اسلیترین vs گریفیندور
غول آرزوها
*****
روز مرگخوار شدن رابستنلرد ولدمورت بعد از چند ماه دوباره مرگخواری به مرگخوارانش اضافه شده بود و داشت علامت شوم رو روی دستش تتو می کرد.
-ارباب! دونستن می شم که دارین تتو زدن می شین و نباید حرف زدن کنم ولی خب خواستن می شم که گفتن کنم که من خیلی خوشحال بودن می شم که مرگخوار بودن می شم!
-داریم تتو می زنیم! خوشحالیت رو بذار برای یک وقت دیگه!
-ینی الان نباید حرف زدن کنم؟
-نه!
-پس کی باید حرف زدن بشم؟
-بعد از اینکه کار ما تموم شد.
-پس می شه فقط یه چیز دیگه گفتن کنم؟
-بعد از این حرفت اگه حرف زدی، خودمان می کشیمت!
رابستن از این همه ابهت اربابش به وجد اومده بود. همیشه دوست داشت که زیر سایه لرد ولدمورت باشه و بهش بگه "ارباب"!
صداشو صاف کرد تا حرفشو بزنه.
-ارباب! چرا شکل علامت شوم من با بقیه فرق داشتن می شه؟
-به تو ربطی نداره...مدل جدید یاد گرفتیم و داریم روی تو آزمایش می کنیم. حالا ساکت باش تا کار ما تموم بشه!
زمان حالرابستن استرس داشت...خیلی! توی تیم کوییدیچ اسلیترین بود و هم تیمی های خیلی خوبی داشت، برای همین می ترسید که شاید اون باعث باخت تیمش بشه. عرض تالار اسلیترین رو طی می کرد و با خودش حرف می زد.
اعضای تیم کوییدیچ کنار شومینه نشسته بودن و با هم در مورد بازی حرف می زدن.
-راب! بیا اینجا تو هم یه حرفی بزن در مورد بازی!
رابستن از اینکه یه وقت نظری بده که به ضرر تیم باشه می ترسید برای همین نمی خواست که بره تو جمعشون.
-من...چیز هستن می شه...من یکم باید رفتن کنم تو هوای آزاد تا تونستن بشم که فکر کردن کنم! تو هوای آزاد راحت تر فکر کردن می شم.
اینو گفت و از تالار زد بیرون. تو راه اعضای تیم گریفیندور رو دید. وقتی از کنارشون رد می شد، سعی کرد که خودشو با اونا مقایسه کنه! اصلا قابل مقایسه نبود. یه سر و گردن ازش بلند تر و یه پر و پاچه ازش گنده تر بودن.
رابستن دیگه مطمئن شد که گند می زنه به بازی تیمش!
-به به! تک فضایی بازی! براتون آرزوی موفقیت کردن می شم.
رابستن اومد بخاطر آرزوی آرتور، ازش تشکر کنه که خب بخاطر اون خنده فهمید که بیشتر مسخره شده و روحیه اش داغون تر از قبل شد.
از هاگوارتز رفت بیرون تا یک جای خلوت پیدا کنه تا بتونه راحت به همه چی فکر کنه. یه جایی رو پیدا کرد و روی چمنا دراز کشید و دستشو گذاشت زیر سرش و توی افکارش غرق شد.
از قضا پشه ای هم توی مسابقه مدرسشون، عضو یک تیم شده بود، برای مسابقه آشغال خوری. این پشه هم فکر می کرد که باعث می شه که تیمش ببازه برای همین داشت پرواز می کرد و با خودش فکر می کرد. تو حال و هوای خودش بود که چشمش به رابستن افتاد.
-به نظرم یه خون تازه می تونه یکم بهم قوت بده!
پشه رفت و روی دست رابستن نشست. کمی با تعجب به تتو رابستن نگاه کرد بعد دستاشو به هم مالید و نیششو فرو کرد تو دست رابستن و خونشو خورد ولی عمرش به دنیا نبود چون رابستن با یه ضربه اونو کشت.
