هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۰:۲۲ سه شنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۹
#80

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۱۹:۲۶:۲۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 317
آفلاین
کمی بالا تر از جایی که وین از ترس به خودش میلولید، چراغ های سالنی دراز و طویل، که از قضا مهتابی های چشمک زن و نیم سوزی بودن به صدای قدم هایی گوش میدادن که لحظه به لحظه نزدیک تر میشدن!
قدم هایی که ناله میکردن و ناله هایی که جیغ میکشیدن و جیغ هایی که مهتابی ها رو میشکستن!

کادوگان سوار بر کوتوله چهار نعل روی زمین لیز و خیس خورده از خون راهرو می تاخت و آرتور چهار چنگولی با چنگ و دندون دم کوتوله رو گرفته و روی زمین کشیده میشد!

بالای سر این جیغ و فریاد ها خورده شیشه های شکسته مهتابی ها توی سر و صورت و چِشم و چار آرتور فرود میومد و جیغ و دادش و بیشتر میکرد.

-محکممم بگیر خودت و همرزم، میخواییم بپیچیم!

آرتور با چشمهای زخم شده انتهای راهرو رو نگاهی انداخت، دیواری به سرعت به اونها نزدیک میشد! پس محکم دم اسب کادوگان رو گرفته و چشاش و بسته و از ته حلقش شروع به جیغ کشیدن کرد، جوری که زبون کوچیکه ته حلقش محکم خودش و چسبیده بود تا به بیرون پرتاب نشه!

لحظه ای قبل از برخورد صحنه اسلوموشن شد!

صدای جیغ ها کلفت و نامفهوم شد، سم های کوتوله روی زمین میلغزید و سعی داشت قبل از خوردن به دیوار تغیر مسیر بده، کادوگان که مثل خلبانی که در حال سقوطه و کاری ازش برنمیاد فقط به جلو نگاه میکرد و یال و کوپال کوتوله رو میکشید و آرتور که روی زمین کشیده میشد دست و پا میزد!

بنگگگگگگگ

با صدای بلندی که شنیده بود چشماش و باز کرد، نور تیز و پررنگ چراغی توی چشمهاش بود، سعی کرد از جاش بلند شه ولی متوجه شد که دست و پاهاش و با طناب هایی کلفت به تختی بسته ان...

وقتی به اتاقی که توش بود نگاه کرد و به وسایلی که گوشه و کنار اتاق پخش شده بود خیره شد، ضربان قلبش بالا رفت، نفس هاش تند شد و بدنش به تقلا افتاد.

اتاقی که خونابه ای روی زمین هاش جریان داشت و دیوار هاش پر از رنگ زجر و خون بود، تکه هایی از دست و پای بریده شده، انگشت و ناخون کشیده شده، گوش هایی که از سقف آویزون بود.
و البته اره های کوچیک بزرگ و چاقو هایی ساطور مانند همه جا پخش بود.

اتاقی که توش بود جای خوبی نبود، باید هر چه زودتر از دستِ دست بندهایی که به تخت چسبونده بودش راحت میشد.
محکم خودش و تخت و تکون داد، تخت لق میخورد و داشت وارونه میشد، صدای تخت که بلند شد، صدای قدمهایی از بیرون اتاق هم به گوش رسید، قدمهایی که هر لحظه نزدیک تر میشد، قدم هایی که شاید اخر راه بود.

محکم تر و محکم تر با تمام قدرت!

تخت روی پایه کوچیک ترش لقی خورد و به پهلو روی زمین افتاد، سر ریموند بد جور به زمین خورده بود، هنوز دست پاش گیر بود ولی دیگه نای حرکت کردن نداشت، تازه متوجه گرمای سرش شده بود، حالا خونی که از جفت شاخ بریده شده ای رو به روی صورتش میچکید رو میدید میفهمید چرا سرش خیس شده!


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۹/۱/۱۹ ۰:۲۵:۱۰


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
#79

کردلیا گیفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ شنبه ۲ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۲:۵۵ چهارشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۹
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
هرچه به سمت جلو قدم بر می داشتند آن نور سرخ رنگ بیشتر می درخشید و صدای قژ قژ قلم بیشتر می شد. کمی که بیشتر پیش رفتند جسمی نچندان نحیف آشکار شد که در پشت میزی کوتاه و چوبی ، روی زمین نشسته بود و روی میز خم شده بود.
بدن وین شروع به لرزش کرد و هر لحظه مقدار آن بیشتر میشد.

