هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۸

محفل ققنوس

ریموند


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۰ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۹۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۵۵:۳۹
از میان قصه ها
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
محفل ققنوس
پیام: 315
آفلاین
شما یا هر شخصیت دیگه ای که خودتون مایلید در موقعیتی قرار گرفته که میخواد اون معجون سیاه رو بخوره. تو یه رول توضیح بدین که کسی که معجون رو خورده چه اتفاقی براش میفته و چه چیزایی می بینه.
فقط و فقط طنز بنویسید. (30 نمره)

***


-سربازا... به خط!

بعد از بلند شدن صدای شَترقِ جفت شدن چکمه های نظامی، سرهنگ بدعنق و گند اخلاق همیشگی، با نگاه سرد بی روحش تک تک سرباز های ننه مرده ی پادگان رو از زیر نظر گذروند، تا بلکه بتونه اسباب تفریح دل مریضش و فراهم کنه!

از بین همه ی سرباز ها، البته سربازی هم پیدا میشد که اینقدر خنگ و کودن باشه که همیشه بند و آب بده و تا اخر روز مشغول پس گرفتن بندش باشه!
اون سرباز بیچاره کسی نبود جز یه چارلی چاپلین خنگ!
البته نه خود چاپلین! نه، این سرباز ما سیبیل های چاپلین و دوست میداشت و همین سبیل ها بود که از این سرباز یه چاپلین درست و حسابی میساخت!

-آهای سرباز! تفنگت و برعکس گرفتی!

چاپلین که انتهای صف ایستاده بود با فریاد بلند سرهنگ سریعا تفنگ قدیمی و وارونه اش رو راست کرد...
کاش نمیکرد!
سر تفنگ از دستان سرد و یخ کرده ی چاپلین لیز خورد و روی زمین ولو شد، از قضای روزگار تیری شلیک شد و کلاه روی سر سرهنگ رو به میله ی پرچم پشت سرش دوخت!

آخ که براتون نگم، بیچاره چاپلین به یک ماه کار اجباری، اونم زیرِ زمینِ پادگانِ نظامیِ محلِ خدمتش محکوم شد!
اون پایین مایینا پر بود از تونل های کوچیک و بزرگ و تاریک و بد بویی که چاپلین موظف به تمیز کاری اونها شده بود!
البت کارایی این تونل ها چی بود در این مقال نمیگنجد، باشد که پرهیزگار شوید!

یکی از اون روز های حصر زیر زمینی، چاپلین متوجه تونلی شده بود که تا به اون روز نه دیده بود و نه شنیده بود!
چاپلین حتی بیش از کل خدمت سربازیش و این پایین میگذروند ولی هیچوقت این تونل رو ندیده بود!
پس دسته ی جارو به دست و لنگ لنگ زنون راهی تونل تازه شکوفا شده شد که بلکه موشی چیزی ببینه تو اون گرسنگی و تحریم غذای زندونی ها، دلی از عذا در آره، ولی... چیزی جز مقداری آب سیاه رنگ اونم وسط یه سنگ بزرگ و بد ریخت توی یه تونل تنگ و تاریک ندید!

از قضایِ قضای روزگار، چاپلین که یه پاش از اون یکی پاش کوچیکتر بود لَنگی زد و به صورت وسط آب های سیاه رنگِ وسطِ سنگِ بزرگ و بد ریختِ تَه اون تونلِ تاریک و بد بو و بد رنگِ زیرِ زمینِ پادگانِ نظامیِ دور افتاده ترینِ مقرِ نظامیِ المان افتاد!
و قطره ای از اون آب سیاه وارد مجرای تنفسی چاپلین جَست که اون و به سرفه انداخت!

چاپلین که در حال خفه شدن بود مجبور شد تمام آب رو بنوشه تا بلکم زنده بمونه!

ولی خب دیگه همه میدونیم که اون ماده ی سیاه رنگ آب نبود و معجون سیاه رنگی بود که استاد کریچر ذکر کردن که همون منبع قدرتی بوده که ارباب ریگولوسشون کشف کرده که لرد ولدمورتشون قدرتش و از اون گرفته که بره سر وقت پسری که بعد ها به پسری که زنده ماند معروف شد و یه کم بعد هاش با هم دوئل کردن و کمی بعد ترش سایت جادوگران و ساختن که کریچر بیاد استاد هاگوارتزش بشه که ما توش شرکت کنیم که امتیاز بگیریم که گروهمون قهرمان بشه که مرلین میدونه حقشه...

