردنی ملس به تام زد.
-تو فکر نکنی بهتره.
-تازشم میرم دسشویی... لباس شویی رو خودم روشن میکنم.
-ببند فکتو.

فک ازین گونه گفتار مغز برنجید:
-اوی... درست صحبت کنا. به من چه که اون انقدر حرف میزنه.
-ناسلامتی تو فکی. تکون نخور تا حرف نزنه خب.

در حالی که اعضای بدن تام، کم کم به جون هم میافتادن، دروئلا نگران کتاب ها بود و سعی میکرد قفسه را بلند کند و کتاب ها را از زیر قفسه نجات دهد و حتی نیم نگاهی هم به تام نمیکرد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۰ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
سوال تام، مغزش را مشغول نکرد، بلکه کاری کرد که مغز برایش مهم نباشد که نوشتن چیست!
-به من چه! من دلم نخواد فکر کنم باید چیکار کنم؟
-نوشتن چیه؟
-من نمیخوام فکر کنم!
-نوشـ...

ادامه حرف تام در مغزش خفه شد. در هر حال مغز نمیخواست فکر کند. دستور فکر نکردن صادر شد. هیچ عضوی از اعضای بدن تام فکر نمیکرد و تام در تکاپوی جمع کردن دست و پاهایش بود.
-دهه!
-دستور دادن فکر نکنیم!

مغز دستور فکر نکردن داده بود ولی خودش داشت به کارش فکر میکرد!
-بهتره دستور رو لغو کنم!

مغز همچنان فکر میکرد ولی نه مثل همیشه! پس دستور لغو صادر شد و تام دوباره به مداد نگاهی انداخت.
-چیجوری باید بنویسم اصلا؟ د یکی کمک کنه!

و همچنان تام منتظر بود تا در کاری که حتی نمیدانست چیست، کمکش کنند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-مُرد؟

دروئلا به محض اینکه سرش را بالا گرفت، با تام خشک شده ای روبرو شد که ظاهرا با حالت متعجب و دهان باز و چشمانی بی رمق اما حیرت زده، زندگی را بدرود گفته بود.
چرا که هیچگونه علامت حیاتی در چهره تام به چشم نمی خورد.

-می دونستم. آخرشم بوکات زد کشتش. باید به عنوان نمونه ببرمش سر کلاس و به بچه ها نشونش بدم.

اما قبل از آنکه از جایش بلند شود و به طرف تام برود، اتفاق ناامید کننده ای افتاد. تام تکان خورد و این یعنی... متاسفانه زنده بود!

-هیــــــــــن!

نگاه تام هنوز روی مداد درون دستش خشک شده بود.
-پناه بر روونا! یعنی با این می نویسن؟!

تام خوف کرده بود. فکش هم افتاده بود.
اما فکش از مدت ها قبل در سکوت نشسته و رفتار اعضای سرکش بدن تام خیره شده بود. مگر او چه چیزی از چشم ها کمتر داشت که چندین پست به آنها اختصاص یافته بود؟!
فورا عزمش را جزم کرد و با پرشی بلند، سر جایش برگشت. بعد از سالها پر چانگی، حسابی ورزیده و قدرتمند شده بود.

نقل قول:
بوکات باعث مرگ موقت و حیرت فراوان از اجسام عادی میشه.


دروئلا نقطه‌ی پایان جمله را گذاشت و با دقت بیشتری به تام خیره شد.
تام مشغول فعالیت بسیار مهمی بود. اون با دقت هر چه تمام تر، نوک مداد را به صفحه کاغذ نزدیک می کرد.
با اینحال، چیزی از حالت حیرت زده‌ی او کم نشده بود.
-وایسا ببینم... اصلا چجوری باید بنویسم؟


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه: تام همیشه به هوش و درس‌خوان بودن معروف بود، ولی چند وقتی میشد که درس‌نخوان و بی‌هوش شده بود! دروئلا اعتقاد داشت این تغییر حالت تام به دلیل وجود موجودی به اسم "بوکات" در مغز تام است، او عقیده داشت بوکات‌ها موجوداتی هستند که در مغز جادوگران رخنه کرده و از فهم مطالبی که مغز با خواندن فرا میگیرد، جلوگیری میکند. حالا تام تصمیم داره که با حل کردن جدول هوشش رو برگردونه و دروئلا هم پشت قفسه ای کمین کرده و رفتارشو یادداشت میکنه!

------------------
- قارقور نمیشه؟

چشم چپ تام در حالی که داشت با یه عصب می زد تو سر چشم راست و با عصبی دیگر درد رو به مغز می‌فرستاد اینو گفت!

- قارقور؟! جان من قارقور؟! حالا من عقلم پریده شما چه مرگتونه؟

تام این حرفو زد و دوباره به فکر فرو رفت...
- مغز من!
- با من بودی؟!

مغز تام از این همه محبت یهویی دچار گرخیدگی شده بود.