-وین!! فرزندم چرا روی ویبره رفته ای؟!

وین با همین لرزش آرام آرام سرش را بلند کرد و با چشمانی اشک آلود به دامبلدور خیره شد.

-پروفسور ما میمیریم...مگه نه؟؟
-بابا جان چرا گریه می کنی؟ کی قراره بمیره؟ من یکی که تا 200 سالم نشه نمیمیرم.
-ولی پروفسور شما الان 300 رو رد کردین که.
-کی گفته بچه جان من هنوز 18 سالمم نشده.
-ولی...
-ساکت باش تا 50 امتیاز به گریف اضافه نکردم.

ناگهان صدایی غریبه ولی آشنا...

-خودت مگه توی کتاب هری پاتر اعتراف نکردی؟
-تو از...

دامبلدور ناگهان از صدا خشکش زد و جمله اش را نیمه تمام گذاشت.

-آبرفورث؟؟

آبرفورث از روی زمین بلند شد و به سمت اونها قدم برداشت.

-چه خوب منو شناختی پیرمرد.
-تو هم اینجا گیر افتادی؟
-همین جوری که می بینی بله.

ناگهان نگاه دامبلدور به موجود کز کرده ای که درحال لرزش کنار دیوار بود کشیده شد.

-وین باباجان! خوبی؟

ناگهان لرزش وین بیشتر شد و از هوش رفت و روی زمین ولو شد و در آخر نگاه متحیر دامبلدور و آبرفورث بود که رد و بدل می شد.



...I wish I could turn back time so easily
...He made up for many things so that he could
تصویر کوچک شده



پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹
#78

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
وین، به دامبلدور کمک کرد تا بلند شود. از خجالت سرخ شده بود و می‌خواست آب شود و در آن جهنمِ ناشناخته فرو برود.

- وین، بهم بگو ببینم چی شد که به اینجا اومدی؟ کسی تو رو به اینجا آورد؟
وین، موهایش را به هم ریخت و کمی از سرخی صورتش کاسته شد.
- خب... خب... من دقیقا نمی‌دونم. من داشتم مطالعه می‌کردم که یه دفعه دیدم هافل به پشت سرم خیره شده. همین که به پشت سرم نگاه کردم، به خودم اومدم و دیدم اینجام.
دامبلدور، غرولندی کرد. هر کسی هم بود و از آن ارتفاع سقوط می‌کرد، بدنش درد می‌گرفت!

وین، با صدایی که اندکی می‌لرزید و ترس در آن موج می‌زد، آرام به دامبلدور گفت:
- پروفسور، حالا چه بلایی سرمون میاد؟ نمی‌تونیم از اینجا بیرون بریم؟
دامبلدور، نگاهی به آن فضای دم‌کرده، خفه و ناشناخته کرد و گفت:
- فعلا کاری نمی‌تونیم بکنیم، وین. فعلا بیا جلو بریم تا ببینیم چه خبره.
سپس لبخندی زد و ادامه داد:
- این چالش باحالیه. دلت میاد ولش کنی؟ البته فعلا که نمیتونی پس فعلا سعی کن لذت ببری. این خیلی بهتره.
و بعد، لبخندش پهن‌تر شد. دامبلدور زیاد غمگین به نظر نمی‌رسید. وین، با ترس و بی‌اعتمادی نگاهش را از او گرفت و بازوی او را چسبید.

دامبلدور، آرام به جلو حرکت کرد و وین که بازوی او را چسبیده بود، از پشت او حرکت کرد.
راهرویی نمناک در مقابل آنها بود و بوی عجیبی در راهرو به مشام می‌رسید. بویی که انگار مخلوطی بود از بوی ماهی، بوی یک وسیله‌ی برقی مشنگی که سوخته و از کار افتاده است، بوی فاضلاب، بوی آتش و بوهای دیگری که از توصیف خارج‌اند.

صدای قدم‌های آنها در راهرو منعکس می‌شد و ترس را به انسان القا می‌کرد. کمی که جلو رفتند، راهرو، از آن تاریکی وحشتناک در آمد و نورهای قرمز رنگی فضای آن را روشن کردند. منبع آن نور بسیار ضعیف، معلوم نبود و این باعث می‌شد وین، بیشتر بترسد.
کمی جلوتر، آن نور قرمز بیشتر شد و صدای ضعیفی به گوش رسید. صدایی مثل غژ غژ قلم پر روی کاغذ پوستی.