بسه؟ باشه کجا بودم؟ آهان چاپلین معجون و خورد! یا به عبارتی نوشید!
میدونید من به شخصه معتقدم معجون رو هم میشه خورد هم نوشید! شما رو نمیدونم!

بله چاپلین معجون رو نوشید و از حال رفت!
یعنی همون جا شُل شد، وا رفت، بعد هم مرد!

تمام!





نه نه نه! صدای قلبش میاد! چاپلین به زندگی برگشت. هیچ حالت عجیب و غریبی هم نداشت که من بخوام براتون توضیح بدم، چاپلین همون آدم بدبخت و بیچاره ای بود که بود و هیچ اتفاق خاصی براش نیفتاده بود!
شاید معجون یاد شده صرفا سر کاری بود؟
بود؟

خیر نبود!

چاپلین سریعا از تونل های زیر زمینی بیرون اومد و رفت سر بخت سرهنگ کچله، کله ی کچل سرهنگ رو از بنا گوشش گرفت و توی چاه توالت دسشویی اتاقش فرو نمود. بعد هم آستین بالا زد و اسمش و گذاشت هیتلر و جنگ جهانی رو راه انداخت!
هیتلر جدید یا همون چاپلین قدیم میلیونها آدم و کشت اخرش هم خودشو کشت تموم شد رفت پی کارش!

البته بحث هایی وجود داره که این هیتلر ما یا همون چاپلینِ خنگِ قدیمیِ همون پادگانِ داغونِ محلِ خدمتش بعد از خودکشیش چند جایی از این گوشه کنار های زمین پیدا شده!
میگن لردولدمورت از همین راه به فکر درست کردن هورکراکس افتاده تا بعد مرگ دوباره زنده شه!

این یعنی اون معجونِ سیاهِ رنگِ بد بوییِ که فقط همون تو زیر زمینِ پادگانِ نظامیِ محلِ خدمتِ اون سربازِ قدیمیِ المانیِ که چاپلین بود شد هیتلر و زد جنگ جهانی راه انداخت و کلی آدم کشت و بعد خودش و کشت و بعد گوشه کنار این کره ی خاکی دوباره پیدا شد و تبدیل به الگوی لردولدمورت شد و باعث تولید هورکراکس شد و لرد و فرستاد دنبال کشتن پسری که بعد ها به پسری که زنده ماند معروف شد و اخرش دعوا شد وتوی دعوا دوئل شد و دوباره لرد کشته شد و هری پاتر معروف تر شد و رولینگ پولدار شد و جادوگران تأسیس شد و ادمای بیکاری (مثل من نوعی رو میگم دور از جون شما) نمایشنامه نویس شدن و واسه آدمهای کم شانسی که من شدم شاگرد کلاس معجون سازیشون و اوناهم مجبور شدن کل این مطالب عمیقا علمی و بخونن و نمره بدن و ما رو قهرمان کنن و جام بهمون بدن و که دوباره همین چرخه ادامه پیدا کنه تا یه روزی خسته بشیم! پیداه شده بود هم اکنون در موزه ی لوور پاریس نگه داری میشه و اسم زیبای چاپلین و هیتلرش کن و از آن خودش کرده!

(تذکر: این پست به شدت اعصاب خورد کن میباشد و توصیه میشود، خوانده نشده، نمره کامل و بدین ما که بریم تو گروهمون که یکی از اون گروه های چهار گانه ی هاگوارتزی که رولینگ تو کتابای هری پاتر گفتن و یکیش سبز بود یکیش آبی بود و یکیش قرمز و یکیش نمیدونم چه رنگی که از بالا اشاره میکنن سبز بوده و سبز خودش از رنگ های اصلی میباشد یا نمی باشد که نمیدونم و میتواند رنگ چمن های سبز بهاری حیاط بزرگ و تسخیر کننده هاگوارتزی باشد که در زمان چهار بنیان گذاری که روونا و گودریگ و سالازار و هلگا بودن تاسیس شده باشه و ما توش درس میخونیم، پزش و به دوس رفیقامون بدیم و آخر سال تحصیلی رو جشن بگیریم!)

سپاس از همراهی گرمتان!