- مغز جونم! میشه باهم دیگه فکر کنیم و جواب اینو بدست بیاریم؟

تام چندین دقیقه در سرش با مغز خود حرف میزد و آخر فریاد زد:
- فهمیدم! ققنوس میشه!

و دروئلا در دفتر خود یادداشت کرد:
نقل قول:
بوکات باعث رفتن به حالت عرفان و عشق ورزیدن بیشتر نسبت به اعضای بدن می‌شود!



آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲:۲۲:۰۸ جمعه ۴ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
وی در حالی که تکرار می کرد:
_پنج حرفه...با ق شروع میشه. پنج حرفه، با ق...
دار فانی را وداع گفت.


تام در یک ساعت گذشته، درحالی که به کلمه ی پنج حرفیه جدول فکر می کرد، چیزهای جالبی کشف کرده بود.
این که روی مچ دست چپش خال کوچکی دارد، پنجره ی هجدهم ضلع شرقی از سمت چپ ترک کوچکی دارد، کتاب سی و چهارم از طبقه ی سوم در قفسه چهارم جلد ندارد و ساعت مچیه کتابدار، سه دقیقه جلو است.

سر، سعی میکرد چشم هارا متقائد کند تا به جدول نگاه کنند، نه به اطراف.
_چشم ها...روی جدول تمرکز کنید.
_نمی خوایم.
_باز دوباره جمع بستی؟
_خب میگه چشمها...نگفت چشم که.

چشم چپ در حدقه چرخید تا به سر نگاه کند:
_یه بار...آخ...فقط یه بار دیگه...این دیگه چه کوفتیه.

چشم راست با خوشحالی گفت:
_تو عصبتو کشید...اون عصبی که به مغز وصل بود، یعنی الان...
_ساکت شید احمق هاااا...

مغز تام بیدار شده بود.
_نمیذارید یه استراحت بکنیم؟ حالا همه باید بخوابن.
_نچ...نچ...نچ. ما دیگه از تو دستور نمی گیریم...ما هرجارو که بخواییم نگاه میکنیم.
_دوباره که جمع بستی.

چشم راست، چشم چپ و مغز شروع به کشمکشی اساسی کرده بودند.


ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۶ ۱۰:۰۸:۱۳
ویرایش شده توسط اگلانتاین پافت در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۶ ۱۰:۱۰:۳۱

ارباب...ناراحت شدید؟



پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۸:۱۸
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
اما متمرکز شدن از لازمه‌های درس خوندن بود و تام در حال حاضر آغشته به معجون حلال مشکلات هکتور بود، پس تمام اعضای بدنش خواسته و ناخواسته دست به دست هم می‌دادن تا نشه اونچه که باید بشه!

- چشما؟ چی شدین پس؟

چشما از شدت تلاش برای متمرکز شدن نزدیک بود از حدقه‌ی چشم تام پرت شن بیرون، اما قبل از اینکه بخواد این بلا سرشون بیاد و تام دوباره سرشون داد بزنه، تقصیرو می‌ندازن گردن سر.
- کله سرگیجه گرفته. ما گیج می‌ریم نمی‌تونیم درست ببینیم. خودت می‌فهمی دیگه؟!
- نخیر شما آتش به اختیار شدین چیو بفهمم. زود بشمرین این خونه‌ها رو ببینم!

درسته که اعضای بدن تام اختیارشونو دست خودشون گرفته بودن، اما هنوزم اعضای بدنش بودن و تام حسشون می‌کرد و هرکاری می‌کردن می‌فهمید. پس به وضوح متوجه سرگیجه شده بود، فقط سعی داشت با انکار کردنش بدنش رو در راستای اهدافش هدایت کنه.

- خب باشه بازم تلاش می‌کنیم.

چشما که از سرگیجه‌ی سر چپل چوله همه چیو می‌دیدن، حالا با دعوا شدن مجددشون اشک هم توشون جمع شده بود و کار دیدن بیش از پیش سخت شده بود. اما اونا دیگه قادر به تحمل یک فریاد دیگه از جانب تام نبودن. پس به درجه‌ای از ایمان برای شمردن خونه‌های جدول می‌رسن که معجون در این یه مورد مجبور به تسلیم شدن می‌شه.
- خیله خب چهارتا خونه جدولو می‌خواین بشمرین دیگه. بشمرین! اما من هنوزم نمی‌ذارم درس بخونین.

طولی نمی‌کشه که دوباره دنیا به روی چشما صاف و صوف می‌شه و اشک‌های بهاریشون هم متوقف می‌شه.
- پنج حرفه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۴ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- قو؟ قرمز؟ قورباغه؟
- ای بابا... خب ببین چند حرف داره نابغه.
- چشم...
- آفرین.
- نه، ميگم چشمام شمایین، من که نميتونم بدون چشم ببینم که!
- اصلا من قهرم، تو همیشه بین من و چشم چپت فرق میذاشتی.
- عه؟ اينجوريه؟ به لیسا ميگم حق کپیرایت رو رعايت نکردی و قهر کردی. ميگم بندازتت آزکابان، معجون خنک بنوشی.