دامبلدور آب دهانش را قورت داد. هیچ یک جرات شکستن آن سکوت را نداشتند. سکوت، تهدید آمیز به نظر می‌رسید. طوری که انگار انتظار داشتند یک موجود هشت دست با یک شنل سفید، در حالی که صدای غژ غژ در می‌آورد ظاهر شود و به سمت آنها بیاید. وین با این فکر، آرام لغزید و بیشتر به دامبلدور چسبید.
- نترس، وین. چیزی نیست. اتفاقی نمی‌افته.

وین وقتی صدای دامبلدور را شنید تکان خفیفی خورد. انگار فکر می‌کرد این همان موجود هشت دستِ شنل سفید است که او را برای مرگ فرا می‌خواند.
وین فقط سرش را تکان داد و به این حرکت اکتفا کرد.
چیزی حدود پنج یا ده دقیقه حرکت کردند. راهرو تغییری نکرده بود و این بسیار خوفناک بود.

- پروفسور، می‌شه برگردیم؟
دامبلدور پاسخ داد:
- نمی‌تونیم. یعنی فک نکنم بشه.
وین بیشتر ترسید و احساس کرد دامبلدور دارد کمی ترسناک می‌شود. اما خب، چاره‌ای جز همراهی با او نداشت.


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
#77

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
پروفسور دامبلدور همین طور لنگ در هوا، به سقوط آزاد ادامه می‌داد. از کنار آلیس‌ها و خرگوش‌ها گذشت، از هفت در جهنم عبور کرد، کم کم داشت از به پایان رسیدن این چاله ناامید می‌شد که شتلق!
روی چیزی فرود اومد و صدای زارت کتلت شدن چیزی به گوش رسید.

-آی‌ی‌ی‌ی نشیمنگاه مبارک رو از روی خله‌ی من بردار خورد و خاکشیرم کردی!

وین این رو گفت و به هیبتی که بی‌خبر به سرش نازل شده بود نگاه کرد و بلافاصله متوجه شد که چه اشتباهی کرده!

- اوا پروفسور شمایید؟ من یه مربایی میل کردم پروفسور، اصلاً نشیمنگاه شما رو سر ما جا داره! باز دارم خرت و خلا می‌گم، منظورم اینه که قدم رو تخم چش ما گذاشتید توی این جهنم دره!

-وین، نگران نباش بابا جان، عیبی نداره. عوض این حرف‌ها به من بگو این زیر زمین کجاست؟

-خدمتتون که خرض کردم پروفسور، جهنم دره!



ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۷ ۲۲:۱۶:۵۶
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۷ ۲۲:۱۷:۱۹


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۵ سه شنبه ۷ آبان ۱۳۹۸
#76

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
- دست‌هامون رو باز کن آرتور تا این بی‌مایه ها رو... چی شد همرزم؟ بازمون کن خب!

آرتور سر را از جایش بلند کرده و روی پا ایستانده و کوتوله خان را هم زیر پای وی گذاشته و تا دستش به کمربند شوالیه کهنه‌کار رسید، خشکش زد.

- همرزم عجله کن!... یا لااقل دستت رو از کمربندمون بردار یکی می‌بینه فکر نامربوط...

سرکادوگان هم که می‌خواست نگاهی به اطراف بیاندازد تا ببیند غیر از خودشان هم کسی هست، با دیدن چیزی که پشت سرش بود، خشکش زد.
موجودی کوچک و نحیف و رنگ پریده با موهای بلند مشکی که بدنش را پوشانده بود و نگاهی متحیر و جن‌زده که در حدقه بی‌قراری می‌کرد و لبخندی که آهسته به شعفی تاریک گشوده شد.

- جیــــــــــــــــــ
-یـــــــــــــــــــــــــــ
-ــــــــــــــــــــــــــــــــغ!

در طول راهرویی تاریک و مرطوب شوالیه‌ای پیر با صدای دلنگ دلنگ فلز می‌دوید و به دنبالش مردی خیس شلپ و شلوپ کنان و پشت سرشان اسب پاکوتاهی که سعی می‌کرد از آنان جا نماند و به دنبالشان شاید دخترکی که از دیدن چند آشنا بیش از حد هیجان زده شده بود.
و همه به سوی مقصدی نه چندان خوش‌آیند...

