هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۹ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۸

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
لحظه ی غروب یکی از دیدنی ترین لحظات روز بود،لحظه ای که خورشید جای خود را به ماه می داد و با لبخندی نا پیدا خداحافظی می کرد.
و این لحظه رویایی از شیروانی ضلع غربی هاگوارتز دیدنی تر هم میشد.

آگاتا از زمین خود را به شیروانی رساند.
بهترین جای قلعه.
هوا کمی سرد بود.آگاتا سوئیشرت همیشگی اش را پوشیده بود.
این سوئیشرت همدم آگاتا بود،تمام سال هایی که در هاگوارتز بود،تمام پاییز های هاگوارتزی اش را با این سوئیشرت سپری کرده بود.
وقتی دعوتنامه هاگوارتز برایش آمد،خواهرش که او هم فارغ التحصیل هاگوارتز آن را به او هدیه داد.
او سوئیشرتش را خیلی دوست داشت،چون هم یادگاری خواهرش بود و با دیدن آن به یاد خواهر عزیزش می افتاد و هم کلی پاییز را با آن سپری کرده بود و خیلی به سوئیشرتش،دلبسته بود.

آگاتا به خورشید در حال غروب نگاه کرد.
خورشید مهربان،بدون هیچ مِنَتّی هر روز می تابید و از شغل خود خسته نمیشد.
خورشید تابان و زیبا.
آگاتا غرق در رویا و خیال شد.
خورشید آخرین بارقه های خود را بر زمین جادویی و سحر آمیز هاگوارتز انداخت و بعد،از نظر ناپدید شد.
هوا رو به تاریکی رفت.
آگاتا تصمیم گرفت پایین برود.
همینکه از جایش بلند شد و رویش را برگرداند،ناگهان به پروفسور کریچر برخورد کرد.

_استاد!!!!!!!!!شما اینجایین!!!!!چرا؟
_تو اینجا بود!
_پروفسور اما شما....
اوه نه! او تازه یادش افتاد که ماجرا چی بوده.امروز او کلاس معجون سازی داشته اما با بچه خها از کلاس در رفتند،حالا پروفسور آمده بود تا تاوان پس بگیرد.

آگاتا حس کرد،باید همین الان در برود و فرار را بر قرار ترجیح دهد،اما کار از کار گذشته بود.
پروفسور خشمگینانه به آگاتا خیره شده بود.

_من شمارو تنبیه کرد!من تک تک شمارو تنبیه کرد!و حالا من تو رو تنبیه کرد!
_پ..پروفسور حالا بزارین...ما بعدا این مسئله رو با هم بطور مسالمت آمیز حل می کنیم.
_کریچر تو رو تنبیه کرد...
_پروفسور باور کنید...

اما قبل از اینکه آگاتا حرفش را تمام کند،پروفسور وایتکس را سوئیشرت اگاتا ریخت.
روی سوئیشرت عزیز آگاتا!
آگاتا لحظه ای گیج ماند و به پروفسور زل زد،پروفسور بدون مکث بشکنی زد و غیب شد.
آگاتا چند ثانیه سکوت کرد تا دقیقا درک کند که چه اتفاقی افتاده.
پروفسور کریچر،روی سوئیشرت او ،سوئیشرت نازنین او وایتکس ریخت.
آگاتا همانجا زد زیر گریه،دقایق طولانی گریه کرد.انقدر گریه کرد تا ارام شد.

بعد از اینکه گریه کردنش تمام شد چند ثانیه به روبه رو زل زد سپس در دلش به این تنبیه بی رحمانه لعنت فرستاد.
هوا کانلا تاریک شده بود آگاتا به خوابگاه تا بتواند فکری به حال این سوئیشرت بیچاره بکند.


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
اما دابز روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود و داشت کم کم به خواب می رفت. بیماری آبله ی هیپوگیریفی او را از پا در آورده بود و او مجبور بود که مدتی در کلاس های هاگوارتز شرکت نکند، تا هم بیماری اش به کسی سرایت نکند و هم با کمی استراحت بهتر شود. پلک هایش داشت سنگین و سنگین تر می شد که ناگهان با صدای تق بلندی از جا پرید!
- من تک تک شما رو پیدا کرد! تک تکتون رو!
- پ...پ...پروفسور کریچر!؟

پرفسور کریچر به سمت اما چرخید و لبخند کجی زد
- پس تو اینجا بود اما دابز!

اما با دقت به ظرفی که در دست پرفسور کریچر بود خیره شد و با گیجی گفت : بله. با من کاری داشتید پرفسور!؟
- کار داشت؟ به نظرت من با تو کار داشت؟ تو چرا اینقدر بی نظم بود؟ چرا در کلاس ها شرکت نکرد؟ چرا به ارباب ریگولوس اهمیت نداد؟
- ببخشید پرفسور! من دچار بیماری آبله هیپوگریفی شدم بخاطر همین...
- تو کم کاری کرد! ارباب ریگلوس هیچ وقت کم کاری نکرد! ارباب ریگولوس بهترین بود!
- معذرت می خوام پرفسور! دفعه بعد شرکت می کنم. قول می دم!
- تو هم مثل همه بود! تو هم مثل بقیه سر به هوا و بازیگوش بود! هیچ کس مثل ارباب عزیز من نبود!
- پرفسور چشم شرکت می کنم. حتما شرکت می کنم! فقط اگه بذارید خوب بشم. فقط خود شما هم زیاد نزدیک نشید مریض میشید.
- من از مریضی ترسی نداشت! ارباب هم ترسی نداشت! به همین خاطر تو هیچ چیزی از ارباب ریگلوس ندانست! تو اصلا ارباب ریگولوس را شناخت؟

اما که سر درد شدیدی گرفته بود نتوانست به این سوال پاسخ بدهد و فقط به بطری درون دست های کریچر خیره ماند.
- پرفسور اون چیه تو دستتون؟
- یعنی تو این را هم ندانست؟ تو اصلا کتاب خواند!

اما که نفهمیده بود خواندن کتاب چه ربطی به محتوی درون بطری دارد فقط جواب داد: بله!
- نمی دانم مشکل از کجا بود. شاید تو به اندازه ارباب من کتاب نخواند چون اون موقع راحت تر می فهمیدی در دست من بطری وایتکس بود!
- وایتکس! وای..وای...وایتکس برای چی؟
- برای ادب کردن!

کریچر این را گفت و با دقت درمانگاه را زیر نظر گرفت تا چیزی بیابد که ناگهان چشمش به کتاب هایی افتاد که روی میز کنار اما قرار داشت.
- آهان! پرفسور کریچر فهمید! تو باید خجالت کشید! تو کتاب های متفرقه خواند؟! تو باید خجالت کشید که سر کلاس ها حاضر نشد! تو باید خجالت کشید که به زندگی ارباب من گوش نکرد! تو باید خجالت کشید که معجون سازی بلد نبود! تو باید خجالت کشید که درس نخواند! تو باید خجالت کشید ارباب ریگولوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که تکلیف تحویل نداد! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگولوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که محتوی داخل بطری رو ندونست! تو باید خجالت کشید که در درمانگاه بود! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگلوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که در گریفیندور بود! تو باید خجالت کشید...

