هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۹:۰۷:۳۷ چهارشنبه ۶ دی ۱۴۰۲
#59

گریفیندور، مرگخواران

کوین کارتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۲
آخرین ورود:
۱۹:۱۳:۳۳ یکشنبه ۱۳ اسفند ۱۴۰۲
از تو قلب کسایی که دوستم دارن!
گروه:
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 150
آفلاین
دادگاه ملکوتی شلوغ تر از همیشه بود. صدای داد و بیداد پیک مرگی همه جا را برداشته و باعث شده بود مشنگ های لندنی در نوار غرب و شمال غرب شاهد بارش ها و رگبارهای متمادی باشند.
مرلین که در جایگاه قاضی قرار داشت سعی می کرد با کوبیدن چکش روی میز و گفتن "ساکت باشین. جلسه رسمیه!" مردمان دنیای بالا را آرام کند.
اما متاسفانه هیچکس آرام نمی شد.
پیامبر که دیگر از این وضعیت به ستوه آمده بود طی یک حرکت زیبا و ظریف، چکشش را به سمت پیک مرگ بیدادگر، پرت کرد. سپس عصایش را چند باری به زمین کوفت و قدرت مرلینی اش را برای همه به نمایش گذاشت که این کارش باعث شد سکوت همه جا را فرا بگیرد.

لطفا نپرسید قدرتش چه بود که نه من مرلین هستم که بدانم؛ نه در آنجا حضور داشتم. شما فرض کنید یک چیز خفن بود دیگر! چی کار به این کار ها دارید آخه.
خلاصه که پس از آرام شدن دادگاه مرلین رو به حضار کرد.
- این همه چکش کوبیدیم چرا ساکت نشدید؟ حتما باید قدرت و خشممان را ببینید؟
- ببخشید آقا. نه که ما یه مدت پیش جادوگرا بودیم،فکر کردیم هدف این چکش و همر زدن شما هم مثل مال اوناست.

گوینده این را گفت و قبل از اینکه مورد غضب مرلین قرار بگیرد، فوری ناپدید شد. مرلین هم که دید طرف خودش محو شده بی خیالش شد و سمت شاکی که پیک مرگی چکش خورده بود، چرخید.
- خیلی خب جناب پیک مرگ. شما از کی شکایت دارید؟
- از ایوان روزیه آقای قاضی!

انگشت پیک مرگ جایگاه متهم را نشان داد که کاملا خالی بود.

- ببین تو رو خودتون! حتی سر چنین جلسه‌ی مهمی هم حاضر نشده! ما پیک مرگا خیلی زور زدیم بیاریمش این بالا. اما طرف حتی با اینکه اسکلت شده بازم دست از این زندگی فانی نمی شوره که نمی شوره!

بقیه پیک مرگ ها هم حرف پیک مرگ شاکی را تایید کردند. هیچکدام دلخوشی از ایوان نداشتند.
- تازه از اون بدتر! قیافشو شبیه ما ها کرده. اصلا با ما مو نمی زنه. همین پریروز کلی باهاش حرف زدم بعد آخرش که ازش پرسیدم «امروز چند تا روحو سانتریفیوژ کردی بندن؟» جواب داد من ایوانم! بعد نیشخند زنان دور شد! باورتون می شه من اونو با بندن اشتباه گرفتم؟

مرلین دستی به ریشش کشید.
- ما فهمیدیم. شما نیاز به عینک داری. حکم صادر...
- صبر کنین آقای قاضی!

پیک مرگ باورش نمی شد که مرلین چنین حکمی صادر کند. چشمان او اصلا ضعیف نبود و باید یکجوری این را به او می فهماند.
- جناب پیامبر من چشمام از عقاب هم تیز تره.
- رو حرف ما حرف می زنی؟ داری می گی ما که پیامبریم نمی تونیم تشخیص بدیم؟

شاکی که دست و پایش را گم کرده بود با اضطراب نگاهی به مرلین خشمگین انداخت.
- نه. من بی جا کنم رو حرف پیامبر حرف بزنم. اصلا من از فردا عینک می زنم... فقط... فقط الان تکلیف مردم چیه؟ مردمم نمی تونن ما رو از ایوان روزیه تمیز بدن. بعد شما فرض کن تو خیابون داری راه میری و یه پیک مرگ می بینی. چی کار می کنی؟... من که به عنوان یه انسان سکته می کنم!
- شما نمی خواد نگران انسان ها باشی. اونش با ما. اعتراضی نیست؟

ملت که نمی دانستند دیگر باید به چه چیز حکمی صادر شده از طرف پیامبر بزرگ جادوگران، اعتراض بکنند؛ سکوت کردند و با خود گفتند لابد این هم مانند آن یکی حکم های دیگر، حکمتی تویش بوده که فقط مرلین و خداوندش می دانند و بس.
- اتمام جلسه رو اعلام می کنیم.

با به اتمام رسیدن جلسه، همه متفرق شدند و تنها مرلین در دادگاه تنها ماند. پیامبر عظیم الشان دستی در جیب ردایش کرد و قلم پر و کاغذی از آن بیرون آورد. سپس این چنین نوشت:

لردا. به دستور شما باری دیگر آن روزیه را از دست پیک مرگان نجات دادیم. باشد که در زیر سایه شما به خدمت و کشتن سفییدان بپردازد.
ما همیشه گوش به فرمان شما هستیم .امر دیگری هم بود در خدمتیم.

