اسلیترین vs هافلپاف
سوژه: تغییر شکل
*****
-با سلام خدمت دوست داران کوییدیچ! با شما هستیم با یه مسابقه ی دیگه! یه مسابقه ی حساس و تماشایی بین اسلیترین و هافلپاف! حاشیه هایی که طرفداران هافلپاف ایجاد کرده بودن باعث شده که حساسیت این بازی دو چندان بشه.
فلش بک - تالار هافلپاف- همتون می دونین که ما به برد این بازی نیاز داریم تا وضعیتمون توی جدول خوب بشه. پس لطفا ایده هاتون رو بریزین وسط که چیکار کنیم تا ببریم.
-این سادهس! من می رم و ساحره های تیم حریف رو اغفال می کنم و می گم به نفع تیم ما بازی کنن.
البته رودولف بعد اینکه یادش اومد که ساحره های تیم حریف، بلاتریکس و خانوم بلک هستن از حرفش پشیمون شد.
-می تونیم جو رو متشنج کنیم!
-منظورت چیه سدریک؟
-ببینید! اگه ما بتونیم با یک سری کار ها، وضعیت روحی تیم مقابل رو به هم بریزیم، بردمون حتمی می شه.
-خب ایده ای داری؟
-یه چندتا دارم!
پایان فلش بک-البته این حواشی، عصبانیت آقای فیلچ رو هم دو چندان کرده.
همون لحظه - آقای فیلچ-از همون اول هم از کوییدیچ بدم میومد! یه سریا این بنر های مزخرف رو می زنن ولی من باید جمعشون کنم. آخه بنر "لا تیم الا هافل! لا رابستن الا خنگ" چیه دیگه؟ این حتی قافیه هم نداره! می خواین ملت رو مسخره کنین، حداقل یکم خلاقیت به خرج بدین!
پایان همون لحظه-در بین حرفای من، بازیکنان هم وارد میدان شدن. خشم بازیکنان اسلیترین حتی از اینجا هم مشخصه! بنظرم این کار هافلپافی ها بیشتر به ضرر خودشون شده بود...خب، توپ ها آزاد می شن و مسابقه شروع می شه. بلاتریکس سرخگون رو صاحب می شه و به سرعت به سمت دروازه ی هافلپاف حرکت می کنه. آریانا رو رد می کنه و توپ رو می ده به هوریس اسلاگهورن...دورا به توپ بازدارنده ضربه می زنه و اونو می فرسته سمت هوریس! هوریس باید مراقب باشه. اوه مرلین من! هوریس رو می بینین که روی جاروش ایستاده...بازدارنده داره بهش نزدیک می شه و هوریس، آفتاب بالانس می زنه و بازدارنده بهش نمی خوره. به نظرم که هوریس قبل بازی یه 100 ساله باز کرده.
... حمله ادامه داره. هوریس، رابستن رو خالی می بینه و بهش پاس می ده. رابستن تا سرخگون بهش می رسه اونو به سمت دروازه می فرسته و گل! گل برای اسلیترین! چه گل می زنی رابستن! سدریک حتی فرصت واکنش هم نداشت! اینه عاقبت عصبی کردن اسلیترینی ها!
همه ی هافلپافی بعد از خوردن این گل به سدریک نگاه کردن.
-الان به نظرت روحیه اینا داغون شده؟
-باید می شد! ولی خب انگار که نشده.
بعد از دعوای کوتاه بین بازیکنای هافلپاف با سدریک، بازی از سر گرفته می شه.
-خب بازی رو هافلی ها شروع می کنن. اونا این فرصت رو دارن که گل زود هنگامی رو که خوردن، جبران کنن! رکسان، رز و آریانا به صورت مثلثی حرکت می کنن و هرکی بهشون نزدیک می شه رو با پاس های بی نقص رد می کنن. ولی مهاجمین اسلی بعد از چند ثانیه دوباره جلوشون ظاهر می شن.