تام ديگه نميتونم تحمل کنه. اون اگه ميخواست همون تام نابغه درسخون قبلی بشه، به هر دوتا چشمش نیاز داشت.

- بسه ديگه، یه نگاه کنین ببينين چند حرفه این جدول.

چشما ترسیدن و سریع روی تعداد خونه های جدول متمرکز شدن.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
دروئلا به فکر فرو رفت . آیا چنین فرضیه ای حقیقت داشت؟ او برای فهمیدن جواب سوالش باید به کتابخانه می رفت . ولی نه حالا، حالا فقط باید تام رازیر نظر می گرفت و تغییراتش را یادداشت می کرد.

- وا... پس کجا رفت؟

دروئلا مات و مبهوت به جایی که قبلا تام در آنجا بود ، خیره شد .

- به نظرتون برای یافتن جدولی مناسب از کجا باید شروع کنم؟
- از همین جا تام!
- تو بازم جای من جواب دادی؟ دوست داری باز برم و قهر کنم؟!
- آره برو!اصلا تام من رو بیشتر دوست داره . این دفعه دیگه نمیام دنبالت.
- مگه می تونی به حرف تام عزیز گوش نکنی؟!
- من...
بس کنید! درد گرفتم ، واقعا تو این وضعیت به جای کمک دارید اوضاع رو بدتر می کنید. به جای اون بگردید ببینید جدولی چیزی پیدا می کنید

چشمان تام ، بعد از شنیدن حرف های سر ، دوباره خجالت کشیده و دیگر حرفی نزدند .
- خب تام ، به نظر من از بچه هایی که این اطراف هستند بپرس ببین جدول دارن یا نه.

تام پیشنهاد سرش را پذیرفت و به سمت یکی از دانش آموزان رفت که از روی خوش شانسی تام ، یک جدولی همراه خود داشت .
- سلام ! من می تونم یک لحظه این جدول رو از شما قرض بگیرم؟
- بله بفرمایید!

تام با خوشحالی جدول را از دست پسرک گرفت و شروع کرد به حل کردن .

- پرنده ای آتشین با بال هایی سرخ رنگ که هرگز نمی میرد و از خاکستر. متولد می شود ؟ حرف اولش' ق'در اومده... یعنی جواب چی می تونه باشه؟

تمام بدن و حتی سلول ها و ذرات تشکیل دهنده تام به فکر فرو رفت.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۳:۲۹ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
- من خیلی خنگم، من خودم رو کیش و مات کردم، از این بدتر نمی‌شه!

چشم چپ و راست نگاهی به هم انداختن .
- راست می‌گی، واقعا از این بدتر نمی‌شه!
- من قراره همهء امتحاناتمو خراب کنم و شاگرد اول نشم! قراره بشم ننگ روونا، مایهء خجالت ریونکلاو!

دو چشم ِ تام، سری به نشونهء تاسف تکون دادن.
- نچ نچ نچ... دقیقا قراره همین اتفاقات بیوفته!
- دلداری که نمی‌دین، لااقل تکون انقدر تکون نخورین! سردرد شدم!

سر وارد بحث شد.
- راست می‌گه، شماها اعضای بدن این طفل معصومین‌. به جای اینکه بهش کمک کنین، ناامیدش می‌کنین؟

چشم چپ و راست کمی خجالت کشیدن و سر جاشون نشستن. تام هم که احساس می‌کرد سر می‌تونه کمکی بهش بکنه کمی خودش رو جمع و جور کرد و پرسید:
- سر، به‌نظرت چه اتفاقی برای من افتاده؟ ... امروز سعی کردم جذر بگیرم ولی... ولی پول نداشتم!
- ... خب... اوضاع کمی ترسناکه!
- تو هم نمی‌تونی بهم کمک کنی نه؟
- خب بیا کارایی رو انجام بدیم که توی درس خوندن تواناتر بشی... مثلا... ... بیا جدول حل کنیم که حافظه‌ت قوی بشه!

تام فکر نمی‌کرد جدول حل کردن کمکی به حل مشکلش بکنه، اما مجبور بود که توی اون شرایط به حرف کسی گوش بده‌؛ پس "باشه" ای گفت و رفت تا جدولی بیابه.

کمی دور از تام، دروئلا با شک و تردید رفتنش رو نگاه کرد و بعد توی دفترچه‌ش نوشت:

نقل قول:
بوکات باعث فعالیت بیشتر و مفیدتر اعضای بدن به شخص می‌شه!


و بعد با خودش زمزمه کرد:
- یعنی واقعا بوکات هم فایده داره؟


گب دراکولا!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.