هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ پنجشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۹

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
خلاصه: لرد ولدمورت مغازه ای باز کرده تا در اون مرگخوارهاش رو بفروش برسونه، ولی کارش زیاد رونق نداره! مرگخوارها یا فروش نمیرن و یا وقتی فروش رفتن، پس داده میشن! لرد تصمیم میگیره که اعضا ی بدن مرگخوارها رو دربیاره و بفروشه اما این کار هم زیاد با موفقیت پیش نمیره. لرد تصمیم می گیره نصف یکی از مرگخوارها رو بفروشه.

..............................


مرگخواران بعد از تلاش های زیاد او را از سرشان جدا و به بیرون از اتاق پرتاب کردند. ربکا که با حسرت فراوان به موهای ژولیده اش فکر میکرد، دستانش را در جیب لباسش برد و شانه‌ای ظاهر کرد. شروع کرد به شانه کردن موهایش. گوشه اتاق خودش را جمع کرد و موهای عزیزش را شانه کرد. تا اینکه پای رکسان به ربکا خورد و ربکا را مجبور کرد که آن طرف تر بنشیند.
ربکا ایستاد و وقتی قدمی برداشت، صدای مچاله شدن چیزی را زیر پایش شنید. پایش را بند کرد و به کاغذ خیره شد.

نقل قول:
"کسی که قرار است نصف بشود، کسی نیست جز تام جاگسن! مرگخوار ریونکلاوی و مجرد لردولدمورت"


-ها؟! چیشده؟ چه خبره؟ چرا اسم تام روشـ...
-تام؟ کدوم تام ربکای مامان؟

ربکا در یک دستش شانه و در دست دیگرش کاغذ را آرام آرام مچاله میکرد. سعی کرد با قیافه ای بسیار آرام و خشنود به مروپ بنگرد ولی مروپ زیرک‌تر از این حرف ها بود!
-ربکای مامان! میگم، اگه اون کاغذ رو به مامان مروپ ندی بهت میوه میدما! خرمالوهای خوشمزه... آبمیوه خیار و سیب؟ میخوای؟
-مممم... میتونم این کاغذ رو به شما بدم ولی کرو...

فیس فیس!

-ضدعفونی شد عزیز مامان!
-خب، بفرمایین. من بهتره برم تو جعبه تا ارباب منو ندیده.

ربکا به سرعت زیادی تبدلی به خفاش شد و در جعبه اش پرید. مروپ کاغذ را گرفت. در چشمانش "اگه تام گور به گور شده بود، خودم با چاقو نصفش میکنم" موج میزد. وقتی کاغذ را باز کرد، برق نگاهش به "عه! اینکه تام گور به گور شده نیست" تغییر کرد.
-عزیز مامان این اسم تام جاگسن مامانه. نه؟
-مادر! کاغذ را به ما بدهد. مرگخواران ما! کسی که باید درواقع نصف شود، تام جاگسن است.
-چــــی؟ من؟
-بله.

تام بسیار آرام آرام عقب رفت و سعی کرد از اتاق خارج شود ولی نگاه جدی لرد او را میخکوب کرد. تام وقتی به قمه های رودولف نگاه میکرد، دستانش میلرزید.
او مرگخوار خوبی بود و این حق مرگخواری به آن خوبی نبود!
تام قیفاه اش را مظلوم کرد و سعی کرد گریه کند ولی خیلی زود با خنده دروئلا، از تلاشش منصرف شد.
-اربــــــاب! این اتفاق لایق مرگخواری که روزهای گرم و سوزان تابستان رو برای ماموریت های مهم شما به جان خرید، نیست. کسی که شب های زمستانی که ماموریت داشیم رو در جنگل... چیز... در غار گذروند نباید اینگونه دست از دنیا بشوره!
-ما که میگیم دست بشورین ولی نگفتیم دنیا رو بشورین. رودودلف!
-نــــه ارباب با خرد و دانا و عادل ما! نه! این حق مرگخواری که سالهای سال به پای ماموریت های شما و شکنجه سفیدها سوخت و ساخت نیست!
-رودولف.
-ارباب دانا و با تجربه ی دنیای تاریکی و سیاهی! با خرد و علم شما، همواره میتونیم به زندگی خودمون ادامه بدیم. ولی شما نباید با مرگخواری که سالهای سال براتون در این روزهای گذرا و سختگیر زندگی زحمت کشید، اینکارو بکنین!
-رودولف؟
-ارباب؟

