هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱:۰۳ سه شنبه ۴ آذر ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
خلاصه:
لینی ارتشی به اسم "پیکسواران" تشکیل داده که قراره بر علیه لردِ سیاه شورش کنه. اول یه آقا بدون مو و دماغ عضو ارتشش میشه که لردِ سیاهه ولی لینی نمیدونه. لینی بهش میگه که اگه میخواد عضو بشه باید بتونه به جز خودش یکی دیگه رو هم به سمت ارتشش جذب کنه.
لردِ سیاه رودولف رو پیدا میکنه و حالا رودولف هم مجبوره برای اینکه عضو بشه یکی دیگه رو جذب کنه.

***

رودولف بی هدف در خیابان ها سر بالا، سر پایینی می رفت تا بلکه شخصی، حتی بی کمالات، به تورش بخورد.
با بی حوصلگی آهی کشید، روی تکه آجری نشست و با قمه اش جایی دور از دسترس، بین دو کتفش را سفت و سخت خاراند و شروع به خواندن آواز نه چندان دل انگیزی کرد.

-آممم... بابا جان؟!

رودولف چشمانش را باز کرد، دست از آواز خواندن کشید و به پیرمردی که به او خیره شده بود، نگاه کرد.
-ها؟! چیه پیرمرد؟!
-بابا جان آلودگی صوتی ایجاد نکن پسرم. مردم نیاز به آرامش دارن...

اما آرامش مردم و آلودگی صوتیِ احتمالی ای که امکان داشت بر اثر آواز های او به وجود بیاید، ذره ای برای رودولف، آن مرد لخت قمه به دست اهمیتی نداشت.
در آن لحظه، او تنها به یک چیز توجه داشت: آلبوس دامبلدوری که با قیافه ای مظلوم و زیادی شادش، رو به روی او ایستاده، لبخند میزد و دستانش را برای در آغوش کشیدن او باز کرده بود.
-هی! ببینم... تو میای توی ارتش ما؟!
-بابا جان از چی حرف میزنی؟

رودولف طوری که انگار دارد یک مگس را پس میزند، با شادمانی قمه اش را به طرز تهدید آمیزی در هوا تاب داد.
-اسم ارتشمون... پیکسوارانه! خیلی هم عالیه! ضد لردِ سیاه و تاریکی... تو خودت واردی دیگه! همین فرزندان روشنایی و این چیزا... میخوایم ضدِ لردِ سیاه شورش کنیم!

رودولف این را گفت و آستین لباس دامبلدور را کشید. ولی دامبلدور که گویا در آسمانها سیر میکرد، از جایش جنب نمیخورد.
-ولی بابا جان... ایده ی خوبی نیستا! ما نباید جنگ و شورش کنیم! ما باید فقط هدایت و ارهنمایی کنیم!
-آره همون! حالا تو بیا... بیا دیگه...

دامبلدور در حرکتی ناگهانی، آستین لباسش را از میان دستان رودولف بیرون کشید و یک متر عقب پرید.
-باشه بابا جان... ولی یه شرط داره... تو باید اول تاریکی های درونتو پاک کنی، بعد هم به جنگ تاریکی های دیگه بری بابا جان! ما باید از خودمون شروع کنیم... واسه همین برو بدون اینکه به خانمِ فروشنده ی محترم نگاه کنی و مزاحمش بشی، ازش واسه بابا یه آبنبات لیمویی بگیر... نگاهتو پاک کن فرزندم! نگاهتو پاک کن! اولین قدم بابا جان! اولین قدم به سوی روشنایی!

رودولف به مغازه ی کنارشان نگاه کرد. فروشنده، زنی جوان و البته بسیار با کمالات بود.