مهاجمین هافلپاف از این همه سمجی بازیکنان اسلیترین خسته شده بودن. از هر راهی می رفتن، جلوشون سبز می شدن. برای همین رز یه فکری کرد و به سرعت رفت سمت دروازه. آریانا که سرخگون دستش بود اونو دید و سریع بهش پاس داد. رز سرخگون رو گرفت و وقتی صورتشو برگردوند که جلو رو نگاه کنه، یه توپ بازدارنده رو توی 30 سانتی متری خودش دید. فرصت واکنش دادن رو نداشت و توپ بهش خورد و اونم تعادلش رو از دست داد و از روی جاروش افتاد.
-نوش جونت بشه هیپوگریف! گوشت تسترال 500 ساله بشه، بچسبه به تنت.
خانوم بلک با اولین ضربه اش یدونه از هافلپافی هارو از دور خارج کرد.
رابستن سرخگون بی صاحب رو ورداشت و دوباره یه حمله رو ترتیب داد. بلاتریکس و هوریس هم در دو طرفش قرار داشتن و منتظر بودن که رز و آریانا نزدیکشون بشن. همینطور که سه نفری به سرعت به سمت دروازه حرکت می کردن، آریانا سعی کرد که از سمت هوریس به رابستن نزدیک بشه و توپ رو ازش بقاپه که شکم هوریس مانعش می شد. رکسان هم از اون طرف، همین قصد رو داشت ولی موهای بلاتریکس بهش اجازه نمی داد.
-مدافعین هافل باید به کمک مهاجمینشون بیان و یه کاری کنن!
اگلانتاین و دورا همزمان با هم توپ های بازدارنده رو به سمت رابستن فرستادن.
- انگار قراره یه چیز دردناک ببینیم. اگه اون دو تا بهش بخورن، حداقل 6 ماه توی بیمارستان بستری می شه...صبر کنین! نیروی کمکی رابستن تو راهن!
خانوم بلک و هکتور به سمت رابستن میومدن.
- اونا به رابستن می رسن! و بله! توپ ها رو می زنن و نمی ذارن که به رابستن اصابت کنه...رابستن توی بازی می مونه!
توپی که هکتور دفع کرد، دوباره به سمت دورا برگشت و دورا هم با یک ضربه، توپ رو زد تا بهش نخوره. توپ بازدارنده به طرف کریچری که دنبال گوی زرین می گشت، رفت.
- یک لحظه چشم از حمله ی اسلیترین بردارین و کریچری رو ببینین که از روی جاروش افتاده و داره لحظه به لحظه به زمین نزدیک تر می شه!
-ارباب ریگولوس به کوییدیچ بی برخورد اعتقاد داشت! کریچر درد داشت!
کریچر به زمین برخورد کرد و دیگه نتونست به بازی ادامه بده. از اون طرف مهاجمین تیم اسلیترین هم به پیشرویشون ادامه می دادن.
-با از دست دادن جستجوگر کار برای اسلیترین سخت می شه ولی اگه همینجوری به حمله ادامه بدن، شاید ورق برگرده. به ادامه بازی می پردازیم! هوریس و بلا، همچنان دارن از رابستن مراقبت می کنن. اگه همینجوری پیش بره این حمله هم به گل تبدیل می شه و در اوایل بازی، هافلپاف دو گل رو دریافت می کنه...از نگاه های رودولف هم معلومه که گوی زرینی در کار نیست. هافلپاف باید به خودش بیاد.
رکسان و آریانا هیچ کاری نمی تونستن بکنن غیر از اینکه حرکت مستقیم رابستن به سمت دروازشون رو مشاهده کنن.
-و گل! یه گل دیگه برای اسلیترین! اینجوری پیش برن شاید حتی به وجود جستجوگر هم نیاز پیدا نکنن.
تیم اسلیترین با حواشی قبل از بازی، عصبی تر و با گل های زود هنگامش پر روحیه تر بازی می کرد.
11 ساعت و 50 دقیقه بعد-سرخگون دست رابستنه! اون فرصت گل زنی داره!
رابستن به سرعت به سمت دروازه ی تیم گریفندور حرکت می کرد. از طرفی رودولف هم بالاخره گوی زرین رو دیده بود و به سمتش حمله ور شده بود.
