فصل اول_تحمل مادری با گواهی عدم تعادل روانی!"-نه...میل نداریم."
پر تکرار ترین و کلیدی ترین جمله گفت و گوی آن دو نفر بود. مروپ دیگر مدت ها بود که به این جمله عادت کرده بود، به قدری به این جمله وابسته شده بود که اگر یک روز آن را از زبان لرد نمی شنید شب خوابش نمی برد.
خلاصه برایتان بگویم که مرلین چنین مادری را قسمت نکند! شاید بپرسید چرا؟ در جوابتان باید بگویم با داشتن همچین مادری یک هفته ای پیر می شوید!
فلش بک_ یک هفته قبل
-کیک داریم چه کیکی! میخوام همش به سلیقه عزیز مامان باشه.
لرد با احتیاط یک پلک چشم هایش را باز کرد تا در صورت هجوم میوه ای مروپ بتواند بلافاصله خودش را به خواب بزند.
اما ظاهرا وضعیت سفید بود!
مروپ با دفترچه یادداشتی کنار تخت لرد نشست.
-خب عزیز مامان...دوست داری کیکت شکلاتی باشه یا کرفسی؟
-مادر آخه چرا ما باید دوست داشته باشیم کیکمون کرفسی باشه؟! ما کی در زندگی پر برکتمان علاقه ای به کرفس نشان دادیم که این بار دوم باشد؟
-پس کرفسی باشه.
-
-حالا دوست داری تزئین های روش با تیکه های شکلات باشه یا با تیکه های پرتقال؟
لرد با خودش کمی محاسبه کرد. درست است که بخش کلی کیک را کرفس تشکیل می داد اما حداقل همان تکه های شکلات می توانست از عمق فاجعه کمتر کند. هرچه باشد بهتر از دیدن پرتقال بود!
-با تکه های شکلات تزئین شود.
مروپ با دقت در دفترچه اش نوشت:
-با تکه های پرتقال تزئین شود.
-چرا مادر؟! آخه چرا با احساسات ما بازی می کنید؟ الان کجای این کیک به سلیقه ما شد دقیقا؟
-اشکال نداره عزیز مامان...بجاش شمع ش کاملا به سلیقه خودته!
لرد آهی از سر ناامیدی کشید و پتو اش را تا بالای کله کچلش کشید و خرو پفی کذایی سر داد.
داشتن مادری مثل مروپ به صبر و بردباری فراوانی نیازمند بود. حتی شنیده ها حاکی از آن است که عامل ریختن بخشی از مو های لرد سیاه، مادرش بوده است.
اما لرد واقعا مقاوم بود. هرچه باشد او تنها کسی بود که تحمل اخلاق های عجیب و غریب مادرش را داشت. تحمل غر های گاه و بی گاهش، تحمل دموکراسی نداشته اش...
و تحمل بی حوصلگی هایش.
فصل دوم_تحمل مادری که همواره می خواهد برود!لرد به در آشپزخانه تکیه داده بود و به مادرش که ظروف آشپزخانه را در چمدانی می چپاند نگاه می کرد.
-میخوام برم.
-اونوقت چرا؟!
-دیشب خواب نما شدم باید برم خونه سالمندان، عزیزمامان.
لرد نفس عمیقی کشید. با لحنی که هیچ احساسی در آن به گوش نمی رسید، گفت:
-نه...نمیشه. تمام خانه سالمندان های جهان را برای دامبلدور رزرو کردیم و باقی مانده ها هم تعطیلند. باید بمانید.
مروپ همان لحظه چمدان پر از ظرف و ظروفش را روی زمین گذاشت. خودمانیم...شاید دوست داشت که گاهی از لرد بشنود که باید بماند، که باید برای آمدن روز های خوب مقاومت کند؛ آن "نمیشه" لرد برایش لذت بخش ترین و پر احساس ترین فعل دنیا بود.
فصل سوم_مرگخوار پر حرف!آسمان بی امان می بارید. لرد که چهره اش خسته به نظر می رسید در دفتر کارش نشسته بود و نامه های بی شمارش را بررسی می کرد که همان موقع مروپ طبق معمول همیشه با موجی از انرژی منفی وارد شد.
-عزیز مامان به نظرت چرا آسمون انقدر گرفته هست؟ چرا مایع ظرفشویی های این دوره زمونه خوب ظرفارو برق نمیندازن؟ به نظرت این قاشق رو تمیز شستم؟
و قاشق را به قدری به صورت لرد نزدیک کرد که کم مانده بود در بینی نداشته لرد فرو کند. لرد برای احتیاط کمی سرش را عقب کشید. حالا شاید بینی نداشت اما باید از چشمش که در معرض برخورد با قاشق بود حفاظت می کرد.
-
اما مروپ همچنان در حال صحبت بود.
-عزیز مامان این روزا قرمه سبزی هام مثل قبل نمیشه. به نظرت سبزی قرمه ش کمه یا لوبیاهاش؟ میخوام برم اون دیگ مسی جدیده رو از کوچه دیاگون بخرم...آخه میدونی؟ میگن دیگ تفلون برا سلامتی ضرر داره. راستی عزیز مامان به نظرت برنج دمی بهتره یا آبکش شده؟
یک سال بعد
-فاصله بین عطارد و زمین بیشتره یا فاصله زمین و مشتری؟ شنیدی آخرین جمله ماری کوری قبل از مرگش چی بوده؟ منم نشنیدم دردونه مامان! حالا نظرت...
لرد خیلی خسته بود. اما با دقت به حرف های مروپ گوش می داد. درواقع حرف های مروپ واقعا بی اهمیت بود و وقت گیر اما باز هم لرد پسش نمیزد. و این دلیلی بود که مروپ بیش از همه دوست داشت با پسرش صحبت کند و هر کلمه جوابی که از پسرش می شنید عجیب به دلش می نشست و حالش را بهتر و بهتر می کرد.
فصل آخر_مادری که فرزندش را با تمام وجود دوست داشت.همواره وجود لرد ، مسئولیت پذیری، مقاومت و صبوری اش مورد تحسین و افتخار مروپ بود. شاید عجیب باشد...
اما این ها صفاتی بود که مادری دوست داشت از فرزندش به ارث ببرد.