لرد نگاه عاقل اندر صفی به تام که روی زمین زانو زده بود و گریه میکرد انداخت. وقتی رودولف را با قمه اش بالای سر تام دید، لبخندی زد.
-نگران نباش تام. ما از اون یکی نصفه ات استفاده میکنیم.
-ارباب من کامل باشم به دردتون نمیخورم؟
-همین که گفتیم. رودولف؟


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۸:۱۷ پنجشنبه ۱۴ آذر ۱۳۹۸

الکسیا والکین بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۸ جمعه ۲۴ آبان ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۲ شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۸
از راه دور اومدم...چه پر امید‌ اومدم...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
آمپر الکسیا بالا زده بود.درجه کنجکاوی اش به حد انفجار رسیده بود و از طرفی با استرس زاید الوصفی همراه شده بود.

- کسی نیست جز...

- ارباب دختره یا پسر؟

- جزززز...

- ارباب لباسش چه رنگیه؟

- جزززززز....

- ارباب آیا در سالهای اولیه تولدش یک تسترال اونو بوسیده؟

- جززززززززز....

- ارباب لطفا بگید چند تا زگیل تو کل بدنش داره؟

- آه...الکسیا...خفه شو!

- ببخشید...

و در پیش چشمان خیره و پر اضطراب مرگخواران،لرد ولدمورت جواب را اعلام کرد:
فوبی!

مرگخواران:
رودولف:
محفلیان:
ملت مشنگ:
مرلین:
مورگانای مفقود:
سایر ملت "نرمولکی گوگولی مگولی":

- ولی ارباب...

-ولی ندارد!رودولف آن قمه ات را بکش بیرون

- ولی اخه...اگه تکه تکه اش کنید...

- اینقدر حرف نزن الکسیا!...رودولف گفتیم قمه ات را بده تا جایت با این موجود عوض نشده است

رودولف با عجله قمه اش را‌ کشید و به دست ارباب داد.لرد ولدمورت خنجر را بالا آورد تا چشمان قرمز و چهره ی شیطانی باشکوهش را در آیینه ی خنجر ببیند....

اما خنجر آنقدر کثیف بود که حتی نور را انعکاس نمیداد چه برسد چهره ی لرد!

- رودولف؟بدهیم همین خنجر را در فرق سرت فرو کنند؟چند سال است تمیزش نکرده ای؟

- یادم نمیاد ارباب

لرد چشم غره ای به رودولف زد و گفت:خب.فوبی خودت بیا زیر خنجر مبارک!

ناگهان آن تکه کاغذی که رویش "فوبی" نوشته شده بود در هوا به پرواز در آمد، نرم شد و شکل گرفت و به فوبی تبدیل شد که بر خلاف تصور دیگران بسیار هیجان زده رفت و زیر دست لرد خود را رها کرد.

- فوبی!...نه...

- شلپ!شلپ!

از آنجایی که فوبی فاقد گوشت یا استخوان بود پس تکه تکه شدنش نمیتوانست صدای " قرچ قرچ" یا "ترق ترق" بدهد.

- خب،یکی بیاید این تکه ها را بسته بندی کند و‌ آرم ما را هم رویش به چاپ برساند.

در آغاز همه چیز در سکوت بود و فوبی تکان نخورد.اما ناگهان چند چیز نرمولکیِ شفافِ ژله ای از زیر دست مرگخوارانی که آمدند‌ فوبی را لمس کنند به هوا برخواست و در هوا معلق شد.هرکدام از این چند تکه ناگهان شروع به جیر جیر های آرام و پی در پی کردند که مشخص نبود از روی هیجان است یا ترس..یا...شیطنت!

لحظه ای بعد تکه های قرمز همانند یک بادکنکی که‌ بادش دارد خالی میشود به سرعت به حرکت در آمدند و‌ در یقه،موها و آستین مرگخواران فرو رفتند و با هیجان شروع به لولیدن کردند.

- جیییییییغ!کمک!یکی اینو از موهای من در بیاره

- یکی اینارو بگیره!