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۴ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
دیگر دوره ای که ساحره ها جذب مردانی با چهره جذاب میشدند گذشته. الآن پول حرف اول را میزند. همان موقع هم قیافه و سیکس پک رودولف برای ساحره های دیگر چندان جذاب تر نبود و او هنگام دعوت کردن ساحره ها به ارتش صورتی با این صحبت ها مواجه میشد:
-سلام خوشگله.تا مقر ارتش صورتی برسونمتون.
-برو مزاحم نشو!چطور به تو گیر ندادن مروپ قلی؟

و قبل از آنکه ساحره دوم بگوید«چون پوشش مناسب داشتم.» رودولف ناراحت از آنها دور می شد. تا به حال نشده بود که در ماموریت تور کردن ساحره ها نا موفق باشد.اما این بار فرق میکرد. او باید به دستور اربابش عضو برای ارتش صورتی جمع میکرد و بسیار هم در این کار کوشا بود.مانند هر کار ساحره گیری دیگر.

یک ساعت بعد

فردا روز دوشنبه در هاگزمید بود و جادوگران و ساحرگان کم کم کافه ها را ترک میکردند تا برای روز کاری فردا آماده شوند اما رودولف در جذب مرد ها هم ناکام کرده بود. دو بیرون انداخته شدن از کافه و چهار بار بر هم زدن بازی دیگر مردان عیاش کافه تنها دستاورد او در این یک ساعت بود. دیگر گفت حتی اگر پیر لاغر مردنی ریش ریشو مدل دامبلدوری هم باشد باید او را جذب ارتش صورتی کند.ناگهان چنین مردی از آسمان ظاهر شد. رو به رودولف کرد و ناگهان به رودولف تغییر شکل داد.یک کپی ناشیانه و کمرنگ و بی احساس از رودولف!
-یا پیژامه مرلین. تو دیگه کی هستی؟
-یا پیژامه مرلین. تو دیگه کی هستی؟
-چرا داری منو کپی میکنی؟
-چرا داری منو کپی میکنی؟

هیچ مرد دیگری در کافه نبود. رودولف بود و ماموریت دعوت کردن این پیر مرد به محفل.



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲:۳۰ سه شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
کراب با خوشحالی و لینی با اضطراب به سمت در کافه به راه افتاده بودند که ناگهان لینی کراب را با نیشش مورد عنایت قرار داد.
-حالا با زهر نیشم میمیری و من به تنهایی ارباب ارتش صورتی میشم.
-چرا بهم اطلاع ندادی که قراره به قتل برسونیم تا قبلش رژ لب مشکیمو استفاده کنم؟ این رسم جوونمردی نبود.

لینی حشره ای بسیار جاه طلب و بی توجه به بروز بودن آرایش ملت قبل از مرگ بود!

دقایقی بعد لینی فک و فامیل های حشره اش را برای تجزیه جسد کراب صدا زد و خودش با آرامش خیال نزد لرد و رودولف برگشت.
-متاسفانه یه کاری برای کراب توی اون دنیا پیش اومد که مجبور شد از ارتشمون جدا بشه اما قبلش منو به عنوان تنها ارباب ارتش منصوب کرد و اسم ارتش هم گذاشت "پیکسواران"!

سپس نگاهی به رودولف انداخت.
-حالا هم نوبت توئه که عضو بعدی ارتشمو پیدا و جذب کنی.
-رودولف برای جذب انواع ساحره های با کمالات و حتی بی کمالات ساخته شده!

هر چند صورت نه چندان زیبای رودولف برای جذب ساحره ها ساخته نشده بود!



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۹

زاخاریاس اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۶ دوشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۰:۴۵ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
از وقتی که ناظر بشم پدر همتونو درمیارم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
در همان لحضه صدای جیغ زنی بلند شد:
-دست به من نزن مرتیکه چندش.
-نگفتی وضع تاهلت چجوریاس.
-کمکککککککککککک.

بعد از درگیری های بسیار مرد از کافه بیرون انداخته شد و آرامش دوباره در کافه برقرار شد.لرد گفت:
-ما به مرلینگاه میرویم.