-فقط چند دقیقه به تموم شدن 12 ساعت بازی مونده و بعدش استراحت 2 ساعته ی بین بازی شروع می شه. البته کاپیتان ها می تونن مساوی رو اعلام کنن ولی فکر نکنم که اسلیترین با همچین نتیجه ای که کسب کرده این کار رو بکنه. نتیجه روی تابلو، 230 - 80 به نفع اسلیترینه! اگه رابستن بتونه این حمله رو گل کنه، هافلپاف حتی با گرفتن گوی زرین هم نمی تونه برنده بشه ولی اگه رودولف موفق بشه که گوی رو بگیره، هافلپاف یه مساوی رو بدست آورده.
رابستن به 10 متری دروازه رسید. همه رو رد کرده بود و فقط خودش بود و سدریک! بقیه از گرفتنش قطع امید کرده بودن و باخت خودشون رو حتمی می دونستن. رابستن هم برای تحقیر بیشتر هافلپافی ها سرعتشو کم کرد و با آرامش، ادامه ی راه رو در پیش گرفت.
-رابستن باید کار رو یه سره کنه! رودولف خیلی به گوی زرین نزدیکه!
رابستن دیگه به موقعیتی که می خواست رسیده بود. سرخگون رو پرت کرد!
- و گل! گل برا...نه یه لحظه صبر کنین! رودولف، گوی زرین رو گرفته. معلوم نیست که اول گوی زرین گرفته شده و بعد راب گل زده یا برعکس. باید منتظر نظر داورا باشیم.
دل تو دل تماشاگرا نبود. این بازی خیلی برای اسلیترینی ها مهم بود. با اینکه اونا از قبل هم می دونستن که توی کوییدیچ قهرمان می شن ولی الان، جلوی برد هافلپاف رو گرفتن از قهرمانی هم براشون مهم تر بود.
-داورا دارن با هم مشورت می کنن...فکر کنم الان راب توی دلش داره به خودش لعنت می فرسته که چرا تعلل کرد.
داخل دل رابستن لسترنج -این رختا کجا گیر کردن شدن؟
-تو مری هستن می شن! تا چند ثانیه دیگه رسیدن می کنن.
رختا از مری وارد معده شدن!
-شستن کردن بشین!
ورزشگاه- بله داورا رو می بینیم که از هم جدا می شن... داور اصلی میاد تا نتیجه رو اعلام کنه... و بله! مساوی شد. تعلل رابستن کار دست تیمش داد و رودولف بازی رو مساوی کرد. از نگاه تماشاگر های اسلیترین معلومه که می خوان سر به تن رابستن نباشه!
رختکن اسلیترینبازیکنای اسلیترین دور رابستن حلقه زده بود و زل زده بودن بهش...دهمه ازش توضیح می خواستن.
-خب... خب چیزه... خواستن می شدم که اونا رو تحقیر کردن بشم.
-الان تحقیر کردن شدی؟
حالا قهرمانی که برای ماست. این هیچی! به عنوان کاپیتان در این مورد هیچی نمی گم بهت. اعضای تیم هم چیزی نمی گن. ولی خب جواب تماشاگرایی که بیرون رختکن صف بستن تا کلهتو بکنن رو چی میدی؟
رابستن صدای اسلیترینی های بیرون رختکن رو می شنید. نفرت رو به خوبی توی صداشون حس می کرد.
-من چیکار کردن بشم؟ من نخواستن می شم که مردن بشم.
تیم اسلیترین شروع به فکر کردن کرد ولی هیچکس ایده ای برای این قضیه نداشت...البته همه غیر لرد ولدمورت!
-ببین راب! ما از اینجا فراریات می دهیم. نه برای اینکه دلمان برایت می سوزد! بلکه برای اینکه ملت دنبالت بگردند و تو مجبور بشی گم و گور بشی و ما از دستت خلاص شویم. حالا هم از پشت چادر فرار کن تا دیر نشده.
