هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
#29

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
تیم خوب تیمیه که...


-کوفت و تیم خوب تیمیه که...درد و تیم خوب تیمیه که.... چرا توی این تاپیک نظارتی نیست؟پس این ناظرای قبلی چه غلطی میکردن؟

زاخاریاس دستش را رو به دکمه قفل تاپیک برد و آن را فشار داد.بلافاصله ماموران زوپس به سمت تاپیک سرازیر شدند. جوشکاران زوپس میله های آهنی به در تاپیک جوش میدادند و کلید ساز ها هم نوبت به نوبت قفل هایشان را از لابه لای تاپیک رد میکردند.
-مطمئنید دیگه نمیخواید این تاپیک برای هیچ وقت باز بشه اوسا؟
-ببندین اون تاپیگو با اسم مسخرش. ماجرا های کوییدیچ هم اخه شد اسم؟

کار ماموران زوپس تمام شد و به سمت پشتیبانی کاخ روانه شدند.زاخاریاس صندلیش را عقب داد و پاهایش را روی مانیتور ها و کیبورد های روی میز گذاشت.از برج بلند نظارت به تاپیک ها و زمین های متعددی که صد ها قفل و میله به آنها بسته شده بود نگاه کرد و گفت:
-اینه نظارت های سفت و سخت اسمیتی.

از فلاکس رو به رویش چایی در لیوان ریخت از پنجره بلند برج نگاهی به انجمنش کرد.اما داستان از کجا شروع شد؟مدت ها بود رگ نظارت خواهی زاخاریاس بالا زده بود و تاپیک ها و چت باکس را با درخواست نظارت منفجر میکرد.صد ها هزار پیام اسپم از ناظران مختلف دریافت میکرد که در آنها ناظران تمام انجمن ها از او میخواستند دست از لجبازی بردارد.اما اگر میخ در سنگ فرو میرفت،حرف هم در گوش زاخاریاس میرفت.حتی تاپیک «آیا موافق بلاک شدن زاخاریاس هستید؟» هم نتیجه ای نداشت.تا جایی که جلسه اضطراری در کاخ زوپس برگزار شد.محتوی ان جلسه معلوم نشد و برای همیشه جزو بزرگترین اسرار های تاریخ باقی ماند.اما چیزی که از جلسه بیرون آمد این بود که زاخاریاس ناظر انجمن زمین بازی کوییدیچ شده!نظارتی که بیشتر فرمالیته بود چون این تاپیک معمولا فقط در بهبوهه مسابقات کوییدیچ فعال بود و معمولا چون در حاشیه قرار گرفته بود کسی به تاپیک های تک پستی آن توجه نمیکرد.تاپیک های ادامه دار آن از زمان هری پاتر فقید قفل بود و تنها کار زاخاریاس هم این بود که تاپیک های تک پستی باقیمانده را قفل میکرد، در برج لم میداد و چای میخورد.
-زندگی یعنی همین.

زاخاریاس لیوانش را برداشت و دوربین دو چشمش با کلاه روسی را از کشو میزش برداشت.زاخاریاس علاقه خاضی نیز به دید زدن انجمن های دیگر داشت.
-دیاگونو نگا! اینقدر تاپیکاش پست نخوردن که خاک گرفتن.صندوق ارتباطاتشو! زنگ زده. ویزنگاموتو نگاه! اینقدر درخواست نقد ریخته توش که داره منفجر میشه.

بوووووووم

-گفتم بودم منفجر میشه.نگفته بودم؟

ناگهان زمین زیر پای زاخاریاس لرزید.مانیتور های برج نظارت دانه به دانه فرو ریختند و سقف خراب شد. سدریک از سقف سقوط کرد و پایش به لیوان چای زاخاریاس خورد.
-هان؟!چی شده؟
-چی کار میکنی سدریک؟ زدی چاییمو روی کیبوردم ریختی.حالا من چه غلطی بکنم؟
-جدی؟
-قرار نبود دیگه با ترکیدن تاپیک نقد زلزله هم بیاد.

اما زاخاریاس به انجمنش توجه نداشت.صد ها نفر از دور به سمت انجمن حمله ور شده بودند و سعی میکردند با زور قفل های تاپیک را بشکنند.زاخاریاس نمیدانست خواب است یا بیدار.مگر میشد صد ها نفر ناگهان به یک انجمن حمله ور شوند؟بلندگویش را که روی سقف چسبیده بود برداشت:
-چه خبرتووووونه؟چه خبرتونه؟

طولی نکشید که لوله های فاضلاب ترکید و آبشار نامه ها از لوله سرازیر شد.تاپیک صحبت با مدیریت ترکیده بود و نامه ها از سر و کول زاخاریاس و سدریک بالا میرفتند که یکی از آنها توجه زاخاریاس را جلب کرد.نامه با رنگ قرمز نوشته شده بود و تایمری به آن وصل شده بود.زاخاریاس خشکش زد.نامه نامه انفجاری بود:
-زمان سالازار یه نفر گنده.... کرد، سالازار بدون اطلاعش مسابقات کوییدیچ با جایزه نقدی برگزار کرد.

نامه منفجر شد و دفتر را روی سر زاخاریاس خراب کرد.حالا زاخاریاس مانده بود و سدریک و یک دنیا تاپیک قفل.




هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۳:۳۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#28

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
ترنسیلوانیا، پرده‌ی آخر


می‌دونین تیم خوب چه تیمیه؟ تیمی که لحظه آخری بسته بشه!