با احترام مرلین.


----------------------------------------------

سوژه های مشخص شده:

فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی؟
فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!
فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده...چیکار می کنی؟
فرض کن تو خیابون داری راه میری و یه پیک مرگ می بینی. چی کار می کنی؟


...I hold them tight, never letting go
...I stand here breathing, next to those who are precious to me





تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده



پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۱ جمعه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۰
#58

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۰:۳۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۴۰۱
از خونه ویزلی ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 19
آفلاین
سوژه:فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!




-
خب‍....
هنوز حرف از دهن بازجو در نیومده بود که لیلی زد زیر گریه.
-کار اونا بود! اونا از مظلومیت من استفاده کردند! به من گفتن اگه این کارو بکنی میزاریم عضو محفل بشی! اونا از کوچولو بودن من سواستفاده کردن. آها گفتم کوچولو یاد یه کارتونی که دیدم افتادم اون جا یه پنج تا اس‍...
-وااای بسه دیگه! موضوع رو چپش نکن! فقط قشنگ بگو که چیکار کردی که این مشنگ ها تا صبح داشتن میرقصیدن!
- من فقط کاری رو که اونا گفتن انجام دادم! اونا گفتن که من داداشم رو سوپرایز کنم! منم حدس زدم بهتره با چوبدستی جرمی مشنگا رو جادو کنم! عه، گفتم؟ اونا گفتن که با چوب دستی بابام جادو کنم! آها گفتم سوپرایز یاده یه کارتونی افتام اون جا همه رو....

‌ ‌ ‌ ٢ ساعت بعد


-خب تموم شد.

واای سرم منفجر شد! مثل آدم بگو که کی به تو گفت از جادو استفاده کنی؟!؟!
-کی گفت، آره... همم...

لیلی وقتی که داشت به این فکر می‌کرد که به گردن کی بندازه یهو یه فکری به ذهنش رسید...
-هه! شما فکر کردین من اسم کسی که بهم گفت که جادو کنم رو لو میدم؟ هه هه من بهتون نمیگم که کار آلبوسه!. ها؟ لو دادم؟
-آلبوس، آره؟.خب تو آزادی که بری.

لیلی وقتی که تو دلش خوش‌حال بود و می‌خندید که کار رو گردن آلبوس انداخته گفت:
-وااای من چیکار کردم! من لو دادم...؟
لیلی داشت تو ذهنش فکر می‌کرد که با این کارش چه بلایی قراره سره آلبوس بیاد. در حال این که نمیدونسته آلبوس اشتباهی رو تو خطر انداخته


ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۴۰۰/۳/۱ ۱۷:۲۸:۲۶


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۹
#57

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
سوژه: فرض کن که یکی دفترچه خاطراتتو خونده و رفته به همه گفته که چی توش بوده...چیکار می کنی؟

***********************

-من آمده ام، وای وای! من آمده ام!

شاد و شنگول به سمت کتابخونه رفت.

-اوه اوه اومد!
-طبیعی باید باشیم؟
-آره دیگه!
-آهان باشه...گرفتم میرم تو نقش!
-

بحث داغی بود، دفترچه خاطراتی صورتی و پر از نقاشی در دستان دو مرگخوار!

-یک روز یه آقا تستراله...رفت تو اصطبل ریدل ها!...تام هم پرید تو اصطبل، باهاش شد همراه!
-چیشده؟
-هیچی چیزی نشده دارم شعر میخونم!
-تو کتابخونه؟
-خب آره!...شنیده بودم اینجا صدای آدم...چیز میشه...قشنگتر!
-خب چرا نمیری تو حموم؟
-...
-باشه...هرجور خودت میدونی.

سرش رو انداخت و از مرگخوار دور شد.

-رفت؟
-هیس!...آره رفت دوتا ردیف اونورتر.
-خوبه...برگردیم سر کارمون!

دفترچه رو از بین قفسه سعی کرد بیرون بیاره اما به خاطر قدرت کمی که داشت نتونست.

-آخه الانم باید تو حالت جانورنما باشی؟
-آره.

در حالت پیکسی بودش و قدرت زیادی نداشت تا بتونه دفترچه ی پر قطر رو بیرون بیاره.

-بذار کمکت کنم.

با کمک دوستش دفترچه ی صورتی رنگ گل گلی رو از داخل قفسه بیرون آورد.

-خب خب خب...اینجا چی داریم؟
-یه دفترچه ی صورتی گوگول مگولی!
-درسته...و صاحبش کیه؟
-خب ما دقیقا نمیدونیم اما...احتمالا گابریل تیت!
-خیلی خب...

دفترچه آماده ی باز شدن بود و هر لحظه علاقه ی دو مرگخوار به باز کردن و خوندش بیشتر میشد.

ساعتی بعد:

-آخیشششش!

نفسی تازه کرد و به سمت در راه افتاد.

-اومد! بدو جمع کن.
-هنوز اینجایی؟
-خب آره...میدونی...
-جالبه! صدات رو نشنیدم، کتاب میخوندی؟

دفترچه ی صورتی رنگ از زیر دست مرگخوار دیده شد.