این حرف ها تا دم دمای صبح ادامه داشت و با هر بار خارج شدن کلمه " تو باید خجالت کشید" از دهان پرفسور کریچر اما سرخ تر و سرخ تر می شد و در زمین فرو می رفت.
- تو باید خجالت کشید که ضعیف بود! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگولوس رو نشناخت ! اصلا تو باید خجالت کشید که در هاگوارتز بود.

سکوت در درمانگاه حکم فرما شد .اما به آرامی سرش را بالا آورد،بالاخره حرف های پرفسور کریچر به اتمام رسیده و او حالا مشغول انجام دادن کاری بود.
- ببخشید پرفسور شما دارید چی کار می کنید؟
- وایتکس را روی کتاب های متفرقه خالی کرد تا اما دابز به جای بازیگوشی و متفرقه خوانی درسش را خواند.
- چی!؟ ولی کتاب ها...
- خداحافظ من دیگر باید رفت.

پرفسور کریچر بطری را خالی کرده و دوباره غیب شد و امای متعجب را تنها گذاشت اما با ناراحتی به کتاب هایی دیگر نشانه ی از آن ها پیدا نبود نگاهی کرد و آرام گفت: ای کاش لاقل می گفتم که این کتاب ها برای خانم پامفریه نه من! سپس سرش را روی بالش گذاشت تا فقط کمی استراحت کند و بعد هر طور که شده تکالیف معجون سازی اش را انجام دهد.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
اما دابز روی تخت درمانگاه دراز کشیده بود و داشت کم کم به خواب می رفت. بیماری آبله ی هیپوگیریفی او را از پا در آورده بود و او مجبور بود که مدتی در کلاس های هاگوارتز شرکت نکند، تا هم بیماری اش به کسی سرایت نکند و هم با کمی استراحت بهتر شود. پلک هایش داشت سنگین و سنگین تر می شد که ناگهان با صدای تق بلندی از جا پرید!
- من تک تک شما رو پیدا کرد! تک تکتون رو!
- پ...پ...پروفسور کریچر!؟

پرفسور کریچر به سمت اما چرخید و لبخند کجی زد
- پس تو اینجا بود اما دابز!

اما با دقت به ظرفی که در دست پرفسور کریچر بود خیره شد و با گیجی گفت : بله. با من کاری داشتید پرفسور!؟
- کار داشت؟ به نظرت من با تو کار داشت؟ تو چرا اینقدر بی نظم بود؟ چرا در کلاس ها شرکت نکرد؟ چرا به ارباب ریگولوس اهمیت نداد؟
- ببخشید پرفسور! من دچار بیماری آبله هیپوگریفی شدم بخاطر همین...
- تو کم کاری کرد! ارباب ریگلوس هیچ وقت کم کاری نکرد! ارباب ریگولوس بهترین بود!
- معذرت می خوام پرفسور! دفعه بعد شرکت می کنم. قول می دم!
- تو هم مثل همه بود! تو هم مثل بقیه سر به هوا و بازیگوش بود! هیچ کس مثل ارباب عزیز من نبود!
- پرفسور چشم شرکت می کنم. حتما شرکت می کنم! فقط اگه بذارید خوب بشم. فقط خود شما هم زیاد نزدیک نشید مریض میشید.
- من از مریضی ترسی نداشت! ارباب هم ترسی نداشت! به همین خاطر تو هیچ چیزی از ارباب ریگلوس ندانست! تو اصلا ارباب ریگولوس را شناخت؟

اما که سر درد شدیدی گرفته بود نتوانست به این سوال پاسخ بدهد و فقط به بطری درون دست های کریچر خیره ماند.
- پرفسور اون چیه تو دستتون؟
- یعنی تو این را هم ندانست؟ تو اصلا کتاب خواند!

اما که نفهمیده بود خواندن کتاب چه ربطی به محتوی درون بطری دارد فقط جواب داد: بله!
- نمی دانم مشکل از کجا بود. شاید تو به اندازه ارباب من کتاب نخواند چون اون موقع راحت تر می فهمیدی در دست من بطری وایتکس بود!
- وایتکس! وای..وای...وایتکس برای چی؟
- برای ادب کردن!

کریچر این را گفت و با دقت درمانگاه را زیر نظر گرفت تا چیزی بیابد که ناگهان چشمش به کتاب هایی افتاد که روی میز کنار اما قرار داشت.
- آهان! پرفسور کریچر فهمید! تو باید خجالت کشید! تو کتاب های متفرقه خواند؟! تو باید خجالت کشید که سر کلاس ها حاضر نشد! تو باید خجالت کشید که به زندگی ارباب من گوش نکرد! تو باید خجالت کشید که معجون سازی بلد نبود! تو باید خجالت کشید که درس نخواند! تو باید خجالت کشید ارباب ریگولوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که تکلیف تحویل نداد! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگولوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که محتوی داخل بطری رو ندونست! تو باید خجالت کشید که در درمانگاه بود! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگلوس رو نشناخت! تو باید خجالت کشید که در گریفیندور بود! تو باید خجالت کشید...

این حرف ها تا دم دمای صبح ادامه داشت و با هر بار خارج شدن کلمه " تو باید خجالت کشید" از دهان پرفسور کریچر اما سرخ تر و سرخ تر می شد و در زمین فرو می رفت.
- تو باید خجالت کشید که ضعیف بود! تو باید خجالت کشید که ارباب ریگولوس رو نشناخت ! اصلا تو باید خجالت کشید که در هاگوارتز بود.

اما به آرامی سرش را بالا آورد،بالاخره حرف های پرفسور کریچر به اتمام رسیده و او حالا مشغول انجام دادن کاری بود.
- ببخشید پرفسور شما دارید چی کار می کنید؟
- وایتکس را روی کتاب های متفرقه خالی کرد تا اما دابز به جای بازیگوشی و متفرقه خوانی درسش را خواند.
- چی!؟ ولی کتاب ها...
- خداحافظ من رفت.

پرفسور کریچر بطری را خالی کرده و دوباره غیب شد و امای متعجب را تنها گذاشت


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

دروئلا روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۵ چهارشنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۶:۰۹ سه شنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۲
از کتابخونه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
کفش هاشو بعد از 5بار دستمال کشیدن، واکس زد. بندای کفششو از تو ظرف حاوی الکل جادویی درآورد و مشغول پوشیدن کفشا و بستن بندا شد. دستکش مخصوص کفششو درآورد و تو سطل زباله ی جادویی کنار جا کفشی انداخت. سطل بلافاصله دستکش رو سوزوند و آروغ دود داری زد. با لبخندی از سر رضایت، چشمشو از صحنه لذت بخش نابودی دستکش پر از باکتری برداشت و به دستگیره ی جادویی در اشاره کرد که باز شه. هوای بیرون آفتابی بود. پس دستکش مخصوص هوای آفتابیشو از دستکشدون وایتکسیش برداشت. طلسم حفاظت از کفش و لباس رو خوند و بیرون رفت.