***

- اه اه. چیه این کویی؟ من که عمرا بیام. الکی وقتتو می‌ذاری که چی بشه؟ تیما رو ببین، دهنمون صافه.
- یعنی نمیای؟
- نه. تازه برگشتم. بیام کویی چیکار؟ اصلا از وقتی که به "بعضیااااا" گفتم بیا یه تیم تشکیل بدیم و گفت نه حوصله ندارم و الان خودش تو یه تیم دیگه‌س کلا همه‌ی حس و حالم پریده. نه، من نمیام.

گابریل رو به تام جاگسن گور به گور نشده و کریس کاملا گور به گور شده، این را گفت و سعی کرد از برگشتنش لذت ببرد.

****

- گابریل؟
- بله؟
- نمیای؟
- چیز... نه...
-
- یعنی... آره... معلومه که میام!
- ببین منم اصلا کویی دوست ندارم، به برد و باختم اهمیتی نمی‌دم. ما می‌خوایم بریم سیاهی لشکر باشیم. تیما زیاد بشن، لیگ هیجان‌انگیزتر بشه واسه بقیه!
- قول دادی‌آ، فقط سیاهی لشکر!
- قولِ قول!
- حالا... بقیه‌ی بازیکنا رو چیکار کنیم؟

****

- ببین آنی، کوییدیچ تفریحی بسیار مفرح و قشنگه و اصلا نمی‌دونی چه هیجانی داره. من خودم مهاجم بودم پارسال، اصلا چنان عشقی داره که نگو. میای بازی می‌کنی کیفشو می‌بری و می‌ری. همین.
- تو که گفتی اه اه نرو کویی کویی اصلنم قشنگ نیست.
- ها؟ من؟ من چیزه... من داشتم باهات شوخی می‌کردم دیگه.
- ولی گفتی نرو تو هیچ تیمی تیما مسخره‌ان.
- همممم...
- تازه گفتی تو کویی شرکت کنی و وقتتو هدر بدی دیگه همروحیِ من نیستی!
- خب... خب ... الو سو؟ اسم آنی‌رم بزن!

****

- هر چی بازیکن دم فدراسیون بود برداشتیم! الان دیگه تیممون تکمیله!
- سونامی یه دقه سر جات وایسا! ، هی چوپون، یه بار دیگه بگی زلزله اومده و اینو بشورونی اون یکی گوسفندتو با پشم می‌کنم تو دهنتا! ، کلاه جانم عزیزم قشنگم بشین سر جات و تکون نخو... وای پیتزامون!
- چی شده؟
- چرا خوردیش؟!
- عه مال تو بود؟ شرمنده!
- اون بازیکن تیممون بود! ... الان تو نیم ساعت کی رو گیر بیاریم؟ الان چیکار کنیم؟ الان چه خاکی به سرمون بریزیم؟ الان...
- باباجان انقد حرص نخور به جاش عشق بپراکن!

سو به گابریل نگاه کرد؛ گابریل به سو؛ آندریا به گابریل و سو در نهایت و سو و گابریل و آندریا به دامبلدور.

- اون گونی رو بده به من!

***

- وای الان چیکار کنیم؟ وای ما واسه بازی بعدی سوژه نداریم! وای نکنه این بازیو ببازیم؟ نکنه غرور و شخصیتمون له بشه؟ نکنه...
- سو.
- چیه چرا نمی‌ذاری حرصمو بخورم؟
- تو مگه نگفتی...

نقل قول:
- ببین منم اصلا کویی دوست ندارم، به برد و باختم اهمیتی نمی‌دم. ما می‌خوایم بریم سیاهی لشکر باشیم. تیما زیاد بشن، لیگ هیجان‌انگیزتر بشه واسه بقیه!


- ...
- حالا من یه چیزی پروندم. الان وایسا ببینم این نتایج‌و داره می‌خونه. من مطمئنم... ما حتما باختیم...
- ترنسیلوانیا، برنده!
- وات؟

***

- این یکی‌ رو دیگه مطمئنم باختیم. ما همیشه بازنده‌ایم. ما هیچی بلد نیستیم. ما آخر می‌شیم. ما...
- باباجان می‌شه دو دقه غر نزنی من رنگ موی آنی رو بذارم؟
- آقا بهش دقت نکنید، موهام خراب بشه از ریش شما پیوند می‌زنم به خودما. ... سو، تو هم بس کن این زنجیره‌ی "من نمی‌توانم" ها رو. چرا فکر می‌کنی هرگز موفق نمی‌شی و قراره مدام شکست بخوری؟ ما باید بگیم همیشه می‌تونیم که شکست و مشکلات از ما خجالت بکشن. ما باید به خودمون افتخار کنیم حتی اگه ببازیم و...

گابریل در دورخیز سرعت بیشتری نسبت به سو داشت. پس با دیدن چشمان به خون نشسته‌ی جلوی آنی که از روی صندلی بلند شده و دوباره داشت دادِ سخن می‌داد پرید و تی‌اش را نیز حائلی قرار داد که سو با دیدنش به خودش مسلط باشد.

- ترنسیلوانیا، برنده!

****

- ما این بازی رو می‌بازیم من مطمئنم! این دیگه تهشه. دیگه وقتشه که من با پالتوی پوست زشتم خداحافظی کنم و بهش نرسم. ما قراره به شدت سقوط کنیم و هرگز از جا بلند نشیم. ما داغون می‌شیم!
- ترنسیلوانیا، برنده!
-
-

****

- ببینین من می‌دونم که تا به اینجای کار بردیم و موفق شدیم. ولی این دفعه دیگه قراره روزگار انتقامش رو از ما بگیره. اون همه تلاشهامون برای ایده‌پردازی‌های توپ و معرکه، اون همه...
- باباجونیا احیانا اون دفعه رو که به روبرومون نگاه کردیم و هر چی دیدیم شد سوژه رو که نمی‌گه؟
- ما باختیم. ما تمومیم. دیگه باید از رختکنمون خداحافظی کنیم و به دنیای مزخرف قبلی برگردیم. کوییدیچ با ما نامهربون بود و ما دوباره باختیم.
- سو، محض اطلاعت ما دیروز قهرمان شدیم، اونی‌ام که داری توش آب می‌خوری جام قهرمانیمونه.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ ۱۵:۵۱:۰۹
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۴ ۱۵:۵۲:۳۰

گب دراکولا!