-هومم! یک کتاب صورتیه انگار...تا حالا کتاب صورتی و به، به همراه...نقاشی؟
-کتاب مصوره!
-توش حتما درباره ی ساحره ها نوشته،آره؟
-آره خب...میدونی که!
-باشه...خدافظ.

از در خارج شد و مجرم ها دوباره به کارشون مشغول شدن.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۹
#56

محفل ققنوس

یوآن آبرکرومبی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۸ جمعه ۹ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۲:۱۱:۲۴
از اکسیژن به دی‌اکسید کربن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 436
آفلاین
ﻓﺮﺽ ﮐﻦ ﻧﺎﻣﺮﺋﯽ ﺑﻮﺩﯼ. ﭼﯿﮑﺎﺭ می‌کردی؟

★★★


- خدایا! غسل ارتماسی می‌کنم صرفاً جهت فان. الله اکبر!

و یوآن شیرجه زد توی استخر... استخری که با معجون نامرئی‌کننده‌ی محصول شرکت "بانز و رفقا به‌جز هکتور" پر شده بود.
یوآن یه دقیقه‌ی کامل توی استخر غواصی کرد و وقتی یه نوتیفیکیشن براش اومد که "شما صد در صد نامرئی شدین" بلافاصله اومد بیرون و خودش رو توی آینه چک کرد... هیچ اثری ازش نبود.

یوآن:

ولی علی‌رغم نامرئی شدنش، میشد حدس زد که داشت نیشخند شیطانی میزد.
پس معطل نکرد و از سالن اومد بیرون و مشغول گشت و گذار شد.

وسط راه متوجه تام جاگسنی شد که یه کیبورد تو دستش گرفته و حسابی سرگرم تایپ کردن بود. کنارش هم رودولف یه ساحره رو گیر انداخته و داشت کمالاتش رو اسکن می‌کرد.
- به‌به! چه کمالات ابرکمالاتی!
- گم شو پسره‌ی ایکبیری!

یوآن که موقعیت رو مناسب می‌دید، کف دستش رو چند بار لیس زد که قشنگ شــَــق صدا بده. بعدش ابعاد گردن رودولف رو با دقت اندازه‌گیری کرد و یه ضربدرِ فرضی روی مرکز گردنش کشید. بعدش کف دست خیسش رو بالا آورد و زاااااااااااااارت!

- آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآخ!

رودولف همونطور که گردنش رو سفت چسبیده بود، پشت سرش رو نگاه کرد و وقتی فقط و فقط جاگسن رو دید، اینجوری دهنش رو سرویس کرد:

تصویر کوچک شده

بلافاصله هم‌گروهی‌های رودولف و جاگسن خودشون رو قاطی ماجرا کردن و اینجوری شد که جلوی در اتاق مدیران، بین هافلپافی‌ها و ریونکلاوی‌ها دعوای ناموسی شد و حسن مصطفی هم با دست‌های روغنی از اتاق مدیران اومد بیرون و خیلی بی‌اعصاب سر ملّت داد کشید:
- مگه نمی‌بینین دارم این قالب کوفتی رو آپدیت می‌کنم؟! برین جلو در انجمناتون دعوا کنین! هرکی اینجا صداش بلند شد از IP بلاکش می‌کنم!

ملّت هم بدون هیچ حرفی متفرق شدن و حسن مصطفی هم آخرین نفر از حضار رو یواشکی گرفت و آورد توی اتاق مدیران و روی یه صندلی نشوندش.
- خب، دوست عزیز. شما اسمت چیه؟
- به نام خدا، پدرام هستم.
- خب پدرام جان. من می‌خوام مدیرت کنم.
- جدی؟!

حسن هم خیلی جدی چندتا دکمه رو زد و ناگهان پدرام مدیر شد.
پدرام انقد هیجان‌زده شده بود که اصلاً نمی‌دونست چی بگه. هنوز حتی پست ورودیش رو هم نزده، مدیر شده بود!

حسن همونطور که شال و کلاه می‌کرد، منوی زوپسش رو داد به پدرام و صداشو پایین آورد و گفت:
- من دارم میرم کانادا. پیشنهاد داوری لیگ کوییدیچ‌شون رو بهم دادن. حواست به منوی زوپس و سایت باشه. سپردمش بهت. بای!

و حسن لاگ‌اوت کرد و پدرام موند و منوی زوپس.
و یوآن!

یوآن:

یوآن که قبل از پدرام و حین دعوای هافلپافی‌ها و ریونکلاوی‌ها یواشکی وارد اتاق مدیران شده بود، همچنان نامرئی بود و نمیشد حالتش رو با شکلک‌ها توصیف کرد. ولی میشد حدس زد که داره به حال جادوگرانی افسوس می‌خوره که قراره مدیرش یه پدرامِ رندوم باشه.

پس بصورت چهارنعل از جادوگران فرار کرد و درست یه ثانیه بعد از خروجش، پدرام یه دکمه‌ای رو زد و جادوگران رو فرستاد هوا.


ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۵ ۷:۰۹:۳۶
ویرایش شده توسط یوآن آبرکرومبی در تاریخ ۱۳۹۹/۴/۱۵ ۷:۱۴:۱۴

If you smell what THE RASOO is cooking!


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#55

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
تصویر کوچک شده


سوژه: فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی؟

-جیــــــــــــــــــغ!
-کی جیغ زد؟
-هان؟ کی جیغ زد؟
-جیــــــــــــــــــغ!