روز قشنگی بود. آفتاب به همه ی مردم لبخند می زد و حتی براشون دست تکون می داد و بعضا سلام و احوال پرسیم می کرد.بعد از سلام و احوال پرسی مفصل با آفتاب، به طرف مرکز شهر و محل کارش به راه افتاد. با احتیاط کامل پاشو دقیقا وسط سنگ فرشای وایتکس پاشی شده میذاشت و سعی می کرد به منظره ی نامتقارن و غیر بهداشتی اطرافش توجهی نکنه. اما هرچی به مرکز شهر نزدیکتر می شد، شدت بوی بدی که حس می کرد بیشتر می شد. همیشه اون اطراف بوی بدی داشت، اما اینبار بویی که حس می کرد، ذراتش با قمه و ساطور و اسید به سمت اعصاب بویاییش حمله کردن و قبل از اینکه بتونه جلوشونو بگیره، نصف حس بویاییشو از دست داد. با عصبانیت سرشو بلند کرد تا منشا بوی بد رو پیدا و حتی منهدم کنه.

یک ربع بعد - کف خیابونِ غیر بهداشتیِ وایتکس پاشی نشده

- داداش بیدار شو دیگه! وگرنه میگم آقا گرگه بیاد بخورتت.

گوینده ی جمله شونه هاشو گرفته بود و تند، تند تکون می داد. آقا گرگه... چیزی که چند دقیقه پیش دیده بود دست کمی از گرگ نداشت. ترسناکتر بود حتی! به علاوه، بوی بد هنوز حس می شد و با وجود اعصاب بویایی شهید شده ش، میتونست بیشتر شدن شدت بو رو تشخیص بده. از ترس جون اعصاب باقی مونده که قهرمانانه صف کشیده بودن تا با ذرات بو مبارزه کنن و انتقام دوستاشونو بگیرن، فورا بلند شد و بدون بررسی کردن کت و شلوار گرون قیمتش، کارت ویزیتشو کنار پای گوینده ی جمله ی گرگ مانندِ چشمه ی بوی بد انداخت و فرار کرد.

- دلاکور... منم بلک بکم مستر دلاکور!
آقای بلک بک کارت ویزیتو تو جیبش گذاشت.

همون روز طرفای ظهر - دفتر رییس کارخونه وایتکس جادویی

- چرا خب؟ حموم عمومی نداریم؟! که داریم. دلاک نداریم؟! که داریم. صابون نداریم؟! که داریم. چرا اینا بو میدن؟ چرا نظافت شخصی واسشون مهم نیست؟ چرا؟
- قـ... قربان...
- قربان و مرگ! مگه نگفتم هر 12 دیقه کل ساختمون رو دامستوس جادویی پاشی کنین؟ این بوی چیه؟
- قربان... یه آقایی دم در کارخونه س... میگن میشناسن شما رو... آقای بلک بک.

بلک بک... ترسناک ترین اسمی بود که آقای دلاکور تا اون لحظه شنیده بود. بلک... سیاه... یادآور چرک، کثیفی، باکتری و بیماری بود. حالا فرض کنین یه بلک بک نامی، با ظاهری گرگ مانند و بوی نامطبوع، جلوی آقای دلاکور ظاهر شه. هیچ شکنجه ای بدتر از این وجود نداره قطعا.

از پشت میز ریاستش پا شد و با قدمای بلند به طرف در رفت. منشی بدبختو که از ترس خشکش زده بود هل داد اونور و از پله ها پایین رفت. رفت و رفت تا رسید به در. همونطور که نفسشو تموم مدت حبس کرده بود، آقای بلک بکو با آلوهومورا از زمین بلند کرد، دستمال جیبیشو در آورد و گوشه ناخن انگشت کوچیک دست راستشو گرفت و آپارات کرد.

پاق!
آقای دلاکور همراه آقای بلک بک، تو خونه خودش ظاهر شد.

- دیگه حموم عمومی جواب نمیده... دلاک جواب نمیده دیگه... این صابونا... اینا مشنگین...
آقای دلاکور همونطور که زیر لب غر میزد، چوبدستیشو به سرعت تکون میداد و از در و پنجره و دودکش و چاه فاضلاب وسایل حموم میریخت تو اتاق. بعد از چن دیقه که به همین منوال گذشت و آقای بلک بک همه ی محتویات معده شو رو فرش ایرانی گرون آقای دلاکور خالی کرد، اختراع جناب دلاکور آماده شد.

-بفرما! اینم حمام شخصی جادویی.
و خیلی ریلکس آقای بلک بکو شوت کرد تو حموم جادویی خودکار. طبق روایات و داستان ها، آقای بلک بک بعد از بیرون اومدن از حموم، به دلیل غلظت زیاد وایتکس و مواد شوینده، رنگشون به طوسی تغییر داد و از اون به بعد به گری بک تغییر نام دادن.


One must always be careful of the books and what's inside them, for the words have the power to change us

-Tessa Gray-

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۳:۰۴ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

اینیگو ایماگو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۷ سه شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۲
از این گو به اون گو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 104
آفلاین
فریگو ایماگو جدِ جدِ اینیگو ایماگو بود. حتی بی آنکه خودش بداند!
در روزی زمستانی و سرد فریگو در عمارت گرم و نرمش نشسته بود و مانند همه‌ی جادوگرهای دیگر به کارهای روزانه‌اش مشغول بود. او تصمیم به عوض کردن دکور آنجا گرفته بود و باید همه ‌ی وسایل قدیمی را دور می‌ریخت.
از اتاقی به اتاق دیگر می‌رفت و در عمارتش می‌گشت و خرت و پرت های اضافی را جمع آوری می‌کرد.

وقتی که به همه اتاق ها سر زد و مطمئن شد خالی از هرگونه اثاث اضافه اند، تنها یک اتاق باقی ماند. اتاقی که سال ها پیش پدربزرگش در آن زندگی می‌کرد و بنا به دلایلی کسی حق ورود به آن اتاق را نداشت.
فریگو قدم برداشت و به طرف اتاق متروکه رفت... خیلی وقت بود که کسی در آن اتاق را باز نکرده بود. و اما اینک فریگو تنها کسی است که می‌تواند خود با چشم خویشتن نظاره‌گر اتاق عجایب پدربزرگ باشد.

در با صدای جیرمانندی باز شد. اتاق کمابیش تاریک بود و ترسناک... فریگو به سرعت به طرف پنجره‌ها رفت و پرده های ضخیم و کهنه را کنار زد. به محض کنار زدن پرده ها، خاکی از روی آنها بلند شد و باعث چند عطسه پشت سر هم او شد. اما باریکه‌ی نوری لذت بخش از بیرون به داخل اتاق راه یافت و این ماجراجویی فریگو را لذت بخش‌تر از همیشه می‌کرد.

فریگو در ابتدا به دقت اتاق پدربزرگ را زیر نظر گرفت. اتاقی قدیمی با خاکی که همه جا را فرا گرفته بود و کتابهای قطوری در کتابخانه‌ای دیواری که از تیترهایشان می‌توان فهمید خاص و منحصر به فرد هستند.
میز چوبی‌ای که روی آن پر از وسیله و مداد و برگه های زرد شده بود و چندین کاغذ کهنه که به دیوار رو به روی میز چسبانده شده بود. تخت خوابی یک نفره و ساده و کمدی که احتمال می‌داد پر از لباس هایی که بوی پدربزرگش را می‌دهند، در خود جای داده است.

