هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۴۱ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
#53

خانوم فیگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۵:۳۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۹
از این گردش گردون، نصیبم غم و درده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 38
آفلاین
خلاصه: مرگخوارها مشغول تربیت بچه‌های مهد کودک دیاگون هستن تا اون‌ها رو از کودکی برای ارتش لرد آماده کنن. این وسط یه بچه عجیب و غریب و منحصر به فرد پیدا شده و سعی داره قابلیت‌هاشو به لرد اثبات کنه.

تصویر کوچک شده


- خوب همه این‌ها به ما چه؟ برو و مزاحم وقت ما نشو.

- باشه.

اما قضیه به همین سادگی تمام نشد. همین که لرد خواست نفس راحتی بکشد که بچه را از سر خود باز کرده، ملک عذابی از غیب بر سرش ناظر شد.

- ای جیغ! ای داد! ای بیداد! ای هوار! ای فغان! ای زجه! ای ...

- کافیست! دردتان چیست مادر که آسمان و زمین را به یکدیگر می‌دوزید؟

- مادر؟ مگه من چند سالمه؟ این برخورد در 17 کشور دنیا تبعیض سنی محسوب می‌شه و حبس داره!

- خوب دردتان چیست بانو؟

- هیچی ... فقط الان که ازتون به انجمن حمایت از حقوق کودکان شکایت کردم می‌فهمین حق ندارین به یه کودک بی دفاع بگین به تو چه! می‌دونید این برخورد کودک‌آزارانه چند ماه حبس داره؟

- شما چی کاره باشید که از ما شکایت کنید؟

- چی کاره باشم؟ این حرف مصداق بارز تبعیض شغلی بود! یعنی اگه بی کار باشم از حقوق اولیه‌ی شهروندی هم برخوردار نیستم؟ الان که ازتون به خاطر پایمال کردن حقوق بی‌کارها شکایت کردم می‌فهمید.

- مثل این که پرونده ما هر لحظه سنگین و سنگین‌تر می‌شود. نقدا چقدر بدهیم که دست از سرمان بردارید؟

- چرا نقدا؟ یعنی کسانی که چک می‌کشن آدم نیستن؟ الان که انجمن دفاع از حقوق کارت‌کشا رو تاسیس کردم و بهش شکایت کردم ...

- کروشیو!

- چه قدرتی! چه شوکتی! چه ابهتی! به خاطر این طلسم از جرایمتون صرف نظر می‌کنم. اما به شرطی که نسبت به این طفل معصوم بی تفاوت نباشید و مسئولیت اجتماعی خودتون رو بپذیرید. ضمنا این شماره منه. سال‌هاست جای چنین مرد قدرتمندی توی زندگیم خالیه.

خانم فیگ کارت ویزیتش را که بیشتر به کاغذ A3 شبیه بود تحویل لرد داد و از همان دری که وارد سوژه شده بود، آن را ترک کرد.



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۳۰ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۸
#52

هوريس اسلاگهورن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۵:۲۳ جمعه ۳ فروردین ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۰:۳۳ شنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۰
از می عشق تو چنان مستم، که ندانم که نیست یا هستم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 279
آفلاین
- اجازه می‌خوام اول براتون از تاریخچه زندگیم بگم ... خودتون خواهید بچه‌ای که چنین شرایطی رو پشت سر گذاشته، چه توانایی‌هایی داره.

لرد می‌توانست تایید کند که گذراندن شرایطی سخت و خاص در کودکی - مثلا این که سیب زمینی سرخ کرده‌ات را به محض تحویل گرفتن از بوفه‌ی یتیم‌خانه غارت کنند و چیزی به خودت نرسد - می‌تواند چه تاثیر به سزایی در محکم و قدرتمند شدن شخصیت داشته باشد. اما ترجیح داد بچه را پررو بارنیاورد.

- تاریخچه؟ ببین ما را به زدن چه شکلکهای دور از شانی وامی‌داری! سر جمع چند ماه زندگی کرده ای ... تاریخچه‌ات کجا بود؟

بچه بدون این که در قیافه به خود بالنده‌اش تغییر و تکدری ایجاد شود ادامه داد:

- تاریخچم حتا مال قبل از همین چند ماهه.

- تو هم پیش از تولدت را به دنیا میاوری؟ ما خاطرمان هست که مدتی در یک موز بودیم. البته موزی کاملا سیاه.