ربکا در شب، مثل همیشه پرواز میکرد. برای اینکه راه را بیاید، جیغ میزد و با دقت به آن گوش فرا میداد. اگر برگشت که دور میزند، ولی اگر برنگشت و محو شد، مستقیم میرود.
جیغ هایش بلند بودند، و او این را نمیدانست.

-ده جیغ نزن! نزن!
-ولش کنین عزیزان! مرگخواران ارباب... ولش کنین!

به بالهای که دیده نمیشد نگاه کرد. او این کار را کرده بود.
-اهم...
-جیـــــــــــــغ!
-آخ... گوشم!

گوش گابریل درد گرفت. تازه میخواست داستان را بگوید. ولی گوشهایش در آمدند. احساس کرد حتما جرم های گوشش زیاد است، و اگر این گونه بود، باید گوش هایش را با وایتکس میشست.

-جیــــــــــــــغ!

نیم ساعت بعد


-آخیش!
-چیشده مگه گبی؟ آخیش؟
-هیچی... یه جیغ شنیدم. بعد چون گوشم درد اومد فکر کردم حتما جرم گوشام زیاد، پس رفتم و اونا رو با وایتکس شستم!
-هان؟ با وایتکس؟
-بله! وایتکس! تو هم اون جیغو شنیدی بلا؟
-آره. پیش ارباب بودم، یهو یه آدم یا یه خفاش...
-یه چی؟ خفاش؟
-آره خب. بنظرم اومد خفاش بود. خفاشا خیلی بلند جیغ میزنن. گفتم شاید یه خفاشه!
-شاید نه! حتما!

وقتی گابریل از اتاق بیرون آمد، با مرگخوارانی مواجه شد که گوششان را گرفته و بد و بیراه میگویند.
-آیی! گوش منو بچه درد اومدن کرد.
-آخ! جیغایی که میاد خیلی ترسنا... خیلی چندشه!

گابریل از این همه به هم ریختگی و نامتقارنی عصبی بود. تاقطتش تاق شد و داد زد:
-دِ بسه دیگه! من ربکا رو شستم! خورد به درخت و افتاد تو یه چاله گل. منم برداشتمش و شروع کردم با وایتکش و سفید کننده شستن. از بس شستم، دیگه رنگی بهش نموند. حالام اینجاست و داره دنبال یه راه رفتن به بیرون میگرده. هوفــــــف!
-هن؟
-همین بود. حالا برین سر جاهای متقارنتون بشینین.

گابریل رفت و در را باز کرد. چیز بنفش رنگی (که رنگش کم کم معلوم میشد) از دور با خوشحالی به در خروجی نزدیک میشد. خفاش خون آشام بنفش رنگ، یا همان ربکا به گابریل چشمک زد.
-هالویین جیغ جیغی! پر از بدشانسی!

و ربکا از در بیرون رفت تا دنبال تسترال بگردد و خونش را بنوشد.


ویرایش شده توسط ربکا لاک‌وود در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۰:۴۱:۲۱

Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸
#54

هافلپاف، مرگخواران

سدریک دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۳ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
امروز ۲:۳۱:۲۷
از خواب بیدارم نکن!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
هافلپاف
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 699
آفلاین
سوژه: فرض کن یکاری کردی و الان تو اتاق بازجویی هستی و دارن ازت بازجویی میکنن!

سدریک درحالی که پشت میز بازجویی بر روی صندلی نشسته و به مامور بازجویی زل زده بود، گفت:
- خب، کارتون تموم شد؟ اگه کاری ندارین من برم!
- نخیر، هنوز شروع نکردیم چی چیو تموم شد؟ به ما خبر رسیده که شما در شب گذشته، ساعت هشت و چهل و شش دقیقه و پنجاه و سه ثانیه، در یکی از خیابان های ماگل نشین، با اجرای جادویی توسط چوبدستی و در معرض دید چند ماگل، باعث ایجاد رعب و وحشت شدین. چرا چنین کاری کردین؟

سدریک درحالی که نگاهش را به چهره ی بازجو دوخته بود، گفت:
- خب برای این که تو شب هالووین، همه همدیگرو می ترسونن دیگه!
- ولی نه اینجوری، جادوگرا جادوگرا رو می ترسونن و ماگلا هم ماگلارو! جادوگرا حق ندارن به این بهونه دنیای جادویی رو به خطر بندازن. خب، حالا توضیح بده چرا همچین کاری کردی؟

سدریک نگاهش را از بازجو گرفت و به سقف دوخت. پس از گذشت دقایقی، درحالی که همچنان به سقف نگاه می کرد، شروع به حرف زدن کرد:
- ببینین، تقصیر من نبود که وقتی چند تا بچه ی پنج شش ساله ی ماگل برای گرفتن شکلات اومدن پیشم و سوسکای زنده ای که به جای شکلات بهشون دادم، پنج برابر اندازه ی طبیعی شدن! قرار بود فقط دو برابر بشن ولی نمیدونم چرا جادوم درست کار نکرد و سوسکا پنج برابر شدن. وقتیم که خفاشای زنده رو طوری جادو کردم که فقط دنبالشون پرواز کنن ولی اونا به جای این که فقط دنبالشون برن، بهشون حمله کردن، تقصیر من چیه؟ من فقط بهشون دستور داده بودم دور سرشون بچرخن نه این که شروع کنن به گاز گرفتن سر و صورت بچه ها!