به طرف کاغذهای روی میز رفت و تیترهای آنها را از نظر گذراند... اما وقتی به آخرینش رسید مکث کرد.

نقل قول:
آزمایش شماره دو
طبق فرضیه آزمایش شماره یک ما دریافتیم که گوی به انرژی مغناطیسی واکنش نشان داده و آن را...


طبق عادت بدش متن را از وسط رها کرده و به آخرش نگاهی انداخت.

نقل قول:
حال با گفتن این ورد می‌توان کاری کرد که گوی ما به گویی پیشگو تبدیل شود و اتفاقات را به طوری برای ما پیشگویی کند.
ورد به دست آمده: گوی تبدیلیوس پیشگوییوس.


فریگو بهت زده به برگه و بعد به کل اتاق نگاهی انداخت. گویی که پدربزرگ از آن حرف می‌زد کجا بود؟ او چشم گرداند و کمد نظرش را جلب کرد. به تندی به طرف کمد رفته و درش را باز کرد. توی کمد لباس های قدیمی و رنگ و رو رفته ای وجود داشت. اینیگو دستش را کشید به کف کمد و چند ضربه به آن زد... درست حدس زده بود گاو صندوق اتاق خودش هم همینطور بود، با ضربه باز و بسته می‌شد.

دستش را به زیر لباس ها برده و شیئی کروی شکل را بیرون آورد. گویی کدر را توی دستانش جا به جا کرد و برگه های پدربزرگ را روی زمین، کنار خودش گذاشت.
چوبدستی اش را برداشته و ورد را با خود زمزمه کرد. اما اتفاقی نیفتاد و دوباره و دوباره... بی فایده بود! فریگو سرخورده به دیوار تکیه زد و از اینهمه نبوغش از خودش تشکر می‌کرد.

ناگهان برقی از گوی پیشگو گذشت و گوی برای اولین بار توسط فریگو ایماگو کشف شد!


"رویاهات، روح اصلیت رو می‌سازند"




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۰۹ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

گریفیندور

آستریکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۹ شنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۹:۱۹ دوشنبه ۲۷ فروردین ۱۴۰۳
از شبانگاه توی سایه ها.
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
گریفیندور
پیام: 275
آفلاین
سال ۱۹۸۵جام جهانی کوییدیچ.

فینال جام جهانی کوییدیچ بین دو تیم موش میشینگان و ترموستات خیاری در ورزشگاه بزرگ چند صد هزار نفری جومونگ در چین درحال برگزاری بود.
همه ملت از سرتاسر دنیا واسه دیدن بازی امده بودند و میشد براحتی میان ملت هر پرچمی از هر مملکتی رو دید.
در میان این جمعیت یه گروه کوچیک از خون‌آشام ها نیز بود که کسی متوجه حضور آنها میانشون نشده بود دلیلشم اینه که خون‌آشام ها زیاد اهل کوییدیچ اینا نیستن و این گروه کوچک هم که شامل آستریکس و یکی دوتا از دوستاش میشد. شاید میشه گفت آستریکس تنها خون‌آشامی بود که به دیدن کوییدیچ یا حتی بازی کردنش میرفت.
خیابونا بسی شلوغ و پر از پوستر و استیکر های تبلیغاتی دو تیم بود که روی هوا و زمین ریخته بودن.
بلاخره آستریکس به همراه دوستاش تونستن بزور یه چند متر جا واسه خودشون پیدا کنن تا چادر بزنن.
_ خب آستر بنظر اینجا جای خوبیه. همینجا چادر بزنیم دا.
_حله بزنیم.

هر سه یه جفت چادر حاضری که از دست فروشان توی ورودی ورزشگاه خریده بودن رو درمیارن. ویژگی این چادر ها هم این بود که خیلی ارزون قیمت بودن ولی نمیتونستی بفهمی توشون چجوریه! یعنی بعضی وقتا یه خونه مجلل لاکشری بعضی وقتا هم لونه موش.
_خب آیوار ، آستریکس حاضرین؟ اول من باز میکنم.

تایرل که بسی هیجان زده میومد چادرشو باز کرد و با ملت سریع شیرجه زدن توش.
_عررررررررر ویییییییییی.

جلو چشمان ملت یک قصر مجلل با سونا ، جکوزی و استخر بود که بدجور دهن بقیه رو باز گذاشته بود.
_ امممم تایرل عزیز... مشکلی نیست ک...
_ چرا هست. این محفل زنانس، حالا جفتتون چخه بیرون.

آستریکس و آیوار با اردنگی به بیرون از چادر پرت شدند.
_ خب حالا چیکار کنیم؟! سونا...جکوزی...!
_ به خودت بیا آیوار! ماهم چادر داریم. مال خودمونو باز میکنیم.

آیوار چادرشو از جیبش دراورد و باز کرد.
_چادر باز میکنیم با نیت سونا و جکوزی قربة الی الله. خب الان تو میری یا من؟
_ نیتشو تو کردی افتتاحشو من میکنم.

آستریکس سرشو انداخت پایین و داخل شد. بعد چند دقیقه سرشو بیرون آورد و روبه آیوار گفت:
حاجی چند بار نماز خوندی تاحالا؟
_ نخوندم اصلا. چطور مگه؟
_ هیچی ، تف تو نیت کردنت بابا. بیا تو زود باش.

آیوار اروم داخل شد و از چیزی که میدید اشک تو چشاش هلقه زد. یه تخت دو طبقه ساده با یه میز و یه صندلی چوبی و یه گل خشکیده که روی میزه.
آیوار همینطوری محو نگاه کردن بود که یه پس سری از آستریکس خورد.
_مرتیکه دفه بعد خواستی نیت کنی قبلش چند رکت نماز بخون یاقل نیتت خریدار داشته باشه.
اشک های آیوار با شنیدن صدای آب و آهنگی که از چادر بغلیشون بلند بود جاری شد.

فردای آن روز غمنگیز

ملت تو چادر مجلل تایرل برای صرف صبحانه جمع شده بودن. درحالی که آیوار با بی حالی به درو دیوار با شکوه نگاه میکرد ، تایرل داشت حرف میزد و آستریکس هم تماما گوش میداد.
_ آستر جات خالی دیشب اسم صاحاب ماگلی اینو پیدا کردم. رو کنج پنجره نوشته بودش.
_کی بود؟
_ بن تنیسون.
_عه میشناسیش؟
_نه. ولی درمورد چادرا نشستم تحقیق کردم.
_درمورد چیش؟
_اینکه چجوری درست شدن و چجوری وارد دنیای جادوگری شدن...
_خب...
_ خب که فهمیدم اولش ماگلا چادرو درست کرده بودند ولی نه برای مسافراتا..
_ برای مسافرت نبوده پس واسه چی بوده؟!
_ خب قدیما زنو شوهرا زیاد دعوا میکردن و دمپاییو شیشه زیاد خراب میشد همچنین زنا زیاد مردارو با لگد دم ماتحتی مینداختن از خونه بیرون... برای همینم چادر اختراع کردند تا مردا بیرون تو سرما نمونن. بعد چند سال این اتفاقا توی دنیای جادوگریم افتاد و برای اینکه مردای جادوگر راحت تر باشن شخصی به اسم کریستوف کلمبیا اومد چادر جادویی رو اختراع کرد که از بیرون یه چادر کوچیک و معمولیه ولی از داخل یک خونه بزرگ.
_عجب ، چه جالب.
_ ملت!... عوووی ملت! پاشید بیاید مسابقه میخواد شروع بشه.
_صبر کن اومدیم.