- نه اونقدر قبلشو. نه ماهم که شد، دیگه آماده تولد بودم ... مامانم گفت فعلا دست نگه دار! بابات هنوز نمیدونه. گفتم مگه من تاثیری روی حجمت نذاشتم؟ گفت چرا ... ولی این مرد تا میرسه خونه میشینه پای جادوگر تی وی و کوییدیچ نگاه می‌کنه. انتظار داری متوجه تغییرات من بشه؟ گفتم باشه اصلا ندونه ... خوب بگو بهش که بدونه! گفت آخه اختلاف داریم. اگه بخوایم جدا شیم که بهش نمیگم. گفتم مادر من! فکر میکنی واسه چی اختلاف دارین؟ همینه دیگه! بهش نگفتی ... فکر کرده هی داری چاق و چاق تر میشی. ترسیده این روند ادامه پیدا کنه، مثل عمه مارجرخ به پرواز دربیای. گفت فعلا ساکت باش ببینم چی کار میکنم. من یه مدتی سعی کردم همون جا به زندگی ادامه بدم. آب و غذامو خودم تامین میکردم. برای حفظ آمادگی جسمانی، با بند نافم طناب میزدم. خلاصه دیدم شده 11 ماه و خبری نیست. گفتم خستم ننه! ایشالا زایمان قسمت همه! چی شد پس؟ گفت طلاق گرفتیم. گفتم خوب حالا که چی؟ یعنی نمیخوای ما رو بزایی؟ گفت نه که من نخوام نگهت دارم. ولی یادته شیش ماه پیش اسباب کشی داشتیم خوردم زمین؟ فکر کنم اون موقع افتادی! گفتم افتادم؟ کجا افتادم؟ همون موقع یهو دیدم مثل این که واقعا افتادم. شیش ماه پیش. دیگه مامانمو ندیدم. البته قبلشم ندیده بودم.


ز خاک من اگر گندم برآید،
از آن گر نان پزی مستی فزاید! تصویر کوچک شده


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۸
#51

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-خیر.

چشمان درشت بچه بیشتر پر از اشک شد.
-نه من خیلی خوب تربیت شدم. حتی پوشکم هم خودم تعویض می کنم.
-این که دلیل نشد بچه!

اشک از چشمان بچه سرازیر شد.
-حداقل بپذیر که خودکفام دیگه.
-خیر...ما خودکفایی شما را نمی پذیریم. خب ما هم بچه بودیم خیلی خودکفا بودیم! مثلا همین مادرمان وقتی هر بار جلوی ما بجای غذا، بشقاب میوه می گذاشت بجای تن به ذلت دادن و خوردن آن میوه های زشت و آبدار، خودمان فتوسنتز می کردیم و غذاسازی می نمودیم!

و بچه بیشتر گریه کرد. اشک های بچه بر روی ردای لرد چکید.

-برو اونورتر بچه. ردای مبارکمان را خیس کردی!
-نه...قبول کن من خودکفام...نه...تا قبول نکنی گریه می کنم.

دقایقی بعد لرد بود که به زور دستمال کاغذی چپاندن در قرنیه چشم بچه سعی داشت جلوی سیل احتمالی را بگیرد. اما کوه دستمال کاغذی های خیس کنار میز لرد نشان می داد که این روش چندان موفقیت آمیز نیست.
-خیلی خب...خیلی خب...کشتی ما را بچه! فقط گریه نکن و بگو ببینیم چه هنر های خودکفایانه ای داری تا ما هم بپذیریم خودکفایی!



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۲۱ بهمن ۱۳۹۸
#50

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
لرد منتظر بود که مرگخوار دیگری از در وارد شده، سریعا بچه اش را نمایش داده و خارج شود.

ولی این بار کمی متفاوت بود، چون در باز شد و کسی وارد نشد.

لرد سیاه باز هم منتظر ماند. بیشتر و بیشتر...
-وارد شوید خب! بیخودی در باز و بسته می کنند. انتظار دوست نداریم!

-اهم!

لرد، صدای "اهم" را شنید، ولی هنوز هم کسی وارد نشده بود.

-من وارد شدم. این جا هستم. ببینین!

لرد نگاه کرد و کسی را ندید.
-نظر ما در این راستاست که وارد نشده اید و اشتباه می کنید!

ولی وقتی ردایش از سمت پایین کشیده شد، به طرف زمین نگاه کرد و بچه جدیدی را دید که گستاخانه در حال کشیدن ردای گرانقیمتش است.
-دستت را بکش تا قطعش نکرده ایم بچه! تو حاصل تربیت کدام بی وجود هستی؟

چشمان درشت بچه، پر از اشک شد. چهره لرد که در حالت عادی هم برای یک بچه، چندان دلچسب نبود، در اثر عصبانیت مفرط، ترسناک تر شده بود.