-نامرد چه نیشی زدن کرد...دیدن کن جاشو آخه.
چقد قرمز شدن شده! تازه خیلی هم خاریدن می کنه.
و شروع کرد به خاریدن دستش. همینجور می خارید که یه لرزشی تو دستش احساس کرد. انگار علامت شومش داشت تکون می خورد. محکم دستشو گرفت تا شاید بتونه کاری کنه که دستش دیگه تکون نخوره ولی تو کارش ناموفق بود چون لرزش دستش به کل بدنش سرایت کرده بود.
بعد از چند ثانیه لرزش، علامت شومشو رو به روی خودش دید. از تعجب فکش چسبیده بود به زمین. نگاهی به دستش کرد و علامتی رو روش ندید. واقعا علامتش جلوش ایستاده بود!
-سلام ارباب!
رابستن مثل برق از جاش بلند شد. چون فکر کرد لرد ولدمورت اومده. ولی وقتی اطرافشو دید، شخصی رو غیر از خودش اونجا ندید.
-با من بودن می شی؟
-بله ارباب! با شما هستم.
-چرا به من گفتن می شی ارباب؟
-چون هستید.
رابستن همیشه دوست داشت که یکی بهش بگه ارباب. اون همیشه تو تنهایی های خودش فکر می کرد که اگه ارباب باشه چیکار می کنه...چه دستوراتی میده و ...
-یعنی الان من به عنوان ارباب هرچی به تو گفتن بشم رو انجام دادن می کنی؟ مو به مو؟
-خیر ارباب!
من فقط یدونه از کارایی که شما بگین رو انجام می دم ارباب. فقط یکی!
-قبل از اینکه کارمو گفتن کنم، گفتن کن تا دیدن کنم که تو کی بودن می شی؟
-من غول ساعد دستم! یه تتو روی ساعد دست که اگه با یه جسم تیز روش کشیده بشه، من بیدار می شم. مثل الان!
رابستن نگاهی به ناخن هاش انداخت. واقعا از اینکه نذاشته بود تا گابریل اونا رو بگیره خوشحال بود.
-من یه چیزایی در مورد غول چراغ جادو شنیدن کردن شدم قبلا. اون سه تا کار انجام دادن می شد. تو چرا فقط یکی؟
غول ساعد دست همیشه از اینکه با غول چراغ جادو مقایسه می شد عصبی می شد.
-ارباب! اون کوه رو اونجا می بینی؟ اون یه کوه آتشفشانه. فعال! اگه از اون کوه بری بالا و از دهنه ی خروج مواد مذاب بری پایین، یه غار می بینی که توش یه ریتل آدم خوار وجود داره. اگه بتونی اون رتیل رو بکشی و ازش رد شی که احتمال این قضیه با احتساب شانس و کمک مرلین صفر درصده! می رسی به یه گنج نفرین شده! حالا چرا بهش می گن نفرین شده؟ بخاطر اینکه اگه غیر از چراغی که توش غول چراغ هست به چیزی دست بزنی آتشفشان فعال می شه و قبل از این که مغزت دستور خیس کردن شلوارتو بده، جزغاله می شی! حالا فهمیدی چرا من فقط یکی رو انجام میدم و اون غول سه تا!
رابستن که تا قسمت "جزغاله می شی!" فکر می کرد غول داره براش یه داستان ترسناک تعریف می کنه از غول یه تایم اوت خواست و رفت تا ترسشو به پشت بوته ها، دور از چشم کسی تقدیم کنه و برگرده!
بعد از این که ترس رابستن به طور کامل تخلیه شد، برگشت پیش غول!
-الان که داشتن می شم خوب فکر کردن می شم، دیدن می کنم که غول تو بودن می شی و بقیه اداتو در آوردن می کنن!
-ارباب! کارتو بگو!