تایرل ، آستریکس و آیوار هر سه لباس های هواداریشونو پوشیدند و سریعا به سراغ ورزشگاه رفتند.

بازیکنان هر دو تیم در وسط زمین حضور داشتند. بازیکنان موش میشینگان که با جارو هایی با مارک سایپا مطمعن و ترموستات خیاری هم با مارک دوغ آبعلی به میدان اومده بودند همگی منتظر سوت شروع بازی بودند.
آستریکس و دوستاش صندلی هاشونو پیدا کرده بودند و از همون ابتدای بازی یه دستمال توالت داخل دهن آیوار کردند تا خدایی نکرده نیت های شوم نکنه.


ویرایش شده توسط آستریکس در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۳۰ ۲۲:۲۴:۴۴
دلیل ویرایش: نیت میکنم برای ویرایش قربة الی الله

Love Me Or Hate Me. You're Gonna
Watch Me•♤


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
- بابا... بابا... سواری... سواری!

پسر بچه‌ای خردسال به دنبال باباش میدوئید و از اون طلب سواری می‌کرد! بابای بچه اما خیال نداشت زیر بار بره.
- همین الان با دویدن دنبال من کل خونه رو بازدید کردی. جایی نمونده با سواری نشونت بدم.

بابای بچه خیال داشت با این بهونه اونو دست به سر کنه، اما پسر بچه هم کوتاه بیا نبود.
- اما من نمی‌خوام با پاهام بدوئم اینور و اونور. می‌خوام تو آسمون باشم وقتی می‌گردیم. پا در هوا. سواری!

بابای بچه دیگه حرفی برای پیچوندن بچه‌ش سراغ نداشت. پس تسلیم می‌شه، اما نه اونطور که فکر می‌کنین!
- بشین سرجات دیگه بچه. کمرم درد گرفت از بس هر روز سواری گرفتی. بذار یکمم بابا استراحت کنه خب.

پسر بچه با بغض دست از متر کردن خونه برمی‌داره و یه گوشه می‌شینه. اما اون بچه‌ای نبود که با یه گوشه نشستن روزگارشو سپری کنه، پس طولی نمی‌کشه که دوباره ورجه وورجه کنان بلند می‌شه و می‌ره تا خودش یه جوری خودشو سرگرم کنه.

اونور خونه مامانشو می‌بینه که جارویی رو به صورت افقی پشتش گرفته و داره می‌ره که جارو رو بذاره سرجاش.
چشمای پسرک برقی می‌زنن و با سرعتی که از یه کودک خردسال انتظار نمی‌ره بدو بدو خودشو می‌رسونه به مامانش و با جهشی روی جارو فرود میاد.

برای چند ثانیه‌ی رویایی پسر بچه تو هوا و در حالی که روی جارو نشسته جا به جا می‌شه تا اینکه جارو به خاطر سنگینی بچه خم می‌شه و بچه سَُر می‌خوره و تلپی میفته زمین.
- جارو مگه سواریه؟ یا می‌خوای به مامان برای تمیز کردن خونه کمک کنی؟

قطعا قصد پسر بچه هرچیزی بود جز کمک برای تمیزکاری. مامان بچه هم که اینو می‌دونست بدون اینکه منتظر جواب بمونه می‌خواد جارو رو برداره و ازونجا بره که...

- صبر کن!

بابای بچه که عازم مرلینگاه بود با دیدن این صحنه و رضایت کوتاهی که تو چهره‌ی پسرش نقش بسته بود، ایده‌ی شگرفی به ذهنش خطور می‌کنه. پس بعد از گفتن این حرف به همسرش، برمی‌گرده سمت پسرش.
- تو سواری می‌خواستی نه؟

چشمای بچه از شدت ذوق و شوق شروع به درخشیدن می‌کنه و سرشو به نشانه‌ی موافقت به شدت هرچه تمام‌تر تکون می‌ده.
بابای بچه دوباره نگاهشو از بچه می‌گیره و به سمت جارو می‌ره.
- اگه کاری با این نداری یکم به ما قرضش بده تا سواری بریم.

مامان بچه که کنجکاو شده بود می‌خواست علت این حرکتو بدونه، اما قبل از اینکه بتونه حرفی بزنه بوی غذا که در حال ته گرفتن بود بلند می‌شه. پس جارو رو می‌ذاره و می‌ره تا غذا رو از سوختگی نجات بده.

- چطوری سواری کنیم بابا؟

بابای بچه جارو رو برمی‌داره و بعد از اینکه خودش روی مبلی می‌شینه، چوبدستیشو می‌گیره سمت جارو و وینگاردیوم له وی یوسایی به زبون میاره.
جارو در مقابل چشمان منتظر و حیرت‌زده‌ی پسرک به هوا بلند می‌شه. پسر بچه به سرعت به سمت جارو می‌ره و با جهشی روش جا خوش می‌کنه.
- پیتیکو پیتیکو، برو اسب خوبم!

با صادر شدن فرمان، بابای بچه چوبدستیشو تکون می‌ده و جارو رو به حرکت در میاره تا عرض خونه رو طی کنه.
- حالا این بهتر از کمر بابا نیست؟

برای پسر بچه، هیچی جای کمر بابا و سواری پشت اونو نمی‌گرفت. اما برای اونم سلامتی باباش مهم بود! پس دوباره سرشو به نشونه‌ی موافقت تکون می‌ده و با حرکت پاهاش به باباش می‌فهمونه که بازم می‌خواد جارو رو به حرکت در بیاره.

روزها همینطور می‌گذرن و سواری گرفتن پسرک با جارویی که توسط باباش جادو می‌شد عملی می‌شد تا اینکه...
- مچ درد گرفتم از بس این چوبدستیو تکون دادم بچه. یکمم با پات حرکت کن خب!
- خب بابایی می‌خوای به جاش رو کول خودت سوار بشم؟

بابای بچه با به حرکت در آوردن جارو نشون می‌ده که اصلا چنین قصدی نداره. اما در اعماق ذهنش به دنبال راهکاری بود که حتی مجبور به پرواز و هدایت جارو با چوبدستی هم نباشه طوری که بتونه اختیارشو دست خود پسرک بذاره.

دوباره روزها می‌گذرن، اما این‌بار با تلاش پدر خانواده برای پرواز خودکار جارو و کنترلش توسط پسرک. و این چنین می‌شه که یکی از همین روزا پدر خانواده با مطالعه بیشتر و استفاده از جادوهای بیشتری که روی جارو موندگار بشن، بر خواسته‌ش جامه‌ی عمل می‌پوشونه.
اون دیگه هر روز در حالی که با آسودگی روی مبلی لم داده، پسر شیطونشو می‌بینه که سوار بر جارو ازین سو به اون سو حرکت می‌کنه و دیگه خبری از فریادهای گاه و بیگاه "بابا... سواری!" نمی‌شه.