-م...من...حاصل نیستم! خ... خودم تربیت شدم. خودکفا هستم. خوب تربیت شدم؟





پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۰۵ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#49

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
تصویر کوچک شده


هنوز در بسته نشده بود که فنریر، در حالی که بچه ای رو توی بغلش گرفته بود، وارد شد.

- فنریر، بچه رو گاز گرفتی؟

روی گردن بچه، جای گاز دیده میشد.

- چیز... آخه ارباب، بچه ها خوشمزه ترن. ولی نگران نباشین ارباب، اگه تا الان نیومدم، فقط واسه این بود که حال بچه خوب نبود. ولی الان حالش خوب خوبه ارباب. فقط یه کم سرگیجه داره که اونم مشکلی نیست.

لرد آرزو می کرد کاش هنوز حال بچه خوب نشده بود و فنریر هم هنوز نیومده بود...

- خیلی خب، بگو ببینیم چی یادش دادی، زود برو که سرمون از دست شماها داره منفجر میشه.
- من یادش ندادم ارباب، طبیعت خودش یادش میده‌. الان خیلی دلش گوشت میخواد و به اولین غیر گرگینه ای که‌... می بینه... حمله... میکنه...

فنریر دیر فهمیده بود.

- تا این بچه و طبیعت ما رو به کشتن ندادن، سریع از جلوی چشممون دورشون کن.

فنریر، در حالی که سعی می کرد نذاره بچه از دستش فرار کنه، به سمت در دوید.


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۹:۱۱:۴۱

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۲۵ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۸
#48

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
خلاصه:
لرد مرگخوارا رو به مهد کودک دیاگون فرستاده تا اونا به بچه‌ها از همین دوران شکل‌گیری شخصیت، سیاه بودن رو یاد بدن و هرکدوم از مرگخوارا به شیوه خودشون این کارو انجام می‌دن اما خیلی موفق نمیشن. ماتیلدا کوآلا تربیت کرده و لرد عصبانی شده و به رکسان گفته ماتیلدا و کوآلا و بچه خودش رو (بچه رکسان) رو ببره.

نکته: تا الان بلاتریکس، رودولف، مروپ گانت، ماتیلدا گرینفورت، هکتور و رکسان بچه هاشون رو نشون دادن.

***


رکسان هر سه نفر را برداشت و با عجله از لرد دور شد.

- ارباب پس من چی؟ من نیام.

لرد خیلی از دست مرگخواران کلافه شده بود. دیگر تحمل یک بچه دیگر را نداشت.
- نه نیا!

اما وقتی رویش را برگرداند، لیسا درست رو به رویش بود.
- دیر گفتین ارباب. دیگه اومدم!

لرد به لیسا و بچه ای را که زیر بغلش نگه داشته بود نگاه کرد.
- لیسا گفتیم نیا! مگه این بچه هندونس که اینطور زدیش زیر بغلت؟

لیسا بچه را زمین گذاشت.
- ببخشید ارباب.
- زود نشونمون بده و برو.

لیسا با خوشحالی لبخندی زد.
- شروع کن.

ولی بچه فقط پشتش را با آنها کرد.
- من با کسایی که کچلن کاری ندارم.
- چیزه ارباب... الان درستش میکنم. بچه پس چرا اینطوری میکنی؟ اون فنون جنگی رو که بهت یاد دادم رو بزن دیگه.
- نمیخوام!

و با سرعت از در بیرون رفت.

- لیسا!
- بله ارباب؟
- فقط برو.
- چشم ارباب.

لیسا نیز با سرعت از در بیرون رفت.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳۰ ۱۴:۳۸:۱۰

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۰۸ چهارشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۸
#47

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
- ارباب، من بیام؟
- بله، بیا جمعشون کن ببرشون.
- بچه تربیت شده مو نشون ندم ارباب؟
- تویی، خالی؟ بچه تربیت شده تو نشونمون بده، بعد جمعشون کن ببرشون.

رکسان خیلی خوشحال شد. سریعا دستشو از کادر بیرون برد و از بیرون کادر، بچه مو قرمزی وارد کادر کرد.

- موهاشو قرمز کردی؟
- نه ارباب، این یکی خودش موهاش قرمز بود، گفتم شاید از فک و فامیلای ما باشه... چیز... ویزلیا باشه، گفتم با همین کار کنم، مبادا تعلیمات غلط ویزلیا روی این بچه هم تاثیر بذاره. پس...