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۳۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#27

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
ترنسیلوانیا
پرده‌ی آخر



می دونید تیم خوب چه تیمیه؟ تیمی که هیچوقت تموم نشه!

***

-امکان نداره! حرفشم نزنید.

لینی شانه ای بالا انداخت و بال بال زنان به طرف بلیت هایی رفت که روی میزش چیده شده بودند.
-ولی واقعا فوق العاده ست. برای من که جزو بهترین تجربه هام بوده.
-منم همینطور!

فنریر همانطور که سرش را می خاراند، نگاهی به لینی انداخت و حرف او را تایید کرد. سپس به کارش ادامه داد. برنامه‌ی لیگ، باید روز بعد به تیم ها اعلام می شد.

-ولی من اصلا کوییدیچ دوست ندارم. از همون موقع که پرواز با جارو رو یاد گرفتم، خوشم نیومد ازش. اصلا دلم نمی خواد شرکت کنم.
-خودت می دونی.

پس از این حرف لینی، همگی در سکوت به کارهایشان پرداختند. به جز سو که به پوستر آغاز لیگ کوییدیچ، خیره شده بود.


تق تق تق...


جغد خاکستری رنگی پشت پنجره بود و با نوکش به شیشه‌ی آن ضربه میزد. سو با حرکت چوبدستی اش پنجره را باز کرد تا جغد داخل شود. جغد، چرخی در دفتر زوپس زد و وقتی که بالای سر سو رسید، نامه را روی میزش رها کرد.
سو متوجه نشد که جغد چه زمانی آنجا را ترک کرد. توجه او فقط معطوف نامه بود. نامه ای که چشمان سو با دیدنش پر از اشتیاق شد.
-خودشه! گابریل برگشته. مسافرتش تموم شده؛ و فردا می رسه اینجا!
-کی؟!
-گابریل.

لینی جیغی کشید و همانطور که زیر لب غر میزد، از سوراخ قفل در، خارج شد.
سو، بلافاصله قلم پری برداشت و شروع به نوشتن کرد.
-به خاطر... اممم... آها!

برای زیاد شدن تیم ها!
این دلیلی بود که نوشت. امیدوار بود با همین دلیل، راضی شود.
و البته شد!
نقل قول:
میام. بریم به عنوان سیاهی لشکر!


آن روز بعد از ظهر، دوتایی در کافه سه دسته جارو نشسته و به افرادی فکر می کردند که ممکن بود بازی کردن در تیمشان را بپذیرند.
-نه، اون نمیشه. براش جغد فرستادم دیشب. اصلا جوابم رو هم نداد.
-خب پس... آها! آندریا. بهش بگیم؟
-اونم یکی از تیما باهاش صحبت کردن. قبول نکرد.
-چیزه...

گابریل چند ثانیه ای به سقف خیره شد و بعد با صدایی که از ته چاه در می آمد، اعتراف کرد.
-اون رو من بهش گفتم نره. نمی خواستم تابستون رو درگیر کوییدیچ باشه. اون وقت نمی شد تعطیلات رو با هم باشیم.
-تو... چکار کردی؟!
-اشکال نداره حالا. اگه بهش بگم برای مسخره بازی داریم میریم، قبول میکنه. الان جغد میفرستم.

به توجه به سو با حیرت به او خیره شده بود، شروع به نوشتن یادداشت کوتاهی کرد. چند ساعت بعد، همراه آندریا، جلوی ساختمان فذراسیون کوییدیچ ایستاده و با بغض به لیست خالیِ بازیکنان بدون تیم چشم دوخته بودند.
-تموم شدن!
-دیگه نمی تونیم تیم بدیم!
-اونا چرا اونجا نشستن؟

آندریا چشمانش را ریز کرده و به افرادی خیره شده بود که با ظاهر عجیب، روی پله های ورودی ساختمان نشسته بودند.
-من آندریا و اینا هم سو و گابریل‌ن. شما چرا اینجا نشستین؟
-من سونامی، اینا هم چوپان و پیتزان. چون زمان ثبت نام توی لیست بازیکنان بدون تیم تموم شده.

برق امیدی در چشمان سو نمایان شده بود.

-ولی اینجوری بازم یه بازیکن کم داریم.
-خب کلاه منم می تونه مهاجم باشه!

تیم کامل بود. البته تا قبل از آنکه گابریل گرسنه شود!

-د آخه پیتزا رو چرا خوردی؟
-عه مال تو بود؟ شرمنده!
-اون بازیکن تیممون بود! الان تو نیم ساعت چجوری بازیکن گیر بیاریم؟
-اون چطوره؟

گابریل سرش را به سر سو چسبانده و این را به آرامی در گوشش گفت. سو مسیر انگشت اشاره گابریل را ادامه داده و به دامبلدوری رسید که جلوی مغازه آبنبات فروشی، با ذوق به ویترین خیره شده بود.

-کوییدیچش خیلی خوبه!

حق با گابریل بود. زیاد طول نکشید تا آن مسئله بر همه روشن شود.

***

-واقعا هیچ ایده ای ندارم!
-یه کاری کنیم... هر کسی به سمت راستش نگاه کنه و اولین چیزی که دید رو بگه. از همونا استفاده می کنیم.