اما به هر حال پسرک همچنان پر سر و صدا بود و مانع از استراحت راحت باباش می‌شد. پس بعد از تبعید به حیاط و اجبار برای بازی کردن با جاروش خارج از خونه، بچه‌های همسایه هم می‌بینن و دلشون می‌خواد!

پیش‌بینی باقیش ساده‌س که دیگر خانواده‌های جادوگر هم به ساخت جاروهای پرنده رو میارن تا جایی که تبدیل به یک وسیله‌ی عامه در بین جادوگران می‌شه.

همونطور که مشاهده کردین این آرزوی پرواز نبود که جاروی پرنده رو بوجود آورد، بلکه آرزوی سواری یه پسر بچه رو کول باباش بود که ما رو به اینجا رسوند!




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۳:۱۷ سه شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۸

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
در پاسی از شب که سگ ها پر نمیزدند و مگس ها پارس نمیکردند، آرتور در گوشه ای از انبار، پشت میزش نشسته بود و دل و روده باتری هایش را بیرون ریخته بود و مثلا اون ها رو بررسی می کرد و دربارشون تحقیق میکرد. تماما محو کار خودش شده بود که با لگد مالی به در انبار و ورودش، موهاش ریخت:
-یا عصای مرلین... به خودم ترسیدم خب!
-آرتور! دیگه از دست این جاروی قدیمی زوار در رفته خسته شدم. هر دفعه یه مشکلی براش پیش میاد. با این جارو دیگه نمیتونم برم خرید. رسوندن بچه ها توی اوایل و اواسط ترم های هاگوارتز، با این جارو به ایستگاه کینگزکراس واقعا کار دشواریه. مخصوصا اینکه خودتم زیر جارو آویزون میشی. نمیتونم با این جارو سر کنم.
-اصلا نگران نباش عزیزم. همین فردا میریم و یه جاروی لیموزین 3000 واست میخرم.

آرتور که از سر ناچاری، قبول کرده بود تا برای مالی جاروی جدیدی بخرد، به سراغ حقوق این ماهش که کمتر از یک هفته بود از وزارت گرفته بود، رفت. به سمت آشپزخونه رفت و دریچه ای رو، رو به زیر زمین باز کرد. واردش شد و با فانوسی که در دست داشت، به دنبال کمد وسایلش گشت تا پول را بردارد. قوانین مالی برای خونه، اجازه نمیداد که آرتور از چوبدستیش، داخل خونه استفاده کنه. آرتور، چندرغاز حقوقش را برداشت و شروع کرد به شمردن. پنج هزار گالیون. با پس اندازی که از حقوق های قبلیش کرده بود، حالا پنج هزار گالیون داشت. کیسه سکه ها رو توی جیبش گذاشت و به سمت اتاق خواب رفت. در اتاق رو که باز کرد، مالی ماهیتابه به دست، پشت در ایستاده بود.
-متاسفانه باید بگم که امشب رو روی کاناپه طبقه پایین میخوابید. و شب های بعد رو. تا زمانی که یه جاروی خوب برام نگیری، از اتاق خواب و تخت گرم و نرم خبری نیست.
-ولی فردا که قرار شد...
-ولی نداره آرتور. شب خوبی داشته باشی.

مالی این رو گفت و در رو روی آرتور بست. به نظر خیلی شاکی بود. آرتور به طبقه پایین رفت و به جمع دوستان قدیمی خودش برگشت. بالشتک کوچک و کاناپه ای سفت که فنرش بیرون زده بود. آرتور کمی خودش رو جا به جا کرد تا جاش رو برای خوابیدن پیدا کنه.

صبح روز بعد-فروشگاه جاروی ناکترن

آرتور و مالی زود اومده بودن، خیلی هم زود اومده بودن. فروشگاه بسته بود و هیچکس توی کوچه پرسه نمیزد. مدتی جلوی در فروشگاه ایستادن. هوا کمی سرد بود و نم نم بارون شروع میشد. نیم ساعتی گذشت و پیرمردی، خمیازه کشان و درحالی که دمپایی اش را روی زمین میکشد، کِلِش کِلِش کنان به سمت فروشگاه اومد. کلیدش را درون قفل انداخت و در را باز کرد. فروشگاه حسابی بهم ریخته بود و کف آن پر از جارو بود. پیرمرد رفت و پشت میزش ایستاد. آرتور و مالی وارد مغازه شدند و کمی به جاروها و فضای بهم ریخته فروشگاه نگاه کردن و حرفی نزدن. پیرمرد که گویی به زور چوب و کتک از خواب بیدارش کرده بودن، همچنان خمیازه ای میکشید. هر دفعه طولانی تر. بعد از خمیازه طولانی که کشید، کمی به آرتور و مالی و فضای بهم ریخته فروشگاه نگاه کرد. کمی که دقت کرد، بالاخره دو گالیونیش افتاد:
-آووو معذرت میخوام. الان اینجا رو مرتب میکنم.

پیرمرد چوبدستی اش را دراورد و تکونی به اون داد. تمام جارو ها، سر جای خودشون روی هوا معلق شدن و فروشگاه ظاهر بهتری پیدا کرد.
-خب... چه جارویی براتون بیارم؟

آرتور صداش رو صاف کرد:
-اهم... خب ما میخواستیم جاروی لیموزین 3000 رو ببینیم.
-درست بالا سرتونه.

آرتور و مالی سرشون رو بالا گرفتن و به جاروی طویلی که بالاسرشون بود نگاه کردن.
-ام... قیمتش چنده؟

پیرمرد از پشت میزش بیرون اومد و به سمت آرتور و مالی رفت. عینکش رو به چشم زد و به اتیکت جارو نگاهی انداخت. حدود دو ساعتی زمان برد تا پیرمرد بتونه اتیکت قیمت رو بخونه.
-قابلتون رو نداره. شصت هزار گالیون. .

آرتور در حالی که به این شکل درومده بود، به جارو و پیرمرد خیره شد. مالی از چهره آرتور فهمید که امکان نداره همچین جارویی رو براش بخره. بعد از گذر مدتی و برگشتن فک آرتور سرجای خودش، آرتور خودش رو جمع و جور کرد.
-ببخشید! کوتاه ترش رو ندارید؟

مالی ضربه ای با آرنجش به بازوی آرتور زد و با لبخندی رو به پیرمرد ادامه داد:
-پس ما میریم یه دوری میزنیم و برمیگردیم.

سپس دست آرتور رو گرفت و به سرعت از فروشگاه خارج شد. مالی، آرتور رو کمی از فروشگاه دور کرد. سپس ایستاد و رو کرد به آرتور:
-مگه نگفته بودی امروز اون جارو رو برام میگیری؟
-خب... چیزه... آخرین بار که جارو خریدم، 28 گالیون بود. فکر نمیکردم انقدر قیمتا رفته باشه بالا.
-معلومه که رفته بالا آرتور. تو اون جارو رو 30 سال پیش به مناسبت تولدم گرفتی. خیلی زمانه که میگذره.