خب دیگه بحث جدی شد. رابستن باید به همه چیز فکر می کرد. اون فقط یه فرصت داشت. اون می تونست جای اربابشو بگیره و رهبر مرگخواران بشه...اون می تونست با چند کلمه باعث بشه که محفل ققنوس به طور کامل منهدم بشه تا بشه نور چشمی لرد ولدمورت...اون می تونست با چند کلمه بشه ثروتمند ترین فضایی روی زمین. البته الانم چون تنها فضایی روی زمینه، هرچی داشته باشه می شه ثروتمند ترین فضایی روی زمین ولی خب رابستن بیچاره حتی یه گالیون هم نداشت که این لقب رو بدست بیاره.
رابستن خیلی کارا می تونست بکنه ولی به دلیل عقل کوچک و فندقیش به چیزای دیگه فکر می کرد.
-آها فهمیدن شدم! یه نقشه بهم دادن کن که بتونیم توی این بازی کوییدیچ برنده شدن بشیم!
شاید به این فکر کنین که رابستن می تونست آرزو کنه که توی هر بازی کوییدیچ برنده بشه اونم نه با نقشه بلکه فقط بگه "تو هربازی که شرکت کردن می شم برنده شدن بشم."! ولی خب من توجه شما رو به دو کلمه ی "کوچک" و "فندقی" جلب می کنم.
-نقشه رو بگم بهت؟
رابستن حافظه ی خوبی نداشت برای همین نمی تونست اینو قبول کنم.
-نه! نقشه رو روی کمرم تتو کردن شو!
غول به چشم به هم زدنی کار تتو رو تموم کرد و بدون گفتن حتی کلمه ای رفت و روی ساعد رابستن آرام گرفت!
با این اتفاقی که افتاد، رابستن دیگه نگران مسابقات کوییدیچ نبود. الان دیگه مطمئن بود که مسابقه رو می برن. با یه حس آرامشی راه تالار اسلیترین رو پیش گرفت. توی راه دوباره به تیم کوییدیچ گریفیندور برخورد کرد.
-به به! ندونستن می شم که بهش دقت کردن شدی یا نه ولی تو تک ویزلی بازی بودن می شی! برای اولین بار یک جا فقط یه ویزلی داشتن می شه! بخشیدن می شم که نتونستن می شم برات آرزوی موفقیت کردن بشم!
الان وقتش بود که صحنه آهسته بشه و ما صحنه ی چرخش سر رابستن و ادامه ی حرکتش رو اسلوموشن ببینیم ولی خب ما اهل این سوسول بازیا نیستیم و به ادامه ی داستان، مثل آدم ادامه می دیم.
رابستن در تالار رو باز کرد و شاد و بشاش رفت و روی مبل لم داد.
-راب! فکر کردی؟ ایده ای برای بازی فردا نداری؟
-من به هرچی که شما گفتن بشین ایمان داشتن می شم.
-خب پس پاشو بریم زمین تمرین تا تاکتیک هامونو تمرین کنین.
-من به تمرین کردن شما ایمان داشتن می شم، بلا. شما تمرین کردن بشین منم توی بازی تاکتیک هاتونو می سنجم و اجراشون می کنم.
تا اینجای داستان بلاتریکس سعی کرده بود که خیلی آروم رفتار کنه ولی خب رابستن باید زور بالای سرش باشه.
-بلند شو ببینم! مرتیکه ی آبی رنگ، کله کدو! اگه تا سه ثانیه دیگه بیرون تالار نباشی سر و تهتو به هم گره می زنم و جای بلاجر ازت استفاده می کنم و به بانز می گم که جوری بزنتت که از رابستن به رابستنه تبدیل بشی.
-داشتیم نگران بلایمان می شدیم. خودمان رو شکر که هنوز همان بلاست.
-من تونستن می شم که لباسم رو عوض کردن بشم؟ یکم احساس خیسی کردن می شم.
-سه ثانیه وقت داری!
-ولی...
-یک ثانیه اش رفت.
رابستن نفهمید چطور تونست زیر یک ثانیه لباسشو عوض کنه و برگرده تا برن و تمرین کنن.