ایده‌ی ساده‌ی دامبلدور، فوق العاده عمل کرد!

***

-نمیشه! همه چیزمون رو فروختیم. ولی هنوزم برای پرداخت بدهی فدراسیون کم داریم.
-بیا سو... موهای منم بفروش. شاید زیاد گرون نباشه؛ ولی تنها چیزیه که فعلا دارم.

موهای صورتیِ درهم آندریا، بدهی سو را برطرف کرد!

***

-اسنیچم... وای بیچاره شدم! معلوم نیست کجاست. حالا چجوری تمرین کنم؟

گابریل قدمی جلو آمد و دستمالی به سو داد تا اشک هایش را پاک کند.
-نگران نباشیا! خودم میشم اسنیچ اصلا. بیفت دنبال من؛ سعی کن این در بطری وایتکس رو که میذارم روی جاروم، برداری.

آن تمرین سو را از همیشه آماده تر کرد!

***

-سو! نمی خوای جواب اون بلیتا رو بدی؟ ملت منتظرن!

سو تکانی خورد و با تعجب به لینی خیره شد.
-چیزی گفتی؟
-بلیتا... اصلا معلوم هست کجایی؟

برای خودش معلوم بود. باز هم غرق شده بود در خاطراتی که تکرار نشدنی بودند. ارزشمند ترین خاطراتی که آن سال برایش ساخته بود. هیجان انگیز ترین و شیرین ترین تابستانی که در عمرش تجربه کرده بود. حرف های تلخی که از دیگران شنیده بود و حضور دوستان بی نظیرش آنها را شیرین کرده بود.
نگاهی به دیوار خالی کنارش انداخت که چند ماه قبل، پوستر لیگ کوییدیچ بر آن نصب شده بود. لیگی که در آن همکاری و لذت را تجربه کرده بود؛ از ته دل خندیده بود و حتی عاشق شده بود! با یادآوری نگهبانان خانه‌ی آقای مافیایی لبخند عریضی روی لب هایش نشست.
شاید لیگ تمام شده بود... ولی ترنسیلوانیا تا ابد ادامه داشت!


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۳۰ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#26

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
بسمه تعالی



ترانسیلوانیا: پرده آخر!

"می‌دونید یه تیم خوب چه تیمیه؟ تیمی که توش هیچی سر جاش نباشه!"


پیرمرد خودش را روی مبل جمع کرده و به تلویزیون خیره شده و با لذتی وصف نشدنی به سخنان گوینده گوش سپرده بود.

"... و اینجا، در همپشایر، همراه هستیم با آقای بنکس، ایشون کسی هستن که در سن شصت و چهار سالگی، در زمانی که هر پیرمردی باید بشینه گوشه خونه، با تلاش و کوشش فراوان تونستن قهرمان مسابقات محلی حلزون دوانی بشن که یکی از اصیل ترین ورزش ها در انگلستانه!"


دهان دامبلدور به لبخندی مدهوشانه نیمه باز مانده بود و چشمانش با شور و شوق به پیرمردی پیزوری درون تلویزیون با زیر پیرهنی رکابی دوخته شده بودند که حلزونی را بالا گرفته بود.

" مــــن هنوزم به خودم باور دارم، من تازه اوّل جووونیمه!"


مرد درون تصویر لبخند پهنی به لب نشانده و دهان بی دندانش را نمایان کرد تا آه از نهاد پیرمرد دیگر بر بیاید و چانه‌اش را به بالشتکی که در آغوش کشیده بود تکیه بدهد و در خیال رویاهایش غرق شود. رویاییش از جایی شروع می‌شد که حلزونی ریزه میزه را در میان سبزی‌ها پیدا می‌کرد و با تلاش و تمرین مداوم به جانوری درشت و عضلانی تبدیل می‌کرد، بعد آن را به محل می‌برد و با نمایشی درخشان همه را مات و متحیر می‌کرد و با همین روال تمام رکوردهای جهانی را می‌شکست و... نه رکوردها و مدال‌هایی که احتمال هیچکدامشان وجود نداشتند - مثلا
پیرمرد فکر می‌کرد چیزی به نام جام جهانی حلزون رانی زاده ذهن خودش است! که خب نبود. - خود حقیر پندار شده است.

" دین دیـــــن دیــــــــــن! بینندگان عزیز، از شما می‌خوام با اخبار ورزشی همراه با همکار عزیزم، استوارت باشید، خب استوارت از اخبار ورزشی چه خبر؟"


در همان لحظه در با شدّت باز شد و تعداد زیادی محفلی به نمایشگر که اکنون موج بر می‌داشت تا ورژن جادویی اخبار را به نمایش بگذارد خیره شدند. مرد کت و شلوار طوسی به تن با صدای بم حالا جای خودش را به مردی کوچک جثه در ردای سبز و زرد داده بود که صدای زیری داشت.

- دیروز آخرین روز نقل و انتقالات بود مگه نه؟
-آره، می‌گن wwa با رودولف به توافق رسیده و قراره اون بشه ذخیره سلوین!
- پیـــش! نه بابا! اون دو فصل پیش خدافظی کرد که!
- منم بعید می‌دونم، اگرم می‌خواس برگرده می‌رفت تو تیم هافلیا... لینی این دوره نیس؟
- اون که من شنیدم داور شده- هیس! شروع شد!

"سلام و درود به جادوگران عزیز در سرتاسر انگلستان که چشمشون رو به مسابقات کوییدیچ این فصل دوخته‌ان! تا به اینجای فصل دو تیم تف تشت با لیست چهارنفره کاملشون، که در کنار حضور افراد با تجربه از چندین استعداد نوظهور هم استفاده می‌کنه؛ اون ها یکی از شانس های اصلی قهرمانی هستن!"