سدریک پس از اتمام حرفش، نگاهش را از سقف گرفت و به مامور بازجویی در مقابلش دوخت و با نگاهِ متعجب و حیران او مواجه شد. دریافت که زیادی حرف زده و اطلاعاتی را لو داده است که حتی روح بازجو نیز از آنان بی خبر بود.

پس با دستپاچگی، درحالی که سعی می کرد خراب کاری اش را جمع کند، ادامه داد:
- ام... چیزه... شوخی کردم بابا! اون حرفا رو فقط واسه این گفتم که عکس العملتونو ببینم. وگرنه منو چه به این کارا؟ حالا بذارین براتون ماجرای دیشبو توضیح بدم؛ ببینین، من واقعا نمی خواستم که اون تبرها اونجوری کنن؛ من فقط طوری جادوشون کرده بودم که سر و ته کوچه وایسن و هر کی خواست از کوچه رد بشه رو بترسونن. دیگه من که نمی دونستم شورش می کنن و بجای ترسوندن می زنن دست و پا و اعضای بدن هر کی که از اونجا رد می شه رو قطع می کنن...

سدریک به شدت بر روی اعترافاتش تمرکز کرده و به هیچ وجه حواسش به مامور بازجویی که ابروهایش لحظه به لحظه با گفته های سدریک بالا و بالاتر می رفت و چیزی نمانده بود که از صورتش بیرون بزند، نبود.

- و در ضمن، تقصیر من چیه که اون اسکلت ها رَم کردن و شروع کردن به گرفتن بچه های کوچیک؟ قرار بود فقط دنبال بچه ها بدون و صداهای ترسناک درارن تا اونارو بترسونن، نه این که اونارو زندانی کنن و با خودشون ببرن!

مامور بازجویی درحالی که امکان نداشت صورتش از آن بیشتر متعجب تر و خشمگین تر بشود، با صدایی خشن سدریک را از ادامه ی حرف بازداشت:
- پس کار تو بود؟ اون اسکلتا که بچه های ماگلو می گرفتن و بعد ناپدید می شدن، نتیجه ی جادوی تو بود؟

سدریک بر جا خشکش زد. باز هم ناخواسته چیزهایی را لو داده بود که مامور نمی دانست.
- چی؟ نه بابا... نه، اون اسکلتا مال من نبودن، شوخی کردم... خواستم بترسونمتون!
- ببینم تو منو تسترال فرض کردی؟
- نه نه اصلا!
- پس چطور فکر کردی من باور می کنم که داری شوخی می کنی؟ اونم درست وقتی که به این همه جرم مهم که من و همکارام در به در دنبال مجرمش می گشتیم، اعتراف کردی؟

سدریک با صدایی آرام و زمزمه مانند پرسید:
- پس... پس یعنی شما نمی دونستین که سوسکا و خفاشا کار من بود؟
- نه!
- یعنی نمی دونستین که تبرها و اسکلتا هم تقصیر من بود؟
- نه!
- یعنی منو بخاطر این کارا این جا نیاوردین؟
- خیر!
- پس میشه بپرسم واسه چی منو اینجا آوردین؟

مامور نفسی عمیق کشید و درحالی که سعی می کرد آرامشش را حفظ کند، گفت:
- ما تو رو به این خاطر به اینجا آوردیم، چون شب قبل با بالِ فرشته ای که روی شونه های یه دختربچه ظاهر کردی، با این که خودشو به شدت خوشحال کردی، اما خانوادشو خیلی ترسوندی و درضمن، وجود جادو هم علنی کردی! پس هدف ما این بود که انگیزه ات درمورد ظاهر کردن بال فرشته روی شونه های یه دختر کوچولو و نقض قانون رازداری جادویی رو بفهمیم.

سدریک درحالی که سعی داشت بغضش را فرو دهد، پرسید:
- پس یعنی منو فقط بخاطر بال فرشته آوردین؟ پس همه ی اون اعترافارو بیخودی کردم؟ یعنی فقط بخاطر یه بال فرشته ی کوچولو برای یه دختربچه منو این همه علاف کردین، نه بخاطر اون همه کار دیگه ای که کرده بودم؟
- بله، و در ابتدا مجازاتت فقط پیدا کردن اون دختر کوچولو و محو کردن بالش بود که البته با اعترافاتی که کردی، حداقل سه سال برای خودت تو آزکابان جا رزرو کردی! خب، پس تو رو با این پرونده ی سنگین به دست دمنتورا می سپارم تا خودشون تا آزکابان همراهیت کنن.

مامور پس از گفتن این حرف، از اتاق خارج شد و سدریک را با چهره ای که بدبختی از آن می بارید، تنها گذاشت تا همراه با زبان وراجش در تنهاییِ خود بسوزد.


فقط ارباب!
هستم...ولی خستم!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۸
#53

پنه‌ لوپه کلیرواتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۱ چهارشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۹
از فلکه آلیس، جنب کوچه گربه ملوسه، پلاک نوشابه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
کریسمس بود و همه هدیه های خودشونو باز میکردن به جز پنه لوپه.
اون همه هدیه هاشو برداشته بود و داخل اتاق رفته بود.همه رو باز کرد و یکجا انداخت تا بعدا بررسیشون کنه.