رابستن از اربابش تشکر کرد و از پشت چادر فلنگو بست. به سمت دستشویی رفت تا اونجا قایم بشه و یه فکری به حال خودش بکنه.
همین که به دستشویی رسید وارد یکیشون شد، در رو بست و پاهاشو بالا گرفت. چند نفس عمیق کشید تا آروم بشه و بتونه خوب فکر کنه.
-خب! چیکار کردن بشم؟ اینجا موندن بشم؟ نه این خیلی خطرناک بودن می شه چون هر لحظه ممکن بودن می شه که یکی اومدن کنه و منو دیدن کنه و کلهم رو فرو کردن بشه...
رابستن مکانی رو که می خواست بگه، تو ذهنش مرور کرد و از گفتنش صرف نظر کرد چون حتی گفتنش هم تهوع آور بود.
- ... من اصلا نباید به این چیز ها فکر کردن بشم. باید راه فرار پیدا کردن بشم تا رفتن کنم و وقتی آبا از آسیاب افتادن کردن، برگشتن کنم.
خب چیکار کردن بشم؟ چجوری از بین اسلیترینی هایی که به خونم تشنه بودن می شن، گذشتن کنم؟
آها! حتما بچه تونستن می شه که بهم کمک کردن بشه!
همون لحظه-گفتن کن! مرگ بر رابستن! اون عقبی ها چرا گفتن نمی کنن؟ حنجرهتو جر دادن کن و فریاد زدن کن! مرگ بر رابستن!
دستشویی-البته این باعث شدن می شه که بچه هم به دردسر افتادن بشه و من به عنوان یک پدر، نباید بچه رو تو همچین موقعیتی قرار دادن کنم. خب پس چیکار کردن بشم؟
رابستن داشت ناامید می شد. فکرش داشت به سمت این می رفت که خودش رو تسلیم کنه و به زندگیش پایان بده. ولی خب شاعر می گه "در ناامیدی بسی امید است"!
-آها! تغییر شکل دادن می کنم تا کسی منو نشناختن کنه! همین بودن می شه!
خب! برای تغییر قیافه به چه چیزیایی نیاز بودن می شه؟ لوازم آرایشی؟
... آره خودش بودن می شه. باید از کراب گرفتن کنم.
رابستن تا اومد حرکت کنه، یادش اومد که کراب هم اسلیترینی هستش و به خونش تشنه! پس دوباره شروع کرد به فکر کردن تا راهی برای گیر آوردن لوازم آرایش پیدا کنه.
-قبلا کراب رو دیدن کردم که اومدن می کنه داخل دستشویی و آرایش شده خارج شدن می شه. پس حتما توی دستشویی لوازم آرایش قایم کردن می شه.
رابستن درست فکر کرده بود. کراب بیشتر لوازم آرایش هاش رو توی دستشویی پنهون می کنه تا دخترای خوابگاه اونا رو ندزدن.
رابستن شروع کرد به گشتن دنبال لوازم آرایش کراب!
چند دقیقه بعد-پیداشون کردن شدم. خب اینجا همه چی داشتن می شیم. حالا شروع کردن بشیم به تغییر شکل. اول باید از
رنگ پوستم خلاص شدن بشم... خب حالا برای اینکه نشناختنم کنن
ریش و سیبیل و مو برای خودم کشیدن می کنم.
رابستن خودش رو آرایش کرد و رفت جلوی آیینه. همه چی خوب به نظر می رسید و تنها مشکل اندازه ی کله ی رابستن بود. تنها شخصی که کله ی به این بزرگی داشت رابستن بود.
رابستن برای این قسمت از ماجرا هم فکری داشت. دفترچهاش رو در آورد و برگه ای که تا خورده بود از بینش کشید بیرون. برگه رو باز کرد و الگوریتمی که درست کرده بود رو جلوی خودش گذاشت... الگوریتم معجون های هکتور!
رابستن طی تحقیقاتی به این نتیجه رسید که معجون های هکتور طی یک الگوریتمی اثر می کنن و اونا رو توی یک برگه کشیده بود. طبق این الگوریتم، معجون " بیدار نگه دار" باعث می شه که سر رابستن کوچیک بشه. اینجا تنها مشکل نحوه ی به دست آوردن معجون بود.