تصویر بازیکنان تیم تف تشت به نمایش در آمد که جام قهرمانی فصل پیش را در میان خود گرفته بودند.

"اون ها که از اوّلین تیم‌های حاضر شده در مسابقات بودن تصمیم گرفتن که تغییری در ترکیب اولیه خودشون ایجاد نکنن! اما آیا اونها می‌تونن از پس بازیکنان تیم خفن تیم یا همون wwa بر بیان؟ تیمی که البته لیستش رو کامل نکرده ولی همین الان هم خیلی‌ها اون‌ها رو اصلی ترین رقیب برای به دست آوردن جام این فصل می‌دونن!"

درون تصویر روبیوس هاگرید، سلوین کالوین و هوریس اسلاگهورن به نمایش درآمدند که دست ها را دور گردن یکدیگر انداخته و سعی در حفظ تعادلشان داشتند.

" نکته جالبی که می‌شه بهش اشاره کرد سابقه حضور روبیوس هاگرید در ترکیب تیم تف تشته که می‌تونه به حساسیت بازی این دو تیم اضافه کنه! ببخشید..."


در همان حال که مجری به تکه کاغذی که در مقابلش بود نگاه می‌کرد، چیزی به پنجره کوبیده شد.

- یکی بره ببینه کیه!
- خودت برو! من می‌خوام ببینم!
- من می‌رم باباجان.

دامبلدور که خاطرات چندان خوبی از کوییدیچ نداشت و دنبال کردن اخبارش هم چندان هیجان زده‌اش نمی‌کرد. از مبل بلند شده و به بیرون جمع خزید، تا به پنجره برسد، جایی که جغدی پیر و فرتوت به شیشه کوبیده شده و منقارش کج شده بود.

- آخی... باباجان با کی کار داری؟

جغد له پایش را بالا آورده و به نامه‌ای که به آن بسته شده بود، اشاره کرد.
پیرمرد پنجره را باز کرده و نامه را از پای جغد باز کرد.


نقل قول:
سلام جناب دامبلدور،

مزاحمتون شدم که بپرسم آیا تمایلی برای حضور در مسابقات کوییدیچ دارین؟

گبریل دلاکور


پیرمرد احساس حلزون بودن کرد!

چندساعت بعد، مهمانخانه‌ای ساکت و تاریک:

-سلام!... پووف!
- صدبار سلام کردی دیگه، یادگرفتی...
- هیس، می‌خورمتا!

دامبلدور نگاهی که چندان دوستانه نبود به پیتزای مقابلش انداخت. پیتزا که دروازه بان تیم ترنسیلوانیا بود نیز در جواب تنها با سس برای خودش عینک دودی کشید.

- اهم... آقای دامبلدور؟ سلام.
- سلام سول!
-سلام!

سو لی به سمت یکی از دیگر صندلی های دور میز دایره‌ای شکل رفته و کلاهش بزرگ لبه دارش را از سر برداشته و آن را روی پاهایش گذاشت. روی سرش کلاه کوچک دیگری بود.

- سلام.
- مم.

گابریل و آندریا نیز به سمت میز آمده و در اطراف آن نشستند.

- خــب، خوبین، خوشین، سلامتین؟

همه با حالتی معذب به دامبلدور نگاه کرده و لبخندهای نصفه نیمه به لب داشتند.

- بد نیستم...
- خب خوبه. ببینید جناب دامبلدور، اهم. لیست تیم رو قبل از اومدن چک کردین دیگه درسته؟
- نه.

سو کلاه کوچک را (که کلاه کوچکتری هم زیرش بود) از سر برداشته و آن کلاه بزرگ روی پاهایش را به جای آن گذاشته و مشغول ور رفتن با آن یکی که تازه از سر برداشته بود شد.
- ببینید، ما شما رو برای یک پستی در نظر گرفتیم که راستش الان پره...
-
- شرمنده پیتزا!
- چی؟
- پروفسور دامبلدور به ترنسیلوانیا خوش اومدین.

دامبلدور بدون اینکه حرفی بزند تکه عینک دودی‌ سسی پیتزا را درون دهانش انداخته و با دهانی پر لبخند زد.
پیرمرد سس دوست داشت.

چند روز بعد، اوّلین جلسه تمرینی:

از دیرباز دانشمندان گمانه‌های زیادی درباره پاسخ این پرسش داشته اند که "وقتی از جلسه تمرینی حرف می‌زنیم، دقیقا از چه چیزی حرف می‌زنیم؟" و باور بفرمایید هیچکدامشان چیزی نبودند که در زمین‌های خاکی کوییدیچ یورک شایر رخ می‌داد نداشتند.

- نه! جان من ره داره تموم می‌شه!
- بعععع!

چوپان دروغگو، گوسفندهایش و سایر ترانسیلواییون درون تشتی بوده و با سونامی کف آلود در حال خفه شدن بودند. همه ترنسیلواییون به جز گابریل.

- هنوز یه خورده کثیفید.
- بلو بلو بلو بلو بلو!

وزیر سحر و جادو که آن زمان معاون بود با اشاره چوبدستی سونامی را درون تشت هم می‌زد و به اعتراض های هم تیمی‌اش آندریا که می‌گفت می‌تواند آن طرف پوستش را ببیند که آن را شسته، گوش نمی‌داد. البته که صدایی از گلوی آندریا بیرون نیامده و هرچه بیرون آمد فقط حباب بود.

- خب دیگه فکر کنم الان دیگه قابل قبول باشید.

جناب معاون با حرکت دادن مچ دستش جماعت را از تشت در آورده و در هوا چلانید تا آبشان را بگیرد. بعد هم یک سفره پهن کرد تا هم تیمی هایش روی آن‌ خشک شوند.