- ارباب کمککککک!

حالا یکی باید پیدا میشد که تکه های فوبی را مهار و در جایی جمع کند.اما‌ چگونه؟...مرلین داند!


ویرایش شده توسط الکسیا والکین بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۴ ۱۹:۱۵:۱۷
ویرایش شده توسط الکسیا والکین بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۴ ۱۹:۱۷:۴۲
ویرایش شده توسط الکسیا والکین بلک در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۴ ۱۹:۲۲:۱۸


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۸

مرگخواران

پروفسور بینز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
دیروز ۴:۵۹:۴۹
از توی دیوار
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 72
آفلاین
لرد سیاه چند لحظه ای فکر کرد. جوانب پاسخ دادن به این سوال را سنجید. نمی خواست کار مرگخوارانش راحت باشد. سعی داشت تا جایی که می تواند، این حس تعلیق را در آن ها ایجاد کند و از اذیت آنها لذت ببرد. پس از چند ثانیه فکر کردن، گفت:
- ما بهتون یه سرنخ میدیم!
- ای جان! سرنخ!
- چه سرنخی؟
- سرنخ چیه اصلا؟

مرگخواران نگاهی به یکدیگر انداختند. این اولین رویارویی آنها با سرنخ بود. نمی دانستند که باید با آن چکار کرد! به نخ های دیگر گره زد؟ آن را به جایی وصل کرد؟ سرِ نخ را دنبال کرد تا به تهِ نخ رسید؟ هیچکدام کوچکترین ایده ای نداشتند که باید چه بگویند و چگونه با سرنخ مربوطه رفتار کنند! بینز از وقفه به وجود آمده فهمید ماجرا چیست و گفت:
- از تمام مرگخواران و حتی جناب لرد سیاه تقاضا دارم برای اینکه بدونین سرنخ چیه و کجا پیدا میشه و چه کاربرد هایی داره، جزوه " سرنخ... یا تهِ نخ؟ مسئله کدام است؟" بنده رو به قیمت ناچیز 50 گالیون تهیه کنید و بدونید که چطور باید از سرنخ استفاده کنید!

مرگخوار ها با شنیدن تبلیغ بینز، همگی به سمت بینز هجوم آوردند تا بتوانند نسخه ای از آن جزوه را تهیه کنند. ولی از آنجایی که بینز روح بود، همگی از توی او رد شدند و سکندری خوران، روی همدیگر افتادند!

لرد سیاه با دیدن این صحنه، سری به نشانه تاسف تکان داد. از اینکه این چنین مرگخوار های با فهم و کمالاتی داشت، نا امید شد و نگاهی به بینز انداخت. او که آمده بود بالای سر مرگخواران و داشت جزوه هایش را به آن ها می فروخت، لبخندی به لرد زد و گفت:
- ارباب! شما هم یه نسخه میخواین ازش؟
- کروشیو!
-
- گفتیم کروشیو!
-
- ما چند بار گفتیم که وقتی از کروشیو استفاده میشه، باید تاثیر داشته باشه. مثل نقل و نبات که نباید ازش استفاده شه!
- ولی ارباب... ما روحیم!
- به ما ربطی نداره! تو تازه واردی! باید شکنجه بشی!

بینز که جان نداشته اش را در خطر دید، پیچ و تابی خورد. جزوات دم دستش را به هوا پرت کرد و به زمین افتاد و تشنج کرد. لرد سیاه که از نتیجه طلسم شکنجه گرش راضی به نظر می رسید، رو کرد به مرگخوارانی که در حال مطالعه بودند و گفت:
- مرگخواران دانشمند ما! تصمیم گرفتیم جواب سوالتون رو بدیم! اسم توی دست ما مجرده!




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-ارباب...جان داره؟

لرد سیاه به فکر فرو رفت.

-می بینین؟ عجب سوالی پرسیدم! لردی به این سیاهی و عظمت به فکر فرو رفت. پیچیدگی و نکات ظریف سوال رو دیدین؟ گرفتین؟ فهمیدین؟

رکسان در حال تعریف از سوال خودش بود که فکر کردن لرد سیاه به پایان رسید.
-ما داشتیم می اندیشیدیم که چرا در فرم عضویت یک عدد تست آی کیو قرار نداده ایم. آیا ما بین مرگخوارانمون یاری بی جان داریم؟ از تو می پرسیم خالی...داریم؟

رکسان با بالا رفتن صدای لرد سیاه کم کم داشت می ترسید که مرگخواری تازه وارد به فریادش رسید!