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۲۴ ۱۷:۵۹:۴۰


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۵۹ یکشنبه ۲۴ آذر ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
شما یا هر شخصیت دیگه ای که خودتون مایلید در موقعیتی قرار گرفته که میخواد اون معجون سیاه رو بخوره. تو یه رول توضیح بدین که کسی که معجون رو خورده چه اتفاقی براش میفته و چه چیزایی می بینه.
فقط و فقط طنز بنویسید. (30 نمره)


شب بود و جزیره و ساحلش با هر نسیم خنکی به خود میلرزیدند. سکوت همه جزیره را فرا گرفته بود. ولی صدای چند نفر سکوت آنجا را میشکست؛ صدای جادو آموزان بوباتون. جادو آموزان بوباتون برای درس دفاع در برابر جادوی سیاه، به غاری که لرد در آنجا یکی از جان پیچ هایش را پنهان کرده بود، رفته بودند. خفاش سیاهی با چشمان براق بنفشش، آنها را دنبال میکرد.
ربکا بود که با دیدن آنها فضولی‌اش گل کرده بود.
-جادو آموزان عزیز! جادو آموزای عزیز! اینجا غار یکی از بدترین آدما دنیاست.
-جیـــــــــــــــــغ!

مثل اینکه ربکا درباره حرف معلم فرانسوی عصبی شده بود. جیغی کشید و همه دانش آموزان را ترساند.
-هــــــــــــــیــــــــــــع! نکنه یکی از محافظای اینجاس؟
-نه، نه دانش آموزای عزیز و اصیل! خواهشا به حرف ما گوش بدین و به هیچ چیز دست نزنین. از گروه جدا نشین تا کسی گم نشه. اگه بفهمیم کسی یه همچین کاری کرده، حتما تنبیهش میکنیم.
-اجازه، اجازه مادام! چه تنبیهی؟
-شما به مدت 24 ساعت، با لباس های مندرس وارد کلاس میشین!.
-هیـــــــــــــــــــع!

برای یک فرانسوی اصیل یا دورگه، پوشیدن لباس مندرس وحشتناک بود! پس هیچ یک تکان نخوردند و به معلم زل زدند.
ولی آن طرف جادو آموزی کنجکاو، دنبال صدا ربکا رفت. ربکا هم با دیدن یک جادوگر ساده‌ای مثل او، خوشحال شد و مغز تاریکش تند تند نقشه میکشید.
-جیـــــــــــــــغ!
-اوه! کجایی خفاش کوچولو؟
-جیـــــــــــــــــــغ!

ربکا به پرواز در آمد. پسرک هم با دیدن او، سریع دوید و دنبالش کرد. پسرک مانند فرانسوی ها ربکای 16ساله را، کوچولو صدا میکرد و بیشتر حرص ربکا را در می آورد.
-خفاش کوچولو وایستا.
-من کوچولو نیستم. جیـــــــــــــــــــــــــغ!

ربکا با دیدن در سنگی‌ای که با خون باز میشد، برگشت و به پسرک نگاه کرد. صورت پسرک، از ترس سفید شده بود! ربکا خیز برداشت(!) و به سمت پیشانی پسرک حمله ور شد. همین که دندان هایش به پیشانی پسرک خورد، داد پسرک بلند شد. توجهی نکرد و یقه لباسش را گرفت و پیشانی پسرک را محکم به سنگ کوبید.
-آاااااااخ! چیکار میکنی خفاش کوچو...

ولی با باز شدن صخره ها از هم، دهان پسرک وا ماند. ربکا داخل شد و جیغ کشید. پسرک از فضولی هم که شده، ربکا را همراهی کرد.
نقشه ربکا گرفته بود!
-جیـــــــــــغ!
-اوه، اونجا رو! یه قایق هست!

پسرک سوار قایق شد. پیشانی اش بدجور درد میکرد و محکم آن را گرفته بود. ربکا وقتی به صورت پسرک نگاه میکرد، یاد هری پاتر می افتاد وقتی زخمش درد میکرد. از خنده جیغ کشید!
-جیــــــــــــــــــــغ!

سپس با رسیدن پسرک به جزیره، ساکت شد و دوباره یقه لباس پسرک را کشید.
او باید آن قاب آویز را برای اربابش ببرد.
پس محکم سر پسرک را محکم به آنجا (محل وجود قاب آویز) کوبید و دوباره داد پسرک در آمد.
-دهه! نکن دیگه خفاش کوچولو!
-خــــــــــــــــا!

ولی تنها چیزی که پسرک شنید، جیغ بلند ربکا بود تا او را وادار به گرفتن لیوان کنار معجون کند. پسرک لیوان را برداشت، ولی با حرف معلمشان لیوان را روی دفاع نامرئی معجون انداخت.
-شاید توش یه چیزی باشه! اینجا غار یکی از تاریکترین آدما دنیاست!
-جیــــــــــــــــغ!

