هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۳ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین
نفر بعد بلاتریکس بود که با گردن افراشته و سینه سپر کرده با افتخار وارد اتاق شد.

-بفرمایید بشینید و شروع به تعریف کنین!

بلاتریکس اصلا از قیافه ساحره پشت میز خوشش نیامده بود.
-چی تعریف کنم؟ من بلاتریکس لسترنجم! اسم من خودش معیار سنجش سیاهی ملته. مثلا چند روز پیش شنیدم یه ضرب المثل جدید اختراع شده که میگه «بلاتریکس تر از بلاتریکس»! یعنی فلانی یه کار خیلی بد انجام داده! یا کسی که کار شرورانه‌ای انجام میده، بهش میگن «بلاتریکس وارانه عمل کردی»! البته که هیچکس من نمیشه!

ساحره بالاخره سرش را بالا آورد.
-‌و تو می‌خوای بگی بلاتریکسی؟

حق با مدیر شیرینی فروشی بود. کار و کاسبی آن اداره به حدی کساد بود که حتی افراد جامعه جادویی را دیگر نمی‌شناختند.

-معلومه که من بلاتریکسم!
-ثابت کن!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ پنجشنبه ۱۸ دی ۱۳۹۹

افلیا راشدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۳ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۴:۰۰ جمعه ۵ شهریور ۱۴۰۰
از بدشانس بودن متنفرم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 54
آفلاین
افلیا در را باز کرد و پایش را داخل اتاق گذاشت. زنی پشت میزی نشسته بود و قلم و کاغذی هم در دستش دیده میشد.
افلیا به سمت صندلی‌ای که رو به روی میز بود قدم برداشت. همانطور که راه می‌رفت، به چند تا از مجسمه‌های گران قیمت، که روی زمین بودند برخورد کرد و آنها را شکاند. تکه های مجسمه روی زمین پخش شد. پای افلیا به آنها گیر کرد و روی زمین افتاد.
همانطور که سعی میکرد بلند شود، یکی از قفسه های وسایل تزئینی را گرفت و آن را از جا کند. با کنده شدن قفسه مجسمه های ریز تزئینی و معجون های کوچک و رنگارنگ، یکی یکی زمین افتادند و خرد شدند.

-داری چیکار میکنی؟ نابود کردی اتاق رو!

زن فریاد زد و افلیا، همانطور که نگاهش را از او می‌دزدید روی صندلی نشست.
-کا...کار من نبود...خوش یهو اینطور شد!

زن چشمانش را چرخاند و کاغذ و قلم را روی میز گذاشت و آماده‌ی یادداشت کردن شد. موهای فرش را مثل گلوله‌ی کاموا روی سرش جمع کرده بود و عینک گرد و بزرگش او را جدی‌تر نشان می‌داد. پلکی زد و به افلیا نگاهی انداخت.
-اصلا تا حالا کار سیاهی انجام دادی؟

زن حق داشت. هرکسی بود به سیاه بودن افلیا شک میکرد. اصولا از اشخاصی که کلاهشان را برعکس می‌پوشیدند یا روی صندلی مدام پاهایشان را تکان میدادند و زیرلب آهنگ کودکانه‌ای را زمزمه میکردند، به عنوان جادوگر سیاه یاد نمیشد!

-البته! من شرور ترین ترین ترین ساحره‌ی تاریخم!

زن چشمانش را چرخاند و با بی‌حوصلگی، جوری که انگار مجبور است بازی کودکانه‌ای را انجام دهد جواب داد.
-چیکار کردی مثلا؟

افلیا به فکر فرو رفت و سعی کرد لبخند افتخارآمیزی بزند که نتیجه‌اش تنها یک لبخند کج و کوله و مسخره بود.
-اوم...خب... یه بار یواشکی موهای لیسا رو کشیدم! خیلی عصبانی شد! یه بارم قلموی پلاکس رو برداشتم و ازش به عنوان مسواک استفاده کردم! خب... حالا درسته عمدی نبود و واقعا فکر میکردم مسواکه ولی...
-برام مهم نیست موهای کدوم بنده مرلینی رو کشیدی! یه کار خلاف میخوام! یه سرپیچی بزرگ از قانون!

افلیا با شنیدن فریاد زن بر خود لرزید. دوباره به فکر فرو رفت و با اضطراب، اعماق مغزش را برای پیدا کردن یک کار خلاف جست و جو کرد.
-اوم...چیز...ا...آها! یه بار روی یه تابلو نوشته بود " دهکده هاگزمید...سمت چپ!" ولی من در یک حرکت خلافکارانه، رفتم سمت راست! ...آم...خب...درسته بعدش گم شدم ولی...