آرتور کمی به اطراف نگاه کرد. نمیدونست باید چیکار کنه. مالی دست آرتور رو گرفت و هر دو به سمت خونه تلپورت کردن. بعد از تلپورت کردنشون به سمت خونه، مالی، ناراضی و عصبانی به سمت آشپزخونه رفت تا به کاراش برسه. آرتور که ناامید شده بود، به سمت انبار رفت و روی صندلیش نشست. توی فکر بود که نگاهش به مجله ای، زیر تعدادی کاغذ افتاد. به سمت میز رفت و مجله رو از زیر کاغذ ها برداشت.
-مجله ماگلی.

آرتور روی صندلیش نشست و با بی حوصلگی، مجله قدیمی ماگلی رو ورق زد. همینطور که ورق میزد نگاهش به یک تبلیغات افتاد. تبلیغات یک خودرو که گویا در اون زمان، یکی از بهترین خودرو های ساخته شده بود. آرتور کمی به تبلیغ نکاه کرد. "تنها 2000 یورو".
-یورو؟ چقدر این کلمه آشناس. به نظر واحد پوله... واحد پول؟

کم کم نیش آرتور باز شد و نگاهش به اتاقک کوچکی که داخل انبارش بود خیره شد. مجله رو کنار گذاشت و به سمت اتاقک رفت. آرتور کاغذ های باطله و اسناد قدیمی اش، چه ماگلی و چه مربوط به وزارت خونه رو توی اون اتاق نگه میداشت. وسایل جلوی در رو کنار زد و وارد اتاق شد و شروع کرد به گشتن کمدهای کوچک و کشو ها. بعد از مدتی گشتن، بالاخره دسته پول های کاغذی ماگلی رو پیدا کرد. از شما چه پنهون، آرتور یه زمانی توی خیابونای لندن و منچستر پرسه میزد و صندوق صدقات ها رو خالی میکرد. دسته پول ها و مجله رو برداشت و بدون اینکه مالی با خبر بشه، به سمت آدرس نوشته شده داخل مجله تلپورت کرد.

لندن-اتوگالری خودرو

آرتور کمی سر و وضعش رو مرتب کرد و وارد اتو گالری شد. اولین فروشنده ای که داخل اتوگالری دید، به سراغش رفت. مجله رو از زیر کتش دراورد و نشون فروشنده داد.
-ببخشید آقا. من دنبال این خودرو میگردم. داخل مجله همین آدرس رو نوشته.

فروشنده نگاهی به خودرو کرد و بعد از مدتی، پوزخندی زد:
-عذر میخوام جناب. ولی شما حدود چهل سالی دیر اومدید.
-الان از کجا میتونم این خودرو رو پیدا کنم؟
-خودرو های بهتری هستن. چرا یه نگاهی به اونها نمیندازید؟
-نه قربان. من باید هرجور شده این خودرو رو پیدا کنم.
-حالا که انقدر مصمم هستید تا این خودرو رو خریداری کنید، امممم... حدود سه تا خیابون اونورتر، یه اوراقی خودرو هست. فکر میکنم اونجا بتونید همچین ماشینی رو پیدا کنید.

آرتور تشکر کرد و به سرعت به سمت اوراقی خودرو رفت. طولی نکشید که به اوراقی رسید. نگاهی به اطراف کرد. سر در ورودی اوراقی نوشته بود "قبرستان خودرو ها". آرتور وارد شد و خوب به اطراف نگاه کرد تا کسی رو پیدا کنه.
-چیزی میخواستید؟

شخصی با ظاهری کثیف و سیاه، پشت سر آرتور ایستاده بود و سیگاری گوشه لبش بود. گویا نگهبان اونجا بود و در حال گشت زدن، آرتور رو توی قبرستان دیده بود.
-بله. من دنبال این خودرو میگردم.

نگهبان مجله رو از آرتور گرفت و نگاهی بهش انداخت.
-پس اومدی دنبال عتیقه. میخوای بخریش؟
-باید اول خودرو رو ببینم و قیمتش رو بهم بگید.
-خیلی خب. دنبالم بیا.

آرتور به دنبال نگهبان راه افتاد. از بین تکه های آهن که روی هم انباشته شده بودن گذشتن و به خودرو نزدیک تر شدن.
-کم تر کسی پیدا میشه که به این آشغال دونی بیاد و بخواد خودرویی رو بخره. از خریدش مطمئنی؟ ببینم اصلا چیشد که خواستی بخریش؟
-اممم... خودروهای قدیمی رو دوست دارم.

نگهبان، نگاه مشکوکی به آرتور کرد.
-اینم از فورد آبی رنگ که میخواستی.

خودروی آبی که گویا این چهل سال رو توی قبرستون افتاده بود، پر از خاک شده بود و شیشه هاش شکسته بودن. آرتور خوب به خودرو نگاه کرد.
-قیمتش؟
-چند پیشنهاد میدی؟
-دو هزار گالی... چیز... دو هزار یورو.
-این خودرو دیگه عتیقس. حداقلش ده هزارتا می ارزه.
-دو هزار تا.
-پنج هزار بده خیرشو ببینی.
-دو هزار.
-سه هزار تا دیگه آخرش.
-قبول.

آرتور پول خودرو رو پرداخت کرد و پشت فرمونش نشست. طبق گفته نگهبان، آرتور داشبورد رو باز کرد و کلید خودرو رو برداشت و استارت زد. بعد از کلی استارت زدن، در عین ناباوری، فورد روشن شد. آرتور با همون خودرو که لاستیک هاش کم باد بودن و کم کم چرخ هاش داشتن در میومدن، مسیر لندن تا خانه ویزلی ها رو رفت. بالاخره رسید و از خودرو پیاده شد. نگاهی به خودرو انداخت و شروع کرد به تمیز کردن و تعمیر فورد آبی. بعد از اینکه حسابی به ظاهر خودرو رسید و شیشه های شکسته خودرو رو با افسون تعمیر، به حالت اولش دراورد، کاپوت فورد رو باز کرد و نگاهی به داخلش انداخت. اوضاع خوبی نداشت. پس دوباره از چوبدستیش استفاده کرد و سعی کرد قطعات داخل خودرو رو به حالت اولشون برگردونه.
-ریپارو.

بعد از مدتی نگه داشتن چوبدستی به سمت قطعات درونی فورد، تمام قطعات، با سر و صدایی زیاد، سر جاشون برگشتن. آرتور کاپوت خودرو رو بست و دست به کمر، با رضایت به اون نگاه کرد.
-بهتره برم مالی رو خبر کنم.
-بیب.

آرتور به سمت فورد برگشت و با تعجب بهش نگاه کرد. ابتدا فکر کرد که با تعمیر خودرو، بوق ماشین سر جاش برگشته و صداش درومده، ولی با صدای بوق دوم و سوم، متوجه شد که اتفاقی داره برای خودرو میافته. پس از چند ثانیه، خودروی آبی رنگ، خود به خود استارت خورد و در سمت راننده اون باز شد. آرتور به آرامی به سمت خودرو رفت و پشت فرمونش نشست. دستش رو به سمت فرمون برد و هردو دستش رو روی فرمون گذاشت. ناگهان خودرو خود به خود به حرکت درومد و از روی زمین بلند شد.
-یا اسطوخودوووووس...