لرد میدونست اگه بحثو عوض نکنه، تا صبح باید وراجی های رکسانو تحمل کنه.
- خیلی خب... بچه ای که تربیت کردی چیکار میکنه؟
- اتفاقا به نکته ریزی اشاره کردین ارباب... ویزلی؟

بچه مو قرمز، اسباب بازیشو از دهنش بیرون آورد و با دهن باز، به رکسان خیره شد.
- آفرین، اسم جدیدتو خوب یاد گرفتی. خب... حالا اونی که تازه یادت دادمو انجام بده!

بچه همچنان با دهن باز به رکسان خیره مونده بود. رکسان مضطرب شد.
- چیز... ارباب، فکر کنم ابهت شما رو که دید، تعالیممو فراموش کرد... بهش یاد داده بودم چجوری وقتی با خطر روبرو شد قشنگ جیغ بنفش بکشه... البته هنوز جیغ صورتی میزد. بعد یادش دادم چجوری فرار کنه که خطر به هیچ عنوان بهش نرسه...
- خالی؟
- بله ارباب؟
- دور شو... فقط دور شو! این دوتا رو هم جمع کن ببر... بچه ویزلیتو هم ببر!


رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۰:۵۳ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۸
#46

ماتیلدا گرینفورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۷:۰۷ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
کوآلایی که در درخت رو به روی دفتر لرد زندگی میکرد هر از گاهی بیدار میشد و از اتفاقاتی که در ساختمان رو به رویش در حال رخ دادن بود مطلع میشد.
از روی کنجکاوی او هم تصمیم گرفت خود را محک بزند. اما آنقدر گیج خواب بود که دستش را دراز کرد و دختری که روی شاخه پایینی درخت تکیه داده بود و در حال چرت زدن بود را برداشت و کشان کشان به طرف دفتر لرد در ساختمان مقابل برد. او هنوز متوجه این موضوع نشده بود که دختری که با خود میبرد هیچ شباهتی به بچه ها ندارد.

تق تق تق

_بیاید داخل.

لرد سرش را بالا آورد و از دیدن کوآلا و دختر جوانی که با خود آورده بود تعجب کرد.
_آه...الان کدامتان، کدام یکی را با خود آورده؟
_من سرورم. من این بچه رو تربیت کردم و آوردم تا آموزش هایی که بهش دادم نشونتون بدم.
_بچه؟ کجا؟ ما که نمیبینیمش .

کوآلا با انگشت تیلدا را که تازه از خواب بیدار شده بود به لرد نشان داد و به دختر گفت:
_زود خودت رو جمع کن و به لرد سلام کن بی ادب نباش بچه.

انگار خواب زیاد سلول های چشم و مغزش را ضعیف کرده بود که هنوزم نمیتوانست تشخیص دهد کسی که به عنوان بچه آورده است، اصلا بچه نیست.

_درود بر لرد تاریکی؟
_علامت سئوالت چیست دیگر؟شک داری؟
_آه نه سوء تفاهم نشه ارباب من هنوز خوب بیدار نشدم چشمام خوب نمیبینه.
_خب شما چه چیزی به او تعلیم دادید؟
_خیلی چیز ها. موضوعات خیلی مهم و سیاه و پلیدانه.
_پلیدانه؟هوممم جالب است. اینطور که پیداست شما در این کار خبره اید. آفرین بر شما. واقعا کوآلاهای نمونه و بی نظیری مانند شما باید کشف بشن وگرنه استعداد هایتان هدر می رود. الحق که از مرگخواران ما مفید ترین. حال آموخته هایتان را به ما نشان دهید کنجکاویم بدانیم این تعلیمات سیاه و پلیدانه چیست که یاد گرفته اید.

ماتیلدا با تعجب و سئوال گونه به کوآلا نگاه کرد.

_نگران نباش فقط کاری که همیشه میکنی رو انجام بده.

ناگهان در یک چشم بهم زدن هردوی آنها به خواب رفتند.

لرد متحیر شد که دقیقا چه اتفاقی افتاده. سعی کرد هرطور شده آنها را بیدار کند.
صدا کرد...
داد زد...
فریاد کشید...
هرچه روی میز دم دستش بود پرت کرد طرفشان...
اما دریغ از یک عکس العمل کوچک و ساده. در نهایت لرد صبرش به لبش رسید و آمد جلو و لگد محکمی به کوآلا زد و کوآلا شوت شد توی بغل ماتیلدا و هردو کاملا بیدار شدند.

_چطور جرات می کنید در محضر ما...فراموشش کن. داشتید میگفتید چی یاد دادید و شما چی یاد گرفتید؟
_خواب راحت.
_آره راست میگه خواب راحت. خررر پففف.
و هردوی آنها مجددا به خواب فرو رفتند.