-بسه! بسه! به اندازه کافی شنیدم!

زن درحالی که اخم کرده بود چیزی را روی برگه یادداشت کرد و آن را به کناری پرت کرد.

-ن...نوشتین... م...من خیلی سیاهم...مگه نه؟

افلیا جوابی نشنید.

-ب..ببخشید...خو...خودش یهو اینطور...

اما زن به افلیا اجازه‌ی تمام کردن حرفش را نداد و به امید این که با یک شخص سیاه رو به رو شود کاغذ جدیدی را روی میز گذاشت.
-بعدی!


ویرایش شده توسط افلیا راشدن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۰/۱۸ ۱۵:۱۵:۲۸

کار من نبود... خودش یهو اینطور شد!


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۴:۳۱ دوشنبه ۳ آذر ۱۳۹۹

ملانی استانفورد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ چهارشنبه ۲۱ شهریور ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ چهارشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۱
از اینور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 393
آفلاین
-یعنی تو میگی معلم میتونه بهمون اعمال سیاه یاد بده؟
-ما، مرگخواران لرد سیاه، بریم پیش معلم؟

کتی آب دهانش را قورت داد و به اخم های در هم رفته مرگخواران نگاه کرد.
-معلم ها میتونن همه چیزو بهتون یاد بدن، کتاب ها... اصن چه معلمی بهتر از لرد سیاه؟

اخم های مرگخواران اندکی باز شد.

-لرد سیاه توی سیاهی و پلیدی نظیر نداره، اون به راحتی میتونه جادوی سیاه و شرارت رو...

کتی تازه وارد بود، کتی از روحیات مرگخواران و بلاتریکسی که هر ثانیه به او نزدیکتر میشد خبر نداشت. او نمی دانست که چنین پیشنهادی جلوی بلاتریکسی که جادوی سیاه را مستقیما از خود لرد یاد گرفته است چه معنی ای دارد.

-... بهتون یاد بده.

و بالاخره کتی فهمید چه معنی ای دارد. دقیقه ای بعد بجای کتی آدمکی که مثل بادکنک از چند جا گره خورده بود ایستاده بود. بلاتریکس از کاردستی خود راضی به نظر می رسید.
-خب، آگلا کجاست؟

جمعیت مرگخوار آگلا را به جلو پرتاب کردند.
-من رفتم داخل و باهاشون صحبت کردم... میگن شما سیاه نیستید و میخوایم سرشونو کلاه بذاریم.
-اینهمه سیاهی!

بلاتریکس نگاهی به موهای آبی رنگ ملانی و بالش قرمز رنگ سدریک و لباسهای رنگارنگ ایوا انداخت، شاید خیلی هم سیاه نبودند!

-گفت تک تک بریم داخل و درمورد پلیدترین کاری که انجام دادیم بگیم تا میزان سیاهی مون سنجش و ثبت بشه...

مرگخواران به همدیگر نگاه کردند.


بپیچم؟


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

کتی بل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۴ دوشنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۸:۴۹ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۴۰۲
از زیر زمین
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
گریفیندور
کاربران عضو
پیام: 454
آفلاین
ساحره عینکی با تمسخر به مرگخواران نگاه کرد:
- کارنامه اعمال؟

مرگخواران گفتند:
- ما کارنامه اعمال میخواییم فقط باید خیلی سیاه باشه آخه ارباب فقط خیلی سیاهشو میپذیره!

و این چنین بود که همه با اردنگی بیرون شدند!

- هی آگلا چرا مارو پرت کرد بیرون؟

آگلا هم که سعی داشت از آنجا فرار کند من من کنان گفت:
-خب... ام... راستش...
- احمق ها آخه کی برای کارنامه اعمال سیاه میره به دفتر ثبت احوال؟

این کتی بود که داشت در خیابان راه میرفت و تازه به مرگخواران بر خورده بود.
- باید یک معلم داشته باشید آخه کدوم احمقی میره به دفتر ثبت احوال برای کارنامه اعمال؟

مرگخواران که میدانستند یک ایده دیگر در راه است سعی داشتند پلاکس را هر چه زود تر پیدا کنند!