- آخیش!

جماعت روی سفره ولو شدند.

- خاک عالم! دامبلدور نوک موتون افتاده رو خاکا!
- هان؟

گابریل به موی درازی اشاره کرد که از سر پیرمرد فاصله گرفته، مسیری پیچ در پیچ را طی کرده و به اندازه نیم میلیمتر از سطح سفره خارج شده بود.

- نظرتون چیه یه بار دیگه شست و شو بشید؟

پیرمرد موی پر پیچ و تاب را کنده و گذاشت کف دست دوشیزه دلاکور.

- این مو واسه خودت باباجان. هر چقدر دلت خواست بشورش.
- نعععععع! الان مویی شدیم.

ترنسیلوانیایی ها خسته و خیس از سر جاهایشان بلند شدند.

- چاره‌ای نیست. باید دوباره همه‌رو بشوریم.

باقی ساعات جلسه اول تمرین صرف فرار کردن از دست گابریل دلاکور شد.
همینطور تمامی جلسات تمرین بعدی...
و تهدید کردن دامبلدور به جایگزین شدن با یک پیتزای دیگه، به خصوص بپرونیش!
و دیونه بازی در آوردن موقع پیدا کردن سوژه‌های مسابقات...
و تست کردن امکانات جدید اتاق آبی از جمله شکلک‌های گنده متحرک و این چیزا...
و رفتن به غار غول‌های غارنشین و تسترالشون کردن واسه رفتن به جهنم به جای ماها...
و کلی قرض و بدهی بالا آوردن و به فنا دادن باشگاه...
و کش رفتن از خونه مشنگ‌ها و استفاده از وسایلشون تو کوییدیچ...
و لعن نفرین کردن یوآن آبرکرومبی...
و گاو بندی کردن با مورفین گانت واسه باختن تو مسابقه...
و غیبت بازیکنان حریف رو کردن...
و غر زدن برای اینکه چرا داورها دیر نتایج رو اعلام می‌کنن...
و پیدا کردن غول چراق جادو و رسیدن من با بابای مافیایی نازنینم...
و آقای آقازاده‌ای که توی دروازه تیم ایستاد...
و کیف و ذوق کردن و جیغ‌های سرخوشانه ناشی از پیروزی...
و دیر کردن برای رسیدن و دقیقه نودی پست زدن...
و نقد کردن داستان‌های تیم‌های دیگه...
و مردن و گندزدن به عالم والا و زوپس و آرماگدون...
و باز هم تهدید دامبلدور با پیتزاها...
و قهرمان شدن...

چند ماه بعد، قبل از اهدای جوایز تیم قهرمان:

-
- آل گریه نکن، قهرمان شدیم دیگه.

پیرمرد ریشش را بالا گرفته و بینی‌اش را با آن خالی کرد.
- قهرمانی چیه آخه باباجان، من بابای مافیاییم رو می‌خوام، دَدی.

بنــــگ!

- خودتون رو جمع و جور کنید، شما یه پیرمرد متشخص هستین. سنگین رفتار کنید.

دامبلدور خودش را جمع و جور کرده و سنگین شد.
پیرمرد معتقد بود کاپیتان تیمشان یک آرسینوس جیگر درون دارد.

- می‌گم اینجوری خوبه؟

آندریا با موهای طلایی در مقابل اعضای تیم ایستاد.
- به مناسبت قهرمانی این رنگیشون کردم.
- قشنگه! جامم می‌آوردی که باهاش یه عکس ازت می‌گرفتم.
- جام دست گابریله... اونوری رفت.

- بـــــــدبخت شدیم!

ترنسیلواییون جیغ زده و آن وری رفتند بلکه بتوانند جام طلایی را نجات بدهند، نتوانستند و با یک جام آینه‌ای برگشتند. شانس هم آوردند! یک مقدار بیشتر طول می‌کشد یک جام شیشه‌ای نسیبشان می‌شد.
جام را درون قفسه افتخارات باشگاه گذاشتند و رفتند...

- یه‌لحظه‌یه‌لحظه!

ترنسیلوانیایی ها به سمت پیرمرد برگشتند.

- بچه‌ها دلم براتون تنگ می‌شه.

- اشکال نداره دامبلدور... حالا... زود برمی‌گردیم دوباره... استراحت کنید تا بعد که خستگیتون دربره بعد تازه دلتون بخواد تنگ بشه دیگه برگشتیم.
- هووم... آره به گمونم...

پیرمرد همان موقع هم دلش تنگ شده بود.



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۳ ۲۲:۴۴:۴۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۱۲/۱۳ ۲۳:۴۳:۱۰


...Io sempre per te


پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ جمعه ۳ آبان ۱۳۹۸
#25

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
سلام.

این تاپیک رو باز کردیم، به صورت تک پستی، یا تیم ها اگر خواستن یه سوژه رو بنویسن و تموم کنن بیان و پست بزنن. سوژه هاتون آزاد، ولی خب کوییدیچیه. حالت تمرین داره دیگه. نیاز به حریف و کشت و کشتار نیست.

یه سری برنامه های دیگه ای هم داریم. این اولیشه فعلا.




پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۹۲
#24

ویلبرت اسلینکرد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۲ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۲۹:۱۱ پنجشنبه ۱۲ بهمن ۱۴۰۲
از م ناامید نشین.. بر میگردم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 416
آفلاین
محل یکی از ساختمون های پول شویی، کوچه ی دیاگون!

