url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=332064]؟[/url]
تصویر شماره 12
هری ک ترسیده بود مسیر هاگوارتز رو گم کنن ، رو به رون کرد و گفت : میدونی داریم کجا میریم؟
تو همین لحظه صدای بوووق قطار هاگوارتز شنیده شد...
رون سرشو رو به پایین کرد و نگاهی به قطار انداخت
- رون به چی نگاه میکنی دنبالش برو
- چی؟ اها ، باشه
مدتی گذشت هر چه جلوتر میرفتن هوا مه آلود میشد و هردو خواب آلود تر ...
- رون؟ ، هی رون با تو ام
- هان ؟ چیه ؟ چیشده؟ ما کجاییم؟
- خودمم نمیدونم انگار قطار رو گم کردیم...
رون نگاهی به پایین انداخت و با قیافه ای ترسیده گفت : - حالا چیکار کنیم ؟
همین که رون حرفش تموم شد محکم به ی سنگ بزرگ برخورد کردن و هر دو از ماشین افتادن بیرون
رون در حالی داشت بینی خونی شو تمیز میکرد گفت : - هری داری دنبال چی میگردی؟
هری در حالی داشت از رو زمین عینکشو بر میداشت گفت : دنبال ی دستبندم.
- دستبند؟ چجور دستبندی؟
- همین تابستون هرمیون برام فرستاد ، اگه ی کار اشتباه انجام بدی یا مسیر اشتباه رو بری رنگش بنفش میشه.
- خب چرا موقعی تو ماشین بودیم بهش نگاه نکردی ؟
هری کمی مکث کرد و سرشو خاروند و بعد گفت : چون بهت اعتماد داشتم فک میکردم مسیرو بلدی بهش نگاه نکردم گرفتم خوابیدم.
همین ک هری دستبند رو پیدا کرد و رو دستش بست ،روبروش مادرشو دید ، هری بدون اینکه به رون چیزی بگه به سمت مادرش رفت ، هر چی هری نزدیک تر میشد مادرش دورتر میرفت ...
هری سریع شرو کرد به دویدن به دنبال مادرش ، بعد مدتی مادرش کنار ی درخت وایساد ، هری سریع خودشو رسوند کنار مادرش...
همین ک رسید به مادرش تا مدتی فقط به مادرش نگاه میکرد و بعد شروع کرد به صحبت کردن با مادرش اما مادرش هیچ حرفی نمیزد فقط رو به هری لبخند میزد همه اینا برای هری اهمیت نداشت چون تنها چیزی ک براش مهم بود این بود ک الان کنار مادرشه ...
اما هر چی میگذشت هری احساس میکرد ک جاش راحت نیست...همین ک هری به زیر پاش نگا کرد دید ک شاخه هایی دارن دورتا دور بدنش پیچ میخورن و اونو به داخل زمین میکشونن و وقتی ک روشو به مادرش کرد دید ک مادرش اصلا اونجا نبوده و روبروش ی پری جنگلیه(این پری ها با تغییر قیافه و ایجاد حالتی سرخوشی طرف مقابلو تو ی حالت گیجی قرار میدن و کاری ک میخوان رو باهاش میکنن) هری تازه به خودش اومده و فهمیده بود همش ی چیز خیالی بوده و دستبند هرمیون تمام مدت بنفش بوده و اون توجهی نکرده... هری با ی ورد قوی شاخه ها رو نابود کرد و تا خواست چوب دستیشو ببره طرف پری جنگلی ، پری ناپدید شد... هری خیلی خستش بود با ناراحتی روی ی صخره نشست...
- هری کجایییییی؟؟؟؟
- رون من اینجام ... رون ، هی این طرفم نمیتونم راه برم بیا این سمت...
-سلام... پاهات چیشده؟ شلوارت چرا پارس؟ چیشده؟ اصلا به کدوم سمت رفتی ؟
- داستانش مفصله بعدا برات میگم.
- همه اینا بخاطر او دستبند لعنتیه ک هرمیون بهت داده ، اونو دربیار دور بنداز ، بعد میتونی بهش بگی گم شد.
