مرگخوارا مجبور بودن روش جدیدی برای اینکه لینی "آ" کنه، پیدا کنن، برای همین شروع کردن به فکر کردن. همه شون دستاشون رو گذاشتن زیر چونه شون، و شروع کردن به فشار آوردن به مغزهاشون.
به خاطر فشاری که مرگخوارا به مغزشون وارد کردن و بالا رفتن سوخت و ساز بدنشون، فضای اتاق شروع کرد به داغ شدن.
از کله های مرگخوارا هم شروع کرد به بخار بلند شدن، تا اینکه یهو هکتور از جاش پرید. البته هکتور به صورت عادی هم در حال ویبره زدن و پریدن بود، ولی اینبار پریدن و ویبره ش نشون دهنده این بود که یه فکری داره.
- لینی!

لینی اصلا فکر نمیکرد که صدا شدنش توسط هکتور در اون لحظه نشونه خوبی باشه. ولی بهرحال قصد داشت تا لحظه آخر با تمام وجود مقاومت کنه و از معجونی که هنوز حاضر نشده، نخوره.
- جاروی پرنده داره میاد لینی، بگو "آآآآآ"!

- جارو آخه؟

لینی به موقع دهنش رو بست. چون هکتور قاشق معجونی رو تا یک سانتی متری دهنش جلو آورده بود.
- لینی، انقدر سختی نده به من و خودت، یه "آآآآ" بگو و معجونم رو بخور!

- نووچ... من از "آآآآ" بدم میاد اصلا!
"آآآ" ناراحت شد.
مرگخوارا خیلی سعی کردن جلوش رو بگیرن تا با همین روش، معجون رو به لینی بدن. ولی لینی قلب "آآآآ" رو شکسته بود.
در نتیجه "آآآآآ" رفت خودش رو انداخت توی چرخ گوشت و تبدیل شد به چند صد تا
"آآآآ" که البته مرده بودن و دیگه مرگخوارا نمیتونستن با کمکشون معجون بدن به لینی.
و مرگخوارا هم که داشتن به هکتور غر میزدن که وقتشونو تلف کرده، دوباره رفتن تو حالت تفکر برای دادن معجون به لینی!