در همان نزدیکی:


پیرمرد با جیغی بنفش که از فاصله‌ای نه چندان دور به گوش می‌رسید از جا جست و ...
- آخ!

سرش به سقف برخورد کرد.
سقفی که تنها یک وجب یا یک وجب و نیم با صورتش فاصله داشت و مغرضانه بازدم مرد را به صورتش پس می‌زد تا فضای تنگ و خفه، تنگ‌تر و خفه‌تر به نظر برسد. دیواره‌های خاکی و ریشه‌های پوسیده گیاهان در میان مو و ریش آلبوس گیر کرده و گویی آزمنده به دنبال آن بودند تا اسیرش کنند.
نگاهی به دور و برش انداخت، زیر پایش تاریکی محض به‌نظر تا بی‌نهایت ادامه داشت و بالای سرش...
بالای سرش بسته بود. توده متراکمی از خاک و کرم‌هایی که در آن می ‌لولیدند و رقابتی تنگاتنگ برای چندش‌آور تر بودن با هم داشتند.

- خب حالا چه کنیم؟ بزن بریم خونه.

پیرمرد چشم‌هایش را بست و تصویری از خیابان گریمولد را در ذهنش مجسم کرد و احساس همیشگی به سراغش آمد، چیزی مثل مچاله شدن درون یک قفس آهنی، منتهی این بار قفسی با میله‌های مزین به خارهای آتشین که در وجودش فرو می‌رفتند.

- هیــــــــــ!

نفس پیرمرد را بریدند، ریه‌هایش را آتش زدند و وجودش برای یک مشت هوای تازه به التماس افتاد، یک مشت هوای تازه‌ای که نبود، عاجزانه به سینه‌اش چنگ زد و دست در دهانش انداخت تا بلکه آن را بیشتر بگشاید، انگار که مشکل از دهانش بود، اما با جنبیدن چیزی بالای سرش نفس بریده، با سینه‌ای که می سوخت نگاهی به بالای سرش انداخت.
خاک می‌جنبید.

- هان؟!

یک جفت پنجه دراز و تیز از درون خاک بیرون جسته و بر جایی که سابقا سر آلبوس قرار داشت فرود آمدند.
دامبلدور با حرکت سریع و ماهرانه باستن به پایین دالان می‌خزید و در حالی که آرزو می‌کرد که بتواند فاصله بیشتری بین خودش، چنگال‌های تیز و بلند و صاحب خرخرکنانشان بیاندازد، از حفره‌ای که نمی‌دید سقوط کرد.

- مرلیـــــــــن!



ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۷ ۱۱:۱۵:۵۵


...Io sempre per te


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۸
#75

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین
سر کادوگان چشم‌هایش را به سختی باز کرد. درد کور کننده‌ای در جمجمه‌اش پیچیده بود که باز کردن پلک‌هایش را برایش مشکل می‌کرد. چند ثانیه‌ای طول کشید تا چشمش به نور اتاق عادت کند، آخر از در و دیوار اتاق گرفته تا اسباب اثاثیه و لامپ، سفید بود!

- کدوم رذل پست فطرتی به خودش اجازه داده ما رو بیهوش کنه و بدون اجازه‌مون به اینجا بیاره؟! :wa....

اما شکلک شمشیرش نگرفت. آن وقت بود که متوجه شد که دست و پایش را با لباس سفید کمربند داری به بدنش سفت بسته‌اند و نمی‌تواند از جایش تکان بخورد!

-کدوم بزدل بی‌مایه ای به خودش اجازه داده ما رو ببنده؟ ما از بستن خوشمون نمیاد! ما حقیقتش از یک جا ثابت موندن تهوع می‌گیریم! ای راسو‌های بزدل! خائنان جفا پیشه! اگر جرات دارید مرا باز کنید و رو در رو با من بجنگید!