همه ی کسبه ی محل از جمله نانوا، نقاش، خیاط، کتابفروش، دبیر و ... دم در یکی از مغازه های سوت و کور کوچه ی دیاگون ایستاده بودند!
پرسی ویزلی جلوتر از همه ایستاده بود. معلوم بود که موضوع مهمی است که رییس فعلی محفل ققنوس به شخصه به دیاگون آمده بود. در کنار وی فردی چاق و با سیبیل های تاب داده شده ایستاده بود.

هرکول پوآرو، کاراگاه مشهور و پرآوازه ی دنیای مشنگی، سیبیل های خودش را تابی داد و پرسید:
- که این طور، پول شویی در مغازه!

پرسی که تعجب کرده بود گفت:
- چطور مگه؟

هرکول پکی به سیگار روشنش زد و بدون دادن پاسخ به ویزلی دیاگون را به وسیله ی تاکسی جارو ترک کرد!


کیلومتر ها آن طرف تر، دفتر کاراگاهان.

یاکسلی در حالی که سیگار می کشید به کاراگاهان دستورات مختلفی می داد و دیگر کاراگاهان مجبور بودند به این کار ها عمل کنند.

یاکسلی با صدای بلند گفت:
-کارکنید دیگه تنبلا.

ویلبرت که از این وضعیت خسته شده بود گفت:
- این دیگه چه وضعیتی هستش؟ ما داریم صبح تا شب کار می کنیم در حالی که یاکسلی داره خوش می گذرونه. :vay:

مودی رو به ویلبرت و دیگران کرد و گفت:
- مجبوریم ویلی، مجبوریم! تا زمانی که قدرت دست فلور و مرگخواران باشه ما نمی تونیم مگر...

- مگر چی مودی؟

- مگر اینکه ...

سپس مودی با یک حرکت فوق حرفه ای طلسمی به سمت یاکسلی فرستاد و قبل از اینکه یاکسلی بتواند فرار کند، طلسم به او خورد و او مانند قطعه سنگی خشکش زد!

ویلبرت و دیگر کاراگاهان:

مودی:

یاکسلی:





پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۹:۳۵ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲
#23

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
سوژه ی جدید

اتاق نیمه تاریک بود ، تنها منبع نور اتاق شومینه ای بود که در گوشه قرار داشت و به جای شعله های زرد و نارنجی همیشگی آتش ، شعله ای سبز رنگ را در خود قرار داده بود .

در جلوی شومینه ، لرد ولدمورت ، بزرگترین جادوگر حال معاصر بر روی مبلی بزرگ و کشیده نشسته بود و نجینی ، مار عزیزش را نوازش میکرد .
چشمهای قرمزش را به شعله های سبز آتش دوخته بود و در افکار خود غوطه ورد بود .
در این هنگام ناگهان در به صدا در آمد .

ولدمورت بدون هیچگونه تغییری بر چهره یا پوزیشنی که نشسته بود گفت :

- بیا تو

درباز شد و اسکلتی متحرک وارد اتاق شد .

- ارباب . . . ارباب. . .

- چی شده ایوان ؟

- ارباب ، محفلیا به طرز عجیبی محل یکی از ساختمون های پول شوییمون رو پیدا کردن .

لردولدمورت ناگهان با جستی سریع از جایش بلند شد و گفت :

- تو چی گفتی؟ چطوری تونستند جاش رو پیدا کنند؟

- نمی دونم ارباب ، من بی تقصیرم :worry:

ولدمورت به سمت شومینه برگشت ، دستهایش را بر پشتش گره کرد و به آتش چشم دوخت .
ایوان روزبه ، خس خسی کرد و درحالی که سعی داشت صدایش را صاف و بی لرزش از ترس و اضطرابی که داشت نگه دارد گفت .

- اربابا! قبلا هم گفته بودم این شیوه ها دیگه قدیمی شده و امنیت کار خیلی پایین اومده . بهتون گفته بودم بهتره که از شیوه های جدیدی استفاده کنیم .

- پیشنهادی داری؟

- ارباب ، من دیروز تو رادیو وزارت شنیدم که داییتون گفتن شرکت های که تیم کوییدیچ تشکیل بدن معاف از مالیاتن ، ما میتونیم از این فرصت استفاده کنیم .

- زهر نجینی ، بی خرد نمیدونی این خنده فقط مخصوص منه ؟

سپس ولدمورت روی صندلیش دوباره نشست و درحالی که نجینی را بغل کرده بود خنده های شیطانیش را سر دارد .


" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۲:۱۱ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۱
#22

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
نمی تونستم آزردگیمو از اون آب و هوای وحشتناک پنهان کنم .
از تو رختکن درختارو می دیدم که در برابر باد و بارون تعظیم می کردن .
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم صورتمو طوری نگه دارم که ویکتور به عمق اضطرابم پی نبره .

ناگهان در باز شد و پادما که قبل از من وارد زمین شده بود در حالی که ویبره می رفت گفت : برو تو زمین ویکتور منتظره .

از رختکن خارج شدم و روبروی ویکتور ایستادم .

ویکتور با لبخندی که نشان می داد توسط من گول نخورده و می دونه استرس دارم گفت : خوب ، فلور برای کاپیتان شدن باید عالی بازی کنی . اگه بتونی رکورد کمترین زمان پنج نفر قبلیو بشکونی به عنوان جست و جو گر انتخاب می شی .حالا برو سوار جاروت شو .

من که سخنرانی ویکتور فقط به اضطرابم اضافه کرده بود سوار جاروم شدم .

سپس ویکتور گویو آزاد کرد و من شروع به پرواز کردم .

آب بارون تو ردام نفوذ می کرد و باد سوزناک هم کار اونو کامل می کرد و باعث می شد عضلات من از شدت سرما خشک بشه .