-ریخت! ریخت! برین کنار!
هکتور با سرعت وارد دستشویی شد و بدون توجه به رابستن رفت تا خودش رو خلاص کن. چند دقیقه بعد "آخیش" گویان از دستشویی اومد بیرون و رابستن رو دید.
- تو اینجایی؟ نمی گی یکی میاد و تورو می بینه و بدبخت می شی؟
- هکتور اینا رو ول کردن شو! باید برای یکی از معجون هات رو آوردن کنی.
- کدوم؟
- بیدار نگه دار!
- چرا می خوای بیدار بمونی؟
- واقعا این روحیهات که فکر کردن می شی معجونات کار کردن می شن، تحسین بر انگیز بودن می شه.
- منظورت چیه؟
- هیچی فقط اون رو آوردن کن!
هکتور رفت و معجون رو برای رابستن آورد.
- خب هکتور، تو رفتن کن تا کسی به اینجا شک کردن نشه!
- باشه راب! مراقب خودت باش.
و در دستشویی رو باز کرد.
- راب اینجا نیست، منم باهاش حرف نزدم و معجون براش نیاوردم و فقط کارمو کردم.
هکتور داشت سعی می کرد طبیعی جلوه کنه.
رابستن معجون رو خورد و آرزو کرد که الگوریتمش درست باشه. بعد از خوردن معجون تاثیری تو خودش احساس نکرد. نمی دونست چی شده. رفت جلوی آیینه! طاقت نداشت خودش رو ببینه، برای همین چشم هاش رو بسته بود. ولی باید با حقیقت رو به رو می شد. چشم هاش رو باز کرد و
خودش رو توی آیینه دید.
-یعنی من سفید شدن بشم و کلهم کوچیک شدن بشه، همچین چیزی شدن می شم. به به!
رابستن دست از خودش برداشت. حالا باید این تغییر شکل رو امتحان می کرد. کار ریسکی ای بود.
-ریخت! ریخت! برین کنار!
این تکون های هکتور باعث شده بود که دچار تکرر ادرار بشه.
-هیچوقت فکر نکردن می شدم که تکرر ادرار هکتور روزی به کار من اومدن کنه!
هکتور دوباره بدون توجه به رابستن رفت و خودش رو خلاص کرد و وقتی بیرون اومد یه غریبه رو تو ردای اسلیترین دید.
-ببخشید! شما یه آدمی رو ندیدین که کلهش گنده باشه و خودش رو آرایش کرده باشه که از قضا خیلی شبیه رابستن هم هست ولی خودش نیست؟
تغییر شکل جواب داده بود. البته به عقل و چشم هکتور نمی شد زیاد اعتماد کرد ولی خب رابستن مجبور بود که اعتماد کنه.
- من رابستن بودن می شم هک!
- عه؟ واقعا؟ اوه ببخشید! حتما اشتباهی معجون مرکب برات آوردم!
رابستن حین اینکه داشت به اعتماد به نفس هکتور فکر می کرد، به موضوع خیلی مهم تری هم فکر کرد. شاید قیافه ی خودش رو عوض کرده بود. ولی نوع حرف زدنش هنوز هم همونجوری بود. برگهی الگوریتمش رو نگاه انداخت ولی هیچ کدوم از معجون های هکتور این مشکل رو حل نمی کردن و تنها راه حل این بود که حرف نزنه.
-هک! من نتونستن می شم که حرف زدن بشم. برای همین تو باید با من بودن بشی و جای من حرف زدن بشی.
-قبوله راب!
رابستنِ تغییر شکل یافته و هکتور از دستشویی اومدن بیرون. رابستن اولش با کمی ترس راه می رفت ولی بعدش که دید هیچ کدوم از افرادی که از کنارش می گذرن، متوجه نمی شن که اون رابستنه، ترسش بر طرف شد.
اون حالا همه کار می تونست بکنه فقط کافی بود که حرف نزنه.