- جدی جدی معلم میخواهید؟ بعدم آگلا همین الان اینجا بود یکهو غیبش زد کوشش؟


ارباب من Lord

گر کسی مرا ببیند نتواند که ببیند چون که او قارقارو نیست!

قاقاروی بدون مو!



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۸:۵۷ پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۹

گریفیندور

اما ونیتی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۲ پنجشنبه ۱ آبان ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۳:۰۳:۰۴ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۴۰۲
از دست رفتگان
گروه:
مرگخوار
کاربران عضو
گریفیندور
ایفای نقش
پیام: 106
آفلاین
آگلانتاین پیپ خاموشش را در گوشه لب اش گذاشت و با بیخیالی گفت: چی میگین شماها؟ معلومه باید نامه اعمالو از کجا بگیریم! از اداره ثبت احوال و اعمال!

مرگ خواران با گیجی به آگلانتاین خیره شدند. هیچ کس تا کنون نام این اداره را نشنیده بود.
- اداره چی شدن؟
- ثبت احوال و اعمال! جایی که همه کاراتون در هر زمان و مکانی ثبت شده! پس فکر کردین چرا رو چوبدستی هاتون م.ن.ج نصب شده؟
- چی چی؟

این بار بلاتریکس به جای آگلانتاین جواب داد: م.ن.ج خنگا ! مراقبت نگار جادویی! الان میفهمم که چرا
اون محفلیا همیشه یه جوری از دستمون در میرن! یه مشت پشم مرلین تو کله اتونه ، مغز نیست که!
- دلم پشم مرلین میخواد!
- خفه شو ایوا!

تام زیر نگاه ایوا که طرز مشکوکی به سرش اش خیره شده بود، پرسید: حالا آگلا ، این ادارهه کجاست؟
اگلانتاین کمی فکر کرد و گفت:اممم... اگر جاشو درست یادم باشه، باید بریم خیابون 32 ام، شیرینی فروشی برادران بارکینز به جز نیک ... اونجا ورودی اشه...

مرگ خوران همگی حاضر شدند که به اداره ثبت احوال و اعمال بروند.

خیابان 32 ام – شیرینی فروشی برادران بارکینز به جز نیک

مرگ خوران رو به روی شیرینی فروشی استاده بودند ولی هیچ کس نمیتوانست وارد مغازه شود. چون مغازه پر ازمشنگ هایی بود که داشتند شیرینی میخریدند یا کیک سفارش میدادند و یا برای خرید دونات نوبت میگرفتند.
سدریک که با دیدن آن جمعیت خواب از سرش پریده بود، پرسید: درست اومدیم؟.... مگه مکان های جادویی نباید یه جوری باشن که جلب توجه نکن؟ این چه وضعشه؟
آگلانتاین گفت: قبلا اینطوری نبود که! بذار بریم تو ببینیم چه خبره!

مرگخواران با زور و له کردن چند مشنگ بیگناه، بلاخره خود را به پیشخوان رساندند. پشت پیشخوان پیرمرد زیر نقشی نشسته بود که موهای جوگندمی اش را به عقب شانه کرده و پاپیون قرمز بزرگی را دور گردنش بسته بود. روی سینه اش یک کارت سنجاق شده بود که رویش نوشته شده بود:" مدیر"

پیرمرد لبخندی زد و گفت:" چه شیرینی داشتین؟ لطفا قبض تون رو بدین!"
رابستن جواب داد: ببخشید شیرینی نخواستن بود! اینجا اداره احوال و اعمال شدن؟
لبخند پیرمرد عریض تر شد و جواب داد: اوو... شما از خودمونین! بیایین تو...بیایین تو!

بعد در کوچکی را کنار ویترین بستنی ها باز کرد و مرگ خوار ها را به دری که روی آن نوشته بود"کارگاه شیرینی پزی: ورود ممنوع! " راهنمایی کرد.

پشت در، نزدیک به 20 جادوگر در یک چرخه جالب به آماده کردن شیرینی مشغول بودند. یکی با حرکت چوبدستی اش مواد مخصوص شیرینی مثل آرد و تخم مرغ را، در پاتیل بزرگی می ریخت و هم میزد، نفر بعدی آنها شکل میداد و در تنور میگذاشت، یکی مسئول تنور بود.... وکار به همین ترتیب تا بسته بندی شیرینی های مختلف در جعبه های مخصوص به هر کدام پیش میرفت. آن ها به قدری منظم و دقیق کار میکردند که مرگ خواران چند لحظه اول در سکوت محو کارشان شده بودند.