-داریم!

بینز، روحی که طبیعتا بی جان محسوب می شد، با فرم درخواست عضویت مرگخواری اش ظاهر شد.

لرد سیاه اصلا دوست نداشت روی حرفش حرفی زده شود.
-هنوز که تایید نشدی...مرگخوار نیستی...فقط یک علاقمند به مرگخواری محسوب می شی. نیمه مرگخواری...مرگی...یا شایدم خوار!

بینز کمی غصه خورد.

-یاران ما...سوال چی شد؟

-ارباب وضعیت تاهلش چه جوریاس؟




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۴۷ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
دیروز ۱۵:۳۸:۳۲
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
تصویر کوچک شده


-ارباب میخواین بیست سوالیش کنین؟

به هر حال برای مرگخواران چند دقیقه هم چند دقیقه بود.
لرد که از قرعه ای که در آمده بود بسیار خوشحال بود نگاهی به مرگخوار پیشنهاد دهنده کرد.
- چرا باید چنین کاری بکنیم درحالی که همین الان میتونیم نصفتون کنیم؟

مرگخواران بیشتر پشت فنریر قایم شدند.
- ارباب هیجانش بیشتر میشه ها!

لرد نیز بسیار طرفدار هیجان بود.
- میتونین سوالاتتون رو بپرسید.

مرگخواران با ترس به یکدیگر نگاه کردند.
- ارباب مونث یا مذکر؟

سوال بسیار مناسبی بود. اینطور بسیاری از مرگخواران حذف میشدند.
- ما به این سوال پاسخ نمیدیم. از سوالات ساده تری شروع کنید.

مرگخوران باید به فکر سوالات ساده تری می افتادند.


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۲:۵۷:۳۲
ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۳:۱۶:۳۰

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


بدون نام
لرد، دستش را تا ته داخل صندوقچه برد.
-آخ!

لرد، بچه گرگینه ی گستاخ را از دستش جدا کرد.
-فرد انتخاب شده کسی نیست جز...
-یا مرلین!
-تسترال؟ این صندوق به چه جرعتی با ما شوخی کرد؟
-مرلین رو شکر.

اما لرد به این سادگی ها دست بردار نمی شد؛ چرا که ایده ی او باید اجرا می شد.
-صندوق بعدی آمد!

لرد، دستش را درون پاتیل جدید که بسیار بزرگ و سیاه رنگ بود، کرد.
-فرد انتخاب شده کسی نیست جز...

مرگخواران که وحشت کرده بودند، پشت فنریر قایم شدند.



ویرایش شده توسط الا ویلکینس در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۲:۳۱:۰۰


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
تصویر کوچک شده

-تصمیمتون چیه ارباب؟
-ما نصف بدن شما را زنده گذاشته و نصف دیگرتان را قطعه قطعه می فروشیم!

نگاه های نگرانی بین مرگخواران رد و بدل شد.

-جوارح من برای شما، ارباب!

رودولف که چندان نرمال به نظر نمی رسید، به طرف لرد رفت؛ اما بلاتریکس جیغ زد:
-بیا کنار ببینم!

لرد که از بزدلی مرگخواران خسته شده بود، صندوقچه قرعه کشی ای احضار کرد.
-یاران ما، به قید قرعه نیمه جان شوید!

مرگخواران، با وحشت به دست لرد که درون صندوقچه سبز رنگ قرار داشت، نگاه کردند و قدمی عقب رفتند.


ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۱:۵۳:۳۰
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۲:۱۴:۰۶
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۲:۴۴:۴۱
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۹ ۲۲:۴۸:۱۹
ویرایش شده توسط وین هاپکینز در تاریخ ۱۳۹۸/۸/۱۰ ۱۸:۳۳:۱۷

See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ چهارشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۸

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
(بابا 15 پست خلاصه نذاشتین لعنتیا!)
خلاصه: لرد ولدمورت مغازه ای باز کرده تا در اون مرگخوارهاش رو بفروش برسونه، ولی کارش زیاد رونق نداره! مرگخوارها یا فروش نمیرن و یا وقتی فروش رفتن، پس داده میشن! لرد تصمیم میگیره که اعضا ی بدن مرگخوارها رو دربیاره و بفروشه اما این کار هم زیاد با موفقیت پیش نمیره...حالا مرگخوار‌ها که از ترس شکافته شدن توسط لرد فرار کرده بودن به مغازه برگشتند، و لرد سیاه هم برای یک کار کوچیک از مغازه خارج شده بود!

--------------------------


بلاتریکس با یک زن ساده به مغازه برگشت!
_بلا؟ چرا این زن ساده اس؟ ساده تلخه، من لیمویی دوست دارم!
_مگه دلستره رودولف؟
_کروشیو لسترنج برداذرز! اصلا حالا که اینجور شد این زن ساده رو از مغازه شوت میکنم بیرون!

همین که زن ساده از زمغازه به بیرون شوت شد، لرد ولدمورت به مغازه داخل شد!
_این کی بود پرت شد!
_ارباب...زن ساده ای بیش نبود!
_صبر کنید ببینیم...شما کی برگشیتن؟ اصلا چرا از دست ما فرار کردین!
_آخه ارباب....شما میخواستین که اعضا و جوارح ما رو دربیارن!
_خب چرا برگشتید؟
_خب فکر کردیم دیدم که ما مرگخواریم و اصلا جانمان فدای ارباب و اینا!
_یعنی الان بخوام این کار رو بکنم دیگه فرار نمیکنید؟
_اوممم....تضمینی نیست ارباب...یعنی همونقدر که ما خودمون رو فدای شما میکنیم، همونقدر جون دوستیم...معلوم نیست!

لرد نگاهی به مرگخوارنش انداخت...باید یک تصمیم میگرفت...اگر دوباره به همان منوال سابق مرگخواران را در ویترین گذاشته و بخواهد بفروشد، مشخص نبود که آیا اینبار اقبال خریداران بیشتر بود یا نه! اگر مرگخوارنش را میشکافت و اعضای بدنشان را بیرون میکشید، مشخص نبود که میتوانست برای اعضای بدن آنها مشتری پیدا کند یا خیر! و البته این را هم باید در نظر میگرفت که در صورت تصمیم به شکافتن یارانش، ممکن بود مرگخواران هرکدام به سمتی فرار کنند و لرد مجبور میشد دنبال آنها گشته و آنها را پیدا کند! و یا شاید تصمیم دیگری به جز اینها میگرفت...لرد بسیار فکر کرد!
_یاران...ما یک تصمیم گرفتیم!




پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۸

آلیس old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۹ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۰:۲۱ جمعه ۱۵ فروردین ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 18
آفلاین
بلاتریکس که داشت جلوی مغازه با بی حوصلگی تخمه میشکوند و تف میکرد، وارد مغازه شد و گفت: مگه نشنیدین ارباب چی گفت؟ دل و روده هاتو نگه دار کریس، بر حسب اتفاق، برای این ماموریت، خیلی هم به دردمون میخوره.

ولی سوال مشترک همه این بود که چطور باید مشنگا رو ترسوند؟

بلاتریکس گفت: دو نفر دو نفر راه بیوفتید. اونا نمیتونن زیاد دور بشن، معمولا همین خیابونای اطرافن. کریس تو با دل و روده هات برو طرف پشت بوما. دنبالشون بیوفتید و سعی کنید همه رو به سمت مغازه بیارید. اگه دل نازکید، تغییر چهره بدید و خودتونو شبیه زامبی کنید.

بلاتریکس با گفتن این حرف، غیب شد و حوالی میدون اصلی ظاهر شد. دو تا بچه گربه ی فسقلی، کنار خیابون در حال بازی بودن. روح زن جوانی با موهای بلند، اطراف جدول گردش میکرد و انگار که دنبال چیزی میگشت. بلاتریکس قصد نداشت چهره ی خودشو به زن نشون بده، حداقل نه توی این مرحله.

چوبشو به سمت بچه گربه ها گرفت و اون ها رو تبدیل به دو تیکه برگ کرد یا حداقل آدمک های کوچیک و کوتوله ای که شکل متقارن یک برگ رو داشتن. در ظاهر موجودات بی آزار و جذابی بودن. بچه ها به سمت روح زن رفتن و سلام کردن.