توی زمین کوییدیچ، بلاتریکس تاکتیک ها رو توضیح می داد و همه بهش گوش می دادن و اونا رو توی ذهنشون تصور می کردن ولی رابستن داشت به این فکر می کرد که وقتی فردا، توی رختکن این نقشه رو رو کنه، همه اونو رو دستاشون می گیرن و بهش افتخار می کنن.
بعد از دو ساعت، تمرین تیم تموم شد و همه رفتن سمت تالار تا استراحت کنن و برای فردا آماده باشن.
فردا - رختکن تیم اسلیترین-خب بالاخره امروز رسید. روزی که همه منتظرش بودیم!
هکتور به عنوان کاپیتان واقعا خوب شروع کرد. البته همه فکر می کردن که شروع کرده ولی این در اصل پایان سخنرانیش بود. لرد ولدمورت که داشت برای انتخاب همچین کسی به عنوان کاپیتان تاسف می خورد یه نگاهی به بازیکنا که هنوز منتظر ادامه ی سخنرانی هکتور بودن انداخت.
-ما یک سوال داریم. چرا یک نفر از تیم نیست؟
-ارباب! چه سوال زیبایی!
درست فکر کردین! اینم شروعی برای جواب دادنش نبود، بلکه پایانش بود.
تیم رو بلاتریکس جمع کرده بود ولی خب یه نفر کم آورده بود. برای اینکه تیم ثبت شه یکی از بازیکنا رو به اسم علامت شوم رد کرده بود. مسئول ثبت تیم هم به این بازیکن شک کرده بود و می خواست که اونو ببینه. بلاتریکس هم برای اینکه بتونه تیم رو ثبت کنه، بانز رو با رنگ مشکی شبیه علامت شوم رنگ کرده بود و برده بود پیش مسئول ثبت. مسئول هم با دیدن علامت شوم، برگه های ثبت تیماش ریخت و بعد از جمع کردن اونا، تیم اسلیترین رو ثبت کرد.
بلاتریکس این قضیه رو برای لرد و بازیکنای دیگه تعریف کرد.
-اینا رو نباید زودتر می گفتی تا یه کاری کنیم؟
-خب ارباب! اونجا بانز رو رنگ کردم اینجا هم رنگ می کنم دیگه!
-پس کی بانز بودن بشه؟
یکم به بازی مونده بود و این قضیه باید زودتر حل می شد.
رابستن نگاهی به علامت شومش کرد و دیروز رو یادش اومد و دستشو خاروند ولی غول ساعد دست بیرون نیومد. چند باری اینکارو کرد و یک نتیجه رو بدست آورد. یادش اومد که باید با یه چیز تیز اونو می خاروند ولی خب بلاتریکس اونو مجبور کرده بود که برای بازی، ناخوناشو از ته بگیره. نگاهی به دستش انداخت و نیش پشه رو دید که هنوز توی دستش بود. اونو در آورد و با اون دستشو خاروند. بعد از چند ثانیه غول ساعد دست بیرون اومد.
همه تعجب کرده بودن و به رابستن نگاه می کردن. رابستن هم داستان دیروز روی برای اعضای تیم تعریف کرد و لباسشو داد بالا تا تتوشو نشون بده.
-این نقشه بردمونه؟
رابستن رفت جلوی آیینه تا
تتوشو ببینه!
-آره دیگه! این راه بردنمون بودن می شه!
اگه همینجوری بازی کردن بشیم! برنده بودن می شیم.
هیچکس از اعضای تیم نتونست بفهمه که این نقشه دقیقا چجوری قراره اجرا بشه. رابستن خودشم هیچ ایده ای نداشت که این نقشه چجوریه ولی خب این امید رو داشت که وسط بازی بفهمه!
-یک دقیقه تا آغاز مسابقه وقت داریم و دیگه باید کم کم بازیکنا رو ببینیم که وارد زمین می شن...
-بالاخره این یک دقیقه ی آخر رسید!