بلاخره لینی از پیرمرد که با افتخار به کارگاه نگاه میکرد پرسید: شما واقعا شیرینی میپزین! چرا؟
- چون اون وزرات خونه احمق بودجه ما رو حسابی کم کرده!.... قبلا اداره ما خیلی مهم بود! خیلیا برای عضویت یا استخدام میومدن و از ما نامه میگرفتن تا اینکه قانون جدید گفت دیگه نیازی به گرفتن نامه اعمال نیست! با اون بودجه کمی که برامون در نظر گرفتن باید نصف کارمندامو اخراج میکردم! ولی حالا اینجا رو ببینین! الان درآمدمون از قبلم بیشتره! این مشنگ ها واسه هرچیزی که فکرشو بکنین شیرینی میخرن! تازه...... هی داری چی کار میکنی؟ اون شیرینی مشتریاس!

همه به سمتی که پیرمرد نگاه میکرد چرخیدند و ایوا را دیدند که دو جعبه شیرینی در دهانش چپانده بود و داشت به سمت مسئول بسته بندی حمله ور میشد.

در حالی که چند نفر از مرگ خواران ایوا را میکشیدند، بلاتریکس پرسید: حالا چجوری باید وارد اداره تون بشیم؟ ما عجله داریم.
پیرمرد که دیگر لبخند نمیزد به پوستر بزرگ و کهنه ایی که یک نان خامه ایی عظیم را نشان میداد، اشاره کرد و گفت: وروردی اونجاست....بگین "من عاشق نونه خامه ایم" و برین تو!

مرگ خوران رو بروی پوستر ایستادند و با شعار" ما عاشق نون خامه ایی هستیم!" وارد اداره شدند.

پشت پوستر سالن بزرگی بود که بسیار کم نورتر از شیرینی پزی بود و برعکس آنجا بوی نا و کهنگی میداد. یک شومینه بزرگ در گوشه سمت راست به چشم میخورد که کنار آن ساحره ایی عینکی پیشت میزی پر از برگه و پوستین های های لوله شده نشسته بود و سخت مشغول نوشتن بود. در سمت چپ سالن اتاق های متعدد با سر درهای متفاوت وجود داشت و انتهای سالن هم به راه پله ایی ختم میشد که کنارش نوشته بود، "به سمت زیرزمین".
مرگخوران به سمت میز کنار شومینه رفتند ولی قبل از اینکه حرفی بزنند، در اتاقی که سر در اش نوشته شده بود " ثبت کلاهبرداری ها" با شدت باز شد و جادوگری قد کوتاه با موهای فرفری که بسیار عصبانی به نظر میرسید ، در حالی که برگه بلندی را در به شدت تکان میداد به سمت میز آمد.

جادوگر قد کوتاه با فریاد گفت:" من دیگه خسته شدم! میفهمی خستتتته!!! این 590 امین باره که دارم کلاهبرداری های این اما ونیتی رو ثبت میکنم! این پیرزن نمیخواد دست از سر کار گذاشتن بقیه برداره؟ من دیگه نمیخوام ثبتشون کنم!"
ساحره عینکی پشت میز که از نوشتن دست کشیده بود با خونسردی جواب داد: میدونی که صد بار برای وزارت خونه اخطاریه فرستادیم. اونام همش گفتن این پیرزنه همش یه جوری خونشو جابه جا میکنه و وقتیم که پیداش میکنن فقط یه دختر جوون خونست و خودش نیست، برای همینم نمیتونن بگیرنش. پس لطفا اینقدر غر نزن. تازه خدا رو شکر کن که تو جای جک نیستی که مسئول ثبت اعمال ویزلی هاست...بیچاره یه هفتس که نرفته خونه!
جادوگر مو فرفری که جواب دلخواهش را نشنیده بود، در حالی که زیر لب غر میزد به سمت اتاقش برگشت.

ساحره عینکی به سمت مرگخواران برگشت و پرسید: خب شما چی کار داشتین؟
- ما اومدیم نامه اعمالمونو بگیریم.