ربکا آن طرفتر تبدیل به انسان شد و چوبدستی اش را در آورد. پسرک با فریاد ایمپریو ربکا، برگشت و به او نگاه کرد. ربکا باز هم شانسش نگرفته بود و ایمپریو به نا کجا آباد رفت.
-عه، سلام.
-سلام. تو کی هستی؟
-من... من... هیچیکی! تو قرار نیست بدونی من کیم، نباید بدونی. پس... ایمپریو!
-آخ...

پسرک مال ربکا شد. پس دستور داد که معجون را تا میتواند بنوشد و آن را تمام کند.

-چشم سنیوق.
-شروع کن!

ربکا تا حالا این کار را نکرده بود این اولین بارش بود. خیلی خوشحال بود... ولی پسرک نه. صورتش با دومین لیوان در هم رفت. اما به خاطر دستور دوباره ربکا شروع به خوردن کرد. در ذهن پسرک غوغایی بود.
-اون دختره همون خفاشه بود. منو گول زده ولی من... من ضعیف تر از اونم. اون خیلی قوی تره. به نظر 16 یا 17سالشه ولی من فقط 14 سالمه! چیکار کنم؟ همینو بخورم؟ آره... همینو میخورم.

نیم ساعت بعد

-سرم داره گیج میره. همه اعضای خونواده جلو چشمم دارن میمیرن. نه! نه! اونا رو نه. منو بکش. نه نمیخوا... چشم سنیوق. چرا اینو گفتم؟ ها؟ چرا؟ اینجوری که دارن بیشتر جسدشونو از بین میبرن! نه بسه! بسـ... چشم سنیوق.
-آفرین پسر. بخورش تا تموم شه!
-چشم سنیوق.

پسرک در ذهنش تا میتوانست مرگ خوانواده و دوستانش را دید. برای او دیدن دوستش، میلی، وقتی دارد زجر میکشد و به صورت او چنگ میزند-ولی پسرک احساس نمیکرد!-، یخیل سخت بود.
فریاد هایش بلند شد. خیلی بلند تر از قبل تا اینکه میدرشان آمد.

-عَی بگم ژیپراده چی کارت کنــــــه!
-واااااااااااااای! نه! اونو نکشین! منو بکشین! دیگه نمیخوام بخورم ... اوه... چشم سنیوق!
-حالا شـ...

ربکا با دیدن مدیر بوباتون آن هم در حالی که پایش را روی سنگ ها میکوباند، عصبی شد. به پسرک دستور داد تا آن قاب آویز در ظرف را بیاورد و پسرک چنین کرد.
-بفرمایید سنیوق.
-آفرین! حالا خودتو بنداز... نه نه! همین جا وایستا!
-چشم سنیوق.

پسرک در حالی که مرگ تمامی دوستانش را میدید و اشک هایش را پاک میکرد، تلاش میکرد حالش بهم نخورد. ولی آن طرف ربکا بال ها و گوش خفاشش را ظاهر میکرد تا به پرواز در آید؛ در این حالت به سمت معلم هم خیز بر میداشت.
او میخواست معلم ها را کر کند!
-جیـــــــــــــــــــــــــــغ!

به پرواز در آمد و رفت. بالاخره با چند تا خرابکاری (فرو ریختن صخره ها که چیزی نیست!) قاب آویز را به اربابش برساند.


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ چهارشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۸

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
نمرات جلسه دوم معجون سازی

اما دابز: 29
خیلی حال کردم حقیقتا.
یه خرده شروعش می تونست بهتر باشه. بقیه چیزا به جا و درست بود. کریچر پست تون خوب در اومده بود. همونقدر بی منطق و اعصاب خرد کن! پایانشم عالی بود.

آگاتا تراسینگتون:28
سوژه شما ساده اس. اما درست پرداخته شده. توصیفات و مخصوصا شروع تون عالین. چندین جا اشتباهات تایپی داشتین. بهتره بعد از نوشتن پست از روش چند بار بخونید تا همچین مشکلی پیش نیاد. پست تون طنز نیست. پست جدی شکلک نداره.


ربکا لاک وود:27
نسبت به پست جلسه قبل تون این خیلی خیلی بهتره! آفرین همین طور ادامه بدین! یه خرده اشتباهات تایپی داشتین.