همینطور که لرد از پله های کافه پایین میرفت،لینی در گوش هکتور پچ پچ(در واقع وز وز )کرد:
-این آقا از فعل جمع استفاده میکنه کراب.
-خب شاید عادت داره از فعل جمع استفاده کنه.
-خب معلومه که عادت داره خنگول. فقط لرد سیاهه که از فعل جمع استفاده میکنه.نگاه کن ببین.یه علامتی رو دستشه.
-خب همه این روزا تتو میزنن.منم قراره تتو صورتی کنم فردا.
-چرا اون یارو که لخته هم تتوش مثل اونه.
-خب شاید رفیقن و تتو یکسان زدن.
-چرا اینقدر با هم حرف میزنن؟
-خب معلومه.داره به ارتش صورتی دعوتش میکنه.
-این تنها حرف عاقلانه ای بود که تو عمرت زدی.

بعد از مدت طولانی جر و بحث ، لرد سیاه با رودولف بالا آمد و گفت:
-ما این احمق هیز را برای شما آوردیم.
-شما مگه نرفته بودین مرلینگاه؟
-در راه به او برخوردیم و آوردیمش.

کراب از رودولف پرسید:
-سلام اسمت چیه؟
-شما وضع تاهلت چجوریاس؟ ا اینکه پسره........رودولف لسترنج.
-رودولف، مایلی به ارتش صورتی ملحق بشی؟
-این ارتش صورتی که میگین چیه حالا؟
-ما قراره بر علیه ارتش سیاه و لرد ولدمورت قیام کنیم و دنیا را از دست اونا نجات بدیم.
-چی چی گفتین؟ ........یعنی حتما.

پس جلسه سری ما همین ساعت در همین جا یک هفته دیگه.ما بریم عضو های دیگه دعوت کنیم.
کراب با خوشحالی و لینی با اضطراب به سمت در کافه میرفتند که...



هرکسی از ظن خود شد یار من

از درون من نجست اسرار من

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۹

مرگخواران

تام جاگسن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۲:۳۸:۱۷ دوشنبه ۱۱ دی ۱۴۰۲
از تسترال جماعت فقط تفش به ما رسید.
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 643
آفلاین
خلاصه:

کراب تصمیم گرفته تا ارتشی به اسم ارتش صورتی ایجاد کنه و علیه لرد سیاه شورش کنه. فعلا فقط لینی به ارتشش ملحق شده.
حالا تصمیم گرفتن شخص مرموز بی دماغ و مویی رو (که لرد سیاهه اما هنوز نفهمیدن) جذب کنن که مروپ، مادر لرد، سر می‌رسه و می‌خواد منصرفش کنه.

***


- مثلا اون روزی که داییت مورفین داشت به قاچاقچیای چیز می‌فروختت! فک کردی کی نجاتت داد؟ کی با یه موز پابلو اسکوبارِ مامان رو ادب کرد؟ حالا می‌خوای با کسایی که نمی‌شناسی گروه تشکیل بدی و منو دق بدی ترخون مامان؟

لردسیاه به دنبال راه حلی برای مشکل جدیدش دور تا دورش را نگاه می‌کرد و اما مروپ ادامه می‌داد.
- یا اون باری که پسرِ اقدس خانم داشت بهت پنالتی میزد. فک کردی کی از پشت بوم توپشو هدشات کرد که نره تو گلِ پیازجعفریِ مامان؟ اصلا من میرم خانه سالمندان. ولی این نبود جواب این همه زحمتم.

لرد سرعت جستجویش را بیشتر کرد و بالاخره در نقطه ای نه چندان دور از محل میزشان راه حل را یافت.
- یک لحظه وایسین مادر!

بعد دستش را به سمت هدفش دراز کرد.
- اونجا رو ببینین! دارن کالباس می‌فروشن به مردم!

مروپ ناگهان همه چیز را فراموش کرد. رگ وگانش به ناگاه به جوش اومد و با شعار "طبیعی و ارگانیک" به سمت میزِ مذکور حمله ور شد.
بعد لرد دوباره رویش را به سمت لینی کرد.
- مایلیم نقشه هایتان برای جذب اعضای دیگر را برایمان توضیح دهید.