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ یکشنبه ۴ آبان ۱۳۹۹

مرگخواران

پروفسور بینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ چهارشنبه ۶ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱:۰۲:۰۱ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۴۰۲
از توی دیوار
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 71
آفلاین
برگی جدید در تاریخ این سایت! (همون سوژه جدید)

مرگخواران همگی در اتاق های خودشون استراحت می کردند. هکتور در حال امتحان کردن ترکیب های جدیدی از معجون هایش بود تا بتواند به معجون نهایی که شامل تمام معجون ها بود، دست پیدا کند. لینی رو به آیینه ایستاده بود و بال هایش را تمیز می کرد و از جلوه ای که گرفته بود، بسیار راضی و خشنود بود. فنریر نیز در حال مسواک زدن به دندان هایش بود. چند وقتی بود که دندانش درد می کرد و او که از دندانپزشک گریزان بود، سعی داشت آن قدر مسواک بزند تا بالاخره یا عصب دندانش درست شود یا دندانش تمام شود. هر کدام از مرگخواران در گوشه ای به کار های روزانه خود مشغول بودند و روز آرامی را سپری می کردند و غافل از این بودند که اربابشان چه فکری برایشان در سر دارد.

- تمام مرگخوارانمون همین الان به اتاق ملاقات با ما بیان. هر کدومشون هم هدیه ای در خور برای اینکه به ملاقاتمون میان، با خودشون بیارن!

این، صدای لرد سیاه بود که در خانه ریدل ها طنین انداز شد. اتاق ملاقات، محل قرار لرد و یارانش بود و لرد سیاه زمانی که نقشه های مهمی را در سر می پروراند، آن ها را به آن اتاق صدا می زد.

چند لحظه بعد:

- ببین کادوی من خوبه؟
- من یه هدیه ای آوردم اصلا ارباب دست رد نمی تونه بهش بزنه!
- منم آخرین معجونمو برای اربابمون آوردم! خیلی هیجان زده م. نمی دونم خودمم چی کار می کنه!
- منم برای ارباب یه ست لوازم آرایشی مخصوص از برند خودم آوردم.

لرد سیاه وارد اتاق شد و مرگخواران به پای او ایستادند و منتظر شدند تا اربابشان بنشیند. اما لرد سیاه تصمیمی برای نشستن نداشت و آن ها نیز همانگونه ایستاده، وایسادند!
- یارانمون... از هدایایی که آوردین، متشکر باشید که بهتون این فرصت رو دادیم که به ما ابراز علاقه و وفاداری بکنید.اما ما چند وقتیه که داریم به این فکر می کنیم که شما چقدر سیاه هستین. شما همگی کارای سیاه و پلیدانه زیادی انجام دادین، ولی آیا کافی بوده؟ ما ازتون می خوایم که برید و کارنامه اعمالتون رو بیارید تا ما ببینیم. باید کارنامه اعمال شما کاملا سیاه و خبیثانه و پر از اعمال بد و پلید باشه.

لرد ولدمورت این را گفت و با لبخندی، به سمت در خروجی رفت.
- و این هم یادتون باشه، اگه نامه اعمالتون به اندازه کافی سیاه نباشه، شما رو به مشاوره خصوصی می فرستم. پیش نجینی!

لرد این را گفت و اتاق را ترک کرد. مرگخواران به یکدیگر نگاه می کردند. در این وا نفسا، از کجا قرار بود نامه اعمال بیاورند؟ اصلا نامه اعمال چی بود؟
-
- حالا نامه اعمال از کجا گیر بیاریم؟
-
- من که میرم این کاغذه رو سیاهش کنم و بدم ارباب. اصلا دیگه نامه اعمالِ سیاهِ سیاه میشه!
- منم میگم کارنامه م گم شده و باید المثنی بگیرم.
- من با والدینم میام.


ویرایش شده توسط پروفسور بینز در تاریخ ۱۳۹۹/۸/۴ ۲۲:۳۸:۲۸



پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ یکشنبه ۲۲ دی ۱۳۹۸

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
(پست پایانی)

مرگخواران و موهای انبوه و عصبانیشان با هم درگیر بودند...ولی هر چه زمان می گذشت، کسی کاری از پیش نمی برد.
تا این که مرگخواری به احتمال زیاد، ریونکلاوی، تصمیم گرفت دست از جنگیدن برداشته و اندکی بیاندیشد!

اندیشید!


روز بعد... جلسه ای بسیار سری...


-ارباب...ببخشید که دیر کردم!

پالی باعجله وارد اتاق جلسات شد و پشت میز نشست. مرگخواران حاضر در جلسه موهایشان را زیر کلاه پنهان کرده بودند. مهلتشان هنوز به پایان نرسیده بود، برای همین نه مرلین و نه لرد سیاه اعتراضی به این موضوع نداشتند.