چیزی ک ذهن هری رو مشغول کرد این بود ک واقعا شاید گم شدنش یا توهم زدنش مربوط به دستبند هرمیون بوده یا شایدم رون از سر حسودی اینو میگه...
- هری با توام ؟ به چی فکر میکنی؟ اون لعنتیو دوربنداز ، پاشو بریم من مسیر مدرسه رو بلدم.
- باشه درش میارم ...
هری برای اینکه رون ناراحت نشه دستبند رو درآورد ولی اونو دور ننداخت بلکه بدون اینکه رون بفهمه دستبندو تو جیبش گذاشت.
- رون تو مطمعمنی مسیر رو بلدی ؟
- اره مطمعنم، دنبالم بیا،ی دختر ارشد هافلپافی رو دیدم ک برای جمع کردن قاتل الذعب اومده بود با اجازه ی دامبلدور،گفت ک راه رو بلده ، میریم پیش اون و بعدش باهم سه نفره میریم مدرسه ،فقط سریع دنبالم بیا.
هری بدون اینکه چیزی بگه دنبال رون حرکت کرد ... هر چه جلوتر میرفتن هری احساس میکرد شاخه های درختا دارن دنبالش حرکت میکنن اما همین ک به عقب نگاه میکرد انگار اونا به جای خودشون برمیگشتن...کم کم از دور ی دختر پیدا بود...
- هری زود بیا خودشه...
- باشه دارم میام ... رون این دختره چه شکلیه؟
- یعنی چی ؟
-قیافش چه شکلیه؟
- چشاش عسلیه و موهای مشکی مشکی داره و پوستش سفیده...
حدود چند متری مونده ک هری و رون به اون دختر برسن ک چیزی به ذهن هری خطور کرد...بله درست بود ویژگی های این دختر کاملا شبیه دختری بود ک رون همیشه تو خیالش داشت ، هری درست فهمیده بود اون ی پری جنگلی بود ک رون رو گول زده بود...
- رون وایسا - چیه؟زود راه بیا...مگه نمیبینی اونجا وایساده ،خوب نیست ی دختر نجیبو اینقد معتل کنیم - چرا اینقد زود باور کردی همه چیو؟تو واقعا شک نکردی که چرا همه چی اون طوره ک تو میخوای ؟ من مطمعنم اون ی پری جنگلیه.
-رون سرشو خاروند و چیزی نگفت...
- هری سریع چوبدستشو به سمت پری گرفت و با ی ورد اون پری تبدیل به ی پر کرد.
رون در حالی ک هنوز گیج بود و داشت سرشو میخاروند اون پر رو برداشت و با بغض گفت : _تموم چیزی که من میخواستمو تبدیل به ی پر کردی...
- پاشو ... بچه نشو باید راه رو پیدا کنیم.
همین که هری خواست حرکت کنه متوجه جیبش شد ک دستبند توش بود ، عجیب این بود ک با از بین بردن او پری جنگلی ن تنها نور بنفش از بین نرفته بود بلکه شدید هم شده بود... همین که هری به خودش اومد شاخه های پیچنده نه تنها دستاشو بسته بودن بلکه پاهاشو هم بسته بودن و در حینی ک هری بیهوش میشد
چیزی که فهمید این بود ک اون واقعا رون نبوده که بلکه ی پری جنگلی بوده...در همین حین چیزی ک هری رو به بیهوشی بود بین شاخه ها ، به این فک کرد ک چرا پری ک شکل مادرش بود اونو گول نزد ولی پری که شکل رون بود اونو گول زد ؟ آیا رون از مادرش براش مهمتر بود؟ آیا اگه قرار باشه بین رون و مادرش کسیش رو انتخاب کنه رون رو انتخاب میکنه؟ در حالی ک این چیزا تو سرش بود بیهوش شد...
خلاقیت زیادی خرج کرده بودی! خوب بود. فقط چند تا نکته. با اینتر بیش از حد رفیقی، اگه خواستی به پاراگراف بعدی بری نهایتا دو تا اینتر بزنی کافیه، سه چهارتا لازم نیست. و اینکه اصلا و به هیچوجه موقع داستاننویسی کلماتو خلاصه نکن. "که، نه، یه" کامل بنویس!
تایید شد.
مرحله بعد: گروهبندی