پس از مدتی که برای من ساعت ها گذشت گوی ذرینو دیدم به طرفش اوج گرفتم .

درست لحظه ای که من به گوی رسیدم گوی غیبش زد .

من گریم گرفت دیگه وقتی نبود که دوباره بگردم .
احساس کردم خیلی خستم ، دیگه از شدت خستگی و سرما عضلاتمو حس نمی کردم .

ناگهان گوی ذزینو تو آستین ردام دیدم .

به طرف ویکتور پرواز کردم و جیغ زدم : گرفتمش !گرفتمش !

ویکتور پرسید : کو ؟ کجاس ؟

در حالی که از جارو پیاده می شدم گفتم : تو آستینم .

دستمو تکون دادم و گوی پرت شد به طرف ویکتور .

سپس خستگی ، سرما استرس و ... بر من چیره شد و من از هوش رفتم .

چشم هامو در رختکن باز کردم گرمای ملایمی در هوای اون جا توسط شومینه پخش می شد .

به طرف تابلوی نتایج رفتم می دونستم ، کاپیتان نمی شم . اما در کمال تعجب اسم خودمو در صدر لیست دیدم .

فلور دلاکور جست و جوگر و کاپیتان تیم کوییدیچ ریون کلاو



پاسخ به: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ دوشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۱
#21

پروتی پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۸:۱۰ یکشنبه ۲ مرداد ۱۴۰۱
از آغازی که پایانم بود...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 483
آفلاین
پروتی که خیلی استرس داشت به این فکر میکرد که چرا اصلا ثبت نام کرده است لاوندر(دوست صمیمی اش)به او میگفت :چرا اینقدر نگرانی؟ تو فقط می خوای شانست را امتحان کنی ،همین .
این حرف ها کمی از استرس او کاست سپس به همراه لاوندر به سمت زمین کوییدیچ رفت .وقتی وارد زمین شد چشمش به تنها حریفش افتاد که ظاهرش نشان میداد او هم نگران است .چندی بعد آنجلینا وارد زمین شد و به آنها گفت :
خب دوستان بعد از شماره ی سه به هوا برید .اولین کسی که گوی زرین را بگیره به عنوان جستو جوگر انتخاب میشه.
سپس گفت:آماده .1...2...3
پروتی به هوا رفت وقتی آنجلینا گوی زرین را آزاد کرد او و حریفش همه جا را به دنبال گوی زرین نگاه می کردند که ناگهان پروتی پایین یکی از دروازه ها شئ طلایی رنگی دید . با سرعت به سمت پایین حرکت کرد حریفش با دیدن جهتی که او پیش میرفت گوی زرین را دید و به دنبال او حرکت کرد . گوی زرین ارتفاع کمی از زمین داشت ولی با این حال پروتی به راهش ادامه داد حریفش که نمی توانست جارویش را خوب کنترل کند بیش تر پیش نرفت و چند ثانیه ی بعد پروتی حرکت گوی زرین در دستانش را احساس کرد و البته به موقع توانست جارویش را به سمت بالا هدایت کند.بدین ترتیب حالا او بازیکن جستوجو گر گریفیندور بود.


ویرایش شده توسط پروتی پاتیل در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۱۹ ۱۷:۱۳:۲۹


Re: ماجراهای کوییدیچ
پیام زده شده در: ۱۴:۱۲ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۱
#20

فرد.ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۸ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۲:۱۰ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۲
از عزیزتون لیلی رفتم زیر تریلی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 154
آفلاین
باران شدیدی از آسمان میبارید. هوا برای گرفتن آزمون مناسب نبود ولی حتما باید در آن روز آزمون گرفته میشد تا برای هر پست یک بازیکن انتخاب بشود. همه ی شرکت کنندگان آزمون در زمین حضور داشتند به جز فرد و جرج که بیشترین شانس انتخاب برای پست مدافع را داشتند.پس از نیم ساعت بالاخره فرد و جرج آمدند و برای گرفتن آزمون تیم ملی آماده شدند.

با سوت داور چهارده جارو به هوا بلند شدند و مسابقه آغاز شد.
فرد و جرج بلافاصله سر جاهای خود قرار گرفتند و منتظر آمدن بازیکنان حریف شدند. در تیم مقابل آن ها کراب و گویل مدافع بودند و به خاطر این که بدنی قوی داشتند به راحتی توپ را به بازی کنان حریف میزدند.

در همین هنگام سه داور که برای تماشای مسابقه آمده بودند و در نهایت آن ها بازیکنان را انتخاب میکردند در حال نوشتن نظرات خود درباره بازیکنان بودتد.فرد و جورج با دیدن این که دو تا از داوران یعنی رون و هری (که از دوستان خود بودند) خیالشان راحت شد اما هم چنان با دقت بازی میکردند و اجازه نمیدادند که مهاجمان حریف به دروازه آن ها نزدیک شنود.
ناگهان گل اول برای تیم فرد و جرج زده شد و دو برادر دو قلو در هوا خوشحالی کردند.

بازی به اتمام رسید و این تیم فرد و جرج بود که برنده بازی شد. حالا داوران باید از بین آن دو یکی را انتخاب میکردند.
هری اعتقاد داشت که فرد بهتر از جورج بازی کرده است اما وود که یکی دیگر از داوران بود گفت:
- درست است که فرد خوب بازی کرد اما جورج جلوی چند حمله خطرناک را رفت و این نکته بسیار مهم است.
پس از حرف های وود هری،فرد،جرج و وود به رون نگاه کردند که حالا نظر او بازیکن تیم ملی را تعیین میکرد.
رون پس از کمی فکر کردن گفت:
-فرد انتخاب شد.
و به این صورت بازیکن مدافع تیم ملی کوییدیچ انتخاب شد.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.