این سخنرانی ها از نظر لرد مفت هم نمی ارزید برای همین خودش دست به کار شد:
-یاران هکتور! یک دقیقه ی دیگه بازی شروع می شه. یک امتیازی که ما داریم اینه که فنریر توی تیم اوناست. فنریر خودش یار منفیه و به نظرمان یک جا بالاخره زهر خودشو رو تیم خودش می ریزه. حالا هم دستاتونو بیارین جلو! ما تا سه می شماریم شما هم بگویید یا ارباب! 1...2...3! یا خودمان!
اعضای دیگه هم یا اربابی گفتن و آماده شدن که وارد زمین بشن.
بعد از وارد شدن به زمین، همه بازیکنا توی پستای خودشون قرار گرفتن. رودولف به عنوان داور برای شروع بازی اومده بود وسط زمین...البته تنها نه! برای خودش به جز تام دوتا ساحره هم به عنوان کمک داور انتخاب کرده بود تا در امر داوری بهش کمک کنن. بلاتریکس با دیدن این صحنه مثل همیشه عصبی شد و به سمت رودولف رفت.
-دستت به من بخوره از این بازی و بقیه ی بازی ها محرومت می کنم، تیمم بازنده اعلام می کنم!
برای اولین بار دست بلاتریکس برای زدن رودولف بسته بود. برگشت توی دروازه!
رودولفم بعد اینکه کوافل رو داد تا کمک داوراش بوس کنن، پرت کرد تا بازی شروع بشه.
هکتور ویبره زنان رفت تا کوافل رو بگیره ولی فنریر عین گرگ اومد و به سرعت کوافل رو برای خودش کرد. کسی که از نظر لرد ولدمورت یار منفی بود در کسری از ثانیه همه رو دریبل کرد و رو به روی لرد ایستاد.
-جرئت داری مارا هم دریبل کن!
فنریر این جرئت رو نداشت چون این بازی بالاخره تموم می شد و اون می موند و اربابش برای همین به آرتور پاس داد.
-ارباب ما هیچوقت شمارو دریبل نمی کنیم!
آرتور تک به تک شده بود بلاتریکس...البته خودش اینجوری فکر می کرد. کمی جلوتر رفت تا متوجه چوبی که داشت میومد سمتش شد.
بانز به سرعت به سمتش میومد تا کوافل رو ازش بگیره. رد کردن بانز برای آرتور مشکل بود. نه تنها برای آرتور، برای هرکی! کسی رو که نتونی ببینی رو سخت می شه رد کرد. ولی خب آرتور یک گریفیندوری بود. اون دل شیر داشت و عزمی راسخ! نفس عمیقی کشید. فاصله ی خودش رو با بانز و همچنین سرعت بانز رو حساب کرد ولی خب نمی دونست برای چی داره اینکارا رو می کنه برای همین پاس داد به عله! بانز هم به سرعت برگشت تا توپ رو از عله بگیره ولی دیگه دیر شده بود چون عله در چند متری دروازه بود.
بلاتریکس دروازبان قهاری بود و بعد از چند دوره دروازبانی برای اسلیترین تجربه ی زیادی کسب کرده بود. یکی از مهم ترین تجربیاتش اینه که یک دونه از حلقه هارو با موهاش پر می کنه تا شانس گل زدن رو برای مهاجم کم کنه. ولی خب مهاجم هم آدم کار درستی بود. کسی که از اول بود و هست و خواهد بود حتی اگه نباشه. همچین آدمی پر از تجربهس!
دو با تجربه، چشم تو چشم هم بودن. بلاتریکس می خواست از نگاه عله بفهمه که می خواد کدوم وری پرتاب کنه. عله مردمک چشمشو به سمت چپ می بره و دستشو میاره بالا تا توپو پرتاب کنه. بلاتریکس تا می بینه که عله مردمکش به سمت چپ حرکت کرده، میره سمت چپ ولی عله با یه حرکت رونالدینیویی توپ رو پرتاب می کنه سمت دروازه ی راستی!
-گل برای گریفیندور! یک حمله، یک گل! به نظر می رسه تیم اسلیترین روز سختی رو در پیش داره.
تیم اسلیترین خیلی سریع اولین گل رو خورد و این باعث شد که شیرازه ی تیم به هم بریزه. همه ی نگاه ها به رابستن بود. اگه دقیق بخوام بگم...به کمر رابستن!