لینی بالچه به نیش به نقشه هایش فکر کرد... برنامه ای برای این مرحله نداشت؛ اما فکری به ذهنش رسید.
- باید برای اینکه عضو تایید شده بشی، یه نفر دیگه رو جذب کنی.

لرد برای یافتن عضو جدید به فکر فرو رفت.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۴ ۲۲:۰۱:۰۸
ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۳/۲۵ ۱۱:۰۵:۰۶

آروم آقا! دست و پام ریخت!


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ سه شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۹۸

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
ناگهان صدای تق بلندی در کافه به گوش رسید.

-وای وای ارتش لرد سیاه حمله کردن لینی...اونوقت من هنوز نه رژ لب جیگریمو خریدم و نه ارتش صورتیمو جمع کردم‌.
-ما هرگونه عملیات از سوی ارتش خود را تکذیب...یعنی از سوی ارتش لرد سیاه را تکذیب می کنیم. صدا از زیر میز آمد! ما شنیدیم!

زن میانسالی از زیر میز بیرون آمد.
-بابا این میزای کافه تونو چرا مثل میزای خانه سالمندان بلند تر درست نمی کنید که بشه راحت تر از زیرش استراق سمع کرد تا کله آدم بهشون برخورد نکنه و لو بره گور به گور شده ها؟!
-مادر جان؟ زاغ سیاه ما را چوب می زدید؟
-چرا باید یک زاغ سیاه رو با چوب بزنم کدو حلوایی مامان؟ حالا درسته قیافه نداره ولی دلیل نمیشه ما پرنده آزاری کنیم که!

لینی آهی از سر ناامیدی کشید. ظاهرا ضریب هوشی تمام آدم های کافه پایین تر از حد انتظار بود.
-خب بلاخره به ما ملحق میشین یا نه؟
-ما برای فهمیدن نقشه هایتان...اهم...ما ملحق می شویم.
-نخیرم! چی چیو ملحق می شوی عزیز مامان؟ من از کجا بدونم اینا رفیق ناباب نباشن؟ شاید ببرنت توی این ارتش صورتیشون به دام اعتیاد بندازنت! من تو رو با هزار زحمت بزرگ کردم. اون روز که گور به گور شده منو با یه فرزند با ابهت تنها گذاشت و رفت تازه آغاز زندگی سخت من بود...

زن میانسال تازه گوشی برای شنیدن پیدا کرده بود و این یعنی ساعت ها و ساعت ها حرف پیرامون مشقت هایش داشت تا بلاخره پسرش عذاب وجدان گرفته و از تصمیمش منصرف شود!



پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۲۲:۱۶ شنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
-اول باید بمون ملحق بشی.

کراب جمله لینی را عینا تکرار کرد. غریبه بدون مو و دماغ، اخم هایش را در هم کشید.
-بمونم و ملحق بشم؟ به مون ملحق بشم؟ مون کیه؟

-بمون...یعنی به ما...محاوره ای حرف زدم. محاوره ای نمی فهمی؟ بِنیشمت که بفهمی؟

مقداری از خوشحالی چند دقیقه پیش کراب دود شد و به هوا رفت.
-لینی...این که خنگه...بی خیالش بشیم؟

برخلاف نظر کراب، لینی هیجان زده تر شده بود.
-نه بابا...خنگ نیست...موشکافه!

-مو چی چیه؟...تو چرا همچین حرف می زنی خب؟ هر چی سرمون میاد تقصیر توئه.

-یعنی کنجکاوه! شماها چرا هیچی نمی فهمین! نامستعد ها!

کراب در فرهنگ لغاتش سرگرم جستجو شد و لینی جلوتر رفت.
-ببین آقای غریبه که نه مو داری و نه دماغ...برای فهمیدن نقشه های ما باید به ما ملحق بشی. ما چرا نقشه هامونو به یک غریبه بگیم؟ هان؟ چرا واقعا؟

غریبه در حال فکر کردن به نظر می رسید.




پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱:۰۷ جمعه ۱۰ آبان ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۸:۱۸
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین

تصویر کوچک شده

کراب موجود جوگیری بود. اونقد جوگیر که وقتی بعد از مدت‌ها بالاخره با کسی برخورد می‌کنه که نسبت به ارتش صورتیش کنجکاوی نشون داده، تصمیم می‌گیره تمام نقشه‌های کشیده و نکشیده‌شو بذاره کف دستش.
- بعد حالا جدا از اون ما تصمیم داریم که از روش...
- هی کراب! پیست پیست!
- روش‌های جدید و خیلی...
- با توام کراب! پیشته!

کراب عمیقا سرگرم رو کردن همه چیز بود طوری که اصلا به تلاش گاه و بی‌گاه لینی برای جلب کردن توجهش اهمیتی نمی‌داد. اما کلمه‌ی آخر... پیشته خوkده شدنش... اونو با گربه یکی دونستنش... نه! این یکی چیزی نبود که بتونه ازش چشم‌پوشی کنه.
- مگه من گربه‌م؟
- خب کارت دارم گوش نمی‌دی!
- تازه اون برا دک کردن گربه‌س نه فرا خوندنش!
- خیله خب باشه عه! فقط یه دقیقه بیا اینور ببینم.

کراب با اکراه مرد مرموز که مشخص بود از قطع شدن صحبتشون لذت نبرده رو تنها می‌ذاره و همراه لینی یه گوشه‌ای می‌ره.
- ایش. چته تو؟ نمی‌بینی رهبر ارتش صورتی سرگرم صحبته؟
- برات عجیب نیست که اون مرد بی‌دماغ و مو به شدت داره به نقشه‌های تو علیه لرد واکنش نشون می‌ده؟ نقشه‌های تو؟ ارتش صورتی؟
- چرا باید عجیب باشه؟ مگه خودم و ارتشم چشه؟

لینی راهی برای قانع کردن کراب پیدا نمی‌کنه، اما گزینه‌ی دیگه‌ای می‌تونه پیش پاش بذاره.
- حداقل بگو اول باید بمون ملحق شه، بعد همه چیو لو بده بهش. هان؟ چطوره؟


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۹:۱۵ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸

گریفیندور، محفل ققنوس

سیریوس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۹ پنجشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۱۷:۰۹
از خونِ جوانان محفل لاله دمیده...
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
گریفیندور
ناظر انجمن
پیام: 167
آفلاین
بله همونطور که گفته شد، در دنیای جادوگری خیلی چیزها تغییر کرده است. مثلا کافه مادام پادیفوت که قبلا یک کافه خیلی شیک و گوگولی مگولی ای بود و فقط توش کیک و چایی سرو می‌شد، الان با اینکه همچنان صورتی بودن خودشو حفظ کرده اما محتواش اصلا با قبل همخوانی نداره. مدتیه که توی کافه، انواع نوشیدنی های کره‌ای سرو می‌کنن و هرشب هم چندتا آدم با دست و پای شکسته از کافه می‌اندازن بیرون. یا مثلا قبلا کافه فقط موسیقی‌های مجاز فرانسوی پخش میکرد اما الان از جواد یساری و شماعی‌زاده گرفته تا متالیکا و ...، پخش میکنن. خلاصه همه چیز خیلی تغییر کرده...

- لینی خیلی ها هستن که مو و دماغ ندارن، اینکه نشد دلیل! ما باید هرطور شده همه رو جذب کنیم. ضمن اینکه هیچوقت لرد سیاه بدون محافظ اینموقع شب بیرون نمیاد.

لینی هنوز قانع نشده بود و بال بال می‌زد تا جلوی کراب را بگیره اما کراب کله پوک تر از اینحرفا بود که بخواد به این چیزها توجه کنه و کار خودش رو میکرد.

