سوتون گنگ جادوگران بودم قدیما با حاج آقا
بوزیل زریاننیو شخصیت:
فردی بیلیوس ویزیلی! مفره بی دردی که از درد نداری نشیمنگاهش بی حس شده، و قطعا چیزی برای از دست دادن ندارد، مگر برتی بات ها با طعم پی پیِ خوک!!!
فی الواقع او انسانی نابخشودنی، بی ترادب و بی فرهنگ بود که حتی ویزلی بزرگ از دستش به جادوی سیاه پناه برد،
ولی از آنجا که شیرشو نداشت همون اول برگشت که ضایع نباشه! خلاصه، این گل پسر کله هویجی که یک برادر تسترال تر از خود داشت به مدرسه هاگوارتز هدایت میشن و بعد از هفت سال متوالی که اونجارو به گند میکشن یکیشون به مقام عظمای شهادت نائل میشه. اونم از شانسِ قهوه ایِ ما، قرعه این قضیه افتاد به جون فرد جونمون! خلاصه اون داداششم که از قبل یه گوششو در راه آسلام فدا کرده قشنگ مقام عظمای چخ رو بعد از مرگ داداشش تجربه میکنه و اینجوری داستان ما تموم میشه!
نه زر زدم!
این فرزند تسترال صفت کله هویجی در همون سال اول میره تو یه مدرسه ای به اسم هاگوارتز... اونجا میبینه یا حضرت مرلین منسون، اینجا عجب بوزه باغیه!
(بوزه باغ در زبان شیرینِ گیلکی به معنای باغیست که در آن بز میچرد!) دید دخترا پسرا لختی پختی ریختن بیرون یه دونه حوله سیاه بستن دورشون با کراوات. ابتدا گیج شد که آیا اینجا مکه مکرمه است که مردم برای مناسک حج حوله پوشیده اند یا مجلس لهو لعب؟!!
خلاصه، تسترالِ ما رفت جلو دید یا ابالدامبل! اینا دیگه خیلی دارن لختی میشن... سریع چشاشو بست تا اسمشو صدا بزنن. خانم مک گوناگل که اون موقع پشم معاونین و مدیریت مدرسه هم حساب نمیشد، پس یه یاروی دیگه ای صداش زد و اینم به زور بسیجیای مقیم هاگوارتز تصمیم به حرکت به سمت کلاهو گرفت. وگرنه این بشر به اینجور مجالس پا هم نمیگذاشت!
القصه، کلاهم قهوه ای بود، خودشم که ویزلی بود؛ پس رسما دیگه قهوه ای تو قرمز در میومد اسهال خونی! در نتیجه به خاطر رنگ قرمزش، اون
گریفیندوری شد.
این بشر که هرچه پیش میرفت بیشتر به مدرسه گند میزد لامصب قد هم میکشید. به حدی که خدابیامرزو نتونستن تو قبر 2 متری جا بدن واسش دو طبقه قبر گرفتن که اوریب بذارنش... یکی نبود به این احمقا بگه " رفیق! خب سفارش میدادید یه متر دیگه میزد براتون... "
موهای قرمز او، عموما دردسر ساز بود، مثلا هرجا که میرفت همه اورا ندیده میشناختند!
ویزلی !!!بالاخره، اون که یه چوب دستی با مغز درخت گردو و جنس نراد داشت و در واقع یکی از شخمی ترین های قرن رِ، مجبور شد تا آخرین لحظه با این چوبدستی مزخرف خود سر کند...
برای او برادری معنایی نداشت و از نظر او تمام انسان ها با هم برابر بودند، زیرا وقتی رون از او قیمت یکی از اجناس شخمیش را خواست، او قیمتی را ابتدا پیشنهاد داد که به بقیه آحاد مردم پیشنهاد میداد. ولی باز که او اصرار کرد، قیمت را بالا برد تا برادر کوچکش بفهمد دنیا جای پارتی بازی نیس تسترال!
بعله قصه ما به سر رسید تک شاخه به خونش نرسید...
تاییدو بزنین من بیرم گیریف جونِ خودم.
برای تغییر شناسه، اول باید با شناسه قبلیتون بلیت ارسال کنید.تایید شد.
خوش برگشتید.