تا لحظه ای که...

-بفرمایید ارباب. این گزارش آخرین ماموریتم.

پالی پرونده اش را به سمت رکسان گرفت.
موهای رکسان برخلاف بقیه مرگخواران، زیر کلاه پنهان نشده بود. با گریمی بسیار ماهرانه زیر لایه ای از خمیر مدفون شده بود و بینی اش را هم با طلسمی چند دقیقه ای ا بین برده بودند.

لرد سیاه خشمگین شد!
رو به مرلین کرد.
-قرار نبود اینطور بشود!

هوریسِ فرصت طلب سوء استفاده گر آب زیر کاه موذی، فورا وسط بحث پرید.
-ارباب این مشکل بزرگیه. اگه همگی این شکلی بشیم، شما چه فرقی با بقیه خواهید داشت؟ ممکنه همش بقیه رو با شما اشتباه بگیریم و ازشون اطاعت کنیم و ممکنه شما رو با بقیه اشتباه بگیریم و بهتون پس گردنی بزنیم!

-شما بی جا می کنید!

-البته که بی جا می کنیم ارباب...تا دیر نشده جلوی این اتفاق رو بگیرین!

لرد سیاه کتاب مقدس مرلین را برداشته و توی سرش کوبید!
-زین پس در نزول آیات دقت بیشتری بنمای! ما تکیم...و تک باقی خواهیم ماند.


پایان




پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
در همهمه دستورهای مرگخواران، ربکا نیز نشسته بود و به موهای بلاتریکس گونه اش دستور میداد. او میدانست اگر بالای مرگخواران پرواز نمیکرد و از موهایشان و لینی و نیشش تعریف نمیکرد، این بلا دامن گیر هیچ کس نمیشد. تمام بدنش با تصور خودش با موهای فر بلاتریکس، مورمور شد. موهای فر او نمی آمد. اما با دیدن بلاتریکس که با قدم های محکم به سمتش می آید، بیشتر ترسید.

-ربکا! بدشانسیت... معروفه! خب مثل اینکه... بدشانسیت لینی و بعد ما رو... گرفت.

آن چنان عصبانی بود که نفس نفس میزد و نفس های گرمش مانند سیلی ای به صورت ربکا میخورد و ربکا در این موقعیت از ترس لپ هایش قرمز شده بود.
-مشهور بودنه دیگه!
-مشهور بودنه دیگه؟! خب یه چیزی به من بگو. دقیقا چی گفتی که الان موهاشون شبیه موهای خوشگله منه؟ ها، چی گفتی؟
-خب ازتون تعریف کردم... کار بدی که نکردم!
-معلومه!

و با لگد ربکا تبدیل شده به خفاش را بیرون کرد. اما تمام این اتفاقات، در همهمه مرگخواران محو شده بود و شنیده نمیشد.
-موهای لعنتی! در بیاین!


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۸

وین هاپکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۲۱:۴۵ سه شنبه ۶ اردیبهشت ۱۴۰۱
از تون خوشم نمیاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 236
آفلاین
-آهای، مو!
-چیه؟
-از کله من در بیا.

موی هکتور که انگار به او توهین شده بود، ناگهان تکانی خورد.
-چی گفتی؟ من در بیام؟
هکتور:

شترق!

-این رو زدم تا ارزش گرانقدر موهارو بفهمی.
-بلا، این موها چجوری در میان؟

بلاتریکس، به لشکری از مرگخواران نگاه می کرد که با موهای لجبازشان بگومگو می کردند و هر از چند گاهی توسط موهایشان کتک می خوردند.


See the dark it moves
With every breath of the breeze


پاسخ به: در بحبوحه سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ پنجشنبه ۹ آبان ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
تصویر کوچک شده


-از ته بزنیمشون!
-از وسط نصفشون کنیم!
-با معجون پاک کن از صحنه روزگار محوش کنیم!

همه با هم حرف میزدند. کسی صدایش به صدای دیگری نمیرسید و این مشکل بزرگی بود. بلاتریکس که نا امیدانه و عصبی به موهای عین خودش مینگریست، روبه آنها کرد.
-هی شماها! دهه! میگم شماها!
-بله!
-موهاتونو بِکَنین! با دستای خودتون. وگرنه خودم با دستای خودم اونا رو میکَنَم!
-اوه... بله!

و مرگخواران به جون موهایشان افتادند تا آنها را با دستانشان بِکَنند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.