همه داشتن به این فکر می کردن که اگه بتونن اون تتو رو رمز گشایی کنن، می تونن برنده شن! برای همین همه، غیر از بلاتریکس، رفتن سمت رابستن و لباسشو زدن بالا!
-به نظرم منظورش اینه که کوافل رو روی هوا نگه داریم و خودمونم عین فلش بشین.
نظر کاملا احمقانه بود برای همین بدون اینکه اجرا بشه، رد شد.
اعضای تیم اسلیترین مشغول رمز گشایی بودن و حواسشون نبود که کل تیم گریفیندور، دروازه ی اسلیترین رو دوره کرده بودن. هرکی توپ رو پرتاپ می کرد و بلاتریکس اونو دفع می کرد ولی خب بلاتریکس هم تا یه جایی می تونست اینکارو ادامه بده و از یه جایی به بعد بریده بود. یا توپ به موهاش می خورد و گل نمی شد، یا گل می شد.
گریفیندور همینجوری گل می زد و دوباره بازی شروع می شد و دوباره گل می زد و اعضای تیم اسلیترین هنوز داشتن رمز گشایی می کردن.
-به نظر من که باید دنبال یه فلش بگردیم که روش نوشته باشه. بعد توپ رو بذاریم اونجا تا برنده شیم!
این نظر می تونست درست باشه برای همین اعضای تیم به دنبال یک فلش و نوشته ی روش گشتن.
علامت شوم داشت دنبال فلش می گشت که اسنیچ ار جلوش رد شد. خواست بره دنبال اسنیچ که رابستن جلوشو گرفت.
-روی تتو من اسنیچ دیدن می کنی؟ خوبه خودت اون رو تتو کردن شدی! بعد حالا داری رفتن می کنی دنبال اسنیچ! دنبال اون فلش گشتن کن.
-یاران هکتور! اینجا هیچ فلشی نیست که روش نوشته باشه! نظر هاتون به درد خودتون می خوره. ما نظر خودمان را می گوییم! منظور این تتو اینه که باید گل بزنیم.
-خب اینو چرا از اول نگفتین ارباب؟
-چون نمی خواستیم! ما در هر شرایطی به خواسته ی خودمان عمل می کنیم!
حالا هم برین گل بزنین تا برنده شویم!
اعضای تیم رفتن و از بین تماشاچی ها مورفین رو پیدا کردن و ازش گل گرفتن تا بزنن و برنده بشن. تیم اسلیترین مشغول گل زدن بودن که ترامپ اسنیچ رو دید و برای اینکه این بازی ساده رو زود تموم کنه، به سمتش حرکت کرد و بدون اینکه کسی تو کارش دخالت کن اونو گرفت!
-ترامپ اسنیچ رو گرفت! بازی تموم شد! یه باخت سنگین برای تیم اسلیترین در اولین مسابقه اش. اونا حتما باید روی نحوه ی بازی کردنشون کار کنن.
رختکنجماعت گل کشیده گوشه ای دور هم نشسته بودن و می خندیدن.
-دیدی چطوری بلا گل می خورد! ما گل می زدیم اون گل می خورد. هی ما می زدیم، هی اون می خورد!
-اونو ولش کن. یادته ارباب می گفت فنریر یار منفیه! آقای گل بازی فنریره!
چرت و پرت می گفتن و می خندیدن و می خندیدن و می خندیدن و این خنده ها روی مخ لرد و بلاتریکس بود.
-ارباب اجازه هست من برم دهن تک تکشون رو بدوزم؟
-ولشون کن بلا...البته نه همشونو! همه چیز زیر سر رابه! با اون هرکاری دوست داری بکن! اون عامل باخت تیم ماست با اون تتو مسخرهاش!
بلاتریکس
هرکاری که دوست داشت رو با چاقو کرد.
تیم اسلیترین باخته بود ولی خب هنوز بازی اول بود. اونا هنوز دو بازی دیگه داشتن!