ماشین به پرواز درومد و آرتور رو برای مدتی دور تا دور خونه چرخوند و به آرامی جلوی در خونه، فرود اومد. از سر و صدای فورد و آرتور، مالی و تمام ویزلی ها به بیرون از خونه اومدن تا ببینن چه اتفاقی افتاده. با دیدن فورد و آرتور که پشت فرمونش نشسته بود، همگی تعجب کردن. آرتور نفس عمیقی کشید و خودش رو مرتب کرد و از ماشین پیاده شد.
-خب عزیزم... اینم از وسیله نقلیه جدید. یه فورد آنجلای آبی پرنده.
-آرتور.

مالی به سمت آرتور دوید. آرتور آغوشش رو باز کرد ولی مالی از کنارش رد شد و فورد آبی رو بغل کرد.
-باورم نمیشه آرتور که همچین چیزی رو خریدی.
-مبارکت باشه. خب... کیا میخوان یه دوری باهاش بزنن؟ همگی سوار شید. قراره مادرتون ما رو ببره بچرخونه.

همگی سوار فورد شدن و مالی با ترس و لرز، پشت فرمون نشست.
-خب... فقط کافیه پاتو روی اون پدال سمت راست بذاری و هر وقت خواستی بایستی، اون وسطی رو فشار بدی. خیلی آسونه.
-تو اینو از کجا میدونی آرتور؟ مطمئنی که درست کار میکنه؟
-بالاخره من روی وسایل مشنگی خیلی تحقیق میکنم. نگران نباش. قبل از تو امتحانش کردم. درست کار میکنه.

مالی پاش رو روی پدال گذاشت. فورد آنجلا، بوقی زد و به سمت آسمون حرکت کرد و در حالی که مالی و بقیه ویزلی ها جیغ میزدن، اونها رو برد تا دوری توی آسمون لندن بزنن.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۰۱ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

ریچارد اسکای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۵۸ سه شنبه ۱۳ دی ۱۴۰۱
از اون بالا بالا ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
یک روزی از روز های گرم تابستان بود ، یک مردی از سرکار خود برگشته و وارد خانه شده بود و خواست بنشیند و روزنامه ی را بخواند و خستگی در کند که صدای ناهنجار زنش آمد.
_باز تو نشستی اون روزنامه رو بخونی ، پاشو برو ظرفارو بشور.

در همان زمان بود که آن مرد آرزو کرد کسی بر رویش وردی نابخشودنی بزند و آن ثانیه ها ثانیه های آخر عمرش باشد؛ولی دیگر فایده ای نداشت و باید تاوان زن ذلیل بودنش را پس میداد و دستانش را آسفالت میکرد؛ولی این روند طول نکشید، روزی مردی پی برد که میشود کاری کند که با جادو خود به خود ظروف شسته بشوند و دیگر مانند ماگل ها دستانشان را آسفالت نکنند؛ مرد ظرف شستن خودکار با جادو را ابدا کرد و فکر کرد که میتواند یک دقیقه راحت استراحت کند.او وقتی که خواست بنشیند و روزنامه ای بخواند باز صدایی آمد.

_چرا تو دوباره یدقیقه باز نشستی و اون روزنامه کوفتی رو دستت گرفتی؟ پاشو برو خونه رو گرد گیری کن.

بعد از درست شدن ظرفشویی خودکار جادویی باز هم کار های زیادی برای انجام دادن بود ،برای مثال گرد گیری که از بس خاک ها را تنفس کرده بودند که از بیماری های تنفسی شدید جان میدادن؛ولی باز هم اونا فکر کردند و گرد گیری خود کار جادوییی رو ساختند تا مجبور به تنفس خاک ها نباشن.ولی باز هم کار ها تموم نشدند ، یکی از مهم ترین آن کار ها میشود به بردن بچه ها به هاگوارتز اشاره کرد که در آخر با ساخت ایستگاه کینگزکراس به پایان رسید.
قضیه از آنجا شروع شد که وقتی که هنوز ایستگاه کینگزکراس افتتاح نشده بود مرد ها با سختی و گذراندن چندین مرحله ناجور،یا از ناکجا آباد سر در میاوردند یا همان وسط راه بطور مرموزی مفخود عسل میشدند ، برای همین‌هم یک فرد که اتفاقا همسر وزیر سحر و جادو بود ایده ساخت یک وسیله ماگلی بنام قطار و داد تا مردان دیگه مجبور به مفخود عسلی نباشن که آخرش هم ایده این بدبخت به اسم زنش ثبت شد.
هنوزم که هنوزه این زنان در حال درآوردن کار ها از زیر بوته ها هستند(باور کنین این کارا از زیر بوته ها به عمل میاد )؛ و بدتر از آن هم این بود که زنان به نام خودشان ایده های مردان را ثبت میکردند.
ولی چکنیم دیگر مجبوریم.


ویرایش شده توسط ریچارد اسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۶ ۱۶:۰۶:۴۳
ویرایش شده توسط ریچارد اسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۶ ۱۶:۰۸:۲۲
ویرایش شده توسط ریچارد اسکای در تاریخ ۱۳۹۸/۷/۲۶ ۱۷:۱۸:۳۴



شناسه قبلی : آبرفورث دامبلدور



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۵۱ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸

هافلپاف، مرگخواران

اگلانتاین پافت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۸ یکشنبه ۱۲ فروردین ۱۴۰۳
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
هافلپاف
پیام: 163
آفلاین
_نهه...نمیدم...مال منه.
_مسخره بازی در نیار اگلی...ایده مال من بود. تو داری از روش اسکی میری تقلید میکنی.

رکسان، دستمال آشپزخانه ی خودکار را از دست پافت بیرون کشید.
حالا اگلانتاین برای تکلیف استاد سوجی، چه موضوعی را انتخاب می کرد؟
_مهم نیست...اون که نمیدونه واقعا چه اتفاقی افتاد...من از زبون خودم این داستانو شرح می دم.

پافت قلم و کاغذی برداشته و شروع به نوشتن کرد:
_روزی روزگاری، پسر جوانی بودندی به اسم اگلانتاین پافت...او برادر بزرگتری داشتندی که همیشه او را آزرده خاطر می ساختندی. شبی از شب ها، پافت لباس خوابش را بر تن کردندی، آماده ی خوابید شدندی؛ وقتی کم کم، چشمهایش خسته و سرش سنگین شدندی، احساس کردندی سطل آبی بالای سرش قرار دارندی وقتی به خود آمدندی، سطل آب روی سرش ریختندی و صدای خنده ی وحشتناک برادرش بلند شدندی، او مجبور شدندی دستمالی اختراع کردندی، تا قبل از آنکه مادرش بیایندی و تخت خیس اگلانتاین را ببینندی و فکر های بدی به سرش بزنندی، تخت را تمیز کردندی، و به این صورت شدندی که دستمال آشپزخانه ی خودکار اختراع شدندی.
پ.ن: تکلیف رکسان تحریف شده و محتوایی نادرست دارد.

_تو موضوع منو انتخاب کردی؟ آره؟
_چیز...نه رکسان...این یه چیز دیگه ست.

ماهیتابه ای بر سر پافت فرود آورندی و پافت را بیهوش کردندی...به هرحال ماهیتابه را هم ماگل ها اختراع کردندی.


ارباب...ناراحت شدید؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.