گابریل دلاکور: 5_30=25
عالی! از اونجا که کریچر موجود باهوشی نیست انتظار داشتم همچین سوژه ای ببینم. لذت بردم.

گودریک گریفندور: 5_30=25
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی عالی!
فقط پایان جمله نقطه یادتون نره.

آلکتو کرو: 5_30=25
عالی بود! از واکنش آلکتو به کریچر لذت بردم.

سر کادوگان: 5_30=25
عالی! چی بگم والا!


دم همتون گرم خیلی لذت بردم!





ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۴ ۱۵:۴۵:۳۸

وایتکس!



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۰ شنبه ۹ آذر ۱۳۹۸

کریچر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۳ چهارشنبه ۱۰ فروردین ۱۴۰۱
از میدان گریمولد، خانه شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 118
آفلاین
تدریس جلسه سوم معجون سازی

اگر تا به حال سر و کارتان با مشاوران افتاده باشد_که امیدوارم این طور نباشد_باید به خوبی بدانید مشاوران از آن دسته آدمهایی هستند که در خیالات و توهم سر می‌کنند؛ گویی در بعد دیگری از جهان هستند که هیچ چیز منفی وجود ندارد. مثلا مهم نیست به هردلیلی تا یک ماه مانده به کنکور نتوانستید اصلا مهم نیست. آن ها خودشان کسی را می شناسند که تا یک ساعت مانده به کنکور در کما بوده اند اما چون به خودشان باور داشته اند، جزو ده نفر برتر بوده اند. مهم نیست چقدر قرار است زندگی فلاکت بار داشته باشید مشاوران می گویند صبح تان را با لبخند آغاز کنید و بگویید امروز روز من است.

اگر آن روز صبح تک تک مشاوران دنیا در هاگوارتز پخش می شدند تا به بچه ها بگویند صبح شان را با لبخند آغاز کنند و بگویند امروز روز من است، تنها چیزی که نصیب شان می شد انواع چوبدستی در اندازه های مختلف، طلسم های رنگارنگ، بمب کود حیوانی و یک سری کلمات رکیک بود. صبح روزی که قرار بود تمام بچه ها با کریچر کلاس داشته باشند تحت هیچ شرایطی نمی توانست نمی توانست روز خوبی باشد. در واقع، اگر به همگی پیشنهاد میشد که ده جلسه پشت سرهم کلاس جانور شناسی با تدریس هاگرید و حضور یک باسلیسیک بروند اما کلاس کریچر کنسل می شود، همگی با کمال میل می پذیرفتند.

همان طور که تک تک بچه ها انتظار داشتند، دخمه ای که کلاس معجون سازی در حال برگزاری بود و جایی در نزدیکی ورودی تالار اسلیترین قرار داشت، ذره ای تغییر نکرده بود. عکس های متحرک ارباب ریگولوس کریچر همه جا خودنمایی می کردند و هنوز دورتادور کلاس کلمات ارباب ریگولوس و قلب های بین هر کلمه به چشم می خوردند. تنها چیزی که برخلاف انتظار بود، حضور از قبل کریچر بود که مشغول درست کردن معجونی روی میز کارش بود. شعله ضعیفی زیر پاتیل معجون روشن بود و دود غلیظی به شکل مارپیچ از آن برمی خاست.

بچه ها هرکدام به طرف میز هایشان رفتند. کریچر گفت:
_کریچر سلام کرد. ملت کاغذ و قلم برداشت. امروز قسمت آخر زندگی ارباب ریگولوس بود.

بچه ها بدون هیچ واکنش خاص و اعتراضی کاغذ های پوستی و قلم پر برداشتند و آماده نوشتن شدند. اگرچه کلاس معجون سازی برایشان همچون جهنم بود اما کم کم در حال عادت بودند.

کریچر با صدایی خس خس کنان گفت:
_ارباب ریگولوس کشفش کرد... ارباب ریگولوس خیلی زرنگ بود... ارباب ریگولوس راز لرد سیاه رو کشف کرد... راز تاریکش رو... رازی که هرکسی طاقت دونستنش رو نداشت...
_چی بود پرفسور؟!

کریچر به سمت دانش آموز نگون بختی که این سوال را پرسید بود برگشت.
_الان دانش آموز ایستاد یه لحظه آخرشو... دیر اومد نخواست زود رفت! دانش آموز دهنشو بست! دانش آموز دهنشو بست! چون نذاشت کریچر حرفشو تموم کنه!