زن مهربون و خونسرد و آرومی به نظر می رسید. از دیدن بچه ها خوشحال شد. بلاتریکس به رغم باطن پلیدی که داشت درک میکرد که برای زنی مثل اون چه چیزی ارزشمند و حساس محسوب میشه. نقطه ضعف اون تراژدی دوست داشتن بچه ها بود. بچه هایی که در عین معصوم بودن می تونن بی اندازه خبیث و بدجنس باشن.

یکی از بچه برگ ها گفت: اینجا چیکار می کنی؟

زن که کمی گیج شده بود گفت: میخوام به خونه برم، فکر کنم داره شب میشه.

بچه برگ ها خندیدن و گفتن: مگه تو خونه ای داری؟ ما می دونیم که تو تنها هستی.

زن نگاهی به اطرافش انداخت و در حالی که باد، موهاشو مثل شلاق توی صورتش می کوبید گفت: درسته، احتمالا دارم خواب نیمه شفاف یکی از زندگی های قبلیمو میبینم.

بچه برگ ها که حالا خنده هاشون موزیانه تر شده بود گفتن: زندگی های قبلی؟ یعنی مدام داری دچار تناسخ میشی؟

زن که با شنیدن کلمه ی تناسخ به خودش لرزید گفت: نه، نه، من دیگه دچار تناسخ نمیشم، من راهی رو پیدا کردم که این چرخه تموم بشه. من دیگه شما بچه ها رو دوست ندارم. باید به خونه برگردم. اونجا امنه.

زن برگشت و میدون رو دور زد. بلاتریکس کنار خیابون منتهی به مغازه ایستاده بود. به زن گفت: از این ور برو، برو خونه و مواظب خودت باش.

زن ساده هم حرف بلاتریکس رو باور کرد و با پای خودش به سمت مغازه رفت. مغازه ای که ظاهر بیرونیش تحت تاثیر یه طلسم، شبیه یه خونه ی دنج و گوگولی شده بود.


هر وقت به کمکم نیاز داشتی به اون قسمت از آسمون نگاه کن که پنج تا ماه کامل در حال درخشیدن هستن.


پاسخ به: دارالمجانین لندن
پیام زده شده در: ۱۹:۰۰ دوشنبه ۳ تیر ۱۳۹۸

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
همونطور که کریس مشغول بخیه زدن خودش بود تا بره و ماموریت جدید رو انجام بده، سپاس گوی مرلین بود که دیگه لازم نیست ببینه کلیه اش جلوی چشمان خودش فروش میره!

- ما برگشت شدن کردیم ارباب!
- ارباب؟
- کریــــــس!

دسته ی مرگخواران فرار کرده حالا توی مغازه تاریک و خالی با وحشت به دل و روده بیرون زده کریس نگاه میکردن.

- آروم باشین، ارباب رفتن استراحت کنن و من رو مامور انجام یک کار بسیار مهم کردن.
- تو رو؟ نکنه میخوای با لوله ی معدت مثل گاو بازا بری بیرون و اون مشنگا رو بگیری؟
- بله رودولف، درست حدس زدی!

با وجود اینکه دل و روده کریس هنوز کف زمین پخش بود ولی مرگخوارا دست از نگاه های وحشت زده برداشتن و رو آوردن به نگاه های پوکر فیس گونه.

- این تن بمیرن شدن راست گفتن کردی؟ این مشنگ ها به چه درد خوردن کرد؟
- اونها الان توی کاهش اختری گیر افتادن و دارن جهان بینی میشن... نه چیزه... جهان بینی می‌کنن!
- کالبد اختری دیگه؟
- نخیر الاف، کاهش اختری. تو درکی از این مسائل نداری!

مرگخوارا که نمیفهمیدن منظور کریس دقیقا چیه، تصمیم گرفتن که صرفا از دستورات لرد پیروی کنن و سوال اضافی نپرسن ولی هنوز یه سوال دیگه باقی مونده بود!

- ولی چجوری؟
- با ترس!
-
-
- کی داوطلبه روده کریس رو جا بزنیم؟








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.