سیل ناسزاها و به مبارزه طلبیدن‌های کادوگان برای سه چهارساعت بی وقفه ادامه داشت، چرا که همانگونه که خودش هر ده دقیقه یک‌بار یادآوری می‌کرد، «دست و پاهای منو بستین، در دهنم رو که نمیتونین ببندین! »

بعد از سه چهارساعت، صدای پایی در راهرو شنیده شد. صدای پاهایی که به آرامی قدم بر می‌داشتند و انگار روی زمین کشیده می‌شدند. چراغ اتاق شروع به خاموش و روشن شدن کرد، گویا یکدفعه اتصالی کرده بود. از جایی دوردست صدای آژیر ترسناکی بلند شد. کادوگان که یکدفعه همه‌ی کری خواندن‌هایش را فراموش کرده بود، خفه خون گرفت و خودش را زد به خواب. دستگیره در اتاق به آرامی چرخید. در با صدای غیژی باز شد. کادوگان فضول کنجکاو که بیشتر از این نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد، از لای پلک‌هایش نیم نگاهی به در انداخت و با دیدن هیکل یغور شلخته و خون آلود جلویش، مثل میرتل گریان جیغ کشید!
-یا تنبون قرمزه‌ی مرلین!

- سر تویی؟ آروم باش آرتورم!


ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۶ ۲۱:۰۸:۱۸
ویرایش شده توسط سر کادوگان در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۶ ۲۱:۰۹:۰۶


تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۰:۴۹ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸
#74

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
سوژه جدید

محفلووین


ماه پشت ابرها پنهان بود و تیرگی همه جا را فرا گرفته بود. شبی از شب های هاگوارتز بود، اما شبی بی سابقه. شبی که بیدار ماندن و پرسه زدن در محیط بازش، حتی ترس را در وجود دیوانه ساز ها هم می انداخت. ابرهای سیاه در آسمان دیده میشدند، ولی ابرهایی بی باران. با این حال، رد صاعقه ها در آسمان شب دیده میشد. تمام دانش آموزان در خوابگاه خودشون بودن و هیچکس به خودش جرات نمیداد که در این ساعت از شب، پاشو از خوابگاه بیرون بذاره. همینجوریش هم احساس سنگین بودن میکردن و دمای خوابگاه ها، مدام در حال تغییر بود.

خوابگاه اسلایترین

صدای چکه آب، در راهروها و خوابگاه اسلی میپیچید. همگی خواب بودن، حتی شده بود خودشون رو مجبور کرده بودن که بخوابن، ولی صدای چکه آب اجازه نمیداد الا بخوابه. روی تختش نشست و چشم هاش رو مالید و به اطراف نگاه کرد. همه جا تاریک بود، ولی روشنی در راهرو دیده میشد. خواست به تختش برگرده که صدایی غیر از صدای چکه آب به گوشش رسید. انگار کسی در راهرو ها پرسه میزد و این در حالی بود که صدای آوازش شنیده میشد. ترس را در وجودش احساس کرد ولی کنجکاو بودن، اون رو به سمت در خوابگاه کشوند. گویا صدای زنی بود در حال خوندن لالایی. الا با ترس دستگیره در رو گرفت و در رو باز کرد. چیزی که عجیب بود، این بود که راهرو کاملا تاریک بود و تنها تعدادی شمع کوچک روشن بودن که زیاد راهرو رو روشن نمیکردن. الا از خوابگاه خارج شد و به اطراف نگاه کرد چیزی دیده نمیشد. کم کم صدای لالایی قطع شد و سکوت تمام خوابگاه رو فرا گرفت. زیر پایش چیزی رو احساس کرد. به زیر پایش که خیره شد، تازه فهمید که زیر پایش خیس است و از سقف، چیزی چکه میکند. سرش را بالا گرفت تا به سقف نگاه کند که ناگهان چهره ای به سمتش اومد و حتی الا فرصت جیغ زدن نداشت.

خوابگاه ریونکلاو

سکوت در خوابگاه ریون حاکم بود و تمام ریونی ها خواب بودن. ریموند، طبق معمول، در حالی که پتوش رو میجویید، توی خواب به سر میبرد. با برخورد چیزی به پنجره، از خواب پرید. از جاش بلند شد و روی تختش نشست. صدای تق تقی رو شنید. انگار کسی با انگشت به پنجره ضربه میزد. نگاهش رو به سمت پنجره ها دوخت. چیزی پیدا نبود. از جاش بلند شد و به سمت یکی از پنجره ها رفت. به سختی در تاریکی حرکت میکرد و فقط سعی میکرد که شاخ هاش رو به جایی نزنه. نگاهش رو به سمت پنجره برد و به بیرون نگاه کرد. خبری نبود. به سمت تخت خوابش برگشت و خواست دوباره بخوابه که نگاهش به آینه کنار تختش افتاد. تمام مدت صدای تق تق از داخل آینه میومد. سرجاش خشکش زد. شخصی داخل آینه بود ولی چهره ای نامشخص داشت. دستی از داخل آینه بیرون اومد و ریموند رو به درون آینه کشوند.