مرد بدون مو و فاقد دماغ، روی یکی از صندلی های کافه نشست، کمی به جلو خم شد و یکی از دستانش را روی سرش گذاشت و آهی کشید. افسرده بنظر می‌رسید. با وجود چهره ترسناکش، لبخند مهربانانه ای بر روی لب داشت. هرچند تضاد آن چهره و این لبخند آنقدر آشکار بود که نمی‌شد هیچ رابطه ای بینشان برقرار کرد.
- یک نوشیدنی کره ای سنگین بی زحمت!

کراب و لینی هم به مرد مرموز پیوستن و اونها هم دوتا نوشیدنی کره‌ای سفارش دادن. چهره شون به مرد دوخته شده بود و منتظر بودن چیزی بگه.
- خب، نگفتی نظرتو؟ ارتش صورتی کلی کار برای انجام داره‌ها. می‌آی لرد سیاه رو بکشیم و دنیارو بگیریم یا نِ؟

مرد مرموز که بنظر می‌رسید کمی به این موضوع علاقه‌مند شده، به کراب نگاه کرد و همینطور که نوشیدنی‌شو میخورد گفت:
- خب حالا برای کشتن این لرد سیاهی که میگید نقشه‏‌ای هم دارید؟

کراب از خوشحالی بال بال می‌زد که با اضافه شدن یک نفر دیگه، روز به روز ارتش صورتیش بزرگ تر میشه و میتونه کارهای بزرگی بکنه. کارهایی به بزرگی مغزش! اما یک لحظه جوابی برای سوال فرد مرموز نداشت. اصلا هیچ چیز در مورد تشکیل و اداره یک ارتش نمیدانست.
- آره ما خعلی نقشه داریم! جونم برات بگه که ...


تصویر کوچک شده

We've all got both light and dark inside us. What matters is the part we choose to act on...that's who we really are


پاسخ به: کافه تریا مادام پادیفوت
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ یکشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
خلاصه:

تو دنیای جادوگری خیلی چیزا تغییر کرده. در این بین تنها کرابه که تغییری نکرده و می خواد با تاسیس ارتش صورتی ها لرد سیاه رو بکشه و قدرت رو در این دنیای جدید به دست بگیره.عضو گیری ارتش صورتی شروع می شه ولی بجز لینی کسی حاضر نیست عضو ارتش کراب بشه!
هر دو با هم راه میفتن که برای ارتششون عضو جمع کنن و بعد از لیسا که عضو نمی شه، به بانز می رسن.

..................

-خب چی؟ الان وعده های ترغیب کننده و خفن برای من ندارین؟ چیزی در حد...برات جسمی فیزیکی تدارک می بینیم!

کراب و لینی کمی دیگر به هم نگاه کردند. هیچیک توانایی خلق جسم فیزیکی نداشتند...ولی دادن وعده های غیرممکن درجهان سیاست کاری عادی بود.
-بله بله...همینو می خواستیم بگیم. برات یه جسم زیبا همراه با یه سر خوشگل تدارک می بینیم. جذاب...بدون نقص....

-خب شاید من قبلا نقصی داشتم. انسان ها با نقص هاشون زیبا می شن.

بانز برای عضویت در یک ارتش، زیادی ابله به نظر می رسید...ولی فعلا برای کراب کمیت مهم تر از کیفیت بود.
-خب یه نقصی چیزی هم برات می ذاریم. میای یا نه؟

-می رم فکرامو بکنم! اگه دوباره به هم برخوردیم ازم بپرسین!

و واقعا رفت.

کراب و لینی قصد فریاد و اعتراض و فغان داشتند که به شخص دیگری رسیدند و فرصت نشد! کراب فورا شروع به تبلیغ کرد.
-سلام آقای محترم...آیا مایلید عضو ارتش صورتی شده و ما را در امر کشتن لرد سیاه و تصاحب جهان یاری دهید؟

لینی با نیشش به بازوی کراب زد.
-هی...

-چته؟ آروم بگیر ببینم چه جوابی می ده...

لینی که به عقب هل داده شده بود، جلو رفت و دوباره سرنیشی به بازوی کراب زد.
-هی...پیست...آخه ببینش...مو نداره...دماغم نداره...









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.