لرد در حالی که با تاسف به افق خیره شده بود دستور داد یکی از مرگخوارا بیاید و آن دو نفر را با فرغون از آنجا جمع کند ببرد.


He deals the cards as a meditation
And those he plays never suspect
He doesn't play for the money he wins
He don't play for respect

He deals the cards to find the answer


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۴۴ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
#45

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
دود ناشی از انفجار اتاق، اطراف لرد را فرا گرفته بود. در میان آنهمه گرد و غبار ناگهان چهره زنی هویدا شد.

_مامان!
_جذاب مامانی یه بچه ای تربیت کردم میتونه مرز های سیاهی رو هم گام با پسر گلم جا به جا کنه.
_نخیر... مادر ما فقط برای ماست...ما مادرمان را با کسی شریک نمیشویم.

لرد سیاه نمیخواست بچه ای توجه مادر او را به خود جلب کند، او در اینجور موارد لردی بود بسیار حسود!

_ حسودی نکن فندق مامان! نگاش کن چه بچه پلیدیه این کوچولو موچولو...تازه بهش زبون مار ها هم آموزش دادم.

همزمان با این حرف، مروپ دختر بچه ای را از پایین میز لرد برداشت و به روی میزش گذاشت. بچه تعدادی اشیای عتیقه را که دزدی به نظر میرسید در پوشکش جا ساز کرده بود و با اعتماد به نفس به لرد لبخند میزد.

_مامان؟ اینا چیه تو پوشکش!
_چیزی نیست بادوم مامانی، هورکراکس هاشه، باهاشون خاله بازی میکنه فسقلی.
_هورکراکس ها فقط متعلق به ماست ... نخیر قبول نیست این تقلب است ... ما زودتر هورکراکس ساختیم!

دختر بچه که از سر و صدای لرد خاطرش مکدر شده بود چوبدستی اش را در آورد و به سمت لرد آواداکداورا ای پرتاب کرد اما از بغل گوش لرد گذشت و به دیوار پشتش خورد.

لرد:
مروپ:

بچه که حوصله اش سر رفته بود سوار مار کبرایش شد و به لرد زبون درازی کرد و رفت.

شاید مروپ مادر خوبی برای تربیت فرزندان نبود، حداقل نه برای فرزندان دیگری جز لردسیاه!



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ دوشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۸
#44

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
- معجون ارباب آزاد کن بدم؟
- نه هک، نه! فقط بیا ما رو بیار بیرون.

هکتور ویبره زنان به سمت لرد رفت. لرد ار ترس از دست رفتن یه جان پیج دیگه، چشماشو بست، ولی وقتی چشماشو باز کرد، دیگه اثری از چاقو ها و قمه های روی دیوار نبود.

- معجون پایین اومدن بدم؟
- نه هک، خودمون میتونیم بیایم پایین. خودمون حتی میتونستیم خودمونو آزاد کنیم، فقط خواستیم وفاداری شما ها رو بسنجیم. اربابی هستیم توانمند.

لرد پایین اومد.
- اگه این رودولفو پیدا کنیم، بلایی به سرش میاریم که دیگه نباشه، حتی وقتی هست! بچه تو کو، هک؟
-

بچه هکتور جلو اومد. خیلی بی سر و صدا. لرد خیلی تعجب کرده بود. بچه ای که هکتور تربیت کرده باشه، احتمالا باید تا الان با ویبره هاش، همه جا رو نابود کرده بود.
- این چیه تحویل ما میدی؟ فکر میکنی ما نمیفهمیم تربیتش نکردی؟
- چرا ارباب، تربیتش کردم، شما رو دیده هول شده. به ارباب نشون بده چی بلدی!

چهره بچه از فرمت به فرمت تغییر کرد. بچه از پشتش دوتا شیشه معجون بیرون آورد.

- همین؟
- نه ارباب! خیلی بچه با استعدادیه. بچه اینجا رو منفجر کن!

قبل از اینکه لرد فرصت کنه چیزی بگه، بچه دوتا شیشه رو به هم کوبید و...

بووووووم

- قبل از نابود کردن رودولف، به حساب تو میرسیم، هک!
- معجون اعصاب آروم کن بدم؟

لرد چوبدستیش رو بیرون آورد و سعی میکرد هکتور رو که هم ویبره میرفت و هم فرار میکرد، طلسم کنه.
- وایسا هک، کاریت نداریم! ... اتاقو تبدیل کرده به تسترال دونی، معجون اعصاب آروم کن میده. نفر بعد بیاد، ما وقت کافی نداریم!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.