-خب همه رو باز کردم. اینجا چی داریم ؟ پنج گالیون از طرف داداش کوچولوم، یک جاکت دست باف از طرف مامانم و....

همه رو یکی یکی بررسی کرد و بعد تصمیم گرفت از هدیه عزیزانش استفاده کنه.
جاکت رو تنش کرد و چکمه های عمه مولی رو پاش کرد و شنل آبی رو تنش کرد.بیرون رفت تا به دوستاش هدیه هارو نشون بده که با جیغ دخترا طرف شد.

-چتونه چرا جیغ میزنین؟
-پنی بدنت کو؟
-منو مسخره کردی یا واقعا چشمات مشکل داره شنل پوشیدم خنگ خدا.

ولی باز هم جیغ میزدن انگار که سوسک دیدن.

-مسخره ها بهتره برم بیرون بهتر از شنیدن جیغ های شماهاست.

کلاه شنل رو روی سرش گذاشت و ریونی هارو با نگاه های مات زده تنها گذاشت. به سمت جنگل رفت تا با آلیس یکم گپ بزنه و هدیه کریسمس رو بهش بده. همونطور که جلو میرفت جمع سانتور هارو دید که دور هم جمع شدن. به سمتشون رفت و دید که دلفی طبق معمول آلیس رو مظلوم گیر آورده و داره به خاطر دوستی با پنه لوپه دعواش میکنه. جلوتر رفت :

- هی سلام.

اما هر کدوم از سانتور ها که سرشون رو برمیگر دوندن هاج و واج اطراف رو نگاه میکردن و بعد شونه بالا مینداختنو به حالت اول بر میگشتند. پنی که حالا فهمیده بود داستان چیه زیر لبی گفت "بهترین روز زندگیمه! ". به سمت دلفی حرکت کرد. اول کمی به نقطه ضعف های دلفی سیخونک زد و بعد صداشو کلفت کرد و گفت:

-هی، سانتور سیاه آیا نام تو دلفیست؟
-تو کی هستی خودتو نشون بده.
-من از طرف ستارگان آمده ام جواب سوال منو بده.

دلفی یکم لرزید همینطور سانتور های دیگه.

-آره من دلفی هستم قربان.
-ستارگان بر تو خشم دارند.
-چ چ چ چرا؟
-چون به دختری به نام پنه لوپه و سانتوری نقره ای به نام آلیس ظلم میکنی. در نظر ستارگان این جرم بزرگیست.
-چطوری میتونم از این بزرگان طلب بخشش کنم؟
-باید بگم تنها با بخشش این دو نفر خشم ستارگان خاموش میشود.

پنی میدونست که گفتن کلمه "ببخشید "سخت ترین کلمه برای دلفیه.

-راستی باید بگم که امشب دوشیزه کلیرواتر برای دیدن آلیس به اینجا میاد. حواست به رفتارت باشه؛ تا امشب وقت داری که ازشون معذرت خواهی کنی.
-بله
-نشنیدم چه جوابی دادی!!!
-چشم قربان.
-حالا درست شد اگه فردا هم من اینجا باشم یعنی کارت را درست انجام ندادی اونوقت عملی برخورد میکنم. من دیگر میروم تو آلیس، به نزدیکی هاگوارتز بیا پنی به اونجا میاد اونجا قرار های خود را بگذارید.
-باشه.

پنی در حالی که خنده موزیانه و پر از نشاطی به لب داشت هم پا آلیس به نزدیکی هاگوارتز رفت و با آلیس حرف زد:

-سلام آلیس خوبی؟
-سلام پنی امشب میبینمت خیلی خوب نقش بازی کردی.
-ولی تو بهترین دوست من همه چیرو فهمیدی از قیافت معلوم بود.
-حالا قبل از این که دلفی برسه و همه چی رو بفهمه باید برم. خداحافظ.
- خداحافظ آلیس.

پنی بی معطلی به سمت جغد خونه رفت و برای پدرش نامه ای نوشت:

سلام بابا. کریسمست مبارک از شنل نامرعی خیلی خوشم اومد هم قشنگه هم پر استفاده همین روز اولی کلی ازش استفاده کردم.باید اعتراف کنم که کادو ی من جلوش هیچه. ولی بازم امید وارم ازش خوشت اومده باشه به مامان و داداشی سلام برسون و بگو این حرفا درباره کادوی اوناهم هست. عاشقتونم. قربان شما پنی.


به ریونی و محفلی و جوز و ری و اما و پروفمون نگاه چپ کنی چشاتو از کاسه در میارم.
من و اما همین الان یهویی
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
#52

رکسان ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۱۳ پنجشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۴:۵۵ شنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۰
از ش چندشم میشه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 219
آفلاین
سوژه: فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی؟

- مامان! این فرد بازم گوشواره های منو برداشت!

ولی مامان هیچ جوابی بهش نداد؛ چون مامان خونه نبود. فرد خوب میدونست چه موقعی رو برای سر به سر رکسان گذاشتن انتخاب کنه.