پس از جیغ جیغ های بسیار و انداختن دانش آموز به بیرون از کلاس کریچر ادامه داد.
_ارباب ریگولوس راز تاریک رو کشف کرد... یه شب ارباب ریگولوس کریچر رو با خودش برد... اونجا خیلی تاریک بود... ارباب ریگولوس کریچر رو مجبور کرد که تمام اون معجون سیاه رو تو حلقش بریزه و... و...

کریچر شروع به هق هق کرد و ناگهان کف زمین پرید و سرش را با شدت هرچه تمام تر به زمین کوبید.
_کریچر ابله! کریچر جن بد! کریچر بی عرضه! کریچر مایه ننگ اجنه خانگی! کریچر نفهم!

دانش آموزان وقتی کریچر را در آن حال دیدند ناگهان متوجه شدند که حداقل در یک چیز به شدت با کریچر موافقند!
پس از مدتی که ناله های کریچر تمام شد، به سمت تخته سیاه رفت و بشکنی زد. گچ کوچکی روی تخته به حرکت در آمد و تکلیف جلسه بعد را نوشت:

نقل قول:
شما یا هر شخصیت دیگه ای که خودتون مایلید در موقعیتی قرار گرفته که میخواد اون معجون سیاه رو بخوره. تو یه رول توضیح بدین که کسی که معجون رو خورده چه اتفاقی براش میفته و چه چیزایی می بینه.
فقط و فقط طنز بنویسید. (30 نمره)

کریچر گفت:
_کلاس کریچر تموم شد ملت تونست رفت.

دانش آموزان به ترتیب بلند شدند تا هرچه سریعتر از کلاس خارج شوند. دانش آموزی از گروه هافلپاف پرسید:
_ببخشید پروفسور... زندگی ارباب ریگولوس شما واقعا پر از درس عبرته برای ما و واقعا مشتاقیم که بیشتر درباره ایشون بدونیم.

این تملق به مذاق کریچر خوش آمد و لبخندی برای اولین بار به لبش نشاند.
دانش آموز ادامه داد:
_حقیقتا ارباب ریگولوس شما یکی از بزرگترین انسان هایی هستند که پا به این دنیای پر از دروغ و خیانت گذاشتن. ایشون طبق گفته شما معجون ساز بزرگی هم بودن. همه مون مشتاقیم این بخش از زندگی شون رو بیشتر بشناسیم. مثلا همون معجونی که از اول کلاس داشت می پخت. خوشحال میشیم درباره اش بدونیم.

کریچر به معجون روی میزش اشاره کرد.
_این چیز خاصی نبود. اینو کریچر اینجا گذاشت تا خواننده صرفا نسبت به دو پست جلسات قبل فضای کلاس رو طور دیگه ای تصور کرد و براش تنوع شد. حالا ملت رفت و روی تکلیف شون تمرکز کرد!



ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۹۸/۹/۱۰ ۱۷:۵۵:۰۷

وایتکس!



پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ یکشنبه ۳ آذر ۱۳۹۸

سر کادوگان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۹ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۰۸:۰۹ شنبه ۹ دی ۱۴۰۲
از این تابلو به اون تابلو!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 341
آفلاین


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۶ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۸

آلکتو کرو old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۴ جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۰:۰۰ سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۸
از ما هم شنفتن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین


اگر بار گران بودیم رفتیم!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۸:۰۴ چهارشنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۹ یکشنبه ۹ تیر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۶:۴۰:۱۷ سه شنبه ۱۵ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 407
آفلاین
سلام استاد!

اینمخدمت شما!


گب دراکولا!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ دوشنبه ۱۳ آبان ۱۳۹۸

ربکا لاک‌وود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۷ چهارشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۳:۳۱ شنبه ۴ شهریور ۱۴۰۲
از از تاریک‌ترین نقطه‌ی زیر سایه‌ی ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 326
آفلاین
جیــــــــــــــــــغ!
بفرمایید...


Mon Grand Seigneur
fille française
♡ Only Raven ♡


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۱۲ دوشنبه ۶ آبان ۱۳۹۸

آگاتا تراسینگتون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۴ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۵:۳۵ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۴۰۱
از کتابخونه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 69
آفلاین
سلام پروفسور؛امیدوارم که سرحال باشید.
من تکلیفمو انجام دادم.
با عرض پوزش جهت شرکت نکردن در جلسه ی اول.


نذار مشنگ ها روزت رو خراب کنن :)

هافلپاف عشقه







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.