خوابگاه هافلپاف

برخلاف بقیه، وین بیدار بود و کتابی درمورد کاربرد فلفل دلمه ای های زرد رو میخوند. اکثر شب ها این کار رو میکرد و در مورد فلفل دلمه ای های زرد مطالعه میکرد. گه گاهی به هافل نگاه میکرد که در گوشه ای نشسته بود و به وین نگاه میکرد. اون شب، رفتار هافل، با بقیه اوقات فرق میکرد. هافل، تمام مدت به وین زل زده بود و حتی نگاهش رو به طرفی نمیچرخوند. وین نگاهش رو به هافل دوخت.
-چیشده که امشب انقدر بهم نگاه میکنی؟

هافل همچنان به وین خیره بود. حتی با وین صحبت هم نمیکرد و فقط بهش زل زده بود. وین کم کم خسته شد.
-آخه تو چت شده؟ نکنه مریض شدی؟

وین این رو گفت و در همون لحظه، احساس کرد که چیزی پشت سرش به حرکت درومد. تمام مدت، هافل به شخصی که پشت سر وین بود خیره شده بود.

خوابگاه گریفیندور

آرتور در تاریکی مطلق، در راهروهای متصل به خوابگاه گریف، قدم میزد. قرار بود تعدادی کاراگاه، به خاطر اتفاقاتی که اخیرا در نزدیکی هاگوارتز افتاده بود، به قلعه بیان و تمام وقت، تا زمانی که قضیه فرار زندانی آزکابان و قتل تعدادی جادوگر و دورگه مشخص شه، داخل قلعه کشیک بدن. وزارتخونه که دیواری کوتاه تر از آرتور پیدا نکرده بود، اون رو به مدرسه فرستاده بود و دستور داده بود تمام شب رو در راهروها پرسه بزنه و اگر اتفاقی افتاد، گزارش بده. همینطور که فانوس به دست در راهرو قدم میزد، صدایی شنید. صدایی شبیه به جا به جا کردن چیزی از جنس آهن. دنباله صدا رو گرفت و جلو رفت. روی زمین خون ریخته شده بود. انگار شخصی زخمی در اطراف پرسه میزد. رد خون رو گرفت و در عین ناباوری به تابلوی سِر کادوگان رسید. خون از تابلوی سِر چکه میکرد و اثری از سِر نبود. آرتور دستش رو به سمت تابلو برد. قبل از اینکه لمسش کنه، شخصی از داخل تابلو به آرتور حمله کرد و اون رو به درون تابلو کشید.

اتاق مدیریت

تیک تاک ساعت به گوش میرسید. ققنوس روی تکه چوبی که دامبلدور در کنار میز کارش گذاشته بود، نشسته بود و در خوابی عمیق به سر میبرد. تمام اشخاص درون تابلو در خواب بودند. آلبوس، درحالی که روی صندلی اش نشسته بود، انگشتانش را درون هم گره زده بود و سرش را به صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. صاعقه ای زد و سایه ای، برای لحظه ای نمایان شد و سپس ناپدید شد.
لحظه ای بعد از صاعقه، آلبوس چشمانش را باز کرد. خودش را در اتاقی دید. تاریک و بدون پنجره. در نزدیکی تختی، شبیه به تخت های بیمارستان، بر روی صندلی اش نشسته بود. خوب به اطراف نگاه کرد. به کمک چوبدستی اش، اتاق را کمی روشن کرد. بر روی دیوار، با خون نوشته شده بود "ASYLUM".


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۸
#73

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین


پی نوشت: شاید بچه ها ازت حساب ببرن پیرمرد ولی حنات واسه من رنگی نداره! دست میزنم تا چشت دراد


دهنتم که بو کره می‌ده... پاشو برو جلو خونه خودتون آلودگی صوتی درست کن.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۵ ۱۸:۵۹:۲۲

ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ شنبه ۴ آبان ۱۳۹۸
#72

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۳ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ یکشنبه ۲۹ خرداد ۱۴۰۱
از دست شما
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 454
آفلاین
پایان سوژه:


خانه ریدل‌ها:

آریانه در آینه نگاهی به خودش انداخت؛ یکدست سیاه پوشیده بود و تور مشکی رنگی تا نیمه صورتش پایین آمده بود. پاپیون روی موهایش را صاف‌تر کرد و از اتاقش بیرون آمد واز پله‌ها پایین می‌رفت تا عمق خاطرات کودکی. تمام دفعاتی که با برادر بزرگترش می‌رفتند بیرون و او چیزی می‌خواست و آلبوس برایش می‌خرید. تمام دفعاتی که دفترچه خاطراتش را بر می‌داشت و می‌برد وسط جمع می‌خواند و سوژه‌اش می‌کرد. حتی آن موقعی هم که الکی به او گفته بود او را اشانتیون در جعبه چای پیدا کرده‌اند و خدمتکارشان است و مجبورش کرده بود تا سطح خارجی پنجره‌های اتاقش را تمیز کرده و بعدش او افتاد و یک دست و یک پایش شکست...آلبوس یک برادر بزرگتر تمام عیار بود.

- هی...

آریانا بی آنکه متوجه چیزی شود خود را در مقابل در خانه ریدل‌ها یافته و دستش را به دور دستگیره آن حلقه کرده بود.

- آریانا! کجا می‌ری؟

دخترک سرش را برگردانده و نگاهی خالی و مغموم به ولدمورت انداخت.
- دارم می‌رم پیش داداشم... داره می‌میره.
-صبر کن!

لرد پشت در اتاقی ناپدید شد و چند لحظه بعد انواع و اقسام ردا و هودی و جین و سویشرت و پیرهن به بیرون انداخته شد و همزمان صداهای «خوب نیست»، «زیادی سبکه»، «سنگینه!» و «این رو اصلا یادمون نمی‌آد» هم از اتاق بیرون آمد، دست‌آخر لرد از اتاق بیرون اومد.
-با این خوب شدیم؟

لرد همان ردای همیشگی‌اش را بر تن داشت.

- ارباب خوب که شدین، ولی برای چی؟
- ما هم باهات می‌آیم.

دست آریانا از دستگیره جدا شده و پایین افتاد، سپس نگاه متحیری به ولدمورت انداخت.
- باهام می‌آین؟ واسه چی؟
- می‌خوایم مطمئن بشیم که داداشت بمیره!

لرد بدون هیچ توضیح دیگری، جلوتر از آریانا در را گشوده و از خانه ریدل‌ها خارج شد.

ساعتی بعد، محفل ققنوس، بالای بستر پروفسور آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور:

- اینجا چه خلوته داداش، کسی نیست یه آب بده دستت؟

آریانا لیوان آبی به دست پروفسور دامبلدور داده و نگاهی به گوشه و کنار انداخت. در خانه به جز آن سه نفر کسی نبود.

- چرا آبجی... تا دودیقه پیش همینجا بودن، صدا شون از پایین می‌اومد. رفتن یه کاری انجام بدن احتمالا. از چی فیلم می‌گیری تام؟

لرد ولدمورت چندین دوربین در دست داشته و چند دوربین بزرگتر هم روی چهره آلبوس دامبلدور تنظیم کرده بود و دائم عکس می‌گرفت، بی‌آنکه چشم از دوربین بردارد جواب پیرمرد را داد.

- هیچی، می‌خوایم جون دادنت رو با جزئیات ثبت و هر شب با تماشاش غرق در لذت بشیم. شاید هم یک کلیپ ازشون درست کنیم.

دامبلدور با شنیدن جمله ولدمورت به مرگ که از لای در چشم و ابرو می‌آمد اخم کرد.

- حالا مثلا چه کاری بوده که گذاشتن رفتن؟
- چه می‌دونم... یه چیزایی می‌گفتن سر اینکه می‌خوان برن خونه ریدل‌ها یه چیزایی بردارن و این‌ها.

لرد از پشت دوربین جسته و نگاهی به چشمان آلبوس که پوزخند می‌زدند نگاه کرد.
پیرمرد از ماجرا خبر نداشت، همینطور یک چیزی پرانده بود. که گویا به هدف نشسته بود.

- برامون اهمیّت نداره، ما اینجاییم و این یعنی اونجا دیگه چیز با ارزشی وجود نداره.

لرد دوباره به پشت دوربینش برگشته بود.
اما به وضوح می‌شد نارضایتی را در نحوه ور رفتنش با تکه چوب روی دیوار شد.

خرچ خرررررر...