رکسان با دلخوری نگاهی خشمگین به برادرش انداخت. خیلی دلش میخواست طلسمش کنه، ولی لذت انجام این کار، سختی بعدشو خنثی نمیکرد، چون مامانش بلای بدتری سرش میاورد. پس فقط به یه "لعنت به تو" بسنده کرد و گریه کنان به اتاقش رفت، خودشو انداخت روی تختش.
خواست شروع کنه به گریه کردن، که صدای جیرینگ جیرینگ شیشه ای روی میز کناریش، توجهشو جلب کرد. یه شیشه عطر بود! شیشه عطری که روش نوشته بود:
نقل قول:
تقدیم به دختر عزیزم، رکسان. ازش استفاده های خوب بکن.
قربانت، جرج

رکسان خیلی عطر دوست داشت، مخصوصا اگه کادوی تولد باشه. ترجیح داد با بوی خوش گریه کنه. شیشه عطر رو برداشت و به خودش زد، بدون اینکه به فرستنده ش توجه کنه. دوباره خواست بزنه زیر گریه که صدای فرد توجهشو جلب کرد!
- آبجی؟ آبجی کجایی؟ بیا دیگه، میخوام معذرت خواهی کنم.

و همونطور که فرد انتظار داشت، رکسان نرم شد.
- اینجام. تو اتاق.

در اتاق رکسان، با صدای تق بلندی باز شد، و فرد با دستای مشت کرده وارد شد.
- آبجی؟ رکسی؟ رکس! رکسان کجایی؟
- ای بابا! مگه کوری؟! اینجا!
- اینجا کجاست دیگه؟ باز رفتی توی کشو قایم شدی؟

و یکی از کشوهای رکسانو باز کرد. نبود. دوباره بست و یکی دیگه رو باز کرد، بازم نبود.
رکسان نمیدونست مشکل از کجاست. احتمال داد بازم یکی از مسخره بازیای فرد باشه. اومد با دست بزنه روی شونه فرد، که با ندیدن دست خودش خشکش زد. اون نامرئی شده بود. و قبل از اینکه دستشو پس بکشه، نگاهش به دستای فرد افتاد، که برای باز کردن در کشو مجبور شده بود مشتشونو باز کنه... گوشواره هاش توی دستاش بود. فهمید منظور جرج از "استفاده های خوب" چیه.

-

چند ساعت بعد - بیمارستان سنت مانگو

- نفهمیدین بچم چشه، خانوم دکتر؟

حرف آنجلینا هنوز تموم نشده بود که فرد وحشت زده از خواب پرید.
- روح... روح! مامان، توی اتاق رکسان روح دیدم! چیز یعنی... ندیدم... ولی فهمیدم اونجاست! مامان، روحه منو طلسم کرد مامان! روحه منو ترسوند مامان! گوشواره های رکسانو ازم گرفت مامان! و وقتی دید روشون کاکائو مالیدم، جیغ زد مامان! و جیغش خیلی ترسناک بود مامان!

و دوباره بیهوش شد. درمانگر، سری به نشونه تاسف تکون داد.
- باید ببرینش بخش بیمارای روانی. دیگه کاری از دست ما بر نمیاد.

کمی اونطرف تر، رکسان روی صندلی کنار تخت فرد نشسته بود و قیافه معصوم و متاثری به خودش گرفته بود، درحالی که از درون، این شکلی بود:
-


ویرایش شده توسط رکسان ویزلی در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۳ ۱۱:۳۸:۳۰

رکسان خالی... خالی خالی! بدون ویزلی!

تصویر کوچک شده




پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۳:۳۴ شنبه ۲ شهریور ۱۳۹۸
#51

جرالد ویکرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ شنبه ۸ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۴ یکشنبه ۵ مرداد ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
اگر نامرئی بودی چیکار می کردی؟
.....

-هکتور مطمئنی که بعد از خوردن این معجون دیگه بی تفاوت به نظر نمیام؟

جرالد بدون هیچگونه تغییری در حالت چهره اش این را گفت.
هکتور فکر کرد و فکر کرد و در آخر به این نتیجه رسید که بهتر است با حالت دلداری ،جرالد را آرام کند.

-نگران نباش .بعد از خوردن این معجون دیگه از بی تفاوتی رنج نمی بری و ماتیلدا هم دیگه سرت غر نمی زنه.

جرالد به معجون سبز لجنی توی دستش نگاه کرد و لحظه ای را تصور کرد که می تواند با چهره ای خشمگین به گربه ی ماتیلدا که تمام غذا های داخل یخچال را میخورد نگاه کند.
معجون را سر کشید و لحظه ای بی حرکت ماند تا اثرات معجون خودشان را نشان دهند.
-هکتور واقعا ازت ممنونم.

اما هنوز هم لحن او خنثی بود و حالتی تشکر آمیز نداشت.جرالد به چشم های هکتور که به ناکجا آباد زل زده بود نگاه کرد و دستش را جلوی او تکان داد اما هکتور فقط فریاد می زد:
-جرالد پس کجا رفتی؟

.....

جرالد ساعت ها بود که داخل خونه ی ماتیلدا بود و از اینکه ابراز وجود کند می ترسید.به هرحال به نظر او یک انسان نامرئی،مرلین بار بهتر از یک سوسک نامرئی بود چون ممکن بود ماتیلدا از شدت ترس او را به سوسک تبدیل کند.

-هی پشمالوی بامزه !من میرم یه سری به آملیا بزنم مثل اینکه یکی از ستاره هاش باهاش قهر کرده.زودی بر می گردم.