داشتن با هکتور راه می رفتن که نگاه رابستن به گابریل افتاد. اون همیشه از قیافهش خجالت می کشیدو به همین دلیل زیاد جلوی اون آفتابی نمی شد ولی الان قیافهش بهتر شده بود.
از کنارش که گذشت لبخندی بهش زد و گابریل هم سرخ شده و راه رفتن رو سریع تر کرد.
از قضا سو هم این صحنه رو دید.
سو لی شخصیت عجیبی داشت. اون ریونکلاو رو از همه ی گروه ها برتر می دونست و برای همین به ازدواج درون گروهی اعتقاد داشت تا مرلینی نکرده از هوش ریونکلاوی به غیر ریونکلاوی بهره ای نرسه. برای همین به سرعت اقدام به جلوگیری کرد و مسیر خودش رو به سمت اتاق مدیر مدرسه کج کرد.
وقتی وارد اتاق شد بی درنگی، گزارش وجود یه غریبه با ردای اسلیترین رو کف دست مدیر داد. مدیر هم به آقای فیلچ گفت که بره و اون غریبه رو بیاره.
آقای فیلچ رابستن رو پیدا کرد.
-مدیر کارت داره!
رابستن نگاهی به هکتور کرد.
-چیکار داره؟
-من با تو حرف زدم؟ می خواد این غریبه رو ببینه!
-آها پس بریم!
-تو کجا میای؟ فقط با ایشون کار داره.
و دست رابستن رو گرفت و برد.
اتاق مدیررابستن به همراه فیلچ وارد اتاق مدیر شد و لرد ولدمورت رو که در کنار سو لی، روی مبل نشسته بود، دید.
-آقای مدیر! همین! این همون غریبه ایه که بهتون گفتم.
فنریر رو به رابستن کرد و گفت:
-این ردا رو از کجا آوردی؟ چهره ی تو برای من آشنا نیست.
رابستن فقط به فنریر نگاه کرد.
- چرا جواب نمی دی؟
رابستن جوری به فنریر نگاه می کرد که انگار اصلا حرفای اون رو نمی فهمید.
- زبون ما رو بلدی؟
رابستن سرش رو به نشانه ی "نه" تکون داد.
- بلد نیستی و جواب می دی؟ مدیر هاگوارتز رو مسخره می کنی؟
رابستن سوتی ای که نباید می داد رو داد. دیگه راه فراری نداشت. باید حرف می زد.
- من رابستن بودن می شم و تغییر شکل دادن شدم که کسی من رو پیدا نکردن بشه.
رابستن شروع کرد داستان تغییر شکل دادن خودش رو تعریف کردن.
وقتی که تعریف هاش تموم شد. متوجه لبخندی که اربابش توی چهره داره شد.
- شما هم قبول داشتن می شین که هکتور خیلی اعتماد به نفس داشتن می شه نه ارباب؟!
-اون که چیز عجیبی نیست راب! همیشه داشته!
-پس چرا لبخند داشتن می شین ارباب؟
-اول اینکه به تو ربطی نداره که ما چرا لبخند داریم. دوما لبخند ما به خاطر سرکار گذاشتنی بود که انجام دادیم تا روحمان شاد شود. که خودمان را شکر شاد شدیم.
-یعنی چی ارباب؟
-ما تو را پرنده ای معروف کردیم تا شاد شویم. ما با یک دستور می توانستیم به مرگخوار های اسلیترینی بگوییم که با تو کاری نداشته باشن. همونجور که اعضای تیم با تو کاری نداشتن. ولی برای اینکه به فلاکت رسیدن تو را مشاهده کنیم و شاد شویم، چیزی نگفتیم تا بدبخت شوی. حالا هم با ما بیا تا قضیه رو حل کنیم. به اندازه ی کافی شاد شدیم.
رابستن و لرد سیاه از اتاق مدیر بیرون اومدن و به سمت تالار اسلیترین حرکت کردن.
رابستن از دو چیز خیلی خوشحال بود. یکی اینکه باعث شده بود اربابش شاد بشه. یکی دیگه هم که صاحب یه قیافه ی توپ شده بود.