تکه چوب از دیوار کنده شده، ترکی روی دیوار جوانه زده و دیوانه وار شروع به رشد کردن کرد.

فردا صبح، خیابان دیاگون:

مردم در کوچه دیاگون می‌رفتند و می‌آمدند. بعضی‌ها سبدها و کیسه‌های پر در دست داشتند و بعضی دست‌های خالی، عدّه‌ای چشم می‌چراندند و عده‌ای چشم چرانیده می‌شدند. چند نفر از یک طرف می‌رفتند و چندنفر از یک طرف دیگر، بساطی‌ها با اجناسی که در دست داشتند از ماموران وزارتخانه فرار می‌کردند و مغازه‌دارها کینه‌جویانه تعقیب و گریز را دنبال می‌کردند. عده‌ای هم فریاد می‌زدند «آخرین خبر! آخرین خبر! مرگ آلبوس دامبلدور و ولدمورت در یک دوئل جانانه! آخرین خبر...». یا پچ‌پچ‌هایی که از گوشه و کنار به گوش می‌رسید، مثل «شنیدی؟! می‌گن هنوز دارن دنبال هکتور می‌گردن!» یا «پیرمرد رو ول کردن به امون مرلین، رفتن ویزاردلند عشق و حال!» با اینحال هیچ علاقه‌ای به دخترکی با لباس‌های تماما مشکی پاره و پوره‌ای که پر از خرده چوب و سنگ و گچ بودند و گوشه خیابان نشسته بود نمی‌کرد. فقط گاهی یک نفر یک سیکل یا نات جلوی او می‌گذاشت...

پایان


تاپیک رزروه، دست نزنید باباجانیان.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۴ ۱۸:۰۰:۲۹


...Io sempre per te


پاسخ به: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۸
#71

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
پشت نگاه ماتیلدا، معانی زیادی وجود داشت، که هاگرید هیچکدومو متوجه نمیشد. پس ماتیلدا سعی کرد علاوه بر نگاه معنی دار، ادا های معنی دار هم در بیاره.

- چیکار داری میکونی ماتیلدا؟ پانطومیم بازی میکونی؟

ماتیلدا که با نگاه کریچر، دست از اداهای معنی دارش برداشته بود، همچنان که توی ذهنش به هاگرید محبت میکرد، لبخند ژکوندی تحویل داد.
- هیچی! ... کمک! زلزله!
- این زلزله نبود ماتیلدا. صدای شیکم من بود... گوشنمه! کاش میشد ذنگ بزنیم...
- فهمیدم!

ماتیلدا اینو گفت و فوری گوشی تلفنشو بیرون آورد و شروع کرد به شماره گرفتن. هاگرید با خوشحالی، دستاشو به هم مالید.
- به کودوم فصت فودی ذنگ میزنی؟
- به آریانا زنگ میزنم.

هاگرید به امید اینکه منظور ماتیلدا، "فست فودی آریانا" باشه، سرشو به گوشی نزدیک کرد، که حالا روی گوش ماتیلدا بود.

- سلام آریانا...

هاگرید وقتی مطمئن شد منظور ماتیلدا، واقعا همون آریانا دامبلدوره، با نا امیدی عقب رفت.

- خب، آریانا... حقیقتش اینه که... برادرت داره میمیره! و میخواد قبل از مردنش، تو رو ببینه!

ظاهرا ماتیلدا بلد نبود مقدمه چینی کنه. هاگرید و کریچر مرلین رو شکر کردن که جای آریانا نیستن و همچین خبری رو از ماتیلدا نمیشنون. از طرفی هم از مرلین خواستن هیچوقت موقعیتی پیش نیاد که ماتیلدا هیچ خبری رو بهشون بده. ولی از اونجا که جواب آریانا در چنین لحظه ای خیلی مهم بود، هر دو به سمت ماتیلدا رفتن و گوششون رو به گوشی ماتیلدا چسبوندن.

- وای داداشم...

صدای شکستن چیزی از پشت گوشی اومد که خبر میداد مقدمه چینی نکردن ماتیلدا کار خودشو کرده. محفلیا فهمیدن خودشون باید برای بردن آریانا دست به کار شن. اما آریانا کجا بود؟

- فس... پاپا؟ فس... کجایی؟!

ماتیلدا گوشی رو قطع کرد.
- خونه ریدل هاست. و این یعنی... باید بریم دزدی.


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.