صدای بسته شدن در آمد و جرالد با یک گربه تنها ماند.

نه صبر کنید!نویسنده بعد از کمی تامل فهمید که نباید آن گربه را تنها یک گربه صدا کند.
جرالد فقط با یک گربه تنها نمانده بود.او با گربه ی شکمو و تنبل ماتیلدا که دائم حرصش را در می آورد تنها مانده بود آن هم به صورت نامرئی.

گربه آخرین تکه از استیکش را خورد اما این بار نتوانست آرام دراز بکشد زیرا توسط دستی نامرئی روی هوا معلق مانده بود.

-ها ها ها!بالاخره باهات تنها شدم گربه ی موذی.

حالت جنون آنی جرالد ویکرز حتی باعث شده بود تا نویسنده هم دلش به حال گربه ی فلک زده بسوزد و از توصیف کار های آن دیوانه شرمش بیاید.مثل اینکه نامرئی بودن به او چسبیده بود.


Cause I dont wanna lose you now Im looking right at the other half of me


پاسخ به: تدریس خصوصی بازیگری
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ جمعه ۱ شهریور ۱۳۹۸
#50

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
فرض کن نامرئی بودی. چیکار می کردی؟


- کراب؟ پاشو!

کراب اخمی کرد و چشم‌هایش را باز نمود.
- صدای گبی چرا انقدر نزدیکه؟ ... هی، تو اومدی تو اتاق من؟
- من به اتاق تو چکار دارم آخه؟ پاشو، پاشو که ظهر شد... قبلشم قیافت رو توی آینه یه نگاه بنداز خب.

کراب با اینکه همچنان حس می‌کرد صدای گابریل را از درون اتاق می‌شنود، از جایش بلند شد و خودش را توی آینه دید.
- گــبـــی!

***

باورش برای خود گابریل هم سخت بود، اما صبح که از خواب بیدار شده‌بود، کسی او را ندید و متوجه حضورش نشد. اولش کلی غصه خورد و رفت تا خودش را بکشد، اما بعد با خودش گفت نامرئی شدن یعنی همان انتقام!

- گبی امروز نیومده؟ وقتی اومد بگو اون پرونده‌های آزکابان رو برام بیاره!

گابریل هم که در کمال سرخوشی راه می‌رفت و برای تمام ملتی که اذیتش کرده‌بودند زبان در می‌آورد، پشت سر کریس وارد اتاقش شد.
- چرا نیومده؟ کلی کار داریم مثلا!

گابریل لبخند حجیمی زد و روی صندلی نشست و ضبط صوتی را برداشت تا در صورت مشاهده اولین نشانه‌های غیبتِ ملت، زیرآب زنی را شروع نماید.

کریس سری تکان داد و پاهایش را روی میز گذاشت، و شروع به تخمه شکستن کرد. اما ناگهان با شدت عجیبی پاهایش از روی میز به کناری شوت شد‌.
- آخ! ... کی بود این؟ روح آرسینوس تویی؟ پس چرا شبیه ضربه‌های گبی بود؟

گابریل لبخندی زد و از وزارتخانه بیرون زد. مقصد بعدیش، بانز بود که تمام این مدت از چپ و راست کتکشان زده بود و بعد خودش را کنار کشیده وگفته بود توهم زدین من نبودم که.
سر راه کمی اسید و یک چماق هم بلند کرد. مطمئنا به‌دردش می‌خوردند.

***

- ارباب از صبح هی داره بلا سرمون میاد! موهای منو ببینین، از ته زده شدن یهو!

لرد سیاه نگاهی به آلکتو انداخت.
- اشکالی نداره که‌. در میان بالاخره!
- ارباب دندونامو ببینین؛ همشونو سوهان زدن، الان چجوری ماگلا رو تیکه پاره کنم؟
- ارباب، ببینین چه بلایی سر بچه اومده؟ پوست همه تنش به گوشت رسیده!
- ارباب یکی رو من اسید ریخته، الان دیگه خودمم نمی‌خوام کسی منو ببینه!
- ارباب منم تا میومدم پامو بذارم رو میز تخمه بخورم از در و دیوار کتک می‌خوردم... ضربه‌ها ولی آشنا بودن...
لرد سیاه که از حجم بالای اعتراضات به ستوه آمده‌بود، کروشیو تو آلی گفت و سپس با حس چیزی روی دستش، به آن نگاه کرد.
ناخن‌های لرد در حالا کوتاه شدن بودند.

- گب، ما همین الان از تو می‌خوایم که ازمون دور بشی!

مرگخواران نگاهی به اطراف انداختند و چون گابریل را ندیدند، فکر کردند آن کسی که این‌همه بلا سرشان آورده اربابشان را هم به شکل ذهنی بازیچه قرار داده است.

- ارباب؟ گبی اصلا اینجا نیست!
- چه بلایی سرتون اومده ارباب؟
- وا مصیبتا، اربابمونو کشتن!
- یاران خنگ ما، ساکت باشین! ... گب، همین الان از ما دور می‌شی و می‌ری معجون نامرئی کنندهء مارو که از توی آشپزخونه بی اجازه برداشتی خوردی رو تخ می‌کنی بیرون! بدو تا شفافت نکردیم!


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۱۷:۱۷:۵۳
ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۹۸/۶/۱ ۱۷:۲۶:۰۸

گب دراکولا!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.